مرد زندگی

1396/04/28

از حمام که اومدم بیرون ، به سرعت موهامو خشک کردم…چند روز پیش رنگشون کرده بودم و الان خیلی قشنگ تر شده بودن…با عجله رفتم جلو آینه و شروع کردم آرایش کردن…رژ لب قرمزمو کم رنگ کشیدم…اینطوری بیشتر بم میومد…بالاخره هرجور شده امروز باید کار پیدا میکردم…چند ماهی بود که بیکار بودم و از پس پول اجاره بر نمیومدم…آراد خوابیده بود…باید بیدارش میکردم و میذاشتمش خونه همسایه…
_ آراد پسرم…بیدار شو مامان…بیدار شو عزیزم…
کیفمو آماده کردم و رفتم جلو آینه تا خودمو نگاه کنم…از دیدن خودم لذت میبرم ولی از وضع زندگیم نه…خودم قشنگم ولی خونمون نه…تو 27 سالگی باید دنبال کار میگشتم…تازه پول اجاره خونه هم بود…فکر و خیال کردن چیزیو درست نمیکرد…باید سریع تر راه میفتادم…

  • سلام مامان…کجا میخوای بری؟
    _ سلام به روی ماهت پسرم…
  • باید برم یه جا واسه کار…دعا کن برا مامانی عزیزم…یادت نره بردمت پیش الهام جون اذیتش نکنی…با الینا بازی کن تا بیام…حواست به مامان جون هم باشه ها‌…قربون پسر گلم برم…
  • چشم مامانی…زود برگرد…
    _ باشه عزیز دلم…
    کیفمو گذاشتم رو شونم و فیلچر مامانمو تکون دادم…خدا خیر الهامو بده که حواسش به آراد و مامانم هست…
    رفتم در خونه الهام…
  • سلام مهشید جان…خوبی عزیزم؟…چه خبرا؟؟
    _ سلام الهام‌…بد نیستم گلم…تو خوبی؟…آقا سعید چطوره؟ الینا جون چطوره؟؟
  • همه خوبن…جایی میخوای بری؟؟
    _اره…باید برم یه شرکت واسه استخدام…دعا کن استخدام شم…صاحب خونمونو که میشناسی…اگه این ماهم پول اجارشو ندم ، پرتم میکنه بیرون…
  • اره میدونم عزیزم…غصه نخور خدا بزرگه…‌.ایشالا همچی درست میشه…
    _ الهام جون اگه میشه آرش و مامانم یه دو ساعت پیشت باشن تا من برم و بیام…ببخشید توروخدا…میدونم همش زحمت من رو دوش توئه…جبران میکنم عزیزم…
  • این حرفا چیه مهشید…برو خیالت راحت…اگه استخدام شدی شیرینی من محفوظه ها…مراقب خودت باش…
    _ باشه عزیزم…مرسی…فقط نیم ساعت دیگه قرصا مامانمو بش بده…ممنون واقعا…من دیرم شده گلم…فعلا
    صورت الهامو بوسیدم و رفتم…
    تو راه همش به این فکر میکردم که الان چه اتفاقی میوفته…کلافه شده بودم…گرمای هوا هم بدتر بیقرارم کرده بود…این نگاه های راننده روی خودم بدجور عصبیم کرده بود…مردک هیز!!
    باید تمرکز میکردم که اونجا هر سوالی ازم پرسیدن رو درست جواب بدم…
    بالاخره رسیدیم…خداروشکر از دست نگاه های راننده خلاص شدم…
    _ آقا چقدر میشه کرایه؟؟
  • آبجی این دفعه رو مهمون من باش…
    آبجی بخوره تو سرت…مردک عوضی…اگه خواهر خودتم بود همینجوری نگاش میکردی؟؟…هوووف
    _ نه ممنون…بگید چقدر شد…
    … +
    کرایه رو حساب کردم و به ساختمون روبروم خیره شدم…از تعجب چشمام گرد شده بود…این ساختمون واقعا بزرگ بود…خوشبحال صاحبش…
    رفتم تو ساختمون و وارد آسانسور شدم…دکمه طبقه چهار رو زدم…
    تو آینه آسانسور بازم به قیافه خودم نگاه کردم که یه وقت ضایع نباشم…
    بالاخره رسیدم…دم در یه گلدون مصنوعی بزرگ و تعداد زیادی آدم ایستاده بودن…ینی همه اینا واسه استخدام اومده بودن؟؟!!..رفتم داخل و شوکه شده بودم…کلی آدم تو صف ایستاده بودن…واقعا بیکاری یه بحرانه…بعد از نوشتن اسمم رفتم انتهای صف ایستادم…
    تو‌ حال و هوای خودم بودم و فکرم درگیر بود…درگیر اجاره خونه…آرش…مامانم…از اینکه چرا مثه یه خانم زندگی نمیکردم…چرا کنار خونوادم آرامش ندارم…چرا به عنوان یه زن باید اینقدر زجر بکشم…چرا به عنوان یه زن حق و حقوقی برام قائل نیستن…چرا راننده تاکسی امروز اونطور نگام میکرد…من کخ لباسم عادی بود…بدحجابم که نبودم…چرا بخاطر کم بودن پولمون مجبور بودم تو اون خونه درب و داغون زندگی کنم که صاحب خونم با اون سن و سالش ازم خواستگاری کنه چون اجارشو ندارم بدم…
    تو همین افکار بودم و مدام از پا گذاشتن تو این دنیا پشیمون بودم…اصن مگه من با پای خودم اومدم؟؟…قربون خدا هم برم که اومدنمون به اختیار خودمون نیس…رفتنمونم به اختیار خودمون نیس…خودکشی گناهه!!..گناهی که بخشیده نمیشه…اگه گناه نبود قطعا تا الان روزی 200 بار خودمو میکشتم…هم خودمو هم مامانمو…چون اونم فقط داره زجر میکشه تو این زندگی…ولی آرش چی؟!!..اون هنوز خیلی بچه اس…مطمئنا مثه بچگیایه من کلی آرزو برای خودش داره…ولی من به کدوم آرزوی بچگیم رسیدم که آرش بخواد برسه…
    این فکرا داشتن کلافم میکردن…بالاخره نوبت من شد…منشی اسممو خوند…
    رفتم داخل و نشستم روی صندلی…اتاق نسبتا بزرگی بود…یه مرد جوون و هیکلی با پوستی برنزه جلوم نشسته بود…
  • بفرمایید بشینید…
    صدای بم و جالبی داشت…
  • خب مدارکتونو بیارید…
  • خانم مهشید قنواتی…درسته؟؟
    _ بله…
  • شغل شوهرتون چیه خانم؟!
    _ عمرشونو دادند به شما…
  • متاسفم…خدا رحمتشون کنه
    _ ممنون…
    حس کردم نوع نگاهش عوض شد…چرا؟؟…از رو ترحم نگام میکرد یا…؟؟!
    حس کردم بیشتر بهم نگاه میکنه…زوم کرده بود رو من…بد حجاب بودم؟!..
    یا چون زن بودم نگام میکرد؟؟
    اه…اینقدر بدم میاد از این نگاه های خورنده…
  • خب مهشید خانم…مدارکتونو وارد کردم…احتمال زیاد موافقت بشه با استخدامتون…فقط بستگی به همکاری خودتون داره…امیدوارم منظورمو متوجه شده باشید…اینم شماره من اگه کاری داشتید در خدمتتونم…

