شاه ایکس در بلوغ یک مردم آزار (۴)

1400/05/06

...قسمت قبل

اون روز بعد از اینکه غائله چهارکونه رو ختم کردم (یا شروع کردم!!) و آگهی بسیج رو روی دیوار دیدم به بوفه رفتم که طبق معمول قهوه صبحگاهی (لنگ ظهرگاهی!!) مو بخورم. پیرمرد مسئول بوفه اخلاق منو میدونست. بدون سلام علیک یا هیچ حرفی هر روز اولین قهوه رو کلاسنو خامه ای ( آیریش زرد) برام درست میکرد و دومی رو عقاب طلایی (سیاه و تلخ) . یک کیک شکلات تلخ هم داشتن که بهش معتاد بودم و وجودش کنار قهوه جزو واجبات بود!! یکی دیگه از چیزایی که بهش عادت داشتم این بود که مفتخور کونی ها به هر بهانه ای مثلا مهمون کردن سعی کنن سر حرفو با من باز کنن و از در دوستی وارد بشن که بعدا بتونن برای شام و ناهار مفت ، خونه خالی مفت و کس مفت آویزونم بشن. معمولا اینجور وقتا همون اول کار سلام نکرده جوری قهوه ایشون میکردم که هفت نسل بعدشون هم با نوه هام دشمن باشن . اونروز وقتی قهوه اول رو تمام کردم پیرمرد طبق روال معمول بدون مکث دومی رو در لیوان مقوایی جلوم گذاشت ( از خواب که بیدار میشم تا یکساعت اصلا نمیشه باهام حرف زد ، بعد از قهوه دوم خلقم یه کم باز میشه) . ناگهان صدایی از پشت سرم گفت این آقا هرچی سفارش دادن پای منه!! بدون اینکه برگردم اسکناس رو روی پیشخوان گذاشتم و با برداشتن لیوان از جام پا شدم. وقتی رومو برگردوندم خسرو رو دیدم سلام کرد. با تحقیر نگاهی به سرتاپاش انداختم و به راهم ادامه دادم . خسرو ثروتمند ترین پسر دانشگاه بود همیشه میگفت اگر اونایی که تنهایی خونه اجاره کردن پرنس (شاهزاده) هستن من که خونه بزرگم رو خریدم و به نام خودمه پادشاهم!! چون به خاطر پول زیادش همه جلوش خم می شدن اصلا عادت به ندیده گرفته شدن نداشت. دو قدم دوید جلوی من وایساد و گفت عرضی داشتم یه لحظه وقت بدین لطفا ، اول یکم مکث کردم استرسش زیاد شه بعد خیلی سرد گفتم اگه حوصلم سر نره دو دقیقه وقت داری!! شروع کرد جریانو خلاصه گفتن فقط یه سوال پرسیدم کردیش؟؟ گفت آره گفتم خرج داره!! جواب داد هرچی بخواین میدم اصلا به بوفه میگم تا سال آخر هرچی میل کردین به حساب منه!! پوزخندی زدم و گفتم گوساله اگه خونه نخریدم برای این بود که حیف سرمایه است که تو این ناکجا آباد بخوابه (البته اینکه پولشم نداشتم بی تاثیر نبود!!) پولتو به رخ من نکش!!! یه کم مکث کردم عذرخواهی کنه بعد گفتم ده روز صبر میکنی ریشت بلند بشه. لباس سفید یقه بسته میخری ، انگشترهای کیلویی دستت میکنی ، تسبیح دانه درشت آلبالویی دستت میگیری میری دفتر بسیج میگی میخوای آخوند رو ببینی. بهش میگی میدونم رو مسجد حساسید و هر نذری رو قبول نمی کنید ولی میخوام بزرگواری کنید قابل بدونید دو تا تخته فرش بندازم کف نمازخونه ثوابشو هدیه کنم به روح پدرم. طبیعتا کلی تحویلت میگیره موقع رفتن میگی اصلا نمیدونستم شما اینقدر قلبتون پاکه کاش زودتر اشنا شده بودیم!! حیف از شما که اسمتون رو آلوده کردن! طبیعتا میپرسه جریان چیه!! اینبار در حالی که تسبیح رو با دو دستت گرفتی خیلی جدی میگی پیامبر فرموده غیبت مانند خوردن گوشت برادر مرده است از من نخواهید خلاف فرمایش پیامبر عمل کنم ولی یه تحقیقی در مورد رئیس بسیج دانشجویی تون بکنید اسمش به شما گره خورده!! اون طبیعتا خواهد گفت بسیج دانشجویی رئیس نداره!! اینجا اسم بیار و بگو چون فلانی همه جا گفته مسئول بسیج و نماینده مستقیم شماست اینطور فرض کردم ، حتما در موردش پرس و جو کنید آبروی مومنی مثل شما بزرگترین سرمایه اش است و بلافاصله برو بیرون!!! طبیعتا آخوند تحقیق میکنه قضیه چهارکونه رو میفهمه. احتمالا قضیه کون دادنش به خودتم بفهمه اما اگر اطلاع دادن از طرف خودت باشه شاید در مورد واقعی بودنش به شک بیوفته و باور نکنه یا شاید به هوای فرشها کاری باهات نداشته باشه ولی آقا کون بالا قضیش سواست!! خسرو برخلاف نصیحت من ده روز صبر نکرد همون روز انگشتر و لباس سفید یقه بسته و تسبیح دانه درشت البالویی رو خرید و با ظاهری اسلامی به دفتر رفت و کاری که گفتمو انجام داد در نتیجه اقا کون بالا رو همون فردای عضویتش از بسیج دانشجویی با لگد انداختن بیرون !!
آقا کون بالای مادر مرده که از همه طرف به گا رفته بود اینجا بزرگترین اشتباهشو کرد یعنی از شدت عصبانیت به در خونه خسرو رفت تا داد و بیداد کنه که همسایه ها رو خونه خسرو حساس بشن و تو محل تابلو بشه. خسرو هم در اقدام متقابل به کیرسوار (استوار) رئیس پاسگاه زنگ زد و وعده پرداخت یه حق حساب درستو حسابی رو بهش داد که در نتیجه از پاسگاه اومدن آقا کون بالای بدبختو بردن چند روزی تو مستراح پاسگاه در حالی که دستش با دستبند به لوله آب بسته شده بود حبسش کردن بعدشم نامه ای به دانشگاه نوشتن که فلان دانشجو به علت اخلال در نظم عمومی بازداشت شده که باعث اخراجش از دانشگاه بشه!!
اسفند ماه از راه رسید. سگ زنجیر یکی یکی حلقه های پاره شدشو ترمیم میکرد و یواش یواش گیر دادن به روی یک نیمکت نشستن همزمان پسر دخترا آغاز شده بود. نمیدونستم وقتی دوباره قدرت بگیرن چه اتفاقاتی قراره بیفته و با خودخواهی تمام از فکر کردن بهش اجتناب میکردم. آخرای اسفند از نیلوفر که در سری دوم سکسهامون دیگه دوستاشو نمی آورد خواستم همشونو جمع کنه و به خونه من بیاره. وقتی اومدن گفتم به علت اینکه حوصله دید و بازدید عید و فضولی خرپیره های فامیل رو در مورد تغییر رشته ام ندارم میخوام عیدو برم سفر و پایه میخوام. هرکدومتون که بیاید همه چیز رو مهمان من هستید. گفتن فکر میکنیم خبر میدیم ولی آخرش هیچ کدوم نیومدن. در نتیجه هفته اول عید رو به شیراز رفتم و بعد از چند روز خوشگذرانی با هواپیما به کیش سفر کردم. در کیش یک مجموعه ویلای دولتی وجود داره که پرسنل ادارات مختلف رو وقتی دسته جمعی میبرن کیش اونجا اسکان میدن و ویلاهایی در ابعاد مختلف داره. مدیر اونجا از دوستان پدر است تا رفتم کلی استقبال کرد گفت بابا اینا کجان؟ گفتم تنها اومدم کوچکترین ویلا تو میخوام . چند روز بعد رو به گردش و خوشگذرانی طی کردم. یک روز عصر دوچرخه ای کرایه کردم تا مسیر دوچرخه سواری دور جزیره رو رکاب بزنم نیم ساعت بعد وقتی مثل گاو ترکش خورده تو یه ساحل پرت ولو شده بودم داشتم نفس نفس میزدم (شما بخونید مانند یک خردمند به دریا خیره شده و به فلسفه خلقت فکر میکردم!!) چند ماشین رد شدن و جلوتر پارک کردن حدود بیست دختر و پسر پایین اومدن بلافاصله کباب رو ردیف کردن صدای موسیقی بلند شد و بطری های مشروب بود که دست به دست میشد. یک ربع بعد پسری کُرد با نانی که کباب داخلش بود به سمت من اومد و تعارف کرد که رد کردم. با لهجه شیرین کردی گفت زشته بوش تا اینجا بیاد شما نچشید ( یعنی کرد جماعت رو بفرستی آزمایشگاه جوابش میاد صد در صد معرفت خالص) بعد از تشکر گفتم میل ندارم و دوچرخه رو برداشتم و به سمت گروه رفتم تا با گذشت از کنارشون به مسیرم ادامه بدم. دو دختر که به یک ماشین روباز تکیه داده بودن مارو دیدن به پسره گفتن به هوای ایشون بردی داری خودت میخوری؟؟ اون بنده مهربان خدا هم گفت هرچی تعارف کردم نخواستن. دختر خندید گفت احتمالا دیده چقدر لاغری دلش سوخته غذا ازت بگیره!! خندم گرفت دختر بدون سلام گفت دانشجویی؟ گفتم بله سوال کرد عه؟ چطور ندیده بودمت؟ جواب دادم اینجا درس نمیخونم برای تعطیلات اومدم پرسید با خانواده؟ گفتم نه تنهام. وقتی رشتمو پرسید گفت عه ما هم مترجمی میخونیم و شروع کرد به پرسیدن سوالات مختلف. خلاصه صحبتمون این بود که فهمیدم چه الاغی بودم که کیش رو برای درس خوندن انتخاب نکردم و فهمیدم چرا بهش میگن اروپای ایران . دخترها با تیشرت و شلوار جین رو شن نشسته بودن به ماشین تکیه داده بودن و نوبتی از یک بطری مشروب میخوردن. یکیشون گفت چرا نمیای اینجا؟ گفتم چون انتقال فقط به شهر خودمون ممکنه. پسر کرد که مشخصا قسم خورده بود خیرش به همه برسه گفت بشه میای؟ گفتم آره! گفت کسی رو در دانشگاه داریم که در ازای پول هر مشکلی رو حل میکنه باهاش حرف بزنی ردیفش میکنه. فردا شب پسر کرد با مرام ، دختری که اول باهام حرف زد (آیدا) و کارمند دانشگاه رو به رستوران دعوت کردم. کارمند ازم پرسید شما بومی اینجا هستید ؟ گفتم خیر گفتم پدر مادر یا پدر بزرگ مادر بزرگتون چی؟ بازم گفتم نه اینبار با یه لحن خاص سوالشو تکرار کرد که دوزاریم افتاد گفتم بله اصلا هفت پشت من خرچنگ و گوش ماهی و از این چیزا بودن خودمم از ساحل همینجا پیدا کردن ، ظاهرم یه کم شکل آدمه ولی یه وری راه میرم!! بعد شام که میخواستن برن به آیدا گفتم شما بمون چندتا سوال در مورد دانشگاه دارم. البته بهانه بود خودشم فهمید ولی موند. بستنی کاسه ای گرفتیم رفتیم کنار دریا نشستیم. آخرشم رفتیم ویلای من. آیدا دختر خوش خنده و راحتی بود خصوصیتی که اول ازش خوشم اومد ولی بعدش خیلی آزار دهنده شد! وسط سکس جوری میخندید انگار رو پیشونیم جوک نوشتن آخرش شاکی شدم گفتم مثلا دارم می کنمت باید از درد ناله کنی اشکت در بیاد. کوفت گرفته به چی میخندی آخه؟؟ بلندتر خندید!! گفتم یعنی یه دفعه دیگه اینجوری بهم بخندی تا آخر عمر دیگه چیزم راست نمیشه… اونم بدتر شروع کرد مسخره بازی: وای مردم!! ببرم بیمارستان!! چیز خودته یا خرطوم فیل تو کونت کردن!! و… آخرش گفتم قربون دستت نمیخواد ناله کنی همون به ریشمون بخندی بهتره!! نزدیک یازده پاشدیم با هم دوش گرفتیم. میخواستم صبحمو با سکس زیر دوش شروع کنم ولی اینقدر تو حموم کرم ریخت و غشو ریسه رفت اشکم در اومد. بعدش رفتیم یه کافه صبحانه خوردیم پشت بندشم رفتیم جت اسکی واقعا خوش گذشت . عصر به سراغ رئیس مجتمع رفتم و گفتم میخوام باهات حرف بزنم کرایه سالیانه اینجا چقدره؟؟ گفت چطور؟؟ گفتم میخوام انتقالی بگیرم بیام دانشگاه کیش ولی خوابگاه نمیخوام برم. گفت مشکلی نیست دو تا دیگه از ویلاها هم اجاره دائم است با شما هم قرارداد میبندم ولی حالا که انتقالی میگیری چرا اینجا؟ برو تهران!! گفتم اگر یه جزیره دیگه پشت این یکی بود انتقالی میگرفتم میرفتم اونجا که چند کیلومترهم شده بیشتر از خانواده رو اعصابم دور باشم!!! (این حرفمو فقط خدا بیامرز مرحوم ایول درک میکنه) فقط یه چیز!! ممکنه بعضی وقتا همکلاسیام برای درس خوندن بیان اینجا مشکلی نیست؟؟ گفت بله موقع رفتن همکلاسی تو دیدم حتما تا خود صبح داشتین انتخاب واحد میکردین!! بگم چایی بیارن خستگیت در ره؟ گفتم تیکه ننداز دارم اولش ازت میپرسم که بعدا دلخوری پیش نیاد!! گفت یعنی هر شب میخوای دختر بیاری؟؟ گفتم نمیدونم! گفت برا منم میاری؟؟؟ گفتم شما دیگه باید فکر باقیات الصالحات تون باشین دختر چیه!! دادش در اومد آخرش برای سر کار گذاشتنش گفتم موقع رفتن معرفیتون میکنم ولی بقیش با خودت!! بیچاره خشکش زد!! باورش نمیشد موافقت کردم چند لحظه بعد دست کرد جعبه چوبی کلید ویلا ها رو از دیوار برداشت درسته گذاشت جلوی من و در حالی که اشک از چشمانش می جوشید با محبتی که هیچ پدری در طول تاریخ اینجوری با پسرش حرف نزده گفت: به خونت خوش آمدی پسرم!!!

عصر به آیدا زنگ زدم گفت امشب تو ویلای ساحلی یکی از بچه پولدارای دانشگاهشون یه پارتی گرفتن. آدرس داد رفتم اونجا به همه معرفیم کرد. برخوردشون دوستانه بود. به آیدا گفتم بعد شام بریم ویلای من؟ گفت امشب نمیتونم ولی نمیزارم تنها بمونی به یکی از دوستام میگم باهات بیاد. یکی از همون دوتا دختری که دیشب دیدم اسمش شایسته بود. وقتی به شایسته گفتم بعد از شام بریم؟ گفت امشبو میخوایم بعد از پارتی با بچه ها تا نصفه شب کنار دریا باشیم تو هم با ما بیا. گفتم آیدا از روی محبت به من ازتون خواهش کرده اصلا مجبور به اومدن نیستید . گفت نه مسئله اون نیست اگه میخوای همینجا میریم اتاق خواب ولی بعدش میخوایم کنار دریا آتیش روشن کنیم و تا نصفه شب دور هم باشیم. نمیخواستم تو رودرواسی بندازمش که بعد عذاب وجدان بگیرم ، صاحب خونه هم از همون اول بسیار مودب ولی سرد با من برخورد کرده بود. حس کردم از اینکه بدون دعوت مستقیم خودش رفتم خونش خوشش نیومده پس رفتن به اتاق خوابش مسلما رد شدن از مرز و بی احترامی به حساب می اومد ، پس قبل از اینکه شام بیارن از جام پاشدم و خداحافظی کردم. پسر صاحبخانه بسیار با شعور و مودب بود تا دم در همراهیم کرد . میخواستم تاکسی بگیرم که دیدم آیدا اومد بیرون صدام کرد گفت چرا تنها؟ گفتم شایسته میخواد بره کنار دریا. گفت اوهه هر شب کنار دریاییم حالا یه شب ازش خواستما ! بمون باهات بفرستمش. گفتم حرفشم نزن مشخصه ته دلش راضی نیست تو رودرواسی شما مونده. منم متنفرم کسی تو رودرواسی یا از روی حس گناه کاری برام انجام بده. لطفا اصلا به روش نیار نمیخوام رو دوستیتون تاثیر بزاره. گفت نه بابا باهاش این حرفا رو ندارم بوسیدمش و برگشتم ویلا. نزدیک ظهر با صدای تلفن بیدار شدم رئیس مجتمع بود گفت دو تا مهمون مثل دسته گل دارین دارن میان ویلا! منو میگی!! عین خر که بهش مایع وسط تیتاپو تنقیه کنن حال کردم که آخ جون!! شایسته و آیدا با هم اومدن چه حمومی بریم اول صبحی!! با لبخندی به عرض چاک کون نهنگ درو باز کردم که دیدم زالاسیدم!! پدر مادرم پشت درن!! تا حالا شده وسط لبخند بخواین از شدت غصه بزنید زیر گریه؟؟!!! حس اون لحظم بود!! هیچی بابام داد زد همینجوری واینسا نره خر چمدونا رو بیار!! جواب دادم منم دلم براتون تنگ شده بود!! حدس زدن اینکه چی شده سخت نبود. رئیس مجتمع به بابام زنگ زده بود و همه چیز از انتقالی گرفتن تا اقامتم در اونجا رو لو داده بود. اولش پدرم موافق بود چون زیر نظر دوست صمیمی خودش بودم ولی مادرم مخالف بود چون میگفت تا آخر تحصیلش دیگه نمیاد خونه. ولی وقتی طی دو روزِ بعد مامان کل کیش رو خرید و بار چمدون کرد نظر جفتشون عوض شد. پدرم مخالفت میکرد و میگفت تو اینجا بمونی مامانت ماهی یکبار به هوای سر زدن بهت میاد اینجا چند میلیون خرج رو دستم میزاره. اما مادرم حالا موافق بود چون میدونست دیگه یه پایگاه تو کیش داره و میتونه چپ و راست با دوستاش بیاد!! هر چی هم من عر زدم مگه خونه سالمندانه بجز ضربه های دمپایی پس کلم چیزی نصیبم نشد!! خلاصه تمام آرامشی که این چند روز به دست آوردم یکجا ریده شد توش! (این یکی هم درکش فقط از مرحوم ایول بر میاد! ) عصرش برای فرار از غر زدنای پدر مادر شالو کلاه کردم. مامان سریع گفت کجا میری؟؟ گفتم میرم کنار دریا. گفت شیش ماهه پدر مادرتو ندیدی باز داری میری؟؟ با تظاهر به گریه و اندوه آهی از ته جگر کشیدم و گفتم آره… چه دوران خوشی بود!!! و سرم رو برای فرار از لنگه کفشی که مادرم به سمتم پرت کرد دزدیدم!!

  • در نقطه ای ایمن از عبور فانوسهای متحرک و ستونهای تاریک. به تخته سنگی تکیه داده و به دریا خیره شدم، میدونستم رویایی که چند روز گذشته درش زندگی کردم مثل تمام خوابها با طلوع خورشید فردا به پایان میرسه. باز باید به کویر ، به داعش ، به سگ زنجیر برمیگشتم. خشکزاری که آنجا بجز نفرت پسران و آغوش بی معنای دخترانش چیز دیگری در انتظارم نبود. به خط ساحل نگاه کردم ، جایی که چند صباحی درش آرامش و شادی رو چشیده بودم. اما حالا سیاهچاله آینده از ورای افق تاریک منو صدا میزد. مانند اسیری که در زندان دشمن خواب بازگشت و در آغوش گرفتن خانوادشو میدید سعی میکردم با فشار دادن پلک هام به روی هم این رویای شیرین رو کمی طولانی تر کنم زیرا که در خنکی لطیف شامگاه ، بجز آرزوی آمدن موجی که با کشیدنم به اعماق تاریک دریا منو برای همیشه از دنیای نیمه مرده ام جدا کند چیزی در ذهن نداشتم ، نبردهای ناگریز آینده با بیرحمی تمام در انتظارم بودند و میدانستم به گناه تولد در این خاک نفرین شده ، در این دنیا هرگز آرامشی برایم وجود نخواهد داشت…

تهران- زمستان 1398

نوشته: شاه ایکس


👍 25
👎 3
5001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

822861
2021-07-28 00:48:48 +0430 +0430

لایک اول به بهترین نویسنده سایت👍😜

1 ❤️

822884
2021-07-28 02:23:08 +0430 +0430

مثل همیشه عالی بود جناب شاه ایکس
واقعا آدم از خوندن داستان هات سیر نمیشه و تا عمق داستان و میره و با تک تک شخصیت ها ارتباط برقرار میکنه
حتی لذت و جذابیتی که در خواندن داستان های قدیمی ترت هم با وجود تکرار بودن وجود داره خیلی بیشتر از صدها داستان دیگره
قلمت مانا عزیز 👌🏻🌹❤️

2 ❤️

822891
2021-07-28 02:55:07 +0430 +0430

بوس به کله ات

1 ❤️

822924
2021-07-28 06:27:12 +0430 +0430

😂 😂
تا اینجا فقط دوام اوردم خوندم
(شایسته و آیدا با هم اومدن چه حمومی بریم اول صبحی!! با لبخندی به عرض چاک کون نهنگ درو باز کردم که دیدم زالاسیدم!! پدر مادرم پشت درن!! تا حالا شده وسط لبخند بخواین از شدت غصه بزنید زیر گریه؟؟!!! حس اون لحظم بود!! )
از خنده پاره که هیچ سوراخ سوراخ شدم اینقدر فحش ت دادم 😂
دهن هر چی مردم‌ آزاده … زهر مار شد صبحانه و شام دیشب که نخورده بودم 😂

2 ❤️

822925
2021-07-28 06:36:07 +0430 +0430

خسته نباشی خیلی حال کردم با این داستان، خدایی به این فکر میکردم اگر این مورد رو هر شخصی دیگه می نوشت عمرا یک درصد عین الان خوب بود، همه موارد رو کامل رعایت کردی و اون حس طنز رو عالی وارد کردی و جاهایی رو که باید آروم جلوه بدی و کامل بخوای به نویسنده بفهمونی این قسمت شما بخند اما من دارم تو دلم گریه میکنم راحت رسید به من
دست مریزا
بابت کامنت اول اگر زیاده روی کردم شرمنده ولی حقیقتو گفتم دیگه هم هیچی نتونستم کوفت کنم 😂

1 ❤️

822936
2021-07-28 08:35:13 +0430 +0430
+A

شادی(ایول) چی شدی کجایییییی 😭 😭 😭

0 ❤️

822942
2021-07-28 09:19:51 +0430 +0430

عالی

2 ❤️

822945
2021-07-28 10:18:06 +0430 +0430

بعنوان داستان خوب بود، ولی بعنوان سرگذشت واقعی یکم رویایی بود

نه اینکه نشه و نباشه، ولی خوب از دل اکثر جوونای این مملکت نوشتی و تا جایی که خواستی جولان دادی و هر شب یکی از دخترای همکلاسی رو می‌کردی

😅😅😅

0 ❤️

822982
2021-07-28 14:14:09 +0430 +0430

داستانت که مثل همیشه عالی اما سوال ایجاد شد
از ایول کسی خبری نداره؟ یه زمانی یکی از بهترین نویسنده های سایت بود 🤦🏻‍♀️ گفتی یادش افتادم…

3 ❤️

822990
2021-07-28 15:58:11 +0430 +0430

خسته نباشی 👏

1 ❤️

823005
2021-07-28 20:32:43 +0430 +0430

اخرش چ قشنگ بود … دمت گرم:)

2 ❤️

823114
2021-07-29 14:48:47 +0430 +0430

از اینهمه خودشیفتگی حالم بهم خورد. دخترا هم اینقدر خودشیفه نیستن.

0 ❤️

823153
2021-07-29 23:32:39 +0430 +0430

اصلا من عاشق بابات شدم
خیلی خوبه

2 ❤️

823262
2021-07-30 17:49:31 +0430 +0430

تو واقعا میتونی ی نویسنده خوب بشی تا حالا کتاب نوشتی؟

1 ❤️

823662
2021-08-02 00:16:52 +0430 +0430

واقعا فوق العاده بود
خیلی دلنوشته هاییت مثل این که آخر نوشتی و یا چند تای دیگه از دل نوشته هات (توی آخرین قسمت سربازیت هم یه دلنوشته (این چیزیه که من صداش میکنم و میدونم ممکنه درست نباشه) نوشته بودی که اون ها هم خیلی زیبا بود و همشون ) رو دوست دارم

1 ❤️

830309
2021-09-05 08:50:27 +0430 +0430

همه داستانات با یه تلخی خاصی تموم میشن واقعا یه حس کلافگی و دلتنگی به وجودم میاد ک بهتر از شیرینی و خوشی های دیگس
بیصبرانه منتظر شاهکار های بعدت هستم شاه ایکس جان 💗

1 ❤️

851891
2022-01-06 15:02:10 +0330 +0330

سهراب جان ! مگه میشه ؟ مگه داریم؟ 🥰
تا الان فکر می‌کردم منم دشنام پست آفرينش نغمه ناجور !

1 ❤️