عاشقش نبودم ولی...(3)

1394/01/14

… قسمت قبل

توی مزدا3 آرسام نشسته بودیم. دست خودم نبود. پای راستم رو هی می لرزوندم. آرسام دست چپم رو گرفت: " آروم بگیر دختر… یه کم صبر داشته باش.الان زنگشون میخوره می بینیش"

  • اگه لا به لای جمعیت نبینیمش چی؟
  • می بینیمش… مگه کلا چند تا بچه هستن بابا!
    صدای زنگ مدرسه ی راشین مثل یه نیشگون برق آسا منو از جا پروند.چسبیدم به شیشه ی ماشین.دست آرسام منو عقب کشید: " اینطوری توجه بچه ها رو جلب می کنی. آروم باش.نفس بکش"
    نفس هام می لرزید.با بدبختی نفس می کشیدم.اما چشم از در مدرسه بر نمی داشتم. راشینم رو دیدم… راشین عزیزم… راشین شیرینم… دختر سبزه نمکی که صورتش مثل یه فندق قلبی شکل بود. صورتش انگار از همیشه کوچیک تر شده بودم. راشین وروجک من آروم و خانومانه برای دختری که همراهش از در مدرسه خارج شده بود دست تکون داد. گلوم سوخت. انگار یه بغض داغ وسط گودی گلوم می جوشید. طعمش مثل آهن مذاب بود.داشتم می سوختم. راشین شیطون من که یه لحظه آروم نمی گرفت دستهاش رو فرو برد توی جیب مانتوی نوک مدادی رنگ مدرسه ش و سرش رو انداخت پایین و جهت مخالف دختر همراهش حرکت کرد. مثل همیشه شونه هاش صاف بود ولی انگار که سرش افتاده باشه.انگار که سنگین باشه و به زور همین قدر صاف نگهش داشته باشه.حتی دور و برش رو نگاه نکرد که بخوام قایم بشم. چشماشو دوخت به پیاده رو و از من دور شد.می خواستم از ماشین پیاده شم که آرسام جلوم رو گرفت:" با این حالت می خوای بری پیشش که چی؟ حالش رو خراب کنی؟"
  • تو مگه نگفتی اون خوشحاله؟
  • نه نگفتم.فقط گفتم ببینیش از حالش با خبر میشی.اگه خوشحال باشه آروم میشی.
  • من به نظر تو الان آرومم؟ اون دختر به نظر تو خوشحاله؟ هان؟ آرسام به نظر تو ما خوشبختیم؟ گورمو از اون خونه گم کردم و اومدم خودمو مثل موش کور قایم کردم و خواهر کوچولوم داره نابود میشه.میفهمی؟ تو می بینیش؟ تو می فهمی نصف شده؟
    کلافه شده بود. کمی صداش بالا رفت.سر من داد نمی زد ولی اون هم انگار از دردی که از همین فاصله هم تو چشمای راشینم بیداد می کرد باخبر شده بود.
  • آره می فهمم… به پیر به پیغمبر می فهمم. منم اون دخترو دوست دارم. منم با دیدنش ذوق می کردم. ولی با این ریخت و قیافه بری سراغش داغونترش می کنی می فهمی؟ ممکنه حس کنه با من خوشبخت نیستی.میفهمی؟

انگار که سیلی خورده باشم. من خوشبخت نبودم؟ البته که خوشبخت نبودم! من هیچ وقت خوشبخت نبودم.اصلا نمیدونستم خوشبخت بودن چطوریه.اما یقین داشتم که من توی این دو ماه و نیم که کاملا از خانواده م بی خبر بودم و خودم رو پنهون کردم خیلی آرامش داشتم.کنار آرسام آرامش داشتم.یه آرامش گس و ساکن…چیزی که هرگز به هیچ شکلی توی اون لونه ی سگ وجود نداشت.
دستش که روی گونه م کشیده شد و اشکهام رو پاک کرد،هوشیار شدم. " چند تا نفس بکش. آروم شو" با دست دیگه ش یه بطری آب معدنی کوچیک رو به طرفم گرفت:" یه کم بخور.یه کم هم به صورتت بزن. بریم بگیریمش تا نرسیده خونه."
سرم رو تند تند تکون دادم. کاری که گفت انجام دادم. ماشین رو روشن کرد و با سرعت مسیری که راشین ازش به خونه می رفت پیش گرفت. دختر تنهای دست در جیب رو خیلی زود توی پیاده رو پیدا کردم. آرسام کمی عقب تر ازش نگه داشت.پیاده شدم و دویدم تو پیاده رو:" راشین… راشین!"
خیلی سریع به سمتم چرخید. باورش نمیشد.چشماش گرد شده بود.دو قدم اول رو به سمتم تلو تلو خورد و بقیه فاصله رو به سمتم دوید.دستهام رو باز کردم و به خودم فشردمش. بوییدمش… بوسیدمش. تو قلبم سر خودم جیغ کشیدم " اگر گریه کنی به حد مرگ می زنمت!"
اینکه چطوری میخواستم خودم رو بزنم نمی دونم اما جواب داد.گریه نکردم.راشین به جای من خوب داشت گریه میکرد! اشکهاش رو پاک کردم و گفتم:" تو که زر زرو نبودی فندق! چته؟ چرا گریه می کنی؟" خودش سرش رو چسبوند به سینه م و هق زد:" کدوم گوری بودی عوضی بی معرفت… کدوم گوری بودییییییی؟" و بلندتر گریه کرد. کم کم داشتم اون آهن مذاب رو تو حلقومم حس می کردم ولی آرسام به موقع اومد:" راشین جان! دختر خوب! چطوری؟"
راشین خودش رو جمع و جور کرد و با آرسام دست داد. تند تند با سر آستینهاش اشکها و بینیش رو پاک کرد… داشت شبیه راشین خودم می شد. هپلی و وروجک.آروم زدم پس سرش:" دماغشونو با آستین پاک می کنن؟"
خندید… از خنده ش حس کردم روحم داره از تنم جدا میشه. آرسام با نوک انگشت و با احتیاط مقنعه راشین رو مرتب کرد و گفت: " فردا سرت شلوغه؟"

  • نه. کار به خصوصی ندارم.
  • چه خوب. پس امروز زیاد کاری نداری.هان؟
  • نه… چطور؟
  • میخوام زنگ بزنم به مامانت اجازه تو بگیرم تا غروب بیای خونه ی ما.
    راشین نا باور برگشت سمت من:" راست میگه آجی؟"
    آرسام با من هماهنگ نکرده بود ولی این پیشنهادش فوق العاده بود. میدونستم راشین دهنش قرصه و نگران این نبودم که پیدامون کنن. به آرسام نگاه کردم و اولین لبخند واقعی تمام این دو ماه و نیم رو به روش زدم. آنقدر نخندیده بودم و صورتم یخ زده بود که از این لبخند حس کردم تمام عضلات صورتم درد گرفت و رگ به رگ شد. ولی می ارزید…
    راشین دوباره پرید تو بغلم. به خودم فشردمش و به آرسام نگاه کردم که به مامان زنگ می زد.از ما فاصله گرفت.صداشو نمیشنیدم اما حرکاتش رو زیر نظر داشتم.پشت کرد به من و دو سه دقیقه حرف زد.برگشت و لبخند پررنگی به جفتمون زد و گفت: " بپرید بالا. پیش به سوی خونه"
    راشین بالا پرید و جیغی از خوشحالی کشید. قلبم تند می تپید.شادی رو با تمام وجود حس می کردم. احساس آرامش شیرین تر از یه آرامش معمولی و گس…
    راشین که اومد خونه مثل همون قدیما جیغ جیغ کردم:" پاهات بوی گنـــــد میده! بدو برو حموم ببینم. بدو برو برات لباس و حوله میارم"
    راشین پرید توی حموم و من با آرسام تنها شدم. بی اراده خزیدم توی بغلش و گفتم:" ممنونم سامی… نمیدونم چطوری تشکر کنم ازت."
    دستی به سرم کشید و منو از خودش جدا کرد:" عزیزمی… نیازی به تشکر نیست."
    دست کشید روی خط منحنی لبخندی که حد فاصل گونه ها و لبه های بینیم فرو رفته بود و زمزمه کرد:" همیشه بخند روناکم…"
    میم مالکیتی که به اسمم چسبیده بود نفهمیدم چرا این قدر بی هوا بهم مزه داد. نیشم داشت شل می شد.سرم رو فرو بردم تو سینه ش تا از تو چشمهام نبینه قندی که داشت تو دلم آب می شد و قل قل می کرد.
    ولی انگار فهمید. خندید و گفت:" خانم خانما من باید برما!" اصلا یادم نمیومد راجع به رفتنش حرف زده باشیم.با تعجب پرسیدم:" کجا؟" گفت:" صبح بهت گفتم که! با یکی از بچه ها داریم می ریم مرکز تحقیقات.یه کم کار داریم. تا عصر بر می گردم. شما دوتا هم یه کم لحظات خواهرونه داشته باشید."
    دوست داشتم پیشمون باشه. ولی یه کم لحظات آروم و دور از تنش های کهنه کنار راشین هم خیلی خوب بود. لبخند زدم و گفتم :" موفق باشی. زود بیا.عصری منتظرتیم."
    " باشه خانوم. شام خوشمزه بپز"
    اخمی مصنوعی کردم و گفتم:" امر دیگه؟" و بعد باهم خندیدیم. خداحافظی کردیم. صدای راشین اومد:" چی شد پس این حوله ی ما؟"
    بدو بدو براش حوله ی نو بردم و از بین لباس هام یه تی شرت لیمویی تنگ و یه شلوار کوتاه سفید انتخاب کردم. میدونستم خیلی بهش میاد. دلم برای دیدنش توی این رنگها تنگ شده بود… وقتی لباس رو پوشید و موهای بلند قهوه ایش منگول منگول ریخت روی شونه هاش دلم ضعف رفت.بغلش کردم و به خودم فشردمش. بوی شاموی منو می داد ولی عطر تن خودش هر جای دنیا که می بودم برام قابل تشخیص بود. یواش گفتم:" دلم برات تنگ شده بود… خیلی زیاد…"
    چند لحظه سکوت کرد ولی صدای دلخورش منو بهت زده کرد:" برای همین ولمون کردی و رفتی؟ دلتنگیت از زنگ زدنهات مشخص بود"
    حق داشت… حق داشت عصبانی باشه. باز هم خیلی خواهری داشت می کرد که سرم داد نمی کشید و فحشم نمی داد. ازش جدا شدم و نگاهش کردم. چشمهاش پر از اشک بود. ولی نمی چکید روی صورتش.فقط تونستم بگم:" معذرت می خوام…" صداش رو صاف کرد و پلک هاش رو با دو انگشت فشرد.بعد به زور لبخند زد:" بی خیال.خونه ت خیلی خوشگله. عاشق حمومتون شدم! خیلی باحاله! همونی که من میخوام.گشاد و راحت" خندیدم. مثل همیشه… مهمترین قسمت خونه براش حموم بود. به قول خودش حموم باید" گشادو راحت" می بود تا خانوم توش احساس خفگی نکنه. وروجک بود. مطمئن بودم تو حموم هم هی می پره این ور و اون ور. باهم رفتیم تو آشپزخونه. ناگت گوشت فریز شده آماده داشتم. پرسیدم:" شام چی دوست داری بخوریم؟"
    " دلم لک زده واس اون پیتزاهات…" توی دلم قربون صدقه ش رفتم.با صدای بلند گفتم :" به روی چـــــــشم"
    بعد از ناهار شروع کردیم باهم خمیر پیتزا پختن. کلی آشپزخونه رو به گند کشیدیم و خندیدیم. وسطای آرد مالیدن روی سر و کله ی هم دیگه آرسام هم رسید و ناخواسته تو بازی ما شریک شد چون راشین موقع فرار کردن از دست من، خورد به آرسام و دستای آردیشو مالید به پیرهن سورمه ای آرسام و آرسامم کلی دوید دنبالش باهم همه هیکلشو آردی کردیم. شام فوق العاده ای بود. با تمام وجود می خندیدم.همه ش هم به خاطر راشین نبود. حس می کردم این حق آرسامه که خنده هامو ببینه. این کمترین کاریه که میتونم بکنم تا بهش نشون بدم زحمت هاش بی نتیجه نبوده. که 48 ساعت بی خوابی کشیدن و پرستاری از روناک بیهوش که مدام کابوس می بینه و هذیون میگه الکی نبوده. که نتیجه داشته باز کردن سفره ی دلم برای بهترین دوستی که تو زندگیم داشتم… آرسام بهترین دوستم بود. آرسام تمام چیزهایی بود که یک عمر از خدا خواسته بودم.آزادی… آرامش… احترام…
    بعد از شام کم کم راشین آماده شد که ببریمش خونه.ساعت هشت و نیم بود. تا نه و ربع دم خونه بودیم. موقع خداحافظی از ماشین پیاده شدم و بغلش کردم. آرسام هم پیاده شد و باهم دست دادن. آرسام تو ماشین نشست تا راحت باهم خداحافظی کنیم. راشین محکم بغلم کرد و زیر گوشم گفت:" خوشحالم که خوشبختی…"
    حالا مطمئن بودم که خوشبختم… میدونستم خوشبختی چیه. لبخند زدم و گفتم:" برای خوشبختی تو هر کاری می کنم. هر کاری… قول می دم" راشین با صدای بغض آلودی گفت:" دلم برات تنگ شده روناک.حتی الان که کنارتم دلم برات تنگ شده… هیچ وقت دیگه اینطوری تنهام نذار" آب دهنم رو قورت دادم تا من مثل اون بغض آلود نباشم.

گفتم: " منو ببخش راشین. این مدت به این جدایی و بی خبری احتیاج داشتم. ولی قول می دم دیگه هیچ وقت همچین اتفاقی نمی افته" گونه م رو طولانی بوسید و ازم جدا شد. رفت سمت خونه.پیش از بستن در دوباره برای ما دست تکون داد.وقتی در رو بست انگار درهای دنیا به روم بسته شد. خودم رو روی صندلی ماشین ول کردم. آرسام ساکت بود.دستش رو برد سمت سوییچ که گفتم:" صبر کن. چند لحظه فقط… لطفا"
سری تکون داد. شیشه ی سمت خودم رو کشیدم پایین و به پنجره ی خونه مون خیره شدم. طبقه ی دوم… چراغ ها روشن بود. حس کردم یک لحظه پرده تکون خورد.نفهمیدم کی پشت پرده بود. فکر کردم توهم زدم. آرسام پرسید: " حرکت نکنیم؟"
حالم یه جوری بود. حس می کردم دلم مثل آب انباری شده که درش رو یهو باز کردن و داره خالی میشه. گفتم:“نه… چند دقیقه دیگه فقط.خواهش می کنم سامی…” لحنم التماس داشت. آرسام دستش رو روی بازوم گذاشت تا بهم احساس اطمینان بده.
اما یهو با صدای مهیبی شبیه کوبیده شدن در، صدای جیغ وحشتناک و ناگهان روشن شدن راه پله های ساختمونمون جفتمون وحشت زده از ماشین پریدیم پایین و دوییدیم سمت خونه. وقتی چسبیدم به در صدای نعره های سگ رو می شنیدم.خدایا…حالا فهمیدم کی پشت پرده بود…

ادامه…


پی نوشت

سلاملکم :)

من امتیاز قسمت قبلو دیدم کپ کردم
باورم نمیشد همچین چیزی
منتظر بودم سال دیگه بیام ببینم آپ شده :))
خدا رو شکر موقع خوبیه

دیگه شبیه گزارش نیست؟ راضی بودید؟
این قسمت یه کم شتابش از قسمت قبل کمتره
ولی خب روند داستانه دیگه…

جونم براتون بگه اسم من روناک نیس اسم کارکتر راوی روناکه. حالا هرچی عشقتون میکشه میتونید صدا کنید :)
اکانتم marshmalouf اگر عمری باقی بود که چیزی بنویسم و بخواید دنبال کنید
و اینکه مرسی بابت انرژی مثبتی که دادید
دوس داشتم کسایی ک نقد کرده بودن تو قسمت اول میخوندن نظر میدادن میگفتن بهتر شده یا نه
نمیدونم چرا اصلا نمیتونم کامنت بذارم تو پست هیچ کس… :| زندگی مزخرفیه. مشکل اسپم ایناس فک کنم.زیاد سر در نمیارم
واس همین مجبورم اینجا اینهمه پرحرفی کنم
یه چیزی بگم؟ نگم منفجر میشم
سیزده به درم افتضاح بود.کلا طبیعتو که از ذهنتون بیرون کنید.بالا سر یه خانومی بودم در حال احتضار …
و مرگ یک انسان رو برای اولین بار با چشمای خودم دیدم
حالم فاجعه بود تا قبل از دیدن امتیاز داستان
الان بهترم
سیزده من کلا یه نحسی بود که دوزار سبزی قاطیش نداشت!!!
شاید اپیزود بعد تو پی نوشت واستون یه چیزی بگم که احتمال میدم سورپرایز شید :)))))
شایدم نگم البته!
مراقب خودتون باشید.کتاب خوب بخونید.موسیقی خوب گوش کنید. و کتاب راه هنرمند هم بخونید.من ب تمام انسانهای دنیا توصیه ش میکنم
نوشته جولیا کامرون ترجمه گیتی خوشدل
شاد باشید

فعلا دوستان

نوشته: ژه


👍 0
👎 0
41746 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

457615
2015-04-03 19:24:17 +0430 +0430

اب چرا ميبندي توش

0 ❤️

457616
2015-04-03 22:54:30 +0430 +0430
NA

عزیزم.هر داستانی روند خودش رو داره :)

0 ❤️

457617
2015-04-04 03:26:41 +0430 +0430
NA

بازم عالی

مثل دو قسمت قبل

ادامش رو بذار
منتظرم

0 ❤️

457618
2015-04-04 03:34:34 +0430 +0430

ممنون گلم عالی بود give_rose

1 ❤️

457619
2015-04-04 04:02:27 +0430 +0430

نميخواستم ديگه به طور مستمر وارد اين سايت بشم ولي از وقتي داستان شما رو خوندم بيصبرانه منتظر ادامه اش بودم ممنون كه ياد دادي در يك فضاي كاملا سكسي هم ميشه با ذهن و افكار مردم كاري كرد كه منه درون را قلقلك بده و بگه كه ميشه كمي وسيعتر نگاه كرد و بگه كه ميشه در بكراند ذهن شهوتي هم ميشه دنياي رئاليتي رو داشته باشيم واقعيتي كه همه درگيرشن به نوعي ولي همه يه جور ازش فرار ميكنن راستش از لحن غمگين داستان دلزده شدم دروغ چرا اما مهارت قلمت و شيرينيه روايتت منو مجذوب خودش كرد اولش كه كاملا مطمئن بودم مثل اخلاق اكثر ايرانيها كه شروع خوبي دارن و اخراش به بيراهه ميزنن شما هم مستثني نيستين ولي با ذكاوت عمل كردين حداقل تا الان فقط يه نصيحت سعي نكن شعور مخاطبت رو كم فرض كني منظورم همون پي نوشت هاست بذار خودشون در نظرات و نقدهاشون باهات بجنگن و مجاب شن ممنونم. سيناد ماران

0 ❤️

457621
2015-04-04 04:18:58 +0430 +0430

ممنون از داستانت
ولی یه چیزی بگم بهت این قسمت ضعیف کار شده بود چرا؟ نمیدونم شاید خواستی زود اپ کنی بهت توصیه میکنم که سعی نکنی قسمت های داستانتو زود بنویسی و بخاطر دل خواننده آپ کنی.روش فکر کن بال و پر بده _نه بال وپر اضافی_موشکافی کن داستانتو انتهای داستانتو خوب تموم کردی حس کنجکاوی رو در خواننده القا کردی که انتظار قسمت بعد رو بیصبرانه بکشه هرچند میشه حدس زد چی میشه منم منتظر همچین اتفاقی بودم و این نشون میده شخصیت پدر تا حدی جا افتاده در ذهن خوانندت اما مادر داستانت این وسط یه سایه سیاهه و بی هیچ تحلیل و تجزیه شخصیتی ؛ آرسام قصه هم برام یکم ناشناختس شاید قراره توی قسمتهای بعد بیشتر بشناسیمش .همیشه آریزونا میگفت داستان خوب اونه که تهش سوپرایزت کنه و امیدوارم داستان تو هم از اون دسته باشه چون اینجوری که داری پیش میری میشه حدس زد تهش چی میشه
منتظر ادامه داستانت هستم
روی قسمت بعد بیشتر کار
موفق باشی

0 ❤️

457622
2015-04-04 05:56:29 +0430 +0430
NA

سلام سپيده جان
خيلي وقت بود كامنتي ازت نديدم؟؟؟
كجايي دختر؟؟؟
از نائريكا و پروازه و هيوا…و دوستاي ديگه خبر نداري؟
دلتنگشونم

0 ❤️

457623
2015-04-04 06:54:15 +0430 +0430

سلام تینا جان بابیشتر قدیمیها در ارتباطم اما ناییریکا و پروازه رو بی خبرم

0 ❤️

457624
2015-04-04 08:05:57 +0430 +0430
NA

داستان که عالی بود حرف نداشت…ولی از انتقادت بیشتر خوشم اومد…حرفی رو زدی که خیلیامون دیدیم ولی به زبون نیاوردیم…در کل بگم عالی بودی… give_rose

0 ❤️

457625
2015-04-04 10:11:48 +0430 +0430
NA

خوبه

0 ❤️

457627
2015-04-04 11:41:17 +0430 +0430
NA

سلام یادتون باشه قرار نیست تو هر داستان همیشه یک مدل باشه بعضی قسمتها کمی آرومتره ولی بعضیا هیجانش از قسمت قبل بیشتر پس باید به محتوا دقت کرد. این عالیه این داستان عالیه. برای نقد این داستان صبر میکنم کامل که شد مینویسم موفق باشی…

0 ❤️

457628
2015-04-04 11:52:45 +0430 +0430
NA

وااااااااا. سپیده بانو من مثل شیر بالا سر سایت هستم . همچنان در افشانی می کنم.
lol

داستانت قشنگ بود عزیز دل خواهر. فقط این قسمت ارتباط با خواننده رو حذف کنی بهتره. هر قسمت ۵۰ خط نصیحت کردی مارو. اقا من یکی ادم بشو نیستم مگر با باتوم. والسلام

0 ❤️

457630
2015-04-04 13:27:13 +0430 +0430

پروازه عزیز خوبی خانومی؟ من خودمو گفتم که خیلی وقته ازت بی خبرم

0 ❤️

457631
2015-04-04 15:31:35 +0430 +0430

داستان عالی بود
فقط میشه گفت فرازو نشیب هایی داره
ژانر قسمت قبل بیشتر تراژدی بود و الان داره تقریبا تبدیل به یه درام میشه
درد و اندوه رو به خوبی و با توصیف های اندوهناکی بیان میکنی و خواننده رو به نوعی تحت تاثیر قرار میدی
در کل قلم روان و بسیار خوبی داری
ادامه بده…

0 ❤️

457632
2015-04-04 15:34:30 +0430 +0430

پروازی تو عادت داری به غر زدن؟ diablo

واقعا فکر میکنی امیدی به خوب شدنت باشه ؟
من مطمئنم تو یکی اصن و به هیچ وجه آدم بشو نیستی
biggrin

0 ❤️

457633
2015-04-04 16:12:10 +0430 +0430
NA

خوب بود.ادامه شو زودتر بزار.موفق باشی.

0 ❤️

457634
2015-04-04 19:47:43 +0430 +0430
NA

اواااااا جمشید توییییی
ریش گذاشتی نشناختم . خوبی . خوشی . می بینم یک مدت سایه ام بالا سرت نبوده سیمهات قاطی کرده . فکر کنم باتوم دوای درد تو هم باشه . از این ور میکنم که یک سوراخ از اونورت باز شه. نظرمثبیت چیه biggrin

چاکر سپیده بانو هم هستیم ما give_rose

0 ❤️

457635
2015-04-05 13:44:44 +0430 +0430
NA

salam az che gheimati shoro mishe

0 ❤️

457636
2015-04-05 18:24:15 +0430 +0430
NA

ممنون که زود نوشتی.بازم ادامشو بنویس زود. خیلی با داستان احساس نزدیکی میکنم اون غم و تلخی که داخلش هست خیلی تجربه کردم.ولی دوست دارم بیشتر بنویسی فقط اینو میدونم.موفق باشی

0 ❤️

457637
2015-04-06 07:35:24 +0430 +0430
NA

خیلی عالی
موفق باشی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها