یخ و آتش (۲ و پایانی)

1396/12/15

…قسمت قبل

فلش بک
با یه " سلام " کوتاه وارد مطب شدم و طوری روی صندلی نشستم که هوای خارج شده از کوسن ها رو احساس کردم. خیره به دکتر بی مقدمه عین یه بچه شروع کردم به غر زدن! “هر روز که میگذره تنفرم ازش بیشتر میشه! “. دکتر از بالای عینکش به من نگاه کرد و پرسید “مادرت؟؟ " . صورتم تو هم رفت و میدونستم که متوجه تغییر حالت چهره ام میشه “آره, هنوز یه ماه نشده از دوس پسر قبلیش جدا شده؛ شایدم نشده نمیدونم؛ ولی با یکی دیگه قرار میذاره!!”
دکتر با دقت سرتاپامو نگاه کرد و سعی کرد واکنشم نسبت به حرفش رو بسنجه “ایندفعه کی تسخیرش کرده؟”…
به صراحت گفتم " این یکی رو دوست دارم” البته اشاره نکردم چه نوع دوست داشتنی… نمیتونستم جلوی گرمایی که داشت به سمت صورتم هجوم میاورد بگیرم. دکتر با خودکار فشاریش مدام روی برگه های زیر دستش ضربه میزد، عادتی که نشون میداد گیج شده یا عمیقا داره فکر میکنه " دوسش داری؟ واقعا؟! " دستشو به سمت دفترچه اش برد تا طبق عادت همیشگی موقع حرف زدن یادداشت برداره. جواب دادم “آره…” یک تای ابروشو بالا برد " میشه دقیق تر توضیح بدی؟! از چجور دوست داشتنی حرف میزنی؟!”
می دونستم که متوجه منظورم نشده! از میون چیزایی که برای سرگرمی روی میز بود یه توپ ژله ای ضد استرس برداشتم؛ تو دستم چرخوندمش و با صدای آرومی؛ تقریبا تمام اتفاقاتی که از لحظه ی ورود فرهاد تا به اون روز افتاده بود رو براش تعریف کردم، وقتی به قسمت اولین بوسه مون رسیدم و چهره ی متحیر دکتر رو دیدم, از خجالت سرمو پایین انداختم و بقیه حرف ها رو به آرومی زمزمه کردم! حس کردم گونه هام مثل آتیش داره میسوزه!
سکوت سنگینی حاکم شد. زیرچشمی به دکتر نگاه کردم تا ببینم داره به چی فکر میکنه اما صورتش دوباره, مثل همیشه بی تفاوت و واقع گرا شده بود. خیلی سریع نگاهمو دزدیدم تا باهاش چشم تو چشم نشم! با دستپاچگی ادامه دادم " اما عجیب اینجاست تا الان خبر نداشتم که از مردها خوشم میاد. منظورم اینه، قبل از اینکه سروکله اش پیدا شه، از دخترا خوشم میومد اما الان چشام فقط اونو میبینه. این موضوع داره دیوونه ام میکنه. میدونی اگه کسی بفهمه چقدر بد میشه …مردم خوششون نمیاد …از گــِی ها " با تردید اخرین کلمه رو بیان کردم. واقعا به همچین آدمی تبدیل شده بودم؟ قبلا شنیده بودم اونایی که گِی هستن از اولش همینطورن ولی خب، انگار استثناء تو همه چیز وجود داشت!
بعد اتمام حرفام دکتر به آرومی گفت “خیله خب” بخش بخش حرفا رو به آرومی می زد” چون مجذوب یه مرد شدی دلیل نمیشه همجنسگرا باشی " بخاطر احساسی که تمام این روزها داشتم آه کشیدم و با کلافگی گفتم “هیچی نمیدونم … "
دکتر با تُن صدایی که گرمای همیشگی رو نداشت اضافه کرد: “خیلی عجیبه امید ! میدونی که این کار غیر قانونیه و شما دوتا میتونید بخاطرش به دردسر بیوفتید؟ این به کنار، بیشتر به عواقبش فکر کن، اون داره با مادرت قرار میذاره و طبق حرفایی که زدی مادرت خیلی هم جدیه. میتونی به همچین رابطه ای که تمام مدت حس خیانت به مادرت داشته باشی، ادامه بدی؟”
تا اسم خیانت اومد؛ از شدت عصبانیت داغ کردم. تنها کسی که این وسط آسیب دیدنش ذره ای برام اهمیت نداشت، مادرم بود. نگاهی به دکتر انداختم و با بی رحمی احساسمو بروز دادم” تو خودت بهتر میدونی که مادرم بیشتر از هرکسی سزاوار رنج و عذابه! اینو بذار به حساب تلافی تمام دفعاتی که اون هرزه من و پدرمو عذاب می داد، بهش خیانت میکرد؛ باعث شد سکته کنه و قلبش ضعیف شه یا حتی وقتی حالش بد شد داروهاشو بهش نده تا جون بده"
از زور خشم و عصبانیت تمام تنم داشت می لرزید. دکتر با ناامیدی سرشو تکون داد " نمیتونی فقط بخاطر تلافی؛ همچین کاری با خودت بکنی! اصلا درست نیست که درگیر همچین رابطه ای شی"
بازم سرزنشم کرد، حس کردم عصبانیتم داره بیشتر میشه " فقط بخاطر تلافی نیست، اون از من خوشش میاد منم ازش خوشمـــــ… نه من عاشقشم؛ والسلام"
به این قسمت از حرفم که رسیدم دکتر کاملا آشفته و عصبانی شد و به نظر می رسید دقیقاً نمیدونه چی میخواد بگه " این شکنجه و آزار دادنها، این کبودی های رو تنت, این فاصله سنی بینتون نگران کنندس امید؛ تو بالغ نیستی و اون تورو کاملا تحت سلطه و کنترل خودش گرفته, داره ازت سواستفاده میکنه اینکارش تجاوز جنسی محسوب میشه و جرم کوچیکی نیست، مهم نیست با رضایت تو بوده باشه یا نه این رفتاری که با تو داره کاملا غیر قانونیه!
با دیدن آشفتگی دکتر ازاینکه مطب اومده بودم و این بحثو وسط کشیدم پشیمون شدم، حس کردم دلم داره میپیچه! نیم خیز شدم تا مقابل حرفش گارد بگیرم اما خیلی زود از کارم پشیمون شدم و از درد به خودم پیچیدم. دکتر که با شنیدن حرفام بیشتر از قبل هوشیار شده بود متوجه درد کشیدنم با تکون دادن شونه ام شد. ازم پرسید “صدمه دیدی؟” توی صداش کمی وحشت حس میشد!
به آرومی و با درد زمزمه کردم " نه! " قانع نشد، از جاش بلند شد پشتم ایستاد و قبل اینکه اجازه بده مانعش بشم یقه ی تیشرتم رو از پشت گردنم گرفت و کشید. می تونستم نفسی که توی سینه ش حبس و با فشار بیرون فرستاده بود رو بشنوم! دستش به آرومی روی کبودی های کمرم حرکت میکرد. " کار اونه؟؟ "
“نه ! " دروغ ضایعی گفتم، حس کردم میتونم صدای چرخیدن چشماشو بشنوم. درحالی که یقه ی تیشرتم رو صاف میکرد پرسید” چرا اجازه میدی همچین کاری باهات بکنه ؟ " وقتی دیدم بیخیال نمیشه، با اوقات تلخی گفتم " چون اینکارو دوست داره و خب, منم شکایتی ندارم و خوشم میاد !"
موج سرزنشی که از دکتر به سمتم روانه شد حس کردم، اما نادیده اش گرفتم. دکتر با یه حرکت منو به سمت خودش چرخوند و با لحنی کشدار و جدی گفت “اون داره آزارت میده و ازت سوء استفاده میکنه چرا نمی فهمی؟!” با گامهایی بلند رفت و پشت میزش نشست, چیزایی توی دفترچه ش یادداشت کرد و دوباره خیره ام شد. چهره اش جدی تر از هروقتی بود که دیده بودمش! خودکارشو روی زمین گذاشت و با کف دستهاش صورتشو مالید " البته حق داری؛ برای تو که از بچگی داری مورد سوءاستفاده قرار میگیری به هم پیوند دادن عشق و درد کار غیرمعمولی نیست…"
کمی گیج شدم " از بچگی؟!"
جواب داد" اره از بچگی…تو از اطرافیانت یاد گرفتی که هرکاری پدر و مادرا انجام میدن نیت خیری داره، اما از اونجایی که مادرت تنها کسی بود که داشتی و مدام با کارهاش روحت رو آزار میداد پس تو یاد گرفتی که زجر کشیدن و آسیب دیدن یعنی عشق، متوجه منظورم میشی؟" دستهامو مشت کردم و تلاش کردم متوجه منظور حرف هاش بشم" پس میخوای بگی… احساسی که من به فرهاد دارم عشق نیست؟ پس این حس لعنتی چیه؟"
سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت" سرسپردگی… تو غلام حلقه به گوش اولین کسی شدی که هرگونه احساس عشق مانندی رو بهت داده. اون اولین آدم بالغی بوده که باهات رفتار درست و حسابی داشته و تو برای اولین بار محکم به یه نفر چسبیدی! ببین امید تمام این سال ها بهت کمک کردم، بهتر از هرکسی دیگه میشناسمت و میخوام بفهمی که این مرد داره تغییرت میده، نمیدونی داری خودتو تو چه دردسری میندازی!"
با حرص دندون هامو روی هم فشردم و نگاهی به چره ی مستاصل دکتر انداختم…ناراحتی و ناامیدی در چشمهاش موج می زد. بدجوری بخاطر حرفاش عصبانی شده بودم و احساس میکردم دیگه موندنم اونجا بی فایده ست, پس با عجله از روی صندلی بلند شدم. به خودم حتی زحمت خداحافظی هم ندادم و اتاقو ترک کردم. دست هام از شدت عصبانیت می لرزید. فرهاد مرد خوبی بود، ازم سوءاستفاده نمیکرد! کسی حق نداشت قضاوتش کنه! سعی کردم احساسات وحشتناکی که داشت بهم غلبه میکرد رو نادیده بگیرم، اینکه… شاید حق با دکتر بود … اما سرمو به چپ و راست تکون دادم و سعی کردم این افکار مزخرف رو از سرم پاک کنم. اون یه روانشناس بود، اگه میخواست عقیدمو تغییر بده، اینکار براش مثل آب خوردن بود. همش همین بود، من و فرهاد هیچ اشتباهی نکرده بودیم، اما نمی تونستم آشفته شدنمو نادیده بگیرم…اگه حرفایی که زد درست باشه چی؟
زمان حال
چاقویی که بی هدف روی کابینت رها شده بود برداشتم و دستامو محکم دوره دسته اش حلقه کردم. هیچی نمیخواستم جز اینکه فرهاد متعلق من باشه! ناخودآگاه نیشخندی زدم. قصد داشتم اینو به مادرم بفهمونم…قصد داشتم بهش بفهمونم که فرهاد مال منه! حالا که اون تونسته بود پدرمو بخاطر یکی از دوست پسراش از بین ببره، پس منم می تونستم!!!
با این فکر قدرت باورنکردنی وجودمو در بر گرفت! گام هام رو بلندتر برداشتم و وقتی جلوی در اتاق میهمان ایستادم با احتیاط که نکنه یه وقت از صدای باز شدن در بیدار شن، درو به جلو هل دادم. پاورچین پاورچین وارد اتاق شدم و به تنها تنی که زیر نور ضعیف چراغ که از بالای در حمام می تابید به زحمت دیده میشد، خیره شدم. فرهاد بود و از مادرم خبری نبود؛ حدس زدم توی حمام باشه!
یه نفس عمیق کشیدم و بالای سر فرهاد ایستادم، صدای نفس کشیدنش تنها صدایی بود که در سکوت سنگین شب میشنیدم. میتونستم کوبیده شدن قلبم تو سینه ام رو احساس کنم. کم کم داشتم شک میکردم که واقعاً دوستم داشته یا تموم اینکارا رو واسه سرگرمی انجام می داده؟! نکنه من واسش عروسکی ام که هروقت عشقش کشید منو بندازه دور و بره سراغ مادرم؟ نکنه حق با دکترم بود و اون فقط میخواست ازم استفاده کنه؟!
به صورتش نگاه کردم، معصوم و آروم بود. دوباره حواسمو به چاقو دادم و یه نفس عمیق کشیدم! جای خالی مادرم تو چشم میزد؛ یه نیم نگاه به در حموم انداختم که ناگهان غافلگیر شدم و نفسم بند اومد, وقتی حس کردم یه دست دور مچم حلقه شد و منو از خیالاتم بیرون کشید. با دیدن فرهاد که نشسته بود و نصفه صورتش زیر نور ضعیف روشن شده بود زبونم بند اومد و یه لحظه حس کردم هزارتا چاقو تو شکمم فرو رفته، دلم بدجوری پیچید.
فرهاد با صدای آروم و ترسناکی گفت " داری چه غلطی میکنی؟" با چشمهایی مملوء از آتش خشم به چشم هام زُل زد و من ناخوداگاه چند قدم به عقب رفتم و با اضطراب آب دهنمو قورت دادم. حس حفاظت از خودم فعال شده بود و غریزه ام فریاد میکشید که همین الان ازین جهنم بزن بیرون!
فرهاد از جاش بلند شد و با برقی تو چشمهاش که تابحال ندیده بودم به سمتم اومد ؛ میخواستم فرار کنم اما پاهام اونقدر سست بودن که به زحمت منو سرپا نگه میداشتن! بهم رسید؛ دستشو روی شونه ام گذاشت منو به سمت دیوار پشت سرم هل داد و غرید" با توام داشتی چه غلطی میکردی؟". توان باز کردن دهن و حرف زدن نداشتم !
فرهاد با یه حرکت چاقو رو از دستم بیرون کشید و بررسیش کرد. برق شیء فلزی, ترس و دلهره رو تو دلم بیشتر می کرد. وحشت کرده بودم که دقیقا چرا داره اینطوری به چاقو نگاه میکنه! طولی نکشید که منو به عقب هل داد و به دیوار چسبوند دستشو لای موهام فرو برد و چاقو رو روی گردنم نگه داشت، چاقوی سرد با فشار کمی روی گلوم بود. سرمو کمی بالا بردم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم, سعی داشتم تا اونجا که ممکنه از شی تیز فلزی فاصله بگیرم ! میدونستم که ناامیدش کردم. میدونستم که کار اشتباهی انجام دادم و اون قصد داره تا منو تنبیه کنه اما قصد نداره بهم آسیب بزنه، اون فقط عصبانی بود.
خودمو جمع کردم. دستشو زیرچونه ام گذاشت و مجبورم کرد تا به صورتش نگاه کنم. دم گوشم گفت " با این چاقو میخواستی به کی صدمه بزنی؟" نفس گرمش گوشمو داغ کرده بود. ناخن هاشو تو گونه ام فرو برد. یواش نالیدم اما دردشو تحمل کردم! مثل همیشه که از شکنجه دادنم لذت میبرد, هیستریک خندید کمی خم شد و لـب هاشو روی لــبهام فشرد و یه بوسه ی خشن رو شروع کرد. پاهامو از هم باز کرد و خودشو بینشون جا داد، لب هاش کاملا منو تسخیر کرده بود و سرم بین صورتش و دیوار گیر کرده بود. ما بین بوسه اش زمزمه کرد " منو میخواستی بکشی ؟ "
" تو نه… تو نه…" فقط تونستم همینو بگم! لب هام بین لب هاش اسیر شده بود و حس میکردم زیر حضور این سلطه در حال محو شدنم. میخواستم گریه کنم اما جلوی خودمو گرفتم. اون فقط میخواست عصبانیتشو خالی کنه، خیلی زود تموم میشد، هردومون اینو میدونستم که من بخاطر کاری که کرده بودم سزاوار این دردم.
به یکباره عقب کشید و با عصبانیت گفت " پس مادرت!! " و لــبمو با خشونت گاز گرفت ؛ هم درد داشت هم لذت می بردم. میخواستم به عقب هلش بدم اما میدونستم با این کار عصبانی ترش میکنم. کافی بود عین یه عروسک بی حرکت می ایستادم تا بالاخره آروم بگیره! با وجود یه چاقو روی گردنم هنوز هم از بودن در کنارش به شکل بیمارگونه ای احساس امنیت میکردم.
با مکث تیزی رو از زیر گردنم برداشت و با حرکتی تند تیشرتمو از وسط جر داد و با خشونت شروع به لیسیدن و مکیدن تنم کرد. مثل همیشه مسخ حرکات تند و خشنش شده بودم و نفسم بند اومده بود. زبونشو اطراف سینه ام چرخوند؛ به سمت گردنم برد و به آرومی شروع به بوسیدن سیب گلوم کرد " فک میکنی مادرت مانعی سر راه رسیدنت به منه؟!..“مابین بوسه هاش زمزمه کرد.
فکر میکردم؟! یقین داشتم. فقط سرمو تکون دادم مطمئن نبودم که هیچ صدایی از گلوم خارج شه! بوسه رو قطع کرد و ازم فاصله گرفت، هردو به تندی نفس میکشیدیم! خیره به چشمهای وحشت زده ام با خونسردی گفت” پس این مانع رو از سر راهت بردار!" تو صداش تاریکی موج میزد و برقی تو چشمهاش بود. از شدت ترس اب دهنمو قورت دادم. چی گفته بود؟!
با سر به در حمام اشاره کرد و یه بار دیگه دم گوشم گفت " فقط در این صورته که میتونیم بهم برسیم!" صداش لرزه به تنم می انداخت؛ با مکث چاقو رو بهم برگردوند خندید و از اتاق بیرون رفت و منو تنها گذاشت. اونقدر گیج شده بودم که نتونستم یه کلمه حرف بزنم. سرمو کج کردم به در حمام خیره شدم و سعی کردم سر در بیارم دقیقا چه اتفاقی افتاد و فرهاد چی ازم میخواست! تو دلم آشوبی به پا شد. فقط پنج قدم باقی مونده بود که به حمام برسم و بعد …
نیازی به فکر کردن نداشتم، این چیزی بود که سالها دنبالش بودم! خواسته ای بود که تا اینجا بخاطرش اومده بودم از وقتی که خودمو شناختم! از وقتی که خیانت مادرم به پدرمو می دیدم؛ از وقتیکه پدرمو در تقلا برای رسیدن به داروهای قلبش دیدم و مادر قسی القلبی که با خونسردی شاهد جون کندن پدرم بود و منی که جز گریه کاری از عهده ام ساخته نبود!
چاقو رو محکم تر تو دستم نگه داشتم و جلوی در حمام ایستادم! میتونستم از شرش خلاص شم? میتونستم وجود نحسشو از روی زمین پاک کنم تا دیگه در و همسایه بهم طعنه و کنایه نزنه? دستام می لرزیدن و خیس عرق شده بودن! یه نفس عمیق کشیدم و دستگیره رو چرخوندم! قفل بود! نفس عمیق دیگه ای کشیدم و با دسته ی چاقو به در ضربه زدم! طولی نکشید که صدای دورگه ی مادرمو شنیدم" عزیزم تویی؟!" صدای پاهاشو میشنیدم که داشت نزدیک میشد! قدمی عقب رفتم و منتظر شدم!
قلبم داشت از سینه ام بیرون میپرید. چاقو رو با دو دست لرزونم نگه داشتم و آماده ی فرو کردنش شدم! یک ثانیه بعد در باز شد و تن خیس و کاملا لخت مادرم تو چهارچوب ظاهر شد. خنده ی روی لبهاش با دیدن من کم کم داشت محو میشد که به سمتش یورش بردم و بی هیچ حس خاصی اولین ضربه رو توی شکمش فرو کردم…انگار نه انگار که این زن نسبتی با من داشت؛ منو بزرگ کرده بود و زندگی بهم داده بود…فریادش که تو حلقش خفه شد و چشم هاش که از شدت بهت و حیرت گشاد شد؛ چاقو رو بیرون کشیدم و برای زدن ضربه دوم بالا بردم اما دستی مانعم شد! همزمان صدای فریادی کنار گوشم شنیدم" چیکار داری میکنی امید؟ دیوونه شدی؟"
فرهاد بود. چرا مانعم شده بود؟ مگه خودش اینو ازم نخواست؟! گیج و گنگ خیره به تن پخش شده ی مادرم روی زمین که داشت از شدت درد وول میخورد و جیغ میکشید؛ با کشش دست فرهاد عقب رفتم و از اتاق خارج شدم! انگار داشتم خواب میدیدم، یا یه کابوس که هرلحظه امید بیدار شدن داشتم اما نه خواب بود و نه رویا! من مرتکب قتل شده بودم!
**
باد زوزه میکشید، شیشه های پنجره رو می لرزوند و جَو ناخوشایندی رقم زده بود. قرار بود امشب طوفان به پا شه، باد شدید، بارون سنگین و رعد و برق وحشتناکی که از صبح شروع شده بود تمومی نداشت.
روبروم روی صندلی نشسته بود! هیچی نمی گفت و فقط به من خیره شده بود و براندازم میکرد. عشقی که تو چشمهاش وجود داشت دیگه مرده بود. همون اشتیاقی که به من داشت و باعث میشد هربار که نگاهش بهم بیوفته چشمهاش برق بزنه. حق با دکترم بود، من برای فرهاد فقط یه اسباب بازی بودم و حالا وقت دور انداختنم رسیده بود!
" یادته یه بار بهت گفتم تو دقیقا شبیه یکی هستی که قبلا میشناختمش؟ خب، منظورم پدرت بود و دلیل اینکه امروز همچین آدمی شدم، پدر توئه" نیشخندی روی لب هاش بازی میکرد. به شدت تعجب کرده بودم، پدرمو از کجا میشناخت؟! حس کردم حرفش میتونه دو تا معنی داشته باشه اما مطمئن نبودم کدومش درسته!
در حالی که با چشم هاش ذره ذره ی صورتمو می کاوید و ابروهاشو تو هم می کشید، گفت" اولین باری که دیدمت توی مراسم تشییع جنازه ش بود… خیلی به چشمم اومدی، با اینکه خیلی بچه بودی اما انگار تصویرِ تو آیینه ی پدرت بودی!"
چرا انقدر به پدرم اهمیت میداد؟! اصلا چطور میشناختش؟! بی مقدمه گفت " میدونستی پدرت معشوقه داشت؟" بلافاصله خندید" نه از کجا باید میدونستی، چقدر احمقم!"

چشمهام از تعجب گرد شده بود! پدر من معشوقه داشت؟! …با دلهره ای وحشتناک خیره ی صورت درهم فرهاد بودم. غرق در افکار و مردد به نظر می رسید " این اتفاق به خیلی وقت پیش قبل از مرگش برمیگرده. میدونی جالب تر از اون چیه؟ مادرت همه چیو میدونست، مو به مو از اول تا آخرش" درحال تجزیه و تحلیل حرفاش بودم که دوباره خندید و ادامه داد " البته اوایل نمیدونست و بعدش فهمید. خیلی رقت انگیزه! فقط واسه انتقام گرفتن از پدرت تبدیل به یه هرزه ی واقعی شد!" گفت و با یه نگاه شرورانه تو صورتش بهم پوزخند زد. انگار از اینکه داشت منو گیج میکرد لذت میبرد " میدونی جالب تر از همه چیه؟ پدرت با من رابطه داشت"
با شنیدن جمله ی آخر دنیام از حرکت ایستاد. حس میکردم یه چیزی روی سینه ام سنگینی میکنه که اجازه نمیده هوا رو ببلعم! ادامه داد “چند سالم بود؟ فکر کنم 11 یا 12 سالم بود. " به فکر فرو رفت و با حالت ترسناکی نگاهم کرد” پدرت اونقدر ها هم که فکر میکنی آدم پاکی نبود امید. تجاوز میکرد ؛ سوءاستفاده میکرد و مینداخت دور، نه تنها من! با خیلی همسن و سالهام…" از شدت وحشت و شوک دندون هام می لرزید. چشماش از نفرت میدرخشید. میتونستم به جرأت بگم که تمام خاطرات گذشته ش رو ذره به ذره نگه داشته " یه همچین رابطه ای بین ما 4 سال ادامه داشت تا وقتیکه به لطف مادرت مرد و بعد از اون من نقشه کشیدم برای شماها"
به بیرون از پنجره نگاه کرد و به عقب و جلو رفتن و تلو تلو خوردن درختای توی محوطه که همچون برده ای در چنگ طوفان اسیر شده بودن خیره شد " خیلی مسخره س! مادرت هنوز نمی دونه من یکی از اون پسرایی ام که پدرت بهشون تجاوز می کرد"
دیگه نمی تونستم بیشتر از این بشنونم! حس میکردم جسمم بیماره! حالت تهوع امونم رو بریده بود. نگاه تیز فرهاد رو چشمهام قفل شده بود و از مچاله شدن چشمها و فرم لب هاش میتونستم تمام خاطراتی که از سرش میگذشت ببینم .دلم میخواست فریاد بکشم، بجنگم، بلند داد بزنم و همه جا رو به آتیش بکشم و بعد ناپدید شم. هرچیزی که بهش ایمان داشتم اشتباه بود. پدری که میشناختم یه هیولا بود. یه پدوفیل، یه سادیست و هوسباز… مردی که عادت به پرستیدنش داشتم حالمو بهم زد و نا امیدم کرد. پس مادرم بخاطر فهمیدن این مسائل تمام عمر عذابش می داد؟! من این وسط چکاره بودم؟! زندگی من چرا به گند کشیده شد؟!
نفس عمیقی کشید، نگاهش رو از پنجره گرفت و به من داد! " خنده داره،مگه نه ؟" درسته که میخندید اما نگاهش سرد بود. تصویر من تو چشم هاش بود اما انگار منو نمیدید. تو ذهن فرهاد دیگه پسری به نام امید وجود نداشت. من براش وجود نداشتم! مثل گلدون شیشه ای تو خالی بودم که درونش پیدا بود و نوری که ازش عبور میکرد به بدقواره ترین شکل ممکن روی دیوار نقش می بست. از اولش هم قرار نبود براش وجود داشته باشم. من مثل یه خار تو چشم بودم، محصول مشترک مردی متجاوز و زنی که شباشو باهاش میگذروند. از نگاه اون – بهتر بود هیچ وقت متولد نمیشدم – من فقط تداعی فیزیکی عقده های وا نشده اش بودم. " مادرت ازم خواست بیام اینجا و بهت بگم که بخشیدتت، حتی دنبال کاراتم افتاده ! خیلی زود از این مکان به اصطلاح دارالتادیب میای بیرون!"
با تمام بدی هایی که درحقم کرده بود؛ دلم میخواست دستمو دراز کنم و لمسش کنم! انگار هنوز هم روی من تسلطی ناگسستنی داشت، جوری که حتی اگه میخواستم هم نمیتونستم راه گریزی پیدا کنم و با وجود ترس و انزجار همچنان مطیعش بودم. از طرفی هنوزم نفهمیدم چرا نذاشت مادرمو بکشم، هرچند که بخاطر اینکار مدیونش بودم! از گوشه چشم نگاهم کرد و بی مقدمه گفت" منم دارم میرم! برای همیشه"
شوکه شدم. می خواست بره؟ برای همیشه؟ درسته که تمام مدت آزارم داده بود و حتی با نقشه بهم نزدیک شده بود اما نمیتونستم شدت غمی که وجودمو فرا گرفته بود نادیده بگیرم. شاید اگه بدون هیچ ردپایی محو میشد و برای همیشه تنهام میذاشت و هیچوقت برنمیگشت، همه چیز بهتر میشد اما موج دلتنگی که از همین الان احاطه ام کرده بود مطمئنا منو در هم میکوبید.
" وقت ملاقات تمومه"
با شنیدن صدای مامور فورا از پشت میز بلند شد" فک نکنم دیگه همو ببینیم" شکی وجود نداشت که با فهمیدن موضوع رفتنش, احساساتم درهم شده بود. غم و خشم، نا امیدی و شکست. چرا با من بازی کرد? من چه گناهی داشتم? گلومو صاف کردم. اما بغض لعنتی نمی رفت. میخواستم جواب اخرین سوالی که تو ذهنم داشتم ازش بشنوم، سوالی که از شنیدن جوابش وحشت داشتم. نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم"واقعا دوستم داشتی؟ " مستقیم بهم نگاه کرد و بی رحمانه گفت "نمیدونم "
یخ کرده بودم. تماس چشمیمون رو قطع کرد و با یه چهره خالی و نامفهوم راهشو گرفت و رفت. تا جایی که میتونست سریع از اونجا دور شد و من به پشت قامتش خیره موندم. زمانی که داشت قدم به قدم از زندگیم پاشو بیرون میگذاشت حتی یه کلمه هم حرف نزد. فقط سکوت. من نقطه ی پایان زنجیره ی این داستان بودم, یخی که در جوار آتش آروم آروم آب شد و حتی دلیلش رو نفهمید. آخرین قربانی هوس!

بعد مدتها الان که تقریبا همه چیز آروم شده, به این نتیجه رسیدم که هر چی تو دنیا وجود داره به رنگ خاکستری دراومده و توسط نسل بشر به گند کشیده شده. افکارمون پر از شهوت و اعالمون منزجر کننده ست. قتل، تجاو؛ انتقام، هرزگی… هممون مجرم و گناهکاریم، حتی اگه هنوز هم خودمون خبر نداشته باشیم.
دیر یا زود هر کسی به گند کشیده میشه، درست مثل من!

پایان


👍 58
👎 1
8337 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

676350
2018-03-06 21:23:43 +0330 +0330

قشنگه !فقط یه ادم باهوش چند بعدی میتونه این متنو بنویسه… هرچند موضوع ممنوعه:)

1 ❤️

676356
2018-03-06 22:07:09 +0330 +0330

عالی بود لذت بردم…

1 ❤️

676367
2018-03-06 22:53:41 +0330 +0330

قلمت که گفتن نداره دیگه روح جان. عالیه خوب و هنرمندانه هم درش آوردی ولی به اون دوستی که ماجراشو نوشتی دوست دارم بگم که اشتباه از خودت بود کسیو مقصر ندون. اگه اشتباهتو پذیرفتی که جای امیدواری هست. سعی کن اونم فراموش کنی بهتر شد که رفت وجودش جز دردسر چیزی نداره برات

1 ❤️

676369
2018-03-06 22:56:52 +0330 +0330

و اینکه نسل بشر همه چیو به گند کشیده کاملا باهات موافقم
ما آدما خیلی منزجر کننده ایم دنیامون دیگه رنگی نی شده خاکستری

1 ❤️

676399
2018-03-07 04:29:48 +0330 +0330

عالي و پر از هيجان، فراز و فرود هاي بجا، در كل فوق العاده ، ايول به قلمت روح جان

1 ❤️

676408
2018-03-07 04:59:16 +0330 +0330

چی شد اخرش ؟؟؟
من که نفهمیدم همون بعد روان شناسه رفتم توی فکر اینکه منم روانشناس خوبی میشم فکرشو بکن زل بزنی تو چشم بکی و دستت زیر چونت باشه و چنتا انگشتت پایین لبت و با دست دیگت با یه خودکار از همینا که اگه دوبار پشت هم ضربه بزنی تیک تاک صدا میده هم هی روز یه کاغذ ضربه بزنی
کارت همیشه درسته ارمین جان البته شوخی بود تا اخر خوندم و متوجه شدم تازه اون وسطش داشتم فکر میکردم اگه قاتل بودمم خوب میشد مثلا چاقو رو بزاری روی گردن یکی و اروم روی پوستش زخم سطحی بندازی تا خون بیاد و همینطکر عمیق و عمیق تر تا شاهرگش پاره بشه و خون بپاشه همه جا
لایک 15

1 ❤️

676409
2018-03-07 05:09:56 +0330 +0330

Atefehred
لطف داری عزیزم

iraj.bamdadian ?

0 ❤️

676413
2018-03-07 05:35:23 +0330 +0330

داستانت برخلاف پیان های تند و تیز قبلی ها پایان سردی داشت قشنگ یخبندون دنیای پسرک رو حس کردم
کاش از یه جایی به بعد سو استفاده از ضعیف تر ها به پایان برسه

1 ❤️

676415
2018-03-07 05:41:49 +0330 +0330

جا داره اینجا یه یادی هم کنیم از نغمه آتش و یخ :)

1 ❤️

676425
2018-03-07 07:07:54 +0330 +0330

اول تگت مبارک عزیز دلم
دوم !
از 7 صبح درگیر خوندنشم تا الان که 10:36دقیقس باورت میشه؟هی خوندمش هی رفتم توی حیاط قدم زدم دوباره درگیر خوندنش شدم
قلمت جادو میکنه بشر …ممنوعه نویس کی بودی تو ؟هرچی مینویسی دل آدمو قلقلک میده
حظ میکنم با خوندن ازت
18 تایی شد ?

1 ❤️

676437
2018-03-07 08:21:53 +0330 +0330

معرکه س کارات آرمین^^
هرکدومش یه حرف و حدیث دارن واسه گفتن آفرین پسر آفرین فقط بنویس ?

1 ❤️

676440
2018-03-07 09:01:13 +0330 +0330

لایک 20,
دست مریزاد …خیلی قشنگ بود

1 ❤️

676446
2018-03-07 10:16:06 +0330 +0330

جاداره همین جا بر پدر و مادر سامسونگ صلوات بفرستیم بابت کیبرد گوشیاش

1 ❤️

676475
2018-03-07 14:54:04 +0330 +0330

خوب من الان چیکار کنم ؟

خیلی عالی بود آخرش مخصوصا .

مرسی لایک 26

1 ❤️

676500
2018-03-07 21:00:32 +0330 +0330

عالی مث همیشه
و بسیار ناامید کننده اخرش

1 ❤️

676520
2018-03-07 22:01:00 +0330 +0330

Nokhoodi
خوشحالم دوست داشتی عزیزم

TINAAAAA
قربان تو ! صد البته که حق با شماست ! کسی جز خودمون مقصر اتفاقاتی که برامون میفته نیست!
امیدوارم راهشو پیدا کنه به هرحال!
ما خیلی منزجر کننده ایم

sami_sh
تو تو تو (inlove) (inlove)
فدات خوشحالم دوست داشتی عزیزم !
اووووف استخررررر 🙄 هفت صبح فوت فتیش (preved) چه شووووود

1 ❤️

676525
2018-03-07 22:06:37 +0330 +0330

Khafaqan آرمین هستم عزیزم! خخخخ! بله به قول معروف خطر از بیخ گوشش گذشت که مادره نمرد! وگرنه حالا حالا ها گیر بود!
فدات گلم لطف داری

Horny.girl
قربونت حبه جان! خوشحالم که دوست داشتی!
نه چرا امید باید شکایت میکرد!? فرهاد که کاری نکرده

Yase3fid2 مرسی از تو یاس قشنگممممممم

0 ❤️

676531
2018-03-07 22:18:46 +0330 +0330

mahanamir
خخخخخخ منم همچین فانتزی دارررم! روانپزشک منم تقریبا همچین حالتایی داره!
فدات ماهان جان خوشحالم دوست داشتی! اوووه اوووه روح تو هم بیمااااره هاااااا خخخخ

Yves.Saint.Laurent
فدات عزیزم لطف داری دیگه چون داستان بر مبنای واقعیت بود نمیشد بهش چیزی اضافه کرد , یچیزایی هنوز گنگ و نامفهومه و باید بسته میشد یجورایی!

Matin.T
عزیزم مرسی از اینکه همراهی میکنی!
اره مثل قبلیا تند و تیز نبود! چون واقعیت داشت و حقیقت همیشه پیچیده و سرد و نامفهومه! نمیدونی قرار چی پیش بیاد حتی نمی فهمی چی شده ! فقط باید وایسی و نگاه کنی
ارررره نغمه آتش و یخخخخخ البته مال من برعکسه

0 ❤️

676534
2018-03-07 22:29:18 +0330 +0330

sepideh58
مرررسی عزیزمممممم! تشکر از ادمین جان البته خخخ
لطف داری جانم خوشحالم که دوست داشتی! یه لحظه حس کردم حوصلت سر رفت که میرفتی قدم میزدی هی ?
ممنوعه نویسی سامی
قربونت عزیزم

sami_sh من فدااای تووو :-* ?

merlinjan
قربونت عزیز لطف داری ! چششششم

Takmard
مرسی شهرام خان , لطف دااااری

mahanamir
عه چرا?

0 ❤️

676538
2018-03-07 22:37:56 +0330 +0330

kayra
فدای تو عزیزم! خوشحالم که تونستم اون چیزی که تو ذهنم بود رو پیاده کنم! تاثیرشو میبینم!

پوچی
متاسفانه عین حقیقته حرفات! آدم گاهی وقتا میمونه تو خلقت این بشر دو پا

dickerman
کاااری نکن عزیزززززم خخخخ
فدات لطف داری مرسی از همراهیت

rooham.07
قرباااانت ! بله متاسفانه بد بود

0 ❤️

676570
2018-03-08 04:55:00 +0330 +0330
NA

قشنگ بود ارمین البته یه جر دیگه تصور میکردم پایانشو-_-

0 ❤️

676580
2018-03-08 07:41:19 +0330 +0330

سام سام جانم! ممنوعه نویس منم هست :( کتفش حداقل گیر من میاد که !اوف با اون قد و هیکل آرمین کتفش برا کلی وقتم کافیه ?

1 ❤️

676591
2018-03-08 09:21:13 +0330 +0330

جذاب و ساختارشکن

1 ❤️

676611
2018-03-08 12:15:45 +0330 +0330

دو جمله ی آخرت معرکه بودن…
عالیییی بود…
خسته نباشی روح بیمار عزیزمون :)))))

لایک ۳۶ به قلم جذاب و خاصت…

1 ❤️

676717
2018-03-09 07:13:59 +0330 +0330

سام سام جانم از اون لحاظ نبود ?
از نظر اینکه ماشاالا پر و هیکلیه یه تیکه کتفش به منم میرسه بخورم سیر بشم 🙄
هشتگ کانیبال ?

1 ❤️

676718
2018-03-09 07:15:30 +0330 +0330

هشتگ فتنه گر شهرآشوب هم اضافه کن ?

1 ❤️

676724
2018-03-09 08:25:45 +0330 +0330

shadow69
فدات شاددددو جان چطوری تصور میکردی? خخخ

Horny.girl
نه خب عزیزم! اگه دقت کرده باشی امید یه حالت سرسپردگی و مطیع بودن تمام مدت داشت و واقعا فرهاد رو دوست داشت …و هنوز هم حتی …پس شکایت نمیکرد به هیچ وجه

eyval123412341234
قربونت شادی جان لطف داری

0 ❤️

676727
2018-03-09 08:32:04 +0330 +0330

sepideh58
سپیده جان والا یه تار موم اشتباهی بیفته تو غذای یکی دیگه
سامی میشه هیتلر, میشه موسولینی, میشه احمدی نژاد
مقطوع النسلم میکنه 🙄 و بالعکس حتی ?

Darklord_G7 فدات عزیزم

Hidden.moon
قربوت قمر جااااانم
اره بشری که به گند کشیده دنیارو و خاکستری کرده ! هی هی هی
فداتم عزیزم لطف داری

0 ❤️

676728
2018-03-09 08:36:06 +0330 +0330

sami_sh
تکذیب میکنه خودش آقا 🙄

sepideh58
سپیده جان ببینم میتونی یه آشوبی بپا کنی یا نه 🙄 🙄

0 ❤️

676730
2018-03-09 09:09:51 +0330 +0330

هشتگ لوس بازی
هشتگ بیمزگی
هشتگ منم میخوام
هشتگ خیلی نامردین
هشتگ (dash)

1 ❤️

676747
2018-03-09 11:46:15 +0330 +0330

dickerman عه عهه عههه دیکر جااان ??? لوس بازی یعنی چی ? خخخخ ! چی میخوای عزیزم?

0 ❤️

676759
2018-03-09 13:02:11 +0330 +0330

هردو رو باهم خوندم آرمین عزیزم. مثل همیشه عالی بود. یه جاهایی دلم میخواست امید کنارم بود و از اینهمه بی عقلی گوششو میپیچوندم، یه جاهایی دلم میخواست گوش مادرش رو بپیچونم، یه جاهایی هم خودمو میذاشتم جای امید و میگفتم نه بابا، حق داره. وقتی اینطوری با کلماتت منه خواننده رو به چالش میکشی، یعنی یه نویسنده باهوش و تمام عیاری!
امیدوارم روزی اسمت رو در جایی که بیشتر درخورِ اینهمه هوش و استعدادت باشه، ببینم و به دوستی باهات بیشتر افتخار کنم.

1 ❤️

676761
2018-03-09 13:12:22 +0330 +0330

لایک آرمین عزیز آخرش عجیب بود فکر نمیکردم فرهاد هم سرنوشت مشابهی داشته باشه

1 ❤️

676904
2018-03-10 13:20:57 +0330 +0330

sami_sh میدونم میدونم (inlove) خخخخخ

Dead_queen قربونت عزیزم

0 ❤️

676905
2018-03-10 13:25:38 +0330 +0330

Haleh59 فدات عزیز دلم خیلی لطف داری! امیدوارم امید قصه اینارو بخونه و بفهمه اشتباه کارش کجا بوده , یاد بگیره زندگی بالا و پایین زیاد داره و با یبار زمین خوردن دنیا به پایان نمیرسه! یاد بگیره زندگی کنه!
قربونت هاله جان ! منم امیدوارم خخخخخ, خدارو چی دیدی شاید یهو جشن امضا دعوتت کردم 🙄

azar.khanomi قربون تو ! اره متاسفانه همینجور بود

0 ❤️

676906
2018-03-10 13:33:10 +0330 +0330

سامی جان سپید بانو بی زحمت همین طور که دارید تیکه تیکش میکنید یه تشت بزارید زیر دستتون که خونش بمونه واسه من
هشتک خون آشام

2 ❤️

677134
2018-03-12 07:27:10 +0330 +0330

آرمين عزيزم دستت درد نكنه باز هم مثل هميشه عالي و پر هيجان بود هر دو رو يكجا خوندم احساسات متفاوتي داشتم بعضي جاها از داستان جدا شده و به فكر عميقي ميرفتم، بعضي جاها دلم ميخواست گوش تا گوش فرهاد و مادره رو ببرم مخصوصا اونجا كه تو كمد مونده بود، اميدوارم راوي داستان راهشو رو پيدا كنه ، صحبتهاي روانشناسه رو دوست داشتم و همچنان پاراگراف اخير رو ،نسل بشر به گند كشيده شده، افكارمون منزجر كننده ست
چند شب پيشتر ها عين اين جمله رو به شوهرم گفتم: دير يا زود هر كسي به گند كشيده ميشه درست مثل من مثل افكار من

لايك ٤٩

2 ❤️

677265
2018-03-13 10:46:40 +0330 +0330

mahanamir
خیلی ناااامردی 🙄

mahya321
لطف داری دوست نازننیم! خوشحالم که خوشت اومده از داستان! منم امیدوارم امید جان راهشو پیدا کنه و بتونه گذشته رو هر چقدر تلخ و گزنده فراموش کنه! مرسی از ارزوی خوبت عزیزم!
واقعا هم همینطوره توی این دنیای به گند کشیده دیر زود همه به گند کشیده میشیم!

1 ❤️

678400
2018-03-21 19:01:35 +0330 +0330

پاراگراف آخر یه لایک قلمبهههه.عالی بود خیلی دوس داشتم داستان حرف نداشت.آورین ب قلم روانت.بنظرم پسره حق داشت،فرهاد شدیدا جذاب و گیرا بود حکما راحت تسلیم میشه پسرکی با اون خصوصیات.ولی سعی کن درگیر گذشته نباشی چون چیزی جز ب.گ.ا دادن حال و آینده ت نصیبت نمیشه.

0 ❤️

687314
2018-05-13 08:01:56 +0430 +0430

عجب. حکایتش چقد شبیه من بود!

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها