زمانی برای دریدن ، زمانی برای دوختن (2)

1394/04/04

…قسمت قبل

اپیزود دوم - زمانی برای دوختن
داستان در مورد مردی سی و چند ساله است که با اتفاق غیرمنتظره ای زندگی اش به ورطه فرو پاشی می افتد…
صدای استاد آذر در سالن همایش پیچید :
چشم باز کردم از تو بنویسم ، لای در باز و باد می امد ، از مسیری که رفته بودی داشت ، سوزی از انجماد می آمد، مفت هم بوسه ام نمی ارزد ، وای از این عشق های دوزاری ، هی فرار از تو سوی خود رفتن ، وای از این مردهای اجباری

بغضم ترکید و از سالن بیرون زدم ، سیگاری روشن کردم و تا عمق وجود با سیگار نفس کشیدم و سوختم ، یاد پریسا دوباره به ذهنم اومد و لحظه های آخر جدا شدنمون ، مشاجره بینمون و مرگ ناگهانیش و خودم که هیچکاری نتونستم براش انجام بدم و اشکهایی که بخاطر زندگی تباه شدم ریخته بودم.
.نسیم اول شب به صورتم خورد و خاکستر سیگارم تو چشمم رفت، به همین دلیل به سمت مخالف وزش باد چرخیدم و با دستم چشمم رو مالیدم ، سرم رو بلند کردم و دیدم، کمی اونطرف تر خانمی ایستاده و با گوشیش حرف میزنه ، تیپ خاصش با اون مانتوی مجلسی شیری رنگ و شلوار چسبون و کفشهای همرنگ شلوارش توجهمو جلب کرد حدود سی سال یا کمی بیشتر داشت ،اما استایلش جذبه خاصی داشت ، موهای لخت و عسلیش بخاطر وزش باد تو صورتش ریخته بود و اون هم بخاطر اینکه وزش باد شرایط مکالمه اش رو خراب کرده بود پشت به من ایستاد، نا خوداگاه چند قدمی به سمتش برداشتم و گوشم برای شنیدن مکالمه اش تیز شد.
چیزی در مورد شام خوردن بهار میگفت و اینکه حتما تا ساعت ده خوابیده باشه.
خیلی بهش نزدیک شده بودم و کاملا حرفهاش رو با مادرش میشنیدم ، ناگهان خداحافظی کرد و گوشی رو تو کیفش گذاشت و به سمت من برگشت .
هر دو با هم جا خوردیم از این فاصله نزدیک و من، برای اینکه جو رو عوض کنم ، بلافاصله سلام کردم و مثه احمقا پاکت سیگارم رو تعارف کردم.
متعجب نگاهم کرد و‌گفت ممنون سیگاری نیستم ، امری داشتین .
سعی کردم خودمو به اوضاع مسلط نشون بدم ، بدون توجه به سوالش پرسیدم ، شما هم برای همایش شب شعر اومدین ؟
و به چشمهاش خیره موندم ، تو نور پروژکتور چشمهای سبز تیره ای که رنگ خاکستری توش نمایی داشت محوم کرد ، آرایش ملایم و متینش و پوست شفافی که تو نور شب و انعکاس نور پروژکتور میدرخشید منو میخکوب چهره ای کرد که تو قصه ها میشد تصورش کرد.
لبخند قشنگی زد و گفت ، بله ، من عاشق کارهای آقای آذر هستم ولی خوب بخاطر پدربزرگم که خودش شاعره ، منم از بچگی علاقمند شدم و اکثر مراسم ها رو میام.
از لبخندی که زد ، دلگرم شدم ، بی ملاحظه دستم رو دراز کردم و گفتم ، بردبار هستم ، شاهرخ بردبار ، خیلی از شاعری و نویسندگی نمیدونم ، اما شنونده خوبی هستم و البته حسابدار حرفه ای …
دست لطیفش رو به دست من سپرد و گرمای دستش حالم رو خوب کرد .
خیلی متین و با صدایی که انگار از دل اساطیر میومد جواب داد مستانه هستم ، مستانه آذرنگ .
توی دلم گفتم ، چه اسم و فامیلی ، مست و آتشین … .با صداش از فکر دراومدم .
-اجازه مرخصی میدید؟ به ادامه همایش برسیم.

  • خواهش میکنم ، خانم مستانه ، خیلی خوشحال شدم.
    با همون لبخند قشنگ از من جدا شدو شالش رو درست کرد و به سمت سالن رفت.
    صدای استاد آذر هنوز در سالن پخش میشد:
    این منم ، مرد تا همین دیروز ، مرد پابند آرزوهایت ، مرد یک عمر کودکی کردن ، لابلای بلند موهایت

    صدای تشویق حضار که بلند شد ، چند نفری جابجا شدن که از سالن بیرون برن و من وسط راهرو نگاهم افتاد به جاییکه مستانه نشسته بود و صندلی خالی که با فاصله چند متری از مستانه وجود داشت ، با وجود اینکه ردیف جلو و در ردیف مهمانهای ویژه جا داشتم ، به سمت صندلی خالی حرکت کردم و همونجا نشستم.
    مستانه سرش رو چرخوند و من رو دید و دوباره اون لبخند رویاییش رو تحویلم داد ، بعد از مراسم ، کنار استاد آذر ایستاده بودم و داشتم بخاطر دعوتش ازش تشکر میکردم که دیدم انتظامات به سمتمون اومد و رو به استاد گفت ، خانمی میخواد با شما صحبت کنه .
    استاد با اشتیاق استقبال کرد و دیدم مستانه با همون تیپ و استایل خاص سمت ما اومد ، بعد از خوش بشهای کلیشه ای و گرفتن امضا روی جلد کتاب تازه استاد آذر و گرفتن عکس سلفی در حالیکه منم تو عکس بودم ، رو به من کرد و گفت :
  • نگفته بودین از دوستان استاد هستید.
    خندیدم گفتم :
    -میخواستم ببینم پشت سر ایشون چیزی میگین یا نه.
    سرش رو پایین انداخت و صدای خنده ظریفش رو شنیدم و دوباره حالم عوض شد.
    با هم از استاد خداحافظی کردیمو سمت درب خروج راه افتادیم.
    داشتم به سمت تاکسی های گردشی میرفتم که با صدای مستانه به سمتش چرخیدم.
    آقای بردبار اگه وسیله ندارین ، من میرسونمتون .
    و سوییچ ماشین رو تو دستش تکون داد. لبخند زدمو گفتم:
    مرسی مزاحم نمیشم ، راستش خودم خیلی ادرس هتل رو بلد نیستم ، میترسم شما رو هم گم و گور کنم تو این وقت شب فقط میدونم اطراف ستارخانه.
    نگران نباشین آقای بردبار ، من تهران رو بلدم. نهایتش که گم شدین ، بی سقف و پناه نمیمونید ، میریم خونه ما.
    کنارش روی صندلی جلو نشستم و استارت زد و راه افتادیم.
    حالا چرا هتل رفتین ، مگه از شهرستان اومدین؟
    هم بله ، هم نه ، راستش از اصفهان میام ، اما محل زندگیم اینجا نیست ، کانادا زندگی میکنم و برای ایام عید اومدم.
    اها ، پس در حال گشت و گذار هستین.
    میشه گفت ، اما از وقتی برگشتم ، فقط همین یه بار رو تهران اومدم و بقیش خونه پدری بودم.
    چرا ؟حیف نیست!؟ ، شما که باید خیلی خاطره با ایران داشته باشید.
    آهی کشیدم و سفره دلم رو باز کردم ، مدتها بود در مورد پریسا و اتفاقهای گذشتم با کسی حرف نزده بودم و این زن با چهره و حضورش مسخم کرده بود ، عجیب باهاش احساس راحتی میکردم ، خودم هم متعجب شده بودم ، منی که از تمام زنها بیزار بودم ، اما کنار مستانه حس خوبی رو داشتم تجربه میکردم.
    کمی که گذشت پشت چراغ قرمزهای طولانی خیابون ستارخان ، در مورد دخترش بهار که پنج سالش بود برام گفت و شوهری که ترکش کرده بود و برای پولدار شدن به ترکیه رفته بود و دو سال بود که اثری ازش پیدا نبود ، حتی خانواده شوهرش هم خبری ازش نداشتن ، و اینکه الان با وجود داشتن خونه مستقل ، مجبوره با پدر و مادرش زندگی کنه و بخاطر از دست ندادن حضانت بهار ، حاضر به اعلام غیبت شوهرش به دادگاه وصدور حکم طلاق غیابی و با وجود خواستگار حاضر به ازدواج مجدد نشده.
    دلم عجیب غصه دار شده بود براش ، احساس تنهایی که داشت رو خیلی راحت حس می کردم ، مسئولیت عشق به بچه اش و گذشت از علایق شخصی ، از دست دادن استقلال شخصی ، خیلی سخت بود و بنظرم فداکاری زیادی رو داشت انجام میداد.
    شماره ام رو بهش دادم و متقابلا شماره تماسش رو ازش گرفتم ، چون دیروقت بود نزدیک فضای سبز کنار هتل از ماشین پیاده شدم ، قبل از پیاده شدنم گفت :
    راستی من فردا صبح ستارخان با دفتر خدمات پس از فروش یخچال فریزر خونه بابا اینا کار دارم ، میام دنبالت که بعدش برسونمت ترمینال .
    درحالیکه اخم کرده بودم گفتم :
    مرسی همین امشب رو هم زیادی مزاحم شدم ، لبخند زدو گفت ، نه کارم باهاشون به دعوا کشیده شده ، میخوام دنبالم باشین یه ذره از جذبه مردونتون استفاده کنم ، خندیدم و گفتم باشه حتما!
    .به سمت فضای سبز رفتم ، سیگارم رو روشن کردمو روی نیمکت نشستم و به زندگیم فکر کردم ، صدای استاد آذر دوباره تو سرم پیچید:
    ماجرا زخم و داستانها درد/ نازنین پیچ قصه را برگرد …
    صبح اتاق رو تسویه کردمو تو لابی هتل منتظرش نشستم ، تلفنم زنگ خورد ، شماره اصفهان بود.
    الو ، بفرمائید؟
    سلام ، من سهیل هستم ، سهیل راد.
    خواستم گوشی رو قطع کنم ، بعد یه لحظه به ذهنم رسید که با داد و بیداد بهش فحش بدم ، اما نگاه و هواسم متوجه حضورم تو لابی و جمعیت اطراف و سکوتی که اونجا وجود داشت شد و سکوت کردم.
    آقای بردبار خواهش میکنم ، به حرفام گوش کنید ، وگرنه تا آخر عمر من به همسرتون بدهکار میمونم ، عذاب وجدان اون حادثه داره منو میکشه ، فقط چند دقیقه به من گوش کنید.
    اعصابم از اینکه این مرتیکه داشت روی روح روانم پیاده روی میکرد و قصد داشت با حرفای آزار دهنده اش گوه بزنه به صبحی که به این خوبی شروع کرده بودم خرد بود ، اما کنجکاو شده بودم ببینم چی میخواد بهم بگه ، به همین دلیل جواب دادم ، لطفاً هرچی میخواین بگید رو سریعتر بفرمائید من باید برم.
    شما رو بخدا گوش بدید من چند ساله که روحم تو عذابه و خواب و خوراک ندارم ، هرشب خواب اون حادثه رو میبینم ، نمیدونید ماهی چندبار به پدر و مادرتون التماس میکردم که بتونم با شما ارتباط داشته باشم و بالاخره مادرتون دیروز دلش برام سوخت و شماره شما رو داد.
    میدونم که در مورد من و همسرتون فکرای بدی کردین و حق هم داشتین ، اما میخوام بدونید که خانمتون هیچ تقصیری تو اون موضوع نداشت .
    من شغل آزاد دارم و اون شب برای کاری به اصفهان اومده بودم و داشتم به شهرضا بر میگشتم که دیدم یه خانم کنار اتوبان پارک کرده و کاپوت ماشین رو بالا زده و معلومه که از مشکل ماشینش سر در نمیاره ، کنار زدمو اولش رفتم که بهش کمک کنم .
    با همون استارت اول فهمیدم که ماشینش بنزین تموم کرده و با نگاهی که به اندامش کردم فکری به سرم زد ، بهش پیشنهاد دادم که تا پمپ بنزین برسونمش ، چون روی صندلی عقب کمی کثیف بود ، بهش گفتم روی صندلی جلو بشینه و اون بنده خدا هم قبول کرد که این کار رو انجام بده.
    وسط راه دیدم داره گریه میکنه و نمی تونست خودش رو کنترل کنه ، ازش پرسیدم کجا داره میره که گفت میره خوابگاه دانشجویان شهرضا . راستش اندامش هوش و حواسم رو برده بود و بدجوری هوسی شده بودم و نمیدونستم متأهله.
    بهش پیشنهاد دادم و گفتم که امشب رو بیاد خونه مجردی من و من فردا برسونمش دانشگاه ، که قبول نکرد و خواست که پیاده بشه ، سعی کردم براش کمی زبون بریزم که دیدم داره داد و بیداد و اصرار میکنه نگه دارم تا پیاده بشه، منم سرش داد زدمو با مشت به رون پاش زدمو تهدیدش کردم که اگه باهام نیاد ، بزور میبرمش و بلایی سرش میارم ، اونم ساکت شد و چیزی نگفت ، برای اینکه نشون بدم عصبانی هستم ، سرعت ماشین رو بالا بردم و به راهم ادامه دادم ، یکهو دیدم خانمت مثه جن زده ها پرید روی فرمون و کنترل ماشین از دستم در رفت و… صدای هق هق گریه اش دوباره بلند شد ، وسط گریه هاش فقط میگفت تورو بخدا منو ببخش ، من بد کردم و قطع کرد.

انگار دست و پام رو بسته بودن و پرتم کرده بودن وسط قطب جنوب ، یخ زده بودم ، هنگ و داغون ، مثه برق گرفته ها روی مبل چرمی لابی هتل وارفته بودم ، با اونکه تماس قطع شده بود ، گوشی تو دستم مونده بود و قطرات اشک از روی گونه هام میلغزید و پایین میریخت.
با صدای گرم مستانه سرم رو بلند کردم ، دستش رو روی زانوهام گذاشت جلوی پام نشست .
چیزی شده شاهرخ؟ اتفاقی افتاده؟ خبر بدی بهت دادن؟
با بغض گفتم نه ، نه چیزی نیست ، گذشته ، تموم شده ، نابود شد ، رفت ، همه چیزم دود شده بود ، حتی فکر و یادش.
با کمک مستانه بلند شدم ، آبی به صورتم زدمو ، ساکم رو تو ماشینش جا دادم.

شش ماه بعد با کلی کلنجار رفتن با خودم دو باره برگشتم ایران بدون اینکه به کسی خبر بدم و اینبار تهران موندم چند باری با مستانه تو فیسبوک با هم حرف زده بودیم و ارتباطمون رو حفظ کرده بودیم تو این مدت بهش فهمونده بودم که چیزی بیشتر از علاقه و ارتباط مجازی میخوام ، یه جورایی با روحیات هم آشنا شده بودیم، اواخر شهریور بود و هوا هنوز گرم ،دیروقت بود که اتاق رو تحویل گرفتم و دوباره از خستگی زیاد بدون اینکه لباس عوض کنم خودم رو روی تخت ول کردم.
از کنار اتاق بغل صدای زن و مردی میومد که معلوم بود ، دارن آماده میشن برای سکس و حرفهای رخت خوابیشون اجازه نمیداد بخوابم.
جونم به زری خانم خودم ، چشمت به این دافهای تهرون افتاده ، چه تیکه ای شدی ؟ تو شهر خودمون این تیپی نمی گشتی ، یه بار رفتیم شهروند و برگشتیم سرتا پات عوض شد!؟ میدونستم اینقدر گوشت میشی هر ماه میوردمت تهرون.
ناصر دوباره حشرت زد بالاها ، میخوای بکنی ، چقدر الکی داستان سر هم میکنی ، من تیپم همیشه خوبه ، فقط اونجا نمیشه ، شهر کوچیکه آدم تابلو میشه ، فکر میکنن خبریه.
غلط کردن ، خودم دهن همشون رو گل میگیرم ، زود باش این تیشرتت رو دربیار ، سوتین مشکیه رو که بت گفتم بپوش ببینم چه شکلی میشی؟!
خاک تو سرم ، گفتی مشکیه یا یشمیه! من اون یشمیه رو برداشتم!
به جهنم اصلا سوتین نمیخواد بیا بده بخورم این دو تا خوشگل قلمبه رو ، کیرم داره میترکه.

سرم رو زیر بالشت کرده بودم تا صداشون رو نشنوم ، صدای جیغها و آه و ناله خفه زن که تند تند و بدون وقفه بود و هن و هونهای مرد و آخر سر هم نعره هایی که کسخل از اعماق تهش میزد ، اعصابم رو خراب کرده بود.
بعد هم که صدای درب اتاقشون و جر و بحث یکی دیگه از مسافرا که اونم از سر و صدای اونا نتونسته بود بخوابه و آخر سر هم حضور مسئول شیف شب هتل که قائله رو خاتمه داد.

صبح برای صبحانه پایین نرفتم ، شب قبل رو اصلا نخوابیده بودم و با اینکه از رسپشن هتل مسکن گرفته بودم ، باز هم بیخوابی تا خود صبح ولم نکرده بود .
حدودای ساعت ده صبح تلفن رو برداشتم و به مستانه زنگ زدم ، جواب نداد ، گوشی را روی میز گذاشتم ، خسته بودم و گیج و خوابزده، روی تخت هتل دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.
بعد از ظهر حدود ساعت چهار ، با حالت منگی از اینکه کجا هستم از خواب بیدار شدم ، احساس گرسنگی شدیدی میکردم.
چشمم به تلفن افتاد ، کمی به حماقتم و فکرهایی که کرده بودم خندیدم و سری تکون دادم این همه راه بیایی و جواب تلفنت رو نده ، از جام که بلند شدم ، دیدم چراغ اعلان گوشی داره چشمک میزده ، تماسهام رو چک کردم و چشمم به اسم مستانه افتاد ، طپش قلب گرفتم ، یه جورایی هول کرده بودم .
با ترس و کمی شتابزده ، شماره اش رو دوباره گرفتم و اینبار جواب داد :

  • الو ، جانم؟
  • الو سلام ، خوبین؟
  • مرسی ، شما خوبین ، ببخشید ، زنگ زده بودید جواب نداده بودم ، آخه کلاس آموزشی شنا داشتم و گوشی همراهم نبود.
  • آه طوری نیست ، ولی الان کمی دیر نیست ، برای اینکه شنا یاد بگیرید؟
  • نه ، من خودم مربی شنا هستم ، در هرصورت ، دستوری داشتین ، بفرمائید در خدمتتون هستم.
  • اوه معذرت میخوام زود قضاوت کردم ، راستش باید حضوری ببینمتون ، یه کاری میخواستم برام انجام بدین.
    -خواهش میکنم ، میخواین من بیام اونجا.
  • نه سمت تجریش میخوام یه چرخی بزنم ، اگه میشه بیایین اونجا.
  • اوکی خوبه ، همون نزدیکی اول خیابون سعد آباد یه کافی شاپ هست به اسم کافه رئیس ، ساعت هفت اونجا منتظرتونم.
    سریع زنگ زدم به رسپشن و یه چای و دسر سفارش دادم و پریدم یه دوش گرفتم و صورتم رو زدم ، چای رو زدمو ، با اژانس تو بدترین زمان ترافیک تهران خودم رو به تجریش و کافه رئیس رسوندم.
    دیدم با یه مانتو لیمویی و شلوار جین و تیپی متفاوت و اسپرت نشسته روی یک میز و داره منو رو نگاه میکنه.
    صندلی رو عقب کشیدم و سلام کردم.
    روبروش که نشستم ، دوباره محو چشمهای سبز تیره اش شدم ، چقدر این چشمها رو با حالت کشیدگیش دوست داشتم ، بعد از تعارفات اولیه ، گفتم :
    فکر نمی کردم ، شاغل باشید.
    راستش تو خونه حوصله ام سر میره ، بهار هم که صبح تا ظهر مهد میره ، منم سر خودم رو به شنا مشغول کردم ، هم برای تنهایی خوبه و هم برای فرار از فکر و داغیه.
    با شنیدن کلمه داغی که با مکث و حالت خاصی گفته شد ، جا خوردم ، برای اینکه خودم رو به اون راه زده باشم و بهش بفهمونم متوجه کلمه داغی شدم ، گفتم بله هوا خیلی داغه ، خیلی و نگاهی به اسپیلیت کافی شاپ انداختم و زیر چشمی حواسم به مستانه بود.
    لبخند زدو گفت البته هوا گرمه ولی منظورم اون نبود ، بالاخره شنا چون با اب سر و کار داره برای خالی شدن بعضی چیزای درونی هم خوبه.
    کلی ذوق کردم از این حرفش و گفتم البته ، البته ، منم شاید باید همین کار رو بکنم ، از دیشب تا حالا خیلی احساس داغی دارم ، اما بابت این موضوع مزاحمت نشدم.
    راستش هوس کردم برم شمال و دنبال یه همسفرم ، اگه بتونی باهام بیایی عالی میشه.
    خیلی ملوس نگاهم کردو گفت یعنی بخاطرت بابا و مامان رو بپیچونم، سرم رو کج کردم و گفتم یعنی میشه؟
    شدن که میشه ، اتفاقا دو روز دیگه ساری مسابقه داریم و من داورم و فردا بهار برای یه هفته میره خونه پدربزرگ پدریش ،
    چطور بهت اعتماد کنم.؟
    همونطور که اعتماد کردی و دیروقت رسوندیم هتل ، همونطور که الان شش ماهه باهات در ارتباطم، که اعتماد کردی و وقتی گفتم میخوام ببینمت ، اومدی ، اصلا فرض کن راهنمای توریستی دیگه ، حق الزمه ات هم سرجای خودش.
    مرسی ، حق الزمه رو برای خودت نگه دار ، باشه باهات هماهنگ میکنم.
    فردا صبحش کنارش نشسته بودم و و با آهنگ همسفر گوگوش راه افتاده بودیم به سمت بابلسر.
    تو راه کلی از خدا و پریسا بخاطر فکرهایی که در موردش کرده بودم عذرخواهی کردم و طلب آرامش برای روح پریسا ، کسی که قاتل واقعیش من بودم که با هم بودنمون رو ندونسته خراب کرده بودم.
    توی راه مستانه از خودش گفت و حسرتهاش و من مدام بهش دلباخته تر میشدم نهار رو بین راه خوردیم و باز همسفر با مستانه راه افتادیم.
    نزدیکای غروب پسرک چهارده ، پونزده ساله ای که لباس چرکی به تن داشت و ویلاهارو نشون میداد رو با یه تراول صد تومنی راضی کردم که کلید ویلا رو بدون شناسنامه بهم بده و بجاش کارت ملی مستانه و پاسپورت خودم رو دادم .
    الحق ویلای قشنگی بود و نزدیک دریا ، مستانه اشاره کرد بخاطر فصل مدرسه ها ، اینجا بشدت خلوت شده و برای آرامش گرفتن عالیه.
    من رفتم تا یه دوش بگیرم و مستانه هم تاپ و شلوارک سفیدی پوشید و رفت توی محوطه که تابی بخوره.
    توی سالن ایستاده بودم و مستاته رو میدیدم که چطور باد تو موهای لخت و عسلیش میپیچیدو نوازششون میکرد.
    شام رو با قارچ و صدف و میگو و شمع موزیک if you go away سابرینا عاشقانه درست کرده بودم ، بهش گفتم :
  • مستانه!
    بله
    مطمئنم که متوجه شدی سفرمون بهونه بوده برای اینکه یه چیزی رو باید بهت بگم.
    اوهوم ، فقط موندم چیه که اینقدر درامش کردی؟
    راستش میدونم که محدودیتهایی که برات درست کردن زیاده ، اما میخوام یه عهدی با من ببندی.
    مستانه با چنگال تیکه قارچی رو برداشت و با چشمهای وصف نشدنیش دوباره بهم نگاه کرد ، حتی جویدن لقمه و حرکت لبهاش هم منو منقلب میکرد.
    ادامه دادم : میدونم نمیتونم ازت بخوام همسرم بشی ، اما تا هروقت که تو بخوای و بتونی من کنارت میمونم و صبر میکنم.
    مستانه چیزی نگفت ، بلند شد و‌شالش رو و سرش کرد و از ویلا بیرون رفت.
    آروم پشت سرش قدم زدم تا کنار ساحل رسیدیم.
    روی صخره ای نشست و دیدم پهنای صورتش از اشک خیس شده.
    کنارش روی زمین نشستم و دستش رو گرفتم.
    آروم دستش رو بوسیدم و به چشمهاش خیره موندم ، زیر لب گفتم : مستانه من ، من تا هروقت که تو حاضر باشی منتظر میمونم ، فقط منو رها نکن.
    شب آروم و بی صدا میگذشت و من منتظر جوابی از مستانه بودم .
    وقتی دیدم سکوتش رو نمیشکنه ، به اتاق خواب رفتم ، پیرهنم رو در آوردم که حس کردم کسی از پشت بغلم کرد ، به سمتش برگشتم و لبهای من و مستانه با هم گره خورد، بی مهابا میبوسیدمش و بدن ظریفش رو به تن خودم فشار میدادم . لذتی عجیب سرتاپای بدنم رو گرقته بود.
    زیر نور ماه شب تابستونی بغلش کردمو روی تخت گذاشتمش ، تاپ سفیدش رو درآوردم و لبهای گرم و باطراوتش رو مهمون بوسه هام کردم ، چشمهام باز بود و محو تماشای خلقتی بودم که باور همخوابگی باهاش سخت بود ، مستانه که چشمهاش رو بسته بود و خودش رو به من سپرده بود ، به شوق کشف لذتهای دیگه بدنش از لبهاش جدا شدم ، و سوتین کلاسیکش رو باز کردم، چشمم به سینه های محشرش افتاد ، مثل قحطی زده ها ، شروع به لیسیدن و مکیدنشون کردم تنها زمانیکه سینه هاش با زبون و لبهای من درگیر نبود ، خط شکافه بین دو سینه درشتش بود که اونم با بوسه پر میشد.
    تمام تن مستانه رو با لذت میبوسیدم و با زبون و لبهام لمس میکردم ، پاهاش رو از هم باز کردمو به سمت بهشتش هجوم بردم ، مستانه که پوست تنش زیر نور چراغ کم نور اتاق و نور ماهی که از پنجره روی تخت میتابید میدرخشید ، از لذت ملحفه تخت رو چنگ میزد و گاهی موهای سر منو نوازش میکرد.
    با شنیدن جمله شاهرخ کسم کیر میخواد از لبهای مستانه ، کس خیس و گرمش رو رها کردم و و بالا تنه ام رو بروی قفسه سینه اش قرار دادم با کمک دست مستانه کیرم وارد گرم ترین و نرمترین جای دنیا شد.
    با ورود کیرم ، هر دو که انگار حسرت چنین لحظه ای رو داشتیم آهی کشیدیم و من آروم شروع به تلمبه زدن کردن ، سینه های درشت مستانه با هر ضربه من بالا و پایین میشد و مستانه با دستهای ظریفش سعی میکرد با مالیدن شون اونها رو کنترل کنه ، کم کم آه های از روی لذت مستانه تبدیل به جیغهای کوتاه میشد و لبهاش نیمه باز مونده بود.
    کیرم رو بیرون کشیدم و مستانه رو برگردوندم ، بالا تنه اش رو روی تخت گذاشت و متکا رو به سمت سینه اش کشید و باسنش رو به بالا داد، با این کار ، شکاف کسش کاملا در دسترس یود . سرم رو بین پاهاش بردم و و از شکاف کسش تا سوراخ باسنش رو لیسیدم ، مستانه جیغ شهوت آلودی زدو ناله کرد ، از پشت کیرم رو تو کسش فرستادم و با یه دست شروع به نوازش کمر و باسنش کردم ، دست دیگم رو هم از کنار پاش به بهشت سفید و تپل و شیو شدش رسوندم و همزمان با هر ضربه کسش رو هم میمالیدم. تن هر دومون خیس شده بود از حرارت بالای بدن شهوت زدمون و عطر تنمون با هم قاطی شده بود.
    مستانه که کاملا تسلیم من شده بود فقط با ناله های کشدار ، میخواست که متوقف نشم و ادامه بدم .
    دوباره برش گردوندم و کشیدمش لبه تخت پاهاش رو نود درجه از هم باز کردم و دستام رو تکیه گاهشون کردم . پهلوهاش رو محکم گرفتم و‌نگاهم رو به چشمهاش دوختم ،شروع کردم با تمام قدرت تو کسش تلمبه زدن ، با ورود کیرم مستانه دوباره چشمهاش رو بست و از حال رفت. ضرباتم که شدید تر شد، با دستاش لبه بالایی تخت رو چنگ زده بود و بازوی خودش رو از درد و لذت گاهی گاز میگرفت و هر چند ثانیه جیغ شهوت آلودی میکشید.
    با دیدن این صحنه ها و تن بیحال مستانه ، چند ضربه آخر رو محکمتر زدم و با آه کشیدن های مدام کیرم رو از کسش خارج کردم و آبم رو روی شکم و بالای کسش خالی کردم.
    بی حال کنار مستانه دراز کشیدم و بازوی قرمز شده اش رو غرق بوسه کردم ، با صدای خفه ای گفت مرسی شاهرخ ، فقط قول بده کمکم کنی با هم دوباره همه چیز رو از نو بسازیم.
    با خودم فکر مردم این زن میتونه تکه های پاره پاره قلب منو دوباره به هم بدوزه ، هرچندکه جای این رفو تا آخر عمرم با یاد پریسا و قلبی که ازش شکوندم باقی میمونه…
    پایان

نوشته: اساطیر


👍 4
👎 0
25440 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

464916
2015-06-25 17:17:12 +0430 +0430
NA

فوق العاده بود ، قلمتون جادويي و دلنشينه اساطير جان give_rose

2 ❤️

464917
2015-06-25 18:12:03 +0430 +0430
NA

صبح جمعه باشه و با این داستان روزت رو شروع کنی . مرسی

فقط یه نکته ، این شاهرخ خان شما بین این همه رفتن و برگشتن یادش رفته بود سر مزار بره؟؟؟؟؟؟
حتما مردک خود خواه می خواسته همه چیز رو فراموش کنه.

2 ❤️

464919
2015-06-25 22:10:40 +0430 +0430

از شخصیت شاهرخ خیلی خوشم اوووومد خیلی خوب شکلش دادیو داستانشو عالی پیش بردی
امیدوارم با مستانه خوشبخت بشه

ممنون عالی بود

0 ❤️

464929
2015-06-26 19:55:51 +0430 +0430
NA

قلمتون خيلي تكراريه و كلا هميشه از يكسري المانها در داستانهاتون استفاده ميكنيد كه به نظر من too much هست و ديگه خيلي بي نمك شده به خصوص شعرهاي ايراني اي كه هر دفعه ميذاريد ديگه رو اعصابه ، بعدم من بچه تهرانم و شمال و غرب تهرانو مثل كف دستم ميشناسم در حوالي ستارخان هيچ هتلي وجود نداره و اصلا موقعيت اون محل مناسب هتل نيست مگر اينكه مسافرخونه باشه كه اونم بعيد ميدونم ، در ضمن درسته كه اين موسسه هاي قرض الحسنه و غيره و ذالك همه دزدن ولي مگه خودشون چقدر درميارن كه يك ميليارد تومان به حسابدار بدن؟؟ كلا داستانهاتون به خصوص از نظر موقعيت مالي كاراكترا خيلي توهمي و غير واقعي هست ، مطلب آخر و مهمترين چيز اينه كه من نميدونم مگه همه زنا و دخترا خرابن واقعا انقدر تو ايران و اينكه مرداي ايراني كه پر از پيشداوري و قضاوت هستن انقدر cool شدن كه وقتي زني تو اولين date هابهشون ميگه "من داغ كردم"ويا وقتي تو اولين ديدار خصوصي مياد خودشو ميچسبونه به طرف و به اين راحتي خودشو در اختيار طرف ميذاره يا وقتي زني انقدر دريدست كه با مردي كه تازه شناخته ميتونه مثل پورنو استارا حرف بزنه و از جمله “…سم،…ر ميخواد” استفاده كنه و يا زني كه تو دوران نامزدي انقدر پرروئه كه رسما خودش پيشنهاد سكس ميده، مردا_اونم اين مردايي كه من ديدم و دهاتي ترين و عقب مونده ترين مرداي دنيان و هنوز تو دوره قاجار زندگي ميكنن كه زنو وسيله اي خريدني ميدونن كه براي تامين و نگهداريشم بايد ماهي فلان قدر خرج كنن_واقعا انقدر راحت از كنار اين وقاحتها ميگذرن و عاشق طرف ميشن و حتي بهش پيشنهاد ازدواج ميدن؟؟والا ما كه چنين روشنفكري اي رو تو مرداي اروپاييشم نديديم و حتي اونا هم اگه چنين زني ببينن ميگن easy to reach هست و feminine نيست و از اين حرفا ولي من تو خيلي از داستاناي شهواني ديدم كه زنا چنين رفتارايي دارن و به اين نتيجه رسيدم كه يا زناي ايراني بيشترشون خرابن يا فاصله بين فانتزي مرداي ايراني با اون چيزي كه تو واقعيت ميخوان ميليونها سال نوريه

1 ❤️

464931
2015-06-27 01:00:36 +0430 +0430
NA

عالی و بی نظیر اساطیر جان

2 ❤️

464933
2015-06-27 06:55:44 +0430 +0430
NA

duse karet alie/ahsant

1 ❤️

464934
2015-06-28 10:44:16 +0430 +0430
NA

اساطیر عزیز، شما در نوشتن بی نظیر هستید… و من فقط و فقط برای خواندن و کامنت گذاشتن زیر پست ها و داستانهای بی نظیر شما و یک نفر دیگه، اینجا ثبت نام کردم. همین

1 ❤️

464936
2015-06-29 13:36:53 +0430 +0430

قلم قدرتمندی داری برادر,اونقدر که دروغم بنویسی تبدیل میشه به حقیقتی فانتزی ولی دلنشین… در مورد غلط املایی که بچه ها عنوان کردن,فکر میکنم با گوشی تایپ میکنی,درسته؟ بخاطر این میگم که کلماتی مثل “این” رو وقتی بخوای تایپ کنی کاملا امکان داره “ایم” بنویسی چون بغل هم هستن و پیش میاد.اما حالا…مرسی از داستان قشنگت و خسته نباشی

2 ❤️

464938
2015-06-30 10:12:41 +0430 +0430
NA

درود
فقط انتخاب صِرفِ من نیستید، بلکه قلم شیوا و نوشتار جادوییِ شما، تنها دلیلِ عضویت من در چنین سایتی هست که خواستم فقط خواننده نباشم و مایل بودم کامنت بگذارم. سربلند باشید و قلمتان پایدار اساطیر جان

2 ❤️

464939
2015-07-03 00:08:57 +0430 +0430
NA

اخه کوسمشنگ کجایی بابلسر دقیقن صدف سرو میشه،یا حتا میگو؟ میگفتی حداقل اردک ماهی ،هرچند تصوارات کیریت از قبل فالش بود، علیرضا اذر وایساد توام دست یه دخترو توی جلسه شعر گرفتی زدی بچاک؟ اونم جلو چه کوسکشی،دکتر استاد اذررررر… .ضمنن اسطوره ی کیری ستارخان هیچ هتلی حتا اطرافش هم نداره،ریدم توی مخت اخه

0 ❤️

464941
2015-07-10 10:13:28 +0430 +0430

asatire aziz ghesmate baad chi shod? montazerimm

0 ❤️