آتش، رستاخیز من است (2 و پایانی)

1394/04/11

…قسمت قبل

پس از آن به طرز شگفت آوری دوست داشتم آن چادر خشن را از تن او جدا کنم و آن جسم مشکی رنگ زبر را آتش بزنم . مطمئن بودم اگر لحظه ای چادر او را از تنش جدا کنم زیبایی منحصر به فردی را در او خواهم دید. چشمان من تنها آرزویش آتش زدن این چادر این نیروی سرکوب گر وحشی که تنها دروغ می گوید ، بود.

از طویله ای که هر روز با عنوان دانشکاه واردش می شدم متنفر بودم . بوی تعفن دانشکاه را حتی می توانستم از کیلومتر ها حس کنم . می توانم از فرسنگ ها صدای خنده ی گوش خراش جماعتی را بشنوم که تنها کاری که بلدند دروغ و ریاست. چنان می خندند گویا می خواهند که این نکته را گوشزد کنند که زبری چادر را دوست دارند. انگار که برای کار دیگری اینجا جمع شده اند. هر روز با ادا و اطوار های جدید و تقلید های احمقانه ی آنها مواجه میشدم انگار که آنها مسخ شده اند و هیچ قدرت اختیاری از خود ندارند. می آیند و میروند و میخندند و می گویند و می خندند و در نهایت به طرز موزیانه ای میروند. انگار که چیز خیلی مهمی را از همدیگر پنهان میکنند و هنگام مواجه شدن با همدیگر ، نقش بازی میکنند. این جماعت بی خیال اند.بوی تعفنی که از خنده های بی اعتنایشان تراوش می کند راه را برای اپیدمی حماقتشان باز می کرد… مطمئن هستم که آنها لذت می برند از این همه زبری . لذتی وصف ناشدنی ! و من تنها می توانم ازاین اپیدمی حماقت ، بی احساس بشوم . اصلا من تا حالا دانشگاه نرفته بودم و سهم من از زندگی یک شهر برق رفته ی برق گرفته بود. اما این خاطرات خیلی به من نزدیک بودند. این جماعت چادر را دوست دارند . آنها حتی زبری چادر را هم دوست دارند. هر قدر چادر ضخیم تر باشد هنگام دریده شدن توسط این جماعت ، لذت بیشتری را برایشان تولید خواهد کرد . من در برابر این جماعت مسخ شده ام فلج شده ام . همه ی احساسات من مرده اند تنها احساسی که من دارم همان خشونت وصف ناشدنی چادری است که دور گردنم ، در نقش طناب دار فرو رفته است. برای آنها چادر یعنی وسیله ی برای دریدن و لذت بردن. برای من چادر یعنی طناب دار…

احساس میکنم که دیگر نمیتوانم این فضا را تحمل کنم. تصمیم گرفتم که حرکتی انجام دهم . میخواستم او را به چنگ آورم. حالا که سهم من از زندگی زجر کشیدن بود ، او هم باید زجر میکشید.

تنها کمی به غروب خورشید مانده . هوا نه سرد است و نه گرم. به سوی دانشکاه حرکت می کنم . باز هم همان بوی تعفن… اما اینبار از این بو رنج نمی کشم چرا که هدفی در راه است ! در کوچه ی خلوتی که به دانشکاه ربطی نداشت پارک می کنم. او همیشه از این کوچه به خانه شان میرفت. آرام و خونسرد منتظر خدایم هستم. پس از اندکی که هنوز خورشید غروب نکرده است او را از دور می بینم. تعقیبش می کنم و در فرصتی مناسب او را می گیرم و به زور داخل ماشین می آورم .من فقط می خواهم طغیان کنم ! من فقط می خواهم شیطانی که درونم بیدار شده آن تن اهورایی را تصاحب کند . من فقط می خواهم بر او تسلط داشته باشم. او گریه می کرد . فریاد می زد و عاجزانه کمک می خواست . شوکه شده بود. در فریاد هایش دیگر از آن حرکات اهورایی خبری نبود. دیگر دست نیافتنی به نظر نمی رسید . دیگر چادرش برایش مهم نبود. من او را از عرش به فرش پایین کشیده بودم. اتومبیل را به راه اندختم و به راه افتادم و او هنوز گریه و التماس می کرد و من لذت می بردم. لذتی وصف ناشدنی . در طول مسیر یک نوع کیف وصف ناشدنی در من تولید شده بود . دوست نداشتم که برسیم چرا که من از ضجه های او لذت می برم. در زندگی ام اولین بار است این چنین کیف می کنم . تک تک اشک های او برای من تداعی کننده پوچی آن حرکات خشنی بود که هر روز در مقابل من به نمایش می گذاشت. حال دیگر از این حرکات خبری نبود. مطمئن شدم که آن حرکات، آن بی اعتنایی های برنامه ریزی شده، حقیقت نداشت. از قبل هم میدانستم که همه ی این افراد، نقش بازی میکنند اما الان مطمئن شدم. حالا دیگر ضجه های او با خنده های من عجین شده بود. خورشید هم هنوز غروب نکرده بود. به خانه رسیدیم. در خانه کسی نبود. یعنی هیچ وقت خانه ی ما کسی نبود اما یک احساسی به من میگفت که شخصی در داخل اتاقم خوابیده است که فلج شده است. وارد حیاط شدیم. او را از اتومبیل پیاده کردم و در آغوش گرفتم . چنان محکم او را در آغوشم گرفته بودم که دیگر چادرش را از یاد برده بود و ناله می کرد. او ناله می کرد و من کیف می کردم از اینکه چادرش را از یاد برده بود. او را به خانه بردم و به آرامی روی کاناپه گذاشتم چند قدمی از او دور شدم . در این لحظه فقط او را تماشا می کنم. از این که گریه می کند و به چادرش توجهی ندارد ، لذت می بردم. چند دقیقه ای که گذشت از نگاه های خیره ی من تعجب می کند و می پرسد : از من چی می خوای؟؟ تو رو خدا ولم کن برم… به او می گویم : من فقط چادرت را می خواهم . او که از در خواست من تعجب می کند با نگاه بهت زده ی خود من را نگاه میکرد. به او نزدیک می شوم . در این لحظه ی تاریخی تنها چادرش را از او گرفتم آن نیروی سرکوب گر خطرناک حالا در دستان من بود و خورشید غروب کرده بود . و او هنوز با تعجب به من نگاه می کرد. و قاب عکس از فشار خود کم کرده بود. و صدای زوزه ی مشکوک قطع شده بود . و او گریه میکرد. و من می خندیدم. مثل اینکه یک تکه از تن او را جدا کرده باشم

من که سراسر زندگی ام ترس به دار آویخته شدن توسط این جسم خطرناک را در سر می پر وراندم ، حالا در دستان من بود. مثل اینکه نجات پیدا کرده باشم. شیطان بر اهورا پیروز شده بود و او را خلع سلاح کرده بود. حالا دیگر می توانم به آن تاریکی بی پایان ، خاتمه بدهم . حالا من با سوزاندن این چادر می توانم به عمق تاریکی نفوذ کنم و به آن خنده های زجر آور پایان بدهم. من حالا می توانم آگاهی را به این جماعت بیخیال منتقل کنم حالا دیگر می توانم به آنها نشان بدهم که در چه لجن زاری زندگی می کنند . من بهشت مسخره را به آنها نخواهم داد تنها می خواهم پرده از جهنمی که در آن غوطه ورند، بردارم. آنها حتما خوشحال می شوند و از من تشکر می کنند. با چادر از در خانه خارج می شوم و به حیاط وارد! پیت بنزینی را که در گوشه حیاط گذاشته بودم بر می دارم و تمام بنزین را به روی تل چوبی که آماده کرده بودم می ریزم . آتش مهیبی به راه می افتد. یک لحظه بی اختیار به آن آتش خیره میشوم و شکوه و عظمت خاصی را در آن میبینم. مثل اینکه آتش تولید شده بود تا تنها به شب تاریک برق رفته ای پایان بدهد. چادر را به طرف آتش پرتاب می کنم و در یک لحظه به تمامی می سوزد. چنان پست و حقیرانه سوخت که انگار اصلا از اول وجود نداشت. هیچ چیز نمیتوانست در مقابل این آتش مقاومت کند چه برسد به یک یک چادر گنگ…

هوا تاریک است و گویا برق شهرقطع است اما تل چوبی که در حال سوختن است بر تاریکی پیروز شده است. در مقابل آن ایستاده ام و احساس آزادی می کنم. زبانه های سرخ رنگ آتش چنان شور و هیجان وصف ناشدنی را ایجاد کرده بود که دیگر از آن خنده های گوش خراش خبری نبود و در این لحظه من آزادم به آتش نگاه می کنم و لذتی رعشه آور را تجربه می کنم. تمام بدنم مورمور شده است. مطمئن هستم که این آتش باعث خواهد شد که دیگران هم این شادی را تجربه کنند. مطمئن هستم که دیگر دروغ نخواهند گفت و یوغ بردگی را از گردنشان آزاد خواهند کرد … مطمئن هستم که در این شب تاریک که حتی ماه هم پشت ابر ها پنهان شده است، این آتش ، روشنایی را به یاد آنها خواهد آورد… مطمئن هستم که اگر خود را درون آتش بیاندازم نخواهم سوخت. می دانم که اگر قرار است بهشت گمشده ام را بیابم اول باید از شر این جسم مضخرف خلاص شوم. دخترکی را میبینم که که قاب عکسی در دست دارد و به سرعت از کنارم عبور میکند و از در خانه خارج میشود انگار که چیز مهمی را از تن او جدا کرده باشند. نفهمیدم که آن دختر از کجا آمده بود؟ اصلا چه اهمیتی دارد؟ من حالا او را آزاد کرده بودم و مهم نبود که چه چیز را از خانه ی من خارج میکند. او خودش بعدا می فهمد چه لطفی در حقش کرده ام و می آید و از من تشکر می کند!
در مقابل آتش ایستاده ام و به شکوه از یاد رفته ی شعله های آن نگاه میکنم. انگار که گذشته ی من تنها توسط این آتش قابل گفته شدن بود. ناگهان متوجه شدم که من از جنس همین آتش هستم . فهمیدم که شعله های گداخته ی آن هیچ تاثیری بر من ندارد. فهمیدم که اگر خود را درون آن بیاندازم آزاد خواهم شد . فهمیدم که این شعله های گداخته چشمان من را به روی واقعیت می گشاید. اینجا رستاخیز من است و من از آتش تولدی دوباره خواهم یافت . حالا تنها می خواهم که با آن یکی شوم . نا خودآگاه به سوی آن جذب می شوم هیچ اختیاری از خود ندارم گویی نیرویی مغناطیسی از درون من می جوشید و من را به سمت آتش جذب می کرد. انگار که دیگر هیچ چیز بر سینه ام سنگینی نمیکرد. به درون آن زبانه های گداخته پرتاب می شوم و در یک لحظه تمام ذرات تنم لذت توصیف ناپذیری را تجربه می کند رعشه ی مستی آوری تمام بدنم را در بر گرفته است. احساس می کنم که تمام افکارم درحال ناپدید شدن هستند وتنها چیزی که از آن باقی مانده یک نوع پوچی محضی که از درون من می جوشید و تمام اعضا و جوارحم را در خود حل می کرد. من آیا در حال تجزیه شدن هستم یا در حال متحد شدن ؟ آیا من به کل از بین خواهم رفت و یا تولدی دیگر خواهم یافت ؟؟ چه بر سرم خواهد آمد؟ دیگر به کل تمام افکارم پایان یافته بود . تمام ساختار های ذهنی احمقانه ام در حال شکسته شدن بودند . ذهن من نابود شد و تنها چیزی که باقی مانده یک نوع شادی عجیبی که تولید شده است . در این لحظه تنها می توانم که آگاه باشم . من نسبت به همه چیز آگاهم . اگر در این لحظه از من بپرسند که کیستی تو ؟؟ نمی توانم جواب بدهم . تنها می توانم بگویم که من وجود ندارم…

همچون جنازه ای روی تخت اتاقم افتاده بودم.از آن فلج بیداری خبری نبود. حالا میتوانستم بدن خود را کمی تکان بدهم. هنوز برق نیامده بود اما از پنجره ی اتاقم نور سرخ رنگی به داخل نفوذ میکرد. گویا کسی در حیاط ما آتش روشن کرده است. اما خانه ی ما که همیشه خالی بود… از تخت خواب بلند می شوم و قاب عکس را در دستم نگه داشته ام. ناگهان فکری به سرم زد. در این تاریکی سیال و موهوم، با این آتشی که در حیاط خانه مان به پا شده است میتوانم بفهمم که چه چیزی در این قاب عکس نهفته است. از اتاق خارج میشوم و به حیاط وارد! آتش مهیبی را میبینم که در حیاط خانه مان به پا شده است. نمیدانستم که چه کسی این آتش را تولید کرده است؟ اصلا هم مهم نبود. و شاید تنها نقطه روشن در این شهر برق رفته ی تاریک بود. انگار که شخصی میدانست که من به دنبال ذره ای نور هستم تا از محتویات عکس باخبر بشوم. به آتش نزدیک شدم و قاب عکس را در روشنایی سرخ رنگ آن گرفتم. من بالاخره میتوانم درون این قاب عکس را ببینم. درون قاب عکس، دیدم که شخصی کفن پوشیده است و روی زمین دراز کشیده است و سر خود را از کفن بیرون آورده و با چهره ی حسرت بار خود به دخترکی نگاه می کند گویا که تقاضایی از او دارد و دخترک از تقاضای مرد کفن پوش آگاه است اما هیچ اعتنایی به آن نمیکند. دخترک در دستش کتاب ضخیمی داشت که یک مشت کلمات نامفهوم عربی در آن نوشته شده بود وبا چهره ی غمگین خود بالای سر مرد کفن پوش نشسته و با نگاه خیره ی خود، کلمات آن کتاب را میخواند. عده ای هم به صورت دایره وار اطراف این دو ایستاده بودند و گویا در یک حرکت دسته جمعی ، آن دو را مسخره میکردند. چند نفر از آن ها انگشت اشاره ی خود را به نشانه ی تمسخر به سمت آن دو گرفته بودند و میخندیدند. نمیدانم چرا بوی عجیبی می شنیدم . ناگهان متوجه شدم که این بوی کفن است. حالا بالاخره می توانستم بوی کفن را برای اولین بار استشمام کنم. بوی یک لباس پایدار را میداد. بوی یک نوع آزادی را میداد. بوی وطن… وطن من پر بود از بوی کفن… ناگهان مردمی که دور ما حلقه زده بودند به سمت ما آمدند و من را که حالا درون کفن خوابیده بودم، بلند کردند و داخل تابوتی گذاشتند. من را روی دوششان گذاشتند و شروع کردند به خواندن کلماتی که من اصلا معنی آن ها را نمیفهمیدم. لا … اله… لالا… فکر میکنم که داشتند برای من لالایی میخواندند! تنها شخصی که میان جمعیت برایم لالایی نمیخواند یک دخترک دست نیافتنی بود. این دختر با اینکه لالایی نمی خواند اما کلمات پیچیده و دست و پا شکسته ای را که پیوسته در گوشم زمزمه میکرد که برایم از هر نوع لالایی زجرآور تر شده بود. نمی توانستم همرنگ شدن این دخترک با جماعت لالایی خوان را تحمل کنم. او نباید با این ها یکی میشد. اما هیچ کاری از دستم ساخته نبود. من را وارد قبرستان متروکی کردند که هیچ گونه روشنایی نداشت. گویا اگر روزی برق میرفت این قبرستان در تاریکی مطلق فرو میرفت. در این صورت باید یک نفر یک قاب عکسی را در دستش بگیرد و شروع کند در این قبرستان راهپیمایی کردن. او بایستی در یک شب تاریک در این قبرستان پیاده روی میکرد. چرایش را نمیدانم فقط باید پیاده روی میکرد. من را بردند و داخل قبری گذاشتند. من فلج شده بودم . من نمرده بودم. میتوانستم به آنها بفهمانم که زنده ام اما دوست داشتم این خانه ی جدیدم را… که از هر خانه ای مناسب تر بود.سرم از کفن بیرون مانده بود و عمدا لبخند مضحکی میزدم. یکی نفر از آن جماعت لالایی خوان آمد و با گوشه ی کفن، صورت من را پوشاند. حتما میخواست که بوی کفن را بیشتر استشمام کنم وگرنه چه دلیلی دارد که چهره یک موجودی که قرار است زیر خاک دفن شود را بپوشانند؟ مردم دیگر لالایی نمیخواندند اما آن دخترک چادری که گویا چادرش طی یک فرایند خودسوزی ضخیم تر شده بود، پیوسته کلمات عربی را برایم نوشخوار میکرد. حتی وقتی که مردم قبرستان را ترک کردند این دخترک هنوز اینجا نشسته بود و برایم شعر هایی عربی میخواند. وسواس… خناس… فلق… علق… وقب… قل یا… قل اعوذو… من نمیتواستم بفهمم که چه میگوید.

قاب عکس را که زیر نور آتش گرفته بودم، زیر بغلم نگه داشتم و دیگر به آن نگاه نکردم چون هر آنچه که قرار بود ببینم، دیده بودم. کمی گرمم شده بود. زبانه های آتش کمی آرامتر شده بودند. تصمیم گرفتم که یک دوش آب سرد بگیرم. به طرف حمام رفتم در حالی قاب عکسی زیر بغلم بود. احساس کردم که همیشه باید این قاب عکس را زیر بغل خودم بگیرم. مثل هدیه ی ناخواسته ای که به من داده اند و من باید برای همیشه آن را همراه خود داشته باشم. در یک تاریکی ناخواسته، زیر دوش ، آب سرد را باز کردم که ناگهان نفسم بند آمد اما به آن عادت کردم. و چه قدر خوب است عادت کردن! فهمیدم که تمام دردها ، توسط این آب سرد از مغز من خارج میشوند و سرازیر میشوند و در نهایت قطره های آب سرد با شادابی منظمی پایین میریختند. از حمام خارج شدم و به حیاط وارد! در گوشه ای از حیاط خاکسترهایی دیدم که گویا تازه سوخته بودند. مثل اینکه شخصی در اینجا آتش روشن کرده تا رستاخیز خود را تجربه کند… وارد اتاقم شدم. روی تختم دراز کشیدم. هوا تاریک بود. ظلمات محض. مثل همان شب هایی که برق میرود و شهر در تاریکی غریبی فرو میرود. مثل همان شب هایی که شخصی را در گوری ناخواسته چال کرده باشند و بعد از آن یک نفر شروع کند به پیاده روی در یک قبرستان تاریک … بدون هیچ دلیل خاصی… چادری در گوشه ی اتاقم افتاده بود. و من در عین تاریک بودن میتوانستم سنگینی حضور این چادر را احساس کنم. گویا هر چه قدر که این چادر را بسوزانند، باز هم ضخیم تر خواهد شد. بوی تندی مثل بوی کفن را استشمام می کردم. بوی خاکستر از پنجره ی اتاقم به داخل نفوذ میکند. و چقدر بوی کفن و بوی خاکستر شبیه هم است. خاکستری که گویا از سوختن تن یک شخصی حاصل شده بود. و چیزی مثل قاب عکس بر سرتاسر زندگی ام سنگینی میکرد.
پایان

نوشته: قصاب کیر-شهرام


👍 0
👎 0
14375 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

465268
2015-07-03 07:09:09 +0430 +0430

دقیقا همونطور که فکر میکردم عالی بود good

1 ❤️

465269
2015-07-23 10:56:19 +0430 +0430
NA

چرا کس میگی مومن
متنت خوب بود … good
ولی خیلی از چیز هایی که نوشتی خودتم نمیدونی چی بود shok

0 ❤️