13 بهمن ماه تولدشه

1393/03/09

سلام.اسم من m.n و اسم مثلا عشقم fateme /خوب ميدونم که يه روزي حرفامو ميخونه چون به قول خودش اينجا زياد ميومد.داستان از اون جايي شروع شد که يه روز سرکار يه دختر بهم زنگيد و منم همينجور که غذا ميخوردم با خنده کلش کردم گفتم بيخيال مابشو اما از اونجايي که مامور شده بود چندباري زنگ زد منم که بدم نميومد باهاش جور شدم.يه مدت ميحرفيديم که بالاخره يه روز گفت که ميخواسته منو امتحان کنه.واسم جالب بود که چه کسي قصد امتحانمو داشته واسه همين بيخيال گفتم حالا تو امتحان کدوم معلمي رد شدم که يهو با جوابش دنيارو رو سرم خراب کرد…
خواهرم…آره خواهرم
اما ايکاش ماجرا تموم ميشد.بهش گفتم که ديگه نميخوام هيچ حرفي باهاش بزنم و اونم رفت اما دوباره بعد يه مدتي اومد و گفت بخدا اينبار هدفي ندارم و نميدونم چرا دلم پيشت گير افتاده ونميتونم از فکرت بيرون بيام.منم گفتم ايناهمش چرت و پرته و بيخيال شدم اما ول کن نبود تا اينکه من خرم حرفشو باور کردم چون خداييش منم از حرف زدن باهاش خوشحال ميشدم و همينطور آروم. خلاصه بعد از مدتي حرفيدن و ديدن هم يه دل نه صد دل عاشقش شدم و با خودم ميگفتم همکلاس خواهرمه دختر خوب و محجبيم که هست تو دلمم که جاکرده و همه و همه باعث ايجاد اين عشق شد.تا اينکه يه روز تو کافي شاپ با هزار بدبختي ازش خواستگاري کردم و گفتم حاضري با کسي مث من تا اخر عمر بموني و پام وايسي اونم که ادعاي عاشقيش ميشد با يه خنده مليح گفت تا آخرش هستمو بم قول داد.جالبيش اينجاست که چند روز بعد از خواهرم شنيدم تو مدرسه با دوستاش نشستن نمايشنامه خواستگاري منو بازي کرن و منه ساده گفتم که دروغه مگه اون ديوونست که اينکارو کنه؟تازه اونم که عاشقمه و قول داده دلش با منه.خواهرمم که ماجرارو فهميده بود خودشو به زمين و زمان ميزد که بخدا اين دختر ميخواد بازيچت کنه ولي من به خاطر بازيچه شدن توسط خودش باورم نميشد.گذشت تا من رفتم اموزش سربازي .بعد دوماه که اومدم با يه شوقي باهاش تماس گرفتمو اونم شبيه عاشق پيشه ها داشت از خوشحالي منفجر ميشد.باز حرفاي خواهرم شروع شد که تو مدتي که نبودي چه کارايي کرده و با چند تا پسر رفيق بوده اما من بازم باورم نشد آخه وقتي بهش گفتم گفت حاضرم واسه ثابت کردن خودم غرورمو زير پا بذارمو با مادرت حرف بزنم تا فک نکني من زير حرفام ميزنم .وااااااي منم که با شنيدن اين حرفاش حسابي ته دلم قرص شده بود بيشتر عاشقش شده بودم تا اينکه بعد هزارتا ماجرا و خاطره که باهم داشتيم بهم غير مستقيم پيشنهاد کرد پايه اي با هم تنهاباشيم و يه حال اساسي کنيم؟منم که حسابي تو کفش بودم گفتم اره.البته تو اين مدت حسابي از هم تو خلوتامون لب گرفته بوديمو با هم عشق بازي کره بوديم اما من به خاطر اينکه فک نکنه قصدم از باهاش بودن فقط سکسه سراغ باقي قسمتاي بدنش نميرفتم.آره ديگه يه شب جورشدخونشون خالي بود بهم گفت که تو بيااينجا و منم با ذوق رفتم و بعداز چندساعت الافي دم خونشون به هزار بدبختي رفتم تو…
تا ديدمش يه لب حسابي ازش گرفتمو رفتيم تو اتاقش بعد خواودمش و همينطور که لباشو ميخوردم تاپشو از تنش درآوردم… واااااااااااااييييي حتي سوتينم نداشت.سينه هاش که هنوز کوچيک بود حسابي ديوونم کرده بود با حرص شروع به خوردن سينه هاش کردم و بعد گدن و گوش ونافش اونم که غرق آه و ناله بود داشت زير من دست وپا ميزد.آروم آروم دکمه شاوارشو باز کردم مستقيم رفتم سراغ کسش و با زبون يه حال اساسي بهش دادم و بهد نوبت اون شد که کيرمنو از تو شرتم کشيد بيرون و انقد با ناز باهاش رفتار ميکرد که داشتم خل ميشدم .وقتي داشت آبم ميومد گفت که بريزم تو دهنشاما من مخالفت کردم چون اون و عشقشو واسه خودم مقدس ميشمردم و نميخواستم اين کثيف کاريارو واسم بکنه چون واقعا از خوردن آب مني و ديدن اين کار تو فيلما حالم بد ميشد.خلاصه راضيش کردمو وقتي داشت آبم ميومد سرشو کنار زدو آبم پاشيد به سينه و دستاش…شب خوبي بود اما بعد از اون شب فهميدم که وقتي با من اس بازي ميکرد تو سايت سکسي بود و دايم خودارضايي ميکرد واسم قابل قبول نبود چون بهش گفتم ما مال هم هستيم و نبايد حتي به فکر کسي ديگه حتي جق بزنيم اما برعکس برداشت ميکرد و ميگفت اگه ميدونستم اينجوري ميگي باهات سکس نميکردمو و خلاصه بعد از چند روز درس و دکتر شدنو بهونه کرد و گفت که من نميتونم آزاديمو محدود کنم ميخوام واسه خودم کسي بشم در صورتي که من بهش همون اول گفتم که بايد درسشو بخونه دکتر بشه و منم تا اخرش حمايتش ميکنم ولي تا بهش گفتم که ميخوام بيام با مادرش حرف بزنم يهو از اين رو به اون رو شد و هزارتا بهونه آورد و زد زيز همه حرفاش…
13 بهمن تولدشه هميشه تو روياهام ميگتم تا اخرين سال زنده موندنم واسش جشن تولد ميگرم اما به خاطر شهوت و هوس هاي تخمي زد زير همه قول قرارش و منو يه آينده اي که شايد هيچوقت نياد فروخت.به دکتر شدنش دراينده به هيچ.اگه به پول و قيافه فروخته بود دلم نميسوت اما …
اما اينو يادت باشه از هردستي بدي با همون دست ميگري مطمئن باش يه روزنوبت خودت ميشه fateme

نوشته: عاشق ساده


👍 0
👎 0
19178 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

419735
2014-05-30 01:05:10 +0430 +0430
NA

خودش زنگ زد گفت بيا … ؟؟!!!
اصن تو كه اينقد باهوشي از اين عكس چي ميفهمي؟؟

988475_652767834808207_8813783589012338754_n.jpg
0 ❤️

419737
2014-05-30 11:08:30 +0430 +0430
NA

maza faza?

0 ❤️

419738
2014-05-30 18:55:17 +0430 +0430
NA

میمردی اسمتو بگی نترس اسمتو نمیخوریم جلق نویس

0 ❤️

419739
2014-05-30 23:54:31 +0430 +0430
NA

به نکته جالبی اشاره کردی .از هر دستی بدی از همون دست می گیری.بی خیالی طی کن.فرصت زیاد هست.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها