BDSM ایرانی (1)

1394/06/26

بالاخره امروز هم از راه رسید. پنجشنبه. تنها روز هفته که قراره کشیده شدن یه دست محبت رو رو گونه ام حس کنم. دستی زمخت و مردونه که تا درد نده٬ محبت نمیده. منم فعلاً هم به پول نیاز دارم هم به یه دست محبت. پس باید این درد اولشم تحمل کنم. مخصوصاً حالا که ستاره و نوشین باهام قهرن. چون نذاشتم برن مدرسه. ساعتها بود که یه بند جلوی مونیتور نشسته بودم و کمرم داشت میشکست. البته اون چیزی که واقعاً داشت کمرم ۲۱ ساله ام رو میشکست٬ مسؤلیت ۳ تا خواهر کوچیکتر از خودم بود که مامان و بابا لطف کرده بودن و به وجود آورده بودن. بعدش هم پارسال تو تصادف فوت کردن. نمیدونم! اما یه خشم فروخورده طوری وجودمو پر کرده که اگه باز ببینمشون٬ یه سیلی حسابی مهمونشون میکنم. آخه پول نداشتین٬ پس انداختن ۴ تا بچه چی بود؟ بعد هم مردنتون چی بود؟ مگه تو اروپا زندگی میکردیم که زرت و زورت ماهارو پس انداختین خدا لعنتتون کنه؟ فکر کردین بعد از مردنتون جامعه قراره از ما مراقبت کنه؟ تو این جامعه که پر از دله دزد و بیشرفه؟ جامعه ای که ماها رو حوالهٔ تخم چپش کرده رفته. دست محبت سرمو بخوره! اگه بتونم فقط یه پول بخور و نمیر گیر بیارم و بتونم شب به شب یه چیزی به جز نون و پنیر برای اون بدبختها ببرم, کلاهمو میندازم هوا…مامان؟ بابا؟ میدونستین امسال حتی انقدر پول نداشتیم که بخوام نوشین و ستاره رو مدرسه ثبت نامشون کنم؟ میدونین وقتی بهشون گفتم باید تو خونه درس بخونن٬ منو زدن؟ شما که ماشالله غیرت میرت رو ماچ کردین و دِ بدو که رفتین.از وقتی که خاکشون کرده بودیم دیگه سرخاکشون نرفتم. باهاشون قهرم. اون دنیا هم نمیخوام ببینمشون…

تو این همه بدبختی فقط وجود سامان بهم آرامش میده. گاهی به دخترا سر میزنه و براشون هدیه میاره. اهل شیرازه و تو تهران دانشجوئه. رشتهٔ پزشکی دانشگاه سراسری. مغزه متحرکه. وقتی میره شیراز، برگشتنی برامون شیرینی و اینجور چیزا میاره. وقتی سامان میاد تو خونمون جشنه. میدونم دوستم داره اما اینم می دونم که پدر و مادرش مخالفن. راجع به من باهاشون حرف زد و اونها هم رک گفتن نه…خوب وضعشون خوبه خدارو شکر. باید با یکی مثل خودشون وصلت کنن. از قدیم میگن کبوتر با کبوتر, باز با باز. من هم که نه کبوترم نه باز نه بسته. من بدبخت حتی نتونستم بکارتمو برای خودم نگه دارم. بکارت مال از ما بهترونه٬ نه ما فقیر فقرای بی پدر مادر. اونایی که موقعیتِ مالیِ نگه داشتنشو دارن. مالِ من که خرجِ کفن و دفن پدر و مادرم شد…وقتهایی که سامان پیشمونه٬ پیش من میخوابه.تو اتاق مامان بابام. بقیه تو هال. اون شب تنها شبیه که خودمو مثل پرنسس ها تصور میکنم. اونموق دیگه اجازه دارم از یاد ببرم که آینده ای در انتظارم نیست. از یاد ببرم که سامان قراره یه روز دست یه دختر لایق خودشو بگیره و بره سر خونه زندگیش و من تنها بمونم با یه دل شکسته. تو اون شبها میشم یه دختر عاشق و امیدوار. اون وقتی که اجازه دارم احساس زندگی کنم.اونشبها فقط یه دخترم که سرشو میذاره رو بازوی دوست پسرش. سامان با همون دستش که زیر سرمه موهای بلندمو نوازش میکنه و ازم از روزم میپرسه. از کاری که خودش توسط یکی از استاداش برام پیدا کرده.
-عالیه. بهتر از این نمیشه…
میدونم اگه بیشتر از این ۵ کلمه بگم٬ قراره بغضم بترکه. سامان که راضی به نظر میرسه آروم لباشو میذاره رو لبام و منو میکشه تو بغلش. چشماش بسته اس و چکیدن قطرهٔ اشکم رو نمیبینه. با تمام احساسِ یه پسر ایرانی که نصفش شهوته و بقیه اش هم آزادی٬ داره منو میبوسه. اون به من دروغ میگه. من به اون دروغ میگم. چه اجتماع استواری…سکسمون پراز احساسه. زبونشو که مدل فیلمها فرو میکنه تو دهنم و خیلی ناشیانه با زبونم بازی میکنه, تنها نوع محبتیه که بهش دسترسی دارم. ناشیانه تر از اون هم من جوابشو میدم. ننه امون فرانسوی بود یا بابامون که فرنچ کیس میکنیم؟ همون لحظه هم چون احتمال قوی سینه هام قراره در برن٬ سامان خان محکم تو دستشون نگهشون داشته و میچلونتشون. وقتی لب گرفتنهای طولانی و سه ثانیه ای مون بالاخره تموم میشن٬ نوبت سینه هامه که از بس سامان چلونده درد میکنن.
-اوووف! جون! قربون این انارای آبلمبو برم… الان شیرشونو در میارم!
یکی نیست بگه آخه به زودی قراره بشی دکتر هنوز نمیدونی سینه تا وقتی زن نزاییده شیرش در نمیاد؟ همچین مک میزنه و گاز میگیره که میخوام جیغ بکشم. چون سینه خیلی دوست داره خیلی روشون وقت میذاره. یک دقیقه و یک ثانیه. به خیال خودش داره منو حشری میکنه.یه ماچ رو شکم و لنگام هواس!
-اووووف! ببینم این زیر چی قایم کردی!
همچین میپرسه که خودمم شک میکنم نکنه لای پام بمب اتمی چیزیه٬ خودم خبر ندارم.شرتشو در میاره و سکسمون کامل میشه. آلتشو فرو میکنه تو به قول خودش بهشتم و اصلاً فکر نمیکنه که بابا یه ماه پیش سکس کردیم. هر دفعه خون آبه میزنه بیرون و کلی درد دارم چون سامان خان عجله دارن مبادا اون بمب اتم لای پام منفجر بشه و سر ایشون بی کلاه بمونه. بابا! سامان! تو دکتر این مملکتی آخه! ببخشید دانشجوی ترم سومش که هستی. آخه پس فرق تو و من چیه؟همونطور که مسعود باهام مثل گوشت برخورد میکنه٬ برخورد سامان هم باهام همینه. فقط یکیشون منو میکنه و یکیشون حرصشو با چاقو و مته روم خالی میکنه…

شهریوره و شروع مدارس. نوشین و ستاره چند روزه باهام حرف نزدن. حرفهاشونو به نغمه میگن و اونم به من. نغمه ازم دو سال کوچیکتره اما بنده خدا تمام تلاشش رو میکنه که شاید یه کار پیدا کنه و کمک خرجم باشه. اما کو کار؟مگه من با لیسانس برنامه نویسی تونستم گهی بخورم که اون بخواد با دیپلم کار پیدا کنه؟ نوشین دوم راهنماییه و عاشق مدرسه رفتن. ستاره هم که قرار بود بره دبیرستان که نشد. نمیدونم چرا با من حرف نمیزنن. انگار من ریدم تو اوضاع مملکت. انگار من پدر و مادرشونو کشتم. انگار من اجازه نمیدم برن مدرسه.شاید هم حق دارن. تضادی که تو اجتماعه آدمها رو گیج میکنه. یکی تو مدرسه از سفر ترکیه حرف میزنه یکی هر شب نون و پنیر کوفتش میکنه. نمیدونم چرا امروز اینقدر عصبانیم. شاید چون پنجشنبه اس و من باید اضافه کاری وایسم. منشی یه دندون پزشکم که نمیدونم سادیسم داره یا مرض. هر پنجشنبه شب که زنش میره دوره با هم قرار داریم. البته نه برای سکس. برای اینکه جناب آقای سازش بتونن یه کم استرسشونو خالی کنن. وقتی پنجشنبه ها آخرین مریض میره٬ تازه نوبت من میشه. دیگه دارم عادت میکنم. چه میدونم؟ البته از حق نگذریم. از همون اولش باهام رک و راست حرفشو زد. گفت که هم یه منشی میخواد هم یه برده… از بس دنبال کار گشته بودم٬ بدون فکر قبول کردم. باکره نبودم که بخوام از پیشنهادش بترسم. البته من منظورشو بد متوجه شده بودم. من فکر میکردم سکس میخواد. نگو اون میخواست دهنمو سرویس کنه. پنجشنبه ها همیشه اون منو میرسونه خونه چون وقتی کارش باهام تموم میشه دیگه نا ندارم فکر کنم. چه برسه بخوام برم خونه…
-سارا خانوم؟ سارا خانوم!
با صدای مردونه و گرمش متوجه میشم که جلوی میزم ایستاده و داره نگاهم میکنه. چقدر صورتش تو نگاه اول بیگناه و دوستداشتنی به نظر میاد. بینی خوش فورم و لبایی که من عاشقشونم. چشماش خاکستری و سرده. بیروحه. تنها وقتایی که زنده میشن٬ وقتیه که من زیر دستشم. موهاش مشکیه و به نسبت سنش هنوز به جو گندمی نکشیده. یه ته ریش خیلی مرتب که هیچ وقت کوتاهتر یا بلندتر نمیشه.
-صداتون کردم انگار متوجه نشدین…
-ببخشید… میشه امروز از خیرش بگذرین؟ آخه… آخه… پریودم…
-آها! امروز از پریدگی رنگت حدس زدم یه چیزیت هس…
-پس میشه دیگه برم؟
-نه… اگه رفتی هم دیگه لازم نیست شنبه بیای…
با نگاهی که منتظر جوابمه دو تا آرنجهاشو میذاره روی میزم و بدون عجله خم میشه رو میز. نگاهش مثل یه پسر بچه اس که دلش بازی میخواد اما میخواد اسباب بازیش بهش التماس کنه تا این بازی انجام بشه. یعنی میتونم برم؟ جرأتشو دارم؟ یعنی میشه از همون نون و پنیر خالی هم گذشت؟ از اون امید نصفه نیمه به خالی نبودن شکم؟ اگه فقط خودم بودم شاید فقط یه شب خودکشی میکردم اما پس غیرتم کجا رفته؟ سه تا دختر بی پناهو تنها بذارم؟ اگه بخوام اونا رو هم بکشم هم که قتله. شاید بشه سر خدا رو در رابطه با خودکشی گول مالید. اما قتل رو نه. سه تا زندگیه. من حتی یه سوسکم نمیتونم بکشم. سه تا انسان رو چه جوری بکشم؟
-آقای سازش؟
-جونم؟ تصمیمت چیه؟
-پس فقط خیلی اذیتم نکن… دل و کمرم خیلی درد میکنه.
-من میرم حاضر بشم. ده دقیقهٔ دیگه منتظرتم.
و با زدن یه چند تا سیلی ملایم و دوستانه رو لپ چپم٬ منو تنها گذاشت و رفت تو اتاقی که قرار بود منو توش سلاخی کنه.درمونده زدم زیر گریه. توانایی تحمل درد رو امروز نداشتم. باید به نغمه زنگ میزدم و میگفتم که بدون من شام بخورن. نغمه از اضافه کاریهام شاکی بود. اما نمیدونست چیکار میکنم. گوشی رو برداشتم و به خونه زنگ زدم. صدای بوق اشغال یادم انداخت که قبض تلفونو پرداخت نکردم. خدا رو شکر که تو ایران همه چیز رو اصوله. یعنی اروپاییها باید بیان یاد بگیرن. مقررات مقرراته خوب. پول برقو ندی قطعش میکنن. پول گازو ندی قطعش میکنن. پول تلفن… با صدای سازش به خودم اومدم و مو به تنم سیخ شد.
-منتظرم! چه غلطی میکنی خانوم مشرقی؟
با سرعت دویدم به سمت اتاقش. نفسهام نا منظم بودن. نه به خاطر دویدن.بلکه به خاطر ترس.
-بشین!
بدون حرف نشستم رو صندلی مخصوص. سازش صندلی رو به حالت خوابیده در آورد و رفت به سمت یه کابینت.
-امروز سر دیر اومدنت مجبورم تنبیهت کنم… از آمپول بیحسی خبری نیست…
مگه هر دفعه بود که ایندفعه نیست؟دوباره اومد نشست رو صندلیش٬ کنارم.
-دهنتو باز کن… چرا زر زر میکنی؟ من که هنوز شروع نکردم!
همون لحظه تلفنش زنگ زد. یه زنگ خاص بود که تا حالا نشنیده بودم.
-جانم؟ چه عجب بابا! گفتم این شاهرخ رفت دیگه موندگار شد کانادا… اِ؟ که اینطور؟ شاید من بتونم یه کاری بکنم… یه ده دقیقه دیگه زنگ میزنم…
گوشی رو قطع کرد و چشماشو دوخت بهم.
-فردا شب آزادی؟
-خونه ام…
-یکی از دوستام بود. فردا شب یه مهمونی مردونه داریم که انگار زنی که پذیرامون بود زده زیرش. انگار بچه اش مریضه یا همچین چیزی. میخوای جاش بیای؟
-برای پذیرایی؟
-آره. مهمونیمون BDSM هستش. میتونی از پسش بر بیای؟
-مگه چه جوریه؟
وقتی تو موبایلش یه صحنه بهم نشون داد مو به تنم سیخ شد. این کار من نبود.
-نه… اصلاً حرفشم نزنین آقای سازش…
-پول خوبی توشه ها!
-پول؟!
یه فکری به سرم زده بود.
-اگه قبول کنم میتونین خواهرامو مدرسه ثبت نام کنین؟
-کلاس چندمن؟
-یکی دوم راهنماییه و یکی اول دبیرستان…
گوشیشو برداشت و زنگ زد به همون یارو که انگار اسمش شاهرخ بود.موضوع رو باهاش در جریان گذاشت و اون هم انگار قبول کرد.
-اگه فردا بخوای بیای اونجا دیگه الان لازمت ندارم… سریع جمع کن که منم برای فردا کلی کار دارم… پاشو…ده تا مرد هستیم. خوش میگذره…
-ده تا!
فکر کنم بدبختی و عجزمو تو صدام شنید چون گفت:
-به آیندهٔ خواهرات فکر کنی واسه ات راحت تر میشه…
-خیلی درد داره؟
-احتمال میدم. گرچه هنوز کاملا تصمیم نگرفتیم چیکار میکنیم. چون بار اولته بهشون میگم هواتو داشته باشن که بهت خوش بگذره…
وقتیتو ماشینش نشسته بودیم و داشت منو میرسوند خونه, از جیبش یه موبایل در آورد و گفت:
-دستت باشه. فردا صبح میام دنبالت که بریم خرید. خوب بخواب و استراحت کن که فردا همهٔ توانت رو لازم داری…
-به بچه ها چی بگم آخه؟
-بگو یه کار پیدا شده که خرج مدرسه اشونو میده…
دلم خیلی شور میزد. درسته با سامان سکس داشتیم ولی خوب همه اش یه نفر بود. اینا ده تان. من مگه جنده ام؟ اما بحث مدرسهٔ بچه ها در میون بود و من هم خبر مرگم نون آور خونه…وقتی جلوی در خونه پیاده ام کرد فقط گفت فردا ساعت ۱۲ میام دنبالت. غذا درست نکنین. کباب میگیرم براتون… و رفت.
کباب؟ از آخرین باری که کباب خورده بودم٬ بیشتر از یه سال میگذشت. کلید انداختم و رفتم تو. نغمه اومد استقبالم.
-ستاره! نوشین! خیالتون راحت! یه کار پیدا کردم که میتونیم مدرسه ثبت نامتون کنیم.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که با پر شدن بغلم از خواهرای کوچولوم٬ رو تصمیم احمقانه و عجیبی که گرفته بودم مصمم تر شدم.
ادامه دارد…

نوشته:‌ ایول


👍 8
👎 0
134547 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

469649
2015-09-17 18:28:18 +0430 +0430
NA

با داستانت میخوام گریه کنم اگه واقعی باشه و تو برنامه نویس باشی میتونی تو یه شرکت بازی سازی خارجی درخواست بدی ولی داستانت درد آور بود و اشکمو در آوورد فقط میخوام گریه کنم

4 ❤️

469650
2015-09-17 18:49:43 +0430 +0430

10 نفر shok
خسته نباشی دلاور خدا قوت پهلوان
زدی رو دسته خاله الکسیس هااااا حواست باشه

0 ❤️

469651
2015-09-17 18:53:20 +0430 +0430

ایول جان توی خصوصی بهم پیام بده

0 ❤️

469652
2015-09-17 19:42:21 +0430 +0430
NA

خوبه ادامه بده. i-m_so_happy

1 ❤️

469655
2015-09-17 21:59:53 +0430 +0430

چه عجب بالاخره یه داستان اینجا خوندیم. نمیگم داستان خوب .چون یعنی قبلیها داستان بودن ولی از نوع بد. در صورتی که اصلا داستان نبودن شرو ور بودن. منتظر قسمت2هستم…

0 ❤️

469657
2015-09-17 23:06:45 +0430 +0430
NA

فقط چرت و پرت بود

1 ❤️

469658
2015-09-18 01:39:14 +0430 +0430

3لواط crazy

0 ❤️

469659
2015-09-18 02:12:48 +0430 +0430
NA

بسیار عالی ، بیصبرانه منتظر ادامه داستانم

0 ❤️

469660
2015-09-18 03:34:20 +0430 +0430
NA

خوب بود okkkkkkkkkk

0 ❤️

469665
2015-09-18 08:03:39 +0430 +0430

خیلی کم نظر میدم … اما داستانت اشکم را جاری کرد همزبان!! کاری ازم ساخته نیست جز اینکه تحسینت کنم و ارزو کنم دیگر هیچ ادمیزادی برای پول و ثروت مجبور نشود خلاف میلش با دیگران سکس کند…ارزو دارم اشخاصی چون شخصیت این داستان به جایگاهی که لیاقتش ره دارند برسند

2 ❤️

469667
2015-09-18 09:23:10 +0430 +0430
NA

Vaghean narahat shodam
Age khasti behem pm bede shayad betonam komaket konam

0 ❤️

469668
2015-09-18 10:15:04 +0430 +0430
NA

سلام به همه و دوست خوبم ایول
من نمی دونم چرا اکثر دوستان تفاوت خاطره با داستان رو نمی دونند ؟؟!!!
البته واقعیت اینه که شاید جای داستان توی یه همچین سایتی با این محتوا نباشه … نمی دونم … اینم از اون مسائله که حل کردنش خودش معضلیه …
اما دوست خوبم ایول جان
مثل همیشه عالی بود … ممنونم
شیوه ی نگارشت رو دوست دارم
موفق باشی

1 ❤️

469669
2015-09-18 14:18:18 +0430 +0430
NA

بابا بازم ضد حاللللللل sorry2

0 ❤️

469670
2015-09-18 14:42:24 +0430 +0430

ب خدا ناراحت شدم.کاری ب راست. یا دروغ بودن این داستان ندارم اما باورکنیداین داستان زندگی خیلی هاست.آدمایی راداریم که اینقدر دزدیدن که برای ۷۷ نسلشون کافیه و خیلیها محتاج نان امشبشون.

1 ❤️

469671
2015-09-18 16:34:52 +0430 +0430
NA

مرسی داستانت عالی بود لطفا خیلی زود ادامشو بذار ممنووووووووون

0 ❤️

469673
2015-09-19 01:14:56 +0430 +0430
NA

با سلام خدمت ان عزیز ائ کاش داشتم ومئ تونستم زندگیتو بدون چشم داشتئ ساپورت کنم ولئ چئ کنم منم دستم خالئ و روسیاه خدا ولعنت کنه ادم هائ سیاه قلبه روزئ را با منت تخویلت مئ دن

0 ❤️

469674
2015-09-19 01:21:51 +0430 +0430
NA

سلام عزیز از خوندن داستان زندگیت واقعا تاسف خوردم و به خودم لعنت فرستادم که اگه داشتم مطمعنه ساپورتت مئ کردم ونمئ ذاشتم حداقل خواهرت اذیت بشن ولئ شرمنده وخدا لعنت کنه بعضئ از ادم ها را که دادن چه پول وچه نون را به منت مئ دن ومجبورت مئ کنن به بعضئ از کارها وخدا ازشون نگذره

0 ❤️

469675
2015-09-19 07:06:16 +0430 +0430

واقعا نمیدونم چی بگم
واقعا داستانه زندگیت اشکمو دراورد
متاسفانه خیلی از ادما مثه … پول مردمو میخورن و یه ابم روش اما بعضیا واقعا به نون شب محتاجن
ای کاش پول داشتم و میتونستم کمکت کنم
ولی دمت گرم که نزاشتی خواهرات گرسنه بمونن
برات ارزو میکنم که همیشه تنت سالم باشه
فقط یه پیام بده چون فک کنم بتونم برات کار جور کنم
مواظب خودت باش

0 ❤️

469676
2015-09-19 08:59:58 +0430 +0430
NA

^_^

0 ❤️

469677
2015-09-19 20:04:33 +0430 +0430

سلام ایول جان,یه ایول دیگه برای قسمت اول,که حتی اگه اسمتم نمیدیدم میتونستم از قلم و سبک نگارشت بگم کار خودته…غمگین و دردناک و همزمان لطیف و زیبا و البته تمیز و پاک,آقایون,دخترامونو دریابیم,این دخترا که مدام دنبالشونیم و مدامم اذیتشون میکنیم,دروغ میبافیم براشون تا مثلا مخشونو بزنیم,یا هر نوع اذیت و آزار دیکه ای,این دخترا اول و آخرش دخترای همین مملکتن,مال شمان,همونطور که شما هم مال اونا هستین,یکم…نه,خیلی باید هواشونو داشته باشیم,نا سلامتی مردی گفتن… اما داستان,خوب بود ایول عزیز,ادامه رو هم میخونم,امتیازم کامل تقدیم شد عزیز برادر give_rose

0 ❤️

469678
2015-09-20 08:49:47 +0430 +0430
NA

واقعا خوب نوشتی احساساتی شدم boredom

0 ❤️

469680
2015-09-21 12:16:38 +0430 +0430
NA

خوب بود با اون قسمت پسر ایرانی و ازادی و اینا موافقم . وجود ادمهایی مثل سامان رو هم درک می کنم …
ادامه شو میخونم

0 ❤️

469681
2015-10-02 02:17:38 +0330 +0330
NA

آره واقعا چرا انقد غمگین بود ؟؟؟

0 ❤️

544801
2016-06-14 13:52:05 +0430 +0430

6 ماه از اخرین نظر میگذره :) ممنونم از داستانت …ولی خیلی دلم میخواد از این سبک داستانها بیشتر بنویسی. مساله تابوهای جنسی …تشکر

1 ❤️

651188
2017-09-10 22:15:46 +0430 +0430
NA

عالییییییی . امیدوارم مشکلاتت حل بشه . اما واقعا قشنگ نوشتی و کیییرم تو این کشور

0 ❤️

655254
2017-09-30 17:46:09 +0330 +0330

آفرین شادی جان، نظرمو نمیدم تا قسمت آخر بخونم، خوشم اومد از نثر سلیس و زیبایی که داری،
آفرین 13

0 ❤️

685824
2018-05-05 17:29:30 +0430 +0430

چقد تلخ و زيبا

0 ❤️

744961
2019-01-31 14:46:47 +0330 +0330

طرز نوشتنت قشنگ بود .مرسی

0 ❤️