عاشقش نبودم ولی ... (2)

1394/01/12

…قسمت قبل

بالاخره صدای آرسام در اومد… من انتظارش رو داشتم. انتظار هر چیزی.اینکه بگه از دستم خسته شده. میخواد ترکم کنه. یا حتی انتظار اینکه بگه باید برای تیمارستان بالش و ملحفه بردارم! اما غافلگیرم کرد. یه روز صبح جمعه بیدار شدم و میز صبحانه آماده بود. دست نخورده و آرسام روی کاناپه دراز کشیده بود و به سقف خیره مونده بود. صداش کردم بیاد باهم صبحانه بخوریم. اومد اما مشخص بود که بی اشتهاست. " چرا نمیخوری؟ می خوای برات نیمرو درست کنم؟"

  • نه… خوبم. زیاد میل ندارم.
  • چیزی شده؟ بهم نگاه کرد. یک لحظه قلبم لرزید… از ترس! وقتش شده بود. از دستم خسته شده بود. نگاهم بی قرار بود.نمیتونستم یک جا متمرکزش کنم. من برای این لحظه آماده کرده بودم خودم رو.باید خونسرد به نظر می رسیدم. اما نه… انگار زیاد موفق نبودم. آماده نبودم… انگار از صورتم فهمید که بی قرارم. می خواست حرف بزنه ولی نگفت… " چیزی نیست. تو صبحانه تو بخور. من باید یه کم به کارام برسم" نمی شد اینطوری منو ول کنه با این حال.از جا پریدم.بازوش رو گرفتم." حرفتو بزن" لحنم طلبکار نبود. در نهایت سر شکستگی به خودم اعتراف کردم که ترس از صدام می باره… دلش برام سوخت؟ نمیدونم! دستم رو گرفت و روی مبل دو نفره نشستیم : " گوش کن روناک… چیز مهمی نیست.ا گر دوست داری بشنوی خب حرف می زنیم ولی نه با این حالی که تو داری!" صدام رو صاف کردم: " من چیزیم نیست.خوب خوبم. حرف می زنیم خب!" انگار که با یه بچه ی نفهم طرف باشه، کلافه بود. چشماشو بست.نفس عمیق کشید.سرشو بالا گرفت و نفسشو با فشار رو به سقف خالی کرد.بعد که آرامششو به دست آورد، دست منو گرفت و گفت: راجع به چیز بدی حرف نمی زنیم. فقط شاید تو دوستش نداشته باشی.
  • بگو آرسام جون به سرم کردی. دست آزادش رو توی موهاش کشید و بعد پلک هاش رو مالید: " روناک می خوام ازت خواهش کنم حرف بزنی. چون من احساس می کنم داری خودتو داغون می کنی. و من از این وضعیت متنفرم. از اینکه سعی کنم وانمود کنم هیچ مشکلی وجود نداره و تو احتیاج به کمک نداری متنفرم. بذار کمکت کنم. من می دونم تو قوی و مقتدر و محکمی اما اجازه بده یه ذره، فقط یه ذره کمکت کنم" این دقیقا همون چیزی بود که انتظارش رو نداشتم.منقلب شده بودم… کنترل اشکهایی که تو حدقه ی چشمم سنگینی می کرد دست من نبود. سعی کردم نچکند. لبخند کم جونی زدم و گفتم: " من مشکلی ندارم سامی…" آرسام چند لحظه انگار که تمام عضلات صورتش فلج شه مکث کرد.و بعد زمزمه کرد:" تا حالا اینطوری صدام نکرده بودی…" خندیدم اما یه قطره اشک از گوشه ی داخلی چشم راستم چکید. دستش رو از دستم جدا کرد و فرو برد توی موهام و سرم رو به سینه ش چسبوند…
  • چرا غصه می خوری روشنای دلم؟
  • آرسام تو همه چی رو می دونی… جمله م پرسشی نبود. کاملا خبری بود. مطمئن بودم خودش همه چیز رو کم و بیش می دونه.
  • دونستن من اهمیتی نداره. تو باید حرف بزنی.باید آروم شی.اگر حرف زدن با من اذیتت می کنه میتونیم یه مشاور پیدا کنیم که صندوق رازت بشه.
  • نه… ازشون متنفرم.
  • روناک باید بریزیش بیرون… دیشب تو خواب دیوونه م کردی دختر. ( روی موهام رو بوسید) نگه داشتن درد هیچ کمکی به تو نمی کنه. ( بیشتر منو به سمت خودش کشید و به سینه ش فشرد) کم کم به هق هق افتادم. به یاد نمیارم تو زندگیم با صدای بلند گریه کرده باشم. و این تجربه برای اولین بار یه درد سنگینی رو به قفسه ی سینه و حنجره م وارد می کرد. انگار که می خواستم جون بدم. در حالی که هق می زدم نالیدم: " از دستم خسته شدی…"
  • نشدم عزیز دلم.هیچ وقت نمی شم.
  • اگر بگم تو می فهمی… می فهمی من چقد بی پناهم… بعدش…بعدش هر وقت عشقت بکشه …بهم زور می گی… اذیتم می کنی… و ناله ی دردناکی از ته گلوم خارج شد. یک لحظه لرزیدن تن آرسام رو حس کردم. انگار که پشتش لرزیده باشه.سرم رو از سینه ش جدا کرد و با چشمهای جدی اش تو چشمهام خیره شد.
  • کی همچین حرفی زده؟
  • من می دونم… هر دختری تنها باشه بهش زور میگید.
  • راجع به من چی فکر می کنی روناک؟ اگر باورم نداشتی چرا باهام ازدواج کردی؟
  • نمیدونم! احمقانه ترین جواب ممکن همین نمیدونمی بود که گفتم. اما توی اون لحظه از گفتنش پشیمون نبودم. تاثیر بدی هم نداشت البته! نگاهش نرم شد.
  • دختر کوچولوی… کوچولوی خنگول!( و یواش خندید) تو به من راست می گی… شک ندارم.
  • بلد نیستم دروغ بگم.
  • می دونم. خیلی بی موقع بود… “دوستت دارم” ی که تو اون لحظه بهم گفت خیلی بی موقع بود. آن قدر که از شدت شوک گریه م بند اومد و به سکسکه افتادم.نرمی لبهاش که وسط دو ابروی مشکی و بلندم رو لمس کرد سرم گیج رفت. احساس کردم تمام خون موجود تو مغزم یهو از ناحیه شقیقه هام به سمت پایین شُرّه کرد. پلکهام رو هم افتاد و سرم سنگین شد.دوباره بغلم کرد. هیچ کدوم از حرکاتش شبیه تمنای جسمانی نبود. انگار که همه چیز تو اون لحظه متعلق به من بود. تمام حس های دنیا. تمام اختیارات دنیا. انگار که من باید اراده می کردم تا اون هر چیزی رو حتی ناممکن ترین چیز ها رو به اختیار من بیاره… تنم شل شد و یادم رفت که چقدر گریه م می تونست ادامه داشته باشه. به چشمهام نگاه نکرد. همون طور که چونه ش روی شونه م بود زمزمه کرد:
  • اذیتت می کرد؟ میدونستم راجع به چه کسی حرف می زنه. با دهن بسته گفتم:“اوهوم”
  • چرا؟
  • نمیدونم!
  • می فهمم.
  • نه نمی فهمی. واقعا نمی فهمی.
  • ازش متنفری…
  • اوهوم. اون لیاقت داشتن من و مامان و راشین رو نداشت.
  • هوم… سکوت بینمون حاکم شد. با نجوا گفت:" حرف بزن" لحنش جوری بود که بی اراده به حرف اومدم. مغزم فرمان نمی داد. زبونم فقط می جنبید و می گفت. دردهامو لو می داد و عقلم… عقلم مثل مرد شکست خورده ای بود که وسط راهروهای یه دادگاه شلوغ خودزنی می کنه.
  • من دخترهایی رو میشناسم که از من بدبخت ترن سامی… خیلی بدبخت تر. مطمئنم نباید این قدر درد می کشیدم. این قدرها مهم نبود. ولی من درد دارم. همه جام درد می کنه… حس می کنم یه ماشین چند بار از روم رد شده… جمله ی بعدیش رو با تردید و مِن مِن ادا کرد.انگار که نمیدونست چطوری بگه که زننده به نظر نرسه:
  • اون… اذیتت می کرد…ینی منظورم اینه که… خب… مثلا کمربند و اینا؟
  • آره. بعضی وقتا.بزرگتر که شدم کمتر شد.ولی هیچ وقت تموم نمیشه…هیچ وقت…
  • از کجا می دونی؟
  • مطئنم راشین داره زجر می کشه.
  • نگرانشی؟
  • اوهوم
  • دلت تنگ شده براش؟
  • اوهوم.
  • دوست داری ببینیش؟
  • اوهوم.ولی اون نباید منو ببینه.نمیشه…
  • یه روز برو دم مدرسه ش.از دور ببینش. اگر ببینی حالش خوبه حتما آروم میشی.
  • تنهایی می ترسم.تو هم بیا.
  • باهات میام.
  • سامی… دلم می خواست تو اون لحظه بگم " دوستت دارم" ولی نمیدونم چرا انگار صدا تو حنجره م خشکید! فقط تونستم یه آه بغض آلود بکشم. کاش خودش بفهمه…
  • حرف بزن روشنای خونه م…
  • مامانم…
  • حالش خوبه.
  • از کجا می دونی؟
  • ازش خبر دارم.
  • ( یه آه دیگه) اگر مامانم بی پناه نبود… اگر پاش به خاطر ما به این زندگی زنجیر نشده بود این قدر عذاب نمی کشید… باهاش نمی موند.
  • باهات موافق نیستم.
  • چرا؟
  • مادرت انگار برای صبوری کردن خلق شده… شاید حتی اگر هرگز بچه ای نداشت، بازهم پدرتو تنها نمی ذاشت.
  • از صبوری متنفرم… موهامو نوازش کرد. حرفی نزد. یه قطره اشک دوباره از چشم راستم چکید و فین فین کردم:
  • هیچ وقت بابت عذابی که به ما می داد ازمون معذرت نخواست… همیشه همه چیز رو بیشتر از ما دوست داشت. هیچ وقت از درد ما درد نکشید. تمام صحنه های نفرت انگیز زندگیم جلوی چشمم زنده شد. کتک خوردن مامان… گونه ی کبودش… باریکه ی پررنگ و غلیظ خون که از بینی راشین بی هوا ول شد و با اشکاش قاطی شد. توی دستشویی آب دهنشو تف می کرد و عوق می زد از بوی خون.مامان با اون تن لرزونش اومد بالای سرم " خوبی مامان؟ کجات درد می کنه؟ مادرت بمیره الهی…مادرت بمیره…" به خاطر مامان بلند شدم و روی زانو نشستم:" من هیچیم نیست مامان…" یواش انگشت کشیدم روی صورتش:" پدرسگ بی شرف… ببین باهات چی کار کرده… می کشمش.به خدا یه روز خودم می کشمش… یه جوری می کشمش که به اندازه تمام عمرش درد بکشه" " نگو مامان… نگو این حرفا رو."
  • مامان چرا این سگ لعنتی رو ول نمی کنی؟ صدای فریادم تو گوش خودم تکرار می شد
  • چرا ول نمی کنه اون سگ لعنتی رو آرسام؟ چرا ولش نمی کنه؟ دیگه تو بغلش نبودم. تنم می لرزید. صدام وسط پذیرایی کم اثاثمون انگار موج بر می داشت و جیغ تر به نظر می رسید.
  • چرا نمی کشدش؟ تف به اون زندگی… تف! ازش متنفرم. می فهمی؟ ازش متنفـــــــــرممممممممم! با ناخن هام که تازه داشت بلند می شد به بازوهام چنگ می زدم. احساس می کردم تنم می خاره. حس می کردم کثیفم. حس می کردم مثل اون روزها کبودی مشت هاش روی تنمه. درد می کرد جای لگد هاش. لکه های بنفش رنگ رو دقیقا روی نقطه نقطه ی تنم به یاد می آوردم و دستم رو میذاشتم روشون. مثل اون روزها بهشون چنگ می زدم تا درد بگیرن. حس می کردم با درد کشیدن نسبت خونی بین ما از پوستم می زنه بیرون. روی کبودی ها رو با کیسه می کشیدم و مویرگ های پوستم در اطراف کبودی ها قرمز می شد. گریه می کردم. از درد تنم می لرزید زیر دوش. مامان به در می زد. خجالت می کشیدم که برهنه ببینه من رو… احساس کثیفی می کردم از نسبتی که با اون سگ داشتم. گریه می کردم و چشمهای نمناک و وحشت زده ی آرسام رو نمیشناختم. انگار محیط دور و برم همون خونه ی لعنتی بود. با همون فرش لاکی قرمز.
  • چرا این کارو با ما می کرد؟ هان؟ مامان می گه مریضه. خب بره بیمارستان.بره تیمارستان.بره به جهنـــــــمممم! به درک که مریضه. مگه ما باید درمانش می کردیم؟ اون هیچ وقت خوب نمیشه می فهمی؟ هیچ وقت خوب نمیشه!
  • روناک…
  • راشین لرزش دست داره. سه روز تمام بی هوش بود. هیچ وقت از ما معذرتخواهی نکرد. اون یه حیوونه … مطمئنم وقتی هار می شد حواسش بود که داره ما رو می زنه. مطمئنم…
  • روناک جان آروم باش. بازوهام رو گرفت
  • به من دست نزن کثافت! تو هم لنگه ی اونی! کاملا از کنترل خارج بودم… دست خودم نبود. اشکی که روی صورت آرسام راه گرفت دلم رو به رحم نیاورد. بیدارم نکرد. مچ دستهامو گرفته بود که به خودم آسیب نزنم. حس می کردم توی یه جعبه ی خیلی تنگ گیر افتادم و هی خودم رو می کوبیدم به در و دیوار جعبه.
  • ولم کن عوضـــــــــی… نمی ذارم مث اون کثافت باهام مث حیوون خونگیت رفتار کنی می فهمی؟
  • رونــــــــاااااک!
  • اون مریض نیست… من مطمئنم. اون کثافت همه جا هوشیاره جز برای ما… برای همه مادره برای ما زن بابا… برای ما شمر ذی الجوشن… برای ما دشمنه … می فهمی؟ من شکل عراقیام؟ من شکل سربازای عراقی ام؟ من شکل چی ام هان؟ اون کثافت چرا همه رو شکل خودشون می بینه جز ما رو؟ اون همه چی رو میشناسه. همه چی رو یادش میاد… همه رو دوست داره فقط وقتی چشمش به ما میخوره موجی میشه؟ جیغ کشیدم… آخرین جمله ای که به یاد دارم از فریاد هام " اون موجی نیست. من مطمئنم… " فکر نمی کنم بعدش بی هوش شده باشم.فقط بعدش دیگه صدای خودم رو هم نمیشنیدم. آرزو داشتم یه روز مثل یه رینگ بوکس جلوی اون سگ بایستم و اگر قراره بخورم، متقابلا بزنم. من داشتم حیوونی که جلوم بود می زدم. حیوونی که از خودش دفاع نمی کرد. اما از بعدش چیزی یادم نمیاد. *** پی نوشت: چند تا نکته .شاید یه کم طولانی شه.میتونید نخونید.اما راجع به مطالبی که تو کامنتای اپیزود اول خوندم.شاید قانع کننده باشه. “عاشقش نبودم ولی…” دومین داستان من روی این سایت بود.سال گذشته نوشتم و ارسالش کردم. بعدشم فکر می کردم هیچ کدومش ارسال نشده!!! و دیگه ادامه ندادم.خیییلییییی تصادفی، واقعا تصادفی جفتشو روی سایت دیدم و تا پاراگراف اول که میخوندم متوجه نشدم نوشته ی خودمه! در این حد از فضای داستان دور شده بودم.بعدش که کامنتها رو دیدم متوجه شدم که حالا که این تعلیق رو در ذهن خواننده ایجاد کردم موظفم تمومش کنم حتی اگر کسایی باشن که دوسش ندارن. راجع به مطلب اولم یه خاطره ی تلخ بود از آزار جنسی ای که در کودکی برام پیش اومده بود ولی این یکی داستانه. کاملا داستانه. و توی این داستان هم هیچ قصد جسارتی به هیچ کس ندارم.صرفا نگاه به وضعیت یک نفر از یک زاویه ی دیگه ست. زاویه ای که شاید هیچ کس جسارت پرداختن بهش نداشته. چون تو کامنتهای اپیزود اول دیدم که راجع به گذشته ی روناک حدسیاتی دارید تصمیم گرفتم داستان رو طوری پیش ببرم که شما انتظارش رو ندارید و ارزش خوندن داشته باشه و تکرار مکررات نباشه.راستی راستی! توی کامنتها گفته بودید چطوری تو 21 سالگی مدرس تافله. من تو داستان قبلی نگفتم که روناک 21 سالشه. گفتم که 21 سال انتظار کشیده برای آزادی. این 21 سال میتونه معانی خاصی داشته باشه. مثلا از وقتی که خودش رو شناخته. و مطلب بعد اینکه تکنولوژی پیشرفت کرده ولی این سایت مثل سایتهای عهد بوق می مونه. چه خوشتون بیاد و چه خوشتون نیاد من این نقد رو به این سایت وارد می کنم و چون با محیط سایت آشنا نیستم و برام گنگه خواهش می کنم هرکس براش مقدوره به گوش ادمین های سایت برسونه. توی یه سری قواعد کلی گفته شده راجع به یه سری موضوعات خاص تو سایت نباید صحبت بشه. ولی همه هم ازش مینویسن، هم عکس می ذارن، هم بحث می کنن هم فحش میدن!!! با این وضعیت انتظار مطالب برای تایید خیلی بی معنیه! می تونه مثل هزاران سایت دیگه هر کس وال اختصاصی خودش رو داشته باشه. این کار میتونه مزایای زیادی داشته باشه خصوصا برای مخاطب! چون میتونه نویسنده های دلخواهشو انتخاب کنه کارشون رو دنبال کنه و مجبور نباشه یه تعداد محدودی داستانی که قراره رضایتش رو هم جلب نکنن بخونه چون چیز دیگه ای تایید نشده. تازه با این کار نویسنده هایی که مخاطب رو عصبانی میکنن خود به خود کنار میرن چون بازدید ندارن. نویسنده با این انتظاری که برای تایید داستانش می کشه و اینکه نمیدونه آیا مطلبش ارسال شد یا ارسال ناموفق بوده انگیزه ای هم برای ادامه ی نوشتن نداره.من واقعا خودم خبر نداشتم داستانام رسیده. و نکته ی آخر. من نویسنده نیستم. قبلا هم گفتم اصلا داستانم سکسی نیست.اگه انگیزتون از داستان خوندن ارضا شدنه این داستان رو نخونید!اینجا همه چی میذارن اینم روش.یه جاهاییش یه چیزایی اشاره میشه ولی درونمایه ش واقعـــــــا از رسوندن یه پیام جنسی دوره.خیلی خیلی دور. چیزهایی که تو ذهنمه به همون زبانی که بلدم براتون میگم. دلیلی هم نمیبینم که با زبان کتابی بنویسم. سمفونی مردگان یا کوری ژوزه ساراماگو رو که نمی خونید انقدر جدی به زبان داستان ایراد می گیرید! زبان فارسی همون زمانی به فنا رفت که مجبور شدیم یه محتوای خیلی گسترده رو در 70 حرف تکست مسیج کنیم. زبان فارسی بزرگانی داره که به فریادش برسن و مخاطب خاص خودش رو هم داره.نیازی به دلسوزی متخصصین این سایت نداره! شرمنده انقدر رک این ها رو گفتم. فقط هدفم این بود که بگم اگر نقد دارید به محتوا وارد کنید. سایتی که هنوز توش حاضر رو با ظ می نویسن خیلی ها ،اصلا جایی برای این بحث ها نمی ذاره! از بیخ و بن به فنا رفته ست ادبیاتش! و تاکید می کنم که فراموش نکنید: شما به یه سایت خیلی معمولی اومدید که اتفاقا از تکنولوژی هم به دوره و کسایی که عضو هم نیستن براتون مینویسن و میزنن به چاک و خیلی از نقد هاتون هم دیده نمیشه! بنا بر این، اگر به متن محاوره داستان نقد دارید از نظر من نقدتون منطقی نیست! اگراین داستان روی سایت اومد یه نفر به من خبر بده لطفا! و در مورد اسم کارکتر ها که توی داستان بعضی جاها باهاشون بازی شده. روناک به معنای روشنایی، روشنایی روز، سرخی آتش و یک اسم کردی هست. آرسام به معنی مرد بزرگ و قدرتمند. همین

ادامه…
نوشته: ژه


👍 0
👎 0
32103 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

457365
2015-04-01 19:11:55 +0430 +0430
NA

خیلی صادق بودی دمت گرم
drinks

0 ❤️

457366
2015-04-01 21:59:48 +0430 +0430
NA

روناک جان داستانت که گفتی داستان زندگی خیلیهاس. میشه گفت تو از زبون خیلی از کسایی که این زجرارو تو زندگیشون متحمل شدن حرف زدی.
در کل داستانت تلخ بود،اما قشنگ و با احساس بیانش کردی… good

0 ❤️

457367
2015-04-02 12:42:37 +0430 +0430

یکسال صبر کردیم تا قسمت دومشو آپ کنی
نگارش روان و دلچسبی داری و قطعات پازل داستانت رو با تسلط داری کنار هم میچینی
داستانت رو شروع کنی دیگه نمیشه بیخیال خوندنش شد یقه ادمو میگیره و ادمو تا ته داستان میکشه منتظر ادامه داستانت هستم امیدوارم برای خوندن ادامه داستانت لازم نباشه یکسال دیگه صبر کنم

0 ❤️

457368
2015-04-02 13:32:28 +0430 +0430
NA

اینایی که گفتی واقعا حقیقته که بعضیا از شنیدنش خوششون نمیاد
واقعا عالی

بعدم راجع به قسمت که گفتی بعضیا داستان رو واسه ارضا شدن میخونن
من بگم که این واسه من صدق نمیکنه چون همچین داستان هایی رو دوست دارم
و نمیدونم چرا ولی با خوندنشون آروم میشم به جای اینکه حشری بشم
داستان های گی و لز و از این چیزا رو واسه این میخونم چون دوست دارم چهره واقعی مردم رو ببینم که واسه عشق و حال خودشون چطوری یکی رو به این کارا وابسته میکنن

درضمن داستان عالی بود
دوست دارم ادامه داشته باشه و بخونم
چون از قلمت خوشم میاد
ادامه بده
وهمینطور داستان های دیگه بنویس با همین لقب
یا بگو که خودتی

داستانت یکی از بهترین داستان هایی بود که اینجا خوندم

ادامممممه بده

0 ❤️

457369
2015-04-03 02:35:42 +0430 +0430
NA

داستان رَوُون و عالي پيش رفت و از خوندنش لذت بردم .آفرين.
سپيده بانو سلام سال نو مبارك .

0 ❤️

457370
2015-04-03 03:54:48 +0430 +0430

رُک بگم داستانت بدک نبود ولی اصلاً با تقاص هما پوراصفهانی قابل قیاس نیست کلاسش

0 ❤️

457371
2015-04-03 04:03:58 +0430 +0430

من نمیدونم شما نویسنده های آماتور دوس دارین همه جا رو به زندگی لاکچری ببندین جاییشو… خپ اینجام که پدر پسره سرمایه دار بود که… اگه این داستانو تموم کنی چون به جبهه و جنگ ربط داره، حتماً پدره جاکش یا آدم خوبی میشه یا دختره میبخشتش

0 ❤️

457373
2015-04-05 04:36:28 +0430 +0430

تبریک می گم بخاطر استقبال خوبی که از داستانت شده. خوشحالم. اینجور داستانها ارتباط مخاطب رو با داستان نگه می داره و این خوبه.
فقط خیلی داری به سمت رمان پیش میری. دو تا پاراگراف توضیح راجع به بلند شدن و صبحانه خوردن و نگفتن یک حرف خیلی زیاده تو همچین محیطی. (لحنم پرسشی نبود.) جمله درستی نیست.بیشتر فکر کن.بعضی جاها جای فعل و مفعول رو جابجا می کنی.نوشتت رو چندبار بخون. مشکلیه که من هم گاهی اوقات دارم.
در کل تواناییت میدونم که بیشتر از اینه.

0 ❤️