شاه ایکس در غروب مردم آزاران (4)

1400/05/10

...قسمت قبل

دوران سربازی من با تمامی تلخی ها و شیرینی هاش رو به پایان بود اما ماههای آخر به دلائل زیادی تاریک ترینشون به حساب میومد. یکی از مسائلی که دژبانی هر پادگانی باهاش روبرو است مسئله وارد کردن سیگار توسط سربازان است که باید مصادره و گزارش بشه . من با هر دوی این کارها مشکل داشتم دژبانهای سابق چون خودشون معتاد بودن قانون گذاشته بودن از هر باکس سیگار چهارتاش برای اونها بود و شش تاشو میتونستی ببری تو اما بچه های ما هیچ کدوم آلوده به دود نبودن پس نیازی نداشتن و طبیعتا رشوه نمیگرفتن. از طرفی راحتی ها و آزادی مطلق خدمت در یگان دژبان و سختی های در حال بیشتر شدن خدمت در داخل پادگان باعث شده بود هیچ کس روی موقعیتش ریسک نکنه دستور داده بودم هر سیگاری که از هر سربازی گرفتن بندازن داخل کیسه نایلونی و اسمشو هم رو یه تیکه کاغذ بنویسن بندازن توش و بیارن تحویل من بدن. از بعضی از سربازان چند بکس و از بقیه چند بسته و از یک سری پاکت های نصفه گرفته بودیم که همه رو داخل کمد قفل داری نگه داری میکردم اما هرگز به فرمانده یگان گزارش نداده بودم چون هم از زیر آب زدن بدم میومد هم به عنوان افسر گزارش دادن به یک درجه دار (استوار یکم) واسم زور داشت. تا اینکه یک روز به فروشگاه رفتم و دیدم مسئولش داره به یکی از پرسنل میگه سیگاری که میخواست تموم شده و هفته بعد میاره بهش گفتم اگه اهل معامله باشی میتونم همین امروز کلی سیگار در اختیارت بزارم. به خواسته من آرش اسکل تپه سه سرباز که هر کدوم چند بکس گرفته بودیم رو به فروشگاه اورد جلو روشون بکس ها رو تحویل دادم و اونا به جاش بطری آب معدنی برداشتن خطاب به اونایی که الان این سطرها رو میخونن و میگن آب که ارزشی نداره و سربازها ضرر کردن باید بگم آب برای اون سربازهای بدبخت حکم طلا رو داشت چون جیره بندی بود و بنده های خدا همیشه تشنه بودن که پرسنل بتونن دوش بگیرن. وقتی سربازا رفتن سه نفر دیگه رو اوردیم و به همین ترتیب تمام بکس های سیگار رو برای فروختن به پرسنل به فروشگاه دادم و به جاش سربازها آب برداشتن. بعد نوبت اونایی بود که چند بسته اورده بودن خلاصه تو یک پنج شنبه جمعه کل سیگارهای توقیفی رو به بوفه تحویل دادم و صاحبانشون به جاش آب معدنی برداشتن. موند پاکت های نصفه نیمه اونا رو هم وقتی هر سرباز به مرخصی می رفت میدادم به صاحبش و میگفتم دیگه برنگردون وگرنه این بار گزارش میکنم بعضی هاشون میگرفتن اما اکثرا اجبارا ترک کرده بودن و میگفتن نمیخوایم. یه روز عصر آخوند مسئول حفاظت که از سبیل زرد شده اش مشخص بود معتاده با پای پیاده به دژبانی اومد اول که شکایت کرد بهش سر نمیزنم متوجه منظورش نشدم بعدا فهمیدم دژبانهای سابق بخشی از سیگارهایی که به عنوان رشوه میگرفتن رو به عنوان باج سیبیل به آخوند حفاظت میدادن و حاج اقا عادت داشته سیگار مفت بکشه ولی بعد از اومدن من اون بساط جمع شده بود و حالا آخونده مونده بود تو خماری !! گفتم مشکلی نیست بفرمایید داخل تمام پاکت های سیگار نصفه نیمه و بکس هایی که از دژبانان سابق موقع بیرون کردنشون از دژبانی توقیف کرده بودم (صاحبانشون مدتها قبل تبعید شده بودن) رو یکجا ریختم تو کیسه و دادم به آخونده موقع ریختن بسته ها گفت من فلان مارک نمیکشم اونا رو نزار جواب دادم حالا که داری می بری کمدو خالی کن جامونو گرفته. گفت بزار برای مصرف خودتون. خیلی جدی گفتم اینجا کسی بخواد از این غلطا بکنه گردنش رو میشکنم انسانهای ضعیف جایی بین نیروهای من ندارن. بعد صورتجلسه ای تنظیم کردم که کل سیگارهای توقیفی دژبانی تحویل حفاظت اطلاعات پادگان شد. دادم زیرشو امضا کرد و رفت. آخوند هرگز نفهمید وقتی نوشتم کل سیگارها ، عملا سیگارهایی که به فروشگاه داده بودم و با این کار پول سربازها رو زنده کرده بودمو هم گذاشتم گردنش!! آخونده چند متر از دژبانی دور شد بعد برگشت و گفت منو بدجوری راجع به تو تحریک کرده بودن ولی معلومه پسر بدی نیستی پرسیدم چطور؟ گفت افسر نگهبان سابق ( سر سوپور) ازم خواسته برات پاپوش درست کنم من کاری باهات ندارم اما احتیاط کن ، مواظب رفتارت باش. خنده ای کردم و گفتم اونوقت که قدرت داشت حریف من نشد حالا چه غلطی میتونه بکنه ، از توصیتون ممنونم اما اون دیگه برای هیچ کس خطری نداره. دوستان قبلا راجع به پادگان در حال ساخت براتون گفته بودم (مراجعه شود به طلوع مردم آزاران) به خاطر وجود اون اردوگاه کار ماهها بود که نیروی تازه ای به پادگان ما نیومده بود یعنی کل سهمیه نیروهای استان رو میفرستادن اونجا برای بیگاری زیر آفتاب کویر و ساختن پادگان جدید. هر ماه تعدادی از سربازهای ما ترخیص میشدن ولی جایگزین براشون نمیومد تا اینکه جناب سرگرد برای درخواست نیرو به ستاد فرماندهی استان رفت. اونجا به ایشون گفتن عده زیادی از سربازهایی که به اردوگاه کار اجباری فرستاده شدن بر اثر فشار بیش از حد در محور زمان نصفه شب ها از اونجا فرار کردن به همین خاطر فرماندهی استان تصمیم گرفته مدت بیگاری رو به یکسال محدود کنه یعنی اینجوری هرکس فقط یکسال اونجا بردگی میکرد بعدش فرستاده میشد جاهای دیگه. قرار بود از این به بعد هر کسی که اموزشیش تموم شد بفرستن اونجا و به جاش یکیو از اونجا بفرستن جاهای دیگه اما در عمل خبری از نیروهای جدید نبود. هر روز با ترخیص شدن سربازان و کمتر شدن نیروهای وظیفه فشار بر روی باقیمانده ها بیشتر میشد تا اونجایی که جناب سرگرد تصمیم گرفت برای نیروهای کادری هم نگهبانی روزانه بنویسه. همه کادری ها رو بعد ناهار جمع کردن تو مسجد پادگان یکی از درجه داران گفته بود به جای نگهبانی کشیدن از ما برجک ها رو بجز چهارتای اصلی (که در نوک چهارضلع پادگان قرار داشت و برای حفظ امنیت اهمیت حیاتی داشت) یکی در میون خالی کنید تا نیروهای موجود کافی باشن سربازان اداری رو هم بفرستید داخل یگان. چند شب بعد ساعت یازده سیروس بدو بدو اومد گفت یک عده دارن میان سمت در خروجی. بدون اجازه و برگ مرخصی به سمت در اومدن جرم بود و اضافه خدمت داشت. فکر کردم میخوان فرار کنن دستور دادم درب آهنی برقی رو بستن و با بیسیم به سایر دژبانی ها اطلاع دادن که آماده باشن و در صورت لزوم به کمکمون بیان. سیروس پرسید به افسر نگهبانی اطلاع بدم؟ گفتم نه چون اگرم کسی رو بفرستن برای تیکه تیکه کردن ماست!!!
جهت اطلاعتون اون زمان نره پشمی در یگان خدمت میکرد که ریش کیری بلندی داشت و به شدت ژست حزب اللهی بودن می گرفت که پست راحت بهش بدن. نره پشم ادعا میکرد پدرش در خط مقدم جنگ و مادرش بر اثر بمباران عراقی ها کشته شده و فرزند دو شهیده که البته زر مفت میزد چون فرزندان شهدا سربازی ندارن. این اسکل تو پروندش هم هیچی راجع به خانواده شهید بودنش نداشت اما اینقدر خودشو گایید و حزب اللهی بازی در اورد که آخرش پاسبخش شد. برای اونایی که سربازی نرفتن پاسبخش کارش اینه که میره به نیروهای پستی که بالای برجک های آهنی نگهبانی میدن سر میزنه که سر پست نخوابیده باشن یه چیزی مثل همون مبصر زمان مدرسه از نوع نظامیش. مشکل اینجا بود که این اسکل زیادی خودشو جدی گرفته بود بعد از تشکیل یگان دژبان حتی فرمانده قرارگاه هم قدرتی روی ما نداشت البته اگر منصف باشیم اون پیرمرد تنبل که احتمالا یه نسبتی با کوالا (خرس کوچیک استرالیائی که اگر روزی 17 ساعت نخوابه از خستگی میمیره!!) داشت رو پشته بوم ساختمون قرارگاه یه سایبون درست کرده بود یک مبل پاره پوره مال هزار سال پیش هم گذاشته بود زیرش و اکثر ساعات روزو اونجا خواب بود برای همین منشی های یگان عملا هر غلطی دلشون میخواست میکردن و ارباب مطلق بودن. فرمانده قرارگاه خودش کاری با ما نداشت منشی هم منو بهتر از اون میشناخت که سر به سرم بزاره ، کادری ها هم به خاطر اینکه میدیدن هر روز شام ناهار سر میز فرماندهی با جناب سرهنگ و جناب سرگرد هستم و البته مشاهده سرنوشت افسر نگهبان سابق که همه جا گفته بود چه بلاهایی سرش اوردم کاری به کار من نداشتن. حالا حساب کنید تو پادگانی که هیچ کس بجز جناب سرگرد و البته جناب سرهنگ جرات نداره به من بگه بالا چشمت ابروست و همه سعی میکنن پرشون به پر من نگیره این پاسبخش سرباز صفر کون نشور یهو تصمیم گرفت روز اولی برای اثبات خودش با من دربیوفته! اون روز نره پشم کون نشور بعد از بازرسی از برجک های آهنی به جای دور زدن و برگشتن به سمت افسر نگهبانی به سمت دژبانی اومد. بعد از آخرین برجک ساختمان موتوری و پارکینگ قرار داشت بعدش یه فضای خالی بود بعدش در ادامه دیوار کنار در ورودی ساختمان یک طبقه کوچک دژبانی بنا شده بود. پشت ساختمان یک نیمکت آهنی بود به نام نیمکت عشق که هر وقت کُسی چیزی به دیدن دژبانها میومد میرفتن اونجا میشستن حالا یا دختره برا دژبان جق یا ساک میزد یا دژبان دستشو میکرد تو لباس دختره یا هر چی یه جور خلوتگاه برای دژبان و کسی بود که به ملاقاتش اومده بود. یکبار که آرش غیبش زد رفتم اون پشت دیدم یه مجله سکسی دستشه رو نیمکت نشسته داره جق میزنه سر همون جریان نیمکت عشق اسمش به نیمکت جق و یا جقگاه تغییر کرد!! حالا اینکه مردم آزاران نامدار سر ملاقات ها چه مسخره بازی هایی در میاوردن بماند مثلا اون باری که دو تا پسر از فامیل آرش اسکل تپه برای ملاقاتش اومدن بدو بدو اومد خواهش کرد که من به خانوادم گفتم دژبان ارشد و فرمانده اینجا منم!! میشه سوتی ندین؟؟ منم که مهربون!! با صدای بلند و روی خوش گفتم ای به چشم!!! بعد همه رو صدا کردم و گفتم عملیات عنتر 74 برای اثبات ابهت آرش به فکو فامیلش از همین الان شروع میشه!! دوستان ما تو اون سالها عملیات های نظامی/مردم آزاری زیادی اجرا کردیم که گل سرسبد شون عملیات قاطر 99 بود که خر نگهبان چاه آب هم توش شرکت داشت بود و اگر بخوام بنویسمشون خودش یه مجموعه کامل میشه پس به شرح همین یکی کفایت میکنم وقتی آرش و فامیلاش رفتن پشت ساختمون که رو نیمکت بشینن سیروس اومد خبردار وایساد گفت قربان اجازه میدین از پشته بوم بشاشم رو کله فرمانده آرش؟؟ منم خیلی جدی با لحن این ژنرال ها که به نیروهای تحت فرمان شون فرمان حمله میدن گفتم آتش به اختیار!! سیروس رفت بالا پشت بوم ما هم اومدیم کنار دیوار که همه چیو ببینیم. سیروس هم از اون بالا شیلنگو گرفت شاشو ول کرد رو سروکله آرش بدبخت و مهموناش بعدشم با هرهر خنده از اون بالا داد زد ببخشید جناب تیمسار!!! البته اون روز جناب سرگرد که اومده بود رو کانال بیسیم دژبانی همه چیو شنید و بعدش بابتش پوستمو کند ولی خوب می ارزید!! دوستان فرض کنید شما خبر قبولی تون با رتبه یک کنکور تو رشته پزشکی دانشگاه تهران رو به پدرتون بدین اون لحظه ایشون لبخند میزنه و بسیار گرم و مهربان و خوش اخلاق با شما برخورد میکنه اخلاق اون لحظه پدر شما اخلاق همیشگی جناب سرهنگ بود ولی بعد از اون جریان برای اولین و اخرین بار به من تیکه انداخت. بیسیم پادگان ما هشت کانال داشت که هر کانال به جایی اختصاص داده شده بود کانال یک فرماندهی (ارتباط بین جناب سرهنگ و جناب سرگرد) کانال دو افسر نگهبانی ( ارتباط بین افسر نگهبان و کمک افسرها و بعضا پاسبخش) کانال سه موتوری کانال چهار حفاظت و… کانال هشت مال دژبانی بود فردای عملیات عنتر 74 جناب سرهنگ سر ناهار بهم گفت میخوام از شما و دوستانت دعوت کنم رسما تشریف بیارین کانال فرماندهی!! تعجب کردم گفتم چرا؟؟ گفت چون جناب سرگرد صبح تا شب از ترس اینکه پادگانو آتیش نزنی بیسیمش رو کانال دژبانیه که مکالماتتونو بشنوه و در نتیجه من هیچ وقت نمیتونم پیداش کنم قدم رنجه بفرمایید تشریف بیارین کانال فرماندهی دور هم باشیم!! قیافه جناب سرگرد واقعا دیدنی بود کارد میزدی خونش در نمیومد ایشون حسابی ضایع شدن من هم وسط غذا جوری خندیدم که برنج رفت تو دماغم از جام پاشدم رفتم پای دیوار سرمو گذاشتم رو دیوار شروع کردم هرهر خندیدن بعد که خودمو جمع کردم خواستم بگردم سر میز جناب سرگرد مثل افسر های راهنمایی رانندگی با دست در خروجی رو نشون داد یعنی گمشو بیرون!! جناب سرهنگ با لبخند گفت بیا بشین پسرم میخواستم بشینم اما جناب سرگرد در حالی که چپ چپ نگام می کرد دست کرد سلاح کمری شو در اورد گذاشت رو میز!! دیدم هوا خیلی پسه یهو تصمیم گرفتم رژیم بگیرم!! فردا عصر جناب سرگرد منو تو محوطه دید و گفت خبر دارم که میزان ورود سیگار و مواد به پادگان صفر شده میخوام بهت تشویقی بدم سه روز بسه ته؟ گفتم مرخصی نمیخوام فرمودن پس چی میخوای؟ سرمو انداختم پایین و با تظاهر به خجالت گفتم یه گروهان دختر!!! جناب سرگرد چند لحظه مکث کرد بعد با انگشت افق رو نشون داد و گفت فرار رو شروع کن!! آقا من شروع کردم مثل سگ پاسوخته در رفتن تا اینکه نفسم گرفت اومدم یه لحظه استراحت کنم که صدای تیر اومد دیدم جناب سرگرد با سلاح کمریش شلیک کرده از ترس مثل خری که نشادر استعمال کرده باشه ، چهار نعل دوباره در رفتم تا یه کم سرعتم کم میشد یه تیر دیگه در میکرد!! پرسنل کونی پادگانمون هم چون بعد شامگاه بیکار بودن نشسته بودن دور میدون تموشامون میکردن جاکشا جوری نیششون تا بناگوش باز بود انگار قراره با کل مانکنای ویکتوریا سیکرت یکجا برن ماه عسل!! اون شب بعد از شام جناب سرهنگ منو صدا کردن و گفتن که میخوان برای مدتش به دیدن خانوادشون برن و ادامه دادن بی زحمت یه چند روز کرم نریز که هم من چیزیو از دست ندم هم وقتی برگشتم ده تا قبر بی نامو نشون پشت پادگان نباشه!!! شبی که پاسبخش کون نشور برای اینکه خودی نشون بده تصمیم به در افتادن با دژبانی میگیره ، دوست دختر خاکشیر (اردشیر) با دوتا از همکلاسیهای دانشگاهش با ماشین به دیدنش اومده بودن دو تا دختر جلوی در موندن که بچه ها به شدت به کس لیسی و زدن مخشون مشغول شدن سومی هم با خاکشیر میره پشت ساختمون. اینا رو نیمکت جق نشسته بودن که پاسبخش بعد از بازدید از آخرین برجک مسیرشو ادامه میده و میرسه به پشت ساختمون اونجا دختر و خاکشیر رو دید که در حال لاو ترکوندنن اومد جلو هارت هورت که این کیه… چطور جرات کردین کس بیارین داخل پادگان… خاکشیر گفت حرف دهنتو بفهم دعوا بالا گرفت. دختر اومد جلوی در ورودی پیش دوستاش و بهم گفت فقط داشتیم حرف میزدیم اما پاسبخش که دنبالش اومده بود گفت زر نزن خودم دیدم داشتی ساک میزدی. من با باتوم کوبیدم رو میز آهنی صدامو بردم بالا و به پاسبخش گفتم تو این جا چه غلطی میکنی؟؟ گفت من پاسبخشم اومدم گشت !! گفتم مرتیکه مگه اینجا برجکه؟ صداشو انداخت گلوش گفت من پاسبخشم هرجا که دلم بخواد میرم ، بخوام هم برای همتون گزارش رد میکنم!! دوستان متاسفانه اون زمان اخلاق جناب سرگرد یعنی خندیدن به قربانی درست قبل از پاره شدن کونش در هشت جهت متفاوت به منم سرایت کرده بود پس لبخندی زدم و گفتم بچه ها دستو پاشو بگیرین!! وقتی گرفتن گفتم لختش کنید! لخت مادرزادش کردن گفتم حالا خمش کنید رو میز!! بیچاره رو دولا کردن. گفتم پاهاشو باز کنید بعد نوک باتوم رو گذاشتم روی حلقه کونش فشار مختصری دادم و با یک لحن جدی گفتم ، گفتی چیکاره ای؟؟؟؟ طرف یهو لحن صداش عوض شد شروع کرد به تک تک پیغمبرا قسم دادن که ببخشید… غلط کردم… داد زدم کی به تو اجازه داد بیای دژبانی؟؟؟ شروع کرد قسم پشت قسم که روز اولمه و نمیدونستم که البته داشت زر میزد صبر کردم زجه موره هاش تموم شد گفتم دروغ گفتن فقط وضعتو بدتر میکنه!! بعد با دست به یه پرچم کوچک کاغذی که عکس امام بهش بود و ماهها قبل به خاطر سالروز وفات امام نصبش کرده بودیم و به خاطر گشادی استاندارد بچه ها هیچ کس حال نکرده بود بیارتش پایین اشاره کردم سریع تاجیک قلاب گرفت یاسر اگزوز اوردش پایین عکسو پاره کردم ، چوب نازک پرچم کوچکو با یه حرکت کردم تو کون پاسبخش!! بیچاره از ترس جیغ زد باتوم رو محکم جلوی صورتش کوبیدم رو میز که هم بترسه هم ببینه باتوم هنوز داخل کونش نرفته!! بعد بلندش کردم لباساشو ریختم تو کیسه دادم دستش و بهش گفتم تا دیوار موتوری کون لخت میری اونجا اجازه داری چوبو از کونت در بیاری و لباساتو بپوشی اگر زودتر درش بیاری دفعه بعد که از این در بخوای بری بیرون چند تا کلفت ترشو یکجا خرجت میکنم!!! دیگه هم هرگز ریخت نحستو اینورا نبینم. شروع کرد قسم خوردن که دختر داشت ساک میزد به خاکشیر گفتم واقعا خودخواهی نمیبینی چقدر ناراحت شده؟ بده اینم یه کم ساک بزنه که حسودیش نشه!! خاکشیر هم که طبق معمول مثل خر وامونده منتظر چوش بود زرتی دکمه شلوارشو وا کرد چیزشو انداخت بیرون گفت من که بخیل نیستم بفرما!!! خلاصه بعد از اینکه کلی بدبختو کیرش کردیم و به ریشش خندیدیم گفتم گورتو گم کن. بهزاد گفت قربان بهش دستور بدین همینطور که چوب پرچم تو کونشه کلاغ پر بره!! خندم گرفت گفتم ایشالا دفعه بعد!! بیچاره لخت مادر زاد و پابرهنه تا دیوار موتوری رفت هی هم بر میگشت نگاه میکرد که اگر ما رفتیم چوبو از کونش در بیاره اما میدید همه با لبخند دارن نگاهش میکنن! خلاصه بدبخت پای دیوار که رسید چوبو از کونش بیرون کشید ماهم عین وقتایی که تیم ملی گل میزنه دستامونو بالا بردیم شروع کردیم به داد و بیداد و شادی!! بعید میدونستم بره گزارش بده روز اولی چوب تو کونش کردن ولی احتیاط شرط عقل بود برای همین برخلاف خواست بچه ها که میخواستن دخترا رو برای شب نگه دارن فرستادمشون برن. اگر منصف باشیم سرگرد خیلی منو تحمل میکرد اما اگر میشنید کس آوردیم داخل دژبانی احتمالا اول همه رو می انداخت داخل ساختمان و درو قفل میکرد بعد مثل رامبو با مسلسل سنگین ساختمونو سوراخ سوراخ می کرد اخرشم دژبانی رو آتیش میزد . به بچه ها هم گفتم اگر کسی اومد سوال کرد هیچ دختری اینجا نیومده پاسبخش اومد پیشنهاد کرد از این به بعد بدون برگه مرخصی ، مرخصی تو شهری بره به جاش هوامونو داشته باشه منم گفتم به حمایتش احتیاج نداریم و گورشو گم کرد همین. البته پاسبخش گزارش نداد اما بدجوری کینه ما رو به دل گرفت و پشت سرمون گفته بود دژبانها برای این داخل ساختمون دژبانی تخت گذاشتن و خوابگاه درست کردن که بتونن با هم لواط کنن. بنده هم در جواب این حرکت شایعه ای درست و توسط مردم آزاران نامدار بین سربازها پخش کردم. دوستان یه جوک قدیمی است همتون شنیدین یکی با ماشین میره ته دره چون کمربند بسته بوده زنده میمونه میبرنش بیمارستان رفیقاش میرن عیادت میبینن تخت بغلی یکی خوابیده سر تا پاش تو گچه هی به هوش میاد فحش سنگین میده بیهوش میشه پرسیدن این کیه؟ راننده ماشین میگه این یه موتوریه چون چراغش خراب بود با موتور گازیش پشت سر من میومد پشت فرمون که خوابم برد رفتم تو دره اینم پشت سرم اومد!! مخلصتون اون جوک رو با اندکی تغییر به عنوان زندگینامه خانواده پاسبخش همه جا پخش کردم. پاسبخش کونی میگفت پدر مادرش جفتشون شهیدن همه میگفتن اگر فرزند دو شهیدی پس چرا اومدی سربازی؟؟ ریشوی ایکبیری جواب میداد پدر مادرم وظیفه خودشون رو در قبال انقلاب انجام دادن منم اینجام که وظیفه خودمو انجام بدم!! اما طبق ورژن من یه شب که پدر مادرش سوار بر الاغ داشتن از یه عروسی از ده بالایی میومدن تراکتور دهشون با چند تا مسافر جلو می رفته اینام پشتش که راننده تراکتور خوابش میبره میوفته تو دره اینام پشت سرش میرن وسقوط میکنن. وقتی اهالی ده میرن پایین دره میبینن جنازه اون دو تا و خرشون چون از ارتفاع زیادی سقوط کردن بدجوری متلاشی شده و جسد ها از هم قابل تشخیص نیست!! پس همونجا یه قبر دسته جمعی کندن ، پدر و مادر و خر رو یکجا چال کردن یه تابلو هم زدن بالاش آرامگاه خانوادگی پاسبخش!! پدر مادرش شهید واقعی نیستن وگرنه این معاف میشد!! سر این جریان سربازها این ریشوی عقده ای رو بیچاره کردن بسکه کسشعر بارش کردن مخصوصا که مردم آزاران نامدار شایعه منو اپدیت کردن و برگ زرینی مبتنی بر نسبت فامیلیش با خر نگهبان چاه آب که شبا سربازا میرفتن کونش میذاشتن به زندگینامش اضافه کردن که در نتیجه همه بهش پول خورد میدادن میگفتن بگیر اینم مهریه فامیلتون !!! برگردیم به شبی که یه عده ناشناس داشتن میومدن به سمت دژبانی ، دژبانها رو فرستادم داخل ساختمان گفتم درو پشت سرشون ببندن و به هیچ عنوان دروازه اصلی رو باز نکنن. بعد تنهایی به سمتشون رفتم و بیست متری دژبانی فرمان ایست دادم همه توقف کردن. جلوتر که رفتم یهو همه خبردار وایسادن دقت کردم دیدم اعضای مافیان. سرباز جدید بهداری که اسمش یادم نیست اما یه چیزی بود تو مایه همین کیربن آدم خودمون و موزمار اعظم صداش میکردن جلو اومد که از طرف بقیه حرف بزنه. برای کسایی که راجع به لقبش کنجکاون این دیوس عادت داشت هر کی میرفت بهداری بهش میگفت آمپول آرامبخش میخوای؟؟ هر بدبختی میگفت آره می گفت بخواب شلوارتو بده پایین بعد سرباز بیچاره رو انگشت میکرد میرفت یارو میگفت پس آمپول چی شد؟ جواب میداد من اینجا سربازم فقط انگشت میکنم آمپولو دکترا میزنن!! خلاصه داد زدم اینجا چه غلطی میکنید؟؟ کی اجازه داد بیاید به سمت در ورودی؟ موزمار گفت لازم بود به طور خصوصی با شما حرف بزنیم برای همین گذاشتیم بعد از خاموشی اومدیم. تو جلسه امروز پرسنل تو مسجد ، قرار شده کلیه سربازها از پست های اداری شون برداشته بشن. فردا صبح چهار سرباز موتوری میرن بالای برجک ، شیفت بعدی هم دو نفر دیگه. یعنی هر روز به تعداد سربازانی که ترخیص میشن از اداریا بر میدارن میزارن جاشون و به زودی بجز نگهبانی برجک چیزی برای سربازها نمیمونه احتمالا از خود شمام بخوان تعدادی از نیرو هاتونو در اختیارشون بزارین. خیلی سرد گفتم خوب منظور؟ دوستان اداریها یا اعضای مافیا در محور زمان برای خودشون برو بیایی راه انداخته بودن هرکس هرجای پادگان مامور به خدمت بود شبو همونجا می خوابید و به خوابگاه نمیرفت خودشونو تا میتونستن از یگان وظیفه دور میکردن که صبحگاه و وظائف سربازی رو بپیچونن که چون منشی هم از خودشون بود کار راحتی بود. اما الان قرار بود از جای گرمو نرمشون محروم بشن برن تو خوابگاه کثیف و روزی دوازده ساعت نگهبانی بدن. حرفشون این بود حالا که شما و نیروهای یگان دژبان پایه خدمتیون یکی است و همتون هجدهم ماه بعد ترخیص میشین ، ما رو به عنوان نیروی جایگزین تقاضا کنید که مافیا به دژبانی نقل مکان کنه از خوابگاه تمیز اختصاصی و امتیازات دژبانها بهره مند بشه و اینجوری به قول سربازها به بقیه خدمتشون کیر بزنن. شخصا هرگز علاقه ای به مافیا نداشتم یک مشت آدم مفت خور پاچه خوار بی ارزش. خیلی سرد گفتم چیز دیگه ای هم هست؟ گفتن نه صدامو بلند کردم گفتم دیگه هرگز بدون اجازه سمت در ورودی نیاین مرخصید!!! احترام گذاشتن و رفتن فردا صبح به دیدن محسن منشی یگان رفتم. محسن پسری مودب و با شخصیت و بچه ولیعصر تهران بود. فردی بسیار لایق که در غیاب فرمانده همیشه خواب عملا یگان رو اداره میکرد. وقتی ازش راجع به وضعیت نیروها پرسیدم بهم اطلاع داد طبق وعده اداره کل پانزده روز دیگه اولین موج نیروهای تازه وارد به اینجا میان و از من درخواست کرد که تعدادی از دژبان هامو حتی اگر شده برای روزی دو ساعت در اختیار یگان بزارم. جواب صریح من این بود تا امروز بین من و تو صلح بوده ، اگر میخوای شرایط همینجوری بمونه دیگه هرگز به این مسئله حتی فکر هم نکن در ضمن اگر اینو از دهن کس دیگه ای هم بشنوم پای تو مینویسم!! محسن برگه ای رو به من داد که توش تعداد روزهای اضافه خدمت دژبانها درج شده بود ظاهرا جناب سرگرد پرونده های دژبانها رو خلاصه نویسی کرده بود. بیستو یک دژبان روی هم بالای شصت روز اضافه داشتن. البته جناب سرگرد اضافه هایی که من خودم برای خودم زده بودم و لای پروندم گذاشته بودم (مراجعه شود به طلوع مردم آزاران) رو ندیده گرفته بود که بعدا فهمیدم همشو پاره کرده ریخته دور. بعد از برگشتن از دفتر کلی فکر کردم آخر ایده ای به ذهنم رسید. به هر سه دژبانی رفتم و گفتم جریان اینه اگر حاضر بشید هر کدوم بعد از پایان خدمتتون چند روز اضافه تر وایسید اضافه خدمت همه با هم تموم میشه و هممون با هم از اینجا میریم گفتم مجبورتون نمیکنم فقط هرکی خودش میخواد. ظهر سر ناهار به جناب سرگرد گفتم اگر اجازه بدین بچه ها اضافه همدیگه رو وایسن و هممون یکجا با هم بریم جناب سرگرد پوزخند زد و گفت فکر میکنی کسی حاضره به خاطر بقیه از این فداکاریا بکنه؟ گفتم دو ساله با هم زندگی کردن شب و روزشون با هم بوده از برادر به هم نزدیکترن مطمئنا پشت همو خالی نمیکنن. از دلقک بازی هام که بگذریم جناب سرگرد از نظر اخلاق بینهایت به من شبیه بودن. ایشون پوزخندی زدن و گفتن مانعی نداره ، لبخند تمسخری که متاسفانه من دلیلشو خیلی دیر فهمیدم…

دو هفته بعد در کمال ناباوری اولین وانت حامل نیروهای جدید به پادگان اومد. ماهها بود ورودی جدید نداشتیم وقتی سربازها پیاده شدن و جلوتر اومدن شوک عمیقی منو گرفت. اینها سرباز نبودن ، جلوی من جنگلی از مردگان ایستاده بود . لباسهای پاره ، پوستهای خشکیده ، آدمهایی که به زحمت زنده بودن… وقتی بیچاره ها جلوتر اومدن یکیشون با صدایی که از ته قبر در میومد یه سوال از من کرد ، سوالی که تا خود امروز یادآوریش تن منو میلرزونه… ازم پرسید اینجا هر وقت تشنه بشیم آب میدن؟؟ دوستان من آدم سنگدلی هستم ، هرگز به دشمنم رحم نکردم حتی وقتی از پا در اومده همچنان به کوبیدنش ادامه دادم. فقط خدا میدونه تا حالا چند نفر کابوس منو دیدن. در تمام زندگیم تعداد دفعاتی که دلم به رحم اومده به اندازه انگشتای یک دست نیست اما اون روز لحن سرباز تا ته وجودمو لرزوند. حتی اجساد ته گور هم بیشتر از این بیچاره ها زنده بودن گفتم وسائلتون رو برای پیدا کردن سیگار بازرسی میکنیم هرکی همراهشه آخرین سیگارشو بکشه چون داخل پادگان از این خبرا نیست. یکیشون به گوشه ای رفت و تنها نشست تن خستشو به دیوار تکیه داد و زل زد به افق. دو نفر دیگه با من اومدن داخل یکیشون همون سربازی بود که باهام حرف زده بود بهشون آب تعارف کردم بعد از رفع تشنگی ازشون پرسیدم محض رضای خدا با شماها چیکار کردن؟؟ حرفهای سرباز هممون رو به دنیای دیگه ای برد ، انگار تو بیداری کابوس میدیدیم. بیگاری… کتک خوردن… تنبیه محرومیت از آب… و خیلی چیزای دیگه… سربازهای بیچاره از جهنم عبور کرده بودن. بهم گفت چون آمار خودزنی (شلیک با کلاشینکف به پا که باعث معافی میشد) زیاد شده بوده ماههاست که به نگهبانها اسلحه گرم نداده بودن همه با باتوم پست میدادن که در نتیجه بقیه سربازها با خیال راحت از تیر نخوردن نصفه شب فرار میکردن. میگفت وقتی از فشار بیش از حد روشون شکایت کرده بودن تنها کاری که براشون کردن این بود که یه آخوند اورده بودن وسط بیابون نماز جماعت خونده بود و نصیحتشون کرده بود که در سختی ها به خدا توکل کنید! بعدشم گذاشته بود رفته بود! بهم گفت مدتهاست قصد خودزنی داشته اما متاسفانه دیگه موقع نگهبانی سلاح گرم بهشون نمیدادن. بهش گفتم دیوانه بازی در نیاره درسته پادگان ما سختی های خودشو داره اما قابل تحمله. بعد از فرستادنشون به داخل به منشی یگان بیسیم زدم و گفتم به هیچ عنوان اسلحه گرم به اینها ندن نگهبانی شون با باتوم باشه چون اگر سلاح دستشون برسه احتمال خودزنی شون زیاده. محسن باشعور تر از اون بود که توضیح بخواد کاری که گفتمو انجام داد ولی برای محکم کاری شخصا پیش جناب سرگرد رفتم قضیه رو گفتم و دستور کتبی عدم تحویل سلاح گرم رو به نیروهای تازه وارد از ایشون گرفتم و به افسر نگهبانی و تسلیحات ابلاغ کردم. بجز کلیات جریان نمیدونستم با این بدبختا چیکار کردن اما جوری از نظر جسمی و روانی نابودشون کرده بودن که شلیک به خودشون برای خلاصی از جهنم سربازی براشون تبدیل به آرزو شده بود. اسم سربازانی که از سیگار استفاده نکرده بودنو یادداشت کردم تا از بینشون جانشین هامون رو انتخاب کنم حالا دیگه هر روز ورودی جدید داشتیم و من با کلک برید بیرون اخرین سیگار هاتونو رو بکشید سربازهای سالم رو سوا می کردم برای شناختنشون چند تا سوال ازشون میپرسیدم و اسمهای بهترین هاشونو یاد داشت میکردم . روز پایان خدمت بالاخره رسید روز اول بجز من دو نفر دیگه هم اضافه نداشتن و نوبت ترخیصشون بود که در کمال تعجب تصفیه کردن و رفتن. روز بعد هم همینطور برخلاف تصورم با وجود اون همه ادعای مرام و رفاقت هیچ کس حاضر نبود به خاطر دیگران حتی یک روز اضافه تر وایسه همه اضافه خودشون رو می کشیدن و می رفتن. سیروس با بیستو شش روز بیشترین اضافه خدمتو داشت و من با هیچی کمترین رو. روز سوم بهزاد خدمتش تموم شد اما نرفت فرداش تاجیک تموم کرد اما اونم موند ولی هر روز ریزش نیرو داشتیم چند روز بعد تعداد نیروهای ما به نه نفر رسید دستور دادم در طول روز دو نفر بیدار بمونن و دربها رو اداره کنن . شبها هر سه درب بسته باشه و نفر سوم شب تا صبح بیدار بمونه خودمم مداوم بین دربها در رفتو امد بودم که بچه ها نوبتی برن ناهار و شام بخورن یا کاری دارن لنگ نشن. نیروهای جدید به طور مداوم در حال اومدن بودن سراغ محسن رفتم و گفتم نه نفری که اسمشونو بهت میدمو بفرست دژبانی که کارا رو یادشون بدیم محسن گفت نه نفر زیاده جواب دادم سه تا در ورودی داریم نه نفر زیاد نیست نصف بچه ها خدمتشون تموم شده داریم اضافه بقیه رو میکشیم اگر بخوایم میتونیم همین الان بریم و دربها عملا خالی می مونه. خلاصه نیروها رو گرفتم و شخصا همشونو اموزش دادم. از امتیازات و راحتی های یگان دژبان براشون گفتم و توضیح دادم اگر وظیفه شناس باشن سختی هاشون دیگه تموم شده فکر میکردم دیگه ماجراهای من تو اون پادگان به آخر رسیده اما دست تقدیر چیز دیگه ای برام تو آستین داشت…

نوشته: شاه ایکس

ادامه...


👍 23
👎 4
6101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

823663
2021-08-02 00:16:57 +0430 +0430

هر شب فقط واسه داستانای تو میام سایت دمت گرم 👍🌷

2 ❤️

823697
2021-08-02 01:35:48 +0430 +0430

جانی سینزی بودی در جوانی الان جقال شدی😂

0 ❤️

823699
2021-08-02 01:40:37 +0430 +0430

منتظر عملیات قاطر 99هستیم

2 ❤️

823707
2021-08-02 02:55:53 +0430 +0430

مثل همیشه عالی بود 👍🏻
لذت بردم شاه ایکس جان 👌🏻🌹

2 ❤️

823715
2021-08-02 03:46:23 +0430 +0430

بخدا اگه فقط یه داستان جدیده دیگه بدی بیرون دیگه غر نمیزنم هرچقد دوس داری تکراری بزار فقط یدونه جدید بینشون بده

1 ❤️

823716
2021-08-02 03:47:38 +0430 +0430

بسی لذت بردیم مردم ازار جان
خوشحالم بازم داستاناتو میخونم
همچنان با قدرت فشار بده ، چیز ادامه بده😁😂

1 ❤️

823734
2021-08-02 08:46:14 +0430 +0430

البته توی داستان همه چیز شدنیه ولی محض اطلاع دوستانی که خدمت نرفتن فرمانده ها و کادریا چون مدت زمان خیلی بیشتری از سربازان وظیفه با همدیگه توی پادگان هستن و همچنین بخاطر دزدی راحت اموال هوای همدیگه رو بیشتر دارن و همدیگرو بخاطر سرباز خراب نمیکنن.

0 ❤️

823759
2021-08-02 16:43:45 +0430 +0430

خاطرات یک سرباز کونیییی😂😂😂😂

0 ❤️

823774
2021-08-02 19:46:27 +0430 +0430

حالا هی بکش تلنگش در بره😐😆

1 ❤️

823815
2021-08-03 02:50:17 +0430 +0430

اول مطمئن هستم ارتش خدمت نکرد ارگان دیگه بوده دوم من خودم درجه دار وظیفه نزاجا بودم ترابری ارتش چهار راه ایران خودرو ی فرمانده پادگان حرومزاده ای هم داشت به نام فریدمهر سال ۸۵ تا ۸۶ که خدمت میکردم صبح به صبح میرفت بازداشتگاه هر کی بود تبعید میکرد پایانه های شهرهای دیگه اندیمشک اصفهان قزوین،یگان من هم قرارگاه نزدیک سی چهل تا درجه دار بودیم همین قدر هم افسر بود توی قرارگاه فرمانده ش هم ی سرگردی به نام میر ی بار زنگ زده فرماندهی پادگان گفته بود من می رم سرباز هم گفته میری که میری به من چه بعد اینم گفته بود احمق بیشعور من سرگرد میرم،ی سرهنگی قسمت ط آ ت که لیست نگهبانی دست اینا بود سرهنگ تریاکی بود روز ارتش کنار فرمانده و ایستاده یهو تو بلندگو گفت سرگرد میر فرمانده ما هم گفت اه من اینجام

0 ❤️

823839
2021-08-03 04:40:02 +0430 +0430

یعنی کسشر محس تو گزو اشخور دستور میدادی وظیفه اشخور ب
ما ک از اویل روز تا اخرین روز ارشد بودیم همچینگوهی نمبخوردیم انقدر کوس ننویس تا عقل منویسیراجب چیزایب بنویس ک کسی نداره دقبقا همونی بودی کمیومدی بد چرخیدنت کونت انگشت میکردن😂😂😂

0 ❤️

824385
2021-08-05 17:23:00 +0430 +0430

عالی بود استاد عظم مردم آزاری شاه ایکس بزرگ
منتظر داستان های دیگه هستم
موفق باشی

1 ❤️

916141
2023-02-21 00:14:43 +0330 +0330

یادم افتاد به این ضرب‌المثل
میگن طرف دوسال رفته سربازی به اندازه پنجاه تیمسار خاطره داره

0 ❤️