الماسی در سرزمین خاکستری

1393/11/21

دروغ به دور از ذات انسانیت می باشد و این صداقت هست که انسان بودن را معنا میکند. این داستان براساس تخیل نویسنده می باشد و شما مختار در خواندن یا نخواندن آن هستید.

نه،حقش نبود.این حق اون نبود.حقش نبود در سرزمین خاکستری ما زندگی کند.او زیبا بود. او ناز بود. او و هزاران او.او الماس بود؛ساکت و آرام فقط داشتم نگاهش میکردم و و الماس داشت آب مژگان خود را جاری میکرد و داد میزد همه هم نگاه میکردن و من هم نگاه میکردم چرا که ایرانی ها فقط نگاه میکنند و فقط این را بلد بودم او اکثر اوقات با شوهرش دعوا میکرد ولی این دفعه به بیرون از خانه کشیده بود. الماس را همه مهناز میشناختند و من الماس.او داشت فریاد میزد و من نگاه میکردم و نگاه.بالاخره مادرم رفت و او را کشید به خانه مان تا او را نصیحت کند که بسوزد و بسازد.او آمد با قطره های مرواریدی که از چشمانش جاری بود و من هم به دنبال وی.مادرم گفت بروم و چای را آماده کنم.داشتم چای را برایش می آوردم که دیدم آرام شده و به مادرم میگوید تا کجا… چای را تعارف کردم و آمدم نشستم ،چشمانم قفل در بدنش بود وای خدایا پوستی سفید،چشمانی ذغالی ،موهایی بلوند ،اندامی زیبا وچون شلواری سیاه و تنگ پوشیده بود چیز دیگری شده بود داشتم نگاهش میکردم تا رسیدم به رون هاش وای، نمیدونم چرا ولی رون ها را بیشتر از سایر دوست داشتم و آن را میپرستیدم ،وای کونش بزرگ زیبا خوش فرم،تو این فکرا بودم که صدای مادرم مرا به خود آورد و گفت برو قند رو هم بیار،در هنگام آوردن قند دوباره داشتم نگاهش میکردم که این متوجه شد و خودش رو جمع کرد و من خیلی شرم کردم و از اتاق رفتم بیرون.در ذهنم چند باری باهاش رابطه برقرار کرده بودم که همش با لیس زدن پا شروع میشد میرسید به پاچه هاش و کوسشو و… ولی چون متاهل بود به خودم اجازه نمیدادم باهاش برنامه ی دوستی رو بچینم اما میخواستم باهاش دوست بشم و رابطه داشته باشیم ، چند باری بهش خیره نگاه کرده بودم ولی نمی دانم متوجه منظور من شده بود یا نه بعد اون ماجرا چند بار دیدم یکبار که داشت با مادرم حرف میزد سلامی کردم و منتظر دوستم بودم که شنیدم به مادرم میگفت پسر مهربان و خوش تیپی داری و من این ها رو به معنای جواب طلقی نمی کردم،چند باریم تو محله که بودیم داشت نگاهم میکرد ولی در این حین که من میخواستم که نگاهش کنم روش رو برمیگدوند این ماجرا ها ادامه داشت تا یک روزی دیدم که در خیابان منتظر ماشین هست و من زود خودم رو رسوندم تا گفتم بیا بالا تعارف میکرد ولی بالاخره سوار شد از حال بچه هاش پرسیدم تا این که گفتم مهناز خانوم چرا طلاق نمی گیری اونم گفت بچه هام و منم به دلیل شغلی که داشتم با مسایل حقوقی آشنا بودم گفتم کمکت میکنم و… خودش گفت اگه شمارتو لطف کنی ممنون میشم من از خدا خواسته دادم،

چند روز بعد بهم زنگ زد و این زنگ زدن ها ادامه داشت و هیچ حرف خاصی رد و بدل نمی شد و اینم از آماتوری من بود تا این که یک روز دعوتش کردم به یه کافی شاپ تا این که با هزار بد بختی بهش فهماندم که می خوام باهاش دوس بشم به یکواره با عصبانیت بلند شد بره که از دستش گرفتم با لحنی جدی گفتم بشین و اونهم نشست گفتم این فقط پیشنهاده اگه قبول بکنی یه اس ام اس با جواب بله بده اگر نه ،نه لطفا اگر جواب نه بود به هیچ کس نگو و من هم به کل فراموش خواهم کرد زود بلند شد و رفت بعد اون من هم رفتم . دو روز بعد به گوشیم اس اومد که فلان ساعت در کافی شاپ.رفتم دیدم قبل من اونجاست تا رسیدم شروع کرد به سوال پیچ کردن چرا من ،من ازت بزرگترم نمیشه،میتونی باکس دیگه دوس شی و… بالاخره راضی شد.چند باری باهم بیرون رفتیم اما اجازه نزدیک شدن بیش از اندازه نمیداد تا اینکه یه روزی تو ماشین که داشتیم بستنی میخوردیم ناگهان چشم های در دویمان روی همدیگر قفل شد می دانستم که میداند شهوت سرتاپایم را گرفته شاید من حدس میزدم،ولی مطمئن بودم او هم شهوتی شده بود بعد چند لحظه نگاه در چشمان همدیگر،همدیگر را بغل کردیم نفسم به نفسش میخورد اون از من آرومتر بود نفس های من تندتر بود ،دید من لب نمیگیرم خودش شروع کرد شهوتم چند برابر شد بعد چند دقیقه کوتاه لب گرفتن از هم جدا شدیم تا محله چیزی نمی گفتیم سر محله پیاده شد که بره ی لحظه مکث کرد ازش تشکر کردم اونم گفت مرسی خیلی عالی بود چند روز به همین منوال گذشت تا اینکه روز موعود فرا رسید،قرار رو خودش گذشت ولی به اسرار من قرار شد ساعت 2 ظهر برم خونشون چرا که کوچمون به کلی آرام بود حتی مگسم پر نمیزد قبل رفتن آماده شده بودم از هر جهت، با هزار بدبختی رفتم خونشون درسته کوچه آرام بود ولی احتیاط شرط عقله ازش خواهش کرده بودم واسه خاطر من اونم کار هایی که من دوست داشتم رو انجام بده رفته بود موهاش رو بلوند کرده بود بدنش رو آماده کرده بود یه آرایش کمی هم داشت در ک ماه شده بود وقتی دیدم شهوتم که از بین رفته بود واسه خاطر کوچه ،دوباره بیدار شد آن هم با چه شدتی.مرا دعوت کرد به حال جهت پذیرایی،رفتم موقع شربت تعارف کردن خم که شد نصف سینه هاش معلوم شد من هم راست کرده بودم اما این دفعه کاملا معلوم شد با خنده گفت وای پسرمون خیلی عجله داره مرد بشه هردو زدیم زیر خنده.گفتم بریم قبول کرد.رفتیم اتاق خواب رو در روی هم ایستاده بودیم از شهوت دستم میلرزید و من از توان شروع کردن نداشتم خودش دستم رو گرفت برد طرف سینشو فشار داد به سینش وای خدا نرم گرم عالی من هم یواش یواش شروع کردمبازی کردن باهاش مثل یه بچه همین طور اومدیم سمت تخت افتادیم رو تخت تابش رو در آورد ممه هاش افتاد بیرون این دفعه دیگه مجال ندادم شروع کردم به بوسیدن خوردن لیس زدن موقع خوردن سنه هاش به سختی خودم رو نگه داشته بودم خیلی میترسیدم آبم بیاد واسه همین شلوارم رو در آوردم آزاد باشه این دوست عزیز ما بازم گفت وا چقد عجله داریم منم هیچی نگفتم همین طور فقط ممه هاش رو میخوردم خودش گفت برو پایین رفتم رسیدم به اصل کاریه گفت بخور منم هم چشم گویا شروع کردم ولی دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم از روی شرمندگی بهش نگاه کردم گفت بابا عادیه منم خوشحال به کارم ادامه دادم ولی نمی تونستم بخورم یه بویی میداد ولی شهوت اجازه دقت کردن به آن رو نمیداد بعد چند لحظه صدای اونم در اومد آی وای خودشه نفس نفس میزد ،من رو بیش تر از کسش پاچه هاش دیوونم کرده بود اونا رو هم بوس میکردم باهاشون بازی میکردم خودشم با سینه هاش بازی میکرد،گفت بیا بالا میخوام مال تو رو بخورم ولی اجازه ندادم مطمئن بودم اگه بخوره بازم آبم میاد با صدایی لرزون گفتم میخوام بکنم گفت باشه خودش کیرم رو گرفت دم کسش گذاشت فشار دادم نرفت یکمی تف زد منم فشار دادم یه لحظه رفت توو یه حس خاصی اومد سراغم که کم مونده بود جونم درآد در حین فشار منم آیییییییییییییی های اونم رفت آسمون ها در آوردم گفت کس کش بکن تو بازم کردم چند باری کردم در آوردم فک کنم 8بارم نشد بازم آبم اومد چون میدونستم قرص مصرف کرده خالی کردم تو به عبارتی نمی تونستم خودمو نگه دارم همین طور ادامه میدادم اونم حی فوش میداد سینه هام رو میگرفت بوسم میکرد بازم تلمبه میزدم که دفعه سوم هم آبم اومد بازم خالی کردم تو کسش دیگه اصلا نا نداشتم ولو شدم روش ولی اون ارضا نشده بود که خودشو مالید ارضا شد هردو توان حرکت نداشتیم بالاخره بلند شدیم زود آماده شدم برم ازش خیلی تشکر کردم اونم میگفت اقامون خیلی عجله داره بازم خندیدم چرا که دیگه آقا میگفت.توی سن 22 سالگی یه زن 32 ساله منو مرد کرد چی میتونستم بگم هیچی ولی دلم اصلا راضی نبود چرا که شوهرش نمیدانست بهش خیانت کرده ولی من که میدونستم بالاخره الماس هم از شوهرش طلاق گرفت و من رو یه کس کن حرفه ای کرد.

نوشته: majidhot


👍 0
👎 0
48734 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

453092
2015-02-11 09:17:34 +0330 +0330
NA

وااااااااااافععععععععععععا

0 ❤️

453093
2015-02-11 12:13:28 +0330 +0330

قدر پشم کیرمم ارزش نداره واسش نظر بذارم ولی فقط میگم که کس شعر به تمام معنا بود

0 ❤️

453094
2015-02-11 13:13:12 +0330 +0330
NA

باز هم کس شعر !
‏-_-

0 ❤️

453095
2015-02-12 02:29:45 +0330 +0330
NA

اول نظر بچه ها رو دیدم کییییییییییییییرم تو وجودت با این داستانای چاغال و دروغت

0 ❤️

453096
2015-02-12 02:31:27 +0330 +0330
NA

بچه ها این ی شماره دختر سکسیه کافیه مخشو بزنی
09017874584

0 ❤️

453098
2015-02-13 14:50:55 +0330 +0330
NA

من میرم بشاشم و بیام …

0 ❤️

453099
2015-02-13 14:54:51 +0330 +0330
NA

آخه کس کش این چه کس شعری هست که به خورد ملت میدی؟ فک کردی مردم خرند؟

0 ❤️

453100
2015-02-14 06:19:45 +0330 +0330
NA

آفرین قشنگ بود.

0 ❤️