آتنا (۲)

1395/04/31

…قسمت قبل

با آتنا چه می‌شود کرد؟ او فراموش‌شدنی نیست و این به گواهی صدها مسافر خط 3 مترو است که هنوز هم، گاهی به گاهی خوابی مبهم از دختری می‌بینند که وارد واگن متروی آن‌ها می‌شد و خودش را به مردان می‌چسباند، می‌مالاند، فتنه‌گری می‌کرد و غیب می‌شد، رؤیا یا شاید هم کابوسی. رفتار او آن‌قدر از هر منطق و تجربه‌ای دور بود که مردها مبهوت و فلج شده، می‌ایستادند و گذر آتنا را همچون نفسی شفابخش که بر مُرده‌ای بدمد و او را برخیزاند احساس می‌کردند. شب که به خانه‌هایشان بازمی‌گشتند آنچه را که از جایی دیگر بر خواسته بود با بدن همسرشان در میان می‌گذاشتند، او را در آغوش می‌گرفتند و دختر بی‌پروا و دیوانه خط 3 را به یاد می‌آوردند و در آمیزشی 3 نفره، زمان و مکان و آدم‌ها را در هم می‌آمیختند. می‌دیدند که در حال برهنه کردن و بوسیدن دختر خط 3 هستند و مترو از کنارشان عبور می‌کند و همسرشان در یکی از واگن‌ها زندانی‌شده و در ظلماتِ تونل قرار دارند که گذر زمان را تنها عبور قطاری دیگر مشخص می‌کند و صبح بود و ظهر شد و شب میشود، این‌چنین مالیخولیایی و بی‌سروته. آن‌ها که یاری نداشتند کارشان راحت‌تر بود، با دختر خط 3 تنها می‌شدند و بدون رعایت حال و حق دیگران، بهشتش را کشف و نام‌گذاری و سپس سیاه و آلوده می‌کردند. آتنا مراحل مختلفی از رنج را گذراند و در آن میان گمان کرد که شکل و شدت رنجهایش کافی نیست، تحقیر فرزند خلف شکست است و برای آتنا که هر چیزی را در شدیدترین و مبالغه‌آمیزترین شکلش می‌خواست، تنهایی و رها شدن توسط محسن کافی نبود. به قبلی‌ها زنگ می‌زد و با پیشنهاد سکس به آن‌ها ازشان طلب پول می‌کرد. می‌خواست خودش را تن‌فروشی بداند که رابطه‌اش با محسن نیز شکلی از روسپیگری بود. آتنا، دخترکی 23 ساله که عاشق و شکست‌خورده بود؛ مگر چه کسی از تو انتظار رفتار منطقی داشت؟ قضیه مترو شکل دیگری از تحقیر و رنج و درد بود، انتقامی بود که می‌خواست از بدنش بگیرد و هرروز به میانِ توده درهم‌فشرده و ملتهب مردان می‌دوید. از ضربات لگد و مشت و ناخن‌هایی که به‌صورت و بدنش خورده و کشیده می‌شد لذت می‌برد، از دست‌هایی که میان پا و سینه‌اش می‌رفت و هر احساس خاص و خصوصی بودن را از او می‌گرفت؛ کبودی و خراش و زخم‌هایی که هرکدامشان را انتقامی از محسن به حساب می‌آورد. آتنا تا کجا می‌توانست پیش برود و ادامه دهد، تا کجا می‌توانست سقوط کند؟ اگر آقای روباه را ندیده بود پایانش چه می‌شد؟ آقای روباه که او را در بیمارستان دید و با هم صحبت کردند و دوست شدند. حادثه چه کارها که نمی‌تواند بکند، چه آدم‌ها را که در مسیر هم قرار نمی‌دهد و چه راه های عجیب و غیرمنتظره‌ای که در پس هر آشنایی شکل نمی‌گیرد. آقای روباه به آتنا گفت که عاشقی حالِ غریب و نامفهومی است که دارد، که در غیر اینصورت زندگی‌اش تبدیل به یک وضعیت روزمره می‌شد، یک سلام و ازدواج، یک بی‌حوصلگی بعد از چُرت ظهر جمعه. عاشقی یک آیین است، توقفی در جریان پُرشتاب زندگی انسان، وقتی‌که مشغول چهارنعل گذراندن روزهای باارزش زندگی است، تابلوی ایست که هشداری است به سرعت بیهوده‌ات، تو را مجبور به ماندن در لحظه و خیره شدن می‌کند، آیینِ آشفتگی. درواقع این آقای روباه بود که با روابط و آشنایانی که از دوران عکاسی خودش داشت توانست آتنا را به یک عکاس مدلینگ معرفی و شرایط رفتنش را مهیا کند.
آتنا تکنولوژی را نمی‌فهمید و اگر توصیه آقای روباه نبود که بهتر است صفحه‌ای در فیس‌بوک و اینستاگرام داشته باشد که تبلیغ عکس‌هایش باشد، احتمالن هرگز دوباره مریم را پیدا نمی‌کرد. رابطه آن‌ها پس از داستان‌های مترو و پول در برابر سکسِ آتنا قطع شد، مریم هرچقدر هم که او را دوست داشت و شخصیت و زنانگی و استقلال آتنا را جذاب می‌دید اما کارهای او به نظرش دیگر زیاده‌روی بود. مریم نمی‌فهمید حد لازم و منطقی برای سوگواری و غم کجاست، او هیچ‌وقت رابطه و عشقی مانند آتنا را تجربه نکرد و هیچ عضو خانواده یا دوستِ نزدیکی هم نداشت که فوت کرده باشند، پس منطقن نمی‌توانست رنج فقدان را درک کند و با آن همدردی. بعضی مواقع حتی به نظرش می‌رسید کارهای آتنا دیگر سوگواری نیست، خصلت فاحشگی اوست که دلیل و بهانه‌ای برای بروز یافته است. آتنا؟ نه، او هر قدم که به پیش برمی‌داشت قسمتی از زندگی‌اش را از دست می‌داد؛ محسن، لذات جنسی و ذهنی‌اش، مریم و در کمتر از 3 ماه پدرش را. آتنا لحظه‌ای ایستاد و به فکر فرورفت، به این‌که دیگر چه چیزی برای از دست دادن دارد. تقریبن چیزی نمانده بود. جانش؟ نه، او هرگز جرأت سلب آن را از خودش نداشت، پس مجبور بود همچنان به پیش رود و در هر قدم تکه‌ای از وجودش را از دست بدهد. فیس‌بوک به خاطر دوست مشترک بودن آقای روباه با آتنا و مریم و با توجه به لایک های مشابهی که آن دو انجام داده بودند برای دوستی به هم پیشنهادشان داده بود. ای سایت حیله‌گر، تو از گذشته و خاطرات چه میدانی وقتی‌که با اصرار و تداوم و هرروزه آن دو را به هم پیشنهاد می‌کردی؟ هر دوی آن‌ها با اسامی غیرواقعی و یکی با عکسی چادری و دیگری با عکسی با بیکینی آنجا بودند و زمان بُرد تا متوجه همدیگر شوند. آتنا صدای مریم را که شنید تا چند دقیقه فقط گریه کرد و نتوانست صحبت کند، مریم اما انگار همین دیروز از همدیگر جداشده‌اند، به خاطر زندگی آرام و ساکتش گذشت زمان را نمی فهمید. از شنیدن اینکه آتنا ایتالیاست تعجب کرد و پرسید آنجا چه می‌کند؟ راستش را می‌خواهید؟ حتی ذره‌ای برایش اهمیت نداشت آتنا چه می‌کند و درواقع او را از یاد برده و این مکالمه برایش ناخوش آیند و سخت بود. آتنا اما شرح کامل زندگی این چند سالش را داد؛ اینکه کار مدلینگ می‌کند و در رستورانی پیشخدمت است، میخواست وارد صنعت پورن شود اما بعد از آزمایش پزشکی و تشخیص ابتلایش به ایدز نتوانست، دوست‌پسری لهستانی دارد که او هم مبتلا به ایدز است و با هم تقریبن تمام اروپا را گشته‌اند و برای سفر به استرالیا پول جمع می‌کنند، زبان ایتالیایی را یاد گرفته و توانسته با مقداری دروغ و فریبکاری پاسپورت آنجا را هم بگیرد، برنامه‌ای برای بازگشت به ایران ندارد و آیا برحسب اتفاق مریم خبری از محسن ندارد؟ آتنا درواقع نگران محسن بود، مبادا در دورانی که با هم بودند محسن را هم مبتلا به ایدز کرده باشد. مریم اما از هیچ‌کس هیچ خبری نداشت و گوشی را روی آتنا قطع کرد.
محسن زندگی در تهران را تاب نمی‌آوَرد و به دهش باز خواهد گشت، هرچند که او از هر نشانه طبیعی و روستایی متنفر است، او از صدای روستا و بوهای آن بیزار است، از آرامش و سکونش، از کوچک و کم تعداد بودن آدم‌هایش اما به دهش بازمی‌گردد. مشکل او درواقع با شکمش است، بنیانی استوار که هر مفهومی را در زندگی‌اش معنا می‌دهد. محسن در تهران هیچ‌گاه سیر نشد و حتی هنگامی هم که به او احساس سیری دست می‌داد از کیفیت چیزی که خورده بود بشدت ناراضی بود. او از سال دوم دانشگاه تدریس می‌کرد و درآمد داشت و تقریبن هرچه را که به دست می‌آورد خرج شکمش می‌کرد، ماشینی با سوخت‌وساز بی انتها که هر چیزی را می‌بلعید اما هیچ طعمی در غذاهای تهران نمی‌یافت. او همان‌قدر که از ترافیک و صدای بوق ماشین‌ها و سرعت و هیجانِ تهران لذت می‌برد به همان میزان از بی‌مزگی و کم بودن غذاهایش می‌رنجید. اعتقاد داشت هیچی غذایی در هیچ رستوران و اغذیه‌فروشی طعمی ندارد و صاحبانشان تنها با چاشنی‌های تُند، سس‌ها، دستگاه چشایی او را از کار می‌اندازند تا متوجه نشود چه آشغالی می‌خورد. پس تنها یک سال بعد از اتمام دوره کارشناسی در تهران ماند و به دهش برگشت و همه‌چیز تغییر کرد. دیگر صدای بوق و ترافیک و ازدحام آدم‌ها نبود اما خدای من، تکه‌ای ران مرغ چه مزه ای می‌دهد! کباب گوسفند، نان و البته آب و شراب. محسن می‌دانست که هرگز به تهران برنمی‌گردد پس به خواستگاری دختری از فامیل رفت، باغی کوچک خرید، معلم زبان مدرسه شد، پدرش فوت کرد و باغی بزرگ‌تر به او ارث رسید، پدرِ دو دختر شد، یک بار به منیره، همسرش، خیانت کرد و اسم دختر اولش را آتنا گذاشت، یک ماشین جیپ خاکی‌رنگ خرید، آموزشگاه زبان تأسیس کرد و تمام این مدت از روستا متنفر ماند، از بویِ وحشی و بی‌تعارف ده، که هیچ‌وقت کسی را تنها نمی‌گذاشت هرچند که حالا ترقی کرده و تبدیل به بخش شده بود. محسن هیچ‌وقت به تهران بازنگشت، می‌دانست که آنجا همیشه گرسنه خواهد ماند و این هیچ ارتباطی به میزان پول و قدرت خریدی که دارد نخواهد داشت، تهران برای محسن چاله‌ای پُر از گرسنگی بود. دخترانش را دوست داشت اما نه بیش‌ازحد لازم، اگر آتنا یا آن دیگری نزدش می‌آمد و با ناز و عشوه دخترانه از پدرش می‌خواست با او بازی کند جواب می‌شنید متأسفم دخترم، این مرحله‌ای از زندگی توست که باید خودت به‌تنهایی آن را طی کنی و تا زمانی که آتنا 12 ساله شد با ابراز هر درخواستی همین جواب را شنید، بیشتر اوقات. چند ماهی از 36 سالگی محسن می‌گذشت که غروب تابستان با جیپش در مسیر بازگشت به خانه بود، تایر عقب ماشین ترکید و ماشین چپ کرد و آتش گرفت و سوخت. میدانید محسن در آخرین لحظات زنده‌بودنش به چه فکر می‌کرد؟ به فیله گوسفندی که در پیاز و ماست خوابانده بود و می‌خواست فردا ظهر کبابش کند.

ادامه…

نوشته: FoxMan


👍 1
👎 0
6871 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

549794
2016-07-21 20:49:25 +0430 +0430

قسمت اول رو خیلی دوست داشتم. این قسمت هم مثل قسمت قبل خوب نوشته شده خصوصا از سبک راوی خوشم میاد. اما خیلی شتابزدست. انگار فقط میخواین زودتر تموم بشه. کاش مثله قسمت پیش که به اون خوبی توصیف کرده بودین اینجا هم بیشتر شرح میدادین. ولی با این حال دوست داشتم. خسته نباشین

0 ❤️