اسمم سامان و 24 سالمه.خاطره من برمیگرده به دو ماه پیش که با خانومی از طریق چت آشنا شدم.اسمش مهناز بود و 35 سالش بود و تو ی آرایشگاه کار میکرد.بعد از ردو بدل کردن شماره دو روز بعد با هم قرار گذاشتیم تا همدیگه رو بببینیم.روز قرار زنگ زد که با ماشینش که یه 206 بود میاد دنبالم حوالی انقلاب.ساعت 5 بود که اونم رسید.بعد سوار شدن و دست دادن با هم رفتیم سفره خونه.همش محو زیباییش بودم اصلا بهش نمیخورد که 35 سالش باشه.ی آرایش ملیحی کرده بود که اصلا نمیتونستم چشم ازش بردارم.از هردری حرف زدیم شامم با هم خوردیم و به من گفت که ی دختر 10 ساله داره و سه ساله از شوهرش جدا شده.شب خوبی و با هم گذروندیم.ی هفته بعد اون دیدار تولدم بود زنگ زد که بریم بیرون ی تولد دو نفره بگیریم با هم.ساعت حدود دوازده شب شده بود گفت کار خاصی داری؟گفتم ن…گفت پس میشه امشب و با هم باشیم؟منم از خداخواسته قبول کردم.رفتیم خونشون و اون برای تعویض لباساش رفت وقتی برگشت داشتم دیونه میشدم.ی تاپ مشگی با ی شلوار استرج تنگ مشگی اومد بغلم نشست.ی سیگاری روشن کرد و سرش و گذاشت رو شونم.چشماشو بست و آروم تو گوشم زمزمه کرد میخوام بهت تکیه کنم.تنهام نذار.امشب برام ی شب رویاییه.بعد مدتها حس میکنم آرامش دارم.بعدش آروم ی بوس کوچولو رو صورتم کرد.بعد ی ربع گفت بریم رو تخت دراز بکشیم.ی آهنگ ملایممم گذاشت بعد اومد کنارم رو تخت.برگشتم سمتش گفتم برای منم امشب شب خیلی خوبیه.ممنونم که هستی و چشاشم رفت سمت لبش. ی خنده یملیحی کرد که منو دیونه میکرد بعد خودش اروم اروم لبشو گذاشت رو لب هام و با عشق شروع به خوردن لب همدیگه کردیم.بعد ده دقیقه جفتمون داغ داغ شده بودیم.آروم دستم و گذاشتم رو سینه های گرد و نازش و ماساژ میدادم.خودشو ازم جدا کرد گفت دوس دارم لباسامو تو در بیاری.تاپشو در آوردم ی ذره از روی سوتین سینه هاشو مالوندم بهد برگشت بند سوتینش و باز کردم.ی سنه گرد و سفت .شلوارشو در آوردم.جلوی من ی حوری بهشتی بود دوس داشتم زمان اون لحظه متوقف میشد.شورت لامباداشم از پاش در آوردم.ی کس بی مو صورتی شروع به خوردن کسش کردم که صدای آه و نالش بلند شد.کیرمو آروم آروم داخل کسش کردم. یکس تنگ و گرم.بهترین لحظه زندگیم بود.مهناز به تمام معنا عشقم بود دوسش داشتم.حتی اگه سکسم نمیکردم دوسش داشتم واقعا شخصیتش دوس داشتم.حرکاتش خبری از جلف بازی نبود و من اینو دوس داشتم.کسی بود که دریای محبت بود.بعد از ده دقیقه تلمبه زدن دیدم آبم داره میاد که گفتش بریز داخل.همه آبم تو کسش خالی کردم بعد کنارش رو تخت دراز کشیدم.آروم سرشو آورد بالا ی لب ازم گرفت و آروم در گوشم زمزمه کرد امشب بهترین شب زندگیم بود خیلی دوست دارم سامان.هیچ وقت تنهام نذار.دوماهه با همیم و من هرشب پیش اونم.شدیدن بهم وابسته شدیم.عشقمون هروز بیشتر داره میشه.خودشم میدونه بهم نمیرسیم چون اختلاف سنیمون خیلی زیاده منم از این وابستگی وحشت دارم.ولی جفتمون اینو خوب میدونیم که دیوانه وار همدیگه رو دوست داریم.
نوشته: سامان
وقتی داشتی فانتزی سکسی تو مینوشتی به این فکر نکردی دخترشو اون شب بفرستی خونه ی یکی دیگه؟!!!
ینی اینقدر جق زذن مختو گاییده!
پسر مواظب باش…این مطلقه ها خیلی خطرناکن…اول که میان هیچی ازت نمیخوان…ولی بعدا اگه نگیرشون پست ترین آدم دنیا میشی…بخوصوص که یه توله هم داره…
خیلی کیری گفتی…
اولا مگه تو خانواده نداری که هرشب کنار این جنده خانوم هستی؟پدرو مادرت نمیگن شبا کجا میخوابی؟
دوما دختر ابن جنده خانوم کجاست؟
سوما این جنده خانوم هم هیچ کس سراغشو نمیگیره که شبا تنهایی چکار میکنه؟ ریدی با این کس و شر گفتنت…
آخه کونده گلابی مجبورت کردن دروغ بگی؟؟؟؟؟
اینجور که تو تعریف کردی انگار اون تورا کرده
همش حرف مفت بود
بابا به روح امام این داستانا قراره سکسی باشه
اخه مختو سگ بگاد در حین تلمبه زدن داشتی به “دریای محبت” میاندیشیدی؟؟؟؟
ریدم تو مخیلاتت
جقی
چررت بود
اصلانم بیان نداشت