از حمام که اومدم بیرون ، به سرعت موهامو خشک کردم…چند روز پیش رنگشون کرده بودم و الان خیلی قشنگ تر شده بودن…با عجله رفتم جلو آینه و شروع کردم آرایش کردن…رژ لب قرمزمو کم رنگ کشیدم…اینطوری بیشتر بم میومد…بالاخره هرجور شده امروز باید کار پیدا میکردم…چند ماهی بود که بیکار بودم و از پس پول اجاره بر نمیومدم…آراد خوابیده بود…باید بیدارش میکردم و میذاشتمش خونه همسایه…
_ آراد پسرم…بیدار شو مامان…بیدار شو عزیزم…
کیفمو آماده کردم و رفتم جلو آینه تا خودمو نگاه کنم…از دیدن خودم لذت میبرم ولی از وضع زندگیم نه…خودم قشنگم ولی خونمون نه…تو 27 سالگی باید دنبال کار میگشتم…تازه پول اجاره خونه هم بود…فکر و خیال کردن چیزیو درست نمیکرد…باید سریع تر راه میفتادم…
مهشید خانم!!! چرا نگفت خانم قنواتی؟!! چرا اینقدر به سینه هام نگاه میکنه…وای خدا ینی باید بخاطر نگاه های هیز بعضی آدما چادر سر کنم؟؟ من که چادر دوس ندارم…اصن چرا شماره بم داد؟؟!..منظورش از همکاری چی بود؟؟!.. دارم خودمو گول میزنم…میدونستم چی میخواد…این نگاها و دادن شماره و اینا بی دلیل نیست…
ازش تشکر کردم و زدم بیرون…حتی تا دم در واسه بدرقه و خداحافظی باهام اومد…
دو روز گذشت…خبری از شرکت نشد…قرار شد خودشون زنگ بزنن ولی زنگی زده نشد…
تو اون دو روز به این فکر میکردم که اگه یه وقت به من پیشنهاد سک… وای خدا نه…حتی فکرشم اذیتم میکنه…نباید بهش تهمت بزنم…وای خدا چرا اینقدر تحت فشارم؟!..مگه من کجای دنیاتو گرفتم خدا که الان واسه کار باید اینقدر بدبختی بکشم؟!!..
زنگ در خونه به صدا در اومد…رفتم دم در…الهام بود…
_سلام الهام جونم…خوبی؟…چه خبر؟؟
آروم در گوشش گفتم: دسته دومی رو نگفتی؟
گفت: میخوای بدونی؟
اونایی که به اون دسته اولیا بد کردن! خیلی ام بد کردن…
رفتن ، وقتی که نباید می رفتن… هیچ حسی نداشتن ، درست وقتی که باید عاشق میشدن…
میدونی شاید اولیا حالشون خوب بشه
ولی دومیا تا آخر عمر ، گذشتشون رو زندگی میکنن…
تو جز هیچ کدوم از این دو دسته نیستی…
پس اینقدر بیخودی فکرای مزخرف نکن…
نگاه کردم توچشماش…چقدر دلم آغوشش رو میخواست…دوس داشتم خودمو به دستای مردونش بسپارم…دستامو دور گردنش حلقه کردم…واسه اولین بار تو رابطمون لباشو بوسیدم…لمس شونه و بازو های بزرگش ، حس آرامش و امنیت بم میداد…حس میکردم بیشتر باید عاشقی کنم واسه این مرد…خودمو به آغوشش سپرده بودم و فقط بوسه بود که بینمون رد و بدل میشد…
لباشو گذاشت رو گردنم…خیلی وقت بود که رابطه نداشتم…این موضوع باعث شد زود تحریک بشم…یزدانم کارشو بلد بود…با بوسه های ریز منو در اختیار خودش گذاشته بود…داغ شده بودیم…این حرارت عشقو بعد از سالها دوباره داشتم تجربه میکردم…لذت وصف نشدنی آغوش مردی که هم مرد بود…هم آدم خوب…داشتن این دو تا ویژگی این مردو خواستنی تر کرده…منو کشونده بود تو بغلش…با دستاش پشت کمرمو ماساژ میداد…نگام به نگاش گره خورده بود…علاقه و عشق رو میشد تو تک تک پلک زدناش دید…یزدان همبازی بچگیام تو محله قدیممون بود…ما با هم بزرگ شدیم اون دلبسته من شد…ولی من یه مرد دیگه رو انتخاب کردم…انتخابم اشتباه نبود ولی خدا یه فرصت دیگه بم داد واسه جبران گذشته…الان این مرد هم پدر بچمه…هم شوهر منه و از همه مهم تر مرد خونه است…خونه ای که مرد داشته باشه امن ترین مکان برای دنیاست…
تو بغل یزدان دراز کشیدم…دوس نداشتیم عشقبازیمون بیشتر از این بشه…هر دو به آغوش هم قانع بودیم و احساس آرامش میکردیم…همین از تمام جهان کافیه…همین که کنارش نفس میکشم…
فقط یه نکته :
اینروزا همه از مشکلات و سختی های زنا میگن…همه از سختی مادر شدن و مادر بودن میگن ولی حس میکنم یه جایی هم باید از مردا گفت…از این سه حرفی بی نقطه…مرد نقطه نداره ولی نقطه به نقطه زندگی رو میبینه…مرد زبری داستاشو ، غرور زیباشو ، خستگی روزاشو ، سختی دنیاشو و… رو فقط یه جا قایم میکنه…
پشت لبخندش…
اون لبخندی که یه مرد تحویل خانوادش میده فقط یه لبخند ساده نیس…پشتش کلی حرفه…
مرد که باشی باید حواس جمع باشی…حواست به دستای پدرت باشه…حواست به مهربونی مادرت باشه…حواست به چشمای همسرت باشه…حواست به قلب دخترت باشه…حواست به رفتار پسرت باشه…مرد که باشی باید شش دانگ باشی…یه نفری ولی اندازه یه لشکر باید توان داشته باشی…
مرد که باشی نباید بذاری آب تو دل همسرت تکون بخوره حتی اگه تو دل خودت طوفان و سیل به راه باشه…
ادمایی مثل قاتل آتنا مرد نیستن…نامردم نیستن…اونا اصلا انسان نیستند…
مردهای واقعی را با اینگونه حیوانات کودک کش در یک کفه ترازو قرار ندید و همشونو مرد خطاب نکنید…
مرد واقعی اونیه که وقتی که کنارشی بهت احساس آرامشو امنیت بده…
بابت پر حرفیم ببخشید…این تیکه آخر ربطی به داستان نداشت ولی خب دلم نمیوند که نگمش…بازم ببخشید دوستان…
پایان
نوشته: rdsf
به به!چه داستانی بزدان جان!خوشحال شدم داستان با پایان خوش ازت خوندم.خیلی عاالی بود.فقط حس کردم روند داستان یه کم سریع پیش رفت.
خیلی هم به جا ودرست بود که آخرش از مردا گفتی.دقیقا آدم وقتی میترسه تازه قدر وجود مرد و پدر رو میفهمه!
لایک اووووووول!
محشره.
هرکی نخونه سرش کلاه رفته.
لایک داری
بازم بنویس…درضمن این جملات قصاری برا مردا گفتی کپی کردن تو اینستای خودم گذاشتم راضی باشی.
ادامه بده منتظرم…
یعنی من کشته مرده ایناییم که آخر داستان یه نصیحتی برامون دارن ?
راجب داستانت چون میدونم پیگیری میکنی میگم وگرنه اصلا حرفی نمیزدم، داستانت جوری بود که میشد رو دور تند خوند یعنی اگه وسطاش چند تا جمله هم نمیخوندی چیزیو از دست نمیدادی یه سری حرفای ساده و سطحی یه جور روزمرگی که نکته خاصی توش نداشت از لحاظ موضوع هم اگه بهت برنخوره (امیدوارم درک کنی قصد تخریب ندارم) میخوام بگم خیلی پیش پا افتاده بود، دوست خوبم با مطالعه بیشتر بهتر برامون بنویس
عالی بود دآااش دمت گرم دمت گرم ?
فقط باس یکم زودتر به اینکه یزدان کی بود اشاره میکردی
از اون تیکه ی ابراز علاقه ی ناگهانیش بدون هیچ مقدمه ای من ذهنم کلا پرید و بعد که فهمیدم جریان چیه برگشتم رو سیر اصلی داستان
قسمت دوم نوشتتم که… لایک ;)
لایک۷…جالب بود داستانت…هم اینکه از زبان خانوم نوشته بودی و خوب بود!..همم اون حرفِ آخر…بازم بنویس یزدان جون ? :)
فقط…یه مشکل کوچولو داشت…اونم اسم بچه بود.
شبیه این فیلم و سریال های ایرانیه ? اول بدبختی ،آه و ناله و اینا آخرش هم یه کره خری پیدا ومیشه قهرمان فیلم خوشبخت میشه!! (dash) 🙄
اگه اشتباه نکنم، اول آراد بود…بعد آرش…بعد آراد…:)
نميدونم چرا وقتي نويسنده كسي باشه كه اسمش حالا چند بار شنيده شده ، ملت ديگه اشتباهشو نميگن و فقط مشغول به به چه چه ميشن. در صورتي كه الان اگه اين داستانو يك نويسنده ناشناخته نوشته بود پدرشو درمياوردن كه اسم پسر بچه هي از آراد به آرش تغيير ميكرد. و يه مسأله ديگه هم اين كه تو داستانات زيادي از هيكل بزرگ و مردونه ي يزدان حرف ميزني ، و مدام تكرارش ميكني با جمله بندي هاي مختلف. كه به نظرم بي مورده.
واقعا قشنگ بود…معمولا من فقط داستانای گی رو میخونم،اونام چون اکثرا چرت و پرتن،تا اخر نخونده فحشمو میدم و میرم!ولی این داستان…واقعا خوب بود…لایک و دیگر هیچ!
داستانت آغاز معمولی داشت یه زن تنها که زیر یوغ فشار فقر و جبر مردای جامعه ست و خب بجز کلنجارای درونی و تیکه متلک هایی که به خدا میزد ! چیز متفاوتی نداشت …
اما شوک قشنگی که بعد از تحقیق یزدان از همسایه ها شد و روند فیلمفارسی قصه پایان قشنگ و پیام انسانی فوق العاده ای بهش داد و البته شخصیت پردازش شده مهشید و کامیابی در اوج نومیدی …
فقط ایرادایی هم به داستانت وارده : مثلا مهشید چطور با وجود دونستن اسم همبازی دوران بچگی ش اونو به یاد نیآورد !
و البته آبی شدن مطلق اسمون زندگی مهشید به بهترین شکل …
خوب بودی مثل همیشه و لایک مثل همیشه
خیلی خوب بود یزدان عزیز ، لایک نهم…توانایی خوبی تو بیان احساسات از زبون جنس مخالف داری طوری ک حس نمیکردی یه مرد این داستان رو نوشته ?
یزدان جان خوب بود دوست من… خسته نباشید
. دوازدهمین لایک رو تقدیم پشتکار و مهربانیت میکنم
:) فک کنم یه جا نوشته بودی که الهام مراقب آرش و مامانِ مهشید باشه…(من فک کردم اسما اشتباه شدن)…
? بذار یبار دیگه بخونم، شاید اشتباه کردم…اگه نبود از الان معذرت! ?
پیش میاد عزیزم (inlove) ? بدون چیزی از ارزش نوشتت کم نکرد واسم :) بازم بنویس
خب .واما داستان مرد زندگی
اول از همه بگم بابت زحمتی که کشیدی لایک رو بهت دادم اما یه سری نکته هست که در داستان نویسی باید رعایت کرد
اول از همه شخصیت پردازیه نوشتن داستان با عجله چفت و بست داستانت رو خراب میکنه هر شخصیتی باید جاش رو توی داستانت محکم کنه تا خوانندت بتونه باهاش همذات پنداری کنه هیچ اشکالی نداره اگر داستانت رو در دو یا سه قسمت بنویسی هیچی از ارزش داستانت کم نمیکنه .من داستانی که نوشتم 5 قسمت بود و هر قسمتش خواننده هاش بیشتر و بیشتر شدن باید خواننده رو دنبال خودت بکشی به ذهن خوانندت فرصت بدی فکر کنه در مورد داستانت و پیش خودش تجزیه و تحلیل کنه
امیدوارم داستان های بیشتری ازت بخونم موفق باشی
ممنون دعوتم کردید به خوندن داستانتون
لایک تقدیم شد
ولی متاسفانه به وجود موجود مذکری که نامرد نباشه شک دارم! شاید هم شانس من همیشه نامردها سمتم اومدن!
ممنون یزدان جان دوست عزیز
داستان خوبی بود مخصوصا اوایل داستان که مشکلات یه زن رو درباره پیدا کردن کار خوب توصیف کردی
میتونه یه تلنگری باشه برای مردایی که همه زن ها رو به چشم یه مورد برای سکس می بینن و زیبایی ظاهر زن اونا رو ممکنه به اشتباه بندازه واقعا همه زن های زیبا ریگی تو کفششون نیست به خدا…
بازم بنویس داستان های بلند تر و پررمز و رازتر
مرسی دوست عزیز ?
خیلی بهتر میتونی بنویسی یزدان جان
ولی میدونم زحمت کشیدی
لایک ۳۸ تقدیمت
یزدان، دوست عزیز و خوب، لایک ۴۰.
راستش داستان معمولی بود، حس نداد بهم. کارای قبلیت رو بیشتر دوست داشتم. این انگار کار خودت نبود، انگار موقع نوشتن از ته قلبت ننوشتی. میفهمی چی میگم؟
اما خب خوب بود.
قسمت اخر داستان در مورد مرد هم، بیگ لایک . ?
آهان، راستی خیلی سه نقطه بین جملاتت بود. نقطه کافیه تو اکثر موارد.
اینم ازون داستانای کسشریه که خود نویسندش با ده پونزده تا کاربری شایدم بیشتر لایکش میکنه میارتش بالا!
نویسنده محترم! من دقت کردم داستانای شما که هیچ محتوایی هم نداره همیشه رتبه اولو داره!! مردم خر نیستن
مرررررسی