سکس با فرزانه، خانمی میانسال (1)

1393/10/13

سلام خاطره ای که میخوام بگم واستون مربوط میشه به چند وقت پیش . شبی که برای مهمونی خونه ی یکی اقوام جمع شده بودیم . من آرش هستم و 21 سالمه قد و وزن و قیافه متعادلی هم دارم . مثل همیشه با چند تا از بچه ها یه گوشه از خونه نشسته بودیم و سرگرم حرف زدن و کل کل کردن بودیم و توجهی هم به بقیه نداشتم تا اینکه برای رفتن به wc از جمع جدا شدم و رفتم به سمت wc که اونطرف خونه بود و از یه راهرو تقریبا طولانی باید رد میشدی و واسه ی همین هم خب کسی سمت اونظرف خونه نمیرفت تا هم مزاحمتی ایجاد نشه هم اینکه خب جایی برای ایستادن و نشستن نبود . رسیدم پشت در و در زدم و متوجه شدم کسی داخل هست . چند لحظه ای وایسادم تا کارش تموم شد و برای اینکه خجالت زده نشه از کنار در دور شدم . در که باز شد خانومی تقریبا بین 40 تا 45 ساله از در اومد بیرون و در نگاه اول جذب هیکل و استیل خیلی قشنگش شدم . وقتی برگشت به سمتم متوجه شدم که فرزانه خانم هست و یکی از همکار های همون شخصی که خونشون مهمونی بودیم و بر حسب اتفاق اونجا حضور داشته و تو این مهمونی شرکت کرده . سلام همراه با خجالتی بهش کردم و با لبخند جوابمو داد و گفت اشکالی نداره پسرم پیریِ دیگه هر لحظه ممکنه کارت بیوفته به اینجا و با خنده داشت دور میشد که نمیدونم چی شد که برگشتم و گفتم نفرمایید شما که هنوز دم دم های جوونیتونه ماشالا . که برگشت سمتم و یه نگاه همراه با لبخند بهم انداخت و گفت شیطون و رفت . منم زیاد اهمیتی ندادم و با همین فکر که فقط یه شوخی بوده به ادامه کارم رسیدم . بعد از شام بود که همه نشسته بودیم بحث کامپیوتر و تکنولوژی و و این حرفها شد و منم با یکی از پسرخاله هام خودمون رو انداختیم وسط و شروع کردیم به بحث و به نوعی مجلس رو بدست گرفته بودیم و همه بدون اینکه اطلاعی داشته باشن با دقت گوش میدادن به حرف هایی که راجع به گوشی و تبلت و اینترنت و . . . میزدیم . اون شب مهمونی تموم شد و تقریبا سه روز یا بیشتر بعدش همون کسی که خونشون مهمونی بودیم زنگ زد خونمون و گفت یکی از همکار هاش تازه اینترنت گرفته و بلد نیست راه اندازیش کنه . اگه وقت داری برو براش درست کن . من اول با تعجب گفتم همکار شما از کجا میدونه من بلدم و چرا از من میخواین اینکارو کنم که گفت همکارم منظورم همون خانوم فلانی هست که اونشب تو مهمونی بود و از روی حرف هات فک کرده واردی و به من سفارش کرده بهت بگم . منم اول یجوری که فکر کنه میلی به اینکار ندارم ردش کردم و بعد گفتم باشه اگه کلاس نداشته باشم با مهیار ( پسرخالم ) میریم و براش درست میکنیم . گوشی رو قطع کردم و اول یکمی فکر کردم راجع به اینکه برم یا نرم . ولی بعد که دیدم واقعا کاری ندارم تصمیم گرفتم برم و زنگ زدم به مهیار که آماده بشه . و حتی فکر اینکه قراره اتفاقی بیوفته تو سرم نبود و فقط میخواستم برم اینترنت رو وصل کنم و برگردم. خلاصه آدرس رو گرفتم و مهیار رو هم سر راه برداشتم و راهی خونه فرزانه خانوم شدیم . توی راه مهیار همش غر میزد که اون حالا گفت تو چرا گفتی باشه و این حرف ها که گفتم ما که بیکاریم میریم یه دورم میزنیم دیگه . رسیدیم جلوی خونه فرزانه و زنگ زدیم . یه آپارتمان 5 طبقه بود که تو هر طبقه یک واحد بود . رفتیم بالا و در خونه باز بود و من و مهیار هم در زدیم و با یکم سر و صدا رفتیم تو خونه تا متوجه بشه . وارد خونه که شدیم خیلی ساکت بود و انگار کسی توی خونه نبود . چند لحظه بعد فرزانه با یه مانتو که زیرش یه دامن بود و یه شال که بیشتر دور گردنش بود تا روی سرش اومد و مارو به سمت سالن راهنمایی کرد . و هزار تعارف و ببخشید که مزاحم وقت ما و شده و از این حرف ها . نشستیم و همش با مهیار داشتم پچ پچ میکردم و مهیار میگفت حیف پیرزن وگرنه همینجا میکردمش و از این شوخیا که فرزانه با یه سینی شربت اومد و نشست رو به روی ما و شروع کرد به صحبت کردن و تعریف کردن از ما که چقدر پسرای خوبی هستین و از این جور حرف ها که مهیار زد به پام و گفت پاشو بریم درستش کنیم دیر میشه یه موقع که فرزانه هی میگفت عجله نکنید و باشین همینجا و مثل خونه خودتون و اینا . خلاصه با مهیار پا شدیم و رفتیم تو اتاقی که وسیله ها بود و مودم رو وصل کردیم و واسش تنظیماتش رو انجام دادیم . داشتم واسش مرورگرها رو بقیه چیزای روی کامپیوتر رو ردیف میکردم که گوشی مهیار زنگ خورد و مهیار بعد از صحبت کردن گفت من باید برم تا شرکت تیپاکس یه بسته رو بگیرم و برگردم و هرچقدر که اصرار کردم وایسو تموم شه باهم بریم گفت دیر میشه و ساعت 7 دفتر رو میندن و سوویچ ماشین رو گرفت که بره و بسته رو بگیره و بیاد . توی همین حال هم فرزانه توی سالن نشسته بود و تلوزیون میدید که با رفتن مهیار فرزانه اومد توی اتاق و شروع کرد به حرف زدن راجع به اینکه باید این چیزارو خودش یاد بگیره و از اینجور درد دل ها که من ازش پرسیدم تنها زندگی میکنید ؟؟ با یه مکث گفت خیلی وقته تنها زندگی میکنم شوهرم چند سال پیش مرده و پسرم هم اینجا زندگی نمیکنه . این ُ که گفت بعدش یه سکوت ایجاد شد و من داشتم نرمافزار هارو واسش نصب میکردم که پرسید آرش جان شما رشته ت چیه و کم کم سوالاتش رفت به سمت سوالات شخصی و منم روم به مانیتور بود و جوابش رو میدادم که متوجه شدم اومده بالا سرم و دستشو گذاشته رو شونه هام . چند لحظه ای توی همین حالت داشتیم حرف میزدیم و من صورتم رو به مانیتور بود که با خوردن زنگ خونه و اومدن مهیار تموم شد و کار منم تقریبا تموم شده بود . مهیار اومد و به مهیار گفتم کار با نرمافزار هارو به فرزانه یاد بده و خودم رفتم توی سالن و مشغول بازی کردن با گوشی شدم . حواسم سمت گوشی بود که متوجه شدم گوشی فرزانه هم روی میز رو به روم هست . اولش توجهی نکردم ولی بعد حس فضولیم گل کرد و پا شدم یه نگاه به توی اتاق انداختم و دیدم فرزانه سخت مشغول یادگیری و حواسش به اینطرف نیست برگشتم و گوشیشو برداشتم و با این امید که قفل نداشته باشه زدم دکمشو و دیدم بعله قفلی هم در کار نیست . اول وارد لیست برنامه هاش شدم که برنامه ی خاصی توی گوشیش نبود جز چنتا بازی که توجهی نکردم و رفتم توی گالریش . بیشتر عکس های گالری عکس های طبیعت و گل و اینچیزا بود اما وارد گالری دوربین گوشی که شدم عکسای شخصیش بود که از اونجایی که من خوشم نمیاد از اینکار اول خواستم بیام بیرون اما متوجه یه عکس شدم که خیلی نظرم رو جلب کرد . عکس رو بزرگ کردم و در کمال نا باوری دیدم فرزانه س که با یه تاپ قرمز و یه ساپورت مدل دار روبه روی آیینه از خودش عکس گرفته بود . اولش واقعا باورم نمیشد که فرزانه باشه درسته فرزانه استیل و هیکل تقریبا خوبی داشت اما توی اون عکس بیشتر شبیه دختر های 26 7 ساله بود تا یه خانوم میانسال و تو حال و هوای عکس بودم که دیدم مهیار صدام میزنه و گوشی رو تو همون حالت قفل کردم و گذاشتم روی میز و رفتم تو اتاق و دیدم یکی از نرم افزار ها یه مشکل کوچیک داره . نشستم تا درستش کنم که فرزانه گفت من میرم تا چایی بریزم و از اتاق رفت بیرون . منم اصلا حواسم به گوشیش نبود که روی اون عکس قفلش کرده بودم و کارم که تموم شد سیستم رو خاموش کردم و با مهیار رفتیم توی سالن . بعد اینکه نشستیم متوجه شدم گوشی فرزانه روی میز نیست و اون لحظه انگار آب یخ روم ریخته باشن عرق سرد رو پیشونیم نشست . یکم که نشستیم فرزانه اومد و شالشو کامل در آورده بود و دکمه های مانتوش رو هم باز کرده بود . نشست رو به رومون و چایی رو با هم خوردیم و یکمی از درس و رشته هامون حرف زدیم تا دیگه ساعت تقریبا 9 شده بود . میخواستیم بریم که فرزانه اخم اومد روی صورتش و گفت امکان نداره بزارم الان برین و الا و بلا باید شام رو باشین اینجا و ما هم اصرار که نه باید بریم خونه و کار داریم و هزار بهونه اما فرزانه زیر بار نمیرفت و اصرار داشت که شام رو اونجا باشیم و من و مهیارم زنگ زدیم خونه و هماهنگ کردیم و فرزانه رفت توی آشپزخونه و قرار شد یه غذای حاضری درست کنه تا باهم بخوریم . من و مهیار داشیم باگوشیامون ور میرفتیم که من تشنم شد و رفتم سمت آشپزخونه که آب بخورم فرزانه هم داشت جلوی گاز آشپزی میکرد و رفتم یه لیوان برداشتم و در یخچال رو وا کردم که آب بخورم هنوز آب نریخته بودم که فرزانه یهو خودشو عقب کشید و خورد به من منم برگشتم دیدم یخورده روغن پاشیده رودست فرزانه و برای اینکه جاخالی بده خودشو کشیده عقب و مانتوش هم روغنی شده و خیلی شاکی بود و همزمان که داشت میگفت اصن با مانتو نمیشه آشپزی کرد و اینا یهو گفت کمک کن مانتومو در بیارم شما هم مثل پسر های منین دیگه . من اول یه خورده جا خوردم ولی دیدم خیلی بد هم نمیشه و واسه اینکه سر شوخی رو هم باز کرده باشم گفتم پسر چیه فرزانه جون ما جای دوست پسر شماییم که فهمیدم فرزانه از این حرفم خیلی خوشش اومد و هم یکمی جا خورد و بعد با آرنجش زد به پهلوم و گفت تو خیلی شیطونی ها حواستو جمع کن . منم شروع کردم به باز کردن دکمه های مانتوش و پشت دستم همزمان میخورد به بدنش و فرزانه هم نه تنها خودشه عقب نمیکشید حتی بشتر خودشو به دستم میمالید و مانتوش رو که در اوردم دوباره از دیدن هیکلش تعجب کردم . زیر مانتو یه تی شرت کوتاه پوشیده بود که اندامش توش خیلی مشخص بود و جلوی خودم و خیلی گرفتم تا مستقیم بهش نگاه نکنم . تو همین حال فرزانه دوباره زد به پهلوم و گفت حواست کجاست مگه نمیخواستی آب بخوری . منم نفهمیدم چی شد و آب خوردمو دوباره برگشتم توی سالن . از اون لحظه دیگه نظرم راجع به فرزانه تغییر کرده بود و تو فکر این بودم که بیشتر نزدیکش شم . . .


سلام بچه ها من آرش هستم . داستان برداشتی از یک داستان واقعی هست که برای یکی از دوستانم اتفاق افتاده . داستان رو کامل ننوشتم چون هم طولانی میشد و هم اینکه قبل اینکه کل داستان رو بنویسم دوست دارم بدونم شما از این نوع نوشته ها استقبال میکنید یا نه . چون داستان دارای حواشی زیادی هست و توش به اون صورت سکس کاملی وجود نداره و بیشتر لحظات تحریک کننده داستان رو تشکیل میده که در ادامه میرسیم بهشون . نظراتتون رو بگید تا در ادامه توی نوشته هام اعمال کنم . تا اینجا بیشتر مقدمه داستان بود تا ببینم اگه دوست دارید ادامه داستان رو با دقت و تحریک بیشتر بنویسم . ممنونم پیشاپیش از نظراتتون .

نوشته: آرش سی سی


👍 0
👎 0
113853 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

449334
2015-01-03 16:18:59 +0330 +0330

این جور داستانها رو میپسندم
بهتر از داستانهای مزخرف و کوتاهه

1 ❤️

449335
2015-01-03 19:16:06 +0330 +0330
NA

بسیار عالیه و واسه منم تقریبا پیش اومده!
خودمم عاشق خانومای MilF هستم
اگه با حواشی و داستان پردازی های خوب ادامه بدی خیلی خوب میشه (: نه اینکه فقط لحظات سکس و به تصویر کشیدن پوزیشن های سکس باشه!

1 ❤️

449336
2015-01-03 19:37:58 +0330 +0330
NA

manam ye dafe yabste bordam dare khune dadasham.ke vaghty raftam tu khune hishki nabud joz neda joon ke taze az hamum umade bud o faghat holash tanesh bud manam ke az khodam bud…khasty begu

0 ❤️

449337
2015-01-04 01:29:54 +0330 +0330
NA

عالی بود خوشم اومد از داستانت موفق باشی give_rose good

1 ❤️

449338
2015-01-04 02:49:15 +0330 +0330
NA

عالی بود ادامشو بزار

0 ❤️

449339
2015-01-05 00:53:44 +0330 +0330

کیرم تو دهنت کسکش دوساعت خوندیم هیچ به هیچ… کسکش همش کامپیونرررررررر اینترررررررر ریدی گوزوووو کیرم تو دماغ گندت

0 ❤️

449340
2015-01-05 01:04:02 +0330 +0330

سلام ودرود
هم نگارشت هم رعایت نکات دستوریت خیلی خوب بودموضوعی هم که انتخاب کردی که دیگه نگو ونپرس که من عاشق خانومهای مسن وجا افتاده ام غلط املائی هم نداشتی وخلاصه حتما همینطور نوشتن رو ادامه بده موفق باشید.

0 ❤️

449341
2015-01-05 07:39:51 +0330 +0330
NA

اولا خوب بود دوما مسخره کردی

0 ❤️

449343
2015-02-02 19:13:03 +0330 +0330
NA

لصلا خوب نبود

0 ❤️