توی دوراهی موندم (۲)

1401/05/28

...قسمت قبل

سلام دوستان هنوز خاطره ای که براتون تعریف کردم منتشر نشده و نمیدونم بازخورد شما از اون خاطره چی بود
بخاطر همین
بازم به همه دوستانی که این داستان رو برای خواندن انتخاب کردن تأکید میکنم این خاطره سکس نداره اگه با این موضوع مشکلی ندارین ادامه خاطره رو بخونین
و ماجرا رو سعی میکنم از زبان افسانه براتون تعریف کنم
چون همه اینا رو روز بعد که با افسانه راهی تاکستان شدم برام تعریف کرد و سعی کردم چیزیو از قلم نندازم
فقط ی عذرخواهی بابت خاطره قبلی دارم که باید خدمت دوستان عرض کنم هرجایی توی خاطره قبلی از شهر ساوه نام برده بودم خودتون توی ذهننتون عوضش کنین با شهر آوج
من به اشتباه اتفاقاتی که در آوج افتاده بود و پارکی که توی آوج هست رو ساوه گفتم
کسایی که اهل آوج و ساوه هستن یا اونجاهارو میشناسن متوجه اشتباه من شدن
هنوزم خاطره قبلیم منتشر نشده ولی می‌دونم خیلیا این ایراد و ازم میگیرن

افسانه:
دوسالی هست که از رابطه شوهرم خبردارم
دوسال که کابوس وار گذشت،پنج شش ساله که اون زن هرزه از شوهرش جدا شده و به روستای ما اومده ولی من دوسال پیش باخبر شدم که با محسن رابطه داره
اوایل محسن انکار میکرد تا اینکه چند بار عکس و پیام و کوفت و زهرمار گوشیش رو نشونش دادم و وقتی محسن متوجه شد جای هیچ انکار و لاپوشونی نداره صاف توچشام نگاه کرد و با داشتن دوتا بچه ده دوازده ساله گفت اره من با اون زن رابطه دارم و دوستش دارم ، توهم مادر بچه هام هستی و دوستت دارم
ولی این جمله دوستت دارم اون جمله دوستت دارم همیشگی نبود که قبلا با شنیدنش توپوست خودم نمیگنجیدم و حس میکردم خوشبخت ترین زن دنیام
این دوستت دارم ی پتک بود که توسرم فرود امد
چکار میتونستم بکنم
بعداز اون تصادف لعنتی که پدرمادرمو از دست دادم با برادرم زندگی کردم و سربار برادر و زن برادر شدم و بعداز دوسال هم زن یکی شدم که پانزده سال ازم بزرگتر بود و به دوهفته نکشید که با فرار کردن از خانه شوهرم و رفتن به خانه خاله،م و پناه بردن به اونا از شوهر اولم جدا شدم،
قبلا بارها و بارها علنی و غیرعلنی اعلام کرده بودم که به محسن حس دارم و دوستش دارم همین باعث شد شوهرخالم که پدر محسن میشه سفت و سخت منو واسه محسن خواستگاری کنه
روزای خوبی بود فکرمیکردم روزای سخت و تنهاییم تموم شده
ولی سه چهارسال بعد با کم توجهی و بی مهری محسن مواجه شدم محسن کسی بود که اگه ایه قران رو جابجا میکرد همه تایید میکردن و میگفتن کار محسن درسته و خدا اشتباه کرده
با جدا شدن خواهرم از شوهرش راه جداشدن من از محسن سخت شده بود داشتن دوتا دختر کارو سختتر کرده بود و بعداز فهمیدن رابطه محسن و اون زن هرزه خیلی فکر کردم و فهمیدم چاره ای جز کنار امدن با این موضوع ندارم
و همه امیدم این بود که ی روز میرسه که محسن بفهمه من خیلی براش باارزشتر از اون زن هستم و ی روز میرسه که ازش جدا میشه
پشتم به پدرشوهر گرم بود که اگه بفهمه محسنو دعوا میکنه وقتی در جواب گلایه من پیش حاجی ابن جملاتو شنیدم دیگه فهمیدم خیلی تنهاتر اونی هستم که فکرشو میکردم
حاجی گفت دخترم من تورو برای محسن گرفتم که زندگیت سروسامان بگیره ولی به محسنم حق بده چندوقتی با کسیکه دوسش داره باشه و از زندگیش لذت ببره
با قلب ناراحتی که محسن داره باید از لحظه لحظه زندگیش لذت ببره و به هیچ کس اجازه نمیدم ارامشش رو بهم بزنه سلامتی پسرمو به خطر بندازه
اشک توچشام جم شد و گفتم حاجی شما درست میگی و برگشتم توی ساختمان خودمون که داخل حیاط حاجی بنا شده بود
چندروز و چند هفته داغون بودم ولی به خودم گفتم دختر تو باید قوی باشی و روحیه خودتو حفظ کنی و از پا در نیای
بعداز اون اتفاقات شوخیها و خندهامو بیشتر و بیشتر کردم
درحالیکه دلم خون بود
دوسال بود که کمتراز پنج شش بار با محسن سکس داشتم
مگه چندسال داشتم همش سی ودو سالم بود
تارگیا هم بهانه ش مرگ خواهرشه و میگه اصلا دل و دماغ ندارم ولی مگه میشه کسی شهوت نداشته باشه اگه دل و دماغ نداره پس چطور خیلی وقتا تا دو و سه شب خانه اون زنیکه میمونه بعد میاد خونه تا یک و دو ظهر خوابه
دیگه محسنو خاک کردم تو ذهنم و به خودم تلقین کردم دختر فکرکن شوهرت مرده و پیش خانواده شوهرت داری زندگی میکنی و بفکر بزرگ کردن دخترات باش
ولی بازم مگه میشد اینجوری فکر کرد
هرازگاهی برای محسن مثال رضا و خواهرشو میزدم و میگفتم رضا رو نگاه کن ببین چقدر زنشو دوست داره ببین چقدر براش احترام قایله
ای وای گفتم رضا
رضا رو از بچگی میشناختم پسرعمه شوهرم بود، پسر عمه ی پسرخاله م میشد
مادرش منو خیلی دوست داشت همش میگفت تو عروس خودمی
ولی خدا اینقدر بهش عمر نداد منو واسه پسرش خواستگاری کنه
اخه من دوازده سیزده سال هم نداشتم که عمه صدیقه فوت کرد
سیگار زیاد میکشید و ریه هاشو از دست داده بود ، توروستای ما خیلیا سیگار میکشیدن ولی عمه صدیقه سالها بود با پدر رضا توی شهرزندگی میکردن پدررضا مهندس شرکت نفت بود و وضع مالیشون عالی بود و بخاطر مشکل ریه هاش فوت کرد
خلاصه ماحرا این شد من بعداز ی ازدواج ناموفق زن محسن شدم و رضا شد شوهر زیبا
زیبا خواهر محسن بود و هروقت منو میدید اینقدر از رضا میگفت که دلم قنج میرفت و منم میزدم به شوخی بازی که بابا ولم کن با این شوهر شوهر کردنت فقط بگو خوب میکنه یا
منو رستوران برد واسم لباس خرید کادو خرید چیه بگو خوب میزنه جا برات یا نه
که اونم سرشو مینداخت پایین قرمز میشد و می‌گفت خاک توسرت بیشعور که همش فکر مسخره بازی هستی
میدونستم از سکس با رضا راضیه وگرنه اینقدر شاداب نبود فقط میخواستم زیر زبونشو بکشم که لامصب نم پس نمیداد
منم منظور خاصی نداشتم فقط میخواستم بدونم و بعدا بتونم سربسرش بذارم وگرنه قصد رابطه داشتن با رضا رو نداشتم
نمیگم روی رضا کراش نداشتم، چرا داشتم ولی نه به اندازه ای که بخوام رابطه ای باهاش داشته باشم، رضا هم سرش توزندگی خودش بود
خلاصه رضا میومد و میرفت و جلو چشمم بود و بیشتر حسرت زندگیش و رابطه رضا و زنش رو دلم بود
دیگران خبراز دل من نداشتن و فکرمیکردن هیچ زنی خوشبختتراز من نیست و همه حسرت زندگی منو میخوردن وضع مالی ما خوب بود ولی وضع دلی ما ،،،،،،
گذشت تا کرونا اومد
رفت امد رضا و زنش کاملا قطع شد تا اینکه خبردار شدیم زنش بیمارستان بستریه
بیست روز بیشتر بستری نبود که زیبا فوت کرد
رضا دیوانه وار به زمین و زمان میزد که زیبا خوب شه
ولی مگه عمر دست ادماس
زیبا فوت کرد، و رضا رو میدیدم مثل شمع داره ذوب میشه،
ی سال بیشتر طول کشید تا رضا به زندگی عادیش برگشت
و همه اینا حسرتمو بیشتر و بیشتر میکرد
وقتی زیبا رفت رضا رفت و امدش خانه حاجی بیشتر شد و بچه هاش اکثراوقات خونه حاجی بودن
رضا ، حاجی رو اقا جون صدا میزد
اقا حون دایی رضا بود، اقا جون رضا،، همه حاجی صداش میزدن
ولی رضا میگفت دوست دارم داییمو اقا جون صدا برنم
وای منه لعنتی ی زن بودم
ی زن اونم از جنس زن ایرانی
حسود جاه طلب مغرور سلطه گر که دوست داره همه چیزای خوب دنیا مال خودش باشه و حاضر نیست هیچی رو با کسی شریک باشه
ولی بخدا قسم من فقط حس حسادت و افسوس خوردن داشتم و هیچ نظر بدی روی رضا نداشتم اونو مثل اعضا خانواده خودم درکنار حاجی و خاله م پذیرفته بودم، همین و همین
بعداز یک سال که از رفتن زیبا گذشت ، برخوردای عادی و روزمره من با رضا مثل روال قبل بود
مثل دست دادن، اتفاقی کنار هم البته با فاصله حداقل یک وجب کنار هم نشستن، وسیله دست هم دادن فرش شستن و سرسفره نشستن و باخانواده دسته حمعی بیرون رفتن و وسط وسط بازی کردن و خیلی چیزای دیگه
ولی وقتی پریا کوچولو بغلم بود حس میکردم گرفتن پریا از بغل من توسط رضا ی جورایی داره مشکوک میزنه
و رضا همش پریا رو بغل من میده
و موقع دست به دست شدن پریا پشت دست رضا با سینه هام برخورد داره و مکث کردن رضا شاید حدود یکی دوثانیه بیشتراز معمول طول میکشه
مگه میشه ی زن باشی و حس شهوت واز چشمای ی مرد که دوساله زن نداره حس نکنی
همین برخوردای ریز رضا رو مخم بود چند وقت حجابمو رعایت کردم اخه ما از بچگی عادت به روسری پوشیدن نداشتیم هرکی هم خونه ما میومد روسری نمیپوشیدیم هر سه تا خواهر محسن هم همینحوری بودن البته زیبا که رفت الان دوتا خواهر محسن و حتی بچه های خودم هم که بزرگ شدن و اندازه خودم هستن روسری نمیپوشن
و زمانی هم که رضا یا شوهرخواهرای محسن هم میومدن خونه ما همون لباس راحتی که پوشیده بودیمو عوض نمیکردیم مثلا با تیشرت و شلوار راحتی که اکثرا گشاد و نازک بود و به راحتی پا داخلش مشخص بود پیش اونا میچرخیدیم و انصافا ی نگاه هیز از هیچ کدوم ندیده بودیم
ولی بعداز اون رفتارای رضا من سعی کردم مراعات کنم واز خودم بدم میومد
چندشبی به رفتارای رضا فکر کردم
به اهمیت دادنش به زنش و همه خانوما
به شخصیتش به اطمینانی بودنش،به رابطه فامیلی مون که خودش پوششی بود واسه رابطمون و خیلی چیزای دیگه
به تنهایی خودم به رفتارای محسن به خیانتش
واسه ی لحظه تصمیم میگرفتم دل به دل رضا بدم ولی فورا پشیمون میشدم
در خودم نمیدیدم که بتونم خیانت کنم و ابروی خودم برادرام خانوادم دخترام و خیلی چیزای دیگه رو بخاطر هوس بخطر بندازم
و نتیجه این میشد که نذار رضا بیشتراز این پیشروی کنه
رضا خیلی وقتا میتونست با دوسه سانتیمتر فاصله گرفتن بدنشو از بدن من جدا کنه ولی اینکارو نمیکرد
چندوقت پیش عروسی یکی از اقوام بود من و محسن دست فامیلهای دیگه رو گرفته بودیم و میرقصیدیم(رقص کوردی) رضا هم دست محسنو گرفته بود ، محسن خسته شده بود از صف رفت بیرون و من و رضا دست همدیگرو گرفته بودیم و بخاطر فرم رقص کوردی باید دست من زیر بغل رضا میبود و دست رضا زیر بغل من و پنجه هامون هم قلاب میشدو خواه ناخواه ارنج هرکدوم بازم زیر بغل طرف مقابل قرار میگیره ولی رضا ارنجشو روی سینه های من گذاشته بود و به وضوح حرکت کردن ارنج رضا رو روی سینه هامو حس میکردم
درسته حرکت و فشار دادن ارنج رضا روی سینه من خیلی واضح بود ولی این واضح بودن واسه من و رضا بود و دیگران متوجه این حرکت نمیشدن

یادمه توی همون عروسی خواهر شوهرم از یکی شماره گرفته بود که بدحور توکف اون ادم بود و از ذوق داشت سکته میکرد، توی اتاق پرو که واسه تجدید ارایش رفته بودیم داشت حلو اینه میرقصید و از پشت بغلم کرد و سینه هامو به شوخی گرفت و گفت اینحوری بغلم میخواد بکنه برخورد دست خواهرشوهرم و فشاردادن سینه هام توی پامو که بخاطر برخورد ارنج رضا با سینه هام خیس شده بود بیشتر کرد و وقتی توی اینه به خودم و هیکلم و باسن درشتم و سینه های هفتادوپنج و شق و رق خودم و قدوبالای خودم که بخاطر پوشیدن کفش پاشنه بلند ، بلندترهم شده بود مگاه میکردم به رضا حق دادم سینه هامو لمس کنه و ی حس شیطنتی درموحودم بوجود امد و به خودم نهیب میزدم بابا حیف این هیکل نیست بی استفاده بمونه و هوس کردم درحد لمس سینه هام با رضا هم دل بشم
همین باعث شد بیشتراز عروسیهای دیگه برقصم و هروقت من میرقصیدم یا دستم تو دست رضا بود یا با ی نفر فاصله که بعداز چند دقیقه دستامون توی دست هم گره میخورد در حال رقص بودم دیگه ارنج رضا به حدی سینه هامو فشار میداد و با ارنجش اینقدر با سینه هام بازی میکرد که جای هیچ شکی برام نذاشته بود
بعضی وقتا بخاطر ریتم رقص سینه هامو بیشتر تکون میدادم و رضا رو میدیدم که تو ابرا بود
موقع شام شد و سرمیز بودیم چشمم به چشم رضا گره خورد چشاش قرمز قرمز شده بود گفتم رضا چشات چی شده هول شد و گفت بخاطر اب حموم قرمز شده
خواهرمحسن گفت نکنه صابون گلنار رفته داخل چشمت همین حرف خواهرشوهرم باعث خنده من و خودش شد بعداز عروسی برگشتیم خونه
روز بعدش رفتم خونه خواهرشوهرم وقتی رسیدم اونجا(خونشون شش هفت خونه با ما فاصله داشت) رخت خوابشون هنوز پهن بود دخترش یهو چندتا دستمال کاغذیو نشون مادرش داد و داد زد مامان این چیه
مادرشم فورا ازش گرفتش و منم گفتم کاغذ دم دست مامانت نبوده روی دستمال کاغذی لیست خرید واسه بابات نوشته، یادش رفته ببره
که بعدا همین ماجرا رو واسه خواهرش که با اون سفر شمال رفتیم و تعریف کردم که از خنده روده بر شده بود
خلاصه تا وقتیکه ماجرای شمال پیش اومد
و همگی با هم به شمال رفتیم
توجه کردن بیشتر رضا به خودمو بیشتر از دیگران حس میکردم ولی جوری رفتار میکرد که حتی واسه خودمم جای اعتراض نمیذاشت و هرچی که دوست داشتم برام میخرید و میگفت پریا گیر داده واسه زن دایی باید بخری و منم خریدم
توی تل کابین همه داشتن حیغ میکشیدن توی جیغ زدن من فکرم همش به چسبیدن کنار ران رضا به کون خودم بود
کونم چنان نقش صندلی یا زمین میشد که ده سانتیمتر اینطرف و اونطرف خودمو پر میکرد و همین باعث میشد رضا خوب به کناره باسنم بچسبه
موقع قلیان کشیدن لبای رضا که دور دهنی قلیان عملا لیس زده میشدو میدیدم ولی جرات هیچ حرف و حرکتی نداشتم فقط سعی میکردم دل به دل رضا بدم و هرجا امکانش بود خودم کاری کنم بدنم با بدن رضا تماس داشته باشه
توی صف ی وسیله شهربازی بودیم که همه به هم چسبیده بودن رضا پشت سرم بود و محسن هم که اخر نفر به ما رسیده بود پشت سر رضا بود
واقعا جا واسه جابجا شدن رضا و محسن نبود و بخاطر رابطه فامیلی و اعتمادی که همه به هم داشتیم دلیلی واسه جابجا شدن رضا و محسن نبود مخصوصا اینکه رضا پشت به من وایساده بود و روبروی محسن بود و با این کارش داشت به همه نشون میداد که حجب و حیا هنوزم هست ولی در عمل اتفاق دیگه ای داشت میفتاد رضا درحالیکه با محسن رخ به رخ بود پشت به پشت من بود
چنان باسن رضا روی باسن من رژه میرفت که واقعا داشت با لپ کونش کون منو میمالید خبس کرده بودم دلم کیر میخواست، محسن هم بخاطر مصرف زیاد تریاک حس جنسیش خیلی افت کرده بود
فقط باید خودمو میمالیدم اونم باهزار ترس و لرز
که کسی نبینه چون من ی دختر شانزده ساله نبودم که دیگران بهم حق بدن من ی زن شوهردار بودم که دوتا دختر بزرگ هم داشت که باید مراقب اونا میبود نه اینکه خودش خودارضایی کنه
ولی مگه شهوت سن و سال و موقعیت و شرایط میشناسه اونم من که الان سی و چهار پنج سالم بود و تواوج جوانیم بودم
کون رضا داشت کونم میذاشت، منم خیس کرده بودم سینه هامو به پشت دستم که میله بغل دستیمو گرفته بودم فشار میدادم و کوسمو به کیف دستیم که توی پام قرار داشت فشار میدادم
حالم بد بود و رضا داشت استادانه حالمو خراب میکرد بدون اینکه کسی کوچیکترین شکی بکنه
شب برگشتیم خونه رژه رفتن لب رضا روی دهنی قلیان چیزی نبود که از چشمم دور بمونه
شب به اسرار پریا و پوریا علارقم اینکه کارمون عقلانی نبود توی حیاط ویلا خوابیدیم
دست رضا زیر سر پریا و پوریا بود و یک لحظه حس کردم توی موهای سرم ی چیزی شبیه سوسک هست خواستم جیغ بزنم و برم توی خونه بخوابم که دیدم انگشتای رضا با نوک سرم تماس داره
حالم بدنشد ولی انگار کسی سرمو بلند کرد و ده سانتیمتر به سمت پوریا رفتم
الان دیگه رضا راحت دستش به سرم میرسید
چند دقیقه ای طول کشید تا رضا شروع به نوازش سرم کنه
و منم پشتم به پری و پوریا و رضا بود و صورتم به سمت دخترام و محسن بود
داشتم دخترام و محسنو دید میزدم که متوجه نشن رضا داره نوازشم میکنن
اولین باری بود که با رضا در کمال ارامش تماس طولانی داشتم
توی پام خیس شده بود و رضا خوب بلد بود منو مثل ی اسب تیمار کنه
دوست داشتم از پشت بغلم کنه ولی پریا و پوریا بین ما خوابیده بودن
بهانه های بچه های خودم و رضا خبراز این میداد که این وضعیت زیاد دوام نداره و از داخل حیاط به داخل خونه باید جابجا شیم
وگرنه میدونستم اگه بچه ها گیر نمیدادن و شرجی بودن هوا اذیتشون نمیکرد تا صبح رضا منو میمالید و دستشو به بدنم میرساند
طولی نکشید که پریا به بهانه اب و پوریا به بهانه دستشویی از رخت خواب بلند شدن و با رفتنشون پیش عزیزجون و اقا جون که داخل خونه بودن عملا خوابیدن من و رضا پیش هم عملی نبود
خیلی زیرکانه تلاش کردم یکیشون بیاد وسط ما بخوابه ولی نشد که نشد ، دخترای خودم هم بزرگ بودن و امکانش نبود
این بود که مجبور شدیم بریم داخل خونه بخوابیم
روز برگشتن فرا رسید
غم دنیا تودلم بود چون میدونستم بعدازاین ارتباطم با رضا کمتر میشه ولی اصلا به روی خودم نمیاوردم
فقط ی زن میتونه غم داشته باشه ولی بخنده و وانمود کنه شادترین ادم دنیاس
فقط ی زن میتونه توی دلش بخنده و از چشاش اشک بیاد که ناراحته
من خنده از لبم نمیفتاد و همه از کار و حرف زدن من میخندیدن
ولی دلم غم کده بود
از تاکستان رد شدیم و به آوج رسیدیم
حاجی جلو نشسته بود و من و دخترام پشت نشسته بودیم
نیم ساعتی بود که دخترم گفته بود دستشویی لازم شده
به اول آوج که رسیدیم ی پارک بود محسن و دخترم پیاده شدن و رفتن اونور خیابون
به دختر کوچیکم گفتم تو هم برو ، ده دقیقه دیگه نگی دستشویی دارم اونم تصمیم گرفت که بره وقتی محسن خواست بیاد دختر کوچیکم و ببره ی ماشین با محسن تصادف کرد و نقش زمین شد
فقط صدای یا حسین یا خدا بود که میشنیدم و جیغ میزدم
تنها کاری که به ذهنم رسید زنگ زدم به خواهرشوهرم که توی ماشین رضا بودن و جلوتراز ما درحرکت بودن و جریانو با جیغ و گریه براش گفتم
فقط میکفتم برسین محس تصادف کرده
زیاد طول نکشید تا راهنمایی رانندگی و امبولانس و ماشین رضا به ما رسیدن
میخواستم رضارو بغل کنم و بغلش گریه کنم و ازش کمک بخوام،
درسته از محسن دلم پر بود ولی نمیدونم چرا اینقدر ناراحت و نگرانش بودم بهرحال شوهرم بود و پدر بچه هام و سایه سرم
امبولانس بخاطر نداشتن بیمارستان درآوج محسنو به تاکستان برد
و ما هم با امبولاس رفتیم
دو سه ساعتی طول کشید تا مطمین شیم محسن چیزیش نشده و فقط کوفتگی و زخم و خط و خش برداشته و نیازی به نگرانی نیست
فقط بخاطر اطمینان باید بستری میشد الان پنجشنبه بود و پنج شش ساعت مونده بود که وارد بامداد جمعه شیم
و با اصرار حاجی و محسن قرار شد با ی ماشین برگردیم و ی ماشین هم واسه حاجی و شوهر خواهرم محسن بمونه تا روز شنبه که کار ترخیص بیمارستان و تشکیل پرونده دادگاه و کروکی و گزارش راهنمایی رانندگی به دادگاه رو انجام بدن
خیال همه راحت شده بود و کسی دیگه ناراحت نبود
رضا رو دیدم ی جای خلوت پیدا کرده و شلوارشو دراورد و شلوار کوردی راحتی پوشید که پشت فرمون بشینه
دلم براش میسوخت همه جوره واسه همه میسوخت و کار میکرد و سعی میکرد همه ازش راضی باشن و تنها کسی که به یادش نبود خودش بود
خاله جلو نشسته بود و پریا رو پاش بود
من و دوتا دخترام و خواهرشوهرم پشت نشستیم و پوریا روپای ما جابجا میشد
به آوج که رسیدیم رانندگی رضا مشخص بود ایراد داره و خوابش میاد
خواهر شوهرم پیشنهاد داد که خودش رانندگی کنه خاله هم تایید کرد و به اصرار بقیه رضا هم قبول کرد
خاله در ماشینو باز کرد که بیاد جای خواهرشوهرم بشینه
که پریا چنان گریه و جیغ و دادی راه انداخت که نگو نپرس
و نذاشت خاله بیاد عقب بشینه
وقتی خواهرشوهرم به رضا گفت خب برو پشت بشین قلبم امد توی دهنم و نمیدونستم چکار باید بکنم تا کنار رضا بشینم
ولی مگه میشد جلو چشم دخترام و خاله م و خواهرشوهرم من کنار رضا بشینم
بعداز طی مسافتی
دعوای همیشگی دخترام راه خلاص من شد و منم با جیغ و داد کردن هوچی گری و شلوغ کردن اوضاع وانمود کردم علارقم میل باطنیم و پیشنهاد خواهرشوهرم دخترام کنار شیشه بشینن و من کنار رضا نشستم
چکار باید میکردم باید برخوردهای عمدی رضا رو میدیدم و واکنش نشون نمیدادم؟
تنها فکری که به ذهنم رسید این بود اجازه بدم رضا هرکاری دوست داره بکنه و منم خودمو به خواب بزنم و درصورت لو رفتن مالشهای رضا من وانمود کنم خواب بودم و چیزی متوجه نشدم
رضا کنارم نشست پاشو جوری کنار پام گذاشته بود کونشو جوری کنار کونم گذاشته بود انگار مالکم بود
رضا خودشو جلو کشید تا من راحتتر بشینم و وانمود کرد بااین کارش سعی داره کمترین تماسو با من داشته باشه
وقتی رضا خودشو کشید جلو و کله صندلی خاله رو گرفت میخواستم فحشش بدمفقط تونستم بهش بگم اقا رضا راحت بشین ببخشی ما لاعث دردسر شما هم شدیم
دو دقیقه طول نکشید که دیدم ارنج رضا رو سینه م داره ی جوری تکون میخوره انگار داشت نوک سینه مو با ارنجش هدف قرار میداد
اونجا بود فهمیدم کار رضا با من خیلی بیشتراز اونیکه که فکرشو میکردم
چشمامو بستم و خودمو بخواب زدم
رضا میترسید و اروم اروم و سانت به سانت ارنجشو به سینه م میرسوند
دوست داشتم داد بزنم بگم لعنتی نترس سینه هامو بگیر هرکاری دوست داری بکن
فقط زود باش ولی اینا همش توی ذهنم بود و باید سکوت میکردم و منتظر حرکات رضا میشدم
رضا پاش در امتداد پای من بود و ارنجشو به سینه ی راستم میمالید
مثل ی بچه که با ترس به چیزی دست میزنه و فرار میکنه رضا هم همینجوری بود ارنجشو به سینه م میزد و بعد ارنجشو جم میکرد و منتظر واکنش من بود منم که تمام بدنم تمنای رضا بود
دوست داشتم تا جون در بدن داره منو بماله تصمیم داشتم تا جایی که کسی متوجه نشه کاری با رضا نداشته باشم
ی جورابی دلم براش میسوخت دوست داشتم کمکش کنم تا ارضا شه میدونستم بعداز رفتن زیبا سکس نداشته و الان ی لیوان بیشتر اب داره
میدونستم امشب رضا ارضا میشه ولی چطوریشو نمیدونستم
رضا اینقدر ارنجشو با احتیاط به سینه م میمالید که سفت شدن سینه هامو متوجه شده بودم
لباسای جفتمون گشاد و راحت بود
ارنج رضا داشت وظیفه کیرشو انجام میداد داشت توی سینه م رژه میرفت
رضا با ارنج دست چپش سینه راستمو داشت استادانه لمس میکرد و منو به ی سکس یواشکی و مخفی در حضور مادر شوهرم و خواهرشوهرم و دخترام دعوت میکرد
میدونستم اکه خودمو به خواب بزنم رضا تا ی حدی میتونه جلو بره ولی اگه بیدار میبودم و جفتمون درحال حال کردن میبودیم محبور میشدم باهاش علنی همراهی کنم و شاید کارایی انجام میدادیم که در حالت عادی هیچوقت جراتشو نداشتیم و امکان لو رفتنمون زیاد بود
رضا وقتی مطمین شد که من خوابم راحتتر و با جسارت بیشتری ادامه داد و حس میکردم ارزوش اینه که بیدار باشم و خودمو بخواب زده باشم که بعدا متوجه همین موضوع شد وهرکاری که در اون وضعیت و موقعیت میتونست انجام داد
ارنج چپ رضا الان داشت جفت سینه هامو میمالید و از این سینه به اون سینه میشد و گاهی نوک ارنجش روی سینه چپم بود و پشت بازوش روی سینه راستم دوست داشتم سینه هامو از سوتینم در بیاره تا بهتر ارنجشو لمس کنم
شاید اگر من بجای رضا بودم دست چپمو به صندلی جلو میرسوندم و با دست راستم که از زیر بازو چپم درامده بود جفت سینه های طرفمو میمالیدم نمیدونم چرا این کار به فکر رضا نمیرسید
دستای رضا یکیش روی پاش بود و با یکی دیگه کیرشو میمالید
دست چپشو اروم روی پام گذاشت و بعداز دوسه دقیقه داشت علنی رانمو میمالید
با شدت و قدرت تموم این کارو میکرد نمیدونم چه فکری پیش خودش کرده بود اگه فکر میکرد خوابم با این شدت مالیدن من مطمینا باعث بیدار شدنم میشد ولی مطمینا میدونست خودمو بخواب زدم
پاهای پوریا توی پام بود و کوسمو به ارومی با پای پوریا تماس دادم
پاهای کوچیک پوریا حکم ی کیر کلفت و درازو برام داشت که اگه دست خودم بود پاهای این طفل معصومو تا ته توی کوسم جا میدادم و اینقدر باهاش ور میرفتم تا کوسم حال بیاد
ولی زهی خیال باطل
فقط دستای بابای پوریا بود که داشت منو به اوج لذت میرسوند دستایی که حتی جرات لمس کوسم رو هم نداشت
رضا بازم هوس سینه کرده بود بازم دستشو از روی پام برداشت و دوباره با ارنج و پشت بازوش شروع به مالیدن سینه هام کرد ارنجشو زیر سینه هام مینداخت و تا جایی که جا داشت به بالا میکشید و ول میکرد لرزش سینه هامو حس میکردم و لذت میبردم که ی مردو تا این اندازه شهوتی کردم
اروم سرمو روی کتف دخترم گذاشتم و کونمو یکم به طرف رضا دادم و سعی کردم کونمو مایل کنم سمت رضا تا تسلط بیشتری روی کونم داشته باشه و بتونه کونمو بماله
رضا متوجه کارم شد دستشو روی لمبر کونم گذاشت و اروم داشت میمالید انگار داشت با حوصله تموم کونمو لیف میکشید
دست راستمو برداشتم و زیر چونه م گذاشتم و کونمو در اختیار رضا قرار دادم
رضا از روی شلوار داشت کونمو میمالید و انگشتشو از روی شلوار به سوراخم رسوند
تماس انگشت رضا با سوراخ کونم شهوتمو هزار برابر کرد
نفسم توی سینه حبس بود و جرات هیچ کاری نداشتم شاید اگه کوچکترین نفس بلندی میکشیدم خواهرشوهرم متوجه حالم میشد، خودش گرگ باران دیده بود
قبلش با اشاره ی کدهایی ارسال کرده بود وقتی رضا پشت نشست ولی با اخم و عصبانیت من که مواجه شد به خودش اجازه بیشترو نداده بود و از همه مهمتر من خودمو بخواب زده بودم و همین باعث شده بود خواهرشوهرم کمتر بتونه متلک بندازه و از توی اینه با چشم و ابرو حرفشو بزنه
به محض اینکه رضا در عقب ماشینو باز کرد بشینه خواهرشوهرم گوشه ی لبشو گاز گرفت و گفت جون ، صفاشو ببر
که با اخم من و گفتن زهر مار بهش هالی کردم که از این خبرا نیست ولی واقعیت دلم قنج رفته بود واسه نشستن رضا کنار خودم
رضا کونمو به شدت و وحشیانه داشت میمالید و سوراخ کونمو تحریک میکرد، واقعا اگه بغلش بودم باید اعتراف کنم به راحتی میتونست کونم بذاره درحالی که اصلا کون نداده بودم ولی اون لحظه کونم به شدت داشت دول دول میزد و دوست داشت بیشتر لمس بشه
رضا دستمو به کمرم رسوند وای قلبم اومد توی دهنم یعنی میخواست چیکار کنه
یعنی میخواد شلوارمو در بیاره اگه بخواد شلوارمو در بیاره باید کونمو از روی صندلی جدا میکردم تا شلوارمو بکشه پایین اینحوری دیگه اجازه همه کارو بهش داده بودم
یکدفعه رضا کش شلوارمو که لمس کرد بخاطر گشادی بیش از اندازه شلوار و مانتو تنم شلوارمو اروم تا یک وجب پایینتراز لمبرم داد پایین
نمیدونم میتونم منظورمو برسونم یا نه
سمت راستم کش شلوارو گرفت و اروم کشید پایین
جوریکه فقط لمبر سمت راستم لخت شد و کش شلوارم توی شکاف کونم افتاد
نگران بودم که خواهرشوهرم کونمو از توی اینه ببینه بخاطر همین مجبور شدم اروم لبه مانتوم رو بکشم روی لختی کونم
رضا که فکرش کار نمیکرد
این کارم رضا رو جری تر کرد و مطمینتر شد که هم اجازه بهش دادم و هم بیدارم
رضا سعی داشت کیرشو به سوراخ کونم برسونه ولی نشدنی بود اگه کیرش به سوراخم میرسید مجبور بودم وانمود کنم بیدار شدم و به این نمایش خاتمه میدادم چون واقعا اونجا امکانش نبود
کیر رضا فقط میتونست پوست کونمو لمس کنه و نهایتا با زحمت زیاد کله کیرش تا درز شکاف کونم میرسید این موضوع هم خوشحالم میکرد هم ناراحت
پیش اب رضا بدحور روان شده بود و کل لمبر کونمو گرفته بود رضا بنده خدا بیخ کیرشو گرفته بود و کیرشو فقط به کونم میمالید
یهو یاد ارضا شدن رضا افتادم گفتم الان رضا ارضا میشه و همه جا رو به گند میکشه محبور شدم سروسینمو بلند کنم و به خواهر شوهرم بگم چندتا دستمال کاغذی بهم بده
که کثافت در جواب گفت لیست خرید میخوای بنویسی
که گفتم دستم چرب شده میخوام پاک کنم عوضی
بیچاره رضا اب دهنشو به زور قورت داد معلوم بود کپ کرده
دستمو الکی و نمایشی با دستمالا پاک کردم و توی مشتم گرفتمش تا رضا اونو برداره و اب کیرشو موقع ارضا شدن داخل اون بریزه
چند دقیقه ای طول کشید تا بازم وانمود به خواب کنم و رضا کارشو شروع کنه
رضا مچ دستمو گرفت و دستمالا روی زانوم رها شد و دستمو اورد روی لختی کونم گذاشت
نمی دونستم میخواد چیکار کنه، ی لحظه دیدم کیرشو توی دستم گذاشت و انتظار داشت براش جلق بزنم
قلبم داشت از تندی حرکت از سینه م بیرون میزد، همونجور بیحرکت موندم فقط توان اینو داشتم که دستمو مشت کنم که خودش کارو پیش ببره
وای خدای من این منم که کیر لخت رضا رو تومشتم گرفتم و کیررضا رو بدون هیچ واسطه ای لمس میکردم
کیرش کلفت بود ولی زیاد دراز نبود داشتم فکر میکردم واقعا زیر این کیر کلفت میتونم دوام بیارم میتونم کیرشو توکوسم حس کنم یا نه
تصمیممو گرفته بودم هرجور شده باید این کیرو لیس بزنم باید زبانمو توی سوراخ کیر رضا فرو ببرم بعد ببینم من خوب حال میدم یا زیبا زنش که الان دیگه نیست که ببینه شوهرش چطور داره واسم له له میزنه
رضا اروم دستشو سمت سینه م برد و از زیر دستم که زیر چونه م بود دستشو به سینم رسوند و انگشتشو زیر کش سوتینم انداخت و سینه راستمو از سوتین بیرون انداخت
سینه م تومشت رضا بود و داشت به ارومی پوستشو لمس میکرد با انگشت سبابه و انگشت شصتش نوک سینه مو میمالید و من با تمام وجودم توی دلم داشتم ناله میکردم و دلم کیر میخواست
دیکه مطمین بودم رضا میتونه منو به اوج لذت برسونه و ی سکس کامل رو باهام داشته باشه کیر رضا تومشتم بود و سینه م تومشت رضا بود و نیم نگاهم به کسایی بود که داخل ماشین نشسته بودن و خوابشون برده بود
خواهرشوهرم به جاده زل زده بود و رانندگیشو میکرد
رضا بیخ کیرشو گرفته بود و تندتند کله کیرشو به پوست کونم میمالید و گهگاهی کونشو از روی صندلی جدا میکرد تا کیرشو بیشتر به سوراخ کونم یا حداقل کنار پام بذاره و لااقل لاپایی بتونه ارضا شه
حال روزمو کسی نمیفهمه این خودم بودم که توی این شرایط هوس لذت بردن کرده بودم و داشتم بهترین لذت عمرمو میبردم
سکسی درکار نبود کیری توی کوسم نرفته بود و کیری رو با لبام لمس نکرده بودم و کسیم کوسمو نخورده بود ولی انگار همه لذتها رو باهم داشتم حس میکردم
نفهمیدم چی شد که رضا کیرش شروع به نبض زدن کرد دستام قبلشم خیس بود ولی خیسی دستم بیشتر شد و فهمیدم رضا ارضا شده
گرمای بدنم داشت دیونم میکرد
رضا هم واسه پاک کردن دست من کاری انجام نمیداد
در یک لحظه تصمیم گرفتم بیدارشم و به محض بیدارشدن
با دستمال کاغذیهایی که مچاله روی پام بود دستمو پاک کردم و لبا ی حرکت انگشتمو زیر کش شلوارم انداختم و شلوارمو درست کردم و به خواهر شوهرم گفتم شیشه رو بده پایین
بمحض پایین دادن شیشه دستمالو از پنجره بیرون انداختم
کثافت از پنجره متوجه دستمالا شد و با متلک گفت لیست خریدو چرا دور انداختی
نمیدونم فهمیده بود یا نه باید فردا میدیدمش تا بگه چی دیده
یک دفعه رضا گفت میخواد خودش رانندگی کنه
دیگه فهمیدم الان خواهرشوهرم میاد پیشم و همه چی مشخص میشه
رضا تا چرخا رو چک کرد و یه هوایی به سرو صورتش خورد و سوار شد
خواهر شوهرم پرید پشت و گفت چه خبر بود گفتم هیچی نمیبینی رضا داره خودشو کش میده و از خواب بیدارشده منم که میبینی الان بیدار شدم
کثافت چه فکری درمورد من کردی که اینجوری میگی
گفت عوضی بوی وایتکس اومد گفتم شاید خبری باشه
گفتم نخیر. هیچ بویی حس نمیکنم
گفت بابا بوش داره میاد
رضا سوار شده بود و باصدای بلند گفتم شاید پوریا بو داده
با خنده ای که به سختی جلو خودشو گرفته بود گفت اره پوریا وایتکس خورده چوسش بو وایتکس میده
خواهرشوهرم خوابید و من خودمو جلو کشیدم و دوتا دستمو روی صندلی جلو گذاشتم
توی اینه داشتم به رضا و خودم فکر میکردم و محو تماشای رضا بودم که نگاه رضا به نگاهم گره خورد
حس کردم داره با چشماش ازم تشکر میکنه منم با ی لبخند و بستن چشمام جوابشو دادم
دم دمای صبح رسیدیم
رضا تاظهر خوابید ولی من خوابم نبرد میدونستم چی دوست داره همونو درست کردم وقتی بیدار شد
گفتم اقارضا خسته شدی برو دوش بگیر
منظورمو گرفته بود و با لبخند تشکر کرد و رفت حموم
بعداز حموم کردن رضا با دخترام و مادرشوهرم و رضا و پوریا و پریا ناهار خوردیم
و تصمیم داشتم واسه کمک و بردن ی سری مدارک برای محسن به تاکستان برم
وقتی اومدم توی حیاط رضا داشت سیگار میکشید و با حالت شاکی گفت حق نداری تنها بری
حس کردم بعداز مدتها واسه کسی مهم شدم
حس کردم ی مالک برام پیدا شده که میشه بهش تکیه کرد
گفتم ناراحتی خودت ببرم
گفت میبرمت
گفتم پس سرکارت چی میشه
گفت مرخصی که ندارم ولی تو ارزش غیبت کردن داری
بمحض اومدن خاله داخل حیاط
رضا حرفاشو قطع کرد
واضح بود که جفتمون میخواستیم کسی از حرف زدنمون چیزی نفهمه
بعداز رفتن خالم ، رضا گفت دوتا شرط داره
یکی اینکه بگی چرا با خواهرشوهرت میخندیدین و دومی اینکه کسی نفهمه من باهات تا تاکستان اومدم
من و رضا میتونستیم علنی به همه بگیم که باهم میخواییم بریم تاکستان دنبال محسن اینا و کسی هم مخالفتی نمیکرد و از رضا تشکر هم میکردن
ولی نمیدونم چه لذتی توی مخفی کاری و دزدکی کار کردن هست که توی علنی انجام دادنش نیست
میخواستیم کسی ندونه با هم هستیم

رضا رفت خونشون تا واسه یکشنبه صبح اماده بشه
منم میدونستم با رضا دارم به کجا میرم شبش حموم رفتم و کلی به خودم رسیدم و منتظر روشن شدن هوا شدم
توی سرم هزاران حرف و اما و اگر و ترس و دلهره بود
ولی توی راهی افتادم که دیگه من رانندش نیستم و باید خودمو دست تقدیر بسپارم
میدونم اخر قصه چی میشه، شاید همه بدونن اخر رابطه داشتن با نامحرم چی میشه
همه میدونن اخرش بی ابرویی رسوایی بدنامی و شایدم خودکشی باشه ولی همه فکر میکنن جوری رابطه رو پیش میبرن که کسی بویی نمیبره
و منم مثل همه داشتم سر خودمو کلاه میذاشتم
همه امیدم به پختگی رضاس که جوری رابطمونو پیش ببره که ابروی جفتمون حفظ شه

شاید بعداز برگشتنم از تاکستان ماجرا رو تعریف کنم براتون
شایدم اتفاقی بین من و رضا نیفته و چیزی واسه تعریف کردن نداشته باشم

شاید باورتون نشه غروب از ته دل از خدا خواستم خودش ی کاری کنه بیشترازاین به گناه و خیانت نیفتم و خودش جلو منو بگیره
چون من واقعا ضعیفتر از این حرفام که جلو خودمو بگیرم چون من واقعا دلم ی سکس اساسی و بدون ترس و دلهره میخواد تا با تمام وجودم ازش لذت ببرم
به خدا میسپارمتون
چون بهتراز خدا کسیو سراغ ندارم
یا حق دم همتونم گرم

ادامه...

نوشته: فری کورده


👍 16
👎 3
25401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

891022
2022-08-19 03:10:07 +0430 +0430

آفرین ، خوب بود.

1 ❤️

891184
2022-08-20 01:52:10 +0430 +0430

تو داستان قبلی هم گفتم
کوسی که کیر میخواد رو باید گایید حالا شوهرش نمیتونه تو بکن
خیانت میانت هم تو اینجور موارد حرف مفته
لایک دادم داستانت جالب بود
همون داستان اول از نگاه نفر دوم

3 ❤️

891281
2022-08-20 13:03:44 +0430 +0430

قلم خوبی داری دست مربزاد
انگار خود آدم داره اون صحنه ها رو از نزدیک می بینه
ایجور رابطه ها هم زیاد شده خوب و بدش رو نمیدونم
ولی گاهی آدم دوست داره با کسی که رویاش رو داره سکس کنه
اگر طرف مقابل هم رویاش مثل اون یکی باشه واقعا لذت بخشه.
منتظر ادامه داستانت هستم.

0 ❤️

891380
2022-08-21 01:31:07 +0430 +0430

بدک نبود ولی به تعریف از زبان رضا نمی رسه و اینم دونستم اقا رضا خاطرت واقعیت کامل نداره فقط حسی که که به افسانه و خواهر زنت داری نوشتی با پیاز داغ بیشتر ولی بازم خوبه خدا رو خوش نمیاد فحش بخوری

0 ❤️

891435
2022-08-21 09:23:57 +0430 +0430

قشنگ بود ادامه ش منتظريم 👍

0 ❤️

894915
2022-09-12 14:39:06 +0430 +0430

عالی

0 ❤️