×هشدار× یه پدر هیچوقت به دخترش دست نمیزنه (۳)

1396/12/14

…قسمت قبل

تازه از مدرسه برگشته بودم خونه . چشمام از خستگی ، بیحوصلگیو شب زنده داری شبیه دو تا حفره ی قرمز شده بود . مامانو از رو گونش بوسیدمو بدون هیچ حرفی دویدم تو اتاق . روزِ خوبی نداشتم . از اون روزای مزخرفه گند با یه عالم طعنه و کنایه از مهشاد و دخترای سال آخری! جوری مسخرم کردنو به ریشم خندیدن که نزدیک بود اشکای دمِ مشکم وسطِ حیاط مدرسه سرازیر شه… همش تقصیر این فرزین عوضیه . با یادآوری اسمش لجم گرفتو کیف و مقنعمو پرت کردم رو صندلی چرخدارِ پای میز تحریر. با ناراحتی دکمه های روپوشِ آبیمو باز کردمو شوتیدمش رو تخت . به به چه پرتابِ دقیقی! غرغرکنان شلوارمم درآوردمو با یه شوت انداختمش رو زمین و درحالیکه فقط یه شورت و بلیز تنم داشتم پریدم تو حموم .
مامان تو آشپزخونه بود و داشت ناهارو آماده میکرد . صدای ملایم ”دلکَش“ خواننده ی مورد علاقش سکوت و آرامش خونه رو بهم میزد. روزایی که مامانم خونه بود همه چی فرق داشت . انگار بودنش همه چیو ، حتی حال و هوای خونرو هم عوض میکرد. روزای بودنشو وقتی از مدرسه میومدم دوست داشتم. خونه ی با مامان به قلبم اطمینانو گرما میداد. تو پادریه حموم یکم مکث کردمو چند دقیقه ای به صداش که جسته گریخته با دلکش همخونی میکرد گوش دادم .همیشه عادت داشت موقع کار و آشپزی موزیک بزاره . قیافش دیدنی بود . سالاد خورد میکردو زیر لب میخوند . با یه لبخند ازش رو برگردوندمو درِ حمومو بستم. “عاشقتم مامانی جون”
توی حموم با چشمام دنبال چارپایه گشتم . از گوشه ی دیوار ورش داشتم ، گذاشتمش زیر دوش ، آبو ولرم کردم و نشستم رو چارپایه!
کارِ همیشگیم بود . تمامِ بیست دقیقه های اول حمومم همینطوری میگذشت! مامانم بعضی وقتا با کنایه میگفت آرمیتا خانوم همیشه زیره دوش راز و نیازاشو میکنه. راستم میگفتاااا !
اصلا برام یجور مدیتیشن شده بود…همیشه باید تو حموم با خودم خلوت میکردم . تمام فکرای ناب تو همین اتاقکِ بخار به ذهنم جرقه میزد.
اینبارم چشمامو بستمو رفتم تو فکرِ قهرمانِ رویاهام که دیشب بدجوری پشتمو به خاک مالوند .
هنوز اثری از فرزین خان به چشم نمیخورد . نیمده بود خونه .همون بهتر! باهاش قهر بودم . دیگه دلم نمیخواست حتی چشمم به چشماش بیفته . یادِ دیشب که میفتادم بغض گلومو میگرفت . کی فکرشو میکرد اینجوری شه؟ از یادآوریه اتفاقای دیشب دستامو زیر جریانِ آب مشت کردمو اخمای عمیقم به پیشونیم چین انداخت “مردک احمق” :

« ساعت 6 عصر بود . مامان که خداحافظی کردو برای شیفت شبش از خونه زد بیرون با یه شور و شوقِ بیمانند خودمو رسوندم به اتاقمو شلوارِ راحتی و تیشرتِ گشادمو کندمو یه بلیز دکولته ی سفید با یه دامنِ کوتاه ِآبی پوشیدم . این بلیزو یکی از همکلاسیام برای تولدِ 13 سالگیم آورد. مامان میگفت این به دردت نمیخوره میگفت این مدل برای زنای گندست اما من با لجبازی نگهش داشتم! به هرحال هرچیزی یروزی و یجایی به کار میاد! لباس پوشیدنم که تموم شد مثل یه طاووس مغرور خرامیدم جلوی آینه ی قدیه تو سالن. شونه های استخونیم که از بالای لباس زده بود بیرون یه جورِ ناجوری میزد تو ذوق . یه لحظه فکرم پر کشید سمت شونه و بازوهای پُرِ مامان و اخمام رفت تو هم.کاش یروزی شونه ها و بازوهای منم پر بشه. قیافم تو آینه به جای یه طاووسِ زیبا ، بیشتر شبیه یه ملخِ ریز جثه شده بودش که دکولته تنش کرده تا سکسی بنظر برسه!
چندشم شد . واقعا مسخره شده بودم.
”ایییییییش این چه لباسیه“
از خیرِ پوشیدن دکولته گذشتمو با یه زیرپوشِ سرخابیه معمولی عوضش کردم . باز بهتر شد!
جلوی آینه ی سالن زیرپوشو دادم بالا و زل زدم به سینه هام . دو تا گردالی کوچیکتر از پرتغال. دو تا گردالیه مخروطی شکل با نوک ریز و هاله ی صورتیو شفاف . وقتی با دست فشارشون میدادم حسابی درد میکردن. نوکاشون انقدر حساس بودن که نمیتونستم لای انگشتام بگیرمو فشارشون بدم . با اینکار واقعا اشکام سرازیر میشد!
زیرپوشو دادم پایینو تو آینه با یه صورتِ خندونِ فرشته وار یه چشمک تحویل خودم دادمو زیر لب گفتم : ” پیش به سوی پیروزیه بزرگ“
مهشاد میگفت این دو تا گردالیه کوچولو هر مردی رو تسلیم میکنه . میگفت مردا دوست دارن مثل نینی کوچولوها سینه ی زنارو بخورن و میک بزنن .میگفت عاشق اینکارن. از تصورش خندم میگرفت ! چقدر این مردا عجیب غریبن!
بهرحال بهونه ی خوبی بود.اگه مهشاد راست بگه دیگه امشب همه چی تموم میشه. برای اتمام کار رفتم اتاق مشترک مامان تا از رژ لبش یکمی به لبام بمالم . فرزین هنوز نیومده بود خونه . تصمیم داشتم برای اومدنش سنگِ تموم بزارم . یه رنگِ سرخابی همرنگ زیرپوشم ورداشتمو بعد از اینکه تو آینه به قیافه ی عجیب غریبم عادت کردم رفتم تو آشپزخونه! چایی بعدازظهرو ریختم تو سینکو چایی تازه دم کردم . شیرینی های نارگیلی رو مرتب چیدم تو یه ظرفِ بلوریو بردم تو سالن و گذاشتمشون رو میزِ جلوی تلویزیون. میدونستم هر وقت از بیرون میرسه خونه ، عادت داره یکم تو سالن جلوی تلویزیون روی مبل ولو شه و کانالارو بالا پایین کنه.
چراغای خونرو تا اونجایی که میشد کم کردمو یه شمعِ بودار هم گذاشتم وسطِ میز . اینا همش توصیه ی دخترا بود . قلبم گرومپ گرومپ تو سینه میکوبید . بدون اینکه آروم بگیرم طول خونرو با قدمام بالا پایین میرفتم تا آقا از راه برسه .
به محض اینکه صدای کلید انداختنش رو داخلِ قفلِ در شنیدم بدوبدو رفتم تو حمومو قایم شدم . گوشام با دقت زمانو آنالیز میکرد . صدای قدم هاشو میشنیدم .
اول رفت سمت یخچال و آب خورد . بعدش اتاق کارش . بعدش اتاق خواب . چقدر طولش میده! حتما داشت لباساشو عوض میکرد . میدونستم یسرم به اتاقم میزنه تا ببینه خوابم یا بیدار .منتظر بودم . صدام که کرد جواب دادم . گفتم حمومم. صدای دور شدنِ قدمهاشو میشنیدم . میدونستم میره سمتِ سالن . کلی لفتش دادمو با یکم ترس از حموم اومدم بیرون . مهشاد سفارش کرده بود زمانی برم بالای سرش که در حالِ استراحت باشه نه مشغولِ کار . آهسته خزیدم سمتِ آشپزخونه و با دستِ لرزون چایی ریختم . جلوی تلویزیون نشسته و سرشو کرده بود تو گوشی. چاییو گذاشتم تو سینیو با قدمهایی که لق میزد رفتم سمتش. پشتش به من بود . سینی رو که گذاشتم رو میز نگاهشو از گوشی کند و دهنشو باز کرد تا چیزی بگه اما حرف رو لباش خشکید .
انگار ماتش برده باشه نگاهِ متعجبشو دوخته بود به صورتم .به رژ لبِ سرخابی .
یه لبخندِ نامطئن زدمو سعی کردم با ادا اطوار و لوس بازی از بُهت درش بیارم : ـ چایی یخ میکنه هااااا یخم بکنه از دهن میفته خودشم چایی که من برات ریختم…
صدای سردش تمام ذوقمو از بین برد : ـ این چه قیافه ایه؟!
یه فیگورِ بامزه گرفتمو در حالیکه دستامو قلابِ کمرم میکردم با غرور پرسیدم : ـ خیلی خوشـــــگل شدم مگه نه؟
ـ نه معلومه که نه! برای چی خودتو شبیه عنتزا درست کردی؟
با اینکه خورده بود تو ذوقم اما نتونستم نخندم : ـ واقعنم که چقدر با ذوقی! مامان که آرایش میکنه نمیگی شبیه عنتز شده
ـ آره! مامان! تو هم هروقت ازدواج کردیو مادر شدی صورتتو بکن تابلوی نقاشی . کسی حرفی نمیزنه
لبمو گزیدم و با سرخوردگی که تو صدام موج میزد پرسیدم ـ یعنی تو اینجوری خوشت نمیاد؟
بهم اخم کرد و نگاشو انداخت تو گوشیش : ـ نه نمیاد. مسخره شدی
با قیافه ای کِنِف کنارش پهن شدم رو مبل . مشخص بود اخلاقش سگیه اما من نمیخواستم کارِ شروع کردمو نیمه تموم ول کنم
ـ بابا؟
ـ گفتم نگو بابا
ـ اَه خب باشه! فـــــرزین خوبه؟
ـ هوم
ـ نگفتی نظرت راجب خونه چیه؟ رویایی شده نه؟
یه نگاه به فضای نیمه تاریک راهرو و شمعِ روی میز انداخت و ناراضی سر تکون داد .
خودمو روی مبل کشیدم سمتش و از بغل چسبیدم به بازوشو سرمو گذاشتم رو شونش . با لب و لوچه ی آویزون کنار گوشش زمزمه کردم : ـ امشب حالم خوب نیستش اصلا… مثلا نمیخوای بپرسی چمه
ـ علاقه ای ندارم بدونم
نگاهش همچنان تو گوشی بود . حرصم گرفت.
ـ اَه چقدر بداخلاق! عین سگ میمونی…
یه لحظه لبمو گاز گرفتمو ترسیدم که نکنه از حرفم عصبی شه اما چیزی نگفت . امشب شبِ سکوت بود!
نمیدونستم چیشده که به این شدت داره از صحبت کردن باهام فرار میکنه.واقعا نمیدونستم چجوری میتونم بحثو به سمتِ چیزی که میخواستم بکشونم. یعنی اصلا بهم میدون نمیداد. ناراضی پاهامو روی مبل بالا آوردمو دستامو حلقه کردم دورشونو چونمم گذاشتم بین زانوهام . مثل یه بچه خودمو بغل کرده بودم.
ـ تو مثلا پدرمی هاااا…اگه یکم برات مهم بودم بهم توجه میکردی
بازم چیزی نگفت. سکوت محض.
ـ چرا هیچ وقت باهام حرف نمیزنی؟
سکوت اعصاب خورد کن.بازم کم نیاوردم.
ـ آخه تو که نمیدونی. تمام تنم درد میکنه . نمیدونم چمه اما بخدا دارم راست میگم . به خدا به خدا به خدا…
با یه پوفِ عمیق گوشی رو انداخت کنارش و روی مبل یکوری نشست و زل زد بهم :
ـ خب! بگو! بگو ببینم اینبار دیگه چیه؟ چه فاجعه ی اسفناکی روی داده باز؟ فقط زود بگو و بعدشم برو بخواب چون سرم درد میکنه آرمیتا
چشمام برق زدو مثل یه بچه گربه ی خوشحال بازوی مردونشو چسبیدم. خواستم چیزایی که مهشاد یادم داده بودو بگم اما یه چیزی مانعم شدو عوضش گفتم :
ـ فرزین من که همه ی اون کارایی که مامان برات میکنَرو دارم واست انجام میدم…مثلنش برات چایی آوردم شمع روشن کردم کلی به خودم و خونه رسیدم!
ابروهاشو داد بالا : خــــــــب؟
ـ خب اینکه…حالا…حالا … چیزه… میگم… یعنی حالا نمیخوای از مامانم طلاق بگیری؟
با اینکه خطوط چهرش سخت و خسته بود اما عضلات سفتِ صورتش به لبخندی از هم باز شد و این لبخندش ازم پنهون نموند . در کمتر از چند ثانیه قیافه ی جدیش مهربون شد . دستای مردونش اومدن جلو و دستامو محکم گرفتن. در حالیکه چشمای خندونش تو چشمام نگاه میکرد پرسید : ـ ببینم فسقلي ، همه ی این کارا و ادا اصولا برای اینه که من از مامانت جدا شم؟!
مظلوم نگاش کردمو زمزمه کنان سوالمو تکرار کردم : ـ خب جدا نمیشی؟
بازم خندید : ـ جدا شم که چی بشه؟
همچنان زل زده بودم تو چشماش . سوالش مثل اکو تو مغزم میپیچید . چه جوابِ قانع کننده ای میتونستم بدم؟ صرفا جوابی نداشتم! این یه حس بود ، یه وسوسه یه بازی بچگونه ی مقاومت که حالا رنگ لجبازی و جدیت به خودش گرفته . اون ناپدری بود . ناپدری که شده بود پدرم اما محکوم بود به اذیت و دوست نداشته شدن! به لجبازی! به این جمله ی کلیشه ایه “من ناپدری نمیخوام” . میدونستم بیدلیله اما اینجوری دلم خوش نبود . اصلا برای مامان همدمِ دوباره نمیخواستم . من براش کافی بودم . مامانو برای خودم میخواستم. یجورایی حسودی میکردم . از طرف دیگه به فرزین هم احساس خوبی داشتم . توی خلوت و رویاهام دلم میخواستش اما نه اینجوری… نه با مامانم! آخه چجوری میگفتم که فقط دلم اینارو میخواد…
وقتی متوجه شد که حسابی رفتم تو فکر لپمو کشید و بازم خندید : - زبونتو موش خورده یا چی؟ بلخره نگفتی چرا؟!
ـ خب طلاق بگیر دیگه…
ـ این همه اصرار فقط واسه همین؟ باشه گیریم که طلاقم گرفتم! اونوقت تو میخوای باهام عروسی کنی؟!
برق از سرم پریدو یه لحظه همه چی یادم رفت . با یه کنجکاویِ محضِ بچگانه پرسیدم : ـ مگه میشه اصلا؟؟؟؟
بازم خندید : ـ چرا نـــشه؟
با خندش منم خندیدم : ـ اِ خب اگه میشه پس بکنــــــــــــیم ! مَن كه قَبِلتُ ؛ تو چی؟؟ :D
سرشو با خنده تکون داد . صدای غش غشِ خندش تو کلِ سالن طنین انداخت . کلماتشو از لابه لای خنده هاش بزووور تشخیص دادم : ـ آخه تو چرا انقدر ساده و دوس داشتنی هستی آرمیتا…
دولا شد و از روی میز یه دستمال کاغذی برداشت و آروم کشیدش رو لبام . خیره شدم به رنگِ سرخابی مالیده شده به دستمال سفید .
ـ مممم نکن…حرفام هنوز تموم نشده هاااااا
هنوز لبخند روی لباش بود . دستمالو از رو لبام برداشت : ـ خب بفرما سراپا گوشم
ـ اوووووممم من چن وقته قلبم درد میکنه
ـ اوهو! قلبت؟!
با اشاره به مروارید سفیدِ سینم گفتم : ـ اوهوم قلبم . درست همینجا سمتِ چپ
دستِ سنگینو مردونشو گرفتم و از روی لباس گذاشتم روی مروارید مخروطی و گرد سینم . زل زد به پوستِ سفید گردنم . دستش روی مرواریدم محکم شد . نوکِ برجسته و سفت شده ی سینه ی مروارید مانندمو زیر پوستِ دستش حس میکردم . یه لحظه انگار که تنم مور مور شده باشه به خودم لرزیدم . دستشو کشید و با یه نگاه به لپای سرخ شدم فهمید که اینم یه نمایشِ دیگست. اخم کرد و خواست چیزی بگه اما با چشمای معصومم زل زدم به صورتش و زیرپوشمو جلوی نگاهِ خیرش دادم بالا جوری که مرواریدام درست مقابل دیدش قرار بگیره . نمیتونست تکون بخوره . انگار هیپنوتیزم شده باشه . آبِ دهنشو به زور قورت داد . فاصلمون خیلی کم شد. دوباره با دستای ظریفم دستشو گرفتمو اینبار بدون هیچ واسطه ای گذاشتم روی بدنِ لختم . دستش گرم بود . قلبِ کوچیکم تند تند میزد. لب و لوچمو جمع کردمو با یه صدای ظریف نالیدم : ـ چند وقته که خیلی درد میگیره . نمیتونم بهش دست بزنم اصنم نمیدونم چرا…همش خیلی اذیتم
نگاهشو داده بود به قفسه ی سینم و همچنان حرفی نمیزد. آهسته آهسته لغزیدم جلوترو روی پاهاش خیمه زدم . دستمو انداختم دورِ گردنشو مثل موش خودمو گوله کردم توی بغلش . پیراهنِ تنش بوی تلخِ اودکولون میداد. هنوز یکوری روی مبل نشسته بود .انگار قدرت نداشت دستشو تکون بده .دستش با همون ژست قبلی همونجوری مونده بود .سرمو که گذاشتم روی گردنش ، بی اراده صورتشو فرو کرد توی موهامو به سینم چنگ زد . بلافاصاله دردِ این لمسِ ناغافلُ محکم پیچید تو تنمو باعث شد بگم “آخ”
صورتش بیشتر فرو رفت لابه لای موهام . چنتا نفسِ عمیق کشید و با دستش مروارید کوچیکمو مالوند . نوک برجستش با هر رفت و آمد دستای مردونه ی فرزین ، زیر پوستِ انگشتاش تیر میکشید و باعث میشد آروم آروم ناله کنم .
دستاش دوباره مثلِ اونروز توی ماشین دورِ کمرِ باریکم قفل شدنو منو کشیدن بالا ، صورتشو کج کرد و پشت گوشمو بوسید و میک زد . همه چی ناخوداگاه بود . شروع کردم به خندیدن و با دستام سعی کردم پسش بزنم : ـ ‎غغغغغ نکن قلقلکم میاد نـــــــــــــــکن خخخ ووووووی خب نكن اينجووووري
منو بیشتر به خودش فشرد و دهنش از کنار گردنم لغزید پایین . گردنمو بویید و بوسید. بعدش رفت پایینتر . رسید به گودیه گردنم . بازم پایینتر . یه جایی وسط سینه هام. زبونش که رفت سمتِ مروارید چپم کلِ تنمو دادم عقب . سرشو آورد جلوترو دهنشو چسبوند به نوکِ صورتیه مرواریدم .
اولین بار بود که دهنِ مردی روی نوکِ سینه هام چفت میشد . حسِ خیسیه روش مثل آبِ روی آتیش بود . اولین بارم بود . یه ارتعاش شیرین پیچید تو تنم. چونمو گذاشتم روی سرشو آه کشیدم . روی سینه هام قوز کرده بود . لباش مثل یه بچه ی نوزاد با فاصله ی منظم نوکشونو میک میزد. سرش بین حدِ فاصلِ مرواریدام گاهی به چپ و گاهی هم به راست متمایل میشدو منم غرق میشدم تو تجربه ی لذتی جدید و متفاوت . دلم میخواست اونجاشو بین پاهام لمس کنمو خودمو بمالونم بهش . باسنمو بین پاهاش حرکت دادمو پاهامو دو طرف پاهاش باز کردم.
درست وقتی که غرق خوشی بودم موبایلش ، با صدای بلند زنگ خورد . بلافاصله مثل برق گرفته ها سرش چرخید سمتِ موبایلو منو از بغلش کشید کنار . نگاهم رفت سمتِ منطقه ی ممنوعه. اون معجزه ی جادویی وسط پاهاش دوباره قلنبه شده بود. دوست داشتم ببینمش . دلم میخواست لمسش کنم.
فرزین موبایلو جواب نداد اما تمام مدتی که اون وسیله ی نحس داشت با صدای نخراشیدش زنگ میزدو خلوتِ قشنگمونو بهم میریخت ، مثل مجسمه های مسخ شده ، زل زده بود به صفحش . صدای زنگ که قطع شد دوباره خودمو کشیدم سمتش. با دستاش مانعم شد . زیر لب یه چیزایی شبیه اینکه ” من دارم چه غلطی میکنم“ رو زمزمه کرد و بدون اینکه نگام کنه با صدایی که یکم میلرزید به حالت دستوری گفت : ـ برو تو اتاقت آرمیتا…سریع همین الان!
ـ ولی…
ـ گفتم برو تو اتاقت
از صدای فریادش حیرت کردم . آخه ما که تا همین دو دقیقه پیش خوب بودیم چرا یهویی اینطور قاطی کرد؟ حتما دوباره داره ادای باباهارو در میاره. آخه الان وقتشه؟!
با پررویی خودمو کشیدم سمتشو سعی کردم مثل یه بچه گربه خودمو لابه لای بازوهاش جا کنم . سرمو بردم سمت گوش و گردنشو با التماس گفتم : ـ یکمی اونجامو بمالون…توروخدا… من خیلی خوشم میااااااد لطفا دوباره میمیامو بوس کن لطفـــــا لطفا
همه چی در عرض یه ثانیه اتفاق افتاد . نگاهشو برگردوند سمتم . چشماش عصبانی بودن . شبیه دو تا کاسه ی خون . از جاش پاشد و با دستِ راستش یه کشیده ی محکم خوابوند تو گوشمو در حالیکه زیرپوشمو پایین میکشید مچ دستمو گرفت و کشون کشون بردتم سمتِ اتاق خواب.
گریم گرفت و شروع کردم زار زدن . پاهامو رو زمین میکشیدمو بهش فحش میدادم اما اون دستمو ول نمیکرد. وقتی رسیدیم به اتاق محکم هلم داد رو تخت . سرم داد زد . عربده محکمش تنمو لرزوند . صداش هنوز تو گوشمه .صدایی که با جدیت گفت :” این جنده بازیارو تموم میکنی آرمیتا . دفعه ی آخرته فهمیدی؟ دفعه ی آخر. این بچه بازیارو همین امشبو همینجا چال میکنی چون دیگه دفعه ی بعدی وجود نداره“
بعدشم درِ اتاقمو محکم بهم کوبیدو رفت بیرون .
اصلا نفهمیدم چی شد . جای سیلی ای که بهم زد هنوز میسوخت . صورتمو با دست گرفته بودمو لا به لای متکاهام زار میزدم . دلم میخواست بمیرم . به فرزین فحش میدادمو گریه میکردم . انگار یهو دیوونه شد . ازش بدم میومد .تا همین دو دقیقه پیش با تمام وجود میخواستمشو حالا ازش متنفر بودم . دلم میخواست بکشمش . نمیشد انگار اصلا نمیشد . نمیتونستم رامش کنم . نمیشد . هر وقت میخواستم اون دخترِ سکسی ای که مردا آرزوشو دارن باشم بازم آخرش برای فرزین تبدیل میشدم به همون دختربچه ای که در نظرش احمق و خام جلوه میکرد . »

سعی کردم بیشتر از این به جریانات دیشب فکر نکنم . اونروز از حموم اومدم بیرون و مستقیم رفتم تو تخت اما بدخلقیم تا چند هفته بعدش ادامه داشت . وقتی میدیدم آقا چجوری منو توی خونه ندید میگیره بیشتر حرصم میگرفت . به صورتِ کاملا علنی رفتارشو باهام شبیه دختربچه ها کرده بود. برام عروسک و بازی های فکری میخرید . راجبِ تکالیفِ مدرسه بازخواستم میکرد. ازم درس میپرسید. بلدم نبودم کاملا جدی دعوام میکرد. اگه میخواست جایی ببرتم صبر میکرد تا برنامه ی مامان خالی بشه و سه تایی با هم بریم . اجازه نمیداد پیشش از چیزی شکایت کنم . علنا خودشو به نفهمی میزد. حتی بعضی شبا که مامان شیفت بود، برای اینکه تنها نباشیم دوست و همکارِ نزدیکش عمورضا و خانومشو دعوت میکرد خونه. منم در کمالِ بدبختی مجبور میشدم پسرِ نق نقوی 5 سالشون رامتین رو تحمل کنم . بچه هه عین یه کَنه به من میچسبید و از اتاقم پاشو بیرون نمیزاشت . یه زلزله ی به تمام عیار بود.
روزا با کسل کنندگیه تمام میگذشتو فرزین دوری میکرد و من جری تر و پرروتر و لجوج تر میشدم .از همه بدتر پیگیری های مداوم مهشاد و دخترا توی مدرسه بود . دیگه روم نمیشد جریانِ این کِنِف شدن های پی در پی رو براشون تعریف کنم برای همین رو آوردم به دروغ! درسته…داستانهای دروغینی که سازندشون من بودم! آرمیتا!
هر بار یسری ماجراهای الکی توی خیالم سرهم میکردمو توی مدرسه براشون تعریف میکردم . اینکه رابطمون با فرزین عالیه و من ، معشوقه ی مورد علاقشم و همیشه پیش همیم و اون هرکاری من بخوام برام میکنه . به دروغ بهشون گفته بودم که حتی قول داده مامانمو هم طلاق بده . خودمم باورش برام سخت بودش که تا اینحد راحت میتونستم چنین داستانهای خیالینی رو بهم ببافم! خیال پردازی برای آدم چه چیزایی که به ارمغان نمیاره!
زمستون داشت تموم میشد و عقده های درونی من بزرگتر و لجبازیهام بیشتر . کم کم ازدواج مامانمو فرزین داشت واردِ سومین سالگرد خودش میشد .به همین مناسبت مامانم یه مهمونیِ خانوادگی تدارک دید و همه ی آشناهای نزدیکو دعوت کرد. فرزین هم چنتا از دوستای خانوادگیشونو همراه رضا و خانومش .
مامان برای اینکه من به قول خودش تنها نمونم گفته بود دو تا از نزدیکترین دوستهاش بچه هاشونم بیارن که باهم بازی کنیمو همینطورم شد ! مهمونی بزرگا تو پذیرایی و ما بچه ها هم تو اتاق من!

« تو اتاقم بین آراد و آفتاب نشسته بودمو به رامتین پسرِ عمو رضا همکارِ فرزین نگاه میکردم که سبدِ لگوهارو ریخته بود رو فرش و داشت مثلا به قول خودش برجِ میلاد میساخت . میخواستم بگیرمشو خفش کنم. میخواستم موهای خرمایی لختشو دونه دونه بکنم . اتاقمو هنوز نیمده کرده بودتش طویله. پوفِ عمیقی کشیدمو نگاهمو دوختم به بچه های صمیمیترین دوستِ مامان . آفتاب و آراد خواهر برادر بودن . آفتاب همسنِ من بود ولی از احمقی و سادگی به بچه های 10 ساله میمونست. آرادم با اون سیبیل نازکِ مسخره ای که تازگیا پشت لباش سبز شده بود دو هفته ی دیگه پا به عرصه ی 15 سالگی میزاشت و از همین حالا حسابی برای هممون تیریپِ مردونگی میومد. نمیدونم مامان چه فکری کرده بودش که سفارش کرد دوستش اینارم با خودش بیاره! تمام فکرم توی سالن و پیش مهمونا میپلکید و خلافِ میلم مجبور بودم اینجا میونِ یه مشت بچه بشینمو افسوس بخورم که چرا الان نمیتونم با یه پیراهن مجلسیِ قشنگ و شیک کنارِ فرزین از مهمونا پذیرایی کنم .
ـ آرمیتا ببین خوشگل شدش؟
به آفتاب که از پشتِ شیشه ی ویترای بهم نگاه میکرد اخم کردم . داشت با رنگای ویترایِ من روی شیشه ی مخصوص ، طرح میکشید .
ـ این کارای مسخره دیگه مال رده سنیه رامتینه!
ـ وا کی گفته؟ اصلا تو بیا از روی کاتالوگ اینو روی شیشه بکش ببینم میتونی!
ـ ملومه که میتونم آفتاب خانوم . من مثل شما دستو پا چلفتی نیستم که!
دختره ی نازنازو خیلی سریع شیشه و رنگای ویترایو پرت کرد رو تخت و به حالت قهر دست به سینه شد : ـ اصلا بگیرشون همش مالِ خودت نخواستم!
آراد که سرگرم بازی فوتبال توی ایکس باکس بود سرشو بلند کردو با دلخوری گفت : ـ بابا بچه ها دعوا نکنین دیگه ! اصلا بیاین مثل هر سال بریم تو پارکینگ قایم موشک
آفتاب برای برادرش شکلک درآورد : ـ نه بابا! عقل کلی به خدا! اونوقت رامتینو چیکار کنیم؟ نمیشه که تنها بمونه سریع میزنه زیر گریه…تازه قایم موشک سه نفری مزه نمیده
ـ خب لااقل بیاین اسم فامیل!
آفتاب با یه برقِ جدیدی از شوق حرفِ برادرشو تایید کرد : ـ آره راست میگه اسم فامیل خوبه
ـ منممممممم بااااااازی
به رامتین که توجهش جلب شده و لگوهارو ول کرده بود چشم غرررره رفتم : ـ آخه تو چی میگی فسقلی! تو که هنوز خوندن نوشتنم بلد نیستی ! چجوری میخوای اسم فامیل بازی کنی!؟
آراد ایکس باکسو ول کرد و اومد جلوی ماها ایستاد : ـ آقا پس تصویب شد ! هممون بریم اسم فامیل . رامتینم نخودی/ امتیازاش حساب نمیشه
ـ نه من حوصلشو ندارم
ـ آرمیتا ضدحال نباش دیگه
به بچه ها که با شوق منتظرِ من بودن چشم غره رفتمو تو دلم برای بارِ هزارم به مامان فحش دادم : ـ خیلی خب باشه! پس صبر کنین من برم یه چنتا شیرینی و آب میوه بخورم …تشنمه… زود میام بعدش بازی میکنیم

دلم غنج میرفت برای اینکه چند دقیقه هم که شده اتاقو ترک کنمو برم پیش مهمونا . توی راهرو آراد مثل بختک جلوی راهمو گرفت و با اون صدای دورگه ی مسخرش گفت : ـ آرمیتا خب تو چرا میری؟ بگو چی میخوری تا من برات بیارم .
یه نگاه مشمئز به جوشای صورت و دندونای سیمی و دماغ گندش انداختم و غریدم : ـ مگه خودم چلاقم ! هرچی بخوام خودم میرم میارم .
کاملا کنف شدگی و سرخوردگی رو توی چشمای مشتاقش میدیدم اما برام مهم نبود. پسرای همسنِ آراد در نظرم زشت و مضحک میومدن. تصویرِ یک مرد در مقابلِ چشمای خام و نوجوونِ من فقط کسی شبیه به فرزین بود و بس .
دلم میخواست فرزینو ببینم . از آشپزخونه که رد میشدم با چشمام دنبالش گشتم . توی سالن غوغا بود . یسریا دور تا دور نشسته بودنو صحبت میکردن. چند نفری هم بلند شده بودن تا از روی میز برای خودشون تنقلات و نوشیدنی سرو کنن. بلبشویی بود. سر و صدای همه بین صدای ملایم موسیقی و شوخی و خنده گم میشد.
فرزینو گوشه ی پذیرایی روی مبل سه نفره پیدا کردم . مابین رضا و مامانِ آراد و آفتاب نشسته بود و با طمانینه براشون چیزیو تعریف میکرد که حتما خنده دار بود چون هر چند دقیقه یکبار همشون با هم میزدن زیر خنده .اتفاقا دست هر سه نفرشون هم یه گیلاس بلوری به چشم میخورد . دوباره نگاهم رفت سمت فرزین . صورتِ خندونش با ته ریشِ زبر و چشمای براق و چین و چروکای مختصر و چونه ی محکم ، در نظرم مردونه و قشنگ مینمود . هیکلش توی کت و شلوارِ مشکی آراسته و تمیز بنظر میرسید . خلاف بقیه روی پیراهنِ سفیدش اثری از کراوات به چشم نمیخورد. بین این همه آدم درنظرم خوشتیپ ترین بود. نگاهمو ازش گرفتمو یه چرخ توی سالن زدم. مامان کمی اونورتر با خانومِ رضا مشغول صحبت بودنو بقیه هم سرگرم گفتگو و خنده . از قصد راهمو کج کردم طرفِ مبلِ سه نفره و خم شدم از روی میز یه شیرینی خامه ای ورداشتم و درحالیکه زل زده بودم به فرزین یه گاز بزرگ زدم بهش . خامه هایی که دور دهنم مالیدو با پشت دست پاک کردم و یه گاز دیگه زدم . فرزین نگاهِ خیرمو دنبال کرد و ساکت شد. رضا و مامانِ آفتاب آرادم برگشتنو بهم لبخند زدن . مامانِ بچه ها با مهربونی گفت : ـ آرمیتا جون ماشاالله از آخرین باری که دیدمت خیلی بزرگتر شدی
این بهترین موقعیت برای حاضرجوابی بود . بزور لبخند زدم و با طعنه گفتم : ـ بعله میدونم . دیگه بزرگ شدم اما یسریا نمیخوان این واقعیت رو بپذیرن .
فرزین سرفه کرد و گیلاسِ توی دستش رو یه نفس سرکشید .
ـ ای جان عزیزم هزارماشالله خب معلومه که برای خودت خانومی شدی همه هم اینو میدونن . چقدرم که شیرین زبونی عزیزِ دلم…راستی درس و مدرسه چطوره؟ خوب پیش میره؟
نگاهم همچنان به فرزین بود . منو نگاه نمیکرد و داشت با گیلاسش ور میرفت . خب منو نگاه کن لعنتی! با حرص جواب دادم : ـ افتضــــاح
وقتی اینو گفتم فرزین لیوانو کوبید رو میزو بشدت اخم کرد : ـ این چه طرز جواب دادنه آرمیتا…واسه چی اینجوری جواب میدی؟؟!
ـ آقا فرزین خواهش میکنم بهش چیزی نگین! عیبی نداره . آرمیتام همسنِ آفتابِ منه . حیلی خوب شرایط درسو مدرسه و حجم تکالیفی که بهشون میدنو درک میکنم . معنیه این افتضاحم خوب میدونم!!!
فرزین بهم چشم غره رفت . شونه هامو بالا انداختم و بزرگترارو که حالا بحثشون رفته بود سمتِ درس و مدرسه و سختیهای دهه ی ما ؛ به مقصدِ میزی که روش تنقلات چیده بودن ترک کردم . دلم از اون شیشه های کریستال که توشون دو تا مایع بیرنگ و سرخ خودنمایی میکرد ، میخواست . همونایی که همه داشتن میخوردن . همونایی که فرزین با بیخیالی تند و تند میرفت بالا . دلم از اونا میخواست اما مامان گفته بودش که حق ندارم لب بزنم . با بیمیلی یکم آب پرتغال و چیپس برداشتمو رفتم تو اتاق پیش بچه ها.
از روی میز تحریرم کاغذ برداشتیمو چند دست اسم فامیل بازی کردیم . بعد از شام آراد اصرار کرد یه دستم مونوپولی هم بزنیم . بازم با بی میلی قبول کردم . دیگه کم کم آخر شب نزدیک میشد . بیشترِ مهمونا رفته بودن و فقط مونده بود مامان بابای آفتاب آراد و رضا و زنش . با اینکه بزور نشسته بودم پای مونوپولی اما بازیمون به جایی رسیده بودش که دیگه نمیخواستم پاشم . اللخصوص الان که داشتم میبردم! آخرِ شب علی رغم میل باطنیم از آراد و آفتاب خداحافظی کردمو با رامتین رفتم تو سالن . وقتی آدم بازیو میبره احساس شور و شعفش مضاعف میشه! دقیقا یه همچین حسی داشتم!
حالا تنها کسایی که هنوز نرفته بودن رضا بودش که با فرزین یه گوشه پچ پچ میکردنو زنش که با مامانم گرمِ گفتگو بودنو رامتین کوچولو.
خمیازه کشان رفتم توی آشپزخونه که آب بردارم . رامتینی که همیشه از شیطنتش تو 24 ساعت کسی آسایش نداشت به طرزِ عجیبی سکوت کرده بود . وقتی دنبالم راه افتاد توی آشپزخونه حس کردم تعادل نداره. با بیحالی ازم خواست بهش آب بدم . یه نگاه سرسری به صورتِ عرق کردش انداختم . رنگِ پوستِ سرخ و سفیدش مهتابی شده بود .لیوانو سمتش دراز کردم . چند قدم اومد جلو که لیوانو بگیره اما جلوی روم با صورت پخش زمین شد و بالا آورد . بدن کوچیکش میلرزید .
لیوان از دستم افتاد و شروع کردم به جیغ کشیدن . مامانم اولین کسی بود که خودشو رسوند . مامانِ رامتینم پشتش. وقتی که بچشو پخش زمین دید بدتر از من شروع کرد به جیغ زدنو یا خدا گفتن . من فقط رو به جسم بیحرکت بچه ماتم برده بود و از وحشت به خودم میلرزیدم . نمیتونستم تکون بخورم . همه میپرسیدن چی شده اما جوابی نداشتم که بدم . اصلا خودمم نفهمیدم که چی شد!
همه چی مثل برق و باد اتفاق افتاد . شبِ شادی تبدیل شد به عزا . رضا بچشو بغل گرفت و همراه بقیه از در رفتن بیرون . مامانِ رامتین گریه میکردو مامان منم سعی داشت آرومش کنه . فرزین با موبایلش با اورژانس صحبت میکرد و منم از بالکن با وحشت نگاهشون میکردم .انقدر نگاهشون کردم تا ماشینشون سر پیچ کوچه از نظرم غیب شد. با دلهره سعی داشتم تو خاطراتم مرور کنم که چیشد و چه بلایی سرِ رامتین اومد اما چیزی نمیفهمیدم . تنها چیزی که میدونستم همین بودش که تا قبل از شام بچه کاملا سرحال بودو فقط از بعد از شام یه مقدار بیحال شد که اونو هم گذاشتیم پای خستگیه آخرِ شبش و بعدشم که اینجوری…

درونم هزاران آرمیتا با هم نشسته بودن به بحث و مجادله :
ـ نکنه مرده باشه؟

  • نه خدا نکنه این چه حرفیه آرمیتا دختره ی ابله زبونتو گاز بگیر اون زبونِ نحستو گاز بگیر…
    ـ آخه دیدی چیشد؟ بچه عین مجسمه ی خشک شده پهن زمین بود اون چی بود از دهنش میزد بیرون؟
    ـ خب چیزی نیست که! نفوس بد نزن! بچس دیگه…بچه هزار بار مریض میشه شاید رودل کرده
    ـ ولی اون که مریضی نبود…وحشتناک بود
    ـ نکنه از من ببینن؟ نکنه فکر کنن کار من بوده؟ نکنه بمیره؟
    ـ اه خفه شو خفه شو خفه شو

نمیدونم چقدر تو پذیرایی منتظر موندم یا چنبار به موبایل مامان زنگ زدم . فقط میدونستم که ثانیه ها برام کند و کشدارن. شاید اونجا و اونساعت برای اولین بار با مفهوم عذاب آور “زمان” روبرو شدم . طرفای ساعت 2 نیمه شب بود که صدای کلیدی که توی قفل در میچرخید منو از وحشتم کشید بیرون . به هوای مامان دوییدم سمت در اما به جاش با قیافه ی خسته و آشفته ی فرزین مواجه شدم . بدون این که حرفی بزنه اومد داخل ، کتشو درآورد و خودشو انداخت رو مبل . شیشه ی حاویِ مایع بیرنگو از روی میز برداشت و یه جرعه ی بزرگ ازش سر کشید و چشماشو بست . با بیتابی هجوم بردم سمتش و در حالیکه اشکام در شرف سرازیر شدن بودن سوالیو که مثل خوره وجودمو میخورد ازش پرسیدم : ـ چیشد؟ حالش چطوره؟
ـ خوبه
خدایا شکرت! این کلمه عین آبِ رو آتیش تمام استرسمو شستو از بین برد.تازه تونستم فکرمو روی مسایل دقیق تری متمرکز کنم .
ـ چش شده بود چرا اینجوری شد؟
ـ مسمومیت با الکل…ودکا
ـ چی؟ودکا چیه؟! یعنی چی؟! مگه میشه؟منظورت چیه؟
ـ یه نوع الکله بچه تصادفی بدون اینکه کسی بفهمه از این زهرماری خورده… فقط خدا رحم کرد چون تلخ بوده کم خورده… خدا خیلی بهمون رحم کرد فقط همین
فرزین دوباره یه جرعه دیگه رفت بالا.
ـ پس مامان؟!
ـ مامانت موند بیمارستان . گفت امشبو میمونه پیش رامش تا تنها نباشه . تو هم برو بخواب آرمیتا…میدونم خسته ای
ـ آخه پس تو چـــــی؟
ـ منم میخوابم… الان حالم زیاد خوش نیست . یکم آروم شم میخوابم…
آب دهنمو قورت دادم و به قیافه ی آشفته ی فرزین ، به صورتش با اون چشمای بسته زل زدم و آهسته پرسیدم : ـ بنظرت حالش خوب میشه؟
ـ آره خــــــــــوب میشه ملومه که خوب میشه… ایشالا که خوب میشه…
دیگه چیزی نگفتم و با قدمهایی که روی زمین کشیده میشد رفتم سمت اتاقم . این شوک برای هممون انقدر بد و ناراحت کننده بود که با هیچ حرفی تسکین پیدا نمیکرد . بدن بیحرکت و کوچیکِ رامتین کفِ آشپزخونه هنوز جلوی چشمام بود . باورم نمیشد . چطور حواسمون بهش نبود . اگه میمرد چی؟ لگوهایی که باهاشون داشت بازی میکرد هنوز کف زمین ولو و پخش و پلا بودن . از بینشون یه راه باز کردمو رفتم سمت تختم . با وحشت لباسای مهمونیمو درآوردمو لغزیدم زیر پتو . فکرم مابین قیافه ی مهتابی و بیرنگ رامتین و صورت خسته و آشفته ی فرزین در نوسان بود . تابحال این مردو انقدر مچاله و خموده ندیده بودمش…غرق همین افکار تلخ بودم که چشمام سنگین شد و خواب وجودمو گرفت .

«توی آشپزخونه روی سرامیک نشسته بودمو رامتینم بغلم بود . همه میومدن داخلو سَرَک میکشیدن . میخواستن رامتینو ببینن. صورتشو با دستام پوشوندمو نزاشتم کسی ببینتش . همه به طرز احمقانه ای خوشحال بودن اما من داشتم گریه میکردم . فضا شاد و انرژی بخش بود . صدای موسیقی میومد .انگار تولدش بود. اون همهمه ی شادی و خنده گوشامو آزار میداد .مهمونا یک نفس صدام میکردن که بچرو بیارم شمعارو فوت کنه . رامتینو بغلش کردمو بردم تو سالن و نشوندمش پشت کیک. گردنش کج شده بود و سرش همش میفتاد رو سینش و من صافش میکردم . هر بار سرش میفتاد همه میخندیدن . این منظره هی تکرار میشد . من سرشو میگرفتم بالا و دوباره میفتاد رو سینش. انگار همه منتظر یه لحظه ی خاص بودن . مامانش جلوی کیک نشسته بودشو با خنده بهش میگفت درست بشینه و شمعارو فوت کنه .آخر سر از این تکرارِ وحشتناک خسته شدمو داد زدمو رو به جمع گفتم اون مُرده بچه مُرده رامتین مُرده و نمیتونه شمعای کیکشو فوت کنه . صورتشو با دستام گرفتم بالا تا همه بتونن چهره ی کریه جسد مانندشو ببینن . چهره ای که رو به کبودی میرفت . یه باد اومد و شمعارو خاموش کرد و همه جا تاریک شد. رامتین سرشو بلند کرد . با وحشت پریدم عقب. جمجمش 360 درجه چرخید تا رو به من که پشتش بودم قرار بگیره . صداش با اینکه آروم حرف میزد شبیه فریاد بود . انگار توی سالن اکو میداد : آرمیتا من واقعا مُردم؟ پس شمعای کیکمو کی فوت کرده؟ شمعای تولدمو روشن کن. روشنشون کن.
اشکام مثل آبشار میریخت رو گونم . یه نگاه مغموم به جمع انداختم . همه در حالیکه میخندیدنو کف میزدن شروع کردن به جیغ کشیدن. »

با وحشت از خواب پریدم و پتورو مچاله کردم تو شکمم . میلرزیدمو تصویر جسدِ بچه و قیافه ی خندون بقیه جلوی چشمام میرقصید . با دلهره یه نگاه به ساعت انداختم . چهار و ربع بعد از نیمه شب…
مثل بچه ها شده بودم . گیج و ترسو از جام پاشدم و رفتم تو سالن . چراغا خاموش بودنو اثری از فرزین نبود . شیشه ی خالی ای که داشت میخورد هنوز رو میز بودش اما از خودش خبری نبود .
عقب گرد کردمو با پاهای لرزون رفتم تو اتاق مامان . چشمام تو اون تاریکی درست اتاقو نمیدید اما نورِ ماهی که از پنجره میتابید بخشی از هیکلِ فرزینو روشن میکرد . تو اتاق بود. طاق باز رو تخت خوابیده بودشو دستشو گذاشته بود روی صورتش . بالاتنه ی لختش و قفسه ی سینش با ریتم نفس هاش بالا و پایین میرفت . سگک نقره ایه کمربندش توی تاریکی مثل ستاره میدرخشید . رفتم جلو . باورم نمیشد که هنوز کفشهاشو نکنده. بغضمو قورت دادمو خودمو انداختم رو تخت . با تکون خوردن تشک دستشو از صورتش برداشت و خیره شد بهم . خواب نبود!
دلم گرم شد و رفتم تو بغلش و تمام هیکلمو لای حد فاصل زیر بغل تا کمرش گوله کردمو با دستام بدن داغشو در آغوش کشیدم . سرشو یکم بلند کرد و آهسته گفت : ـ تو چرا نخوابیدی بچه؟
نفسش بوی تند الکل میداد. اهمیت ندادم و بیشتر تو آغوش گرم و مردونش فرو رفتم : ـ خوابیدم اما یه کابوسِ بد بیدارم کرد… یه کابوس وحشتناک
با یه صدای گرفته و مست زمزمه کرد : ـ پدرِ پدرصابِ این کابوسی که تورو این وقتِ شب از خوابِ ناز بیدار کردرو من درمیارم
لبخند زدمو دلم بیشتر گرم شد .امشب آغوشش برام بوی امنیت میداد . امشب من واقعا یه بچه ی 13 ساله بودم که یه پدر میخواست.
ـ میشه امشب پیشت بخوابم؟
خندید . یه خنده ی کشدار و مستانه : ـ میخوای دیوونم کنی آرمیتا… میدونم آخرسرم میکنی… توی لعنتی بلخره کار خودتو میکنی…
منظورشو نفهمیدم برای همین صادقانه پرسیدم : ـ چی؟
ـ هیچی دختر کوچولو…فقط میگم انقدر انگولکم نکن برو سر جات بخواب منم اینور پیشتم نمیترسی…
ـ ولی آخه به خدا من میترسم! میترسم تو اتاق تنها باشم اینبارو به خودِ خدا دارم راست میگم
ـ هووووف امشب حالم خرابه آرمیتا…امشب از اون شبای لامصبِ بدمستیه لوس بازیاتو بزارش یشب دیگه
ـ چی؟!یعنی چی؟
ـ یعنی برو تو جات بخوابو بزار مام به حال خودمون باشیم… نزار یاد اون چیزایی که نداریم یاد هزارتا دردِ بیدرمون بیفتیم…
روی آرنجم بلند شدمو با نگرانی به خطوط صورتش نگاه کردم. داشت پرت و پلا میگفت.
ترسیدم : ـ چرا اینجوری حرف میزنی فرزین؟ چرا صدات اینجوریه
جواب نداد . میترسیدم چیزیش بشه برای همین محکم بغلش کردمو گردنشو بوسیدم : ـ باباییی توروخدا اینجوری حرف نزن دیگه داری میترسونیم . بزار امشبو بمونم قول میدم کاری نکنم .
خندید. خندش شبیه قهقهه بود.
ـ تو کاری نکنی!؟
ـ آره دیگه…به خدا اذیت نمیکنم .یعنی دیگه اونجوری نمیکنم .
ـ جوووونم تو چقدر ساده ای فسقلی
دستای مردونه ی فرزین دورِ بدنم حلقه زد و صورتشو گذاشت لای موهام و همونطوری بیحرکت موند . هرم داغِ نفساشو روی پوستِ سرم احساس میکردم . چقدر بازوهاش برام امنیت داشت . چقدر بینِ این مردونگیها احساس آرامش میکردم . تنها چیزی که آزارم میداد بوی تلخ و بدِ نفسهاش بود . بویی که کم کم داشت کل اتاق رو پر میکرد و بهم سرگیجه میداد.
آهسته تو بغلش نفس میکشیدمو فرزینم آروم آروم موهامو نوازش میکرد دلم میخواست تا خود صبح همونجوری بمونمیو تکون نخوریم اما صدای آلارم موبایلش آرامشمونو بهم زد . فرزین دست کرد تا گوشیشو از روی پاتختی برداره .تعادل نداشتو همینم باعث شد دستش بخوره به لیوان آب. صدای شکستنش مجبورم کرد خودمو از آغوشش جدا کنم . فرزین زیر لب فحش داد و به گوشیش خیره شد : - ایمیل جدید… هه گندش بزنن فکر کردم رضاست
با تعجب پرسیدم : - خب بازش کن شاید مهم باشه
گوشیو پرت کرد رو پاتختی و دوباره ولو شد رو تخت : - بعدا بازش میکنم الان حسش نی
وقتی دوباره افتاد رو تخت غلت زدمو اینبار به جای اینکه تو بغلش گوله شم خودمو کشیدم رو سینه ی لختش و صورتمو گرفتم جلوی صورتش . چشماش قرمز بود . گونه هاش مثل پسر بچه ها سرخ شده بودنو نامنظم نفس میکشید . موهاش با اینکه هوا اونقدرام گرم نبود حسابی عرق کرده بودنو چسبیده بودن به شقیقه هاش . دست کشیدم به ریشای زبر صورتش و با محبت به ظاهر آشفتش زل زدم. دهنش بوی الکل میداد : -فرزین؟

  • هوم؟
  • تو واقعا مامانمو دوست داری؟
  • ملومه که دارم…
  • منو چی؟
  • آاااخ سرم ناجور درد میکنه آرمیتا… دوباره سوالای چرت و پرت نپرس
  • من که میدونم داری
    فرزین دوباره دستشو گذاشت رو صورتشو چشماشو بست . دستامو حلقه کردم دور گردنشو سرمو گذاشتم رو شونشو خوابیدم . چند دقیقه با سکوت سپری شد . نه اون میتونست بخوابه نه من . بازم این من بودم که سکوتو شکست
  • فرزین میشه واسم قصه بگی؟ یه قصه بگو تا فکرم عوض شه… قصه ی شنل قرمزیو بلدی؟
  • نه
  • لطفا
  • از دست تو لعنتی! سوزنتم که گیر میکنه دیگه ول نمیکنی اوکی باشه میگم این چیزیه که خودت میخوای من تسلیمم
    -هوررررا
    فرزین همونجور که دستش روی صورتش بود شروع کرد به حرف زدن . صداش با همیشه فرق داشت . بوی دهنش اذیتم میکرد اما من بازم دوسش داشتم

" یکی بود یکی نبود زیر آسمون سیاه یه بره کوچولوی سفید بود که هر روز میومد کنار رودخونه و بازی میکرد . یروز یه گرگ بزرگ خاکستری برای رفع تشنگیش اومد کنار همون رودخونه و بره کوچولوی قصه ی مارو اونجا دید . بره هنوز خیلی کوچیک بودش . هم کوچیک و هم تنها. تابحال توی زندگیش یه گرگم از نزدیک ندیده بود و توی این دنیای پهناور یه دوستم نداشت. اون خیلی تنها بود برای همین وقتی چشمش به گرگ افتاد با خوشحالی دویید سمتش و شروع کرد به جست و خیز کردن . دلش میخواست با گرگ دوست شه. میخواست همدمش شه. بره ی ما خیلی ساده بود. گرگ قصه ی ما هم شاید دلش برای همین سادگی سوخت. یه نگاهی به بره کوچولو انداخت و نسبت بهش احساس ترحم کرد. با اینکه گرسنش بود اما دلش نیمد اونو بخوره برای همین از اونجا رفت . روزای بعد یکی از پس اونیکی میگذشتنو گرگ هر روز برای آب خوردن میومد کنار رودخونه و بره رو اونجا میدید. بره کوچولو هر بار از دیدن دوست قدیمیش ذوق زده میشد و شروع میکرد به جست و خیز و بازی اما نمیفهمید که دوست گرگش چرا علاقه ای نداره باهاش بازی کنه. یروز بره کوچولوی قصه تصمیم گرفت گرگو دعوت کنه خونش. گرگ همیشه بهش میگفت دوستی اون و بره امکان نداره اما بره نمیخواست اینو قبول کنه. میخواست به گرگ ثابت کنه که اونم میتونه یه همدم خوب براش باشه. بره ی ما خیلی کله شق و سمج بود. گرگ هر روز با گرسنگیش میجنگید. بره ی سفید تپل و بامزه براش یه لقمه ی چرب و نرم آبدار محسوب میشد اما اون دلش نمیومد یه لقمه ی چپش کنه. گرگ طبیعتش درندگی بود و خودشم اینو خوب میدونست برای همین میخواست از بره دوری کنه اما این فسقلی کله شق دلش اینو نمیخواست. بالاخره روز موعود فرا رسید. گرگ پشمای بلندشو مرتب کرد و از گلهای جنگلی یه دسته ی خوشگل چید و رفت خونه ی بره. بره کوچولو تمام خونه ی کوچیکشو آب و جارو کرده و برای گرگ یه آش برگ خوشمزه بار گذاشته بود. وقتی مهمونش رسید با خوشحالی دعوتش کرد سر میز . گرگ یه نگاه ناراحت به آش برگ کرد و با دلخوری گفت : - ولی گرگا که برگ و علف نمیخورن
بره که حسابی جا خورده بود از دوستش پرسید : - خب پس چی میخورن؟
گرگ یه نگاه مشتاق به سرتاپای بره انداخت و زیر لب زمزمه کرد : - از تو خوشمزه تر چیزی برای خوردنشون نیست
بره ترسید چون چشمای دوستش دیگه مهربون نبود . گرگ که دیگه طاقتش طاق شده بودو گرسنگی امونش نمیداد به بره گفت ، بیا باهم یه بازی بکنیم . تنها بازی که یه گرگ و یه بره میتونن باهم دیگه بکنن. تو فرار کن و اگه من تونستم بگیرمت اونوقت یه لقمه ی چپت میکنم… با دندونام ریزریزت میکنم… جوری میخورمت که هیچی جز پشمای سفیدت روی زمین باقی نمونه
بره کوچولو رنگش پرید . همیشه دلش میخواست با گرگ بازی کنه اما فکر نمیکرد بازی باهاش انقدر سخت و جدی باشه. دلش نمیخواست ریزریز شه.
گرگ در حالیکه با زبون سرخش دور دهنشو میلیسید اومد سمت بره و بره کوچولو هم پا گذاشت به فرار …"

فرزین ساکت شد . قلبم تاپ تاپ میزد این داستانو تابحال هیچ کجا نشنیده بودم . صورتمو بالا بردمو چشم دوختم به فرزین . دستشو از روی صورتش برداشته بودو اونم همزمان با من، بهم نگاه میکرد . یه برق عجیب و بد توی چشماش بود . یاد چشمای گرگِ تو قصه افتادم که مهربون نبود . با یه صدای لرزون گفتم : خب بقیش چیشد؟ گرگ تونست بررو بگیره؟ يعني واقعا خوردش؟
فرزین با دست منو هل داد کنار و درحالیکه از روی تخت بلند میشد با همون صدای گرفته و مست خندید : - بقیشو بازی میکنیم…

ضربان قلبم رفت بالا . اتاق تاریک بود . سیاه بود . چشمای فرزین نمیخندید . نگاهش جدی و بیحالت بودن. مثل گرگ داستان . وقتی هجوم آورد سمتم جیغ زدم اما دستش بلافاصله جلوی دهنمو گرفت :

  • یادم رفت بگم بازی گرگ و بره یه قانون کوچیکم داره : جیغ زدن ممنوعه:

میخواستم بخندم اما ترسم نمیزاشت. فرزین داشت باهام بازی میکرد یا جدی بود؟ این داستان بود یا واقعیت؟

یعنی این شبی که با نحسی آغاز شده بود میتونست با خوشی تموم بشه؟

پی نوشت : من این داستانو برای شماها مینویسم نه برا دل خودم . متاسفانه این سیاهیایی که میخونین اکثرش ریشه داره تو واقعیت. حالا این که کجاهاش واقعیته کجاهاش نیست با شما! اگه خوشتون نمیاد و نمیخواید اینو تا انتهاش بخونید به سلیقتون احترام میزارم پس اگه طاقت ندارین دیسلایک کنید تا بدونم چن چندیم . اگه تعداد دیسلایکا بیشتر بود همینجا قصه رو کات میکنم .

سیاه پوشه و قولش

“هیچ وقت زیر حرفم نزدم”

نوشته ی سیاه پوش


👍 134
👎 8
49710 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

676230
2018-03-05 22:27:22 +0330 +0330

سياهپوش عزيز خواهش ميكنم ادامه بده باور كن روز هاست ذهن من درگير اين داستانه لطفا زودتر بنويسه ما بي صبرانه منتظر تو هستيم بخاطر يه مشت شل مغز دست نكش از نوشتن زيبات

5 ❤️

676236
2018-03-05 22:49:27 +0330 +0330

دست به قلم عالی ای داری…من به شخصه تحمل تجاوز و ابیوس رو ندارم ولی پیشنهاد میکنم ادامه بدی

2 ❤️

676240
2018-03-05 23:08:30 +0330 +0330

من که به محض آپ شدن داستانت تا تهشو می خونم. خیلی هم دوست دارم داستانتو. فقط کاش یه کم ریتمش تند تر بشه بازم می گم من هر سه قسمتشو لایک کردم

2 ❤️

676246
2018-03-06 00:50:37 +0330 +0330

داستانت واقعا زیباس با این که موضوعشو دوس ندارم ولی بازم خوبه دوس دارم بدونم اخرش چی میشه لطفا بنویس ادامشو زودتر

1 ❤️

676261
2018-03-06 05:10:15 +0330 +0330

سیاهپوش گرامی!! امیدوارم کار به اونجایی که فکر میکنم نکشه حتی با فکر کردن به ادامش هم حس بدی بهم دست میده ولی دلم میخواد بقیشو بخونم ?

0 ❤️

676267
2018-03-06 05:46:37 +0330 +0330

سیاه پوش نداشتیما!
پای داستانت که نمیای!ممنوعه قشنگ که مینویسی!آدمو دنبال خودت که میکشی!وسط راه ؛وسط بازی!می خوای در بری!؟نداریم اصلا …نمیشه ابدا
این داستانت رو بآید ادامه بدی بدونم چند چندی من منتظرشم تو هم بقیشو مینویسی!وگرنه انقدر کامنت میذارم خسته بشی!
داستانت رو دیشب دیدم اما میخواستم توی هوشیاری و حواس جمع بخونم نه مستی!
لایکت نحس بود
کردمش14 ?

1 ❤️

676268
2018-03-06 06:13:52 +0330 +0330

عالی بود ???
من که عاشق موضوعشم ??? لطفااا زودتر ادامشو بنویس من هرروز به امید ادامه ی این داستان میام تو سایت ???

2 ❤️

676273
2018-03-06 07:30:37 +0330 +0330

سیاهپوش جان اگه ادامه شو نزاشتی چندتا تک تیرانداز توی شهر های مختلف استخدام میکنم هر کی سیاه پوشیده بود رو بزنن
والا بخدا با این همه راستان نصفه نیمه که روح بیمار داده و مارو یه لنگه پا نگه داشته دیگه تحملی واسمون نمونده

1 ❤️

676278
2018-03-06 07:49:57 +0330 +0330

نه ادامه بده

1 ❤️

676296
2018-03-06 11:26:44 +0330 +0330

دوست عزیز اینکه در جامعه اتفاق میوفته دلیل درستی موضوع نیست، اولا اینکه درصد این قبیل اتفاقات یک در هزار هم نیست، درثانی حتی اگه اکثریت جامعه یه چیز بد و غلط رو انجام بدن سبب نمیشه که اونو درست و خوب تلقی کرد بلکه نشان دهنده یه جامعه بیمار و گرفتاره. شما خودت از اون بعنوان مشکل اسم میبری،ینی باهاش زاویه و مسئله داری،قبولش نداری،بنابراین روا نیست چیزی رو که خودت بد و غلط میدونی رو بیای اینجوری با آب و تاب و با کلمات و اصطلاحات زیبا و فریبنده تعریف کنی.شما نویسنده هستی و به تبع اون حالا نمیگم رسالت،اما یه وظیفه و مسئولیتی داری که کمترینش تقبیح اون چیزیه که بعنوان ضد اخلاق شناخته شده،حالا ارزشها و اعتقادات به کنار.
شما خودت شاید اونقدرها با تاثیر نوشته ات واقف نباشی ( امیدوارم همین باشه،ینی از عمد این موضوع رو انتخاب نکرده باشی و سعی در موجه جلوه دادنش نکرده باشی)،اما واقعیت اینه که کمترین آسیب اینگونه نوشته های زیبای غیر انسانی میتونه ایجاد یه فکر و جرقه در مغز یه نوجوان و حتی یه پدر کم دان باشه که بدلیل آسیبهای روانی بخودی خود مستعد همچین رفتارهای هستند.
وقتی میبینم نویسنده لایق و توانایی چون شما اینگونه اصول انسانی و اخلاقی رو شخم میزنه و زیر و رو میکنه،و دردناکتر ازون خوانندگان که بعضیاشونم نویسندگان توانایی هستند مشوقت میشن واسه ادامه،قلبم درد میگیره،و باعث میشه شیرینی و لذت شجاعت و دلاوریهای دختران خیابان انقلاب بکامم تلخ بشه.

2 ❤️

676301
2018-03-06 12:13:21 +0330 +0330

بنویس ببینم چی میشه…
نه خسته…

0 ❤️

676305
2018-03-06 12:34:40 +0330 +0330

پیام خان و پیر فرزانه دوست ندارید نخونید بابام جان
چطو برا داستان پدوفیل روح بیمار به به و چه چه میکردین اما اینو میگید بدامورئ داره؟ اون خوب بود این اخه؟

2 ❤️

676315
2018-03-06 13:29:46 +0330 +0330

من عادت بدی دارم ک تو رمان خوندن و انجام دادن هرکاری و…و فهمیدن تهش زیادی عجله دارم الان چقدر وقته درگیر داستانتم دارم روانی میشم لطفا زودتر بنویس

1 ❤️

676317
2018-03-06 13:49:46 +0330 +0330

لطفا ادامه بده ، مطمئنم لايك ها بيشتر هست

0 ❤️

676338
2018-03-06 18:11:47 +0330 +0330

دنیای واقعیمون از اینم کثافت تره…خوبه که از این موضوعات مینویسی.من که با مطرح کردنش تو قالب داستان موافقم.هر چقدر تو مجازی بیشتر بشناسيمش تو واقعیت بهتر میشه باهاش مقابله کرد

0 ❤️

676339
2018-03-06 18:47:24 +0330 +0330

سیاهپوش عزیزم (inlove) بالاخره خودت هم زیر داستان یه اعلام حضوری کردی :) خیلی خوب شد اینجوری حداقل دیگه مطمئن شدم دختر :-* ای جان عاشقتم ? . بقیشو بنویس هم ادامه اینو هم قاچاق اعضای بدن رو هم

0 ❤️

676341
2018-03-06 19:59:01 +0330 +0330

کلمات برای تعریف از تو و داستانت کم میان فقط میگم بنویس

0 ❤️

676342
2018-03-06 20:17:31 +0330 +0330

داستانت عالیه هدفش قشنگه و طرح کلی غنی داره نویسنده هم البته خیلی جذاب و گیرا نوشته
ممنونم بابت داستانت خوبت حتما ادامه بده

0 ❤️

676344
2018-03-06 20:59:01 +0330 +0330

حتما ادامه بدید بی صبرانه منتظر قسمت بعدیشم لایک

0 ❤️

676378
2018-03-07 00:12:04 +0330 +0330

اقایِ پیام سیکتیر کن لطفا !!!
چند بدم بکشی بیرون و دیگه اصلا کامنتاتو زیر داستانا نبینم ؟؟؟؟
ینی همیشه همه جا باید غرولند ترو تحمل کرد ؟؟؟!!

سخنی با نویسنوه : سیا دادا خودت بهتر میدونی چقد قلم روون بین انگشتات میچرخه و طنازی میکنه … مثل همیشه عااااالیی… ادامش لطفا

1 ❤️

676430
2018-03-07 07:36:44 +0330 +0330

یه سنت قدیمی توی این سایت بوده…هر کسی زیر هر داستانی نظری تعریفی ،تمجیدی یا انتقادی داشته به خود نویسنده داشته…و همه این روال رو تقریبا میدونستن…از دوستان خواهش میکنم روال رو حفظ کنید تا زیر داستانها محل دلخوری و جنگ اعصاب نشه…همه اینجا برای دمی لذت هستیم…پس خرابش نکنید…سیاه پوش عزیز هم معذرت؛ که زیر داستانش مجبور شدم منبر برم…

0 ❤️

676441
2018-03-07 09:03:39 +0330 +0330

لایک ؛ 45 …زیبا بود

0 ❤️

676443
2018-03-07 09:40:22 +0330 +0330

قشنگه من دوس دارم حالا که به جای حساسش رسید کات نکن عزیزم

0 ❤️

676450
2018-03-07 11:04:48 +0330 +0330

وید وید جان پولاتو بزار جلو آینه دوبرابر شه حالشو ببر،من فعلاً قصد ندارم بکشم بیرون. داستان بنظرت خوب اومده میتونی طولانیتر از داستان زیرش کامنت بزاری و ازش تعریف کنی.همه دوستان خودشون عزیزند و نظرشون محترم.اما حالا که اینجوری میگی یه سوال رو صادقانه جواب بده.اگه همچین چیزی توی خونواده یا فامیل محترم اتفاق بیوفته چه حس و حالی پیدا میکنی؟چه واکنشی نشون میدی؟میتونی بپذیریش؟

2 ❤️

676451
2018-03-07 11:23:46 +0330 +0330

کاش نبری داستانو به سمت تجاوز و این داستانا :(

0 ❤️

676456
2018-03-07 12:20:10 +0330 +0330

لعنتی یه رمان بنویس

0 ❤️

676471
2018-03-07 14:10:57 +0330 +0330
NA

دیس لایک… مردشور تو و ذهن متوهم و کثیفت رو ببرن… همچنین کسایی ک مثل تو فک میکنن

0 ❤️

676537
2018-03-07 22:37:47 +0330 +0330

داستان محتوای خوبی داره مطمئنم قرار نیست کسی از این داستان لذت ببره و بیشتر زشتی و کثیف بودن یه واقعیت تلخ رو نشون میده… قسمت قبل رو که خوندم حدس زدم قراره اون آقایی که شوهر موکل فرزین هست پدر و دختر رو در حال لب گرفتن تو ماشین ببینه و براش دردسر‌ساز شه …ولی خوشحالم که داستان غیرقابل پیش‌بینی شده

0 ❤️

676577
2018-03-08 06:27:14 +0330 +0330

وحشتناک عالی بود

0 ❤️

676623
2018-03-08 14:49:49 +0330 +0330
NA

داستانت خیلی عالی بود لطفا ادامشو بنویس

0 ❤️

676652
2018-03-08 21:02:32 +0330 +0330

سلام خسته نباشی
این داستان واقعیتی دراجتماع است که دارای پایانهای متفاوت میباشد.لطفا"ادامه بده تاازنظریات خودت اگاه شویم .قلمت شیوا؛روان وگیراست .باتشکر

0 ❤️

676949
2018-03-10 22:10:13 +0330 +0330
NA

بابا ساییدی سریع بزار حس و حالمون پرید

1 ❤️

677149
2018-03-12 11:42:42 +0330 +0330

وااای منتظریم دیگه ادامه اش چی شد

0 ❤️

677186
2018-03-12 21:22:43 +0330 +0330

عاللللللی داستانت
توروخدا بقیه اش رو زودتر بذار

0 ❤️

677370
2018-03-14 05:04:14 +0330 +0330

چی شد ادامش پس همه داستانات نصفه نصفه خو بنویس دیگه

1 ❤️

677445
2018-03-14 19:30:59 +0330 +0330
NA

ناز نویسنده رو می خریم ، بنویس فقط زود

0 ❤️

677823
2018-03-17 21:51:45 +0330 +0330

چرا بقیه اش رو نمیذاری آخه 😢

0 ❤️

678118
2018-03-19 14:19:49 +0330 +0330

ادامه ي داستان بزار لطفاً من فرزين داستان و دوست دارم…

1 ❤️

678123
2018-03-19 14:54:20 +0330 +0330

عزیزم نوشتنت عالیه ادامه بده حتما…میتونی خارج از اینجا رمان بنویسی چرا این کارو‌نمیکنی

0 ❤️

678624
2018-03-23 08:15:15 +0430 +0430
NA

شدیدا منتظر ادامه اش هستم

0 ❤️

678800
2018-03-24 21:47:49 +0430 +0430

تالا تو این سایت داستان درست حسابی نخونده بودم بهترین داستانیه که تالا خوندم♥

0 ❤️

683846
2018-04-25 07:52:34 +0430 +0430
NA

ادامه داستان چی شد پس؟

0 ❤️

694092
2018-06-13 18:58:15 +0430 +0430

یعنی میتونه یه پایان خوش داشته باشه

0 ❤️

720730
2018-09-30 01:26:03 +0330 +0330

بنویس لطفا بنویس داغونم کردی مشتاق آخر داستانم

0 ❤️

744774
2019-01-30 21:17:27 +0330 +0330

خوارکسه من فیلم گاد فادر قسمت ۱ و ۲ و ۳ رو میخواست نگاه کنم کمتر وقتمو میگرفت
کسخول قفل

0 ❤️

844410
2021-11-24 18:19:42 +0330 +0330

سلام
وقتتون بخیر
چقدر زیبا
روان و سلیس
دلنشین
رمانتیک
در نهایت غمگین
جوری که بیشتر جاهاش و
بواسطه اشکام مشکل میدم که بخونم.
درعین حال
واقعا هنرمندین
مهمتر از همه
اخروش باز گذاشتین!!!
واستون دلی شاد و تتی سالم ارزو میکنم.
قلمتونم مانا جون دلم.
💅💅💅💅💅💅💅

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها