توی مزدا3 آرسام نشسته بودیم. دست خودم نبود. پای راستم رو هی می لرزوندم. آرسام دست چپم رو گرفت: " آروم بگیر دختر… یه کم صبر داشته باش.الان زنگشون میخوره می بینیش"
انگار که سیلی خورده باشم. من خوشبخت نبودم؟ البته که خوشبخت نبودم! من هیچ وقت خوشبخت نبودم.اصلا نمیدونستم خوشبخت بودن چطوریه.اما یقین داشتم که من توی این دو ماه و نیم که کاملا از خانواده م بی خبر بودم و خودم رو پنهون کردم خیلی آرامش داشتم.کنار آرسام آرامش داشتم.یه آرامش گس و ساکن…چیزی که هرگز به هیچ شکلی توی اون لونه ی سگ وجود نداشت.
دستش که روی گونه م کشیده شد و اشکهام رو پاک کرد،هوشیار شدم. " چند تا نفس بکش. آروم شو" با دست دیگه ش یه بطری آب معدنی کوچیک رو به طرفم گرفت:" یه کم بخور.یه کم هم به صورتت بزن. بریم بگیریمش تا نرسیده خونه."
سرم رو تند تند تکون دادم. کاری که گفت انجام دادم. ماشین رو روشن کرد و با سرعت مسیری که راشین ازش به خونه می رفت پیش گرفت. دختر تنهای دست در جیب رو خیلی زود توی پیاده رو پیدا کردم. آرسام کمی عقب تر ازش نگه داشت.پیاده شدم و دویدم تو پیاده رو:" راشین… راشین!"
خیلی سریع به سمتم چرخید. باورش نمیشد.چشماش گرد شده بود.دو قدم اول رو به سمتم تلو تلو خورد و بقیه فاصله رو به سمتم دوید.دستهام رو باز کردم و به خودم فشردمش. بوییدمش… بوسیدمش. تو قلبم سر خودم جیغ کشیدم " اگر گریه کنی به حد مرگ می زنمت!"
اینکه چطوری میخواستم خودم رو بزنم نمی دونم اما جواب داد.گریه نکردم.راشین به جای من خوب داشت گریه میکرد! اشکهاش رو پاک کردم و گفتم:" تو که زر زرو نبودی فندق! چته؟ چرا گریه می کنی؟" خودش سرش رو چسبوند به سینه م و هق زد:" کدوم گوری بودی عوضی بی معرفت… کدوم گوری بودییییییی؟" و بلندتر گریه کرد. کم کم داشتم اون آهن مذاب رو تو حلقومم حس می کردم ولی آرسام به موقع اومد:" راشین جان! دختر خوب! چطوری؟"
راشین خودش رو جمع و جور کرد و با آرسام دست داد. تند تند با سر آستینهاش اشکها و بینیش رو پاک کرد… داشت شبیه راشین خودم می شد. هپلی و وروجک.آروم زدم پس سرش:" دماغشونو با آستین پاک می کنن؟"
خندید… از خنده ش حس کردم روحم داره از تنم جدا میشه. آرسام با نوک انگشت و با احتیاط مقنعه راشین رو مرتب کرد و گفت: " فردا سرت شلوغه؟"
گفتم: " منو ببخش راشین. این مدت به این جدایی و بی خبری احتیاج داشتم. ولی قول می دم دیگه هیچ وقت همچین اتفاقی نمی افته" گونه م رو طولانی بوسید و ازم جدا شد. رفت سمت خونه.پیش از بستن در دوباره برای ما دست تکون داد.وقتی در رو بست انگار درهای دنیا به روم بسته شد. خودم رو روی صندلی ماشین ول کردم. آرسام ساکت بود.دستش رو برد سمت سوییچ که گفتم:" صبر کن. چند لحظه فقط… لطفا"
سری تکون داد. شیشه ی سمت خودم رو کشیدم پایین و به پنجره ی خونه مون خیره شدم. طبقه ی دوم… چراغ ها روشن بود. حس کردم یک لحظه پرده تکون خورد.نفهمیدم کی پشت پرده بود. فکر کردم توهم زدم. آرسام پرسید: " حرکت نکنیم؟"
حالم یه جوری بود. حس می کردم دلم مثل آب انباری شده که درش رو یهو باز کردن و داره خالی میشه. گفتم:“نه… چند دقیقه دیگه فقط.خواهش می کنم سامی…” لحنم التماس داشت. آرسام دستش رو روی بازوم گذاشت تا بهم احساس اطمینان بده.
اما یهو با صدای مهیبی شبیه کوبیده شدن در، صدای جیغ وحشتناک و ناگهان روشن شدن راه پله های ساختمونمون جفتمون وحشت زده از ماشین پریدیم پایین و دوییدیم سمت خونه. وقتی چسبیدم به در صدای نعره های سگ رو می شنیدم.خدایا…حالا فهمیدم کی پشت پرده بود…
پی نوشت
سلاملکم :)
من امتیاز قسمت قبلو دیدم کپ کردم
باورم نمیشد همچین چیزی
منتظر بودم سال دیگه بیام ببینم آپ شده :))
خدا رو شکر موقع خوبیه
دیگه شبیه گزارش نیست؟ راضی بودید؟
این قسمت یه کم شتابش از قسمت قبل کمتره
ولی خب روند داستانه دیگه…
جونم براتون بگه اسم من روناک نیس اسم کارکتر راوی روناکه. حالا هرچی عشقتون میکشه میتونید صدا کنید :)
اکانتم marshmalouf اگر عمری باقی بود که چیزی بنویسم و بخواید دنبال کنید
و اینکه مرسی بابت انرژی مثبتی که دادید
دوس داشتم کسایی ک نقد کرده بودن تو قسمت اول میخوندن نظر میدادن میگفتن بهتر شده یا نه
نمیدونم چرا اصلا نمیتونم کامنت بذارم تو پست هیچ کس… :| زندگی مزخرفیه. مشکل اسپم ایناس فک کنم.زیاد سر در نمیارم
واس همین مجبورم اینجا اینهمه پرحرفی کنم
یه چیزی بگم؟ نگم منفجر میشم
سیزده به درم افتضاح بود.کلا طبیعتو که از ذهنتون بیرون کنید.بالا سر یه خانومی بودم در حال احتضار …
و مرگ یک انسان رو برای اولین بار با چشمای خودم دیدم
حالم فاجعه بود تا قبل از دیدن امتیاز داستان
الان بهترم
سیزده من کلا یه نحسی بود که دوزار سبزی قاطیش نداشت!!!
شاید اپیزود بعد تو پی نوشت واستون یه چیزی بگم که احتمال میدم سورپرایز شید :)))))
شایدم نگم البته!
مراقب خودتون باشید.کتاب خوب بخونید.موسیقی خوب گوش کنید. و کتاب راه هنرمند هم بخونید.من ب تمام انسانهای دنیا توصیه ش میکنم
نوشته جولیا کامرون ترجمه گیتی خوشدل
شاد باشید
فعلا دوستان
نوشته: ژه
نميخواستم ديگه به طور مستمر وارد اين سايت بشم ولي از وقتي داستان شما رو خوندم بيصبرانه منتظر ادامه اش بودم ممنون كه ياد دادي در يك فضاي كاملا سكسي هم ميشه با ذهن و افكار مردم كاري كرد كه منه درون را قلقلك بده و بگه كه ميشه كمي وسيعتر نگاه كرد و بگه كه ميشه در بكراند ذهن شهوتي هم ميشه دنياي رئاليتي رو داشته باشيم واقعيتي كه همه درگيرشن به نوعي ولي همه يه جور ازش فرار ميكنن راستش از لحن غمگين داستان دلزده شدم دروغ چرا اما مهارت قلمت و شيرينيه روايتت منو مجذوب خودش كرد اولش كه كاملا مطمئن بودم مثل اخلاق اكثر ايرانيها كه شروع خوبي دارن و اخراش به بيراهه ميزنن شما هم مستثني نيستين ولي با ذكاوت عمل كردين حداقل تا الان فقط يه نصيحت سعي نكن شعور مخاطبت رو كم فرض كني منظورم همون پي نوشت هاست بذار خودشون در نظرات و نقدهاشون باهات بجنگن و مجاب شن ممنونم. سيناد ماران
ممنون از داستانت
ولی یه چیزی بگم بهت این قسمت ضعیف کار شده بود چرا؟ نمیدونم شاید خواستی زود اپ کنی بهت توصیه میکنم که سعی نکنی قسمت های داستانتو زود بنویسی و بخاطر دل خواننده آپ کنی.روش فکر کن بال و پر بده _نه بال وپر اضافی_موشکافی کن داستانتو انتهای داستانتو خوب تموم کردی حس کنجکاوی رو در خواننده القا کردی که انتظار قسمت بعد رو بیصبرانه بکشه هرچند میشه حدس زد چی میشه منم منتظر همچین اتفاقی بودم و این نشون میده شخصیت پدر تا حدی جا افتاده در ذهن خوانندت اما مادر داستانت این وسط یه سایه سیاهه و بی هیچ تحلیل و تجزیه شخصیتی ؛ آرسام قصه هم برام یکم ناشناختس شاید قراره توی قسمتهای بعد بیشتر بشناسیمش .همیشه آریزونا میگفت داستان خوب اونه که تهش سوپرایزت کنه و امیدوارم داستان تو هم از اون دسته باشه چون اینجوری که داری پیش میری میشه حدس زد تهش چی میشه
منتظر ادامه داستانت هستم
روی قسمت بعد بیشتر کار
موفق باشی
سلام سپيده جان
خيلي وقت بود كامنتي ازت نديدم؟؟؟
كجايي دختر؟؟؟
از نائريكا و پروازه و هيوا…و دوستاي ديگه خبر نداري؟
دلتنگشونم
سلام تینا جان بابیشتر قدیمیها در ارتباطم اما ناییریکا و پروازه رو بی خبرم
داستان که عالی بود حرف نداشت…ولی از انتقادت بیشتر خوشم اومد…حرفی رو زدی که خیلیامون دیدیم ولی به زبون نیاوردیم…در کل بگم عالی بودی… give_rose
سلام یادتون باشه قرار نیست تو هر داستان همیشه یک مدل باشه بعضی قسمتها کمی آرومتره ولی بعضیا هیجانش از قسمت قبل بیشتر پس باید به محتوا دقت کرد. این عالیه این داستان عالیه. برای نقد این داستان صبر میکنم کامل که شد مینویسم موفق باشی…
وااااااااا. سپیده بانو من مثل شیر بالا سر سایت هستم . همچنان در افشانی می کنم.
lol
داستانت قشنگ بود عزیز دل خواهر. فقط این قسمت ارتباط با خواننده رو حذف کنی بهتره. هر قسمت ۵۰ خط نصیحت کردی مارو. اقا من یکی ادم بشو نیستم مگر با باتوم. والسلام
پروازه عزیز خوبی خانومی؟ من خودمو گفتم که خیلی وقته ازت بی خبرم
داستان عالی بود
فقط میشه گفت فرازو نشیب هایی داره
ژانر قسمت قبل بیشتر تراژدی بود و الان داره تقریبا تبدیل به یه درام میشه
درد و اندوه رو به خوبی و با توصیف های اندوهناکی بیان میکنی و خواننده رو به نوعی تحت تاثیر قرار میدی
در کل قلم روان و بسیار خوبی داری
ادامه بده…
پروازی تو عادت داری به غر زدن؟ diablo
واقعا فکر میکنی امیدی به خوب شدنت باشه ؟
من مطمئنم تو یکی اصن و به هیچ وجه آدم بشو نیستی
biggrin
اواااااا جمشید توییییی
ریش گذاشتی نشناختم . خوبی . خوشی . می بینم یک مدت سایه ام بالا سرت نبوده سیمهات قاطی کرده . فکر کنم باتوم دوای درد تو هم باشه . از این ور میکنم که یک سوراخ از اونورت باز شه. نظرمثبیت چیه biggrin
چاکر سپیده بانو هم هستیم ما give_rose
ممنون که زود نوشتی.بازم ادامشو بنویس زود. خیلی با داستان احساس نزدیکی میکنم اون غم و تلخی که داخلش هست خیلی تجربه کردم.ولی دوست دارم بیشتر بنویسی فقط اینو میدونم.موفق باشی
اب چرا ميبندي توش