×هشدار× یه پدر هیچوقت به دخترش دست نمیزنه (۴)

1397/01/03

…قسمت قبل

اتاق تاریک بود. نورِ ماهی که از پنجره میتابید فقط بخشی از تختِ دونفررو روشن میکرد . بقیه ی تخت + چهره ی بیحالتِ فرزین توی تاریکیه محض فرو رفته بود.
سکوت
سکوت مطلق
تقریبا چند دقیقه ای میشد که داستانش تموم شده بودو این سکوتش که با سکوتِ سنگینِ شب مخلوط میشد بدجوری داشت خفم میکرد. دلم ادامه ی داستانو میخواست اما نمیگفت. داشتم به دلیلش فکر میکردم. مغزِ آکبندم داشت با تمامِ توان کلماتشو آنالیز میکرد. فرزین گفته بود ”بقیشو بازی میکنیم“ . یعنی چی این حرف؟ حس میکردم کند ذهن شدم! نمیتونستم درست درک کنم. یعنی حالا اون گرگه میشد و منم اون بره ی سفید که قرار بود ریزریز شه؟! آخه الان؟!
یعنی ساعت چهار و ربعِ بعد از نیمه شب وقتِ بازیه؟ نکنه دیوونه شده. ضربانِ قلبم رفت بالا. قیافش تو تاریکی ترسناک بود. آبِ دهنمو قورت دادمو وحشت برم داشت. یه وحشتِ آنی وعمیق. از اونایی که یهو تهِ دلِ آدمو خالی میکنه. مغزم با تمام قوا بهم دستور میداد که یکاری کنم. ناخوداگاه یه جیغِ کوتاه کشیدمو تکون خوردم تا از دسترسش خارج شم. عکس العملش سریع بود. جلو اومدو بلافاصله یه دستش روی مچِ ظریفمو ، دستِ دیگش درِ دهنِم چفت شد. وقتی حرف زد حس کردم که کلماتشو توام با لذت میگه. یعنی از قصد اینجوری حرف میزنه؟ میخواد منو بترسونه؟؟ صداش تو گوشم اکو مینداخت: ـ یادم رفت بگم بازیِ گرگ و بره یه قانونِ کوچیکم داره ”جیغ زدن ممنوعه“.
مردمکِ چشمام گشاد شدن. سرشو آورد کنارِ صورتمو موهای ریخته شده تو چهرمو با انگشت زد پشتِ گوشم. وقتی دوباره حرف زد تُنِ صدای سرد و مستش موهای پشتِ گردنمو سیخ کرد. ”تو سکوت بازی میکنیم آرمیتا ، تو تاریکی و سکوت“ .
خیره نگاش کردم. چشماش که جلوی صورتم بود تو تاریکی تصویرِ چهرمو انعکاس میداد. میتونستم مثل آینه صورتِ بیرنگِ خودمو توشون ببینم که زیرِ نورِ ماه برق میزنه. در کسری از ثانیه مچِ دستهای قوی و مردونش که در حصار کشیده بودَتَم ، بدنمو با یه زور کشید سمت خودش تا منو هم وارد محدوده ی تاریکِ تخت کنه ؛ محدوده ی سیاهِ خودش ، همونجاییکه نورِ ماه هم مجوزِ ورود نداشت. انگار صورتِ معصومو پر از سوالم توی روشنایی ماه اذیتش میکرد. لابد دلش میخواست غرقِ سیاهی شیم . هر جفتمون! . حتی توی اون تاریکی هم نگاهمو از صورتش نکندم. اصلا نمیتونستم به جای دیگه ای نگاه کنم . یا شایدم بهتر باشه بگم جرعتشو نداشتم! برق اون دو تا چشمای سیاه شبیه دو تا شهاب سنگ داشت هجوم میبرد به قلبم. حتی توی همون تاریکی هم میشد ترسِ حاصل از ناباوریو توی چشمام خوند. فرزین که دستشو از رو دهنم برداشت نامطمئن خندیدم. یه چیزی از اون اعماق دلم با یه علامت سوال گنده میپرسید ”بازیه دیگه مگه نه؟“
دستش که شل شد و به لبخندم که جواب مثبت داد اون احساسِ ترس رفت. یهو دلم گرم شد و خون رسید به مغزم. یه چیزی تهِ دلم در جواب اون حسِ بد گفت ”آره بازیه!“. فرزین کنار گوشم آهسته زمزمه کرد :”فرار کن“ .
دستشو کشید رو پوستِ لطیفِ گونمو با نوازشِ انگشتاش خیلی آهسته شروع کرد به شمردن : ده نه هشت هفت شیش پنج چهار سه…
”پس واقعا بازیه!!!“ ـ چقدر احمقی آرمیتا!!! دختره ی ترسووو. از موووشم کمتری! ـ
با غش غش خنده از رو تخت پریدم پایینو رفتم تو راهرو. به یک نرسیده با فاصله اومد دنبالم. آهسته و مطمئن قدم برمیداشت. راهشو بلد بود اما لق میزد. کامل تعادل نداشت. شاید بخاطر اون همه مشروبی بود که خورده . با تمسخر برگشتمو پشتمو دید زدم. نگاهِ سنگینش هنوز منو از غل و زنجیر در نیاورده بود. درحالیکه خنجرِ تیزِ نگاهش پشتمو میسوزوند آروم آروم دنبالم میومد. سعی کردم به چشماش نگاه نکنم. حس میکردم امشب اون چشما یکم با بقیه ی شبا فرق میکنه اما به این حسِ عجیب اهمیتی ندادمو دوباره به جلوم خیره شدم. یه هیجانِ خاص تو دلم غل غل میکرد. چراغای سالن خاموش بود اما نورِ ماهی که از پرده های بازِ پنجره ی سالن میتابید یکم اون فضای وَهم انگیزِ تاریکو روشن میکرد. از فرصت سواستفاده کردمو تو این روشنایی اندک ولی مطبوع خیز برداشتمو رفتم سمت میز ناهارخوریه طویل و مستطیل شکلمون. یعنی یجورایی پناه بردم اونجا! بهترین گزینه برای یه دنبال بازیه مهیج همونجاس!
فرزین بی تعادل اومد سمتِ پرده ی پنجره و محکم کشیدش. در کسری از ثانیه همه جا فرو رفت تو تاریکی . یه جیغِ کوتاه کشیدم . با لحنِ هشدار دهنده گفت ” هــــــــــیس“ و منم بلافاصله جیغمو قورت دادم. آهسته اومد سمتِ میز ناهارخوری .حالا که پرده ها کشیده شده بودن ، فضای سالن از اتاق خوابم تاریکتر بنظر میرسید. تاریکیو دوست نداشتم. دلم میخواست بگم بیا تو روشنایی بازی کنیم . تا دهنمو باز کردم خیز برداشت سمتم . قهقهه زدمو مثل ”میگ میگ“ در رفتم . صندلیارو گرفتو دنبالم اومد. دورِ میز میچرخیدیم. من میدوییدم و اون با کمکِ صندلیا بی تعادل تعقیبم میکرد. قدماش از من بزرگتر بودو همینم تا یه حدودی جبران مافاتِ کندیه اونو تندیه منو میکرد. آدرنالینِ خونم از شدت هیجان , گونه هامو سرخ کرده بود . دیگه پشت سرمو نمیدیدم. مثل یه فرفره فقط دورِ میز میگشتمو میگشتم. بی وقفه دور میچرخیدم. از ترسِ اینکه منو بگیره حتی برنمیگشتم پشتمو نگاه کنم. قلبم گرومپ گرومپ صدا میداد. هیجان داشتم. یه هیجانِ فوق العاده. نمیدونم دورِ چندم بود اما با احساسِ سرگیجه بلخره از حرکت ایستادمو با لبایی که میخندید زل زدم به پشتِ سرم.
تاریکی
تاریکی مطلق
سیاهی
فرزین نبود. کسی تعقیبم نمیکرد. تاریک بود. تاریکیه محض. نفس نفس میزدم. فرزین یهو کجا غیبش زد؟ یکم از میزِ ناهارخوری فاصله گرفتم و صداش کردم. هیچ جوابی نیومد. کورمال کورمال دورِ خودم گشتم و گشتم تا به چراغ برقی که کنار آینه ی بغلِ پادری بودش برسم. درست وقتی که دستم رفت سمتِ کلیدِ برق دستِ مردونش از ناکجاآباد رو مچم چفت شد و با اونیکی دست کمرِ باریکمو گرفت و منو محکم کشید طرفِ خودش. حتی فرصت نکردم نگاش کنم. در کمتر از یه چشم بهم زدن از پشت بغلم کرد. خواستم از این غافلگیریه ناگهانی جیغ بکشم اما یاد ”هیـــــسی“ که کنار گوشم زمزمه کرد افتادمو زبمونمو گاز گرفتم . جلو آینه ایستاده بودیم اما چون تاریک بود از فرزین فقط یه جفت دست میدیدم که دورِ سایم چفت شده. قلبم هنوز محکم تو سینه میکوبید. به حالتِ اعتراض غررررریدم :
ـ آقا جرررررررر زدی قبول نیست!
خندید. خنده ی کوتاه و مردونه. سرشو آورد کنارِ گوشم :
ـ گرگا که عادلانه بازی نمیکنن
یادِ داستانِ وحشتناکش افتادمو اخمام رفت تو هم :
ـ پس لابدم بخاطرِ همینه که دوستیشون امکان نداره. چون گرگا جررر زنن! اه اه چقدرم که از جرزنا بدم میاد حالا چه آدم چه گرگ!
فرزین خندید و با لذت گفت: ـ ولی گرگای جرزن بره های سادرو خیلی دوست دارن… میدونی چرا؟ چون خوشمزه ترن!
از حرفش خوشم نیمد. سعی کردم دستمو از تو دستاش بیارم بیرون. در همون حالتِ تقلا هم با اصرار گفتم : ـ من اینجوری دوست ندارم فرزین بیا تو روشنایی یدور دیگه بازی کنیم! بدونِ جرزنی اونوقت هر کی برد برنده ی واقعیه.
ـ برنده ی واقعی که منم
ـ نههههههه من قبول ندارم.
با صدای جیغ جیغیم دم گرفتم : دوباره دوباره یبار فایده نداره دوباره دوباره یبار فایده نداره
کنارِ گوشم نچ نچ کرد. دهنش بوی الکل میداد. پره های بینیم ناخوداگاه جمع شد : ـ نمیشه… این بازی فقط یباره. الانم نوبتِ سکانسِ آخره
سعی کردم توی آینه جزییات صورتشو ببینم اما نمیشد. این سیاهی حتا کوچکترین منبع های نورم به خودش میبلعید. بعد از یکم تقلا اصرارو بیخیال شدمو با لبخند سرمو از پشت به چونَش چسبوندمو با صدایی که شیطنتِ دخترونه توش موج میزد با ادا اطوار پرسیدم : ـ اصلا تو برنده! خب که چی؟! یعنی الان مثلا میخوای ریز ریزم کنی آقا گرگه؟! قراره هــــوم هــــوم بشم؟؟؟؟؟
سکوت کردو چیزی نگفت. خواستم دوباره سوالمو تکرار کنم اما کاملا ناگهانی و بدون اینکه انتظار داشته باشم روی گونه و لاله ی گوشم احساس خیسی کردم . لباش کنار صورتم حرکت میکرد و آهسته پوستمو میبوسیدو زبون میزد. دهنشو گذاشت روی گوشِ چپم و در گوشم زمزمه کرد : ـ آرررررره بره کوچولوی سفیدِ من
بازم خندیدم. یه لحظه فکرم از بازی و سالنِ تاریک فاصله گرفت و یاد ” قبلا “ افتادم. اون کسی که از پشت بغلم کرده بودُ اینطور میبوسیدتم ؛ فرزین ؛ بود. همون مردی که همه ی ایـــــــــــــن مدت هرکاری کردم تا وسوسش کنم و وسوسه نمیشد. همون مردی که همیشه سرِ بزنگاه ؛ دقیقا وقتی که غرقِ لذت میشدم از خودش جدام میکرد. همون مردی که مقابلم مثل یه کوه ، بی احساس بودشو سر خم نمیکرد.

دستش دورِ کمرم محکم شد و چسبوندَتَم به خودش. به بالاتنه ی لختش. بدنش گرم بود. قلبم هنوز تند تند میزد. انگار رفته بودم رو اسلوموشن. نمیتونستم بوسه های تندشو که روی گونه و گردن و پوستِ صورتم فرود میومدو درک کنم. هیچ وقت سابقه نداشت ”اون“ پیش قدم شه! همیشه این من بودم که برای درآغوش کشیده شدن بهش التماس میکردم. ناخوداگاه یادِ آهنگ ”آفتاب از کودوم طرف درومده مهربون شدی با دلِ عاشقِ من همدم و هم زبون شدی“ افتادم و بلند بلند خندیدم. دستشو دور مُچم محکم کردو دوباره کنار گوشم زمزمه کرد ”هیــــــــــس“ . با یه ژستِ سریع کمرمو گرفتو چرخوندتَم سمتِ خودش. رو در رو. فیس تو فیس. میون دستاش یکم عقب عقب رفتیم. شاید چند قدم. بعدش سریع با یه زورِ مردونه بلندم کردو نشوندتم روی اپنِ آشپزخونه و خودشم مقابلم ایستاد. صورتامون تقریبا مقابلِ همدیگه بود. چهره به چهره رو به رو. همقدِ همقد. هیچ وقت فکر نمیکردم که همقد بودنِ مرد و زن میتونه یه امتیازِ عالی برای عشق بازیو لذت باشه!
منظره ی صورت و چشمای رو در روش از این فاصله بینظیر بود. تکون نخوردم. شاید چون هنوز هنگ بودم. نفسای مسمومش با نفسای سالمم قاطی میشد. میخواستم رومو برگردونم اما چونمو گرفت و سرشو آورد جلو. دستشو از پشت کرد لای موهامو یه طُرَشو آورد جلو و با یه نفسِ عمیق بو کرد. از کارش خندم گرفتو بازم خندیدم. دوباره انگشتشو به حالت سکوت گذاشت جلوی لبام. بلافاصله اخم جای خندرو گرفت. انگشتش با پوستِ خیسِ لبام بازی بازی میکردو من مورمورم میشد. دلم میخواست حرف بزنم اما تمام ژستای این مرد فقط ”هیس هیس“ بود. دوباره خواستم دهن باز کنم که دوباره بیمقدمه سرشو آورد جلو و بینیشو گذاشت روی گردنم. لباش از لابه لای موهای بازم راه باز میکرد و جا به جای گردنمو میبوسید. قلقلکم میشد. با دستام یکم هلش دادم عقب که مثلا بگم ”نکن قلقلکم میاد اینجوری“ اما دستاش خیلی سریع مچ دستامو توی خودش قفل کرد. دوست نداشتم گردنمو بخوره به خاطر همین انقدر پیچ و تاب خوردم که اونم خسته شد و از خیر گردنِ لطیفو حساسم گذشت. یه لحظه فکر کردم بوسیدن تموم شد اما لبش که اومد به سمت لبم مکث کردم. یعنی واقعا میخواست ببوستم؟ اونــــجوری؟ بزرگونـــــــه؟ از روی لــــــــــــــب؟
وقتی دهنش چفت شد روی دهنِ بازمونده از حیرتم ؛ تمام شک هام تبدیل شدن به یقین! احساس عجیبی داشتم هم خوشم میومد هم یکم میترسیدم. لبامو با دندوناش گازگاز میکرد و گهگداری هم محکم میمکید. از مک زدنش خوشم میومد. بی اختیار یادِ اونروز توی ماشین افتادمو خودمو سپردم دستش. کنارِ گوشم زمزمه کرد. ”دهنتو یکم باز کن ؛ مثل ماهی“. لبامو از هم باز کردم. زبونِ داغ و لوله شدش اومد توی دهنم. اولش چندشم شد و خواستم دهنمو ببند اما با دندونش لبِ پایینمو گاز گرفت و بیشتر به خودش فشارم داد. دوباره زبونشو کرد داخل و دستاش مُچِ دستامو ول کردن تا چفت شن روی کمرم. سعی میکردم منم توی بوسیدن همراهیش کنم اما ریتمم کند بود. فقط مثل یه ماهیه سرخِ کوچیک میتونستم دهنمو باز و بسته کنم و گهگداری لب های مردونشو میک بزنم و اِلا همه ی کارارو اون میکرد. دستای فرزین حین خوردنِ لبهام از کمرِ باریکم پایین لغزید و پشتم ؛ درست روی لمبرهای باسنم چفت شد. وقتی محکم فشارشون داد ناخوداگاه سرمو کشیدم عقب. لباش خیس بود و چشماش سیاه و خمار. یه نیمچه لبخند ماهیچه های سفتِ صورتشو از هم باز کرد و آروم پرسید : ـ دوست داری اونجاتو بمالم؟
برای اینکه بهم بفهمونه کجا ؛ سریع یکی از دستاش اومد جلو و رفت لای تپلیه پامو یکم فشارش داد. خجالت کشیدمو لبِ پایینمو دادم زیر دندون. خودم خوب میدونستم که نازنازوم حسابی خیسه. خجالتم بیشتر از این بودش که فرزین بفهمه انقدر سریع با یه لب گرفتن خودمو خیس کرده و وا دادم!! . حتمنم تهِ دلش میگفت آرمیتای بی جنبه. هنوز داشت نگام میکرد. هنوز پیشنهادش پابرجا بود. خیره موندم به چشماش. چشمای مردونش. چشمای سیاه و مستِ مردونش. یه لحظه دلم غنج رفت و نگاهمو ازش دزدیم. یه جایی اون ته مَها درست تهِ تهِ تهِ دلم خیلی میخواست که بمالونتَم. با اون دستای مردونه و بزرگش با اون حرکات تند و انگشتای ماهر. ”وااااااهااااای“ حتی دلم میخواست مثل اون شب روی تخت ؛ همون شبی که نازنازمو بوس کرد ؛ همونجوری بکنه. از طرفِ دیگه یکم دلنگران بودم. این وقتِ شب. این بازیه یهویی. بوی الکل و دهنش. چشمای تاریکو عجیبش ؛ هیش کودوم شبیه فرزینِ همیشگی نبود اما بلاخره وسوسه پیروز شد! این وسوسه ی آشوبگر! بهتر بود حالا که خودش پیشقدم شده ، حیا و خجالتو بزارم برای یه وقت دیگه برای همینم با ناز زمزمه کردم : ـ اوووهووووم خیییییییلی دوس دارم
ـ جووووونم برررررره کوچولوی من
بلافاصله دستاشو داد زیرِ باسنمو بلندم کرد. برای اینکه نیفتم دستا و پاهامو دورِ بدنش حلقه کردمو مثل وزغ چسبیدم بهش. راهِ سالن تا اتاق خواب به اندازه ی یه پیاده رَویِ طولانی کش پیدا کرد. فرزین چنبار خورد به در و دیوار. دوبار جــــــوری تلوتلو خوردش که گفتم الانه که جفتمون با کله بخوریم زمین اما بلخره هرطوری شد تعادلشو حفظ کرد و رسیدیم به تخت. اتاق خوابِ خودم. تختِ ینفرم. انداختتم روی تختم و گنگ و مست ایستاد جلوم. اینجا روشن تر بود. وقتی بهش خیره شدم دندوناشو نشون داد و ادای گرگ درآورد. خندیدم. مثلا حمله کرد سمتمو خودشو انداخت روم. حواسش بود که تمامِ وزنش نیفته رو تنم. دستاشو به حالتِ کلاغ پر گذاشت دو طرفِ صورتمو نگاهشو خیره کرد روی نگاهِ خندونِ من
ـ میخندی آرررررره؟ به چی میخندی فسقلی! آآآآآآخه به چی میخندی تو هااااااااان؟
صورتش که هجوم آورد سمتِ گردنو صورتم جیغ زدم. بیدرنگ دستشو گذاشت رو دهنم تا صدام خفه شه و با ته ریشای زبرش پوستِ لطیف سر و گردنمو خراش داد. بس که صورت و زیر گردنمو خورد و آروم گازگرفت اشک از چشمام درومد. هم قلقلکم میومد هم میخندیدم و هم زیرش مثل کرم وول وول میخوردم تا دست از بوسیدنم ورداره. پوست سر و گردنم میسوخت بخاطرِ همین وقتی خودشو کشید پایینتر از خدا خواسته یه نفسِ راحت کشیدم!
ـ بلند شو نیم خیز شو این مزاحمو درش بیاریم
با یه دست لباس خوابمو چسبیدم و ناباورانه زل زدم به چهرش. زیرِ پیرهنِ بلندِ خوابم هیچی نداشتم و تابحالم نشده بود جلوی فرزین خان لختِ لخت باشم! همیشه یه نیمچه پارچه کهنه ای نیم تنه ای دامنی شورتی چیزی تنم بوده. درآوردن لباس خوابم جلوش یعنی لختِ مادرزاد و خب من خجالت میکشیدم! مسخره بود اما خب میکشیدم دیگه… الکی که نیست! دیگه 13 سالمه برای خودم خانومی شدم! بخاطر همین حسم هم با لجبازی گفتم:
ـ نمیخوام لخت شم.
چشماش جدی شد. جفتمون رو تخت روبروی هم چارزانو نشسته بودیم. اون متمایل به لبه ی تخت، من سمتِ دیوار. وقتی حرف زد صداش بم و دستوری بود: ـ درش بیار
نگاهمو مظلوم کردم : ـ لطفا همینجوری بمالونم
ـ تو که همیشه دوست داشتی جلوی من لباساتو دربیاری… حالا لخت شو
ـ نه نمیخوام… یعنی…اووووممممم خو خجالت میکشم دیگه! نمیخوام.
یه لحظه احساس کردم یه سایه ی سیاهو تو چشماش میبینم. یه سایه ی بی طاقت و تاریک ، اما بلافاصله ناپدید شد. فرزین تبسمی کردو آروم زمزمه کرد : ـ اتاق تاریکه من چیزی نمیبینم قول میدم آرمیتا
دستاش اومدن جلو و لبه ی پیرهنمو از روی زانو گرفتنو از لا به لای پیچ و خمِ بدنم رد کردنو با کمکِ اون یکی دستش و به رغم ناز و ادای من پیراهنِ بلند و راحتِ خوابمو از بدنم بیرون کشیدن. مثل بچه روباه که با دمِ بلندش بدنشو میپوشونه سعی داشتم با دستا و پاهای چارزانوم هیکلمو از دیدش مخفی کنم. خداروشکر کردم که هوا تاریکه و چراغا هم خاموش!
فرزین دستمو گرفت و از روی تخت بلندم کرد. لخت و عور جلوی تختم ایستادم. رفت پشتمو با پاش چنتا لگوی پخش و پلا شده رو زمینو شوت کرد اونطرف و زیرِ لب ناسزا گفت. پشتم که ایستاد مکث کردم. نمیدیدم داره چیکار میکنه برای همین به هدفِ فوضولی سرمو یوری خم کردم و برق سگک کمربندشو دیدم که با یه ضربِ دست از کمرش جدا شد. صدای فشششش سوت مانندش پیچید تو گوشام. یه لحظه ترس بَرَم داشت برای همین نامطمئن پرسیدم : ـ این چیه؟ چیکار میکنی بابا؟ کمربند برای چیه؟
دستامو برد بالای سرم و کمربندشو چنددور پیچوند دور مچِ هر دوتا دستمو سگکِ نقره ای رو از بینشون رد کرد. فلزِ سرد باعث شد منم یه لحظه یخ کنم. همونطوری که داشت موهامو از لابه لای گردنم جمع میکرد صدای سردش کمونه کرد توی گوشام. ـ مگه نمیخواستی زنم بشی؟ مگه نمیخواستی باهام عروسی کنی؟ خب من اینجوری دوست دارم…
وقتی رفت تا از دِراورم یه کش بیاره تا موهامو باهاش ببنده با ناباوری آبِ دهنمو قورت دادم.
ـ یعنی اینم جزو بازیه؟
ـ آره بازیه!
موهامو با کش بست و دوباره پشتم ایستاد و گوشِ راستمو کرد توی دهنش و همونطور که میک میزد دستش ، مثل مار لغزید وسط پاهام. از هیجان پاهامو بهم چفت کرده بودم و محکم فشارشون میدادم. با پاش یه ضربه زد وسط پاهام و باعث شد از هم بازشون کنم. دستش بلافاصله از وسطِ رونهام عبور کردو محکم تپلیه بین پاهامو تو مشت گرفت. نازنازوم یکمی مو داشت برای همین شرمم شد و چشمامو بستم.
ـ از کِی خیسه؟
جواب ندادم . انگشتاش داشت آروم میمالوندَتَم. ـ پرسیدم از کِی خودتو خیس کردی جنده کوچولو؟
این کلمه مثل یه آهنگِ بدصدا تو گوشام زنگ زد. خوب میدونستم که ”ج ن د ه“ فحشه و نباید به زبونش آورد. با دستش چندبار مثل سیلی محکم خوابوند رو اونجام جوری که دادم درومد. صدای شلپ شلپش از ناله ی من بلندتر بود.
ـ جوووون یعنی انـــــــقدر خیـــــــس
اونیکی دستش رفت سمتِ مرواریدای روی سینم. تا چند دقیقه ی کشدار سرپا بغلم کرده بود و بدنمو هیستریک وار لمس میکرد و میمالوند. به جز صدای نفسای مردونه و سنگینش هیچ صدایی نمیشنیدم. حسِ لمسِ دستاش انقدر لذت بخش بود که پاهام میلرزید ، دیگه نمیتونستم سرپا وایسم دلم میخواست ولو شم رو تخت.
برای همینم با ناز زمزمه کردم : ـ بررررریم رو تخت
از خوردنِ پشتِ گردنم دست کشید و بازوش روی سینه هام چفت شد : ـ جـــان! دخترکوچولوم دیگه نمیتونه خودشو نگه داره؟
سرمو به نشونه ی آآآآآآ آآآآآآ تکون دادم. فرزین با لذت نچ نچ کرد و همونطور که بغلم کرده بود بردَتَم سمت تخت خوابو مثل یه اسباب بازی هلم داد روی تشک. به روی جفت دستام که از پشت با کمربندش بسته بود فرود اومدم و آخم از درد بلند شد. با یه لحنِ مظلوم نالیدم : ـ ایــــــــنو بازش کن فرزین
ـ اون باید باشه… من اینجوری دوست دارم
ـ ولی دستام اذیته
روی بدنم خیمه زد و انگشت اشارشو کرد توی دهنم : ـ اینو بخوری خوب میشی دردِ دستات یادت میره
آروم آروم انگشتشو میک زدمو با چشمام به صورتِ مردونش خیره شدم که جا به جای بدنمو بوسه میزد. فرزین مثل همون شب رفت وسطِ پاهام و صورتشو گذاشت روی نازنازم. اینکارش برام انتهای لذت بود. چشمامو بستم و آروم ناله های ریزمو از داخل گلو بیرون ریختم. رونام از فرطِ لذت میلرزید. حتی یادم رفت برای موهای تپلووووم خجالت زده بشم. انگار این قضیه برای اونم چندان اهمیتی نداشت. چند دقیقه ی بی وقفه مثل یه هاپوی گرسنه وسطِ پاهامو لیس زد. از بالا فقط موهاشو میدیدم که مثل یه گرگ گرسنه بین پاهامو با سرو صدا لیس میزنه و محکم میمکه و گاهی هم دندون میکشه. هنوز شلوارش تنش بود. وقتی بلند شد ایستاد پلکام از فرطِ لذت و خوشی میپرید. با یه صدای مست بهم فرمان دادش که خودمو از رو تخت جمع کنم و بیام بشینم بغلش. یه نگاه به شلوارش انداختم. وسطش پف کرده و زیپش با یه برجستگیه تابلو اومده بود جلو. خواستم بپرسم چرا درش نمیاره که بازومو کشید و انگاری که فکرمو خونده باشه غرید : ـ نه! هنوز نه بررره ی کوچیکم ، هنوز زوده !
منو نشوند رو پاشو دوباره بدنٍ دخترونمو با دستاش از بالا تا زیرِ نافم چندین بار لمس کرد. قلمبگی اونجاش افتاده بود وسط باسنمو کِرمِ درونمم هی انگولکم میکرد که نازنازمو بمالونم به اون برآمدگیه. منم از این کِرمِ درون ِ شیطون اطاعت کردم. فرزین خندید. شاید از اینکارم خوشش میومد. زیرِ لب یه چیزاییو زمزمه کرد شبیه اینکه ”پدرسوخته چقدرم خوب کارشو بلده“
هنوز مدتی نگذشته بود که دوباره بلندم کرد و اینبار روی دوزانو نشوندتم جلوی خودش رو زمین. تعجب کردم اما چیزی نگفتم. دست کرد و زیپ شلوارشو به سختی باز کردشو مارِشو از لونه ی تنگش آورد بیرون. نگاش کردمو لبمو گاز گرفتم. شبیه یه لوله ی سفت و سنگی محکم بود و داااااغ. دستمو حلقه کرد دورشو نگاهِ مستش رو آورد پایین.
ـ میدونی باید باهاش چیکار کنی؟
سرمو به نشونه ی ندونستن تکون دادم. اخم کرد و با غیظ گفت : ـ بوسش کن. مثل یه آب نبات چوبی لیسش بزن
با اکراه چشم دوختم به مارش : ـ ینی کثیف نیستش؟
ـ نه نیست
زبونمو درآودمو نوکشو لیس زدم. یه مزه ی عجیب غریب میداد. یکمی ترش و شور شاید. دوباره یه لیسِ دیگه زدمو چشم دوختم به فرزین. دستاش مشت شدن روی تخت و نگاهشو دوخت به سقف و دهنش نیمه باز موند. دوباره یه لیس دیگه. یه آهِ مردونه و کوتاه کشید. یه لیسِ دیگه باعث شد نفسشو محکم بده بیرون و کمرشو مثل گربه خم کنه. واکنشاش بامزه بودن. زیر لبی بهم فرمان داد که کامل بکنمش توی دهنم. اون پاستیل ماریه گنده و سنگی برای دهنم خیلی بزرگ بودش بخاطر همینم فقط سرشو دادم تو. از نگاههای فرزین میفهمیدم که دوست داره توی دهنم بالا و پایینش کنمو زبون بکشم روش. تمام سعیمو میکردم اما نمیشد. واقعا کارِ سختی بود. اینکار یه دهنِ گشادِ بدونِ دندون میخواست!
آخرسر ، هم من حوصلم سر رفت هم اون! از بازوم گرفتو بلندم کرد و آروم کنار گوشم پرخاش کرد : ـ پاشو دختر نخواستیم گاییدی انقدر دندون زدی.
دوباره انداختتم روی تخت اما اینبار به پشت! دستام دیگه واقعا داشتن درد میگرفتن. وقتی فرزین اومد روم خوابید دردشونو بیشتر حس کردم. خواستم اعتراض کنم اما با حسِ گرمیه یه چیزی لای نازنازم صدام توی گلو خفه شدش. فرزین آهسته اومد رومو بازوشو از زیر داد دور سینه هام. اونجاش دقیقا افتاده بودش بین پاهام و با لمسش یه حسِ شیرینو فوق العاده بهم دست میداد. شروع کرد خیلی آروم آلتِ گرمشو لای پاهام حرکت دادن. انقدر حسش خوب بود که ناخوداگاه دردِ دستم یادم رفتو خندیدم.
ـ جووون میخندی؟ دوست داری؟؟؟؟؟
ـ اوهومووو
ـ قورررربونت بشم عزیزکم وقتی اینجوری لوس میکنی میخوام خام خام بخورمت
ـ نه نخوررررآآآآآآآآی
ـ میخورمم م م م م مگه به حرف توئه هوووووف
توی حال خودم روی ابرا سیر میکردم. فرزین خودشو از پشت روی بدنم میکشید و آهسته قربون صدقم میرفت. تابحال انقدر مهربون ندیده بودمش. هر رفت و آمد و مالونده شدن مارِ سفتش وسط شکافِ گرم و خیسِ نازنازم منو میبرد توی ابرا و برمیگردوند. دلم میخواست همینجوری انقدر ادامه بده و بده و بده تا به اون حس خوبه برسم. به همون حسی که زیر دلمو خالی میکرد و اونجامو مثل ضربان قلب پرنبض میکردشو به اون حال خوشِ بعدش!

توی همین فضای شیرین بودمو فرزینم همزمان گهگاهی از پشت شونه های باریک و لختمو، گهگداری هم پشت گردنمو میبوسید که یه فشار محکم ؛ تمام حسمو از بین برد و رویای شیرینمو پروند. اول فکر کردم دارم اشتباه میکنم اما با تکرار شدنش فهمیدم که اشتباه نیست. فرزین پشتم خیمه زده بود و محکم تر از همیشه نفس میکشید. آلتِ مردونش به جای اینکه با حرکات رفت و برگشتیه آروم خیلی لطیف روی نازنازم مالونده بشه و بهم کیف بده حالا مثل یه خنجر تیز از سمت نوکش به نازنازم فشار میورد و این فشار دوباره تکرار و تکرار میشد. دردم میومد.
«یاد فیلم دیو و دلبر افتادم وقتی که گَستون خواستگارِ دلبر، با مردمِ شهر میان سمتِ قلعه ی دیو و با یه درخت بزرگ انقدر میکوبونن به در تا به ضرب و زور بازش کننو برن تو. حسِ اون درِ دولنگرو داشتم!»
اینبار ضربه محکمتر بود. ترسیدم و خودمو سفت منقبض کردم و با صدای لرزون تقریبا فریاد زدم : ـ بابا چیکار میکنی؟
فرزین همونطور که پشتم نفس نفس میزد با یه دست سگکِ کمربندو چسبید و باعث شد تا دستام محکمتر بهم گره بخورنو با دستِ دیگشم درِ دهنمو گرفت. با صدای بمی غرید : ـ گفتم به من نگو بابا من بابات نیستم
دوباره که فشار آورد از لا به لای انگشتاش ناله کردم : ـ آآآآآآآآآآآآآآآی
ـ خفه شو کوچولو… چنبار بگم هیس
ـ اینجوری نکن دردم میاد
فرزین دوباره ضربه رو همونجتی قبلی تکرا کردو باعث شد یه چیزی شبیه حباب ته دلم بترکه. وقتی خرف زد صداش بی احساس و خشن بود : ـ فکر کردی مالوندن اون کسِ کوچیکت میتونه تا ابد منو ارضا کنه. فکر کردی مردا به همین راحتی ارضا میشن؟
دوباره با آلتش به نازنازم ضربه زد و اشکم بی اختیار چکید روی گونه هام. ترسیده بودم. کم کم داشتم وسط پام احساس سوزش میکردم. فرزین خودش بین نفس نفساش جواب خودشو میداد. انگار قصد دست کشیدن نداشت
ـ نه کوچولو مردا اینجوری بهشون مزه نمیده. ”این“ باید بره داخل تا بتونن خــــوب حال کنن
صداش مست و بی احساس بود. جوری زیرِ دست و بالش قرار داشتم که نمیتونستم مقاومت کنم . فقط دست و بالمو مثل یه پرنده ی دربند تکون تکون میدادم و ناله میکردم. بال بال میزدمو ضربان قلبمو که ریخته بود توی حلقم با تمام وحود حس میکردم
ـ چرا ناله میکنی آرمیتا؟ مگه این چیزی نبودش که همیشه میخواستی؟ مگه کیــر نمیخواستی؟ مگه دلت مالوندن و بازی نمیخواست؟
چی شد پس؟ الان همش ” اَخ “ شد؟
چشمامو بستم. فرزین به کمرش یه قوس بلند داد و با شدت خودشو فشار داد بهمو یه ”جـــــــــــــوووون“ خیلی غلیظم چاشنیه حرکتش کرد.
یه لحظه چشمام از درد رفت. یه لحظه نفسم بند اومد. یه لحظه زیرِ بدنش کامل بیحرکت شدم. یه لحظه حس کردم مارِ قشنگش که از وقتی باهاش آشنا شدم همیشه دلم میخواست بهش دست بزنمو باهاش بازی بازی کنم تبدیل شد به خنجرو وسط پامو پاره کرد. یه لحظه حس کردم صدای اون پارگی رو شنیدم. یه لحظه حس کردم ترس کلِ وجودمو گرفت. یه لحظه حس کردم که فرزین دیگه اون مردِ جذابی که همیشه دلم میخواست توی آغوشش باشم نیست. یه لحظه حس کردم دیگه دلم تا ابد سکس نمیخواد. یه لحظه فکر کردم این مدت توی یه خوابِ شیرین بودمو این صحنه کابوسِ آخره خوابمه که بیدارم کرده… یلحظه… یلحظه فقط مُردم.
بی وزنی.
بی فکری.
بی حسی.
چیزی که باعث شد اون یلحظه خلسه ی تلخ تموم شه و از بُهتش بیام بیرون ، تکون خوردنِ دوباره ی فرزین بود. حس میکردم راهِ مقاومتش باز شده. یه راهِ ممنوعه اما با درد و سوزشِ زیاد. به خودم اومدمو یه لحظه ی کوتاه جـــــیغ زدم . هر دو تا دستش باهم چفت شد روی دهنم. بازم در حالتِ خفگی و بیصدا جیغ زدم. مغزم به تارای صوتیه گلوم فقط دستورِ جیغ میداد. داشتم میسوختم. آتیش میگرفتم. این چه دردِ وحشتناکی بود؟ یهو از کجا سرو کلش پیدا شد؟ من که داشت بهم خوش میگذشت؟ پس این دردِ لعنتی چی بودش؟ بدنم شروع کرد به لرزیدن. به هیچی جز این سه حرف نمیتونستم فکر کنم. درد داشتم.
درد درد درد درد درد درد درد درد درد درد
هرچقدر این کلمرو هجی کنم بازم اصل حالمو توصیف نمیکنه.
اولین واکنشم گریه بود . ضجه و شیون و هوار و داد. دستش محکمتر چفت شد. داد میزدم اما صدام لابه لای انگشتاش خاموش میشد. صورتم شده بود رنگ لبو از بس تقلا کردم. من تقلا میکردمو اون اونجاشو میبرد داخلو میورد بیرونو دوباره از نو.
عرق کرده بود. اینو از لیزیه بدنامون که به هم میسایید تشخیص میدادم. شبیه چاه کنای خستگی ناپذیر رفتار میکرد. صدام خفه بود اما همچنان جیغ میزدم . درد داشتمو جیغ میزدمو دیوونه وار اشک میریختم. با صدای خفه ام التماسش میکردم. فرزین شد هیولا. شد غولِ شب سیاه و تاریک. شد همون گرگه ی توی داستانِ خودش. حالا معنای اون ریزریز شدنرو که گفته بود با گوشتو خونم حس میکردم.
فرزین دیگه فرزین نبود! فرزین در کسری از ثانیه شد برده ی اون شیشه ی مشروب. شد کور. شد کر.
حس میکردم از شدتِ درد ضعف دارم. چشمام سیاهی میرفت. دنیا دورِ سرم میچرخید و کمبودِ نفس بهم حالت تهوع میداد. دیگه تقلا نمیکردم یعنی میکردمم فایده ای نداشت. فرزین انگار به معنای واقعیه کلمه کر شده بودش. هرچی من بیشتر به خودم میپیچیدم اون حریص تر میشد و خودخواه تر. صداشو بزور میشنیدم. داشت پشتِ سرِ هم راجبه من حرف میزد. داشت یه چیزایی میگفت. هیستریک وار و با حرص. سعی کردم گوش بدم اما بیحال بودم. یه صدایی از اعماق وجودم سعی داشت با نیمه ی هوشیارم حرف بزنه ”باید ببینی چی میگه آرمیتا هوشیار باش هوشیار باش چشماتو باز نگه دار“ صدای مردونه ی کسی که انقدر دوستش داشتم بم و گرفته و بریده بریده بود:
ـ این همون چیزی بود که میخواستی آرمیتا. مگه نمیخواستی؟ ها؟ نمیــــخواستی؟
/محکم کوبید/ بدنم زیرِ فشارش دچار رعشه شد. اشکام ریختن رو بالشِ باربیه زیرِ سرم.” من واقعا اینو میخواستم؟!!؟؟!“
ـ چرا خفه خون گرفتی یالا اعتراف کن بگو…بنال دیگه…
ـ بگو خودت خواستی کستو جرررش بدم. پاررررش کنم. این همون چیزی بود که بخاطرش هم منو هم خودتو دیوونه کردی. یادت رفت؟؟ مگه نمیخواستیش؟ خب بیا. اینه رابطه ی واقعی با یه مـــــــــــرد… حالا برو به همه بگو بودنِ با یه مردو تجربه کردی کوچولو. یه مـــــــردِ واقعی. این واقعیته نه اون سوسول بازیا. فکر کردی همه چی تا ابد با مالیدن میگذره؟ نه خانوم کوچولو سکس واقعی اینه لذتِ واقعی ایــــــــــــــنه ایـــــن! اوووووووف
/دوباره کوبید/ سرم گیج میرفت. درد مثل صدای بلند و نخراشیده ی طبلای مراسمهای مذهبی با هر رفت و آمدش میرفتو میومدو فقط اشکو به یادگار میزاشت. این رفت و آمدِ نامیمونِ درد هوشیاری منو هم با خودش میبردو میورد.
ـ یادت رفــــت اونروزا که خودتو مثل بچه گربه میمالیدی بهم؟ یادت رفتــــــه اون جنده بازیارو؟ هی میرفتی میومدی : عشوه. میرفتی میومدی : بهونه. میرفتی میومدی : خنده. میرفتی میومدی : ناز و ادا. فکر کردی من چی ام؟ خـــر؟ احـــمق؟ یا یه تیـــــکه آهـــــن پــــاره؟ تا کــــی باید ببینمو به روم نیارم؟ تا کــــــی باید رولِ فرشته های همیشه مراقبو بازی کنم برات. دیگه حالمو بهم زدی آرمیتا…دیوونم کردی. آره تو کردی!
/دوباره کوبید/ فکر کنم از پشتِ انگشتای دستاش عق زدم. گریه میکردم. حرفاشو درست نمیفهمیدم. فقط یه مشت کلمه میشنیدم.
ـ یادته اومدم بالای سرت گفتم بـــــس کن؟ یادته گفتم یکاری نکنی جفتمون پشیمون بشیم؟ اون کوسِ خیست طاقت نیورد هوم؟ اصلا تو میدونی شق درد چیه؟ میدونی وقتایی که باعث و بانیش تو بودیو کاری از دستم برنمیومد چه حالی بودم؟ میدونی چنبار سرِ تو با وجدانم ، خودم روحم جسمم همه چیم درگیر شدم؟ سرِ توی… هووووف چقدر تنگه

«دیگه گوشام چیزی نشنید. فرزین دیوونه بود. دیوونه شده بود. شاید راست میگفتو من دیوونش کردم. وقتی چشمام داشت بسته میشد فقط یه فکر توی سرم بود.

”هیچ وقت فکر نمیکردم آخرش اینجوری شه. فکر میکردم همــــه چی شوخیه. بــــــــازیه. این بازی کی جدی شد؟ هیچ وقت فکر نمیکردم آغوش یه مرد که قبلا تصور میکردم لذت بخش ترینه ؛ بتونه وحشتناک ترین و سیاه ترین بشه“»

☆☆☆

ساعت طرفای 5 صبح بود که فرزین با احساس سردرد و سرگیجه ی شدید به خودش اومد و تکونی به بدنش داد. کنارِ لگوهای پخش و پلا روی زمین ولو شده و بخاطرِ فرمِ بدی که به بدنش داده بود تمام عضلات گردن و دستو پاش درد میکرد. چشماشو چنبار به روی هم فشرد و با گرفتنِ لبه ی تخت سعی کرد از جاش پاشه. مستیه دیشب تا حدودی از سرش پریده بود و حالا سرگیجه و سردردِ ناراحت کننده ای اتاق رو دورِ سرش میچرخوند. با منگی از جاش پاشد و لنگون لنگون رفتِ سمتِ یخچال و پاکتِ شیر رو بیرون آورد و نصفِ بیشترشو یه نفس سرکشید. احساسِ تهوع داشت اما اهمیتی نداد و نیمه ی دیگه ی پاکت رو هم به زور رفت بالا. جرعه ی آخر رو عق زد و توی سینکِ آشپزخونه بخشی از محتوای معدشو بالا آورد. برای چند دقیقه به حالتِ خمیده پیشونی به سینکِ فلزی آشپزخونه گذاشتو همونطوری باقی موند. با لرز دست کردو پنجررو ی روبری سینکو باز کرد تا نسیمِ دم صبح عرق پیشونیشو خشک کنه. نفهمید چقدر تکیه زده به سینکِ ظرفشویی باقی موند اما وقتی دوباره سرشو بلند کرد تا حرکت کنه احساس بهتری داشت و سبک تر شده بود. سرش کمتر زق زق میکرد. حس کرد سوی چشماشم بهتر شده. تازه اونجا بودش که متوجه شد لُخته.
یه نگاه به خونه ی خالی و گرگ و میشِ دم صبح انداخت و سعی کرد اتفاقای دیشبو به یاد بیاره. با نگاه کردن به میز ناهارخوریه سالن و اپنِ اشپزخونه کم کم تصاویر و اتفاقای دیشب جلوی چشماش رنگ گرفتن و عرقِ جدیدیو از ترس روی بدنش نشوندن. فرزین با قدمهایی سنگین و قلبی مرتعش فاصله ی آشپزخونه تا اتاق خوابو پرواز کرد و دمِ چارچوب در نگاهش روی تختِ آرمیتا و جسم بیحرکت و رنجوری که روش افتاده بود بیحرکت موند. دستاش شروع کردن به لرزیدن و سرش دوباره گیج رفت. ”خدایا نه“ ” نه نه نه“
با وحشت خودشو رسوند به اون تختو دخترِ لاغر و رنجوری که لابه لای لحافش فرو رفته بود. در نگاهِ اول اینطور بنظر میرسید که دخترک آروم و لخت خوابیده اما کمربندی که دستاشو از پشت به هم چفت کرده بودن و خونِ مالیده شده به رونِ پاهاش حرفای دیگه ای برای زدن داشتن. فرزین با وحشت آبِ دهنشو قورت دادو اسم بچرو صدا کرد. وقتی جوابی نشنید روی تخت نشست و چنبار تکونش داد اما جز سکوت چیزِ دیگه ای نصیبش نشد. با دستایی که رگاش بیرون زده بودن رفت پایین تخت و پاهای دخترکو از هم باز کرد. روی روناش خون خشک شده خودنمایی میکرد. آهسته و با انگشت وسط پاهاشو از هم باز کرد و با دیدن باریکه ای از خونِ تازه که از گوشتِ انتهای واژنش ؛ حد فاصله سوراخِ واژن تا سوراخ مقعد ؛ بیرون میزد به خودش لرزید. واژنش ملتهب و جا ب جا سرخ بود. فرزین درست نمیتونست پارگیو تشخیص بده اما اون باریکه ی خونو خیلی خوب میدید
ـ خونریزی داره… خدایا من چیکار کردم… چه غلطی کردم… چیکار کردم…
با وحشت از روی تخت بلند شدو شلوارش رو پوشیدو رفت اتاق خودشون. اولین پیراهنی رو که اومد دم دستش تنش کرد و بدون اینکه دکمه هاشو ببنده رفت سروقت دخترک. بدنش رو پیچید لای همون لحافی که دیشب باهم بودن و با برداشتن سوییچو موبایلش از پای آینه ی ورودیه دمِ در ، از خونه زد بیرون. توی تمام مدتی که رانندگی میکرد از آینه ی چشمش به آرمیتا بودش که لابه لای لحاف خودش عقب ماشین آهسته نفس میکشید. سعی داشت زیرِ لب به خودش دلداری بده
ـ آروم باش فرزین آروم باش… هیچیش نشده. بچه فقط ترسیده شوک شده. همین. یه رابطه ی معمولی که کسی رو نکشته. آرمیتا فقط ترسیده و از هوش رفته چیزی نیست حالش خوب میشه حالش خوب میشه… اون خونریزی هم عادیه… بند میاد… شاید فقط یه پارگیه کوچیک باشه… خوب میشه… آره خوب میشه
آخه لعنت به تو… لعنت به تو فرزین چطوری تونستی همچین گهی بخوری توف توف توف بهت
فرزین چنبار با مشت محکم کوبید روی فرمون و یه چراغ قرمزو رد کرد. خیابونا خلوت بودنو همینم باعث شد خیلی سریع برسه جنوب شهر. نمیتونست آرمیتارو ببره بیمارستان. باید میبردتش یه درمانگاه معمولی توی جنوبی ترین نقطه ی شهر توی فقیرترینو بدترین نقطه ی شهر. یه جایی که رابطه ی جنسی یه دختر 13 ساله براشون شوکه کننده نباشه.
وقتی مقابل یه درمانگاه عادی با دیوارای خاکستریه سیمانی رنگ از ماشین پیاده میشد حس کرد که مستی به طور کل از سرش پریده. قبل از اینکه ارمیتارو از ماشین پیاده کنه درِ داشبوردو باز کرد و یه بسته ی تراول پنجاه هزارتومنیه نو ازش آورد بیرون. تراولارو از وسط به دو بخش نازک تقسیم کردو یکیشو گذلشت توی جیب شلوارشو رفت داخل. بدون اینکه به پذیرش توجهی کنه یراست رفت سمتِ اتاقک انتهای سالنِ مربعی شکل انتظار. از جلوی سه تا تخت که بینش پرده ی سفیدِ کوتاه کشیده بودن رد شد و یکم دور و برشو تماشا کرد. دو تا زن که لباس کرم و مقنعه ی سفید داشتن بالای سرِ یه پیرمرد بدحال بحث میکردن. یکیشون چیزیرو توی سرمش تزریق میکرد. یکی دیگشونم وضعیتش رو برای خانمی حدودا 50 ساله که مانتوی سفید و مقنعه ی سورمه ای پوشیده بود توضیح میداد. زنی که از همه مسن تر بود با لحن خشن و بیحوصله ای رو به اون دوتای دیگه غرید :
ـ این باید منتقل شه بیمارستان به خانوادش بگو ما دیگه کاری از دستمون برنمیاد بیخود وقت تلف نکنن
ـ ببخشید دکتر شمایید؟ میشه یه دقیقه تشریف بیارید لطفا
زن که مشخص بود از دیشب نخوابیده با بیحوصلگی غرید ـ آقای محترم بفرمایید پذیرش اونجا فیش بگیرید بعد
ـ خانوم محترم گفتم یه چند لحظه تشریف بیارید کار واجب دارم
ـ آقا اینجا مگه کاروانسراس سرتو انداختی اومدی داخل. اینجا مخصوص بیماراس بفرما بیرون
فرزین با لحنی هشداردهنده غرید : ـ گفتم کارِ واجب دارم مریض بدحاله
زن شونه هاشو بالاانداختو با غرولندی زیر لب گفت : ـ اینجا همه مریضا بدحالن
فرزین جوری به دکتر چپ چپ نگاه کرد که زن آب دهنشو قورت داد و درحالیکه از بالای تختِ پیرمرد کنار میرفت دنبالش راه افتاد بیرون : ـ خب چیه کارت؟ کو مریضت؟
ـ تو ماشینه. شما تا جلوی در بیا پشیمون نمیشی
نگاه مشکوکِ زن از مردِ میانسال و عصبی گذشت ، دکمه های پیراهنی که یکی در میون بسته شده بودنو از زیرِ نظر گذروند و در آخر روی صورتی که بیقراری ازش میبارید نشست. این مرد کله شق تر از این حرفها بود که بشه باهاش بحث کرد. حس شیشم دکتر بهش نهیب میزد که اتفاقی فراتر از یه مریضیه معمولی افتاده. همینم باعث شد که اونو تا جلوی درِ درمانگاه دنبال کنه.
فرزین بلافاصله بعد از اینکه پاشونو از درِ درمانگاه بیرون گذاشتن بسته ی تراولای پنجاهی رو داد دستِ زن و خیلی مختصر و مفید گفت : ـ فقط کس دیگه ای جز خودت بالای سرش نیاد. خودتم شتر دیدی ندیدی. بقیشم میمونه پیشم کارت که تموم شد میدم بهت. 13 سالشه فکر کنم خونریزی داره
چهره ی زن با دیدنِ تراولای نو رنگ گرفت و با خنده زل زد به مرد : ـ چیکارش کردی؟
ـ به تو ربطی نداره تو کارتو بکن
فرزین اینارو گفت و رفت طرفِ ماشینو دخترکِ داخله لحافو بغل گرفتو برد داخل. دکتر هم پولهارو چپوند توی جیبِ گشاد مانتوی سفیدش و پشت سر فرزین راه افتاد تا راهنماییش کنه: - ببرش داخلِ اتاق بزارش روی اون تخت آخریه
یکی از پرستارای شیفت جلو اومد اما دکتر قبل از اینکه به سمتِ تخت بره بازوشو گرفت و غرید : ـ تو برو کارِ این پیرمرد بدبختو راستو ریسش کن . هرجوری هست این خانوادشو راضی کن این بنده خدارو ببرنش بیمارستان من خودم کار اینیکی رو انجام میدم چیزِ خاصی نیست یه سرم میخواد فقط
پرستار به نشونه ی تعجب شونه هاشو بالا انداخت و دور شد. فرزین تمام مدتی که خانوم دکتر خم شده بود و لای پای آرمیتارو بخیه میزد به دیوار تکیه زد و هزار بار دست برد توی موهاشو دراورد و خودخوری کرد. جواب تیکه کنایه های دکتر رو مبنی بر اینکه کودوم بی وجدانی تونسته همچین کاری باهاش بکنه ، یا توضیحاتش مبنی بر پارگیه حدفاصل واژنو پرینه و از بین رفتن پرده و حرفهای دیگشو نمیداد. فقط دلش میخواست از محیطِ این درمانگاه جهنمی بزنه بیرون.
دکتر که روی صورت تپل و آبله روش آرایشِ تیره ای کرده بود ابروهای تتو شده اش رو بالا انداخت و در حالیکه نخ و سوزن رو توی سینی فلزی مینداخت با خنده گفت : ـ من که میدونم کارِ خودته اما اگه میتونی تحمل کنو یه چندهفته ای رو باهاش رابطه نداشته باش. بافتش آسیب جدی دیده. احتمالا ترسیده و خودشو سفت گرفته بخاطر همینم اینطوری شده. گرچه این عوارض توی این سن و سال و دخترایی که بدنشون هنوز فرم زنونه به خودش نگرفته کاملا طبیعین اما خب خوب میشه نمیخواد نگران باشی. بهش شوک وارد شده از حال رفته الانم مسکن تزریق کردم تا چندساعت راحت میخوابه
فرزین با نگاهی سیاه چهره ی زن رو تیربارون کرد و جواب نداد. دکتر دستکشهای پلاستیکی رو از دستهای تپل و تیرش بیرون کشید و با خنده ای غلیظتر ادامه داد : ـ حالا زن دور و برت انقدر کم و نایابه که با این طفل معصوم…
ـ هی!
ـ خیلی خب بابا باشه! چخبرته… میتونی ببریش خونه. تا فردا محلو نشوره. از فردا هم بهتره سشوار بگیره بعد هربار آب کشی خشک کنه. بخیه ها خودشون جذب میشن. براش قرص نوشتم سر وقت بخوره بهتره. نخوردم چیزی نمیشه. تا چند ساعت اول یکم درد داره که طبیعیه بعدش بهتر میشه. لباس زیرم نپوشه. یعنی بهتره تا فردا محل بخیه به جایی ساییده نشه
فرزین با اخم این حرفارو گوش کردو رفت سمت آرمیتا
ـ پردشو اگه بعدا خواستی بدوزی دکتر میشناسم معرفی کنم.
فرزین همونطور که ارمیتارو با لحاف زیرش بغل میگرفت سر تکون داد : ـ لازم نکرده . بقیه ی پولام اونجاس ورشون دار… شترم دیدی ندیدی
ـ نگران نباش مهندس ما از این کِیسا زیاد دیدیم خیالت راحت باشه

بدجور دلش میخواست تو فضای آزاد یکم قدم بزنه و سیگار بکشه اما باید اول آرمیتارو میرسوند خونه و میخوابوندش توی رختخواب تا استراحت کنه. هوا تازه روشن شده بود که رسید جلوی درِ خونه اما دخترک رو بالا نبرد. فکرِ جدیدی داشت. خودش زود رفت بالا و اتاقو مرتب کرد و همه ی نشونه های احتمالی رو از بین برد. یه چمدون کوچیک از وسایلِ آرمیتا درست کرد و یه یادداشت برای مادرش گذاشت کنار آینه و از خونه زد بیرون. تا چند روز باید دخترکو از خونه دور میکرد. میترسید همه چی پیشِ زنش لو بره. احساس بشدت بدی داشت اما چاره ای نبود. باید یه کاری میکرد. باید این گندو به هرطریقی که میشد یجوری جبرانش میکرد. توی راه چنتا شماره تلفن گرفت و به چندتا از دوستاش زنگ زد. بلخره مسیرش مشخص شد. ماشینو آروم روند سمتِ خونه ی مجردیه اونیکه تا چند روز مسافرت بود.
وقتی دخترک رو توی تختِ دونفره ی تنها اتاق خوابِ خونه خوابوند ، لباساشو کند و رفت زیرِ دوش و آبو باز کرد و چشماشو بست. خاطره ی دیشب بشدت آزارش میداد. چهره ی دخترونه ی آرمیتا روی روحش خراشای جبران ناپذیری ایجاد کرد که با هیچی نمیتونست پاکشون کنه. باید با ینفر حرف میزد. باید در موردِ این قضیه با ینفر حرف میزد. یادِ رضا افتاد و اتفاقی که دیشب توی مهمونی برای پسرش افتاد. یادِ چهره ی بچه. یادِ لای پاهای خونیه آرمیتا. یادِ چهره ی مهربونِ زنش. یادِ سکسِ دیشب. یادِ اون لذت مریض. آخه اون که اهلِ اینچیزا نبود. چرا دیشب اختیارشو از دست داد. لعنت به مستی. لعنت به ودکا. لعنت به آرمیتا. لعنت به خودش.

بعد از حموم و هزارتا فکری که از سرش گذشت مشغول خشک کردن موهاش بود که موبایلش زنگ خورد

ـ الو فرزین کجایی؟ 10 بار زنگ زدم چرا جواب نمیدی مرد مومن
ـ خونم
ـ خونه ی چی بابا! زنت بیشتر از 20 باز زنگ زده خونه کسی گوشیو ورنداشته
ـ خونه ی خودمون نیستیم
ـ یعنی چی؟
ـ هیچی حالا میگم برات… رامتین چطوره؟
ـ بهتره… آوردنش تو بخش رامِشم پیششه. خدارو شکر بخیر گذشت. دیشب حس کردم مرگو با چشمای خودم میبینم. اگه بلایی سرش میومد زنده نمیمومندم به مولا.
فرزین روی تشک تخت بالای سرِ آرمیتا نشست و با صدای ضعیفی گفت : ـ خداروشکر… واقعا شرمندم
ـ تو چرا شرمنده ای داداشم… نزن این حرفو… فرزین میگم خانومت اینجاست خیلی بیتابی میکنه گوشیو میدم بهش. حقته الان بابت برنداشتن گوشی یه درشت بارت کنم از من خدافظی تا بعد
ـ الو فرزین؟؟؟؟!!! آخه کجاییی تو دلم هزارراه رفت از دو ساعت پیش 20 مرتبه هم به موبایلت هم به خونه زنگ زدم نمیگی نگران میشم
ـ من شرمندم عزیزم حق داری هرچی بگی
ـ گوشیو چرا جواب نمیدین؟ داشتم راه میفتادم بیام خونه
صدای ضربان قلبش رفت بالا و آب دهنشو برای دروغِ بزرگی که میخواست به همسرش بگه قورت داد : ـ آرمیتا حالش خوب نبود… اتفاق دیشب بچرو شوکه کرده همش گریه و بیتابی میکرد. حتی سعی کردم بخوابونمش اما با کابوس از خواب پرید . خیال میکرد کابوساش واقعیته اصلا نمیتونستم آرومش کنم. از رو اجبار برداشتمش بردمش دکتر هم یه آرام بخش تزریق کردن هم گفتن یه چند روزی از محیط خونه دور باشه بهتره. دیدم حالش خیلی بد میشه اگه برگردیم واسه همینم یه چندروزی آوردمش پیش خانواده ی یکی از رفقام توی تفرش. یه دختر همسنِ آرمیتا دارن. یه چندروزی اینجا باشه بهتر میشه
ـ خدایا طفلی بچم چه حــــالی شده. بهش گفتی رامتین حالش خوبه؟
ـ آره گفتم. چندروز که بگذره خودش از شوک میاد بیرون تو نگران نباش
ـ گوشیو میدی باهاش حرف بزنم؟
ـ الان خوابیده عزیزم. تازه خوابیده. نگران نباش بیدار که شد میگم خودش بهت زنگ بزنه. تو هم برو خونه از دیشب بیمارستانی. منم فردا راه میفتم میام خونه از دیشب چشم رو هم نزاشتم انقدر داغونم
ـ باشه توروخدا مراقب خودتو آرمیتا باش فرزین. منم یساعت دیگه با رضا برمیگردم خونه. رامش که از بیمارستان تکون نمیخوره. پا به پای رامتین از دیشب تا حالا گریه کرده و بیتابی. احتمالا امروزم سرکار نرم. عجب شبی بود برای هممون
ـ آره…
ـ فرزین به خدا یه مردرو آورده بودن بخاطر همین الکل کوفتی کبدشو از دست داده بود. میگفتن مشروب دست ساز خورده. توروخدا دیگه لب به این کوفتیها نزنین. همین دیشب نزدیک بود رامتینو جلوی چشمامون از دست بدیم
فرزین با نگاهی که هزارتا حرف ازش میارید چشم دوخت به دخترِ روی تخت و آهسته تایید کرد.
بعد از قطع کردنِ گوشی روی تخت کنارِ آرمیتا دراز کشید و چشم دوخت به نیمرخش. صورتش از همیشه معصومتر و بچگونه تر بنظر میرسید

«چرا با تو اینکارو کردم آرمیتا؟ چرا نتونستم جلوی خودمو بگیرم. تو بچه کوچولوی احمق به همه ی این اتفاقا دامن زدیو منم نتونستم نقشِ یه پدرِ واقعیو برات بازی کنم… دوست دارم زمانو برگردونم به عقب. به همون لحظه ای که اومدی رو تخت و خودتو انداختی تو بغلم. به همون لحظه ای که بدنتو چسبوندی به تنمو گرمای وجودت پوستمو آتیش زد. مست بودم ، داغ بودم‌ ، داغترم کردی. اون لحظه اگه مرد بودم باید میبردمت توی اتاق خوابتو مثل همیشه سرت داد میزدم تا بخوابی. لابد مرد نبودم که از این حسی که تو توی بغلم خوابیدی لذت میبردم. دوزِ شهوت توی خیلی از مردا قوی تر از انسانیته. الان از احساسِ مرد بودنم مو به تنم سیخ میشه. انقدر ناز و معصوم خوابیدی که خودمم باورم نمیشه چجوری دیشب دستام دراز شد سمتت. تو فقط یه بچه ای که بیش از حد شیطونه و کنجکاو. کی بهم مجوز سواستفاده از تورو داد نمیدونم. نفس اماره؟ شیطان؟ شاید… حالا این نفس لوامه ی لعنتی داره مثل خوره از درون روحمو تیکه پاره میکنه… ای کاش یه لحظه فقط یه لحظه دست از سرزنشم برداره. اصلا اومدیمو ماجرارو یجوری دست کاری کردم که کسی بویی نبره. اونوقت با وجدانم چیکار کنم… ”خدایا من چه غلطی کردم؟“ لابد وقتی از خواب بیدار شی دیگه ازم متنفری. از فرزینی که اونهمه دوستش داشتی متنفری. کاش زمان برگرده عقب. کاش. لااقل الان میتونم این قولو بهت بدم که دیگه هرگز این اتفاق تکرار نمیشه. حالا انقدر از خودم بدم میاد که اگه تو تنها زنِ روی زمینم باشی دستم به تنت نمیخوره. حالا میشم یه پدرِ واقعی اما فایده ای هم داره؟ واقعا الان تکیه گاه بودنَم واست فایده ای هم داره کوچولو؟ یعنی میتونم امیدوار باشم که یروزی منو ، فرزینتو ببخشی؟ یعنی یروزی کابوسِ دیشبو فراموش میکنی؟»

مرد نفسِ عمیقی کشید و از روی تخت بلند شد. قلبش تیر میکشید و احساس میکرد 10 سال از همیشه پیرتر شده. یه حسِ بد روی قلبش سنگینی میکرد. یه حسِ عذاب. حس عذاب از احساس مسئولیتی که زده بود زیرش. تحملِ اینکه بارِ همه چیو تنهایی به دوش بکشَرو نداشت. رفت مقابل پنجره ی اتاق ، کامل بازش کرد، نیم تنشو برد بیرون و همونطور معلق اونجا ایستاد .
نزدیک عید بود و درختای تازه سبز شده ی بهاری و نسیم خنک چشما و پوستِ زبرِ صورتشو نوازش میداد. طبقه ی نهم یه برجِ 13 طبقه بودنو منظره ی پایین از اون بالا تماشایی بود. فرزین موبایلشو گرفت دستشو همونطوری که نیم تنش بیرون بود شماره ی رضارو پیدا کرد و بهش اس ام اس زد با مضمون اینکه بعد از گذاشتنِ همسرش به خونه باهاش تماس بگیره – کارِ فوری دارم .
تصمیم داشت با رضا ، تنها رفیقی که بهش مثل تخم چشم اعتماد داشت در این مورد صحبت کنه. به کمکش احتیاج داشت. تنهایی از پسش برنمیومد. باید ینفر میبود. باید ینفر بهش کمک میکرد. رضا بهترین گزینه بودش. کسِ دیگه ای رو جز اون تا این اندازه قابل اعتماد نمیشناخت.
ناخوداگاه همونطور که داشت پیغامای گوشی و میس کالهاشو زیر و رو میکرد چشمش به نوتیفیکیشن ایمیل جدید افتاد و روش کلیک کرد. ایمیل از طرف یه ناشناس بودشو اسم خیلی عجیبی هم داشت . به فرستندش خیره شد. هیچی نفهمید. پیغامی بود با یه فرستنده ی ناشناس . عجیب تر از نامِ فرستنده اسم خودِ ایمیل بود. یه اسم چهار حرفی و شوکه کننده به نامِ ”هشدار“.
فرزین با مردمک چشمایی که از تعجب گشاد شده بودن روش کلیک کرد. فقط یک جمله داخلش نوشته بودن و یه فیلم هم بهش ضمیمه بود. چشماش اون جمله ی وحشتناکو تار میدید. با انگشتای لرزون روی فیلم کلیک کرد و منتظر موند تا لود شه. با اینکه محتواشو خیلی خوب میشناخت اما تا با چشمهاش اون صحنرو نمیدید نمیتونست اون کابوسو باور کنه.
وقتی فیلم شروع شد و ماشینی رو دید که سرنشینِ داخلش لب تو لب یه دختربچس که روپوش مدرسه پوشیده دستاش شل شدن و موبایلو رها کرد. گوشی نُه طبقه رو بسرعت برق پایین افتاد و هزارتیکه شد. جلوی چشمهای ناباورِ فرزین فقط یک جمله میرقصید : «هشدار یه پدر هیچوقت به دخترش دست نمیزنه »

ادامه…

نوشته ی سیاه پوش


👍 73
👎 11
35193 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

678682
2018-03-23 22:18:34 +0430 +0430

شوهر‌موکلشه دیگه فکرشو میکردم…
واقعا دردناکه و تاثیرگذار یه واقعیت تلخ …

0 ❤️

678685
2018-03-23 22:31:56 +0430 +0430
NA

عالی بود واقعا عالی بود من تا امروز داستانای زیادی رو تو سایت خونده بودم ولی تا حالا نظر ندادم ولی حیفم اومد برا این داستان که واقعا متأثرم کرد کامنت نذارم برا همین تو شهوانی عضو شدم سیاه پوش دمت گرم با این داستان قشنگت.

0 ❤️

678687
2018-03-23 22:38:28 +0430 +0430

سیاه پوش ، اولین بار دارم داستان های تورو میخونم.این داستان که معرکس منتظرم قسمت بعدیش رو زودتر بنویسی،ماجرا خیلی داره پیچیده میشه به نظر من مقصر اصلی دختره بود ولی در هر صورت فرزین گند زد به تمام معنا و اصلا نمیتونم درک کنم که چطور میتونه همچی کاری بکنه

0 ❤️

678700
2018-03-24 00:28:17 +0430 +0430

خب؛
فکر کنم جای بهتری برای وارد شدن اون مرد به داستان نبود.
توی قسمت قبل وقتی تو خیابون داشتن لب میگرفتن با خودم میگفتم:
هی! تمومش کن مگه متوجه شخصیت جدید نیستی احمق؟ هر لحظه ممکنه پیداش بشه. از طرز حرف زدنش تابلو بود که تشنه ی دردسره. نباید همچین ریسک بزرگی کنی.
که صد البته وقتی دیدم هیچ اثری ازش نیست کاملا نسبت به پیش بینی هام نا امید شدم
خب تو اینجور داستانا وقتی از مرحله ی دروغ رد میشیم و با خودمون فکر میکنیم که : هووووف بلاخره گفتمش! خب دیگه حله غول مرحله ی اخرو کشتم !!!
یهویی نویسنده داستان پشتمون ظاهر میشه و میگه : نه عزیزم هیچ بازی ای به اون اسونی که نشون میده نیست.
هنوز سورپرایزم از قسمت قبلو رو نکردم.
ببینم با این چیکار میکنی!!!

داستانت عالیه و صد البته اسمی که انتخاب کردی هم کاملا برازنده ته
من خیلی زیاد رمان خوندمو فیلم های داستانی دیدم (خیلی زیاد اونقدر که حتی فکرشم نمیتونی بکنی!) خب همه چیز برای من مثل یه کلیشه میمونه و این اصلا خوب نیست.
فکر کنم بدونم اخر ماجرا چی بشه بهم لطفا ثابت کن که این با بقیه ی کلیشه ها فرق داره انتظارات بزرگی دارم ازت
بیگ لایک

2 ❤️

678727
2018-03-24 06:39:56 +0430 +0430

هوم‌…دوس داشتم قراره دهن یکی سرویس شه جالب شد …/:قلمتو دوس.بوووس.ازون بوسای مدل آرمیتایی خخ

1 ❤️

678741
2018-03-24 09:17:31 +0430 +0430

سر درد گرفتم…اون فقط یه بچس…
حدس میزدم قضیه ماشین لو بره…
بی صبرانه منتظر ادامش هستم اما اونقدر بدم که نمیتونم و نمیخوام در مورد این قسمت چیزی بگم
لایک 16 به قلمت سیاه پوش عزیز ?

0 ❤️

678754
2018-03-24 11:23:27 +0430 +0430

قلمت برقرار بنویس

0 ❤️

678756
2018-03-24 11:39:50 +0430 +0430

قلم خوبی داری ولی محتوای داستان کثیفه

0 ❤️

678765
2018-03-24 12:46:44 +0430 +0430

خیلی خیلی زیبا و با معنا منویسی بهترین داستانی ک تا حالا خوندم توی سایت بدون شک داستان شماست
زود بنویسی ادامشو ???

0 ❤️

678766
2018-03-24 12:47:24 +0430 +0430

اولین باره که یه داستان انقدری برام جذاب بوده که رغبت کنم کامنت بذارم، لایک بهت سیاه پوش ?

0 ❤️

678783
2018-03-24 18:06:05 +0430 +0430

تا اونجايي كه به فشار محكم تمام حسمو از بين برد و ادامش … نصف بيشتر داستان از بس خسته كننده و تهوع آور بود رو چند خط در ميان خوندم و بعدش رو بالا آوردم ، مگه اسم داستانت نيست كه يك پدر هيچ وقت به دخترش دست نميزنه ؟؟؟؟؟؟ چي شد پس اه ه ه سياهپوش كل روزم به كنار كه كل هفته م خراب شد با اين قسمت داستان – واااااي خدايا سردرد گرفتم
حدث ميزدم قضيه ماشين لو بره و خيلي خوب با هم گره شون زدي لايك ٢٥

0 ❤️

678785
2018-03-24 18:16:03 +0430 +0430

حالم بد شد دخول به دختربچه 13 ساله؟ پارگی؟ یعنی دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار فقط منم خطهارو یکی درمیون خوندم ولی از روی انزجار
سیاه پوش خودت هم میدونی چقدر برات ارزش قائل بودم مرد ولی من خودم دختر به این سن و سال توی زندگیمه کلماتت شبیه خنجر دو لبه هستش هم آدمو کنجکاو میکنه هم منزجر
نتونستم لایک بدم
تعجبم از خانوم محیا و سپیده هست که با اینکه حالشون بد شده لایک کردن
البته خیلی ربطی نداره اما چی بگم
این دلستان زودتر تمام شه فقط همینو میخوام

0 ❤️

678791
2018-03-24 20:19:15 +0430 +0430

SENDAD
دوست عزیزم گفتن از روابط ممنوعه ای که در جامعه هست و دونستنش ناگزیر و ناگریزه دلیل بر این نیست که باید دیسلایک کرد …این خط قرمز ها توی زندگی همه ماها هست و خیلی از ماها از فهمیدنش حالمون بد میشه اما متاسفانه در جامعه بشدت بیمار ما این چیزا هست…هیچکدوم مرگ دختر بچه های کوچکتر از 13 سال رو بدلیل تجاوز فراموش نکردیم حتی همین سال نحس گذشته پس یاد گرفتن و فهمیدنش به نظر من خیلی مهمه لایکش کردم چون از نظر من سیاه پوش کار درستی کرده که ازش گفته کاری که من یکی در توانم نیست بنویسم حتی فکرش هم دیوونم میکنه

2 ❤️

678794
2018-03-24 20:55:01 +0430 +0430

این چرندیات هنوز ادامه دارن؟ عنوان چرت نامه ات رو عوض کن و اسمش رو بذار" یه پدر خوب حتما ترتیب دخترشو میده ".
واقعا آسیبهای دوران کودکی چه میکنه با آدم…

1 ❤️

678795
2018-03-24 21:13:16 +0430 +0430

سپیده ی عزیز

بنده ایران زندگی نمیکنم اما کماکان بیخبر هم نیستم که در زیر پوسته ی شهر چخبرهایی بوده. هنوز آتنا اصلانی و پسربچه ی 3 ساله ی رشتی و ستایش رو فراموش نکردم اما احساس میکنم این توصیفات و جزیات دردناک واقعا بیش از حد توانمه. میتونست بدون جزیات فقط بهش اشاره ای بشه و از صحنه ی تجاوز رد بشه حتی نوشته کودوم قسمت واژن پاره شده!! هنوز تصویرش جلوی چشمامه. قلم ایشون کلا جوری هست که به تصویرسازیه دقیق توی مغز خواننده کمک شایانی میکنه و شاید بهتره بگم با خوندن این صحنه ها و درمانگاه و غیره و بهمان همرو شوربختانه تصور کردم و از اونجایی که دختر 13 ساله ی عزیز و معصومی توی خونه دارم جوری حالم دگرگون شد که نگم بهتره…
من تک تک داستانهای سیاهپوشو خوندم از سیاست هولناک که اولین داستانش بود تا همین یکی همرو هم لایک دادم از قتل نوشت چیزی نگفتم از قاچاق نوشت چیزی نگفتم از تجاوز نوشت چیزی نگفتم از سلاخی اعضای بدن نوشت چیزی نگفتم از درد و سادیسم نوشت چیزی نگفتم اما این پدوفیلی با این حجم پررنگ از جزیات واقعا روح و روانمو داره مثل خوره بهم میپیچونه از تصور قسمت آینده و تجاوزهای بعدی از همین الان رعشه دارم و از همه بدتر قلمش جوری هست که نمیشه نخوند یعنی آدم رو وادار به خواندن میکنه
آخه شما قضاوت کن چرا باید با این جزیات اینطور بنویسه؟
نمیدونم شاید هم من زیاد از حد دارم حساسیت به خرج میدم

2 ❤️

678807
2018-03-24 22:10:02 +0430 +0430

SENDAAD عزيز لايك من از شروع داستان تا حالا فقط و فقط براي قلم سياهپوشه نه موضوع داستان نه اين پدوفيل لعنتي

0 ❤️

678814
2018-03-24 23:20:37 +0430 +0430

اولین داستانی بود اینجور پیگیری کردم ادامشو اگه میشه هرچه زودتر بزار ببینم به کجا میرسه خیلی برام جالب شده و مشتاقم هرچه سریعتر بدونم ادامش چی میشه

0 ❤️

678829
2018-03-25 03:17:52 +0430 +0430

درسته که با محتوا مشکل دارم ولی قلمتو دوس دارم. لایک
ميشه آخرشو حدس زد. امیدوارم متفاوت باشه. ترپخدا بیشتر بنویس داستانت کشش معقولی داره

0 ❤️

678901
2018-03-25 12:07:11 +0430 +0430
NA

متاسفانه این داستان بدترین تاثیر ممکن رو روی دختربچه های تو این سن سال کاحتمالا اینو میخونن میزاره… اونا توذهنشون قسمتای تلخشو حذف میکنن و فقط قسمتای شیرینشو مرور میکنن

کاش ادمین سایت یکم انسانیت بخرج بده و این داستان رو حذف کنه

اگ ب اندازه ی سر سوزن هنوز انسانیت تو وجودتون هست نزارین ادامه بده

2 ❤️

678904
2018-03-25 12:15:28 +0430 +0430

فقط توی سایت عضو شدم که بیام بگم ادامه بده!
میخوام بدونم در انتها چه اتفاقی میوفته

1 ❤️

678931
2018-03-25 16:27:21 +0430 +0430

همیشه تو‌‌جامعه ما نوشتن از‌ممنوعه ها جرم‌بوده و‌هر‌کسی‌در‌موردش‌بنویسه محکوم‌و‌قضاوت میشه … هیچ حس خوشایندی تو این قضیه دیده نمیشه !
فکر‌ نمیکنم‌هیچ‌دختر ۱۳ ساله ای‌که با سکس‌‌آشنا نیست به این سایت سر بزنه و اگر هست‌‌ داستان های اروتیک به اندازه کافی حس خوشایند داره! … داستان برای منی‌هست که اگر‌قرار شد مسئولت سنگین مادری به دوشم گذاشته بشه یاد بگیرم‌به خاطر بچه ام‌از‌خودم‌بگذرم‌ و تحت هر شرایطی مراقبش باشم به نظر من در‌درجه اول‌‌ مقصر زنه این داستانه که بدون توجه به خواسته ی کودکش‌ ازدواج مجددی داشته … من نمیگم یه مادر‌حق‌ زندگی کردن نداره ولی باید روح‌حساس بچه رو‌هم در‌نظر داشت…
به نظر من یه درسه خوب برای ماست که خودخواه نباشیم…

1 ❤️

678947
2018-03-25 19:39:03 +0430 +0430

والا من این داستانو هنوز فرصت نشد که بخونم اما از نظرات مشخصه به چه موضوعی اشاره داره, منم یه داستان داشتم با همین مضمون پدوفیلی! که با آماج حملات و فحشها و تهمتها قرار گرفتم.
بی شک این موضوعات تلخ و دردناکه و متاسفانه روزانه هم تو گوشه کنار دنیا داره اتفاق میفته, نگفتن و سرپوش گذاشتن چیزی رو حل نمیکنه و حتی احتمال داره بعضی والدین گوش بزنگ شن, فک کنم باید یه نویسنده فرصت بدیم ببینیم حرفش چیه!

1 ❤️

679047
2018-03-26 08:15:29 +0430 +0430

معرکه است خواهش میکنم ادامه بده سیاه پوش خیلی دلم میخواد بدونم تهش چی میشه

0 ❤️

679081
2018-03-26 12:00:54 +0430 +0430

خیلی دوس دارم این تیپ شخصیت پردازیا رو که هیچکس مطلقا بد و مطلقا خوب نیس…عالی

0 ❤️

679188
2018-03-27 01:46:30 +0430 +0430

خیلی دردناکه عجب دلی داری که این داستانو نوشتی ولی دمت گرم خیلی آموزنده هستش کسی که این داستانو میخونه فکر دست زدن به دختر معصوم رو هم نمیکنه لایک 38 تقدیمت???

0 ❤️

679200
2018-03-27 05:04:03 +0430 +0430
NA

وای وای عالی بود نمیدونم بگم چه حسی داشتم یه چیزی شبیه دیدن فیلمای هیچکاک ترس غم پشیمونی بغض همش باهم مثل وقتی که از شدت استرس و ترس به خنده می افتی وای دیوونه کننده بود انقدر استرس و هیجان داشت که نمیدونم گریه کنم یا بخندم عالی بود

0 ❤️

679370
2018-03-28 12:47:37 +0430 +0430

پس کی قسمت بعد کی میاد :(
یک ماه دیگه؟

0 ❤️

679545
2018-03-29 19:11:17 +0430 +0430

محشره محشر بهترین داستانی که تو عمرم خوندم ادامه بده لعنتی بنویس که قلمت عالیه

0 ❤️

680079
2018-04-02 20:18:48 +0430 +0430

ادامشو بزار :(

0 ❤️

680080
2018-04-02 20:24:30 +0430 +0430

ادامش کی میاد پس 😢

0 ❤️

680122
2018-04-02 23:19:09 +0430 +0430

چرا اینقدر دیر به دیر میذاری
اینقد دیر میذاری آدم قسمت قبل یادش میره

0 ❤️

680601
2018-04-05 22:12:33 +0430 +0430
NA

توروخدا قسمت بعدو بزار???

0 ❤️

680953
2018-04-08 10:59:07 +0430 +0430

در حین اینکه خیلی داستان جذابیه،حسای بدی بهم منتقل میکنه در صورتی که هر چند وقت میام تا ببینم قسمت بعدیش نوشته شده یا نه … نمیشه منکر قلم زیبات شد،قلمت مانا

0 ❤️

681389
2018-04-11 12:42:07 +0430 +0430
NA

ادامش چیشد؟

0 ❤️

682255
2018-04-16 16:33:33 +0430 +0430

ادامش =(

0 ❤️

682272
2018-04-16 19:04:49 +0430 +0430

خب قسمت 5…چی شد؟؟؟!!

0 ❤️

682683
2018-04-18 15:36:36 +0430 +0430

ادامه اینو نمیخوای بذاری حاجی

1 ❤️

687370
2018-05-13 12:23:18 +0430 +0430

ادمشو بنویش بابا تروخدا

0 ❤️

687374
2018-05-13 12:54:06 +0430 +0430

چرا ادامش رو نمیزاری (dash)

0 ❤️

687675
2018-05-14 22:35:46 +0430 +0430

پشیمون شدین :(

0 ❤️

689133
2018-05-22 20:49:10 +0430 +0430

سلام
وارد فاز تحلیل محتوایی داستان نمیشم ولی به لحاظ پرداخت بهترین داستان اروتیک ایرانی ای بود که خوندم…

ممنون و درخواست ادامه!!!

0 ❤️

702907
2018-07-17 13:32:34 +0430 +0430

یه داستان خوب هم پیدا میشه اما ادامه نمینویسن

0 ❤️

716151
2018-09-09 07:51:54 +0430 +0430

داستانت قشنگه، البته قسمت چهارمش مثل قبلیا جذاب و تصویری نبود، کاش میشد همچین متنایی تبدیل به کتاب بشه و مردم ایران بخونن، حتی اگه فقط یک نفر ازین داستان عبرت میگرفت از دخترایی که اینطوری زندگیشون جهنم میشه یه نفر کم میشد!

0 ❤️

716272
2018-09-09 20:16:03 +0430 +0430

خیلی خیلی خوب به تصویر کشیده شده بنظرم…اولین باره تو این سایت چیز با ارزشی پیدا کردم…لطفا ادامه بده ?

0 ❤️

729068
2018-11-08 11:32:31 +0330 +0330
NA

سلام يه همچين اتفاقي براي من افتاده تو نوجواني . الان سي و دو سالمه . اون زمان ميترسيدم به كسي بگم كه ناپدريم بهم تعرض كرده اثارش اين بود كه الان از سكس بدم مياد و يواشكي گاهي ميام فقط داستان ميخونم و البته صرع گرفتم و هيشكي نميتونه بهم بكه بالا چشت ابروئه چون تشنج ميكنم

0 ❤️

749937
2019-02-22 19:02:36 +0330 +0330

ادامه نداره فکر کنم :(

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها