عاشق زن دایی بودم

1393/11/15

سلام،برخلاف اکثریت دوستان خاطره نویس که یاتهرانی هستن یا شهرای بزرگ!من ی روستایی ام، یه روستای محروم و دورافتاده!نمیدونم از کجا شروع کنم،قصه من خیلی بلندتره،اماخلاصه شو میگم،خدمت بودم که دایی کوچیکم نامزد کرد!اولین بار که اومدن روستا(چون تو شهرزندگی میکنن)تونگاه اول حدود10ثانیه بهم زل زد(زن دایی)،نمیدونم چرا! سال 86با هم آشناشدیم و کم کم بهمدیگه نزدیک شدیم،من 28 سالمه واون ی سال ازم کوچیکتره!دیگه اس ام اس دادن شده بود کارای عادی بین ما،هر روز صمیمی ترمیشدیم،دیگه رفت وآمددایی به روستاوخونه مازیادشد!بااینکه دایی های دیگه م روستابودن زن دایی همش خونه مابود،بعدحدود 3سال فهمیدم عاشقش شدم اونم خیلی خیلی زیاد!معلوم بود اون بیشترازمن عاشق بودالبته بعدافهمیدم دنبال سکس بوده!منم که میرفتم شهرهمش خونه داییم بودم چون اگه دوساعت نمیرفتم زن دایی م گریه ش میگرفت البته ب خاطرسابقه مودب و رفتار مناسبم دایی و اکثرفامیل بهم اعتماد داشتن،شب ها هم خونه دایی میخوابیدم که ب خاطر شیفتی بودن کارش اکثرا بخشی از شب با زن دایی تنهابودیم البته زیادی عشق وعلاقه م بهش مانع رفتارای سکسی ونزدیکی بیشترمیشد امااون به هردری میزد تا بهم نزدیکتربشه دیگه کم کم تصمیم گرفتم دلو به دریابزنم و هرجورشده باهاش سکس کنم.فقط از ی چیز میترسیدم چون اخلاق خاصی داشت میترسیدم یهو بزنه توذوقم و خوردم کنه و قبول نکنه و ی چیزم که اون شوهرداشت و عقایدم مانع ازاین کارمیشداما کم کم توسایت هاوقتی اینجور روابط رومیخوندم ترغیب میشدم،البته دیگه بهمدیگه میچسبیدیم واکثراتنهامون توهم گره بود اون اواخر!بلاخره ی روز که خونه شون بودم و دایی مارو به خاطر سرکاررفتن تنهاگذاشت وبازم میگم اطمینان زیادی بهم داره وچندین بار بدونه اینکه خبرداشته باشیم ما رو امتحان کرده بوده و چون تا این موقع چیزی بینمون نبود خوشبختانه سربلندبیرون اومده بودیم دیگه به سرم قسم میخورد،بذارید اینجابگم که زن داییم اندامش خیلی خوبه وتقریبا لاغراندام ولی نه زیاد!قیافه خوشگل وقدشم 5 سانتی ازمن کوتاهتره وخیلی خوش اخلاق ولی بی پروا!بهش میگم مثل دخترای کره ای هستی البته باسنش یکم بزرگتره،کلا خیلی سکسیه،طبق معمول تواتاق خوابشون اون داشت وسایل اتاق ولباساشوجمع وجورمیکرد ومنم رو تخت دونفره لم داده بودم وحرف میزدیم آخه اکثرا زمستونها لباسا رو اونجا کنار بخاری پهن میکرد و خشک میکرد و کلا اونجا زیاد درگیره و منم کنارش باهم حرف میزدیم،دیگه حرفامون حال وهوای دیگه ای داشت،هردومون حس خاصی داشتیم راحت میشداز لحن کلماتی که بینمون ردوبدل میشد هوس روخوند،نمیدونم چی شده بوداماهردویجوری میخواستیم دلوبه دریابزنیم!ازاونجاکه زنهاخیلی محافظه کارترنداون زیادرونمیکرد،بلاخره اومد کنارم نشست و شروع کردیم ب شوخی کردن،اول لفظی بود اما دیگه کم کم فیزیکی شد!دیگه کاملا باهم گلاویز شدیم و دستهای هموگرفته بودیم و همدیگه رو میکشیدیم و هل میدادیم که یهو دیدم هما(زن دایی م)خوابید و منو کشید سمتش بی اختیار افتادم روش اماتاحدودزیرسینه هاش افتادم وسرم خورد به سینه هاش،باصورتم کامل سینه های کوچیک اماخوش فرمشو لمس کردم،دوس نداشتم بلندشم اما ی خورده شرم کردم و یواش بلندشدم!اما موقع بلندشدن ازروش گفتم دیگه نبایدفرصت روازدست داد، هما هنوز درازبود و داشت نگام میکرد انگار منتظر یه تصمیم از طرف من بود،یکم که من تردید کردم ب غرورش انگار برخورد و بلندشد و کنارم رو تخت نشست من داشتم فرصت روازدست میدادم دیگه طاقت نیاوردم باترس وتردیدبادستم ی کوچولو ازسینه هولش دادم،اون که انگار همینو میخواست زود باز افتادرو تخت ودستاشوبازگذاشت که یعنی برم روش،دیگه داغ وبودم نفهمیدم چی شد یهودیدم چهاردست وپارفتم روش وهمون حالت رفتم سمت لبای نازشسالهابودمنتظراین لحظه بودم اما هنوزتردید داشتم،اول شایدخجالت کشید ومانع شدلبموبذارم رولباش،صورتشوبرگردوند داشتم ناامیدمیشدم که یهولبموگرفت بالباش وشروع کرد خوردن،همون جوری من ازبالا واون ازپایین داشتیم لب میخوردیم وااای چه حس قشنگی هیچوقت اون لحظه روفراموش نمیکنم،چنددقیقه ای باعشق وعلاقه لبهای همدیگه رومیخوردیم هردومون داغ داغ بودیم لباش قرمزشده وداغ بود دیدم داره سعی میکنه هی خودشوازپایین بهم بچسبونه آخه من هنوز چهارنعل مانندبودم،خوابیدم روش داشت نف نفس میزد بازم خوردنوادامه دادیم داشت کوسشوازروشلوارمیمالید ب کیرم وبا دستاش دورکمرموگرفته بود!اون وارد بود اما من باراولم بود شاید ی ربع همین جوری داشتیم عشقبازی میکردیم که یهولباشو جدا کرد و با ی صدای که تواین مدت اصلا نشنیده بودم ازش گفت امید دیگه طاقت ندارم!بگا!!!کله م سوت کشید که همای من این کلمه رو گفت!!؟؟بلندش کردم واصلانمیدونم چجوری لختش کردم!آخه بدجورهل بودم،اونم لباسای منو درآورد باهمون سرعت وخودمم کمکش کردم،دوس ندارم دروغ ببافم والکی حس بدم!توهمین حدبود،لخت بود جلوم،البته قبل اینکه لخت شیم گفت بایداتاق تاریک باشه وبهم گفت چراغوخاموش کن ومن خاموش کردم بااینکه دوست داشتم تمام بدنشوبرانداز کنم اجازه ندادومنم چون دوستش داشتم مخالفت نکردم،شب بود وازپشت پرده اتاق کورسویی نور تواتاق بوداماهمینم برام کافی بود!درازکشیدروتخت ورفتم روش وشروع کردم ب خوردن ازلباش وبعد رفتم سراغ گردن وزیرگوشاش،بااینکه کسش توتاریکی دیده نمیشدامابشدت میمالیدب کیرم وکامل حسش میکردم،رفتم روسینه هاش کوچیک بودم اماعاشق فرم تپلیشون بودم کامل میکردم تودهنم وبعدلیس میزدم بدجور آه وناله میکردتوکارش کاملا واردبود!رفتم پایین رسیدم ب کوسش ی کم زبر بود امابدجورحال میداد،یکم بازبونم باشیارکوسش ور رفتم کیرم بدجورداغ وگنده بود داشتم خودمم خیلی حال میکردم مخصوصا ازصدای نازش که همیشه آرزوی این لحظه واین صداروداشتم،تازه داشتم ب خوردن کوس که اولش برام بدبو،عادت میکردم که یهوباصدای لرزون ونازی گفت امید بسه بکنش،گفتم عزیزم بذاربخورم،هماکه دیگه طاقت نداشت گفت عزیزم عشقم بکن تو،دیگه منم رفتم روشو میخواستم محکم بکنم که با ی حالت حشری گفت آرومممممم،سرشوکه کردم تو ی آهی کشید که کم کونده بودآبم بیاد،کیرم براش بزرگ بود(بعدا هابهم گفت که فکرنمیکرده کیربه این بزرگی داشته باشم)هی میگفت یواش آروووم آههههههه،صداش دیونه م میکرد،پاهاشوحلقه کرده بود دور کمرم ومحکم قفل کرده بودآبم داشت میومد،اونم داشت باصدای بلند آه آه میکرد،یهوهردومون باهم ی آهی کشیدیم وولوشدیم!برام الان هم سواله که چجوری باراول هردومون باهم ارضاشدیم دقیقا!!همون شب بعدش باهم رفتیم حموم البته اولش نمیومدوخجالت میکشیداماراضیش کردم رفتیم و اما سکس نکردیم فقط حال کردیم واومدیم روتخت دوباره …یادمه اوایل آذرماه بود،تاعید ما این برنامه روداشتیم چون داییم ازرواعتمادی که بهم داشت(البته باترفندهاوتعریف هاوحیله های هماجون که کاملا روشوهرش مسلط بودو اونو نسبت به من بدجورخوشبین کرده بود)شیفت شب بودنی که اغلب سه شب درهفته بود منو پیش زنش میذاشت تانترسه ماهم که دیگه رسما زن وشوهربودیم شبها تاصبح سکس وحال بوداینم بگم من همین سال ب خاطردانشگاهم توشهر هماجونم خونه اجاره کرده بودم واغلب ب خاطرتنهابودنم داییم میگفت برم خونه شون وتقریبا پول کرایه خونه خالی رومیدادم!شبها با هما تاصبح رو تخت سکس وحال وحرف میزدیم وتازه صب میخوابیدیم!بعد عید همون سال ی (90)بار همارو با دوست پسر دوران مجردیش خیلی اتفاقی دیدم وتعقیب کردم ورفتن داخل کافی شاپ!البته درمورداین پسره وشدت علاقه شون بهمدیگه قبلا به من گفته بود امااون پسره اینوقال گذاشته بود ویکی دیگه روگرفته بود!اماچون احساس من تنهاحس هوس بهش نبودوشدیدا دوستش داشتم یک مرتبه ازش متنفرشدم،خیلی سعی کردباعذرخواهی واظهارپشیمانی نظرموعوض کنه اما من ازخیانت متنفرم!اون سال که به خاطرعشقبازی هامون تقریبا اصلا درس نمیخوندم وب صورت معجزه آساقبول شدم و لیسانسموگرفتم(سال آخرکارشناسی بودم)دیگه ازعشق وسکس ورابطه متنفرشدم وب شدت برا ارشد خوندم و خدا روشکر بارتبه زیر 50سراسری قبول شدم والان سال اول دکتری رو تو دانشگاه تربیت معلم(خوارزمی)میخونم!رابطه منو هما همون موقع تموم شد ودیگه هم حتی تودانشگاه ب این چیزا فکرنکردم هر چند فراموش کردنش سخت بود اما هما رو فراموش کردم، الان ما فقط ی سلام علیک درحد معمول داریم و من موفقیتم رومدیون تفکر سالم بعد اونم! هرچندمجردم و دختر دور و برم زیاده اما تجربه شیرین و تلخ هما دیگه منو تومسیر زندگی بیدارترکرد! ازهمه تون ب خاطر حوصله و تحمل حرفام ممنونم.

نوشته:‌ امید


👍 1
👎 3
133633 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

452445
2015-02-04 19:21:22 +0330 +0330
NA

تو از خیانت متنفری؟
بابا توهم میزنی که . تو خائنی یا زنداییت؟ تو به دایی خودت خیانت کردی اونوقت از خیانت متنفری ؟ لابد گاییدن های تو جنبه خیانت نداشته و از روی عشق و این چیزا بوده . برو درتو بذار لاشی

2 ❤️

452446
2015-02-04 20:01:07 +0330 +0330

ای خدا ریدم تو این مملکت که امثال تو افراد مورد اطمینانش هستن کیر تو کنکوری که تو نفر 50 ش باشی ریدم تو سردر دانشگاهی که به توی عقده ای خیانت کار مدرک داد اخه کسکش تو به داییت رحم نکردی واسه بقیه غیرتی شدی بچه کونی

1 ❤️

452447
2015-02-04 20:02:53 +0330 +0330
NA

28 سالت بود برای بار اول سکس میکردی؟ 3 سال بود عاشق هم بودید ولی چیزی بینتون نبود؟؟ دیگه از خالی بندی های دیگه ات چیزی نمیگم

1 ❤️

452448
2015-02-05 01:17:34 +0330 +0330

تو از اعتماد دائیت سوءاستفاده کردی بعد حرف از خیانت میزنی؟
مشنگ لاشی

1 ❤️

452449
2015-02-05 01:47:02 +0330 +0330
NA

این آقای نویسنده یه چیزایی روش نشده بگه که … من واسه دوستان تعریف میکنم

دایی ایشون این که به شغل دیوثی و جاکشی مادر ایشون توی روستا مشغول بوده یه روز واسه جمع کردن پهن به اطراف روستا میره که گم میشه …و دست بر قضا یه سری سیم برق میبینه و دنبالش را که میگیره میرسه شهر… اونجا با یه جنده آشنا میشه و بعد ازدواج برمیگرده ولایت تا با شغل شریف جاکشی ارا ادامه بده که …

2 ❤️

452450
2015-02-05 03:41:35 +0330 +0330

فقط میتونم بگم لاشی بروکونتو بده aggressive

0 ❤️

452451
2015-02-05 11:26:30 +0330 +0330
NA

چرا هرکی میخواد داستان بنویسه کلی ار خودشتعریف میکنه بعد میگه مال من راسته مال بقیه دروغ…!!!؟؟؟؟البته مال من که الان راسته راسته باور نمیکنی بیا ببین!!!

1 ❤️

452452
2015-02-05 11:35:17 +0330 +0330
NA

آرمین دمت گرم فکر کنم حقیقت رو گفتی…

0 ❤️

452453
2015-02-07 00:11:22 +0330 +0330
NA

داستان باحالی بود بازم از این داستانا بزار biggrin

0 ❤️

452454
2015-04-06 19:07:28 +0430 +0430
NA

Are rast mige bazam bezar ta fohsh bokhori
Boro lashiiiiiiii

0 ❤️