اولین سکس و اولین عشق

1400/09/04

وقتی از کنار من رد شد و بوی بدنش بهم خورد انگار یکی محکم چنگ زد به گلوم
چه عطری داشت لعنتی!
انگار بوی عشق و شهوت جمع شده بود توی وجودش
چنان عمیق بو کشیدم و امتدادش رو دنبال کردم که انگار یه عمر دنبال این عطر و بو میگشتم و تازه پیداش کردم
بعداز کمی دورشدن به نازی گفتم عزیزم تو برو من یادم اومد واس مامان خرید کنم.اصرار که باهم بریم و از من انکار،تو مسیر برگشت از باشگاه ژیمناستیک بودیم…
الان باخیال راحت میتونم پشتش راه بیوفتم و بو کنم لعنتیو
تا بخودم اومدم حس کردم خیس شدم،دارم پاهامو فشار میدم به همدیگه.
کنجکاو بودم ببینمش اما انگار اینقدر خسته بود که بیتفاوت به اطراف فقط داشت به مقصد فکر میکرد حتی نیم رُخش هم نتونستم ببینم
احتمال میدادم کار همیشگیشه و به این امید که روزای بعدهم میتونم ببینمش دلخوش بودم
بالاخره رسید!
یه خوابگاه!
پس شهرستانیه!!!
چندروز بعد همون ساعت رفتم اونجا و بادقت بیشتر
مث آدمای هیز یکی یکی پسرهارو دید میزدم تا ببینمش
آاااخ دوباره بوشو حس کردم
تصوراتم با دیدنش فرق داشت
صورت آفتاب سوخته و خسته با ته ریشی که یه لحظه رو گردنم حسش کردم و مو به تنم سیخ کرد
اصن متوجه نشدم که چشمام قفلی زده روش و اونم داره بهم نگاه میکنه
با نگاه تعجب و یه لبخند به نشونه ی سوال سرتکون داد به خودم اومدم…
«سلام!!!»
واااای چرا بهش سلام کردم؟؟؟؟؟
از کنارش رد شدم و یه لحظه باتعجب و ابهام برگشت و منم خودمو جمع وجور کردم و انگار اتفاقی نیوفتاده هردو از کنار هم رد شدیم…
خاک برسرم!چرا سلام کردم بهش؟؟؟دیوونه شدی آزیتا؟؟؟
*
*
*
تازه فهمیدم خودارضایی یعنی چی
با تصور عطر و بوش خودتو خالی کنی درصورتیکه عطشت بیشتر میشه…
کارم شده بود رفتن و دید زدن،اونم فهمیده بود و بدش نمیومد
بالاخره به خودش اجازه داد و پا پیش گذاشت…
«جواد»چه لهجه ی شیرین جنوبی!
چه تن صدای جذابی!
شنیده بودم جنوبیها خیلی هات هستن!
*
*
*
دیگه شهوت و عشق و دیوونگی جلوی چشمام گرفته بود…
هرروز بیشتر و بیشتر بهش وابسته میشدم و شبها قبل خواب تو تصوارتم باهاش سکس میکردم
اخه لعنتی چیزی کم نداشت،اخلاق،رفتار،شخصیت،اون اندام جذاب و مردونه ش و داغش…پیش خودم آقای خاص صداش میکردم!
چتهای سکسی شبانه مون اوج گرفته بود…
دیگه تحمل نداشتم واحساس کردم خودمو باید بهش هدیه بدم
باتمام وجود
دربه در دنبال یه راه بودیم تا کنار هم باشیم
یادم اومد نازی که باباش شریک بابام بود گاهی مامانش میرفت شهرستان پیش باباش و بخاطر کلاس و باشگاه،خاله ش می موند پیشش تا مامانش برگرده!
عههه چرا زودتر به ذهنم نرسید،از طرفی هم اولین تجربه ی جدی بود که تا اینجا کشیده شده بود
باهاش تماس گرفتم و از حال خودم بهش گفتم،قربونش بشم هیچی نگفت یکم مکث کرد اما باشناختی که از من داشت گفت سعی میکنم ردیفش کنم
بالاخره نازی زنگ زد و گفت مامانش میخاد بره و اونم باخاله ش هماهنگ کرد که میخام یه جشن دونفره واس آزیتا بگیرم،چون تولدش نبودم پیشش و خاله هم قبول کرد.دیگه قلبم داشت ازجاش کنده میشد از شوق،کلی قربون صدقه ش رفتم…
*
*
*
روز قرار رسید.شبش تا صبح کابوس و رویا دیدم،از ابرو ریزی ،از سکسمون و… خلاصه تاصبح من نتونستم بخوابم،باورم نمیشد که قراره باتمام وجود حسش کنم،ترس و استرس و شهوت و عشق قاطی شده بود و ته دلم دلشوره داشت
آماده شدم رفتم خونه نازی
یه خونه ی دوبلکس که ما باید میرفتیم بالا که معمولا واس مهموناشون بود
جواد زنگ زد و آدرس رو واسش فرستادم
نازی هم تا صدای زنگ خونه رو شنید گفت من میرم تو اتاق موزیک پلی کنم شما راحت باشید
دست و پاهام یخ کرده بود و تندتند قلبم میزد
آقای خاصم اومد!!!
با لباسای همیشگیش،ساده و جذاب،خیلی تاکید کردم بهش که حق نداری زیاد ادکلن بزنی و با بوی کم سیگار ش میخامش اما خب گوش نکرد!
اخه گاهی میکشید اما ظاهرا امروز یکم زیاده روی کرده بود
اومد داخل،طفلک خودش هم استرس داشت و گفت آزی مطمئنی اینجا کسی نمیاد و دوباره واسش توضیح دادم یکم آروم گرفت«یکی نبود خودمو آروم کنه!!!»
نشستیم…یه سکوت کوتاه و عمیق
اینهمه حرف داشتیم اما انگار یکی جفت دهنامونو دوخته بود
چشماش یه برق خاص داشت و دلم آشوب بود،دستام یخ کرده بود،فهمیده بود استرس دارم،دستامو گرفت ، انگار تازه از تو تنور دراومده بود یهو یخم باز شد
دستامو بوسید گذاشت رو صورتش،اون لحظه انگار بار اول بود کف دستام صورتشو حس کرد.چشمام بسته شد،حس کردم یه نفس داغ میخوره به صورتم،جرأت باز کردن چشمامو نداشتم،حس میکردم لباش داره نزدیک میشه،وقتی لباشو چسبوند ناخداگاه دستم رفت پشت کمرشو و دستاش گذاشت دور گردنم
لبامو چسبوندم باتمام وجود میخوردم،احساس کردم شرتم خیس خیس شده
تو بغل مردونش گم شده بودم،لبامو ول کرد رفت سراغ گوشم،اروم درگوشم زمزمه کرد«دوستتدارم»واااای دیگه داشتم میمردم،دوباره لباشو محکم بوسیدم و توچشماش زل زدم و گفتم دیوونتم!
مث پَر کاه بلندم کردم گذاشتم رو تخت من دیگه آماده هراتفاقی بودم
چنان بالباش روی گردنم و بدنم میکشید که انگار داشت منو با لباش تیکه تیکه میکرد
از شدت شهوت بدنم داغ شده بود و به خودم میپیچیدم
نفسهام کم کم داشت کشیده تر میشد
احساس کردم آبم داره میره تا سوراخم که یهو دستشو رو شلوارم حس کردم،یه لحظه جاخوردم و نگاش کردم،ترسید،جا خورد،دستمو گذاشتم رو دستشو فشارش دادم و خودمو ول کردم روتخت،انگار داغی دستاش از داغی بدنم بیشتر بود
سینه هامو محکم گرفت و جوری فشارداد و میخورد که کبود شده بودن و منم دیگه صدای آه و ناله م بلند شد و به خودم میپیچیدم،دکمه های شلوارمو باز کرد و یه آه کشید،شورتم خیس خیس شده بود یه لحظه خجالت کشیدم که دیدم سرشو فشارداد رو شرت خیسم و لیس میزد باصدای لرزون گفتم بخورش…زوووودباش
مث وحشیا از بالا تا پایینشو زبوون کشییید…وااااای واس یه لحظه نفسم بند اومد به خودم اومدم دیدم سرشو دارم محکم فشار میدم رو خودم
زبونشو میچرخون داخل و با حرص و ولع میخورش. سرشو آوردم بالا صورتش خیس بود لبای خیسشو بوسیدم با دستام اروم خابوندمش رو کمر
چشمام از شدت شهوت باز نمیشدن
تند تند دکمه های شلوارشو باز کردم
اینقد سفت و شق شده بود که دیوونه م میکرد
از زیر شرت دست کشیدم روش
اووووه باراول بود از نزدیک لمس میکردم
داغ و سفت و البته خوردنی!!!
نمیدونستم چطور شروع کنم
سعی کردم مث فیلمها انجام بدم
زبونمو کشیدم روی کیرش
آروم سرشو گذاشتم تو دهنم و آهش بلند شد کونمو کشوند سمت صورتش
داشتم نبض بدنمو از شدت شهوت حس میکردم
هردو شروع کردیم به خوردن که دیگه طاقتم تموم شد گفتم جواد…میخاااام زود بااااش
دیگه داشتم میمردم،لبامو آروم بوسید و بانفسهاای بریده کیرشو چسبوندش به بدنم،درگوشش گفتم نترس عزیزم من ژیمناستیک میرم،شدت شهوت تو چشماش دیدم،گذاشتش رو کوسم و آروم میمالوندش،وااااای جونم دراومد اون لحظه،اینقد خیس بودم که خودش اروم اروم داشت میرفت داخل و نفسم در نمیومد،دردش عجیب لذت داشت
اروم اروم فشار میداد و منم چنگ میزدم تو کمرش که احساس کردم تمام کیرش داخل وجوم دارم حس میکنم،داغه داغ بود
اروم شروع کرد عقب جلو کردن و خوردن لبام و سینه هام.دوتامون از شدت شهوت و عشق،دیوونه وار میپیچیدیم به همدیگه و ضرباتش تند تر و تندتر میشد که دیدم داره صداش بلندتر میشه
با یه حرکت دراوردش و آبشو ریخت روی شکمم
آبش…آتییییش بود
دوس داشتم تمامشو میریخت داخل…
واااای باورم نمیشد

پایان

نوشته: Azita666


👍 12
👎 1
10701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

844441
2021-11-25 01:20:26 +0330 +0330

اولا اول
دوما هاینریش جان کجایی
سوما قشنگ بود لایک فقط چرا اروتیک رو زود تموم کردین

3 ❤️

844469
2021-11-25 06:52:30 +0330 +0330

امروز هم یه چیز تازه یادگرفتم …
ژیمناستیک میرم یعنی …
ندادم اما بکارت هم ندارم
نداده جر خوردم
خب نفر اول بعد چندبار سمبه زدن …گشادش میکنه و میره …به نفر دوم چی میخوای بگی؟ نترس بزن توش پاتیناژ میرم !!! وقتی میکنه اون تو تازه میفهمه یه اصغر کوتول این تو پاتیناژمیرفته .!

2 ❤️

844493
2021-11-25 08:50:45 +0330 +0330

کاربر محترم Azita666
شهامت حضورتون در جشنواره و شرکت در چالشی از این دست رو تبریک عرض می‌کنم و امیدوارم این حضور مشوق و انگیزه‌ای باشه برای بیشتر نوشتن و علاقه‌ی بیشتر شما به نویسندگی.

روایت حاضر، قصه شور و دلدادگی و برانگیختگی دختری هست که تا حالا طعم و لذت یه هم‌آغوشی دلچسب و به یادموندنی رو نچشیده، مخاطب این موضوع رو همون ابتدا، از عنوان داستان دریافت می‌کنه و میشه گفت تنها مطلبی هست که به مخاطب ارایه می‌شه و تا انتها توصیف و چگونگی سیرآب شدن این عطش رو شاهد هستیم.

اگرچه روایت از ریتم تند و هیجان‌انگیزی برخورداره، اما انگار نویسنده محترم در زمان نوشتن، درگیر همین هیجانات شده و از پرداختن به جزئیاتی مثل شخصیت‌پردازی، فضاسازی و قصه‌گویی غافل مونده و به ذکر خاطره‌ای شیرین بسنده کرده…

سوژه‌ی انتخابی می‌تونست دست مایه‌ی داستانی شورانگیز و عاشقانه_اروتیک جذابی بشه که متاسفانه از سطح خاطره گویی بالاتر نرفت و شتابزدگی نویسنده اون رو عقیم گذاشت…

امیدوارم، در آینده نویسنده محترم، با کمی صبر و حوصله و البته مطالعه، داستانهای دلچسبی رو بنویسه، چرا که توان بلقوه‌ی این کار رو داره…

موفق و شاد باشید…🍃🌹

2 ❤️

844498
2021-11-25 09:27:31 +0330 +0330

ملجوق ژیمناستیک میری پرده نداری؟
بار اول هر کوسی کیر بخوره خونی میشه
مگه اینکه با بادمجون از خجالت کوست دراومده باشی!
این داستان ملجوق منعطف🤣🤣🤣🤣

1 ❤️

844558
2021-11-25 18:44:43 +0330 +0330

ممنون بابت نظراتتون
این اولین تجربه ی داستان کوتاه نویسی من بود و بابت ریتم تند داستان و نپرداختن به جزییات عذرخواهی میکنم چون هم بیتجربه بودم و هم بخاطر محدودیت جشنواره در مورد تعداد کلمات نمیتونستم بیشتر از این به داستان خیالی شاخ برگ بدم اما خب تجربه و چالشی جالب برای من بود.از ادمین و سپیده جان و داور ها هم تشکر میکنم که امتیاز به داستانم داده اند
اما مطمئنا تجربه ی آخرم نیست و داستان اصلی رو با جزییات بیشتری مینویسم که این داستان کوتاه و خام رو فراموش کنید😉😅🙏🌹

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها