... فرمان داده که به تو فکر کنم!

1398/02/19

ساعت ، صفر عاشقی و رد کرده بود و طبق معمولِ خونه ما هیچکس اهمیتی نمیداد
کیان داشت با همون لحن آمرانه و محکمش حرف میزد و زرت و زرت موبایلم صدای خروس میداد!
تنظیمش کرده بودم پیام میاد صدا خروس بده
گوشیم رو عسلی کنار مبلی که کیان نشسته ، بود خودمم تکیه داده بودم به اپن خونه و پاهامو انداخته بودم رو هم به نصیحتاش گوش میدادم!

  • مثلا فکر کردی الان زن نگیری فردا اوضاع درست میشه؟ نه
    یه ریف سیب به دختر کوچولوش مونا داد و یه ریفم با نوک چاقو گذاشت دهن خودش تکیه داد به مبل و ادامه داد:فکر نکن چون بابا نیست جور همه رو بایدبکشی فکر خودت باش این بازاری که من میبینم مگر با بالارفتن توان مالیت درست شه وگرنه خبری از پایین اومدن دلار و …
    بازم صدای گوشیم:قوقولی… قوقو
    یه نیم نگاهی انداخت سمت گوشیم و ادامه داد- این صحبتا نیست آقا باید کار کنی دربیاری کارررر! این بچه رو ببین تا اینقدی شده یه تن مای بیبی مصرف کرده ولی الان خودمم بی اختیاری بگیرم…
    صدای زنش ساره اومد- کیااااااااان!
    ولی بیتوجه صحبتشو ادامه داد : نمیرم ایزی لایف بگیرم از گرونی! بحث الانم نیست بحث دو ماه دیگه اس دو سال دیگه پنج سال دیگه اوضاع خراب و خرابتر میشه اونیکه سرش کلاه رفته کیه؟ نوک چاقو رو سمتم گرفت :جنابعالی. چرا؟ چون پولو به ماده تبدیل نکردی
    ساره و مامان مشغول حرف زدن بودن و مونا با تبلت بازی میکرد
    گفتم آخه الکی کشکی کشکی که نمیشه زن گرفت! نباید دوتا کلمه با یکی حرف بزنم خوشم بیاد ازش؟ خو من با این دستای روغنی که هرروز از کارخونه برمیگردم کی نگام میکنه مهندس؟ نباید دو قرون ته جیبم باشه فردا شرمنده اش نشم؟
    با پررویی ادامه دادم- ما بچه نمیخوایم؟ خرج نداره؟
    کیان داشت خنده اش میگرفت که بدمصب گوشیم دوباره صدای خروس داد خنده و استرسم با هم یکی شده بود از واکنش کیان. ایندفعه کیان سمت آشپزخانه اومد و حینی که چار دست و پا میرفتم گوشی رو بقاپم شنیدم که زیر لب گفت- ای سگ بگاد این گوشی عنترتو صدا سگ بده بجا خروس
    تادستاشو بشوره قفل گوشیو زدم.
    دو تا پیام از آویزون همیشگی ، هانیه داشتم و هشت تا پیام از شمسی کوره … از آخرین باری که واسه اذیت کردنش اسمشو گذاشته بودم شمسی کوره ، ویرایشش نکرده بودم تو مخاطبام!
    در بالکن تو اتاق بود و یه پنجره از آشپزخونه بهش میخورد…
    با گفتن جمله ی الان میام پیچیدم رفتم تو بالکن زنگ زدم بهش…
    صداش تو گوشم زنگ خورد
  • پارسال دوست امسال آشنا؟ چه خبر فکسنی؟
    صداش خیلی گرم بود. گوشم داغ شد. نرده های آهنی و یخ زده تراسو گرفتم و نگامو دادم به نور خونه های کوچه تو شب!
  • ای … ما فکسنی ها ئم بدک نیستیم تو چطوری شمسی کوره؟
    یه لحظه سکوت … موجی از خنده زیرپوستی تا توی لپام اومد و برگشت چون خیلی کم ناراحت میشد و هرچی سعی میکردم حرصی که حرفاش بهم میده رو بهش برگردونم نمیشد ، حالا این سکوت چندثانیه ای یعنی کار خودمو کردم!
    گفت دارم به عره و عوره دیکته میگم!
    خواهرهای دوقلوش رو میگفت…
    خیلی ریلکس گفتم پس جمعتون جَمعه… عره و عوره و شمسی کوره!
    یواش گفت-بیخاصیت
    خندم ترکید! خیلی خیلی که حرصی میشد مسیرنگاهشو عوض میکرد و با این لحن میگفت بیخاصیت.
    مامانم دو تا تقه به شیشه آشپزخونه که با بالکن مشترک بود زد… پیاز سیب زمینیای ولو کنار شیشه های ابغوره ابلیمو رو از رو پادری کهنه ای که کنارپام بود هل دادم نشستم رو پادری تو تراس هنوز ته مونده خنده رو لبام بود که صدای جدیشو شنیدم
  • تو چیکار میکنی؟ میای باهام؟
    میدونستم منظورشو… ولی گفتم آره نهارم مهمون من
    حوصله کوفت گفتن نداشت… مکث کرد. سکوت بینمون از یک دقیقه کمتر بود و از یکسال برام بیشتر کش اومد. میدونستم دهنشو وا کنه میگه تاریخ پروازم فلان روز… گفت کارای من انجام شده رفتنی شدم
    گفتم تاریخ بلیطت کیه گفت فردا!.. عماد؟
    تحلیل رفته نبود صدام ولی با تن آرومی گفتم جان عماد…
  • چرا نمیای؟
    خندیدم… اگه میخواست بفهمه تا حالا فهمیده بود پس نمیخواست بفهمه ،یجور مقاومت شیرین در برابر فهمیدن داشت… گفتم پس کی بالاسر مامانم باشه؟
    دیالوگ همیشگیشو تکرار کرد پس کیان چکاره اس؟ فقط تو پسرشی؟
    کیانِ سرش تو حساب کتابو میگفت همونکه ده تومن نداشت پول عمل بابا رو بده ولی پول زانتیا کردن یه پراید ،همیشه تو جیبش بود
    میخواستم حواسش پرت شه ، اونقدی که از جواب دادن به این سوال فرار کنم
    گفتم خوب حالا با هشتاد میلیون نقد و یه فوق مکانیک مگه میشه قانونی رفت؟

شروع کرد به صحبت و فقط حواسم پی تاکیدایی بود که از قبل حدس میزدم رو کلمه بعدی داره و میدونستم اگه بره هیچ وقت صدای پشت گوشیشو یادم نمیره و میدونستم اگه بره بی دل میشم. یه ربات واقعی! شاید چهل و پنج سالم که شد پشت یکی از همون خوشگل مامانا که هرروز تو پارکینگ کارخونه میبینم نشسته باشم و تو اتوبان ویراژ بدم
ولی اونی که با دسترنج من پز میده و کنارم نشسته ، آیدا نیست… بچه ای که پشت ماشینم نشسته چشماش شبیه آیدا نیست مثل اون منو نگاه نمیکنه…
آیدا ، شمسی کوره ی بی معرفت من!
همونکه باعث شد از کارخونه و حقوق ثابتش فرار نکنم . دقیقا روزی که رفتم کارگزینی نامه استعفامو بنویسم دیدمش… اونجا کار داشت
تو بخش کنترل کیفیت پشت مونیتور کار میکرد و اومده بود مسئول کارگزینی رو ببینه… اول از صداش خوشم اومد ، بعد از فرم صحبت کردنش… با خودم گفتم این همین امروز مخه… برگشتم سرکارم و وقتی شیفت تموم شد رفتم پیشش جواب سلاممو خیلی رسمی داد هول شدم گفتم مونیتور که مشکلی نداره الحمدالله؟
خندید گفت نه بحمدالله تعالا
نخندیدم ، گفتم آقا نوروزی گفت بیام اگر مشکلی داشت کمک کنم
گفت آره راستش فک کنم اشکال از سی پی یوشه وسط کار خاموش میشه
الکی گفتم الان دیگه وقت نیست ولی فردا ویندوزشو عوض میکنم اگه مشکل داشت میریم سراغ سی پی یو… حالا اصلا ربطی به ویندوز نداشت این قضیه
پرسید گفتین کی گفته بیاین چک کنین؟
با تردید گفتم نوروزی… کارتمو از جیب روپوشم درآوردم گرفتم سمتش - تعمیر وسایل برقی با منه… باضافه یه سری ماشین آلات قراضه
ماگ توی دستشو تکون داد و گفت آهان .
من حواسم نبود نوروزی الان دوهفته اس بازنشسته شده و بجاش هنوز کسی نیومده! وقتی از در اتاقش اومدم بیرون میدونستم گندزدم و دلم میخواست سرمو بکوبم تو دیوار
هنوز به پیچ راهرو نرسیده بودم که توی راهرو پچ پچ کرد: عماد!
برگشتم گفت فردا یه سی پی یو برام بیار

آیدا هنوز از توانایی های عمو و پسرعموش میگفت که چطور میتونن اونجا به من کار بدن و منو تو کسب و کارشون راه بدن و من میدونستم فردا برای همیشه از دستش میدم.
حرفاش که تموم شد به خودم اومدم دیدم رو شونه هام یه بالاپوش افتاده که انگار اینقد محو حرفاش بودم نفهمیدم مامان کی انداختتش روم…
گفتم رفتی اونجا فکر من نباش خدابزرگه بازم کلی فحشم داد که بعد کلی حرف زدن یه جمله بیربط تحویلش داده بودم.
از تراژدی شدن و پررنگ شدن تصویرش و ابدی شدن لحظه خداحافظی خوشم نمیومد واسه همین دعوت صبحانشو به کافه کاج رد کردم و خیلی ساده پشت گوشی واسم تموم شد.
وقتی تماس و قطع کردم ، هنوز دو تا پیام باز نشده داشتم . هانیه ، دختر دائی هشت سال کوچکتر از خودم ، جدیدا بهم پیام میداد و اصرار داشت یجایی نزدیک دانشگاهش همو ببینیم.
پیامشو باز کردم: تولدتون مبارک ، دومین پیام: کادو رو حضوری میدم! کافه ویندو!(ایموجی میمون دست رو چشم)
تخمین زدم تا جدی تر شدن یه رابطه جدید ، میتونستم آیدا رو پاک کنم.
تایپ کردم : مرسی… مردد واسش فرستادم.
فوری جواب داد: سر کاریه؟ دوربین مخفیه؟
تایپ کردم:آدرس کافه رو بفرست.
رفتم تو خونه… رو به کیان گفتم- داداش فکرامو کردم تو راس میگی اتفاقا وقت زن گرفتن الانه… مامان گفت خبریه؟ گفتم هانیه دائی رضا خوبه؟
به همین سادگی از یه رابطه اشتباه خلاص شدم. ولی تموم فکرم در طول دوران نامزدی این بود: این رابطه اشتباه تر نیست؟
شب عروسیمون هیچ وقت قیافه شیطونشو یادم نمیره با اون موهای حلقه حلقه شده بالای سرش و تاج ساده ای که از چند تا نگین و شکوفه های گل تشکیل شده بود.
چال لپش و لبخندی که دلمو میلرزوند… وقتی دوش گرفت و مستقیم با اون لباس خواب سفید رنگش تو بغلم فرود اومد ، بوی تنش بهترین رایحه بود برام و دستام از من فرمان نمیگرفتند ، گره کنار لباسشو که باز کردم چشماش یکم درشت تر شد و آب دهنشو قورت داد.انگار از سرعت پبشروی ام ترسید.
فورا دستمو از کنار بدنش بالا بردم و کنار گوشش گفتم حانی؟ بذاریم واسه بعد؟ چیزی نگفت. سرش رو شونه ام بود
توی سکوت ، صدای گوشیم اومد.دستمو دراز کردم برش داشتم. پیام بود. بازش کردم : به همین زودی فراموش شدم؟
پیامو پاک کردم و زمزمه کنان زیر گوشش گفتم اگه یه روز بفهمم کسی غیر خودم تو دل و ذهنته ، حسابت با کرام الکاتبینه…
خندش گرفت. تلخ خندیدم و به خودم فشارش دادم.
گفت -میتونی لالایی بگی؟
تعجب کردم. مغزم نمیتونست پردازش کنه موقعیتمونو ربطش با جمله هانیه رو…
گفتم نه! گفت واسه اینکه خودمو بهت بسپرم باید اولش واسم لالایی بگی!
گفتم بیخیال شو! یه چیز دیگه بخواه … گفت هر کسی یه لمی داره دیگه! لم منم اینه… میگفت یه روز که داشتم واسه مونا لالایی میخوندم تا بخوابه منو دیده و تو همون حالت عاشقم شده… قبلا شنیده بودم دخترا عاشق مردایی میشن که بدونن واسه بچشون پدر خوبی میشه.
یعنی قرار بود پدر بچه ای بشم که هانیه دنیاش میاره … خوب حالا اگه با یه لالایی میرسم به نوازش کردنش و زل زدن تو چشماش حین سکس و دلش اینطوری آروم میگیره ، یه شعر ساده رو زیر گوشش خوندن کاری نداشت… دراز کشیدیم. از پشت بغلش کردم و روی موهای نرمش بوسه زدم… حین گوش دادن به لالایی با انگشتای دستم بازی میکرد…لالا کن دختر زیبای شبنم…
لالا کن روی زانوی شقایق…
بخواب تا رنگ بی‌مهری نبینی…
توو بیداریه که تلخه حقایق

نوشته: NASOOT


👍 56
👎 5
29971 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

766449
2019-05-09 20:53:58 +0430 +0430

مناسب این فضا نبود این متن موضوع نداشت ولی نگارش خوب بود

1 ❤️

766456
2019-05-09 21:03:28 +0430 +0430

از وسط های داستانت و فوق مکانیک فهمیدم قلم لعنتی خودته !
برای فرار کردن از یه رابطه ؛پناه بردن به رابطه دیگه اشتباه محضه !..این دوم اشتباه بود …اولیش شاید نرفتن بود …هیچی توی این کشور لعنتی سرجاش نیست و بشه بهش دل بست …کاش منم رفته بودم …با همین فکر مادر و کی بمونه پیشش …اما پشیمون نیستم …خودمم نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت …یه سردرگمی محض و تلخ و یه اجبار مزخرف !
سومین اشتباهش ازدواج بود …اونم با دختری ک باید براش پدری کنه و لالایی بخونه حتی اگر بعدش قرار باشه زل بزنه توی چشماش و …
دختری ک لالایی میخواد بزرگ نمیشه …
لایک دوم تقدیمت ناسوت


766459
2019-05-09 21:05:06 +0430 +0430

موضوع نداشت آلوچه؟:-|

2 ❤️

766476
2019-05-09 21:27:32 +0430 +0430

خوب بود دمت گرم!

1 ❤️

766477
2019-05-09 21:27:55 +0430 +0430

بازم کف دستی بازا الان میریزن ب به به چه چه گفتن یکیشون کافیه یه جا یه ول از خودش در کنه همشون فوری جم میشن به استنشاق و عجب بادی دادی و چه بویی و چه پایی و چه سری و چه دمی
جم کنین بساطتتون رو چهارتا نروک وروک خونه بابا مونده و شاش کف کرده بقول اون خدابیامرز شهواتی رو گاییدن

1 ❤️

766484
2019-05-09 21:57:02 +0430 +0430

هرکی هرچی میخواد بگه بگه . من دوست داشتم هم نگارشت زیبا بود هم داستانت. هم استعداد داری هم ظرافت احسنت به شما…

8 ❤️

766491
2019-05-09 22:14:47 +0430 +0430
NA

داستان خیلی خوبی بود اما… جاش شاید اینجا نبود، بلاخره اسم سایت “شهوانی” هستش، بلاخره کم کمش ۳ درصد شهوت باید تو داستان باشه، مثل این بود دلستر بخوری بجای آبجو…‌.‌.

1 ❤️

766495
2019-05-09 22:28:20 +0430 +0430

یه عالمه کیر به دست رو کیر کردی
اصلا سکسی نبود

4 ❤️

766516
2019-05-10 04:33:01 +0430 +0430

سکسی نبود ولی خب قلمت قشنگ بود?

1 ❤️

766529
2019-05-10 07:02:11 +0430 +0430

تمام و کمال نبود داستانت ولی دوستش داشتم…لایک زدم برات…موفق باشی…

1 ❤️

766537
2019-05-10 09:04:25 +0430 +0430

اون متلکت به صفر عاشقی قشنگ بود باهاش حال کردم. منتها یه مشکل با این داستان و در کل داستانای عاشقانه دارم اونم فضای رویایی غیر طبیعیشه. تا حدودی تونستی کنترلش کنی ولی اون لحظه آخر لالاییه خرابش کرد.

2 ❤️

766544
2019-05-10 09:41:49 +0430 +0430

دوست عزیز خوب و روان مینویسی و البته قابل فهم،غلط املایی خیلی کم و …خوبه و … مرسی

1 ❤️

766547
2019-05-10 09:53:41 +0430 +0430

دوستش نداشتم
عاشقش شدم
عاشق اين قلم روون
قلمت پايدار

2 ❤️

766552
2019-05-10 11:44:05 +0430 +0430

ناسوتی انقد خوب مینویسی ک نمیشه ازش گذشت واقعا …حتی به مهران هم پیشنهاد دادم بیاد داستانت رو بخونه فقط نمیدونم آفتاب از کجا در اومده این مهران کامنت گذاشته اخه زیر داستان خودشم جواب نمیده? حتما دوس داشته رفیق ?
قلمت همیشه مثل الان قشنگ برقصه :-)

5 ❤️

766562
2019-05-10 13:08:46 +0430 +0430

عالی جناب ناسوت

حسش کردم :(

4 ❤️

766563
2019-05-10 13:20:15 +0430 +0430

شاید ما مسن ترها امل باشیم ,اما معتقدیم عشق مقدسه و در هرمقطع زندگی که باشیم وقتی به عشق میرسیم تامل میکنیم . انگار بقیه زندگی باید صبر کنه , همه چیز منجمد میشه , درست عین اون هشتگ مجسمه شدن که یه مدت مد شده بود وباز با رفتن و از دست دادن عشق این اتفاق دوباره میوفته ! اما نسل جدید یعنی به همین راحتی شمسی کوره رو ورق میزنه و میره سراغ سغری شله ؟ اونوقت 23 تا لایک هم میگیره ؟

1 ❤️

766598
2019-05-10 19:40:06 +0430 +0430

حالا یا ما یول بودیم , یا شماها فیک (fake) !

1 ❤️

766645
2019-05-10 21:27:27 +0430 +0430

چقد قشنگ بود این

1 ❤️

766672
2019-05-10 22:43:05 +0430 +0430
NA

لایک داشت دمت گرم

1 ❤️

766707
2019-05-11 06:09:25 +0430 +0430

لایک 32 تقدیمت باد موضوع داستان فضا سازی و نگارشت خوب بود اما پایانشو زود جمع بندی کردی داستانت کشش اینو داشت ک تو سه قسمت تمومش کنی

3 ❤️

766821
2019-05-11 19:33:34 +0430 +0430

منم دوسش داشتم

1 ❤️

766983
2019-05-12 14:58:10 +0430 +0430

لذت بردم از خواندن داستان زیباتون چقدر حالمو خوب کرد با اینکه قبل خواندن این داستان خیلی بی حوصله و کلافه بودم الان احساس میکنم حالم خیلی خوبه،کلا همیشه داستانهای خوب بهم انرژی میده،مچکرم ازشما لایک سی و ششم تقدیم شما

1 ❤️

766989
2019-05-12 17:21:03 +0430 +0430

جدال بین رفتن و موندنش
چیزی که همیشه منو سرگردان کرده
فاک یو ناسوت عالی بود مثل همیشه
موفق باشی دوست عزیز

1 ❤️

767786
2019-05-16 12:54:39 +0430 +0430

تلخ و زیبابود .مخلوطی از غم‌ عشق و تردید و کاملا ملموس.
قلمتون روان و‌دوست داشتنیه.بازهم بنویسید اما شیرین تر

1 ❤️

769592
2019-05-27 03:27:18 +0430 +0430

هم حس خوب هم حس بد :) موفق باشی

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها