مرغ مینا (۱)

1398/03/10

دلم گرفته بود. شونه هامو گرفته بودم تو دستام و از همونجا که نشسته بودم بالای پله ها رو ایوون خونه اشون, داشتم به خاله مینا نگاه میکردم. بی برو برگرد همیشه برام الگوی یه زن موفق بود. چه تو زندگی مشترکش چه تو اخلاق و رفتارش… با اینکه خاله ی تنیم نبود و در اصل دوست دوران مدرسه ی مامانم بود, اما چیزی از یه خاله ی واقعی برام کم نداشت. و خیلی با هم وقت میگذروندیم. همیشه دوست داشتم شبیه اون باشم. یه زن کامل. با مامانم با هم بزرگ شده و تقریبا همزمان هم ازدواج کرده بودن. از وقتی یادم می اومد از طریق مادرم از عشق خاله مینا و علی آقا که چه جوری از بچگی عاشق هم بودن و بالاخره هم به هم رسیدن, شنیده بودم… اونجور که مامانم میگفت این دو تا از بچگی دختر عمو پسرعمو و ناف بریده ی هم بودن و انگار اون چیزی که میگن عقد دختر عمو پسرعمو رو تو آسمونها بستن واقعا راسته… البته فقط عشقشون به هم نبود که دوست داشتم… بعد از بیست سال زندگی, عزت و احترام زیادی برای هم قائل بودن و هیچوقت نشنیده بودم به جز عزیزم به هم چیز دیگه ای بگن… شایدم وقتی آدم خیلی عاشق همدیگه باشه احترام هم برای هم قائله… نمیدونم… این چیزی بود که بین مامان و بابای خودم اصلا وجود نداشت. منظورم عشق و تفاهمه… شاید قصه ی زندگی خاله مینا بیشتر یه دستآویز و یادآوری بود برای خود مامانم که هنوزم به عشق اعتقاد داشته باشه… سندشم حی و حاضر! خاله مینا و شوهرش…

چیزی که باعث میشد دلم بگیره این بود که حالا دیگه ماههای آخر اقامت خاله مینا تو ایران بود و قرار بود بره ترکیه برای ادامه تحصیل. خیلی ناگهانی و یه دفعه ای اتفاق افتاد. یه جورایی هنوز تو شوک بودم که میخواد بره… چه کشکی؟ چه پشمی؟ چند روز پیش یهو گفت که دانشگاه آتاتورک ترکیه قبول شده و از ماه آگوست قراره بره برای ادامه تحصیل. اونم ادامه ی تحصیلی که به خاطرش حتی یه روز سر کار نرفته بود که آدم دلش خوش باشه… بهانه اش هم این بود که علی آقا دوست نداره کار کنم… اگه میرفت زندگی من و مامانم خیلی تغییر میکرد و خیلی تنها میشدم… آخه گاهی حتی حرفهایی بود که نمیتونستم به مامانم یا بابام بزنم به خاله میگفتم و ازش راهنمایی میگرفتم. چون مامانم بر عکس خاله مینا یه کم هول بود و خیلی سریع استرس میشد. اما خاله نه… آروم گوش میکرد به حرفهام و یه کم فکر میکرد و بعد هم با هم یه راه حلی واسه مشکلم پیدا میکردیم.
اونجوری که میدونستم اینجا لیسانس زیست شناسی گرفته بود اما ندیده بودم بره سر کار… برام عجیب بود که وقتی رشته اشو اونقدر دوست نداره که بخواد حتی کار کنه, چطور میخواد بره فوق لیسانسشو بگیره؟ چون خودم داشتم مترجمی زبان انگلیسی میخوندم و عشقم رشته ام بود, خیلی برای دوره ی فوق لیسانسم دل میسوزوندم از رو اون میگم… روز و شب نداشتم که سریعتر برم سر کار… آخر نشد… هر چی هم که پرسیدم چرا یه جوری خودشو زد به کوچه ی علی چپ و از جواب دادن طفره رفت. در هر صورت یه چیزی این وسطها با عقلم جور در نمی اومد. البته میپرسیدم که اگه بشه منم اقدام کنم و برم ترکیه پیشش بمونم اما نمیدونم چرا مدام حس میکردم بر خلاف همیشه منو از خودش میرونه. و این اواخر خیلی تو خودش بود و یه کم زیادی از دیدن ما طفره میرفت… اونم خاله که همیشه اگه جایی میخواست بره یا مثلا شمال به من و مامانم زنگ میزد و ما رو هم با خودش میبرد. نمیدونم… شاید هم چون ترکیه مملکت غریبه دلش نمیخواد مسئولیت منو قبول کنه…

این اواخر علیرغم تلاشهای خاله برای تنها موندن خیلی پیشش میرفتم. میدونستم بره دلم واسه اش پر میکشه. گفته بود میتونم برم و بهش سر بزنم اما اینکه دائمی بخوام پیشش بمونم نه… خیال داشتم تمام این دو سه ماه آخر رو پیشش بمونم… مامانم هم این اواخر با یه آقایی آشنا شده بود و خیلی بدش نمی اومد که موی دماغش نشم.
با حسرت نگاهش کردم. خاله داشت خاک یکی از گلدونها رو عوض میکرد. با علی آقا تو خونه ی مادر خاله مینا که بهشون ارث رسیده بود زندگی میکردن. از این خونه های قدیمی بود با دار و درخت که وسطش از این حوض های چند ضلعی داره. با چند تا ماهی قرمز توش. یه تخت چوبی زیر سایه ی درخت. راستی چرا این خونه ها تماما اینجوری کلیشه ای هستن؟ انگار یه جور قانون نانوشته باشه…
خاله عشقش گلکاری و درختکاری بود. جوری که حتی اگه به خار دست میزد همونم گل میداد. کلا وجودش آرامش بخش بود نمیدونم چرا. خیلی سختم بود که بذاره و بره. یه جورایی احساس سرخوردگی میکردم که بین و من و رشته ای که دوست نداشت اونو انتخاب کرده بود. هم ازش دلخور بودم هم دلم میخواست یه کم خودمو براش لوس کنم.
-خاله؟
-چیه هستی؟
-هستم… تو هستی؟
خاله خنده اشو از تو دماغش داد بیرون و در حالیکه سر تکون میداد گلدونو برداشت و رفت رو لبه ی حوض نشست. با دست ظریفش مشت مشت از آب حوض بر میداشت و کم کم میریخت تو خاک گلدون.
-خاله؟
-مرض…
-هیچوخ تا حالا شده بخوای از اینجا بری یه آپارتمان شیک؟ اینجا آخه چی داره؟ من همه اش دلم میگیره میام اینجا…
-عه؟ چرا زودتر نفرمودین شازده خانوم؟ اگه زودتر میفرمودین نقل مکان میکردیم به کاخ نیاورانمون…
-شوخی نکن خاله! به خدا راست میگم! واقعا اینجا خیلی دلگیره! من دوس دارم یه آپارتمان باشه و من بالاترین طبقه اش زندگی کنم… همه تهران زیر پام باشه…
-حالا خوبه اینجا دلگیره همه اش اینجایی…
-آخه فکرشو بکن؟ شبها کنار پنجره ی قدیش وایسم و تهران و چراغهاشو تو شب نگاه کنم… یه چایی هم دستم بگیرم و… خیلی باید باحال باشه… حالا که داری میری ترکیه دیگه حداقل اونجا آپارتمان بگیر…
خاله دهنشو به علامت نمیدونم کج کرد و ابروهاشو داد بالا. وقتی دیدم حرف نمیزنه جرات بیشتری گرفتم.
-شما و علی آقا اگه اینجا رو بفروشین حتما میتونین یه آپارتمان اون جوری بخرین تو استانبول…
-اونوخ اینجا تو خیابون بخوابیم؟
-نه دیگه… مگه نمیگی میخوای بری ترکیه؟
-من برم… علی که هس…
-آها… به اون فکر نکردم…
-تو به چی فکر میکنی که؟
-خاله؟
-دیگه چیه؟
-خیلی دوس دارم مث شما فهمیده و عاقل باشم… چیکار میکنی؟
با ابروهایی که داده بود بالا یه نگاه به من انداخت تو مایه های ناباوری یا انگار که نفهمیده چی گفتم خیلی جدی بهم نگاه کرد.
-فقط به کسی نگو خوب؟ صبح به صبح که پا میشم یه معجون مخصوصه که میمالم به کف کله ام ماساژ میدم میره به خورد کله ام… سوال میپرسی ها… بعدشم کی گف من عاقلم؟
-نه آخه… آخه میدونی؟ شما با مامانم خیلی فرق میکنی… همه اش فهمیده تصمیم میگیری… همه اش آرومی… چه جوری اینجوری آرومی؟
خاله که حالا آب دادن گلدون رو تموم کرده بود اومد سمت پله ها و گلدونو گذاشت رو پله ی اول.
-برو بشین رو تخت… منم یه کم میوه بیارم… گرمه…
حرفشو گوش کردم. ظهر اواخر خرداد بود و جهنم همیشگی اینموقع از سال. یه شلوارک نخی خنک و یه تیشرت آستین کوتاه هم تنم بود و راحت بودم. چهارزانو نشستم رو تخت. بوی نم حیاط آب پاشی شده رو خیلی دوست داشتم. دستامو گذاشتم پشتم و تکیه دادم به عقب. عجیب بود که هم اینجا رو دوست نداشتم هم آرامش خاصی از اینجا بودن داشتم. شاید به خاطر خاله بود. میدونستم اگه بره آرامش منم باهاش میره… ای کاش نره… خیلی خوشم می اومد الکی خودمو به بچگی و خنگی بزنم و اونم مسخره ام کنه… خیلی نگذشت که با یه ظرف میوه پیداش شد. با اینکه گرم بود یه چایی برای خودم ریختم. یه جورایی برام مث مامان دومم بود.
-شما هم میخوای چایی؟
-نه… مرسی… تو این گرما نمیفهمم چه جوری چایی میخوری دختر…
-خوب کار شما که کلا عجیب تره که… کی اینوقع تابستون چایی و سماور بار میذاره؟ اگه میخواستی نخورم پس چرا گذاشتی اصن؟
-اینم حرفیه…
نمیدونم چرا حس کردم از چیزی ناراحته یا شایدم نگران. اما تا جایی که فکر میکردم و عقلم قد میداد چیزی نگفته بودم که بخواد ناراحت بشه. داشت برای خودش خیار پوست میکند. منتظر چایی بودم خنک شه که یه دفعه صدام کرد. برگشتم طرفش دیدم پوست خیارو که کنده داخلشو خط خط کرده و گذاشته جلوی دندونهاش و داره با دندونهای سبز رنگ بهم نیشخند میزنه… بی اختیار زدم زیر خنده.
-من فکر کردم از حرفم ناراحت شدی…
شروع کرد به خوردن پوست خیاره.
-نه… چرا باید ناراحت بشم؟ مگه چی گفتی؟
-خاله؟ اولین بار از کجا فهمیدی که عاشق علی آقایی؟ چند سالت بود؟
-میشه راجع به این موضوع حرف نزنیم؟
-چرا خوب؟ اگه من جای شما بودم با افتخار از زندگی و عشقم برای بقیه تعریف میکردم که اونهام یاد بگیرن…
پوزخند زد.
-عشق چیز عجیبیه هستی خانوم… نجارش ناشی بوده پایه هاش بد میلنگه…
-یه دوستی دارم همه اش میگه عشق یعنی نرسیدن… اما من براش از شما و علی آقا گفتم… راستی؟ چند روزه اینجام علی آقا کوش پس؟
-رفته ماموریت از اونجا هم قرار بود بره ترکیه برای من خونه بگیره… میوه ور دار…
-ور میدارم… من اگه یکی مث علی آقا تو زندگیم بود هزار سال نمیذاشتمش برم مملکت غریب… نمیگی دلش برات تنگ میشه؟
-جونور… تو نگران علی آقایی یا خودت؟
-نمیشه نری؟ این چه تصمیمیه آخه یهویی؟
-تا اینجاشو به عشق علی اومدم از اینجا به بعد گویا به عشق خودمه…
یه نگاهی به آسمون کرد انگار دنبال چیزی میگرده. هوا صاف بود و بدون کوچکترین لکه ی ابر. نمیتونستم بفهمم به چی فکر میکنه. پاهاشو دراز کرده بود رو تخت. موهای بلند و پر پشتش که رنگشون میکرد و زیتونی طبقه طبقه روی هم فر خورده بودن و تا پایین کتفشو میپوشوندن. زن لاغر و خوش اندامی هم بود. و چهره اش از چهل و یک خیلی کمتر نشون میداد. ذاتی موهاش مشکی بود اما الان با رنگ موهاش به چشماش می اومدن… چشمهای میشی خوشرنگ و پوست سفید. در کل زن قشنگی بود. و وقتی کنار شوهرش می ایستاد خیلی به هم می اومدن… هر جفتشون هم آروم بودن… امکان نداشت مامانم این دو تا رو دعوت نکنه تو مهمونیهاش و گاهی میشنیدم که زنها با حسودی راجع بهشون حرف میزنن… اما این اواخر از وقتی خاله یهویی کارش برای دانشگاه ترکیه درست شد دیگه خیلی علی آقا رو نمیدیدمش. خاله میگفت ماموریت کاری میره… شایدم پول بیشتری لازم داشتن اگه خاله میخواست بره…
-آخه… نمیخوام فضولی کنم ها… اما… شما حتی یه روز نرفتی سر کار واسه رشته ات… الان این ادامه ی تحصیل از کجا در اومد آخه؟
-گیر دادی ها هستی…
-خوب مگه دروغ میگم؟ همه اش حس میکنم داری دروغ میگی…
تو صورتش دیدم دو دل شد و یه حالتی رنگ به رنگ. چند لحظه بعدش انگار تصمیمشو گرفت و خیلی جدی نگاهم کرد.
-هستی… تو مثل دخترم می مونی… این حرفی که بهت میخوام بزنم نباید جایی از دهنت در بره… میفهمی؟
یه جورایی از اینکه به من داره اعتماد میکنه دلم قرص شد. پس منو دوست داره! سر تکون دادم که آره…
-قول میدم به هیشکی نگم!
یه نفس عمیق کشید و نگاهشو انداخت رو فرش زیرمون.
-ازدواج من و علی یه ازدواج صوریه…
-ها؟!
-آره… واقعا هم ها… گاهی خودم هم از خودم همین سوالو میپرسم…
-یعنی… همدیگه رو دوست ندارین؟!
-چرا… من همیشه علی رو دوستش داشتم اما اون دلش پیش یکی دیگه بود…
دهنم باز مونده بود نمیتونستم فکمو جمع کنم. لحن خاله خیلی سرد بود:
-واسه اون داری میری؟
-راستش الان بعد از اینهمه سال حس میکنم دیگه علی منو لازم نداره برای لاپوشونی کارش… پدر و مادرم هم که فوت کردن منو لازم ندارن… منم آدمم خوب باید زندگی بکنم… دلم میخواد حس کنم یکی دوستم داره…
-یعنی از همون اولش علی آقا یه زن دیگه رو دوست داشت؟ ولی مامانم میگه…
-هستی!.. این حرفها اگه از دهنت جایی در بره دیگه نه من نه تو… فهمیدی؟ تو تنها کسی هستی که میدونی… مامانتم نمیدونه حتی…
-به هر چی میخوای قسم بخورم! به هیشکی نمیگم! ولی آخه…
با کلافگی سر تکون داد:
-من و علی رو از بچگی برای هم ناف بریده بودن… از اولش تو گوشمون خونده بودن که ما بالاخره مال همیم… اما وقتی علی 17 سالش شد و من 15 یهو فهمیدیم که علی گیه و از دوستش خوشش میاد… اما اگه عمو جعفر یعنی بابای علی میفهمید سرشو گوش تا گوش میبرید… الانش مردم چقدر با این موضوع کنار میان که اونموقع بخوان این قضیه رو بفهمن… خودم هم خیلی ناراحت بودم اما واقعا عاشق علی بودم و جونم براش در میرفت… با همون بچگی سعی کردم براش گوش شنوا باشم چون خیلی تنها و داغون بود… سرمون خیلی تو گوش همدیگه بود… همونم باعث شد فامیل فکر کنن ما عاشق همیم… البته من واقعا عاشقش بودم اما… عشق یه طرفه بود…تو همون کسخلیزم بچگی تصمیم گرفتم که با هم ازدواج صوری بکنم… من خوب خیلی بچه بودم و امیدوار… میگفتم اگه با هم ازدواج کنیم اونقدر بهش محبت میکنم که عاشق من بشه… که درست بشه… اما خیالات خام بچگی با واقعیت خیلی فرق داشت… با اینحال اونقدر دوستش داشتم که نذارم آبروش بره… خیلی سختم بود زندگی کردن کنار مردی که مال من نبود و باید با یه مرد دیگه رقابت بی فایده میکردم… اما کم کم عشق تبدیل شد به عادت…
-آخه اینهمه سال؟ چه جوری تونستین نقش بازی کنین؟ اون لبخندها؟ اون دست همو گرفتنها؟ اون…
-سختم بود اما چاره ی دیگه ای هم نداشتم هستی… گفتم که عشق چیز عجیبیه… بالاخره یه جاش میلنگه…
-حالا چی کار میخوای بکنی؟
-نمیدونم اما انگار صبر منم لبریز شد بالاخره… دیگه نمیتونم این تنهایی رو تحمل کنم…
دستشو برد و موبایلشو برداشت. انگار داشت توش دنبال چیزی میگشت. چند لحظه بعد صفحه ی موبایلو گرفت سمتم. عکس یه مرده بود که… دلم بی اختیار لرزید! خدایا چقدر این مرد خواستنی بود!
-این کیه؟
-سلامی… مردی که میخوام برم ترکیه باهاش ازدواج کنم…
قلبم طوری میزد که انگار میخواست از تو سینه ام بزنه بیرون.

یه چند ماهی از رفتن خاله گذشت. با اینحال هر روز با خاله برای هم مسیج میفرستادیم و از زندگی جدیدش یه کم برام گفته بود. تا اینکه ترم آخرم هم بالاخره تموم شد. با جدیت تمام درسهامو خوندم و با عالی ترین معدل لیسانسمو گرفتم. بیشتر به خاطر ادامه تحصیل احتمالی… خیلی خسته بودم. با مامانم هم اخلاقامون خیلی به هم نمیخورد و این اواخر خیلی خسته بودم. بابا هم که سرش به زن و زندگیش گرم بود. و منم از زن دومش خیلی بدم می اومد. تصمیم گرفتم یه آب و هوایی عوض کنم. مامانم هم مخالفتی نکرد. شاید بدش نمی اومد یه مدت تنها باشه. وقتی رسیدم استانبول خاله منتظرم بود. ترم آخرم که تموم شد با مامانم حرف زدیم و قرار شد برای استراحت برم پیش خاله مینا و یه کمی هم شرایط دانشگاههای ترکیه رو برای فوق لیسانس بسنجم. با خودم مدارک مورد نیازمم برده بودم… فکر میکردم خیلی دلتنگ خاله باشم اما تازه وقتی دیدمش اشکام بی اختیار روانه شد و فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بوده… پوستش از همیشه سفیدتر و شفاف تر شده بود و یه آبی رفته بود زیر پوستش… نگاهش با نگاه همیشگی خیلی فرق داشت. یه جور خوشحالی تو چشماش بود که تا حالا ندیده بودم. تازه اونجا بود که فهمیدم راست میگفته. خیلی محکم بغلم کرد. منم همینطور. یه لحظه اصلا چشمم هیچ جایی رو نمیدید به جز وجود مهربون خاله مینا:
-الهی قربونت برم دختر! چه خوب کردی اومدی! دلم واسه ات یه ذره شده بود!
از شدت گریه نمیتونستم حتی جوابشو بدم:
-منم!
وقتی بالاخره گریه هامون تموم شد گفت:
-ایشونم سلامی هستن که عکسشو دیدی…
راستش یه جورایی کلا قضیه ی سلامی از یادم رفته بود اما الان که انتظارشو نداشتم و ناگهان که باهاش رو به رو شدم دوباره قلبم اومد تو حلقم! یه مرد به غایت خوشتیپ و جذاب بود و جا افتاده و حدودای چهل و چهار پنج… کت شلوار و کراوات… خیلی شق و رق… طوری هول شده بودم که بی اختیار گفتم:
-من فکر کردم تنها میای؟
خاله پشت دستشو گرفت سمت من و نشونم داد. یه حلقه ی خیلی خوشگل از طلای سفید دستش بود.
-ما با هم نامزد کردیم…
نمیدونم چرا از حرفش اصلا خوشحال نشدم و دلم گرفت. نمیتونستم بفهمم این حس حسادت ناگهانی از کجا اومده بود. دوباره به مرده نگاه کردم. آب دهنمو قورت دادم. آقای سلامی دستشو دراز کرد که باهام دست بده و به انگلیسی باهام حرف میزد:
-خاله ات خیلی ازت تعریف کرده… الان میبینم تازه کم هم گفته بوده… خوشحالم از آشناییتون…
-م… م… مرسی… خاله همی… شه… خیلی خوب بوده با من…
صدام میلرزید. کلا انگلیسی از یادم رفته بود انگار. وقتی نگاهم میکرد انگار اصلا هنگ میکردم! بعد از گرفتن بارم رفتیم سمت خونه ای که سلامی برای خاله اجاره کرده بود…

بیشتر اون سه ماهی که پیش خاله موندم بر عکس اون چیزی که فکر میکردم عذاب الیم بود! حس میکردم عاشق شدم و دیدن روز به روز سلامی بیشتر برام حالت شکنجه داشت. از خودم متنفر بودم که چرا عاشق مردی شدم که خاله مینا دوست داره… به خصوص که هیچ رفتاری دال بر اینکه سلامی هم ازم خوشش میاد نمیدیدم… خیلی محترمانه برخورد میکرد. و تمام مدت عشقشو به خاله نشون میداد و من حرص میخوردم… حس میکردم دارم به خاله خیانت میکنم… تصمیم گرفتم که هر چه سریعتر برگردم برم ایران و گورمو گم کنم تا یه گندی بالا نیاوردم… و اینکه خاله هی میگفت بیشتر بمونم عذاب وجدانمو بیشتر میکرد… تقریبا ده روز مونده بود برگردم ایران. تو این مدت با خاله و نامزدش همه جای استانبول رو گشته بودیم. برای من بیشتر زهر گشت بود تا گشت و گذار اما خوب هر جوری شده دندون رو جیگر گذاشتم تا چند شب پیش… چند شب پیش یه شب که با سلامی رفته بودیم به یه مهمونی با یه پسر ترک آشنا شدم به اسم آلپر… پسر خیلی جذابی بود و بیست و شیش ساله. موهای خرمایی داشت و چشمهای خوشرنگ بین عسلی و سبز. قد بلند و خوش هیکل هم بود. از همون شب مهمونی که شماره امو گرفت دیگه کلا شروع کرد باهام چت کردن و کم کم حس کردم منم ازش خوشم میاد. همون بود که عشق سلامی یه جورایی از سرم افتاد و دیگه از پیشش بودن معذب نمیشدم. و همونم باعث میشد که از اینکه میخوام دوباره برگردم ایران ناراحت باشم. حالا دیگه قلبن برای خاله خوشحال بودم که بالاخره عشق زندگیشو پیدا کرده…
نشسته بودم پشت اوپن. خاله داشت سالاد درست میکرد. قرار شده بود سلامی ناهار رو بیاد خونه و از بیرون هم با خودش غذا بخره بیاره. هر کاری کردم نذاشت کمکش کنم. کارش که تموم شد برامون یه قهوه ترک دم کرد و رفتیم نشستیم تو هال.
-بری دلمون برات تنگ میشه…
-منم… خیلی خوش گذشت بهم…
-ناقلا… فکر نکن نمیدونم چه خبره ها…
فهمیدم چی میگه اما خودمو زدم به اون راه… البته از طرفی هم یه لحظه ترسیدم نکنه منظورش سلامی باشه.
-منظورتونو…
-دختر جون من تو رو بزرگ کردم! فکر میکنی نمیبینم نیشت بازه تمام مدت؟
حالا خانومی میکرد یا قسمت رفتارم با سلامی رو کلا متوجه نشده بود؟ از این فکر قرمز شدم.
-خوب کی هس؟
-آلپر… همون پسر مو خرماییه…
-شانست هم خوبه ها ناقلا!
-هی میگه بریم بیرون و با هم بیشتر آشنا شیم…
-خوب برو…
-برم یعنی؟
-اگه بخوام نصیحتت کنم هستی… شناخت قبل از ازدواج خیلی مهمه…
-اینم هی میگه بیا اما… مملکت غریبه… میترسم یه جورایی…
-خوب اگه میترسی دعوتش کن بیاد اینجا که خودمم باشم…
-فقط به مامانم نگو خاله… خوب؟
-هر وخ حس کردی آماده ای خودت بهش میگی… دعوتش کن برای…
یه لحظه موبایلش زنگ زد.
-شماره ایرانه… خیر باشه… مامانته… الو؟ جا…
صدای مامانمو از پشت گوشی میشنیدم که داره با داد و بیداد حرف میزنه اما نمیفهمیدم چی میگه. خاله رفت تو اتاق خوابش. رفتم پشت در. دیروز که با مامانم حرف زده بودم که همه چی خوب بود. چی شد یهویی؟! نمیتونستم حرفهاشو از پشت در بسته بشنوم. آروم زدم به در. داد زد:
-هستی! میام میگم!
یه یک ربع بعدش بود که با چشمهای سرخ اومد بیرون. خیلی نگران بودم!
-چی شده خاله؟
-علی رو… گرفتن…
-یعنی چی؟
-با دوستش گرفتنشون… شماره ی مامانتو داده بوده که اون بیاد وثیقه بذاره درش بیاره که مامانتم گفته سند خونه اتون گروی بانکه…
-آره واسه آرایشگاه وام میخواس…
-مامانتم زرتی زنگ زده به بابای علی… اونجا تو کلانتری میفهمن علی رو سر لواط گرفتن… میگن حکمش اعدامه…

ادامه…

نوشته: ایول


👍 50
👎 7
29064 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

770573
2019-05-31 20:32:31 +0430 +0430

داستان مینویسید یا رمان
چرا انقدر طولانی
چه خبرتونه

0 ❤️

770583
2019-05-31 20:51:16 +0430 +0430

ازدواج صوریو لواطو زن دومو ترکیه و سلامیه جنتلمنو پسر خوش هیکل مو خرماییو… برو بربریتو سق بزن بچه جون تورو چه به این حرفا

1 ❤️

770592
2019-05-31 21:04:38 +0430 +0430
NA

لایک اول مال من ، مطمئنم کسی دیس داده هم اصلا نخونده

4 ❤️

770614
2019-05-31 21:41:25 +0430 +0430

بینظیری تو فقط میشه گفت دوست داریم کارت بیست خودت بیست کل مردم ازاری های من حواله هرکی موافق نیست!!! ?

5 ❤️

770622
2019-05-31 21:55:53 +0430 +0430

قشنگ بود.ممنون.

1 ❤️

770648
2019-06-01 01:29:18 +0430 +0430

ارتباط با داستانت برقرار نکردم
بی روح بود
چون خیلی کریشه ای بود و مثل یه فیلمنامه بود نه داستان

1 ❤️

770675
2019-06-01 04:39:13 +0430 +0430

داستان جالبیه. لطفا ادامه بده. موضوع زوجهایی که یکیشون تمایلاتی به جنس موافق داشته, ولی بخاطر فشارهای اجتماعی و ظاهر سازی ازدواج صوری کرده, موضوعیه که خیلی‌ تو جامعه ما بهش پرداخته نشده…

1 ❤️

770678
2019-06-01 04:49:18 +0430 +0430

داستانت و قلمت روانه. اما به نظر من اگر ادمین ها گزینه ی به عنوان داستان های بلند یا رمان تعریف کنند توی سیستم کاربر بهتر میتونه حق انتخاب داشته باشه.
به نظر من این چارت بندی اگر اعمال بشه خیلی مفیده

1 ❤️

770701
2019-06-01 07:30:19 +0430 +0430

لایک 10 مهمون من بشرط اینکه بیشتر تلاش کنی عالی نبود ولی خوب بود موضوعت جالب بود منتظر قسمت بدیشم .

1 ❤️

770707
2019-06-01 08:30:14 +0430 +0430

آبجی اشتباه آدرس دادن بهت،اینجا سایت سکسیه‌.استعداد یابی نویسندگی دو پلاک اونورتره.جای این اینجا نیس
ادبیات رشته تخصصی منه.سبک داستان نویسیت مثل جمالزادس.قدرت قلم و تصویر سازیت عالیه.من رایم مثبته

1 ❤️

770710
2019-06-01 08:38:04 +0430 +0430

ایول عزیز
داستان جالبی بود لذت بردم منتظر ادامه همین کار هستم

1 ❤️

770718
2019-06-01 09:32:42 +0430 +0430

با جرم لواط ، کسی رو با سند آزاد نمیکنن
کسی ک حکم اعدام داره ، با سند آزاد نمیشه مگه فقط با شرایط خاص
ک لواط اون شرایط رو هم باطل میکنه
نگارش و قلم خوب ، اما موضوع داستان نسبتا
نکته قوت نوشتنت ، رعایت و استفاده ی بجای علاىم نگارشی مثل ویرگول و تعجب و سوال تعجب بود
ی سوال دیگه ، چرا انقدر نقطه استفاده کردی؟! استفاده زیاد از سه نقطه ، ذهن خواننده متن رو سرد میکنه
بقیش خوب بود ، منتظر ادامه هستم :-)

1 ❤️

770720
2019-06-01 09:33:44 +0430 +0430

#دیدن روز به روز سلامی بیشتر برام حالت شکنجه داشت!

اینو درکش کردم…

خوشم میاد ذهن خلاقی داری و خیلی چیزا رو بهم ربط میدی و مچ میکنی!

فقط شادی جان واسه نقل ها فقط از - استفاده نکن. آدم بعضی جاها متوجه نمیشه که الان کی داره صحبت میکنه.

مرسی از داستان خوبت ?

لایک 12

2 ❤️

770744
2019-06-01 11:21:31 +0430 +0430

وقتی دست به قلم میشی آدمو از هر جا و دنیایی که هست جدا میکنی و تلپ میندازی وسط قصه ات. دلم نمیخاد تموم بشه … محشری ایول، محشر.
خنده ام میگیره از اینایی که دیس میدن یا تیکه میندازن چون نمیشناسنت و نمیدونن تو بی‌نظیری… تا نداری ، دومی نداری ایول.

1 ❤️

770760
2019-06-01 12:53:53 +0430 +0430

خیلی طولانی بود با سانسور خوندم . بعدی رو خلاصه تر بنویس

1 ❤️

770763
2019-06-01 13:06:37 +0430 +0430

مرسی

1 ❤️

770790
2019-06-01 19:35:56 +0430 +0430

سلام شادی جونم ادم بایددرس زندگی روپیش استادی مثل شماپاس کنه ودرتکمیل کامنت شاه ایکس عزیزامضای گنگستارپ تقدیم بدخواهانت لایک ویژه!

1 ❤️

770883
2019-06-01 23:06:30 +0430 +0430

منتظر ادامش هستیم

0 ❤️

771068
2019-06-02 18:38:14 +0430 +0430

نتونستم آنلاین نشم و نظر ندم!!
چقدر یه نویسنده میتونه خوب باشه اخه،چقدر خوبه این داستان!!
شما میدونی من عاشق گی ها هستم و این طوری وارد داستان میکنینشون؟ (inlove)
لطفا هر کاری میکنین بکنین،ولی علی چیزیش نشه (dash)

1 ❤️

771142
2019-06-02 21:46:05 +0430 +0430

خسته نباشی ایول عزیز. لذت بردم و مشتاق خوندن ادامه داستانت.
28 با افتخار…

1 ❤️

771242
2019-06-03 09:37:36 +0430 +0430
NA

مرغه مینا رو نکردین که…
اه تازه داشتم حشری میشدم

0 ❤️

771248
2019-06-03 10:12:54 +0430 +0430

یه توصیه: خلاصه‌اش نکن. چون توصیفاتت عالین و میدونم بعدها تو قسمت های سکس اگه خلاصه نکنی سکسی تر میشه

1 ❤️

771468
2019-06-04 12:45:13 +0430 +0430

مررررسی شادی جان
الان دیدم ادامه شو اینجا گذاشتی!
خیلییییم عااالی

1 ❤️

772177
2019-06-07 15:42:17 +0430 +0430

چرا انقدر کمه رای ها؟! :|
هیچ ایرادی نبود!

امروز بعد از چند روز وقت شد سری بزنم به داستانا و فهمیدم داستان گذاشتی ایول عزیز… عالی بود… منتظر ادامه اشم…

لایک به اون قسمت ک سر راوی با یه پسر جدید گرم شد و عشق سلامی از سرش افتاد… رفتاراش عادی تر شد…
همیشه همینه،** برای همه مون…**
واسه همینه الان کسی شدید عاشق نمیشه! سرها همه گرمه؛ نه! داغه…
عشقا کشکی شدن چون گزینه ها زیاد شدن!

در کل لایک (۳۸) عزیزم… بنویس همچنان ?

2 ❤️

773530
2019-06-14 06:01:17 +0430 +0430

هیجان انتهای داستان چیزیه که قلم ایول گاهی توش کمکاری میکنه.بنویس شادی جانم… ?شامیدوارم با حوصله بنویسی و ادامه بدی.کارکترها برام ملموس بودن.

1 ❤️

773532
2019-06-14 06:12:07 +0430 +0430

عالی جذاب و دوست داشتنی
ممنون که مینویسی جناب ایول !

1 ❤️

774179
2019-06-16 22:03:50 +0430 +0430

سلام شادی جان
بالاخره وقت شد یه دنباله دار جدیدو ازت شروع کنم،خوب بود عزیزم،یکی دو جا یکم سکته پیدا کردم موقع خوندن که احتمالا بخاطر ذهن آشفته و خسته از کار خودمه نه داستان شما،این روون نویسی رو دوست دارم،فرداشب می‌رم سراغ دومی ببینیم خدا چی می‌خواد و … مرسی

1 ❤️