عنوان اصلی این داستان هستش : ****آخرالزمان به روایت یک علاف (2) ****
سوال پیش میاد که :
همین . >
اپیزود چهارم : خر تو خر
سی و یک سال پیش ، در روزی که منجی به دنیا اومد سایادو سوار بر دسته خرش داشت از وسط توفان کاترینا عبور می کرد .
وقتی نیمه شب به مقصدش در پانامای آمریکا رسید سر و وضعش مثل کسی شده بود که توی معدن ذغال سنگ گروهی بهش تجاوز کرده باشن . زنگ خانه ی آقا و خانوم تگزاس رو فشار داد و درباره ی اینکه چطور خودش رو معرفی کنه و توضیح بده همه ی گل فروشی ها بسته بودن ، فکر کرد .
سلام ، اومدم دخترتون رو با خودم به یه معید دور افتاده ببرم ، شرمنده که …
شروع خوبی نبود .
سلام . خوبین ؟ می شه الکسیس رو بیارید تا با خودم به یه معبد دورافتاده …
لای در خانه که باز شد سایادو دوزاری اش افتاد شروع که هیچ برای بای بای کردن هم دیر رسیده است . یک بازوی هیکلی که ستاره ای پنچ پر روش خالکوبی شده بود یقه ی سایادو رو گرفت و کشیدش داخل .
مرد هیکلی حق داشت . اون موقع ها تنها جایی که شاهین درش شهرت داشت فقط دفتر ناظم مهدکودکش بود ، به خاطر چهار بار به آتیش کشیدن عکس عصبانی امام ، روی دیوار .
اما داستان ما درباره ی مشکلات شخصی شاهین یا حتی ممد نوبری نیست . بلکه درباره ی سرنوشت تمامی انسان هاست که در اون لحظه توی دست یه راهب تبتی بود که از قضا یه سری کله خر شیطون پرست گیرش انداخته بودن .
مرد هیکلی به سر تا پای سایادو نگاه انداخت . انقد سیاه و درب و داغون بود که بهش نمی خورد آدم خوبی باشه . بیخیال شد .
زیر زمین یه جای نیمه تاریک شامل کلی صندلی و یه دونه محراب با عجق وجقای حکاکی شده در دورش بود . کاهن توی محراب رفت و شروع کرد به صحبت کردن :
پسر نمی دونست دقیقا باید چیکار کنه ولی عجوزه هه کلا اینکاره بود . روی چهار دست و پاش نشست و گفت :
کاهن دوباره به محراب برگشت . با دست از همه خواست که ساکت شن و وقتی دید نمی شن داد زد که خفه شن .
اپیزود پنجم : ندای آسمانی
کاهن نتیجه گیری کرد :
محافظی که برای منجی در نظر گرفته بودند یک پیرمرد با نقاب شامپانزه بودش .
سایادو با شرمندگی پیشانی کودک رو نوازش کرد . الکسیس به همه چی طوری عمیق نگاه می کرد که انگار کاملا می دونه اوضاع از چه قراره . انگشت سایادو رو گرفت و خندیدش . سایادو بین این همه بدبیاری برای چندلحظه هم شده احساس آرامش کرد …
سایادو آروم گردن و بعد هم سینه های الکسیس رو نوازش کرد . دو دل ماند .
می دونست که داره مرتکب گناهی می شه که نه تنها خودش بلکه تمامی جهان رو به گا می ده . باید از شهوت دوری می کرد .
اندیشید : آیا واقعا زندگی یک بایده ؟ بیشتر شبیه یک شاید بود ، یک شاید طولانی که مدام ما رو برای کشف کردن به ادامه دادن سوق می ده .
سایادو خم شد و لبان کوچیک الکسیس اونو در خودش غرق کرد .
ندایی آسمانی جیغ زنان گفت : صبر کنید نید نید نید … لعنتی تی تی تی …
تنظیمات اکوی ندا به خاطر توفان حسابی به هم ریخته بود . درست کردنش یه سه دقیقه ای همه رو معطل کرد .
در میون همه ی این آدم های متعجب سایادو می دونست که مساله ی اصلی خود اونه .
کاری رو که می ترسید دشمنان روشنایی انجام بدن خودش مرتکب شده بود . آلوده کردن منجی به شهوت ، منظور ندا از سکس با کودکان همین بودش … خواست بچه رو برداره و هر جور شده فرار کنه و بره پیش استاد . شاید اون می تونست یه خاکی تو سرش بریزه اما جای منجی خالی بود .
دست تقدیر از فرصت استفاده کرده و داشت الکسیس رو با خودش می برد . سایادو دنبالش دوید و وقتی توی طبقه ی بالا بهش رسید فریاد زد :
اما همه اش همین نبود . چاقو میوه خوری ها تعداد بیشتری داشتن . یکی از اونا به حرکت ادامه داد و ادامه داد …
زمین که از خون سایادو گلگون گشت اهریمن ظهور نمود .
ادامه داره … شرمنده که به خمیازه کشیدن افتادین .
نوشته: او.
حیف اون چند کیلوبایت فضایی که این «کُسُشِرا» از هاست شهوانی اشغال کردن …
اومدی رکب بزنی تا دسته تو کیونت رفت اسکولِ پلشت.آخه با خودت فکر نکردی اون کس شر نامه ی اول داستان باعث میشه کسی داستانت رو نخونه و فقط با خواهر و مادرت وصلت کنیم!!!
واقعا خیال میکنی این اراجیفی که نوشتی و میشه خوندش ؟ میدونم تو مقصر نیستی . چون وقتی که کسی از نظر روانی و مغزی دچار مشکلات وبیماری باشه در هیچ دادگاهی مقصر نیست ولی کسانی که تصمیم میگیرند نوشته یکی که حالا بخاطر مواد مخدر و یا هرچیزی دیگه گوزیده است و در اینجا بگذارند تا هرکسی اینجا میاد بخونه تقصیر داره که این چرندیاتی که حال هرکسی و بهم میزنه را میگذارد در مقابل چشم ما . اما خیلی برای تو متاسفم که خودت و به چنین بدبختی انداحتی که نمی فهمی چی بنویسی و تا حرف بزنی همه بفهمند مشکلات روانی تورا که دچارش هستی. اما درمورد این چرندی که فرستادی باید بگم همان ایتدای داستان که دیدم کس و شعر هست ادامه اش و نخوندم و زمانی که نظرات دوستان و مشاهده کردم فهمیدم اشتباه نکردم که به نوشته های مغز معیوبت اهمیت ندادم . دیگه ننویس . اگر خواستی بنویسی ابتدا یاید آلت همه ما را بلیسی و اگه رضایت داشتیم انوقت هم باید تا یک روز قبل مرگت التماس کنی بدهیم این ها را بخوری و دهنت و بگائیم بعدش روز آخر اگر توانایی داشتی بنویس که باز نمی خونیم
قسمت قبلی جالب و خنده دار بود اما این یکی واقعا بیمزه شاید وقتی این قسمتو نوشتی سرحال نبودی بنده نویسنده حرفه ای نیستم قلمم پرکاه هم نیست ولی چند تا داستان اینجا نوشتم که یکیش دنباله داره اینقدر میدونم که حس نوشتن باید به سراغ ادم بیاد نمیتونی مجبور کنی خودتو شاید اگر چند روز صبر میکردی وقتی سرحال بودی مینوشتی چیز بهتری از اب در میومد امیدوارم قسمت های بعدی بهتر باشه…
عنوان تخماتیکت منو کشوند تو این صفه و فقط همون توضیح اولتو خوندم.
خواسم صرفن اطلارسانی کنم که گشاد خودتی و هف نسلت کسمخ ریدمون پلشت، منم دمبالهدار نمیخونم
قسمت قبلی باحالتر بود :)) ولی بد نبود اینم :)))
بنویس بازم
به طرز بسیار بسیار مضحکی داستانت خوب و طنزت بسیار قوی بود!!!
من فکر میکنم عصبانیت دوستان بیشتر به خاطر همون مقدمه متن بود تا خود داستان.
من خودم دنباله دار زیاد نمیخونم(پس یه جورایی به منم تیکه انداختی) ولی خب میدونم که مقدمه فقط به صرف طنز نوشته شده بود و به احتمال زیاد قصد ایشون واقعا توهین به مخاطب نبود و اینجور خواسته با مخاطب شوخی رکیک کنه.
بیانیه .
با سلام . از همه ی رفقا بابت نظرات دلگرم کننده شون مچکرم و خرسندم که داستان به دل همه نشسته است .
بی شک این دستاورد بزرگ - 28 دیسلایک عرض دو روز - بدون یاری بی شاﺋبه ی شما بزرگوران امکان پذیر نبود .
با آرزوی شادی حقیقی برایتان
و من الله التوفیق …
وای…فوق العاده بود!قشنگ حکایت این سایته…تا حالا چرت و پرت به این قشنگی ندیده بودم!ادامه بده!
"یکی تو ته مجلس به گوشت جنینی که دستش بود گاز زد و با همون دهن پر فریاد کشید :
و همینجا بود که من از خنده جر خوردم …
نتنها کسشعرنامتو نخوندم بلکه ی [dislike] هم تقدیم کردم تا یادت بیاد که اونی که گشادن عمتونه نه ما! . . . ;-)