مهشید خانم!!! چرا نگفت خانم قنواتی؟!! چرا اینقدر به سینه هام نگاه میکنه…وای خدا ینی باید بخاطر نگاه های هیز بعضی آدما چادر سر کنم؟؟ من که چادر دوس ندارم…اصن چرا شماره بم داد؟؟!..منظورش از همکاری چی بود؟؟!.. دارم خودمو گول میزنم…میدونستم چی میخواد…این نگاها و دادن شماره و اینا بی دلیل نیست…
ازش تشکر کردم و زدم بیرون…حتی تا دم در واسه بدرقه و خداحافظی باهام اومد…
دو روز گذشت…خبری از شرکت نشد…قرار شد خودشون زنگ بزنن ولی زنگی زده نشد…
تو اون دو روز به این فکر میکردم که اگه یه وقت به من پیشنهاد سک… وای خدا نه…حتی فکرشم اذیتم میکنه…نباید بهش تهمت بزنم…وای خدا چرا اینقدر تحت فشارم؟!..مگه من کجای دنیاتو گرفتم خدا که الان واسه کار باید اینقدر بدبختی بکشم؟!!..
زنگ در خونه به صدا در اومد…رفتم دم در…الهام بود…
_سلام الهام جونم…خوبی؟…چه خبر؟؟

  • به به عروس خانم…حالا به من نمیگی خواستگار داری ها…چقدرم آقا داماد خوش هیکل و خوشتیپ بود…
    _ وایسا ببینم…چی واسه خودت میگی…داماد کجا بود؟!..
  • خودتو به اون راه نزنا…امروز یه پسره هیکلی اومد در خونمون…واسه تحقیق از تو…کلی سوال ازم پرسید راجع به تو…منم همچیو بش گفتم…اونم تشکر کرد رفت…
    پسر هیکلی؟!!!..نکنه اون پسره تو شرکته میگه…وای خدا نکنه آبرومو پیش الهام برده باشه…
    _ الهام اسمش چی بود؟؟
  • وا…خواستگار توئه از من میپرسی؟؟!
    _ بابا خواستگار نیس…تو اون شرکتی که رفتم واسه مصاحبه ، کار میکنه…البته هنوز مطمئن نیستم همون باشه…اسمشو بت نگف؟؟
  • چرا گفت…وایسا تا یادم بیاد…
    _ بدو الهام…
  • عه…هولم نکن…وایسا…اممممم…اها یادم اومد…وکیلی…یزدان وکیلی…خودشه؟!
    _ وااای…اره خودشه…
  • خب پس مبارکه…معلوم بود دوستت داره…
    _ از کجا میدونی؟!! مگه چیزی گفت؟؟!!
  • نه ولی وقتی از تو حرف میزدم خیلی با ذوق و شوق گوش میداد…
    _ دیوونه…حالا چی گفت؟؟!..کجا رفت؟!؟…تو چیا بش گفتی؟!!..
  • من همه حقیقت زندگیتو بش گفتم…البته تا اونجاییشو که میدونستم…ده دقیقه پیش رفت…
    _حتما واسه کار و استخدام اومده بود تحقیق…
  • حالا خواهیم دید…
    .
    .
    .
    شب کلی با خودم کلنجار رفتم که بش پیام بدم و دلیل اومدنشو بپرسم…ولی اینکارو نکردم…
    تا اینکه خودش پیام داد…
  • سلام مهشید خانم…خوب هستید؟!!
    اجازه هست یه جایی قرار بذاریم ببینمتون…باید راجع به مسئله مهمی باهاتون حرف بزنم…
    اینقدر هول شده بودم که حتی یادم رفت سلام کنم…
    _ چه مسئله ای؟؟
  • علیک سلام…منم خوبم…
    _ عه ببخشید سلام…حالا بگید چه مسئله ای؟!؟
  • فردا ساعت 7 عصر…پارک ملت…میبینمتون…شب بخیر…
    خیلی استرس داشتم…ترس کل بدنمو گرفته بود…با خودم کلنجار میرفتم…احتمالا دو حالت بیشتر نداشت…یا بهم علاقمند شده بود…یا ازم میخواست که باهاش سکس…
    وای نه…اگه واسه استخدام مجبور شم باهاش بخوابم چی؟؟!..اصن چرا این فکرا باید بیاد تو ذهنم؟؟…
    نگران و مضطرب شب خوابیدم…خواب که نه…همش کابوس میدیدم…
    لحظه به لحظه بیشتر بیتاب میشدم واسه قرارم،طوری که دو ساعت زودتر رفتم محل قرار…
    اون آقا هم سر وقت رسید…
  • سلام…ببخشید مزاحمتون شدم…خوب هستید؟؟
    _ سلام…ممنونم…بفرمایید کارتونو بگید…
  • راستش میخواستم بیشتر با هم آشنا شیم…ببخشید اینقد رک میگم…میدونم از یه خانم متشخص و محترم نباید اینطوری درخواست کرد…
    از حرفش خشکم زد…من فکر میکردم که واسه ازدواج اومده تحقیق…حتی دلمم خوش کرده بودم که اگه پسر خوبی بود باهاش ازدواج کنم ولی…انگار قرار نبود شانس در خونه منو بزنه‌.‌‌…
    ظاهرمو حفظ کردم و سعی کردم خونسرد باشم…
    _ جواب من به پیشنهاد شما ، تو استخدامم تاثیری داره؟؟
    صورت خندونش یهو خشک شد…چشماش خشن و بی احساس شدن…رگ گردنش زده بود بیرون…
    خیلی ترسناک شده بود‌…
  • خانم راجع به ما مردا چی فکر کردید؟؟؟…فکر کردید اینقدر پستیم که…
    من خواسته قلبیمو بدون هیچ حرف اضافه ای زدم…
    حالا هم منتظر جواب شمام…تا جوابمم نگیرم جایی نمیرم…
    کاملا شکه شده بودم…من فکر بدی راجع به اون آقا کرده بودم در حالیکه اون اصلا قصد بدی نداشت…
    حس اینکه بعد چند سال دوباره یکی بم علاقمند شده باشه هیجان زدم میکرد…
    _ ببخشید میشه بیشتر توضیح بدید…
    میدونستم منظورش چیه ولی خب دوس داشتم حسش به منو از زبونش بشنوم…
    سرشو از خجالت پایین برد…خجالت کشیدن یه مرد اونم با این هیکل و هیبت فقط میتونست ناشی از علاقش به یه زن باشه…مردا جلوی هرکسی قلدر و قوی باشن ، جلوی زن مورد علاقشون خیلی ضعیف و شکننده هستن…
    _ خیله خب آقا…اینقدر خجالت نکشید…شما قطعا شرایط منو میدونید…پس بازم میخواید ادامه بدید؟؟
  • اینکه بعد از سالها دیدمت و ازت خوشم اومد ینی بت علاقه دارم…اینکه دنبالت اومدم‌ و زندگیتو تا جایی که لازمه میدونم ینی دوستت دارم… و اینکه بعد از آگاهی از شرایط زندگیت بازم اومدم دنبالت ینی…ینی هنوزم که هنوزه عاشقتم…
    حس میکردم الاناس که منفجر بشم…تحمل این همه شوک رو یه جا نداشتم…این مردی که روبرومه از بچگی عاشقم بوده…یزدان وکیلی؟؟!!!؟…مغزم نمیکشید…واقعا احتیاج به آرامش داشتم واسه فکر کردن…
    .
    .
    .
    .
    بعد از ورود یزدان به زندگیم بیشتر احساس خوشحالی میکردم…آراد هم بهش وابسته شده بود…یزدان شده بود همه دلخوشی من و آراد…شده بود یزدان…بابا مامانش از شهرستان داشتن میومدن…واسه جاری شدن عقد…پدر بزرگ‌ و مادر بزرگ آراد هم تو راه بودن…اونا هم کلی استقبال کردن…زندگیم داشت رنگ خوشی رو به خودش میدید…این که این همه آدم خوب تو زندگیت داشته باشی ینی داری تو بهشت زندگی میکنی…اصلا فکرشو نمیکردم که ادما میتونن اینقدر خوب باشن…
    تو اتاق نشسته بودم و به آینده فکر میکردم…
  • عروس خانم به چی فکر میکنه؟!!!
    _ عه ببخشید…متوجه اومدنت نشدم…بچم کجاست؟
  • بچم نه‌…بچمون…الهام خانم بردش پارک…
    از اینکه به آرادو مثل بچه خودش میدونه خیلی خیلی خوشحال بودم…
    اومد کنارم نشست و دست کشید تو صورتم‌‌‌…موهام. برد پشت گوشم…
  • مهشید عزیزم نگفتی به چی فکر میکردی؟؟
    _ به گذشته…
    +باز شروع کردی به گذشته فکر کردن؟!
    تو با گذشتت زندگی میکنی مگه؟؟!
    میدونی! دو نفر هستن که هیچ وقت گذشته هاشونو نمیتونن فراموش کنن…
    یکی اونی که بهش بد کردن! عاشق بوده بهش بد کردن. از عشق فراریش دادن، خسته شده! یه آدم خسته از گذشته، خیلی طول میکشه تا خوب بشه…

آروم در گوشش گفتم: دسته دومی رو نگفتی؟
گفت: میخوای بدونی؟
اونایی که به اون دسته اولیا بد کردن! خیلی ام بد کردن…
رفتن ، وقتی که نباید می رفتن… هیچ حسی نداشتن ، درست وقتی که باید عاشق میشدن…
میدونی شاید اولیا حالشون خوب بشه
ولی دومیا تا آخر عمر ، گذشتشون رو زندگی میکنن…
تو جز هیچ کدوم از این دو دسته نیستی…
پس اینقدر بیخودی فکرای مزخرف نکن…

نگاه کردم تو‌چشماش…چقدر دلم آغوشش رو میخواست…دوس داشتم خودمو به دستای مردونش بسپارم…دستامو دور گردنش حلقه کردم…واسه اولین بار تو رابطمون لباشو بوسیدم…لمس شونه و بازو های بزرگش ، حس آرامش و امنیت بم میداد…حس میکردم بیشتر باید عاشقی کنم واسه این مرد…خودمو به آغوشش سپرده بودم و فقط بوسه بود که بینمون رد و بدل میشد…
لباشو گذاشت رو گردنم…خیلی وقت بود که رابطه نداشتم…این موضوع باعث شد زود تحریک بشم…یزدانم کارشو بلد بود…با بوسه های ریز منو در اختیار خودش گذاشته بود…داغ شده بودیم…این حرارت عشقو بعد از سالها دوباره داشتم تجربه میکردم…لذت وصف نشدنی آغوش مردی که هم مرد بود…هم آدم خوب…داشتن این دو تا ویژگی این مردو خواستنی تر کرده…منو کشونده بود تو بغلش…با دستاش پشت کمرمو ماساژ میداد…نگام به نگاش گره خورده بود…علاقه و عشق رو میشد تو تک تک پلک زدناش دید…یزدان همبازی بچگیام تو محله قدیممون بود…ما با هم بزرگ شدیم اون دلبسته من شد…ولی من یه مرد دیگه رو انتخاب کردم…انتخابم اشتباه نبود ولی خدا یه فرصت دیگه بم داد واسه جبران گذشته…الان این مرد هم پدر بچمه…هم شوهر منه و از همه مهم تر مرد خونه است…خونه ای که مرد داشته باشه امن ترین مکان برای دنیاست…
تو بغل یزدان دراز کشیدم…دوس نداشتیم عشقبازیمون بیشتر از این بشه…هر دو به آغوش هم قانع بودیم و احساس آرامش میکردیم…همین از تمام جهان کافیه…همین که کنارش نفس میکشم…


فقط یه نکته :
اینروزا همه از مشکلات و سختی های زنا میگن…همه از سختی مادر شدن و مادر بودن میگن ولی حس میکنم یه جایی هم باید از مردا گفت…از این سه حرفی بی نقطه…مرد نقطه نداره ولی نقطه به نقطه زندگی رو میبینه…مرد زبری داستاشو ، غرور زیباشو ، خستگی روزاشو ، سختی دنیاشو و… رو فقط یه جا قایم میکنه…
پشت لبخندش…
اون لبخندی که یه مرد تحویل خانوادش میده فقط یه لبخند ساده نیس…پشتش کلی حرفه…
مرد که باشی باید حواس جمع باشی…حواست به دستای پدرت باشه…حواست به مهربونی مادرت باشه…حواست به چشمای همسرت باشه…حواست به قلب دخترت باشه…حواست به رفتار پسرت باشه…مرد که باشی باید شش دانگ باشی…یه نفری ولی اندازه یه لشکر باید توان داشته باشی…
مرد که باشی نباید بذاری آب تو دل همسرت تکون بخوره حتی اگه تو دل خودت طوفان و سیل به راه باشه…
ادمایی مثل قاتل آتنا مرد نیستن…نامردم نیستن…اونا اصلا انسان نیستند…
مردهای واقعی را با اینگونه حیوانات کودک کش در یک کفه ترازو قرار ندید و همشونو مرد خطاب نکنید…
مرد واقعی اونیه که وقتی که کنارشی بهت احساس آرامشو امنیت بده…
بابت پر حرفیم ببخشید…این تیکه آخر ربطی به داستان نداشت ولی خب دلم نمیوند که نگمش…بازم ببخشید دوستان…

پایان

نوشته: rdsf


👍 56
👎 19
15407 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

640764
2017-07-19 21:08:51 +0430 +0430
NA

مرررررسی

0 ❤️

640771
2017-07-19 21:17:25 +0430 +0430

به به!چه داستانی بزدان جان!خوشحال شدم داستان با پایان خوش ازت خوندم.خیلی عاالی بود.فقط حس کردم روند داستان یه کم سریع پیش رفت.
خیلی هم به جا ودرست بود که آخرش از مردا گفتی.دقیقا آدم وقتی میترسه تازه قدر وجود مرد و پدر رو میفهمه!
لایک اووووووول!

0 ❤️

640786
2017-07-19 21:59:57 +0430 +0430

محشره.
هرکی نخونه سرش کلاه رفته.
لایک داری
بازم بنویس…درضمن این جملات قصاری برا مردا گفتی کپی کردن تو اینستای خودم گذاشتم راضی باشی.
ادامه بده منتظرم…

0 ❤️

640797
2017-07-19 22:52:29 +0430 +0430

یعنی من کشته مرده ایناییم که آخر داستان یه نصیحتی برامون دارن ?
راجب داستانت چون میدونم پیگیری میکنی میگم وگرنه اصلا حرفی نمیزدم، داستانت جوری بود که میشد رو دور تند خوند یعنی اگه وسطاش چند تا جمله هم نمیخوندی چیزیو از دست نمیدادی یه سری حرفای ساده و سطحی یه جور روزمرگی که نکته خاصی توش نداشت از لحاظ موضوع هم اگه بهت برنخوره (امیدوارم درک کنی قصد تخریب ندارم) میخوام بگم خیلی پیش پا افتاده بود، دوست خوبم با مطالعه بیشتر بهتر برامون بنویس

3 ❤️

640808
2017-07-19 23:58:21 +0430 +0430

عالی بود دآااش دمت گرم دمت گرم ?

فقط باس یکم زودتر به اینکه یزدان کی بود اشاره میکردی
از اون تیکه ی ابراز علاقه ی ناگهانیش بدون هیچ مقدمه ای من ذهنم کلا پرید و بعد که فهمیدم جریان چیه برگشتم رو سیر اصلی داستان

قسمت دوم نوشتتم که… لایک ;)

1 ❤️

640824
2017-07-20 02:43:58 +0430 +0430

لایک۷…جالب بود داستانت…هم اینکه از زبان خانوم نوشته بودی و خوب بود!..همم اون حرفِ آخر…بازم بنویس یزدان جون ? :)
فقط…یه مشکل کوچولو داشت…اونم اسم بچه بود.

0 ❤️

640826
2017-07-20 02:57:01 +0430 +0430

شبیه این فیلم و سریال های ایرانیه ? اول بدبختی ،آه و ناله و اینا آخرش هم یه کره خری پیدا ومیشه قهرمان فیلم خوشبخت میشه!! (dash) 🙄

1 ❤️

640836
2017-07-20 05:17:36 +0430 +0430

اگه اشتباه نکنم، اول آراد بود…بعد آرش…بعد آراد…:)

0 ❤️

640843
2017-07-20 05:29:30 +0430 +0430

نميدونم چرا وقتي نويسنده كسي باشه كه اسمش حالا چند بار شنيده شده ، ملت ديگه اشتباهشو نميگن و فقط مشغول به به چه چه ميشن. در صورتي كه الان اگه اين داستانو يك نويسنده ناشناخته نوشته بود پدرشو درمياوردن كه اسم پسر بچه هي از آراد به آرش تغيير ميكرد. و يه مسأله ديگه هم اين كه تو داستانات زيادي از هيكل بزرگ و مردونه ي يزدان حرف ميزني ، و مدام تكرارش ميكني با جمله بندي هاي مختلف. كه به نظرم بي مورده.

1 ❤️

640845
2017-07-20 05:32:44 +0430 +0430

واقعا قشنگ بود…معمولا من فقط داستانای گی رو میخونم،اونام چون اکثرا چرت و پرتن،تا اخر نخونده فحشمو میدم و میرم!ولی این داستان…واقعا خوب بود…لایک و دیگر هیچ!

0 ❤️

640859
2017-07-20 06:56:45 +0430 +0430

داستانت آغاز معمولی داشت یه زن تنها که زیر یوغ فشار فقر و جبر مردای جامعه ست و خب بجز کلنجارای درونی و تیکه متلک هایی که به خدا میزد ! چیز متفاوتی نداشت …
اما شوک قشنگی که بعد از تحقیق یزدان از همسایه ها شد و روند فیلمفارسی قصه پایان قشنگ و پیام انسانی فوق العاده ای بهش داد و البته شخصیت پردازش شده مهشید و کامیابی در اوج نومیدی …
فقط ایرادایی هم به داستانت وارده : مثلا مهشید چطور با وجود دونستن اسم همبازی دوران بچگی ش اونو به یاد نیآورد !
و البته آبی شدن مطلق اسمون زندگی مهشید به بهترین شکل …
خوب بودی مثل همیشه و لایک مثل همیشه

0 ❤️

640867
2017-07-20 07:32:42 +0430 +0430

خیلی خوب بود یزدان عزیز ، لایک نهم…توانایی خوبی تو بیان احساسات از زبون جنس مخالف داری طوری ک حس نمیکردی یه مرد این داستان رو نوشته ?

0 ❤️

640869
2017-07-20 07:35:23 +0430 +0430

ارش یهو شد اراد

0 ❤️

640888
2017-07-20 09:36:07 +0430 +0430

یزدان جان خوب بود دوست من… خسته نباشید

. دوازدهمین لایک رو تقدیم پشتکار و مهربانیت میکنم

0 ❤️

640895
2017-07-20 10:40:25 +0430 +0430

:) فک کنم یه جا نوشته بودی که الهام مراقب آرش و مامانِ مهشید باشه…(من فک کردم اسما اشتباه شدن)…
? بذار یبار دیگه بخونم، شاید اشتباه کردم…اگه نبود از الان معذرت! ?

0 ❤️

640936
2017-07-20 17:43:05 +0430 +0430
NA

داستان قشنگي بود،موفق باشي يزدان جان ?

0 ❤️

640939
2017-07-20 18:22:17 +0430 +0430

پیش میاد عزیزم (inlove) ? بدون چیزی از ارزش نوشتت کم نکرد واسم :) بازم بنویس

0 ❤️

640942
2017-07-20 18:36:23 +0430 +0430

خب .واما داستان مرد زندگی
اول از همه بگم بابت زحمتی که کشیدی لایک رو بهت دادم اما یه سری نکته هست که در داستان نویسی باید رعایت کرد
اول از همه شخصیت پردازیه نوشتن داستان با عجله چفت و بست داستانت رو خراب میکنه هر شخصیتی باید جاش رو توی داستانت محکم کنه تا خوانندت بتونه باهاش همذات پنداری کنه هیچ اشکالی نداره اگر داستانت رو در دو یا سه قسمت بنویسی هیچی از ارزش داستانت کم نمیکنه .من داستانی که نوشتم 5 قسمت بود و هر قسمتش خواننده هاش بیشتر و بیشتر شدن باید خواننده رو دنبال خودت بکشی به ذهن خوانندت فرصت بدی فکر کنه در مورد داستانت و پیش خودش تجزیه و تحلیل کنه
امیدوارم داستان های بیشتری ازت بخونم موفق باشی

0 ❤️

640943
2017-07-20 18:37:59 +0430 +0430

ممنون دعوتم کردید به خوندن داستانتون
لایک تقدیم شد
ولی متاسفانه به وجود موجود مذکری که نامرد نباشه شک دارم! شاید هم شانس من همیشه نامردها سمتم اومدن!

0 ❤️

640959
2017-07-20 21:08:55 +0430 +0430

ممنون یزدان جان دوست عزیز

داستان خوبی بود مخصوصا اوایل داستان که مشکلات یه زن رو درباره پیدا کردن کار خوب توصیف کردی

میتونه یه تلنگری باشه برای مردایی که همه زن ها رو به چشم یه مورد برای سکس می بینن و زیبایی ظاهر زن اونا رو ممکنه به اشتباه بندازه واقعا همه زن های زیبا ریگی تو کفششون نیست به خدا…

بازم بنویس داستان های بلند تر و پررمز و رازتر

مرسی دوست عزیز ?

0 ❤️

641566
2017-07-24 10:21:35 +0430 +0430

خیلی بهتر میتونی بنویسی یزدان جان
ولی میدونم زحمت کشیدی
لایک ۳۸ تقدیمت

0 ❤️

641603
2017-07-24 18:08:01 +0430 +0430

تیکه آخرش عالی بود ?

0 ❤️

641629
2017-07-24 21:21:12 +0430 +0430

یزدان، دوست عزیز و خوب، لایک ۴۰.
راستش داستان معمولی بود، حس نداد بهم. کارای قبلیت رو بیشتر دوست داشتم. این انگار کار خودت نبود، انگار موقع نوشتن از ته قلبت ننوشتی. میفهمی چی میگم؟
اما خب خوب بود.

قسمت اخر داستان در مورد مرد هم، بیگ لایک . ?

آهان، راستی خیلی سه نقطه بین جملاتت بود. نقطه کافیه تو اکثر موارد.

0 ❤️

641730
2017-07-25 10:03:05 +0430 +0430
NA

اینم ازون داستانای کسشریه که خود نویسندش با ده پونزده تا کاربری شایدم بیشتر لایکش میکنه میارتش بالا!
نویسنده محترم! من دقت کردم داستانای شما که هیچ محتوایی هم نداره همیشه رتبه اولو داره!! مردم خر نیستن

2 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها