BDSM ایرانی (4)

1394/07/03

…قسمت قبل

وقتی چشمامو باز کردم, یه چند لحظه طول کشید تا یادم بیاد چی شده و من کجام. سقف برام نا آشنا بود و وقتی سرمو بر گردوندم٬ با دیدن شلاق روی دیوار٬ تازه همه چیز یادم افتاد.لنزها تو چشمام میسوخت و جابجا شدنشون باعث میشد تار ببینم. انگار نباید باهاشون می خوابیدم. تازه یادم افتاد آرایشگره اینو بهم گفته بود. تو همون اتاق ترسناک روی زمین افتاده بودم و دست و پاهام باز بود. اولین چیزی که نگاهم رفت دنبالش٬ اون دختر و پسر بیهوش بود که انگار فقط پارچه ها و طناباشون به جا مونده بود. یعنی کجا برده بودنشون؟ همه جا سکوت محض بود طوریکه صدای ضربان قلبمو میشنیدم که لحظه به لحظه بالاتر میرفت. تو این اتاق خیلی میترسیدم. مخصوصاً اون قفس بزرگ انگار روحمو میخورد.امااینبار یه تخت پزشکی هم به اتاق اضافه شده بود و اتاقو ترسناکتر میکرد.نمیدونم چرا می لرزیدم. از ترسِ این اتاق بود یا از ترسِ بلایی که قرار بود سرم بیاد٬ عضله هام حرکات تشنجی میکردن. بی حال بلند شدم و نشستم تو جام و سرمو گرفتم تو دستم. سرم گیج میرفت.نمیدونستم منظورشون از اینکه دست و پاهام بازه٬ چی بوده٬ اما یه چیزای گنگی از حرفهای سازش یادم می اومد که بهم گفته بود باید فرار کنم.حتما منظورشون این بوده که فرار کنم.از این فکر و اینکه نمیدونستم کجا کمین کردن٬ یه دفعه این اتاق مخوف, برام امن تر شد.از یه طرف دلم نمیخواست شروع بشه٬ از یه طرف هم دلم میخواست سریعتر کارشون تموم بشه که بتونم برگردم خونه. خونه ای که دیگه امن نبود. یعنی تو خونه میکروفون کار گذاشته بودن؟ کجای آشپزخونه؟ زیر میز؟ کجا؟ باید سریعتر میرفتم خونه و همه جا رو به هم میریختم. اما به نظر میرسید اول باید از این خراب شده تموم میشدم.سریع بلند شدم و از اتاق شکنجه دویدم بیرون. به در اتاق اصلی که رسیدم٬ سازش رو دیدم که دو تا دستاشو تکیه داده بود به قاب در و انگار منتظرم بود.
-کجا؟!تشریف داشتین هنوز…
عقب عقب رفتم که یکهو یکی از پشت بازوهامو گرفت و بغلم کرد. صدای شاهرخو سریع شناختم که گفت:
-حق با تو بود. انگار باید می بستیمش که نتونه فرار کنه…
سازش اومد تو و درو پشتش بست. شاهرخ همونطوری که منو گرفته بود٬ محکم فشارم میداد به دیوار. قدش ازم بلندتر بود واز پشت چسبید بهم. هر چی تقلا میکردم از تو بازوهاش بیرون بیام٬ انگار لعنتی تازه قویتر میشد.
-مسعود؟ به نظرت با یه دختر زبون نفهم و کله شق باید چیکار کرد؟
سازش اومد و دست به سینه کنارمون ایستاد و در حالیکه زل زده بود تو چشمام گفت:
-نمیدونم! شاید بهتره از خودش بپرسیم… تنت میخاره تو؟ من که گفته بودم همینکه پدرت حسابشو با ما تصویه کنه٬ آزادی که بری…تو مگه تنت میخاره که حرف گوش نمیکنی؟ می دونم چه جوری بخارونمت که تا عمر داری دیگه خارش نگیری…
نمیدونم چرا از نگاه سازش حس کردم که منتظره یه جوابی٬ چیزی٬ از طرف منه. فقط میخواستم سریعتر همه چیز تموم بشه٬ برای همین هم گفتم:

  • لطفاً بذارین برم…
    شاهرخ همونطوری که از پشت محکم بغلم کرده بود٬ پیشونیشو گذاشت رو کتفم و با صدای بلند خندید.
    -وای خدا! مسعود! فقط باید قیافهٔ خودتو میدیدی بشر!
    تو صورت سازش یه حالت تعجب و کسالت بود که باعث شده بود لباش یه کم از هم باز باشه و بِر و بِر منو نگاه کنه. انگار منتظر یه چیز بیشتر بوده باشه. منم داشتم با تعجب نگاهش میکرد و نمیفهمیدم شاهرخ چرا میخنده که سازش گفت:
    -لطفاً بذارین برم و درد!.. مگه داری از بقال سر کوچه ماست میخری٬ کره خر؟! از بس بی احساس گفتی٬ خوابم برد بچه…
    شاهرخ که هنوزم داشت میخندید گفت:
    -تقصیر خودته خوب مسعود جان. یه کارگردان خوب باید بدونه چطوری بازیگرو ببره تو نقشش…
    -ببره تو نقش؟ الان ایشونو همچین فرو کنم تو نقشش که دیگه در نیاد از توش… بیا ببینمت تو رو توله سگ!
    خم شد و پاهامو از زمین بلند کرد و همراه شاهرخ منو بردن تو همون اتاق لعنتی و به شکم خوابوندنم روی همون تخت. شاهرخ دو تا دستامو از دو طرف گرفته بود و طوری محکم نگهم داشته بود که نمیتونستم تکون بخورم. سازش همونطور که پاهامو باز کرده بود و داشت مچشونو با کمربندهای چرمیِ پایین تخت میبست٬ هن و هن کنان گفت:
    -البته تقصیر خودتم نیست. من انگار از اول یه کم زیادی ملایمت به خرج دادم. حالا عملی بهت یاد میدم بازی رو خراب نکن یعنی چی! ببند ببینم اون دستشو تو ام! همینجوری منو نگاه نکن…
    عصبانیت و تهدید صداش اونقدر واضح بود که نه تنها من٬ بلکه تک تک سلولهای بدنم هم شنیدنش. شاهرخ شروع کرد به بستن مچ دست راستم و سازش هم همزمان مچ چپمو میبست.
    -تورو خدا آقای سازش! غلط کردم!
    -حالا یه کم بهتر شد اما هنوزم خوب تو حس نیستی… شاهرخ جان؟ ببند اون درو عزیز. یه وقت صداش نره بیرون… یه احساساتی بریزم تو وجودت که حال کنی…
    سازش صندلی رو که چند ساعت پیش روش نشسته بودم آورد و گذاشت جلوم. نشست رو به روم و پاشو انداخت رو پاش و خیلی آروم و خونسرد گفت:
    -مگه نمیخواستی اون روی سگمو بالا بیاری؟ ها؟ بفرما! حالا بگو ببینم…شما کی هستی؟
    -تاتیانا؟
    -اسم خودته…از من میپرسی؟ بزن…
    یه صدای فیش به گوشم خورد و پوست باسنم آتیش گرفت. جیغ کشیدم و چشمام از درد یه لحظه سیاهی رفت. سریع تا جایی که گردنم اجازه میداد، برگشتم. شاهرخ داشت با یه شلاق کوتاه سیاه میزد.
    -باهات حرف میزنم تو چشمام نگاه کن… گفتی اسمت چیه؟
    -تاتیانا! به خدا اسمم همینه! غلط کردم! تورو خدا! هر چی بگین گوش میکنم!
    -خوبه! میبینی شاهرخ؟ به جان خودم اصلاً احساسشو به این اسم حس کردم! اونموقعی اون جمله چی بود که گفتی؟ همونکه کارتو به اینجا کشوندو میگم… قبل از جواب دادن خوب فکر کن…
    از ضربهٔ شلاق اسمم یادم رفته بود، چه برسه به اون جملهٔ لعنتی!
    -تو رو خدا بذارین برم…
    -بزن…
    اگه فکر میکردم ضربهٔ قبلی درد داشت، اشتباه میکردم. این یکی نفسمو بند آورد. تا حالا اینطوری گریه نکرده بودم. حتی تو ختم پدر و مادرم. اشک از چشمام میجوشید.
    -نه!!! بذارین برم!!!
    -ای جونم! حالا به این میگن جمله…به این میگن فن بیان…اما لطفا یادت رفت بگی. بزن…
    -لطفاً!! لطفاً! لط…فاً…
    با ضربهٔ بعدی دیگه سرمو بی حال گذاشتم رو تخت. سازش موهامو پشت سرم گرفت و سرمو بالا کشید.
    -چی شد؟ مُردی؟ تا تاریخچهٔ جد و آبادتو بهم نگی حق نداری بمیری دختر جون… حالا بگو ببینم؟ کی هستی؟ واسهٔ چی اینجایی؟
    -من تاتیانام… تا… چند وقت پیش تو… مسکو زندگی میکردم …اما …به خاطر… کار پدرم اومدیم… اینجا تو ژاپن… به خدا …من فقط یه …بچه مدرسه ای هستم… از… کارای پدرم خبر ندارم… اذییتم… نکنین… خواهش …میکنم!
    سازش یه لبخند شیطنت آمیز و پر از رضایت زد و سرمو ول کرد.
    -حالا بهتر شد! همینو میخواستی؟ باید حتماً باهات فیزیکی میشدم تا زبون منو بفهمی؟ الان که دیگه با هم مشکل ارتباطی نداریم… داریم؟
    -نه…فقط… تو رو خدا ۱۰ نفری نکنین… طاقتشو… ندارم…
    -اِ؟ گفتم ده نفر؟ ببخشید منظورم دو نفر بود. حتماً اشتباهی گفتم…بازش کن شاهرخ… بریم که باهات خیلی کار دارم…
    سازش از یه طرف و شاهرخ از یه طرف دستا و پاهامو باز کردن. پشتم از شدت درد بی حس شده بود. با صدای سازش که میگفت بلند شو دیگه٬ سعی کردم بلند شم اما نتونستم. سازش که اینو دید دستاشو انداخت زیر بغلهام و منو کشید تو بغلش و اونموقع بود که خودمو از رو تخت کشیدم پایین. نفسم بند اومده بود. همونطور که گریه میکردم٬ با دلخوری به سازش و شاهرخ نگاه کردم.عقب عقب رفتم و ازشون یه کم فاصله گرفتم.سازش با یه لبخند معنی دار٬ داشت نگاهم میکرد:
    -میبینی کوچولو؟ چقدر این متود مؤثره؟ لا کردار همیشه جواب میده. رد خور نداره!
    -شما دو تا… حیوونین…
    -اووف! شاهرخ!قبلیه یادته؟ نرسیده از ترسش داشت ساک میزد. اصلاً باهاش حال نکردم… اما این!.. یعنی من میمیرم واسهٔ دخترای زبون دراز. کتک خورشون ملسه! تو انگار خیلی کنف شدی گفتم فقط دو نفر میکننت. ها؟ خیلی دلتو صابون زده بودی واسه ده تا مرد؟… چشم عزیزم! مگه من مُردم؟ کونتو همچین سرخش کنم که فردا سر کار همه اش سر پا وایسی…
    -من دیگه نمیام اونجا!
    -اِ؟ خیلی بد شد که! پس من الان بدون منشی چیکار کنم؟ البته… نوشین بود یا ستاره که درسش تموم شده؟ آها! نغمه بود… شاهرخ یعنی فقط باید ببینیش… خام خام میشه خوردش…
    -آره بابا! میدونم… بعضی شبا به یادش یه کف دستی هم میرم… تا ببینم قسمت چی میشه؟ مخصوصاً که اگه خدای نکرده بزرگترشون یهویی غیب بشه…
    هر دوشون همونطور که به من نگاه میکردن داشتن با هم حرف میزدن. از این فکر٬ پشتم لرزید.
    -آره بابا! قضا قدره دیگه. کاریشم نمیشه کرد. اینروزا هم که دیگه غوغا میکنه…
    آروم نالیدم تورو خدا به اونا کار نداشته باشین. هر کاری بخواین براتون میکنم… فقط…
    سازش با یه لحن مهربونتر گفت:
    -تاتیانا؟ مهمونی رو شروع کنیم دیگه. ها؟
    -بله…
    -پس بیا اینجا دختر جون. به جفتمونم گفتی حیوون٬ میکنه به عبارتی هر نفر ۵ تا سیلی… با ۵ تا شلاق. بیا… بیا قربونت برم که خیلی دلم میخواد کردنتو شروع کنم. بیا! نمیای؟ من بیام پس؟
    با قدمهایی که میلرزید رفتم طرفش. نرسیده٬ یه سیلی طوری بهم زد که احساس کردم مغزم سر جاش تکون خورد. بعدش هم دستشو از پشت انداخت و یونیفورمو تو تنم پاره کرد و بالاتنه اشو از تنم در آورد. سعی کردم تنمو جلوی چشمای هیزشون بپوشونم اما شاهرخ اومد پشت سرم و نذاشت. از پشت دستامو گرفت و نگه داشت.
    -حالا صاف وایسا…
    صاف شدن من همانا و ضربهٔ محکمی که سازش با پشت دستش زد رو نوک سینه ام همان. طوری جاش میسوخت که درد شلاقها اصلاً یادم رفت.
    -آخ! نزن! هر چی بگی همونه به خدا!
    -فعلاً که میگم این ۹ تا سیلی بعدی رو میخوام بزنم… حاضری؟
    و سیلی بعدی رو زد رو اون یکی. بعدی ها رو با کفِ جفت دستاش طوری از بالا به پایین زد که حس کردم سینه هام کنده شدن. بعدیش بازم جفت بود و اینبار از پایین به بالا. بیشرف دستش چقدر سنگین بود؟ اینهمه زور از کجا می اومد یعنی؟انگار خدا میدونسته با چه کسخلایی طرفه که بدن ما ها رو اینجوری محکم آفریده. وقتی آخرین سیلی ها رو زد٬ دیگه تقریباً از حال رفته بودم. فقط چون شاهرخ نگهم داشته بود٬ سر پا بودم. شاهرخ با گفتن حالا نوبت منه٬ منو خم کرد به شکم رو تخت و وقتی دیدن دارم می افتم٬ سازش دستامو گرفت و روی تخت نگه داشت. برخورد سینه هام با سطح تخت٬ دردشونو خیلی بیشتر میکرد.
    -الان دیگه تموم میشه دختر جون. دندون رو جیگر بذار. بزن دیگه تو هم! مُردم از شق درد…
    -۵ تا بود؟
    انگار چیزی رو که باهاش منو میزد با قبلی فرق داشت. نمیدونستم چی بود اما با ضربهٔ اولی که زد سطح بیشتریو روی پشتم سوزوند.سازش دو زانو رو به روم نشست روی زمین و خیره شد تو چشمام.
    -الهی بمیرم واسه ات… ببین چه گریه ای هم میکنه… آخه اینجوری بی صدا گریه میکنی این جیگرم کباب میشه که…نمیخوای بلند گریه کنی؟ طاقتت زیاده؟ یا شایدم شاهرخ خیلی آروم میزنه؟شاهرخ جان؟ داداشِ من… یه دونه خوبشو بزن که صدای این تاتیانا رو بشنویم…
    و بی انصاف زد. طوری که دیگه بقیه اش یادم نیست…
    با تکونهای مداومی که بدنم میخورد٬ چشم باز کردم. سازش بود که کنارم به پهلو خوابیده بود و داشت خیلی ملایم توم تلنبه میزد. روی زمین سفت همون اتاق خوابیده بودیم.
    -بیدار شد… شروع کن…
    یه دفعه دستای شاهرخ که رو پشتم نشست جیغم رفت هوا. بی انصاف با یه فشار طوری آلتشو فرو کرد تو پشتم که نفسم بند اومد.
    -ای جونم! این چه تنگه!
    تازه وقتی شروع کرد به کردن٬ فهمیدم که اون درد فرو رفتنش اصلاً درد نبوده. مخصوصاً که خوردن تنش به پوستم خیلی جای کتکی رو که خورده بودم می سوزوند.خواستم جیغ بکشم اما دستشو محکم گذاشت رو دهنم و سرمو از پشت چسبوند به سینه اش.سازش دستشو گذاشت رو گونه ام و با لذت گفت:
    -ش ش ش ش! سعی کن لذت ببری…
    از شدت درد٬ بی اختیار یه سیلی محکم با دست راستم که آزاد بود٬ زدم تو گوشش. تو چشماش یه چیزی برق زد. خیلی خونسرد تو گوشم زمزمه کرد:
    -منو میزنی عزیزم؟ کار خیلی بدی کردی… من اگه زدمت٬ قبلش بهت آمادگی داده بودم. میدونستی قراره چی بشه.اما من اصلاً آمادگیشو نداشتم دختر بد…مثل لاله زدی…
    انگار راست میگفت چون کوچیکتر شدن آلتشو توم احساس میکردم و چند لحظه بعد کلاً چشماش خالی از شهوت شده بود و پر از خباثت. انگار داشت فکر میکرد. شاهرخ بین آههای شهوت آلودی که میکشید٬ بهم گفت:
    -چت شد تو یهویی؟! من فکر کردم آدم شدی… خیالت راحت! کارم که تموم شد دستتو میشکنم واسه ات…
    -نه… لازم به شکستن دستش نیست… میدونم باهاش چیکار کنم… تو فعلاً حالتو بکن…
    سازش از کنارم بلند شد و تکیه داد به دیوار و بدون اینکه حرفی بزنه خیره شد به یه جای نا معلوم. حالا که سازش بلند شده بود٬ شاهرخ منو خوابوند رو شکمم و همونطور داشت تلنبه میزد توم اما اینبار وحشیانه. همونطور هم با کف دستش سیلی میزد به جای ضربه های قبلی. زیرش دفن شده بودم و سرشو کنار گوشم گذاشته بود و داشت منو میکرد. انگار گناه نا بخشودنی ازم سر زده بود. جیغام تو کف دستش میپیچید و خنثی میشد. شاهرخ آلت کثیفشو از پشتم در آورد و اینبار از همون پشت فرو کرد تو واژنم و چند لحظه بیشتر طول نکشید که با آههای بلند٬ خودشو توم خالی کرد و بیحال افتاد روم.
    سازش بلند شد و رفت و لباساشو تنش کرد. بعد هم از یکی از قفسه ها یه آمپول برداشت و بعد از اینکه پرش کرد٬ سرشو دوباره گذاشت روش و اومد نشست کنارم. چشمایی که تا دیروز خاکستری بیروح بودن٬ الان خاکستری بودن که زیرش پر از آتیش بود. با صدایی که هیچ احساسی توش نبود شروع به حرف زدن کرد و چیزی که شنیدم٬ تمام انرژیمو ازم گرفت چون فهمیدم دیگه بازی تموم شده:
    -سارا؟ منو یاد آقا جونم انداختی. خدا از سر تقصیراتش نگذره که ازش نمیگذرم. می دونی؟ دکتر ارتش بود. خدای انضباط و دیسیپلین بود کفتار! همیشه این شعر تخمی٬ ورد زبونش بود. پسر کو ندارد نشان از پدر٬ تو بیگانه خوانش نخوانش پسر. چون ارتشی بود٬ عادت نداشت حرفش دو تا بشه…اونموقع ها یه پنج شیش سال بود که انقلاب شده بود. من بیست ساله ام بود. خیلی درس خون بودم. آقا جون امر فرموده بودن که بنده باید به تبعیت از شغل ایشون٬ وارد پزشکی بشم. کس کش انگار پدرم نبود. همه اش امر و نهی میکرد. پدرم میخواست که پزشک بشم٬ اما من یه پسر عاشق بودم با یه روحیهٔ لطیف. علاقه به شعر و شاعری داشتم و عاشق دختر همسایمون٬ لاله. بی انصاف خیلی ناز بود. چشمای خمار مشکی. پوستش مثل آینه صاف و سفید که میتونستی خودتو توش ببینی. یه جورایی شبیه چند ساعت پیشِ تو بود. اما تو انگشت کوچیکه اش هم نمیشی. اما بدبخت پدرش معتاد بود. این آقا جونِ ما هم که کس کش٬ مقرراتی! یه بار تو روش وایسادم و گفتم که نمیخوام پزشکی بخونم. آخه از مُرده و کالبدشکافی میترسیدم. میدونی چی گفت؟ گفت تو جرات داری کنکورِ امسالو بده و رشتهٔ پزشکی قبول نشو. اونوقت باهات کار دارم! منم گفتم عصبانیه٬ حالا یه چیزی میگه. زد و من کنکور و تو رشتهٔ ادبیات قبول شدم. خودشم رتبهٔ یک رقمی. همون شب آقا جون فقط یه کلام گفت برو لاله رو بیار اینجا٬ میخوام با جفتتونم حرف بزنم… منِ خر هم خوشحال رفتم دنبالش.وقتی برگشتیم دو تا از دوستای آقا جون هم اونجا بودن. از همکاراش. قبلاً دیده بودمشون. میدونی چی گفت سارا؟ گفت فقط جنده ها و کونی ها به آبروی خوانواده اشون اهمیت نمیدن… طولش ندم عزیزم. اونشب آقا جون و دوستاش ما رو بستن و بعدشم آقا جون رفت و ما رو با دو تا دوستاش تنها گذاشت. مسعود شد کونی و لاله شد جنده…تا اونجا که میخوردم زدنم بی پدرا! بعدشم جلوی چشمام رفتن سر وقت لاله… سارا؟ میدونی چه دردی داره که جلوی چشمات به دختری که دوستش داری تجاوز کنن؟ هنوزم ناله هاش تو گوشمه.زیر اون دو تا کیر خر٬ گیر افتاده بود طفل معصوم! منم که داغون… هی میگفت مسعود توروخدا نجاتم بده… اما من!غرورم شکسته بود. نه چیزی میدیدم نه چیزی میشنیدم… پدر بیشرفم منو با دو تا دوست جاکشش به گا داد. پسر کو ندارد نشان از پدر… اما الان دیگه آقا جون٬ حتماً داره به پسرش افتخار میکنه… کارشون که باهامون تموم شد همونجوری ولمون کردن و رفتن. مادرم هم که مسلمون دو آتیشه! تشریف برده بودن زیارت کربلا… شاید اگه اون ننه ام به جای خدا پیغمبر٬ به بچه اش میرسید٬ نه تو اینجا بودی نه من. کی میدونه؟ شاید من اگه با لاله عروسی کرده بودم٬ الان تو دختر خودم بودی… شایدم نه… این آقا جون دیوث ما٬ قرار بود یه جا خفتمون کنه. خونه نباشه٬ بیابون باشه… حالا هم دارم از طریق امثال تو براش خیرات میکنم… بعد اون اتفاق… لاله دیگه لاله نبود. چقدر بهش گفتم لاله به خدا تو از گل پاک تری… تو تقصیری نداری که… میگفت من دیگه باکره نیستم. میگفتم بی انصاف تو واسهٔ من پاکی… پاکی به این چیزا نیست… بیا با هم بریم… مرهم درد هم بشیم… اما تنها رفت. بدون من رفت… یه شب قرص خورد و واسه همیشه خوابید… البته منم دیگه مرده بودم واسه همین هم رفتم سروقت دندونپزشکی. دیگه نه از مرده میترسیدم نه چیزی.یادمه جلسهٔ اولی که رفته بودیم برای تشریح٬ همهٔ بچه ها غش کردن به جز من. یادته شاهرخ؟
    شاهرخ تو گوشم نالید:
    -آدم مگه میشه خواهرشو یادش بره پسر خوب؟
    سازش همونطور که داشت هوای آمپولو میگرفت گفت:
    -سارا! مسعودی که عاشق لاله بود رو با هزار جور قرص وآمپول خوابونده بودمش… بازم بیدارش کردی و انداختیش به جونم لا مصب! الان هم مسعود توم بیداره٬ هم سازش٬ هم لاله… این دوزش بالاست و سه تا شانس بهت میده. یا میکشتت که اونوقت چشم تو چشم لاله باز میکنی. اگه نکشتت وقتی چشم باز کردی و مسعود تحویلت بگیره٬ اونوقت میری پیش خواهرات… اگرم که سازش تحویلت بگیره یه بلیط یه سره واسه دوبی داری… حالا بخواب ببینیم شانس تو چیه؟ مال من که تخمی بود…
    شاهرخ از روم بلند شد. نا نداشتم تکون بخورم. وقتی سازش آمپولو تزریق کرد داشتم به این فکر میکردم که شانس من کدومه یعنی؟ جندگی تو دوبی؟آغوش خواهرام؟ یا سکوت با لاله؟ اما وقتی تحت تاثیر آمپول چشمام گرم شد فکر کردم مهم اینه که خدارو شکر٬ همه خوابیم حالا دیگه دلیلش مهم نیست…
    پایان

نوشته:‌ ایول


👍 11
👎 0
114955 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

470145
2015-09-25 03:20:45 +0330 +0330

ایول داستانت حرف نداره ولی خیلی تلخه موفق باشی

1 ❤️

470147
2015-09-25 03:43:12 +0330 +0330
NA

اگه یه داستان فوق العاده نوشته شده بود تو شهوانی اونم داستان تو بود
فوق العاده بودی تو فوق العاده
واقعا ممنون
من بیصبرانه منتظر قسمت آخر بودم
بازم ممنون با داستان زیبات give_rose

1 ❤️

470149
2015-09-25 04:23:55 +0330 +0330
NA

Mason 69 داستانِ “من و غربت” رو فراموش کردی!

0 ❤️

470151
2015-09-25 11:51:14 +0330 +0330
NA

لاله خواهر شاهرخ بود؟

0 ❤️

470153
2015-09-25 12:09:30 +0330 +0330
NA

بسيار داستان عالي اي بود!مخصوصاً نگارش،خيلي حرفه اي!بنظر نمياد كار يه آماتور باشه!

1 ❤️

470155
2015-09-25 14:34:36 +0330 +0330

Kheyli top bod damet garm ehsas kardam daram film mibinam dastan kamel b in migam
Jay pishraft dar
Bazam merci

1 ❤️

470157
2015-09-25 14:59:35 +0330 +0330
NA

عالی بود.واقعا حق با داستانه انتقام ی نفری ک درحقت بد کرده داریم با تمام وجود از بقیه میگیریم

1 ❤️

470158
2015-09-25 19:49:23 +0330 +0330
NA

عااالی بود واقعا جالب بود منم بی صبرانه مناظر بودم مرسی ازت

1 ❤️

470159
2015-09-25 19:49:35 +0330 +0330
NA

عااالی بود واقعا جالب بود منم بی صبرانه منتظر بودم مرسی ازت

1 ❤️

470161
2015-09-25 20:39:58 +0330 +0330

سلام ایول عزیز,داستانی 4 قسمته,یکی از یکی قشنگ تر و همینطورم غمگین تر,اما با اینکه غم درشون موج میزنه,خواننده کاملا خودشو بجای راوی داستان حس میکنه…تلخیشو حس میکنه,درد میکشه,همزمانم مشتاق خوندن بقیهء داستان میمونه تا انتها,جمع کردن و نوشتن همچین داستانی,فقط کار ایول ماست…و اما داستان,تو این کتگوری تا حالا نخونده بودم,این نوع وحشی گری در سکس (چیزی که قاعدتا باید فقط به عشق و عشق ورزیدن مربوط باشه) رودوست ندارم,اما اینکه بعضیا سکس خشن دوست دارنو درک میکنم,البته منظورم سکس خشنه,نه وحشی گری ضمن سکس!,داستان خوب بود و خیلیم خوب نوشتی عزیز برادر,خسته نباشی و … مرسی

1 ❤️

470162
2015-09-25 20:54:32 +0330 +0330
NA

دوستان سنت شکنی کردن و از مدالی که به همه‌ی داستان ها میدادن خبری نبود.
از طرف همه‌ی عزیزان: کیرم دهنت، داستان خوبی بود.
جدا از تم دلهره آور، ویرایش خوبی هم داشت. اما چند وقتی که همه‌ی داستان‌ها با خشونت توامان شدن. انگار که خیلی‌ها از این خشونت لذت میبرن.
امیدوارم این یکی مثل کونی شدن خیلی ها تو شهوانی به عاقبت تکراری و خسته کننده گرفتار نشه، تو همه‌ی پست ها ردپای این دوستان و میشه دید.
موفق باشی…

0 ❤️

470164
2015-09-25 23:32:23 +0330 +0330
NA

به جرات ميتونم بگم اولين داستاني بود كه از خوندنش نهايت لذتو بردم.عالي بود ممنون

0 ❤️

470167
2015-09-26 07:07:17 +0330 +0330

انگار یه داستان نویس اجیر شده در مورد این موضوع داستان بنویسه
ولی یادتون تره اگه یکی خودش کونش نخاره پاش هر جایی باز نمیشه

0 ❤️

470169
2015-09-26 18:57:46 +0330 +0330

داستان بسیار زیبا در عین خیلی غمگین. اما اصلا بعید ه که با فرضیه خاریدن کون سارا موافق باشی. تو کل داستان سارا داره میگه به خاطر خواهراش مجبوره به این شکنجه.تن بده .ثانیا کودوم دختری حاضره با 2تا هیولا این مدلی سکس کنه ؟؟؟ جز این که خودشو داره فنا میکنه تا خواهراش در امان باشن؟

1 ❤️

470170
2015-09-26 18:59:22 +0330 +0330

زیبا وغمگین

0 ❤️

470173
2015-09-27 13:18:29 +0330 +0330
NA

عالی بود حرف نداشت cray2

1 ❤️

470175
2015-09-28 14:37:20 +0330 +0330
NA

سلام دوست عزیز
ما قتل عام درجه داران و نظامیان پهلوی را دیدیم و سکوت کردیم.
سال شصت و هفت مجاهد و فدایی را تکه تکه کردن و سکوت کردیم.
سال هشتاد و هشت به زندانیا تجاوز کردن و سکوت کردیم
انان را داخل زندان ها لخت مادرزاد کردن و سکوت کردیم
روی زنانمان اسید پاشیدند و سکوت کردیم
حالا هم قاچاق دخترانمان و ناموسمان…
باز نیز سکوت میکنیم.
سکوت برای ما چیز جدیدی نیست…

0 ❤️

470177
2015-10-02 03:08:52 +0330 +0330
NA

من همش انتظار داشتم تهش مسعود بغلش کنه . بی دی اس ام این نیس . ولی داستان خوبی نویسنده باحالی هستی

0 ❤️

470178
2015-10-02 03:10:17 +0330 +0330
NA

کاش تهش مهربون تموم میشد آقااااااااااا

0 ❤️

470180
2015-10-15 19:13:21 +0330 +0330
NA

من که جفت کردم

0 ❤️

548271
2016-07-09 19:35:57 +0430 +0430

تلخ بود… :(

0 ❤️

655363
2017-10-01 06:24:07 +0330 +0330

سارا مگه پریود نبود؟

0 ❤️

655366
2017-10-01 06:44:44 +0330 +0330

ای بابا، اینکه زود تموم شد.
روند داستان حالت یکنواخت، دراماتیک، گاهاً سرد و استخوان سوز می شد. حماقت و ساده لوحی سارا خیلی به چشم میاومد،که تنها هدفش کسب پول برای
ادامه تحصیل خواهراش بود.
برخلاف اسم داستان، تنها در قسمت آخر، فانتزی یا پوزیشن BDSM اونم تنها در حد چندجمله مختصر شلاق بوده که به نگارش دراومد.
اما جای بسیار تشکرو قابل توجه و ستایش داره که، ساختار دستوری،نگارشی، و کلمات کلیدی زیبایی نگارنده در جای جای داستان بکار برد. از خوندنش لذت بردم،سپاسگزارم.
آفرين 16

0 ❤️

751615
2019-03-02 16:58:24 +0330 +0330

ترس،وحشت و هیجان اما طولانی بود در کل خوب بود بازم بنویس اما سعی کن کش دارش نکنی

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها