13 سال سیاه سوءاستفاده جنسی توسط ناپدری

1395/11/22

پیش.نوشت:این داستانه دردناکیه که باورش برای خیلیا مشکله ولی برای قشر بدبخت و بیچاره ای امثال ما از این دست اتفاقا بعید نیست.

اولین باری که بهم دست زد 11 سالم بود
ناپدریمو میگم
خیلیا به خاطر سایه ی سرش و امکاناتی که برای مادر عامیو بیسوادو 5 تا بچه ی قد و نیم قدش فراهم میکرد بیست و چهار ساعته سرکوفتم میزدن که باید دستای کبره بستشو ببوسی و تا عمر داری ازش ممنون باشی وگرنه الان معلوم نبود زیر کودوم یکی از پلهای تهرون مثل سگ واسه یه لقمه غذا له له میزدی . سرِ همین حرفها هم بود که از بچگی یعنی از همون 10 سالگی که سر و کلش تو زندگیمون پیدا شد سعی میکردم باعث افتخارش باشم . افتخار، اون زمان برای عقل ناقص من خلاصه میشد تو اینکه بعدِ هر شام و ناهار بپرم سفره ی چرکو رنگ و رو رفتمونو جمع کنم و ظرفارو تند تند بشورم و بعدش با یه چایی پررنگ تو استکان نعلبکیو یه نبات کنارش بهش خسته نباشید بگم و بااینکه این کلمه تو دهنم نمیچرخید بابا صداش کنم . آخه بیشرف دوست داشت بهش بگم بابا . من هنوز بابای خودمو یادم نرفته بود و توی خاطر بچگونم نورالله ، که مامان آقا نوری صداش میکرد با اون صورت سبزه و ریش و سبیلای پرپشتشو ابروهای گره خورده هیچ شباهتی به بابام نداشت .
وقتی بابای خودمو سر یه حادثه تو محل کارش از دست دادم همون یذره رنگِ خوشِ بچگیهامم شد رنگ موهای باجی عزیز پیرزن بیسواد و خرافاتی که تحتِ تاثیرِ فرهنگِ کهنه تمام عشقش نوه های پسرش بودن و این شعرِ معروف «پسر پسر قند عسل دختر دختر کپه خاکستر» از دهنش نمیفتاد . وقتی این شعرو با اون دهنِ بیدندونش میخوند و داداش کوچیکمو غلغلک میداد بدو میرفتم تو انباری خونه و چارزانو بغض میکردم تا کسی نفهمه چقدر از تحقیر شدن ناراحت میشم .
اتفاقا اولین بار نوری منو تو همون زیرزمین پیدا کرد و بعد از اون کابوسهام شروع شد .تازه 11 سالم شده بود که مامان برای بار شیشم حامله شد . 38 سالش بود و باجی عزیز اینو گذاشت پای رحمت خدا و دوره افتاد تو محله برای نذر و نیاز واسه بچه ی پسر که به قول خودش بشه عصای دستِ پیری و منبع درآمد . من اما سرِ این موضوع خجالت کشیدم آخه داداشِ بزرگم واسه خودش مردی شده بود و وقتی این اتفاقو شنید یه داد و بیداد حسابی راه انداخت و حتی سر غیرتش با نوری درگیر هم شد . داداشم معتاد بود ؛ همه میگفتن عقلش ناقصه ولی با همون عقل ناقصش خوب و بَدو بیشتر از مامان تشخیص میداد . از همون اولم با نوری مخالفت کرد ولی چون از ما جدا شده بود و خودش گیرِ مخارج اعتیادش بود حریف سرنوشت نشد . مامان میگفت از سراجبار با نوری ازدواج کرده فقط واسه اینکه تو راه آهن کار میکرد و حقوق بگیر بود و خرجی مارو میداد . من اما میگفتم مامان از اون زنایی بود که تا آخر عمرش نیاز داشت سایه ی یه مرد بالای سرش باشه ، همیشه ی خدا سربه زیر داشت و هرچی نوری میگفت زیرلبی زمزمه میکرد چشم .
مامانو دوست داشتم ولی تو سری خور بودن و بیزبونیشو نه . هیچ وقت ندیده بودم از بچگی به خاطر من که تنها دخترش بودم با باجی عزیز که تمام مدت سرکوفتم میزد و تحقیرم میکرد دربیفته . البته توقعی هم نداشتم . از دختر یه بندزنِ الکُلیِ دستِ بزن دار چیز بیشتری هم نمیشد انتظار داشت .
از قضا اون روز مامان با یه حالِ خراب گوشه ی خونه افتاده بود و ناله میکرد . حالش خوب نبود . از خیلی قبلتر خوب نبود ولی بعد این حاملگی بدتر هم شد . اون روز هممون گوشه ی اتاق دور تا دور نشسته بودیم . من بلند شدم برای نوری و داداشای تازه از سرِ کار برگشتم چایی بیارم . باجی عزیز کنار مامان نشسته بود و آهسته ذکر میگفت و از نخود کیشمیشای توی مشتش دهنِ داداش کوچیکم میزاشت . خدا میدونه چقدر دلم از اون نخودچی کیشمیشا هوس کرده بود ، همچین که وقتی داداش کوچیکرو نگاه میکردم آب از لب و لوچم راه میفتاد ولی چیزی نگفتم و با بازوهای لاغرم سینی فلزیو استکانای چایی رو برداشتم که ببرم تعارف کنم . نوری چارزانو نشسته بود و با لبخند تماشام میکرد . یه لحظه حواسم رفت به نگاهش و پام به دامنِ بلندی که به تنِ یه بچه ی 11 ساله غریب میزد گیر کرد و یکم از چاییهای لب پر ریخت تو سینی . همین تلنگر کافی بود تا کنایه های باجی عزیز شروع شه که " آاااای امااان تحفه ی سربارِ خانواده حتی یه چایی هم نمیتونه بیاره و داداشامم با پوزخندِ خودبرتری شروع کنن به مسخره کردن و دست گرفتنِ این موضوع " . مامانمم مثل همیشه انگار گوشتی باشه کنار دیوار دستی کشید به شکم برجستشو سری تکون داد .
مثل همیشه با بغضم پناه بردم به زیرزمینِ پر از اسباب و اثاث که تنها دنیای بچگیام بود . پر از کثافت و بویِ نا و سوسک ؛ اما بازم برام حکم بهشتو داشت . تو تصوراتم خودمو یه دختر خوشبخت میدونستم با یه مشت نخودچی کیشمیش و یه عالم عروسکای قشنگ . یه خورجین داشتم که تو قابلمه مسیه پشت پستو قایمش کرده بودم و توش پر از خرت و پرت بود . سنگای خوشگل موشگل و یه پارچه ی زری دوزی که وسطش سوراخ شده بود ولی من دوسش داشتم ، یه عروسکم بود که از تو زباله دونِ کوچه پشتی پیداش کرده بودم . یه دست نداشت و موهاشم کرک بودو یه چششم درومده بود با یه صورتِ حسابی کثیف ولی من میپرستیدمش . گذاشته بودمش رو دامنم و براش لالایی میخوندم و تو خیالاتم خوش بودم که برای اولین بار صدای ناله ی در منو آورد به خودم . نورالله دست به جیب بالای سرم واستاده بود و یجوری نگام میکرد انگار داره مظلوم ترین موجود زمینو میبینه . برای اولین بار نزدیکم نشست و با چشمای دریده ی میشیش سرتاپامو برانداز کرد : ـ به به داری بازی میکنی؟
مثل برق از جام پریدم ولی دستشو گذاشت رو شونم که بشینم و همزمان با یه لحن مهربون گفت : بازیتو بکن نیمدم دعوات کنم که…راستی بگو ببینم اسم عروسکت چیه بابایی؟
ـ اسم نداره
ـ که اینطور! حالا چرا دخترِ بابا اخماش توهمه و لب ورچیده ، چیشده زینب جان؟
ـ هیچی
ـ دیدم چجوری داشتی به نخودچی کیشمیشا نگاه میکردی . ببین واست چی آوردم
دستشو آورد جلو و با مشت بزرگش دستمو باز کرد و یکم انگشتامو نوازش داد ، بعدشم از جیبش اون دُر و گوهرای دست نیافتنی رو ریخت کف دستم . انقدر ذوق کردم که دلخوریام و حتی حضور غریب نوری تو زیرزمین به طور کل یادم رفت ، حتی یادم رفت که تابحال هیچ وقت اینجوری در مرکز توجهش نبودم . نوری همونطور که داشت عروسک زهوار در رفتمو با نگاه تیزش برانداز میکرد یهویی سرشو چرخوند سمتمو و لپمو کشید : ای شیطون پس بگو ساعتایی که صدایی ازت درنمیاد کجا غیبت میزنه پنهونی میای مامان بازی؟؟ دوست داری مامان باشی؟
آروم سرمو تکون دادم که یعنی بعله . با دستش به پاش ضربه زد و ازم خواست رو زانوش بشینم . سرِ جای من روی اون صندلی چوبیه که یه پایش لق بود چمباتمه زده و منتظر بود تا دستشو دور کمرم حلقه کنه . اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که صندلی از وزنش کامل میشکنه . چشمم به اون یکی پایش افتاد که با یه کَنَف به کفه ی صندلی بسته شده بود خواستم بگم صندلیه الاناس که پخش زمین شه که نوری با دستش بازومو کشید و منو بین پاهاش وایستوند . دستاشو گذاشته بود رو شونم و بروم لبخند میزد . وقتی دستاش از رو شونه هام پایین لغزیدن تا برسن به بازوهام یکم خجالت کشیدم اما نوری لپمو کشید و گفت اگه دختر خوبی باشم شب برام یه جایزه ی خوب میاره . منظورشم از دخترِ خوبی باشم این بود که اجازه بدم دستشو بکنه زیر روسریم و درحالی که با موهام بازی بازی میکنه تو بغلش آروم باشم . اونروز در حد 5 دقیقه همون جا سرپایی با ناز و نوازش بدنم و یه رفتار عجیب که تاحالا ازش ندیده بودم سر و ته قضیرو بند آورد و ولم کرد برم . از اونروز بود که همه چیز رقم خورد . تقدیر تلخ من با یه پدرِ بی عیب و نقص که شده عاشق دخترش! مرگ مامان موقع زایمانِ تنها خواهرم محبت نوری رو علنی کرد و تو همه جا سر زبونا افتاد که نوری یه مرد شریف و یتیم نوازه . خواهرم شیشماهه بود که دسمالی های نوری رسما شروع شد . دو تا داداش بزرگم ازدواج کرده بودن ، داداش ارشدم که معتاد بود سال به دوازده ماه خونه نمیومد و فقط میموند داداش کوچیکه که بعد مدرسه از صبح تا شب تو کوچه و محله با دوستاش اینور اونور میپلکید و کسی چیزی بهش نمیگفت . باجی عزیز هم بیشتر وقت گوشه ی اتاق سرِ جاش یا تو چرت بود و یا با زبونِ تلخش بهمون نیشتر میزد . از همه بدتر خواهر کوچیک و نوزادم بود که باجی عزیز رسما به دنیا اومدنشو نحس و بدشگون میدونست و علنا هر جایی که میتونست سر زبونا مینداخت که پاقدمش خیر نیست و باعث مرگ مامانو بدبختی خانوادشه . حالا من بودم و رسیدگی به یه خواهر نوزادو تحمل نیش و کنایه های باجی عزیز و محبت های آزار دهنده ی نوری . به هر بهونه ای که میشد منو میکشوند تو بغلش و گونه و گردنمو میبوسید و از روی لباس با اندام یکدستم ور میرفت و مثلا نوازشم میکرد . تا میومدم اعتراض کنم زبونمو با این حرف که من دخترشم و یه پدر عاشق نوازش و بوسیدن بچشه میبست . باز هم این روند ادامه داشت و من جرعت نمیکردم به کسی بگم که این نوازش های بیش از حد نوری منو آزار میده . یجورایی خجالت میکشیدم و فکر میکردم همه ی پدرا با بچه هاشون همینن . بدبختیم از روزی شروع شد که اولین نشونه های بلوغ درونم ظاهر شد و اولین پریودمو تجربه کردم . رفتار نوری دیگه کاملا علنی شده بود . 14 سالم بود که یبار کاملا اتفاقی دیدم پای کمدمه و یکی از شرتام دستشه و داره بو میکنه و میماله به صورتش . اون لحظه اصلا نفهمیدم این کار چه معنی داره و با خودم فکر کردم حتما دیوونه شده . این قضیرو بروم نیوردم و سعی کردم فراموشش کنم ولی چند وقت بعد ورق کاملا برگشت . از مدرسه برگشته بودم و هنوز روپوشم تنم بود که صدام کرد تو اتاق . تعجب کردم که چرا سرکار نرفته . رو لحاف تشک وسط اتاق دراز کشیده بود و پرده های اتاق رو هم انداخته بود . تو تاریکی چهرش درست دیده نمیشد . با صدای گرفته اظهار کسالت کرد و خواست براش چایی نبات بیارم . کیفمو انداختمو بدو رفتم سمت سماور. باجی عزیز و داداشم خونه نبودن و فقط من بودم و نوری . با دستای لرزون نباتو انداختم تو استکان و رفتم سمت اتاقش . پاشد چمباتمه زد تو جاش و چاییرو ریخت تو نعلبکی و بعد دو تا فوت گفت ممنون دخترم . خواستم تنهاش بزارم اما گفت بمون کارت دارم . استکانو که سرکشید دستمو گرفت و گفت حالش خوب نیستو قلبش درد میکنه و خواست پیشش بمونم . دوزانو و معذب نشسته بودم روبروش و نمیدونستم باید چیکار کنم . ازم خواهش کرد راحت باشم و مانتو مقنعرو از تنم بکنم و یکم پیشش یا به قولِ خودش پیش بابایی دراز بکشم . خودشم یه زیرپوش سفید تنش بود که موهای سینش دسته دسته از بالای بندش معلوم بود . امتناع کردم و به بهونه ی درس خواستم از اتاق بزنم بیرون اما دستمو گرفت و کشید تو رختخواب و از پشت بغلم کرد . بچه بودم و کم رو . با خودم گفتم اون مثل بابامه کاری باهام نداره که .لابد یکم کنارش بخوابم میزاره برم پس ساکت موندم و اونم دستشو انداخت دورمو مثل همیشه شروع کرد به ناز و نوازش . کم کم دستمو گرفت تو دستشو شروع کرد زیر لب زمزمه کردن که من دیگه برای خودم خانومی شدمو باید بیشتر مراقب خودم باشمو حواسم بیشتر به بابام باشه و اینکه یه چیزایی هست که باید در موردشون بیشتر بدونم . همونطوری آروم آروم دستمو برد زیر لحاف و از روی پیرهن کشید رو شکمش . بازم ول نکرد و آروم آروم دستمو روی شکمش حرکت داد تا حس کردم انگشتام به یه چیزی پایین شکمش داره برخورد میکنه . اول فکر کردم تصادفه و خیالات برم داشته اما دوباره دستمو کشید روش و اینبار قشنگ حسش کردم . یه چیز سفت و گرد بود که بعدا فهمیدم سر آلتشه . دستمو میمالید روش و دم گوشم آهسته آه میکشید . کم کم بیشتر پیش رفت و دستمو کامل رو زیر شیکمش حرکت میداد . حس عجیب و غریبِ لمسِ یه چیز سفت و بزرگ از طریق انگشتام به مغزم منتقل شد و با وحشت خواستم بازومو پس بکشم ولی مانعم شد . اینبار محکمتر انگشتامو روش فشار میداد و با اون یکی دستش رسما از روی مانتو نوک برجسته و تازه جوونه زده ی سینه هامو میمالید . از تماس دستش دردم میومدو دلم میخواست بزنم زیر گریه هرچی بهش میگفتم توروخدا بابا… انگار نمیشنید . برعکس جری تر میشد . دستمو از روی لباس برد داخل شرتش و برای اولین بار تو طول زندگیم آلت یه مردو از نزدیک لمس کردم . داغ بود و شبیه یه لوله ی سفتی که یه پوست نرم کشیده باشن روش . ترسیده بودم و دلم میخواست از اتاق برم بیرون ولی دست نوری محکم بدنمو از پشت چسبیده بود . شروع کرد دلداری دادن که نترسو دیر و زود باید این چیزارو تجربه کنی و کی بهتر از من برا اینکه اینارو به دخترش یاد بده…
اونروز با همون حرفا که این چیزا طبیعیه و نترسو گریه نکنو الان تموم میشه انقدر از پشت مالوند بهم و بدنمو دسمالی کرد تا بالاخره حرصش خالی شد و ولم کرد برم ولی گفت از این قضیه با هیشکی حرف نزنم چون آبروی منه که میره و همه تف و لعنتم میکنن . چنبار دیگه هم با همین روش اینکارو باهام تکرار کرد و با این شیوه که بیا یکم کنارم دراز بکش دخترم خودشو ارضا میکرد . اون زمان کاملا احساس میکردم این قضیه طبیعی نیست ولی جرعت نداشتم به کسی چیزی بگم . نوری انقدر با حرفاش زده بود تو سرم که همه جوره فکر میکردم اگه کسی این قضیرو بفهمه مقصر اصلی منم نه اون… یه شب که همین روند داشت تکرار میشد برای اولین بار دست کرد تو شرتم و گفت که باید دامنمو از تنم دربیارم . سر این حرفش به شدت وحشت کردم و سعی کردم مقاوت کنم اما با وقاحت پای خواهرمو کشید وسط و گفت اگه به حرفاش گوش ندم میکشتش . آنچنان جدی از کشتن خواهرم حرف میزد انگار اون طفل معصوم بچه ی خودش نیست! نمیدونستم باید چیکار کنم . با چشمای اشک آلود اجازه دادم برای اولین بار کامل لختم کنه . انقدر خجالت میکشیدم که حتی 1 ثانیه هم چشمامو باز نکردم و ته دلم حس میکردم چون من هیچی نمیبینم لابد اونم نمیتونه این صحنرو ببینه… نوری به وسط پام و کل بدنم دست میکشید و “جون” میگفت . منو برگردوند روی پاهاش و از پشت به باسنم ور میرفت و سوراخمو انگولک میکرد . انقدر اینکارو تکرار کرد تا حس کردم آلتش که اون موقع زیر شکمم افتاده بود و به پوستم فشار میورد با چنتا تکون شدید بدنمو خیس کرد .تو عالمِ بچگیه خودم فکر کردم شاشیده و اون خیسیه رو شکمم از ادراره
اونجا برای اولین بار با آب یه مرد آشنا شدم و این روندِ تلخ همچنان ادامه پیدا کرد . با اینکه اوایل واقعا انجام خواسته هاش برام مشکل بود اما تا دو سال بعدش کم کم به این موضوع عادت کردم که من باید به عنوان یه دختر ناپدریمو ارضا کنم . یه رابطه ی مخفی و از سر ذلت با باجِ سکوت .
16 سالم بود که این رابطه شکلِ دیگه ای به خودش گرفت . دیگه لمس خشک و خالی بدنم و لخت تو بغلش خوابیدنو گذاشتن آلتش بین رون پاهام و ور رفتن و انگشت کردن سوراخم ارضاش نمیکرد . مقدمات اولین آنال توی یه شب زمستونی و درحالیکه عزیز خونه بود اتفاق افتاد تو سرما و تاریکی اتاق به خودم میلرزیدم و نوری با اون بدن پشمالو و شکم بزرگش از پشت آلت زشت و بدقوارشو که یه قوس عجیبم داشت ، لای پاهام حرکت میداد و هرچند ثانیه یبار سرشو میفشرد به سوراخم . یهو خم شدو یه تف انداخت کف دستش و دوباره مالوندن آلتشو با ضربه های شدید تر از سر گرفت . یه آن حس کردم که وجودم و دل و رودم آتیش گرفت . اگه دستش به موقع رو دهنم چفت نشده بود صدای فریادم تو کل خونه میپیچید . تو این 2 سال انقدر انگشتم کرده بود که سوراخم کیپ نباشه ولی نه اونقدر که پذیرای یه آلت گنده و سفت باشم . اون شب نوری با دردِ شدیدی که از هر ضربه تو تنم میپیچید کارشو تموم کرد .
روز اول حس میکردم بیرون روی دارم و بار هربار راه رفتن و نشستن درد بدی تو مقعدم میپیچید . ناپدریم انقدر این کارو باهام تکرار کرد تا دیگه از این رابطه ی اجباری اون درد اوایل رو نداشتم فقط گاهی اوغات اختیار باد معده و بعضی مواقعِ حاد مدفوعمو تا حدودی از دست داده بودم . نوری هربار با ناز و نوازشو محبت و گاها تهدید به این تجاوزها ادامه میداد . دیگه برام عادی شده بود که هرزمانی که اون اراده کنه و کسی نباشه شرتمو بکشه پایین و با لمس و مالوندن سینه هام و میک زدن لب و گردنم آلتشو از پشت بتپونه تو باسنم و آبشم همونتو خالی کنه . مثل دیوانه ها از این کار لذت میبرد و من هربار انگار که از نو بهم تجاوز میشه درد میکشیدم .
تو این بین فقط پا گرفتن و بزرگ شدن خواهرم بود که بهم آرامش میداد و همه ی دنیای سیاهم خلاصه میشد تو خندیدنای الهام . زمانیکه دیپلممو گرفتم و داشتم برای کنکور آماده میشدم ، باجی عزیز که این همه سال بانیه از بین رفتن اعتماد به نفس و دنیای سیاه بچگیام بود از دنیا رفت و نوری همین موضوع رو بهونه ای کرد که تا اجازه نده من برم دانشگاه . دیگه رسما تبدیل شدم به یه کلفت بی چون و چرای خونه کاشونه ی نوری و یه مادرِ کم سن برای الهام . داداشِ کوچیکم برعکسِ من که درسخون بودم از زیر بار درسو مدرسه در میرفت و همین مساله باعث شد نوری دستشو توی همون راه آهن بند کنه . یه شب دیروقت کنار الهام خوابیده بودم که نوری کلید انداخت و اومد تو . از دیدن هیبتش مثل همیشه وحشت کردم ، بهم اشاره کرد آروم بلند شم و باهاش برم تو اتاق . برای اینکه الهام بیدار نشه خودمو رسوندم بهش . حالش خراب بود . همون اول لباشو گذاشت رو دهنم و دستشو وحشیانه کرد تو شرتم . تا اومدم حرفی بزنم در گوشم گفت هیییییس دوست نداری که برم سراغ الهام؟ . دامنمو همونجا کشید پایین و چنگ زد به وسط پام . با وقاحت تمام هر چیزی که از دهنش درمیومد میگفت و به اصطلاح قربون صدقم میرفت و برجستگیه آلتشو محکم میمالوند بهم . بلیزمو تو همون حالت داد بالا و سرشو گذاشت رو نک یکی از سینه هام و شروع کرد به مکیدن . انقدر مست بود که نمیتونست لباسارو کامل از تنم در بیاره . همونطوری آلتشو کشید بیرون و بعد خوردن سینه هام خوابوندم رو زمین . فکر کردم مثل همیشه میخواد بکنه تو پشتم اما بدون هیچ آمادگی آلتشو با حرص فشار داد تو واژنم و من از درد چشمام سیاهی رفت . مدام تکرار میکرد الان تموم میشه عزیزم چیزی نیست یکم تحمل کن ، جونم قربون کست برم و … با همین حرفا کمتر از 5 ثانیه همه ی آبشو ریخت توم و بعد بوسیدن پیشونیم رفتو خودشو انداخت تو جاشو خوابید . من با همون وضع تا صبح میلرزیدمو اشک میریختم ولی همچنان میترسیدم که کسی بفهمه . به خاطر الهام به خاطر آبرو…به خاطر…نمیدونم بخاطر چی؟ شاید بی عرضگیه خودم
دیگه آخرین پرده های شرم و حیا بین من و نوری از بین رفته بود . دیگه رسما هرکاری دلش میخواست باهام میکرد . از پشت و جلو هروقتی که دلش میخواست بهم تجاوز میکرد و حتی به خودش زحمت نمیداد که آبشو بیرون از بدنم خالی کنه . انگار این قضیه که من مثل یه بره ی مطیع و آروم تو بغلش بخوابمو اون هرکاری که میخواد باهام بکنه براش عادت شده بود . بعد از اون چنتایی برام خواستگار اومد اما نوری همرو به بهونه ی مناسب نبودن رد کرد . خیلی وقتا برای اینکه تو خونه با من تنها باشه الهامو داداشمو میفرستاد خونه ی خواهرش و با دست باز از بدنم لذت میبرد و آخر هر رابطه همون تهدیدای همیشگی رو کنار گوشم میخوند . شده بودم مثل برده ای که حتی اگه بهش آزادی هم میدادن نمیتونست از جاش حرکت کنه چون بال و پری برای رفتن نداشت . 19 سالم بود که برای اولین بار ازش حامله شدم . به خاطر اطلاعات محدود و عدم رابطه ای نزدیک با یکی از همجنسام هیچی از بارداری نمیدونستم و خیلی دیر فهمیدم . نوری هم وقتی فهمید با مشت و لگد افتاد به جونم . فکر میکردم میبرتم دکتر ولی نبرد . عوضش منو از اون خونه دور کرد . خونه ی جدیدم یه اتاق بود نزدیکای خود خط راه آهن . همونجا زایمان کردم . تنهای تنها . حتی مرگو به چشمام دیدم . وسط اتاق انقدر جیغ زدم تا از هوش رفتم . وقتی چشمامو باز کردم دور و برم فقط خون بود و یه بچه که با صدای ضعیف گریه میکرد با یه بند ناف متصل که وسط پاهام افتاده بود . آخرین چیزی که دیدم تصویر نوریه حیرون و وحشت زده بود تو چارچوب در . نمیدونم چجوری زنده موندم و نوری چجوری اوضارو سر و سامون داد فقط میدونم حتی یبارم بچمو تو بغل نگرفتم . بعدها که از نوری درموردش سوال کردم به جای جواب فقط بهم گفت بچه ی حروم زاده نگه داشتن نداره .
انقدر اصرار کردم تا بالاخره فهمیدم بچرو گذاشته کنار یه مسجد و بعد خودش برگشته . گهگاهی میرفتم دیدن الهام و داداش کوچیکم . نوری به دروغ گفته بود بی سر و صدا ازدواج کردم . یه مدت بعد داداش کوچیکمو بردنو خبرش به گوشمون رسید که با مواد گرفتنش . حس میکردم دنیا رو سرم خراب شده . همه ی زندگیم شده بود الهام و الهام و الهام . به خاطرش حاضر بودم جون خودمم بدم . نوری هم از تنها نقطه ضعفم سواستفاده میکرد و همه جوره و به هرطریقی هوس هاشو روم پیاده میکرد تا اینکه 5 سال بعد مثل سگ از دنیا رفت و این راز کثیفو به سینه ی خاک برد . بعد مرگش حتی یه قطره اشکم نریختم . حالا 24 سالمه و میتونم بگم یه دختر آزادم اما هیچی از خودم ندارم نه پای رفتن و نه بال پرواز ، نه اعتماد به نفس یه شروع دوباره و نه قدرت دوباره ایستادن روی پاهام . من از همون 11 سالگی مُردم و حتی امیدی هم برای دوباره زیستن ندارم . تنها امید زندگیم خواهرمه و بزرگترین حسرت زندگیمم یبار در آغوش کشیدن بچه ای که حتی دستمم به تنش نخورد

نوشته Based on a true story


👍 41
👎 2
99073 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

578647
2017-02-10 22:08:41 +0330 +0330
NA

nmidonm vala to in jame har balayi momkene biarn sare adma bnzr vaqeyi miomd az baqi monde zendgit lezat bbr

1 ❤️

578651
2017-02-10 22:20:03 +0330 +0330

هیچی ندارم بگم اعصابم داغون شد

2 ❤️

578655
2017-02-10 22:35:22 +0330 +0330
NA

حقیقتش نمیدونم داستانت واقعی هست یا دروغی بیش نیست چون بالاخره چنین فضایی پر از دروغ و هست شاید چیز های راست تلخی هم توش وجود داشته باشه، اصلا اهل دیدن فیلم یا عکس یا خوندن یه مشت چرتو پرت درباره اینا سکسو اینا نیستم بنظرم تلف کردن وقتی بیش نیست همین سایت هم از سر کنجکاوی آمدم. اگر واقعا راست باشه اتفاقی که برات افتاد شبیه کاووس هست قبول دارم، خیلی سخته، خیلی خوبه که امیدی به خواهر کوچکترت داری، از دستش نده، اینجارو آخر کار برای خودت ندون، نزار تا کسی بهت حتی دستی بزنه، براب خودت ارزش قاعل شو، درساتو بخون، دوباره کنکور بده، سخته ولی تلاش کن، برو تو دانشگاه، اگر تونستی یه جا کار کن، دوستای جدید پیدا کن، بگین بخندید، ببین این حرفایی که میگم همش یعنی نا امید نشو و شروعی تازه کن، یا اینکه میتونی بشبنی کنج اتاقت و فقط گریه کنی و امیدت به خواهرت باشه و تا آخر عمرت تو غم و غصه بگزرونی و اخرشم پیر بشی و بمیری و تمام، آیا این خوبه یا شروعی تازه برای خودت؟! قبول دارم خیلی سخته ولی ارزش داره، یکمی فکر کن فقط دربارش، زندگی خیلی سخته و به ادما سخت میگیره تو هم بهش سخت بگیر، از یه جا شروع کن، میتونی کتاب بگیری بخونی و بعدش کنکور بدی و بری یه دانشگاه دولتی یا آزاد، دوستای جدید ویدا کن و ارتباطت با دنیای بیرون قوی کن، راستش خواستم بیخیال این حرفا و زر زدن تو قالب یک نظر شم چون احتمال هم هست داستانت دروغی بیش نباشه اما با خودم گفتم شایدم واقعی باشه و دوست داشتم با این حرفام شاید اگر واقعا تونستم شانسی دوباره تو زندگیت یا کسایی که مشکل تورو دارن و این نظرو میخونن پیدا کنن، اگر بخوای میتونی، ببخشید اگر نظرم طولانی شد، نزار زندگیت تو تاریکی بگزره،
امیدوارم ادامه زندگیت خوشبخت باشی و به هرچی میخوای برسی…
موفق باشی

3 ❤️

578658
2017-02-10 22:41:03 +0330 +0330

قشنگ و متاثر کننده نوشته بودی. آدم عوضی چقد زیاده.حتی از دختر خودش برای رسیدن به مقاصد کثیفش سوء استفاده میکنه.متاسفم هم برای مادر و بیشتر هم مادربزرگت.همچنان تو عصر هجر موندن.کاش اینقد از خودگذشتگی نداشتی.ولی میشه که دوباره شروع کنی اگه بخوای و انگیزه داشته باشی که داری.اگه شرایطشو داشتی به نظرم به یه روانشناس مراجعه کن.به هرحال امیدوارم موفق باشی.

3 ❤️

578659
2017-02-10 22:45:30 +0330 +0330
NA

داستانتو بصورت فیلنامه بنویس فیلمشو بسازن.اگر چه بدتر از تو هم هست.

0 ❤️

578669
2017-02-10 23:30:54 +0330 +0330

خیلی بیان زیبایی داری و واقعا از توصیفاتت،فضاسازیت و جمله بندی هات لذت بردم…
اما نوعی که از خودت تو سن ۱۴ سالگی گفتی که به نظر من بیشتر به یه دختر بچه شیش هفت ساله میخورد…البته با توجه به نحوه زندگیت زیاد غیر قابل تصور نیس…و نکته دوم اینکه گفتی در سن ۱۹ سالگی برای اولین بار!حامله شدی،ینی همون دفه اول دیگه ؟که ابشو ریخت؟! چون جوری نوشتی که انگار دفه اول که ابشو ریخت حامله نشدی که یکم عجیبه!!
قصدم این نیس که ایراد بگیرم چون ایرادی در کار نیس فقط میخام رفع ابهام بشه…
من واقعا خوشم اومد و واسم همین کافیه…
امیدوارم ازین به بعد بهترین ها واست رقم بخوره ?

2 ❤️

578671
2017-02-10 23:39:45 +0330 +0330

فقط میتونم بگم واقعا متاسفم

0 ❤️

578678
2017-02-11 01:05:29 +0330 +0330

اعتماد به نفس اگه نداری، ولی قلمت که خیلی قویه.

1 ❤️

578682
2017-02-11 02:30:10 +0330 +0330

خب داستانت بد نبود ولي اصلا به درد يه سايت سكسي نميخوره. يذره تو انتخاب سن دقت كن. شخصيت اول داستان يا خيلي احمق بوده يا سنش كمتر. اينجا يه مشت آدم دول بدست ميان يه صفاي بصري كنن برن. يه وبلاگ بزن داستاناتو اونجا بذار. واسه اينجا هم با همون دقت چهارتا قصه سكسي بنويس كه مناسب اينجا باشه. گرچه اخرش همه بهت فش ميدن ولي خب بهرحال.

0 ❤️

578686
2017-02-11 02:55:02 +0330 +0330

این داستان چه حس بدی به ادم میده که مردها برای ارضای خود دست به چه کارهای که نمیزنند .خیلی خوب نوشته شده . فقط ای کاش واقعی بودنشو میگفتی هست یا نه

0 ❤️

578699
2017-02-11 07:11:18 +0330 +0330

چقدر دردناک خدای من

2 ❤️

578714
2017-02-11 10:56:04 +0330 +0330
NA

این داستان باعث میشه که تموم ناپدری هارو زیر سوال ببره

1 ❤️

578715
2017-02-11 10:56:25 +0330 +0330
NA

حتي اگه به احتمال يك درصدم حقيقت داشته باشه خيلي خيلي خيلي خيلي تلخه تلخ تر از زهر

