اسم واقعیش رضا بود اما همه درویش خان صداش میکردند. تو سنین جوانی با مسلک درویشان و عارفان آشنا شده بود و حالا که سی و اندی از عمرش گذشته بود تبدیل به پیر و مراد عده زیادی شده بود. رسیدن به همچین مقامی در همچین سنی به راحتی به دست نیومده بود. درویش خان از تمامی لذتها دست کشیده بود. با هیچ زنی نخوابیده بود، کم میخورد، کم میخوابید و به طور کلی هر چیز لذت بخشی را به خودش حروم کرده بود. اهل شرعیات نبود و اعتقاد داشت خییلی سخت است که با پای لنگ شرعییات بتوان به حق رسید. خوب ساز میزد، خوب خط مینوشت و خوب شعر میخوند اما دلیل اصلی محبوبیتش در بین شاگردان مقام عرفانی بود که بهش دست پیدا کرده و باعث حسرت بسیاری از درویش مسلکان شده بود. گاهی اوقات و در حضور شاگردان آنقدر ذکر حق میگفت که در نوعی از خلسه عرفانی فرو میرفت. در این حالت مانند یک جسم بی جان میشد اما لذت عجیبی سرتاسر وجودشو میگرفت.
تنها تفریحی که درویش خان داشت این بود که بعضی وقتی که از خانه خارج میشد به عرق فروشی پیر مرد ارمنی که همه موسیو صداش میکردند میرفت و چند پیک شراب میخورد. اعتقاد داشت اگه عشق حق و وصال در قلب کسی باشه خوردن شراب نه تنها مستش نمیکنه بلک باعث میشه که هوشیارتر بشه و راحت تر معشوق رو تو قلبش حس کنه. معمولاً مغازه موسیو خلوت بود و مشتریای کمی داشت اما اون روز دو مرد جوان نزدیکش نشسته بودند. صداشون اینقد بلند بود که نا خواسته به گوش های درویش خان میرسید. اونا داشتند از یه فاحشه خونه حرف میزدند که به تازگی آدرسشو پیدا کرده بودند. شوخی و خندههای اون دوتا مرد تمومی نداشت و اونقد از دخترهای اون فاحشه خانه کذایی تعریف کردند که برای درویش خان هم قضیه جالب شد و با دقت بیشتریی حرفاشونو گوش میداد. به درازا کشیدن حرفایه اون دو نفر باعث شد که درویش خان بیشتر تو عرق فروشی وقت بگذرونه و همزمان با گوش دادن به حرفاشون چند پیک شراب اضافه هم نسبت به روزای دیگه بخوره اینقدی که سرش گرم شد و خودشم فهمید زیاده روی کرده.
زمانی که اون دو نفر از جاشون بلند شدن که به فاحشه خونه برن درویش خان هم بی اختیار بلند شد تا به دنبالشون بره دلش میخواست که حرفاشونو بیشتر بشنوه. هوا به شدت سرد بود حتی شرابی هم که خورده بود و حال عجیبی که داشت باعث نمیشد که سرما رو حس نکنه. چند روز پیش برف سنگینی باریده و یخبندان همه شهرو بلعیده بود. با فاصله نزدیک شروع کرد دنبالشون راه رفتن و به حرفاشون گوش میداد. نفهمید چقد راه رفت اما وقتی به خودش اومد دید جلو در خونه ای هست که اون دو نفر چند لحظه پیش واردش شده بودند اونم چند ثانیه فکر کرد اما قدرت تصمیمگیری براش بتقی نمونده بود و فقط میخواست به راهش ادامه بده.
وقتی وارد خونه شد یه حیاط بزرگ رو دید که دور تا دورشو اتاقهای کوچیک گرفته بودند. وسط حیاط یه میز و صندلی قدیمی وجود داشت که پشتش یه زن قد بلند و به شدت لاغر نشسته بود. چنتا مرد هم تو حیاط نشسته بودند. زنیکه بهش میخورد 40-50 ساله باشه و معلوم بود که اونجارو اداره میکنه. درویش خان به طرف میز رفت و بدون اینکه حرفی بزنه به زنه خیره شد. زنه یه نگاه بهش کرد و بی حوصله بهش گفت که سی تومن بده اگرم پول نداری زودتر شرتو کم کن. دست کرد تو جیبشو چنتا اسکناس شمرد و گذاشت رو میز. زنیکه به یکی از اتاقا اشاره کرد و گفت برو تو اما زیاد طولش نده میبینی که سرمون داره شلوغ میشه. وقتی وارد اتاق شد چشمش به یه دختر جوون افتاد. معلوم بود سن و سالی نداره. بدنش لخت و بود فقط یه شرت قسمتی از بدنشو پوشونده بود. موهای مشکی بلند، چشمای درشت، پوست سفید و اندام زیبای دختر چشماشو نوازش داد. میتونست تا ابد همونجا وایسه و به این زن نگاه کنه. انگار رو به روی یه تابلو زیبا وایساده بود که از دیدنش سیر نمیشد. دخترک بعد از چند دقیقه خنده ای کرد و گفت هوی یارو چته مگه جن زده شدی. بیا زود کارتو انجام بده که امشب مشتری دارم.
نفهمید چطور به دخترک رسید اونو محکم تو بغلش فشار داد. چنگی تو موهای دخترک زد و صورتشو به صورت خودش نزدیک کرد طوری که تونست لباشو بوسه. همزمان که در حال بوسیدن لباش بود دختر کمکش میکرد که لباساشو در بیاره تا بالاخره لخت شد. بعد از نوشیدن از لبای دخترک شروع کرد به لیسیدن بدنش. بیشتر شبیه حیوونی بود که داشت به طور غریزی جفت گیری میکرد. گردن و سینه دخترک رو میخورد و میمکید. هر چقدر میگذشت شهوت و اشتیاقش بیشتر میشد و همین حرکاتشو تند تر و خشن تر میکرد. با چشمای بسته بدن دختر رو زبون میزد تا اینکه سرشو به لای پای دختر رسوند. بوی بدن دختر دیونش کرده بود انگار بهترین بویی بود که تا حالا به مشامش رسیده بود. انگار ملائک پاداش چندین سال مراقبت و عبادتشو یک جا بهش داده بودند. زبونشو خیلی محکم بین شیار کس دختر میکشید و میمکید. زمان از دستش در اومده بود دختر چند بار بهش گفت بسه دیگه کارتو بکن داغونم کردی اما درویش خان اصلا ملتفت نبود و مثل بچه ای که از پستان مادرش سیر نمیشه فقط بدن دختر رو میلیسید و بو میکشید.
با سیلی دخترک به خودش اومد. دختر گفت چه مرگته دیونه ببین تموم بدنمو کبود کردی. اصلا وقتت تموم شد پاشو گم شو بیرون که مشتری دارم امشب. بالاخره زبون دروییش خان باز شد و شروع به التماس کردند کرد. مرتب دختر رو صدا میزد و التماس میکرد مثل زمانی که در مقابل شاگرداش ذکر میگفت بدون وقفه دختر رو صدا میزد. دختر بهش گفت اگه بازم میخوای بمونی باید پول اضافه بدی. بدون معطلی دستشو تو جیب پالتوش کرد و یه مشت اسکناسیو که تو جیبش بودو دراورد و همشو به دختر داد. دخترک با دیدن پولها خلقش عوض شد. خودش کیر مشتری عجیب و غریبشو در آورد و با ظرافت خاصی روش نشست. شروع کرد با یه حرکت خاص که شبیه رقص بود خودشو رو کیر مشتریش بالا و پایین کردن. نفسای مشتریش اینقد تند شده بود که دختر چند بار ترسید که همونجا بمیره. مدت زیادی طول نکشید که این مشتری هم کارش تموم شد و باید زودتر شرشو مکم میکرد تا دختر بتونه قبل از اومدن مشتری جدیدش کمی استراحت کنه.
درویش خان بی حس و نیمه بیهوش بود که تکونای دختر اونو به خودش اورد. چشاشو که باز کرد دید دخترک لباساشو گرفته جلو و داره بهش میگه زودتر اونارو بپوشه و بره. باز هم التماسا شروع شد. نمیخواست به این راحتی معشوقشو ول کنه و بره. هنوز از بوی بدنش سیر نشده بود. بهش گفت بازم بهت پول میدم بزار بمونم. دختر دیگه تحملش سر اومده بود با اینکه پول خوبی ازش گرفته بود اما از حالت های عجیب غریب مشتریش میترسید. با تحکم گفت نه ببین همه بدنمو کبود کردی. تنها که تو ننیستی الان شب شده و من بازم مشتری دارم. برو بیرون و اگه خواستی روز های بعد دوباره میتونی بیای. درویش خان لباساشو پپوشید از اتاق بیرون اومد. بدون اینکه به جایی نگاه کنه یا با کسی حرف بزنه خودشو به کوچه رسوند. روی یه تخت سنگ تو همون کوچه نشست و رفت آمد آدمارو به اون خونه زیر نظر گرفت. هنوز بوی بدن معشوقشو از تو اون خونه حس میکرد. نمیخواست از اونجا دور بشه. چند ساعت گذشت تا بالاخره در خونه بسته شد و رفت و آمدها هم قطع شدند. درویش خان چشاشو بست و سعی کرد از تموم قدرت ذهنش استفاده کنه تا چیزاییو که امروز تو اون اتاق دیده بودو بازم به یاد بیاره. حس میکرد با تموم وجود دختر فاحشه رو دوست داره و از این به بعد نمیتونه ازش دور بشه. چشماشو بست و تموم شب رو به معشوقه زمینیش فکر کرد. اینقدری که نیمه بیهوش شد و دیگه قدرت حرکت نداشت.
صبح پاسبانها جسد یه مرد رو پیدا کردند که رو یه تیکه سنگ نشسته بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود. سرما اونو تبدیل به تیکه چوب خشک کرده بود و معلوم بود که چند ساعتی از مرگش میگذره. مراسم مفصلی برای درویش خان برگزار شد. همه یاران و شاگردان برای روز خاکسپاری جمع شده بودند. گریه امون همه بریده بود. یکی از شاگردا در حالی که به سختی حرف میزد به بقیه گفت مشخصه که درویش خان چرا اونجا از سرما مرده. حتما مثل زمانی که تو خونه خودش ذکر حق میگفت تا بیهوش میشد اون شب هم تو اون کوچه این کارو کرده و بعدش بیهوش شده.
نوشته: strong.boyyy
قشنگ بود قلم جالبی داری انگار یه فیلم رو گذاشتی رو دور تند و به ادم نشون میدی
جالب بود ولی میتونست بیشتر پردازش بشه و نتیجهگیری بهتری میداشت.
سبکت بسیار خوبه
نتیجه ی داستانتم قشنگ بود
لایک کردم
بازم بنویس
هم ساده هم کوتاه وهم خواندنی افرین گلم .
منتظر کارهای بعدیت هستم .بازم بنویس
لایک عزیزم . ?
فکر می کردم یک جای داستان درویش رو ضایع کنی ولی این اتفاق نیفتاد، داستان خوبی بود.
استرانگ بوی عزیز …
خیلی خوب بود خیلی حال کردم . اون دو خط آخر یه کتاب بود در واقع .
لایک 18
دوستان گل ممنون از نظرات دلگرم کننده و روحیه بخشی که زیر داستان گذاشتید. از کاربر سپیده 58 هم خیلی ممنونم که سر جریان این نوشته ها ازش کمک می گیرم
زیبا و روان ،
مثل آیینه قدرت انعکاس خوبی داشتی،
عاشق مثبتهام (هرچی عالیه)
وبرای وجودشان سپاسگزار و قدرشناسم.
موفق باش همیشه.
اگه دوست داشتی منم میتونم تو ویرایش داستان کمکت کنم اینطور که معلومه یه خورده بی حوصله و عجله ای هستی من میتونم واسه ویرایش نهایی کمکت کنم. ;)
عالی بود
باید دو بار دیگه بخونم تا مقصود داستانو بفهمم
شوخی،شوخی با کیر درویش هاهم شوخی
نکن بچه جون نکن شووووخی نکن
پیدات میکنن چنان کونت میزارن که پشمهای کونت بریزه
من کاری نکردم :-|داستان رو خوندم و گفتم عالیه همین:-)قلمت خیلی جذاب و خاصه و مورد علاقه من
بسیار عالی
واقعا پسر کارت عالی بود
منتظر داستانهای بعدیت هستم
مسخره ترین داستان بعداز دستمالی شدن اون زنه تو اتوبوس داستان تو بود (dash)
یاد دخترک کبریت فروش افتادم،وقتی توی سرما کنار خیابون افتاده بود…داستان خوبی بود ولی کلیشه ای بود،سعی کنید خلاقیت به خرج بدین داستان و شخصیت هایی بسازید که آدمو غافلگیر کنه،مثل داستانای شیوا
عالی بود
مفهوم داستانت حرف نداشت آدمو وادار میکرد فکر کنه.خیلی حال کردم یکی از بهترین داستانایی بود که خوندم
داستان تکراری نبود و خیلی هم عالی بود، فقط چیزی که رو من تاثیر زیادی گذاشت این بود که موضوع داستان با زندگی امروز ما کاملا همخونی داره، یعنی درسته که نویسنده در مورد یه درویش گفته ولی در حقیقت وضعیت امروز جامعه رو توصیف کرده،
دمت گرم، بازم بنویس
قشنگ بود.
فقط یه ایراد داشت. فکر میکنم این توضیحات شما اقلا برای قبل از انقلاب باشه. اون زمون سی تومن خیلی پول بوده…
سایت به این سبک داستانها برای به روز بودن و تنوع تکراری نبودن احتیاج داره . زیبا و جذاب بود … درود به نوشتتون و امان از عشق ( اسمانی و زمینی ) !
جدیدا چرا داستان ها کوسشر و آبکی شده . نه توش شربت هست و نه تعمیر کامپیوتر .