20 سال عذاب وجدان (۳)

1396/05/06

…قسمت قبل

زمان بندیمون برای رفتن به شمال یه کمی نامیزون بود…
شهریور ماه تایم مناسبی واسه شمال رفتن نیست…

البته برای من چون به شدت ادم گرمایی هستم جوری که تو زمستون همه پتو میکشن رو.خودشون از سرما من لخت میخوابم…
از بچگی لخت گشتم و یه جورایی عادت بدی شده برام…چون هرجایی نمیتونم برم چون زودی از گرما کلافه میشم…

بگذریم…
نمیشد دعوت مادر زن رو رد کرد و.نرفت…
راهی شمال شدیم همراه خانواده…و جاتون خالی با تمام گرمی و شرجی بودن هوا بهمون خوش گذشت…
اگه درست یادم باشه یه جایی رفتیم به اسم نور…اونجا یه ویلای خوب مادر زن اجاره کرده بود که به دریا هم نزدیک بود…
بعد رسیدمون لباسهامو عوض کردم…یه دوش اب یخ گرفتم و رفتم پیش مادر زن…

بنده خدا کلی به زحمت افتاده بود…کلی گوشت خریده بود…مرغ و جوجه…
که وظیفه جوجه درست کردن رو به من داد…

اون چند روز جدا از صحبت هایی که در مورد ایلار داشتیم که واسم ناخوشایند بود…
در بقیه موارد همه چی خوب بود…

تمام تلاش من تو اون چند روز این بود که خودمو یک مرد اماده برای زندگی نشون بدم…و اولین کارمم اشپزی کردن بود…
اره درسته…
یکی از سرگرمی ها و علایقم غذا درست کردنه…و باید بگم که اشپز بدی هم نیستم…

دومین کارم فعال نشون دادن خودم تو کارها…حالا هر کاری که برای انجام دادن داشتیم… من داوطلب میشدم برا انجامش…
احساس رضایت و خوشحالی رو تو صورت مادر زن ایندم میدیم…و به همون میزان خودمم لذت میبردم…

روز دوم از اقامت ما تو شمال میگذشت و من در تعجب بودم که چرا تا الان ایلار هیچ تماسی نه با مامانش گرفته نه با من…
با مادر زن درمیون گذاشتم… و پاسخی که داد برام عجیب بود…
اونم هیچ خبری نداشت و جالب اینجا بود که اصلا نگران نبود…حتی کنجکاو هم نبود…
شب دوم کنار صاحل بحث ایلار شد که چند وقتیه عجیب شده رفتارش…خیلی عصبی شده…همش بهونه میگیره و اینکه نمیدونم چرا احساس میکردم ایلار جدیدن داره زیرابی میره…
این حرف هایی بود که به مامانش زدم…
مادر زن بهم اطمینان داد که فکرو خیال بیخود میکنم و همچین چیزی نیست…
اما یه حرفی اون شب بهم زد که منو به فکر فرو برد…
پیمان نگران نباش من هر جوری که شده تورو با خودم میبرم…
و جواب من این بود…من به فکر.رفتن نیستم…به فکر بودن با ایلار هستم…جاشم برام فرقی نمیکنه چه خارج از کشور و چه تو.ایران…
فقط میخوام با ایلار باشم…
بعد از چند روز خوش گذرونی بالاخره روز برگشت فرا رسید…و من بی صبرانه منتظر این بودم که برگردم و.با ایلار صحبت کنم…
دلم.براش تنگ شده بود و تو اون.چند روز هیچ.خبری از ایلار نداشتم…
شبش رسیدیم تهران…من خیلی خسته بودم اما میخواستم قبل خواب باهاش صحبت کنم…
یه کارت تماس با خارج خریده بودم…شماره گرفتم…چند تا بوق خورد اما.کسی جواب نداد
دوباره تماس گرفتم بعد چند تا بوق دیدم
صدای یه مرد غریبه بود…HELLO
جواب دادم
Hi I,m peyman
I want talk to aylar
She,s there?
Yah hold on
الو
سلام پیمان…
سلام چطوری ایلار معلومه کجایی؟
اون نره خر کی بود جواب داد.موبایلت دست اون چی کار میکنه…
ایلار:اووه دیوید رو میگی همسایمه اومده واسه کمک…من حمام بودم اومده داره کمکم میکنه…
کمک؟ کمک چی.
کشک چی
پشم چی
چی میگی.تو
امپرم چسبید بود رو هزار… اگه پسره جلو دستم بود جرش میدادم…
پیمان…پیمان…اروم باش…چرا داد میزنی…
داد میزنم…هوارم میزنم. چند روزه که بهم.زنگ.نزدی هیچ خبری ازت نداشتم…حالام که زنگ.زدم یه نره خر جواب گوشیتو میده…
اصلا اون چه کمکی میتونه بهت بکنه که خودت نمیتونی بکنی هان؟
یالا بگو ببینم چه خبره اونجا…

ایلار: خبری نیست…مگه تو چند روز شمال رفتی عشق و حال من.چیزی گفتم…

نبایدم حرفی میزدی
همچین.میگی عشق حال انگار کس بردم.بکنم…
دست جمعی با خانواده رفتیم اونم با مامانت…من نمیفهمم چی میگی توووووووووو

به اون مادر فلان بگو بره خونه سگ مصب خودش…
به حدی قاطی بودم.که نمیدونستم چی.کار کنم…

ایلار: پیمان جان عزیز دلم.اروم باش بذار توضیح بدم… دیوید همسایه جدیدمه من تازه move کردم داره کمک.میکنه…

کمک میکنه.
یعنی چه؟
اسباب کشی کردی؟
اونم حالا …
حالا کجا رفتی مامانت میدونه؟
چرا یه خبر به من ندادی؟ از کی تاحالا من دیگه از تصمیماتت با خبر نمیشم؟

ایلار: اروم باش عزیزم چیزی نیست همه چی.اوکیه …
عزیزم یه خبر خوش اومدم UK

منو.میگی.تا گفت یوکی… انگار برق 220 زدن بهم خشکم زد…هیچی نمیتونستم بگم…دهنم قفل شده بود…زبونم نمیچرخید تا بتونم کلمه ای بگم…
فقط تنها کاری که بی اراده انجام دادم لمس شست دستم بود روی دکمه اف گوشیم…
اونقدر کلافه و اتیشی بودم که از خونه زدم بیرون…
سوار ماشین شدم و فقط دنبال یه جایی میگشتم که خودمو خالی کنم…
من ادم شدیدن ارام و صبوری هستم…اما خدا نکنه که سیمام قاطی کنه…و بدتر از اون وقتی اعصابم بهم بریزه اون روزم تا اخرش برام زهره ماره و دیگه نمیتونم اروم بگیرم…
خودمو به یه خیابون سمت ده ونک رسوندم که خلوت بود و.کنارش اتوبان و باغ بود…

تا اونجایی که میتونستم فقط داد میزدمو فوش خار مادر میدادم…میدونستم اگه خودمو یه جوری خالی نکنم منفجر میشم…و یا یه بلایی سر خودم میارم یا شاید اطرافیانم رو با مشکل مواجه کنم…
تو دوران زندگیم هیج وقت اینجوری عصبی نشده بودم… اونم جوری که حتی از خودمم بترسم…
ساعت 3 یا 4 شب بود که برگشتم خونه… و رو تختم دراز کشیدم… انقدر به مغزم فشار اورده بودم که احساس میکردم چند روزه نخوابیدم…سردرد وحشتناکی داشتم…
یه پروفن از تو.کشو میزم ورداشتم خوردم…و رو تخت دراز کشیدم…
نمیدونم کی خوابم برد…وقتی بیدار شدم ساعت 11 صبح بود…
رفتم تو اشپزخونه که صبحانه بخورم…که با نگاه سنگین مادرم یادم اقتاد که برای سر صدای دیشب و همینطور از خونه بیرون زدنم هیچ حرفی به خانوادم نزدم…
و مادرم تا پاسی از شب بیدار و نگران منتظر من بود…
ازم پرسید پیمان دیشب چه خبر بود؟ چرا از خونه نصف شبی زدی بیرون…
هیچی مامان جان دیشب کمی با ایلار بحث کردم چیزه خاصی نبود…
این چند روزی که نبودم کلید کافی نت دست دوستم بود و اون کارارو انجام میداد…زنگ زدم ساسان و ازش تشکر کردم…و گفتم امروزم نمیتونم بیام و کار دارم و ازش خواهش کردم چند روز دیگه هم جور من رو بکشه…
ساسان هم از خوداش بود چون واسه هر روز بودن تو.کافی نت بهش 50 تومن میدادم که اون زمان کلی پول بود…
زنگ زدم به مادر زن و بهش گفتم که باید ببینمش…
اونم گفت که خونس و تنهاست…
گازشو گرفتم…رسیدم سعادت اباد…میدان کاج…و دوباره زنگ زدم که چیزی احتیاج داره واسه خونه یا نه…

به حدی استرس داشتم و نگران بودم.اصلا نفهمیدم کی رسیدم تو.خونه…

خودمو نشسته روی یه مبل راحتی پیدا کردم در حالی که مادر زن برام شربت درست کرده بود و نشسته بود…
سکوت عجیبی بینمون حاکم بود…
نه اون حرفی میزد نه من حرفی میزدم…
پیمان جان…پیمان جان…ناراحت نباش عزیزم…من درستش میکنم…چرا غصه میخوری نگران نباش…

سرمو بلند کردمو با صدای بغظ کرده گفتم پس شما خبر داری؟ نمیدونم چرا شکه نشدم از اینکه مادرش خبر داره…
پیمان جان میدونی دوست دارم…
اره مامان میدونم…شما مقصر نیستی…مشکل از جای دیگست…
پیمان جان راستش چند وقتی است میخوام باهات در مورد بعضی چیزا صحبت کنم اما نمیتونستم…
ولی حالا مجبورم که بعضی چیزارو واست روشن کنم…اینجوری خودمم اروم میشم…
مامان…
چی شده چه حرفایی؟
با اهی بلند گفتم…
خدا چرا داره اینجوری میشه…
چرا همه چی داره بهم میریزه…
داغون بودم…نمیدونستم چرا قلبم شکسته…
انگار قلبم…احساسم… حتی بدنم زودتر از مغزم یه حقیقتی رو فهمیده بود…
حقیقتی که خودم هنوز خبر نداشتم…اما تمام بدنم قبل از خودم داشت تحلیل میرفت…

پیمان جان ایلار رفته انگلیس بخاطر اینکه فضای فنلاند برای زندگیش دیگه قابل تحمل نبود…
من میدونستم که بالاخره میخواد بره اما به جون خودم نمیدونستم به این زودی و قبل ازدواج میخواد بره…
راستش ایلار با یه پسری تو انگلیس اشنا شده…که موقعیت بهتری داره… و ایلار هم چون انگلیس رو از بچگی دوست داشت تصمیم گرفته بره انگلیس با پسره یه مدت زندگی کنه تا اونجا جا بیوفته…

نمیدونم چم بود…چشام داشت سیاهی میرفت…یا داشتم سکته میکردم…تمام بدن خیس عرق بود…
انگار بدنم قفل کرده بود…گوش میدادم به حرفا اما تمام وجودم انگار داشت خالی میشد…
احساس اینکه یه نفر کنارمه و داره با تیشه بدنمو تیکه تیکه میکنه…و من هم هیچ واکنشی نداشتم…

چشمام پر اشک بود… به حدی که جلوم رو نمیتونستم ببینم…صورت مادر زن برام انگاری شطرنجی شده بود…

پیمان جان تورو خدا خودتو داغون نکن…خواهش میکنم…
من…من…من …پیمان من عاشقتم… میخوامت… میمیرم برات…گریه نکن پیمان عزیزم…
مادر زنم زده بود زیره گریه…اون.گریه بکن من گریه بکن…
اگه کسی مارو میدید حتما فکر میکرد که چه شخص مهمی مرده که اینا اینجوری گریه میکنن…

تو تمام این مدت من خشک و بی حرکت بودم…
پیمان جان تو نفس منی… بخداقسم نفسم به نفست بنده… من خودمو کشتم تا الان بتونم حرفای دلمو بزنم…
اما دیگه موقعیتشو نداشتم…و راستش تحملشم نداشتم…
ببین پیمان…جون من گوش کن…من تورو میبرم با خودم…
فقط یه شرط کوچیک دارم…هر جور شده تو و ایلارو به هم میرسونم…
اما تورو خدا…
اشتباه برداشت نکن…
اگه با ایلار ازدواج کردی…اگه…راستش…من…
میشه … میشه…؟یه جای دلت واسه منم جا بزاری…
هر جور که تو بخوای…هر کاری بخوای میکنم واست…
فقط در کنار ایلار با منم باش…میدونم سخته…
اما روزایی که با ایلار مشکل داشتی حد اقل منو داری عزیزم…
میتونم ریکاوریت کنم…
خواهش میکنم…
پیمان…
پیمان…
چرا هیچی نمیگی…
پیمان…
اومد سمت من و کنار مبل نشست کنار من…
من حتی صورتمم بر نگردوندم که نگاش کنم ماتو مهو و مبحوت زل زده بودم به دیوار…

با دو دستش صورتمو گرفت و چرخوند سمت صورت خودش…و لباشو گذاشت رو لبام و منو بوسید…
من فقط اشک میریختم…
هیچی نمیگفتم…
یک لحظه چشمام رو بستم…و انگار خوابم برد…

دینگ…دینگ…دینگگگگگگ…
دکتر محمودی به اورژانس…دکتر محمودی به اورژانس…
با این صدا چشمام رو باز کردم…

مادر ایلار رو بالاسرم دیدم…که مثل ابر بهار داشت گریه میکرد…دورو ورمو نگاه کردم…اومدم دستمو تکون بدم دیدم سروم بهم وصل شده…
مامان ایلار تا منو دید که به هوش اومدم از رو صندلی بلند شد و اومد سمتم…دستمو محکم تو دستاش فشورد و زیر لب میگفت خدایا شکرت… شکرت…
پیمان عزیزم…خوبی؟ تو منو نصف عمر کردی تورو خدا نکن اینجوری با خودت…
صورتمو برگردوندم به یک سمت دیگه به نشانه اینکه نمیخوام ببینمت…
اما…

ادامه…

نوشته: پیمان


👍 7
👎 1
1849 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

642295
2017-07-28 13:51:04 +0430 +0430

سلام پیمان، خوبی؟ داستانت خییییییییلی طولانی شد، قسمت آخرشم خوندم لایک 3
اما جوون هر کی دوس داری، بزار تموم شه خخ

0 ❤️

642370
2017-07-29 02:25:41 +0430 +0430

لایک ۵…لطفا یه کوچولو تو نوشتن دقت بیشتری کن پیمانِ عزیز ? :)

0 ❤️

642421
2017-07-29 09:27:29 +0430 +0430

داستان زیبایی بود بویژه وابستگی و شکست پیمان بخوبی تحریر شده بود .
واکنش پیمان به فراق و خیانت احتمالی آیلار خوب بود هر چند بعیده گوشی ایلارو یه مرد دیگه جواب بده مگر اینکه با نقشه اون باشه
تمایل مادر ایلار به پیمان دلچسب نبود و امیدوارم در ادامه بتونین حوادث رو با ظرافت پیوند بزنین
تا اینجا ؛ لایک

1 ❤️

642422
2017-07-29 09:35:00 +0430 +0430

چه مادر و دختر با حالی !
اون رفت انگلیس با عشق جدیدش
مادرش اومد سمت دامادش !!!
موندم تو افغانستان هم گوشی همو دست نمیزنن چه برسه بریتانیا
چنگی به دل نمیزنه داستانت

0 ❤️

642433
2017-07-29 12:13:54 +0430 +0430

خوش_غیرت: مرسی داداش که داستان رو دنبال میکنی …ممنون از لایکت

sinner_man: عزیز مرسی از نظرت.راستش این داستان زندگیمه…الان تو داستان ادم وقتی میخونه راحت میفهمه کجای کاراش تو زندگی اشتباه کرده…کاش همه ادما داستان زندگیشون رو زود تر از اتفاق میتونستن بخونن…هر چند دونستن اینده یه جورایی ترسناکه…ممنون از لایکت گرامی…

Robinhood1000: مخلصم عزیز…قسمت بعدی قسمت پایانیست…

_salt_less: عزیز مرسی از نکته بینی شما…والا دارم سعی میکنم بهتر بشم…هنوزم غلط املایی دارم؟…ممنون از لایکت گرامی…همین که داستان رو دنبال میکنی برای من ارزشمنده و بهم انرژی میده…

Takmard: عزیز ممنون که موشکافانه داستان رو خوندی و دنبال کردی…راستش من نمیتونستم دست تو داستان ببرم چون این یه داستان خیالی نیست…سرگذشت زندگیمه با فرادو قرودهای زندگیم…شایدبا خوندن این داستان و اشتباهاتی که تو زندگیم کردم کور سوی کمکی باشه واسه کسانی که تو زندگیشون مشکلاتی مشابه مشکلات من دارن باشه…از ما که گذشت…ممنون از لایکت گرامی

نینا75: عزیز ممنون از نظرت گرامی…ادما تو شرایط مختلف قابل پیش بینی نیستن و نمیتونی روشون حساب باز کنی…ایلار و مادرش هم از این قاعده مستثنا نیستن…

0 ❤️

642434
2017-07-29 12:22:18 +0430 +0430

دارم یه داستان خیالی مینویسم…نمیدونم چطور از اب در بیاد…اما امیدوارم دوستان خوششون بیاد…نظرات شما دلگرم کننده برای ادامه این راهه…روزی که تصمیم گرفتم داستان زندگیمو با کسانی که نمیشناسم در میون بذارم فکر نمیکردم حتی بتونم داستان بنویسم…اما نوشتن داستان بی اندازه روحم رو اروم مرد…الان احساس بهتری دارم و همش به خاطر وجود همی این غریباهایی است که داستان منو میخونن…غریبه هایی که اشنا شدن و باعث شدن حال بهتری داشته باشم…ممنونم از همتون…بعد پایان قسمت اخر این داستان…یه داستان خیالی دارم مینویسم…و شابد بعدش دیگه تو این سایت نیام…شایدم بیام هنوز نمیدونم…اما میخوام از هر کسی که این داستان رو خونده تشکر کنم…
دم همتون گرم. ?

0 ❤️

642443
2017-07-29 13:48:50 +0430 +0430

خواهش ؛ چه واقعی چه تخیلی نوشتار قشنگ و تاثیر گذاری بود
منتظر ادامه ش هستم دوست خوبم

0 ❤️

645373
2017-08-15 08:57:41 +0430 +0430

داستانت خوبه ولی میشه بگی دقیقا دخترا خوبن یا بد. من اینو نفهمیدم

0 ❤️