0 ❤️

578740
2017-02-11 13:21:09 +0330 +0330

داستان تراژیک خوبی بود

0 ❤️

578757
2017-02-11 15:01:36 +0330 +0330

واااااااااااااااااااااااااااااااااای :( 😢

0 ❤️

578759
2017-02-11 15:09:03 +0330 +0330

انقدر داستات تلخ بود و انقدر خوب به تصویر کشیده بودیش که اشکام درومد نمیدونم باید چی بگم هنوز بغض دارم .
واقا چرا بعضی از مردا از نوک آلتشون بیشتر نمیبینن؟ هر جارو نگاه میکنی همه افسار شهوتشون گردنشونه و اگه موقعیت گیر بیارن از طرف نمیگذرن و دیگه هیچی حالیشون نمیشه

کسایی که بدبخت میشن فقط اونایین که دریده و گرگ نیستن چهارتا مظلوم بی پناه و بی زبون…

0 ❤️

578764
2017-02-11 15:36:05 +0330 +0330

خیلی زیبا نوشتی و خیلی تلخه.امیدوارم که داستان باشه اما میدونم که توی کشور خراب شده ما خیلی این مسایل هستش.به هر موفق باشی

1 ❤️

578781
2017-02-11 18:17:16 +0330 +0330

خیلی قشنگ بود داستانت راستو دروغشو نمیدونم ولی هست همچین چیزایی هست تو مملکتون و من دیدم به چشم

0 ❤️

578784
2017-02-11 18:33:43 +0330 +0330

انسان ماندن سخت دشوار و هر روز جهادی باید تا انسان ماند و هر روز جهادی را نمی توان !!!

داستان بسیار دردناک و پر از رنج های فراوان بود …

کاری ندارم که این داستان راست بود یا دروغ ولی میدونم این سرگذشت خیلی از دخترانی است که در سرزمین اجدادمان کوروش هر روز به دست دجالانی مثل ناپدری یا افراد دیگع می افتند که همه چیزشان حتی روحشان هم از بچگی میمیرد …

متاسفانه فرهنگ و اداب و رسوم و سیستم قضایی مزخرف ما هم کاری در این زمینه نمیکند …

ادم هایی مثل ناپدری ایشون رو باید سر میدان شهر دو شقه کرد و بر سر میدان زد تا عبرت سایرین باشد…

من تا عمق وجود با گوشت و پوست و استخوان درکت میکنم …

به امید فرداهایی بهتر از امروزها و دیروزها

0 ❤️

578789
2017-02-11 19:27:24 +0330 +0330

با جناب orgasm بشدت موافقم
ای کاش میدونستیم که :
دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ ای هیچ برای هیچ بر خویش مپیچ
زندگی واقعا ارزش نداره متاسفم برای کسایی که به خاطر یه ذره لذت روحشونو سیاه میکنن

1 ❤️

578797
2017-02-11 19:52:27 +0330 +0330

میدونی من نمیفهممت ولی درکت میکنم
اون مادرچنده قطعا کونی بوده
ابجی ما باهاتیم ("

0 ❤️

578798
2017-02-11 19:55:35 +0330 +0330

کس ننش
کس ننش
کس ننش

1 ❤️

578802
2017-02-11 20:24:17 +0330 +0330

وقتی خدا خوابه اینم از دین اسلام یه مشت حروم زاده مقدس

0 ❤️

578827
2017-02-11 21:38:28 +0330 +0330

اگر داستانت واقعی بود که واقعا برات متاسفم اگ که واقعی نبود که به نظرم نبود برای خودم متاسفم که خوندمش . داستان خوب حتما نباید توش اتفاقات عجبب و غریب و دور از ذهن بیفته. و ابنکه مطمئنا سیاه نمایی هیچ کمکی به موفق بودن یه داستان نمیکنه …

0 ❤️

578839
2017-02-11 21:53:09 +0330 +0330

تیترش نظرمو جلب کرد و داستانو خوندم ، نگارش عالی بود ! عااااالیا! بدون غلط املایی بدون جمله های هجو همه چی به جا و دقیق ، قشنگ مشخصه کار آماتور نیست واسه همین شک کردم که تجربه ی خودت باشه

اما

تو این مملکت بی در و پیکر فقر زیاد دیدم فحشا زیاد دیدم کثافت کاری و زیرآب زنی و تجاوز زیاد دیدم خنجر خوردن از پشتو تجربه کردم و تجربیات دیگه ای هم داشتم که شاید کسی نداشته باشه واس همین تایید میکنم واقعیت داستانو و میگم **اینجا ایران است پس احتمال همه چیز هست! **

در آخر محض احتیاط کیرم تو روح نوری و امثال نوری ، تو تقصیری نداشتی اما اون و امثال اون باس توعون بدن شک نکن ;)

3 ❤️

578861
2017-02-11 22:48:17 +0330 +0330
NA

داستان تلخ و غم انگیزت بسیار بسیار روح و روانمو مورد رنجش قرار داد ، نمیدونم چی باید بگم ازین همه رنج و سختی و ظلم و رفتار بی شرمانه با تو هیچ برداشت خوبی نمیشه داشت فقط میتونم بگم از نو متولد شو و‌زندگیتو بساز با تمام وجود

1 ❤️

578900
2017-02-12 04:18:46 +0330 +0330

با توجه به متن و مهارت نویسنده احتمال تخیلی بودن داستان وجود داره اما این هم میدونم که سرنوشت های مشابه و شاید دردناک تر از این هم داریم که شرم آور و تاسف بار و مایه ننگ بشریت است

0 ❤️

578925
2017-02-12 08:30:16 +0330 +0330

از نظر املایی خیلی باسواد تر از اون دختری هستی که توصیفش کردی. خوب نوشتی.از این دست ماجراها متاسفانه کم نیست.

0 ❤️

578948
2017-02-12 11:14:38 +0330 +0330

کاش من جای نوری بودم
اووووف چه حالی کرده

0 ❤️

578959
2017-02-12 12:21:11 +0330 +0330

این دردو فقط درد کشیدش میفهمه :(
با کمال دل و جونم درکت میکنم و با داستانت به حال خودم و امثال تو و خودم خون گریه کردم
قابل توجه آقایونی که گفتن این داستان دروغه منم از مردی که درست مثل پدرم بود همین ضربرو خوردم داستانشم تو سایت هست

1 ❤️

578991
2017-02-12 19:37:46 +0330 +0330

از نظر داستانی(و نه انسانی ) تنها چیزی که اهمیت نداره حقیقی یا تخیلی بودن این قصه اس
بنظرم همین که تونستی ازابتدا تا انتها جذابیت قصه تو حفظ کنی و حوادث و رخدادهای قصه ارتباط خودشونو بایکدیگر و همینطور با عناصر تشکیل دهنده قصه ازدست ندادن ینی موفق شدی داستان خوبی بنویسی خسته نباشی…بازم بنویس!

2 ❤️

579001
2017-02-12 21:06:23 +0330 +0330
NA

الان فکر کنم خارج از ایران باشی نه؟

0 ❤️

579011
2017-02-12 21:26:23 +0330 +0330

حتما جننده بودی دیگه پدرسگ که جرت داد. تو رو امثال تو رو باید داد کرگدن یدور بکننت بعد یدور حاج ناپدری کیر کلفت بیاد کست رو طواف کنه مادر سگ

0 ❤️

579137
2017-02-13 20:37:25 +0330 +0330

خیلی قشنگ نگارش کرده بودی و داستان زندگیت خیلی خیلی ناراحتم کرد از این که ینفر زجر بکشه یا زجرش بدن خیلی بدم میاد ولی این دولت اسلامیه هیچ کاریش نمیشه کرد زینب جان امیدت همیشه باشه و تمام سعی خودتو بکن که زندگی نداشته خودت سر خواهرت نیاد اونو پروبالش بده همون طور که گفتی تنها کسی که برات مونده خواهرته امیدت بخدا باشه و سعی کن بلند بشی تو سختی های زیادی کشیدی پس می تونی بلندشی و زندگی دوباره ای برا خودت و خواهرت بسازی امید وارم همیشه سر بلند و موفق باشی تازه اول زندگی هستی و می تونی از همین جا شروع کنی

0 ❤️

580529
2017-02-21 19:48:20 +0330 +0330

13 ابان سالروز تسخیر لانه ی جاسوسیه باجی عزیز تبریک و تهنیت

1 ❤️

581928
2017-03-03 07:27:52 +0330 +0330

به ظالم بودنِ خداوند ایمان بیار -_-

0 ❤️

582232
2017-03-05 11:10:20 +0330 +0330

یع داستان تراژدی عالیه ? ?

0 ❤️

582234
2017-03-05 11:19:30 +0330 +0330

نمیدانم واقعیت دونستن این “داستان” رو از نگاه شما کاربران فهیم ? از خوب بودنه داستان بدونم یا از خوب بودن شما!!
اخه شماها خیلی خوبین.
داستانی بسی زیبا بود، خوب هم نگارش شده بود و نشون میداد که نویسنده وقت گذاشته ?

0 ❤️

646018
2017-08-18 16:45:03 +0430 +0430
NA

چرا بدون فکر میآیند نظر میدین؟مگه شماها تو همین مملکت زندگی نمیکنید؟؟من خودم دیدم دوستانی که پدر خودشون همچنین رابطه کثیفی با دختراشون داشتن. …اینقد نگین تخیل. یا دروغ…این مملکت هرچیز غیر ممکنی رو ممکن میکنه. …

0 ❤️

679358
2018-03-28 11:45:34 +0430 +0430

این داستان رو سالهای قبل تو یک سایت دیگه خونده بودم هیچ چیزش کم یا زیاد نشده درسته دنیای بدی شده ولی مردها انقدری کم که تو این داستان گفته شده نامرد پست نشدن هنوز

0 ❤️

684564
2018-04-28 19:37:04 +0430 +0430

ای خدا یه ادم چطور میتونه اینکارارو کنه اخه…

0 ❤️

711163
2018-08-17 10:28:44 +0430 +0430

قلم خوبی داری ادامه بده ?

0 ❤️

720127
2018-09-27 16:08:02 +0330 +0330
NA

الان باید گریه کنم یا راست کنم میخوای ادرس یده واست نخود چی کش مش بفرستم ما اومدیم حال کنیم گریمون گرفت شما به جای سایت شهوانی به روانپزشک مراجعه کن فقط یه لطفی کن قبل از مراجعه ادرس این باجی عزیز و به من بده مطمئنان دندون نداره هم واسم یه ساک مشتی بزنه هم نخود چی کشمشاش و بپیچونم واست بیارم (کزت عزیز حتمان نوری هم پدر تناردیه بوده کس کش گوزو وقتب کرد دفعه اول ای توی جنده پرده احیانان نداشتی بعد تنهایی تو اتاق زاییدی جنده دروعگو

0 ❤️

776307
2020-11-10 05:41:14 +0330 +0330

اگه راست بود که واقعا متاسفم
اگه دروغ بود کص ننت

0 ❤️

894322
2022-09-08 18:33:50 +0430 +0430

اخی ای جان خدا لعنت کنه باعث و بانی این مسایل را

0 ❤️

902502
2022-11-12 02:31:50 +0330 +0330

خیلی دلم میخواد شمارو ببینم

0 ❤️

919036
2023-03-16 09:51:47 +0330 +0330

ناراحت شدم‌حالم از اینطور مردا بهم میخوره باید به طریقی زجرشون داد که روزی هزار بار ارزوی مزدن کنن کس کش دسوس

0 ❤️