زنی از جنس عشق (2)

1394/03/07

…قسمت قبل

کیانا! یعنی خاک تو اون سرت کنم! الان اولاو و اریک فکر میکنن تو عقب مونده ای چیزی هستی! آخه خرس گنده یعنی چی که من نمیتونم لیست کتابارو پیدا کنم؟ مگه لیستو کردن تو کونت که نمیتونی پیدا کنی؟ الان اولاو چی فکر میکنه؟یعنی نمیتونستی یه بهانهٔ بهتر پیدا کنی؟ آخه چیکار کنم من از دست تو ,بابون؟
کیانا با حرص یه مشت محکم کوبید تو پیشونیش.اما حقیقت این بود که کیانا صبح بدجوری هول شده بود.وقتی دیده بود اولاو به سمت اتاق اریک میره پاهاش بی اختیار دنبال اون کشونده بودنش.اولین باری که اولاو رو دیده بود اولین روز دانشگاه بود. احساس غریبگی میکرد. با مردمی کاملاً نا آشنا توی یه سالن کنفرانس بزرگ. اون روز برای اولین بار با تمام استاداش آشنا شده بود. از بین تمام استادهای زن و مرد فقط اولاو بود که متفاوت بود. نمیدونست چرا. یه حس خاص بهش دست داده بود.احساس کرده بود که میخواد این مرد پدرش باشه. ای کاش اولاو پدرش بود. دلش حمایت میخواست. چیزی که تو ایران ندیده بود.دلش آغوشی میخواست که توش بچه بشه. کودک درونش داشت گریه میکرد. تا اون لحظه همیشه سعی کرده بود قوی باشه و تنهاییشو تحمل کنه. از بچگی قوی بار اومده بود. کسی نبود ازش مراقبت کنه و کیانا مجبور شده بود خودش خودشو بزرگ کنه. پدرش از پدر بودن فقط تنبیه و کتک زدن بلد بود. مادرش هم یه زن تمام عیار بود و بدبختِ مرد. نه از خودش نظری داشت نه کاری خلاف عرف جامعه میکرد. و به نظر میرسیدهمه چیز خلاف عرف جامعه اس. زن نباید بلند بخنده. زن نباید سر کار بره چون میگیرن بهش تجاوز میکنن. زن نباید رو حرف شوهرش حرف بزنه. زن نباید با مردا حرف بزنه. این کار جنده هاست. زن باید بسوزه و بسازه. اول خونه پدرش. بعد هم که یکی پیدا شد و گرفتش، خونهٔ اون.یه زن نباید حرفشو بزنه حتی اگه درسته. یه زن فقط باید قشنگ و خانوم می بود. غذاهاش خوشمزه بود و همیشه آماده برای شوهرش. هر وقت هم بهش چیزی می گفتی، جواب میداد چاره ندارم…گاهی وقتها به نظرش میرسید که این فقط یه بهانه اس که مادرش واسه تنبلی و کون گشادیش میاره. فقط مرگه که چاره نداره بقیه چیزا یه چاره ای دارن.

کیانا زمین تا آسمون با مادرش فرق داشت. بچه که بود دوست داشت مثل داداشش از در و دیوار راست بالا بره. مامانش خیلی کتکش میزد سر این مسئله. بچه میوفتی پرده ات پاره میشه! کیانا که این حرفو شنیده بود خیلی تعجب کرده بود. پس چرا کیان میتونست از هرجا دلش میخواست بپره؟ پس پردهٔ اون چی؟یه خورده که کارشناسانه بدنشو جستجو کرده بود هم که پرده ای پیدا نکرده بود. پرده چی بود یعنی؟ شاید مثل پرده های اتاقش گل گلی بود. کجا آویزونش کرده بودن که کیانا پیداش نمی کرد. آخرش هم از مادرش پرسیده بود و به جرم بی حیایی چه کتکی خورده بود. خودشم با شلنگ.۶ سالش بود. بعد از اون کتک فقط فهمیده بود که پرده چیز بدیه…
وقتی بچه بود تو تلویزیون برنامه های کودک از دم رنگ و بوی جدایی و مرگ داشتن. بنر اول از مادرش جدا شد بعد هم که عمو جغد شاخدارش مرد. هادی و هدی که با اون پشت صحنه سیاه باعث میشد برینه تو شلوارش. حنا دختری در مزرعه مادرش مریض بود و معلوم نبود میمیره یا نه. تو رامکال مادر پسره مریض بود و قرار بود بمیره. هاچ زنبور عسل مادرشو گم کرده بود. ارم و جیر جیر که رسماً زهر ترکش میکرد. چاق و لاغر و اون آدم آهنی توش وحشتناک. بعدش هم که خداروشکر سریالهای بزرگسالان. همه چیز دم از بدبختی و مصیبت میزد. سلطان و شبان. اوشین. هانیکو. سر به داران. شعبون بی مخ… بچگیشو تقریباً تو بی خوابی و ترس گذرونده بود.حالا تو عالم بزرگی اون ترسها هنوز اثر خودشونو داشتن.

وقتی رسیده بود به دوران نوجوونیش یه دفعه مرز بندی ها و بکن نکن ها بیشمار شده بودن. بلند نخند آبرومون میره. ملیح بخند. به اون پاچه های بز دست نزنی یه وقت آبرومون میره. مگه تو جنده ای؟ شلوار مال پسراس. دامن بلند بپوش. باز که اون لامپو عوض کردی جونم مرگ شده. چرا مثل پسرا رفتار میکنی؟ میخوای آبرومونو ببری؟برق میگیردت خاک تو سرمون میکنی. این آهنگای چرت و پرت چیه گوش میدی؟ قربون دهن شجریان. یاد بگیر. چه چه بزنی چی میشه؟ هنراتو زیاد کن آبرومون میره. شاید یه الاغی پیدا بشه بگیردت. رو حرف داداشت حرف نزن…
براش خیلی عجیب بود که تو ایران آبرو مثل کش تُنبون همیشه در حال در رفتن بود. این چه آبروی شُلیه که با همه چی میره؟

از وقتی پا به نوجوونی گذاشته بود فهمیده بود که از شعر و شاعری خیلی خوشش میاد و نقاش ماهریه.اما کی بود که واسه اش مهم باشه؟ مامانش تمام مدت میخواست فرمول قرمه سبزی و آش رشته تو کله اش فرو کنه تا بلکه شوهر براش پیدا کنن. دیگه شونزده سالت شده خرس گنده شدی. یه دونه قرمه سبزی رو نمیدونی چه سبزیایی توشه. وقتی ترشیدی موندی رو دستمون بهت میگم.نمی فهمید چرا اینقدر فشار روشه. در حالیکه کیان هر غلطی دلش میخواست میکرد و آخرش هم کیانا رو مجبور میکردن کوتاه بیاد.این از خونه بود. تو مدرسه هم معلم ادبیاتشون چیز اعجوبه ای بود. خانوم منصوری وقتی عصبانی میشد و دهنشو باز میکرد خواهر مادر همه اشونو یکی میکرد. موضوعات انشایی هم که میداد به درد عمه اش میخورد. علم بهتر است یا ثروت… من یک شهیدم… بهار را توصیف کنید… پاییز را توصیف کنید… تابستان خود را چگونه گذرانده اید… کیانا از بس بهار و تابستون و پاییز و زمستون توصیف کرده بود کف کرده بود.یه بار کیانا یه شعر نوشته بود و سر کلاس خونده بود. خانم منصوری هم با کمال ناباوری با عصبانبت داد زده بود سرش: حمال تو فرق انشا با شعرو نمیدونی؟ دلش به زنگ هنر خوش بود که معلمش هم معلم ریاضی بود هم هنر. آرزو به دلش مونده بود که یکی تو هنر و نقاشی بهش موضوع بده. موضوع نقاشی همیشه این بود: آزاد. البته اگه معلم گرامی تصمیم نداشت ریاضی کار کنه تو زنگ هنر…

اما تو جوونی همه چیز فرق کرده بود. کوروش اومده بود خواستگاریش.پسر یکی از دوستای باباش بود. پسر شهید.گویا در جوانی پدر کیانا و اون دوستش باهم خیلی جور بودن. باهم قرار گذاشته بودن که اولین بچه هاشون با هم ازدواج میکنن. یکی پیدا نشده بود بگه آخه کسخل ها! اگه جفت بچه های اولتون پسر بود چی؟ زده بود و اون دوست تو جنگ ایران و عراق شهید شده بود.و حالا پدر کیانا رو حرفش استوار مونده بود. مرده و قولش. مرد سرش بره قولش نمیره… ولی اگه مرد خودش ناموسشو بده دست یه حیوون, مشکلی نیست. کیانا دلش میخواست ادامه تحصیل بده ولی به زور شوهرش دادن. از بس باباش با کمربند زده بودش مجبوری لباس عروسیشو پوشیده انتخاب کرده بودن. از بس تن و بدنش مثل مزرعهٔ بادمجون سیاه و کبود بود. جای کبودیها هیچوقت رو تنش خوب نشدن. غذا رو سوزوندی؟ کتک. غذا چرا بی نمکه؟چرا پریودی؟ کتک. چرا زنگ زدم گوشی رو دیر جواب دادی؟ کتک…کوروش رسماً روانی محض بود. هر چی کیانا به پدرش میگفت که کوروش اذیتش میکنه باباش میگفت حتماً خودت یه کاری کردی حقت بوده. به مادرش هم که میگفت فقط یه جواب میشنید: زن جماعت چاره نداره…وقتی مادرش اینو میگفت کیانا دلش میخواست کله اشو بکوبه به دیوار. آخه زن ناحسابی! اگه تو که زنی درد منو نفهمی, یه مرد میخواد بفهمه؟چرا میذاری مثل گوسفند هم تو عروسی سرتو ببرن هم تو عزا؟ آخ تو خبر مرگت انسانی، مادر من! چرا از خودت دفاع نمیکنی؟ چرا همگی با هم متحد نمیشین شما زنها؟ اونوقت ببینم کدوم مردی تخم میکنه زنشو بزنه! اما کی به حرف کیانا گوش میکرد؟
وقتی به پدر و مادرش گفته بود که دیگه میخواد طلاق بگیره هم بهش رک و راست گفته بودن: اگه طلاق گرفتی نه ما نه تو. ما آبرو داریم…و کیانا بالاخره فهمیده بود که کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من. بالاخره تو بیست و پنچ سالگی تصمیم گرفت که بره.به یه قاچاقچی پول و طلا داده بود و یه شب که کوروش با دوستاش رفته بود شمال٬ فرار کرده بود. از ایران. از پدر و مادرش. از کتک. وسط راه بلا نمونده بود که سرش نیاد. خود قاچاقچیه چند دفعه به کیانا تجاوز کرده بود. اما کیانا تصمیم خودشو گرفته بود و نمیخواست برگرده ایران. تو ایران هیچ چیزی منتظرش نبود. گرسنگی کشید. دوید. بهش تجاوز شد یه بچه تو راه سقط کرد. اما به خودش میگفت که وقتی به مقصدت رسیدی میتونی گریه کنی. الان فقط وقت جنگیدنه تا زنده بمونی…
بعد از پنج سال آوارگی تو کشورهای مختلف بالاخره تو دانمارک به عنوان پناهنده قبول شده بود.حالا که دانمارک زندگی میکرد فهمیده بود که تو ایران هیچ چیزی یاد نگرفته و چقدر خام و بچه اس. تو این مدت فامیلشو عوض کرده بود. دلش نمیخواست هیچ چیزی اونو یاد گذشته اش بندازه.دانمارکی خیلی زبون سختی بود. و یادگیریش دو سه سال طول کشیده بود. کیانا دلش می خواست ادامه تحصیل بده و حالا میتونست. بالاخره تو ۳۴ سالگی عزمشو جزم کرده بود و اومده بود دانشگاه. و حالا که اولاو رو دیده بود حس میکرد به یه بزرگتر نیاز داره که لوسش کنه. نازشو بکشه و ازش حمایت کنه. یه پدر.کسی که دلش برای تمام سختی هایی که کیانا کشیده بود بسوزه. خودش دیگه نمیتونست… اما چطور میتونست از یه مرد غریبه همچین تقاضایی بکنه؟
یه دفعه دید که اولاو جوابشو داده. چه ذوقی کرد… وقتی شماره تلفن اولاو رو دید…

ادامه…

نوشته:‌ ایول


👍 0
👎 0
43349 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

463781
2015-05-28 22:56:07 +0430 +0430
NA

عالي بود ، دوست دارم داستانتون رو give_rose

0 ❤️

463782
2015-05-28 23:49:10 +0430 +0430
NA

احسان هات میفرماید:
افرین. ادامه بده

0 ❤️

463783
2015-05-29 02:20:22 +0430 +0430
NA

سلام خدمت دوستان…
این داستان کاملا درسته…
ولی نویسنده این داستان فکر کنم حداقل بیست ساله که تو ایران زندگی نمیکنه…!
این فرهنگ و زندگی خیلی وقته تو ایران از بین خانواده ها و جامعه کمرنگ و حتی از بین رفته…

نویسنده عزیز*
یه سفر پاشو بیا ایران…
خیلی چیزا به کل تغییر کرده.

0 ❤️

463784
2015-05-29 02:53:31 +0430 +0430
NA

امیدوارم برای همیشه این عقاید پوچ از جامعمون محو بشه…*

1 ❤️

463787
2015-05-29 09:05:54 +0430 +0430

ممنون ایول جان.منتظر ادامه داستانت هستم.
کیانا چه سرنوشت و زندگی تلخی داشت.
درسته خیلی از شرایط الان تغییر کرده.ولی متاسفانه هنوز امثال کیانا و پدر ومادر و حتی شوهرش زیادن
یاد فیلم هیسس!دختران فریاد نمیزنند افتادم.

0 ❤️

463789
2015-05-29 12:56:35 +0430 +0430
NA

give_rose eDame bDe

0 ❤️

463791
2015-05-29 14:31:10 +0430 +0430
NA

خوب بود.
دوست دارم ادامش بدی.
قلمتو دوست داشتم. dirol

1 ❤️

463793
2015-05-29 20:21:05 +0430 +0430
NA

اولین نظرم تو داستانا میزارم توشهوانی از سال88تا حالا بعد از 6سال!

تو چقدر خر شانسی
بعد 6سال استفاده الان عضو شدم
dash1 mail1 امضا نمیدم

0 ❤️

463794
2015-05-29 21:22:04 +0430 +0430
NA

حسش نیست بخونم…
ولی تو بنویس

0 ❤️

463796
2015-05-30 04:57:53 +0430 +0430

خوب بود ولی خیلی غلو شده بود

0 ❤️

463797
2015-05-30 05:38:54 +0430 +0430

انگار آخر رسیدم! خیلی خوب بود ایول جان!
خوشم اومد.
جز اینکه جملات پرسشی زیادن، نصف داستان هم غرهایی بود که از بچگی به جون کیانا زده شد. میخوام بگم یه سری زیاده روی ها تو داستان هست که اگه خودت بخوای و حال کنی میتونی برطرفشون کنی. تصمىم گیرنده نهايی خودتی! ولی با این حال کشش داشت داستانت و راحت خونده شد. تو قسمت قبل اولاو به کیانا حس جنسی داشت، و این قسمت حس کیانا به اولاو نشون داده شد که حس دختر به پدر بود. به شخصه کنجکاوم بدونم رابطه این دو چطور شکل میگیره. و اينکه خواننده واسه قسمت بعد کنجکاو بشه یعنی کارتو درست انجام دادی.
ما رو تو کف نذار و زودتر بنویس :)

0 ❤️

463799
2015-05-30 09:25:51 +0430 +0430
NA

واقعا عالی بود…حالا ک فکرشو می کنم میبینم همش درسته …ب خدا هنوز این افار پدرو مادرا وجود داره …اشکمو درا وردی ممنون …مشتاقم همشو بخونم اگ 1000000قسمت بود هستم تا اخرش…فایتینگ sorry2

0 ❤️

463801
2015-05-31 08:47:30 +0430 +0430
NA

عجب قلمی !

1 ❤️

463803
2015-06-18 21:04:44 +0430 +0430
NA

Ey bad nabood

0 ❤️

463804
2015-06-22 10:05:36 +0430 +0430

داستانت عالی بود لطفا ادامه بده
منتظرم ممنون

0 ❤️

463805
2015-07-30 19:28:18 +0430 +0430

نمیدونم چرا کامنتا با اینکه فرستاده میشن اما دیده نمیشن,داستانو چند روز پیش خونده بودم,و نوشته بودم,اما نیست! ولی حالا داستان,خیلی خوب و شسته رفته و با سوژهء جدید و حالب,بقیه رو هم میخونم,خسته نباشی و …مرسی

0 ❤️