آتیش خنک (1)

1394/01/11

سلام. این داستان تخیلی نیست بلکه داستان واقعی زندگی منه…هرکی خواست باور کنه هرکی دوست نداشت میتونه باور نکنه…در ضمن خاطرات من در 14 قسمت تنظیم شده و فقط سکسی نیست و کم کم سکسی میشه… امیدوارم حوصله کنید، دنبال کنید و لذت ببرید… مرسی.

اسم من بهروزه…قدم 172 وزنم 65 کیلو…بچه روستام… پدرم کشاورز ومادرم خانه داره… ی خواهر دارم دوسال از من کوچیکتره ولی زودتر از من ازدواج کرد و شهر زندگی میکنه… ی داداشم دارم سوم راهنماییه…وضع مالیمون هم بد نیست متوسطه…تا دیپلم توی روستا بودم…دیپلممو ک گرفتم کنکور دادم و دانشگاه دولتی شهر خودمون قبول شدم هر چند خیلی دوست داشتم یکی از دانشگاه های تهران قبول میشدم که نشد… تو کوچمون تو روستا یک دختری بود به اسم الهه… ی دختر با پوست سبزه… با حجاب و چادری… قد و وزنش مثل خودم بود ( هرچند هنوزم دقیق نمیدونم قد و وزنش چنده…بگذریم…) الهه دختر سر سنگینی با حجب و حیایی بود… خیلی خوشگل نبود ولی انصافا قیافش جذاب و تو دل برو بود…از دخترای روستا خیلی سر بود…دوست داشتم هرجور شده مال من باشه… ب فکر دوستی نبودم چون نه من اهلش بودم نه اون… ترم 6 بودم… راجب الهه با خانوادم حرف زدم… پدرم حرفی نداشت اما مامانم مخالفت کرد… حرفشم این بود که تا لیسانسمو نگرفتم حرف زن رو نزنم… منم ناراحت شدم ولی باهاش کنار اومدم…خیلی به فکر الهه بودم… یجورایی عاشقش شده بودم…همش صورتش جلو چشام بود… قشنگ و دوست داشتنی بود برام…حتی اون چادر سفیدش با گل های ریز صورتیش برام دوست داشتنی بودن…وقتی از مدرسه بر میگشت تیپ میزدم خوشگل میکردم میرفتم بیرون تا ببینمش… الهه حتی توی اون لباس فرم سرمه ای مدرسش خوشگل و جذاب جلوه میکرد… فکر زیاد به الهه باعث افت درسیم شد…2 ترم آخر معدلم اومد پایین…ولی درسم خیلی خوب بود و زیاد معدل کلمو پایین نکشید… لیسانسمو با هر بدبختی ک شد گرفتم… روز آخر دانشگاه یه جعبه شیرینی گرفتم رفتم خونه…خیلی خوشحال بودم نه از فارغ التحصیلیم بیشتر بخاطر نزدیک شدن به الهه…انگار برای رسیدن به الهه فقط یک قدم مونده بود… ساعت 7 و نیم شب بود دقیق یادمه رسیدم خونه…مهمون داشتیم… دوتا از عموهام خونمون بودن واسه شام اومده بودن…خبر فارغ التحصیلیم رو که شنیدن خیلی خوشحال شدن و بهم تبریک گفتن…بعد از خوردن شام رفتم تو اطاقم خیلی خسته بودم… کارای دانشگاه حسابی روسمو کشیده بود… دراز کشیدم خوابم برده بود…نفهمیدم کی خوابیدم… خواب دیدم اونم چه خوابی… خواب دیدم من و الهه کنار هم نشستیم دستامون تو دست همه… الهه هی بلند بلند میخندید( برعکس واقعیت که خیلی سر سنگین بود) و هی اسممو صدا میکرد… مشخص نبود کجا بودیم ولی خیلی خواب شیک و قشنگی بود… صبح بیدار شدم دیدم کسی خونه نیست… رفتم واسه خودم چایی ریختمو داشتم صبحونه میخوردم دید مادرم اومد…سلام کردم گفتم کجا بودی؟؟ گفت رفتم خونه خانم … ( مادر الهه) رو میگفت…گفتم چیکار؟؟ گفت رفته بودم راجب تو و دخترش باهاش حرف بزنم… اینو ک گفت داد زدم گفتم هورااااا… پریدم هوا… خل شده بودم… بعدش رفتم مامانمو چندتا بوس گنده کردمش… گفتم مرسی مادرم… گفتم حالا چی گفت مادرش؟؟ گفت باید با باباش حرف بزنه اگه موافقت کرد میتونیم بریم جلو… خیلی خوشحال بودم… فرداش شد که مادرش اومده بود خونمون البته من خونه نبودم سر زمین بودم داشتم به پدرم کمک میکردم… با پدرم اومدیم خونه…مادرم گفت مامان الهه اومده بود…گفت پدر الهه با خواستگاری رفتنمون موافقت کرده میتونیم فرداشب بریم خونشون… خیلی خوشحال شدم … شب خوابم نمیبرد ساعت یک بود اسمس دادم به خواهرم گفتم بیداری؟؟… اس داد کوفت بیداری از خواب بیدارم کردی تو خواب نداری؟! اس دادم خب حالا خبرا ب گوشت رسیده ک؟… اس داد بله مامان خانوم یک ساعت تلفنی باهام حرف زد مبارکا باشه ولی حیف تو واسه الهه… گفتم بی خیال فردا میام دنبالت بریم واسه خرید… زمانشو باهم هماهنگ کردیم… صبح شد پدرم 400 تومن گذاشت جلوم ولی بهش دست نزدم… این 4 سال دانشگاه سرکار میرفتم پولامو جمع کرده بودم…پراید دوستمو گرفتم رفتم شهر دنبال خواهرم… رفتیم خرید… خوب شد رفتیم خرید! اول واسه خودش خرید کرد!!! واسه منم یک دست کت و شلوار نوک مدادی رنگ و یه پیراهن سفید به سلیقه خواهرم خریدیم و یه دسته گل قشنگ دسته گل خوشگلی رو سفارش دادیم…شیرینی هم خریدیم…بعدش رفتیم خونه خواهرم تا ابراهیم (شوهر خواهرم) بیاد خونه حاضر بشه بعدش سه تایی بریم روستا…

ابراهیم از من ی سال بزرگتره… دیپلمه و شغلش مکانیکه… یکمی هم تپله…بعد یک ساعت اومد… سلام کردیم ودست دادیم و احوالپرسی کردیم… رفت حموم دوش بگیره… ازحموم اومد حاضر شد…سوار ماشین شدیم و رفتیم ب سمت روستا…توی راه هی ابراهیم منو دست مینداخت ک بابا زنت میخواد چیکار؟! دنبال دردسر میگردی… خل شدی مگه. مجردی عشق کن… ولی من توی راه همش ب فکر الهه بودم… توی ذهنم پر سوالات بی جواب بود… اینکه آیا الهه دوست داره با من زندگی کنه؟ باباش منو قبول میکنه؟ اگه شرطی بذارن چی؟ خانوده من قبول میکنن شرط و شروطشونو؟ و چندین سوال دیگه… بالاخره رسیدیم روستا… چند دقیقه منتظر شدیم پدر و مادرم حاضر شدن… عمو بزرگم هم اومده بود. یکم باهم حرف زدیم…قرار شد حرفارو عموم بزنه… رفتیم سمت خونشون. استرس داشتم… قلبم داشت از دهنم بیرون میومد… چقد بفکر این لحظه بودم… انگار زمان متوقف شده بود و خونه بابای الهه همینجور از ما دورتر میشد… رسیدیم زنگ زدیم پدرش درو باز کرد…چاق سلام حسابی ای کرد و حسابی پدر و عموم رو تحویل گرفت… منو هم ب آغوش گرفت و روبوسی کردیم… رفتیم داخل خونه… مادرش ب استقبالمون اومد و سلام و احوالپرسی کرد… گل و شیرینی رو ب مادر الهه دادم و رفتیم نشستیم… بابام داشت راجب آب و هوا و محصول و کشاورزیش و… با پدر الهه و عموم حرف میزد و خلاصه حسابی گرم گرفته بودن… الهه توی آشپزخونه بود… من دل تو دلم نبود. بعد چند دقیقه عموم خودشو جمع و جور کرد و با صدایی بلندتر گفت خب بریم سر اصل مطلب… اول راجب ازدواج و اینکه جوون ها زودتر ازدواج کنند بهتره و خودم پسرامو زن دادمو و دخترمو شوهر دادمو عروس و داماد دارم مثل دسته گل و از این حرفا.بعد یکی 2 جمله از من تعریف کرد!.. بعد بابای الهه رو به من کرد و گفت خب آقا بهروز از خودت بگو… من ک حسابی خودمو آماده کرده بودم ولی اون لحظه نفسم بالا نمیومد…هرجوری بود خودمو آماده کردم گفتم شرایطمو… اینکه لیسانسمو گرفتم… ی مقدار پول دارم… آموزشی سربازیمو سپری کردم و هفت ماه ( باتوجه ب کسری ها) سربازی دارم.برای کار هم اگه خدا بخواد مشکلی ندارم…پدرش ک قشنگ حرفامو گوش داد موافقت ضمنی خودشو اعلام کرد و گفت اگه دخترم موافق باشه من دیگه حرفی ندارم. خیلی خوشحال شدم ولی بروز ندادم… مادر الهه، الهه رو صدا کرد ک چایی بیاره و من باز ضربان قلبم تند شد… الهه اومد و چایی رو دور داد… من سرم پایین بود… تا رسید ب من… با صدای نازی ک هنوز تو گوشمه گفت: بفرمایید… من هم بدون اینکه نگاش کنم چایی رو برداشتم و گفتم ممنون… رفت و کنار مادرش نشست… حین خوردن چایی زیر چشمی و یواشکی الهه رو نگاه میکردم… ی تیکه ماه بود…خوشگلیش دلمو برده بود… استیل و هیکل بدنیش هم عالی بود… چایی رو خوردیم… قرار شد الهه فکراشو کنه و تا چند روز دیگه جواب نهایی رو بده… خداحافظی کردیم و رفتیم… این چن روز مثل یک قرن گذشت برام. خواب نداشتم. تا اینکه مادر الهه اومد و گفت الهه میخواد با بهروز حرف بزنه و اگه هردوشون موافقت کردن میتونیم راجب رسم و رسومات باهم حرف بزنیم… شبش با خانواده رفتیم خونشون… عموم هم اومده بود… پدر الهه یخورده باهام حرف زد و من رفتم اطاق الهه تا حرفاشو بزنه… در زدم گفت بفرمایید… رفتم داخل سلام کردم و رفتم روی صندلی نشستم… اون هم با چادر روی صندلی نشسته بود… یکم سکوت بین ما بود و اون شروع کرد… گفت: انتخاب شوهر مهمترین انتخاب زندگیه … دوست دارم همسرم بهم آرامش بده و باهم تفاهم داشته باشیم وهمیشه فقط حرف خودمون نباشه… الهه داشت حرف میزد و چقد زمان خوبی بود ک خوب نگاهش کنم… یک شرط هم داشت ک درسشو ادامه بده حداقل تا لیسانس…حرفاش ک تموم شد من حرف زدم… گفتم من خیلی ب شما فکر میکردم و زندگی کنار شما یکی از آرزوهامه… با درس خوندنتون مخالف نیستم…درضمن من با دیدن صورتتون آرامش میگیرم امیدوارم آرامش من مایه آرامش شما هم بشه… اینو ک گفتم یه لبخند زد و سرشو پایین انداخت … گفتم اگه حرفی نمونده من برم…(هرچند ک دوست داشتم تا خود صبح بشینم و با الهه حرف بزنم)… ب یک آرامش غیرقابل توصیفی رسیده بودم…باهم از اطاق اومدیم بیرون… صحبت ها راجب مهریه و رسم و رسومات انجام شد و قرار شد ده روز بعد( آخر هفته بعدش) من و الهه ب عقد هم دربیایم…و تاریخ عروسی هم یک ماه بعد خدمت سربازیم باشه ( یعنی 9ماه دیگه)… توی این 10 روز هرروز به بهونه هماهنگی مراسم عقد میرفتم خونه الهه و باهاش حرف میزدم… چقد اون لحظه ها خوب بود… نمیدونم تجربه کردین یا نه؟؟ شب ها بهم اسمس میدادیم… یبار الهه تو اسمس هاش بهم گفت از من خوشش میومده و میگفت خیلی خوشحاله ک باهم داریم ازدواج میکنیم… منم با این حرفش 100 کیلو قند تو دلم آب شد… اخلاق الهه داشت دستم میومد… خیلی مهربون بود… همچنین رک و راست حرف دلشو میزد… لبخند میزد اما نمیخندید… یبار با شوخی بهش گفتم اگه بخندی چیزی ازت کم نمیشه ها… اونم لبخند زد و گفت خنده باشه واسه بعد… الان زشته… منم خندم میگرفت…بالاخره روز عقد فرا رسید… بزرگای فامیل اکثرا بودن… الهه با آرامش ملایم و لباس زیبا، قشنگتر و جذاب تر از همیشه شده بود…من و الهه پای سفره عقد نشستیم… الهه قشنگترین کلمه ای ک دوست داشتم و یکسال منتظرش بودم رو گفت…((( بله))) و زندگی مشترک عاشقانه ما شروع شد…

*** بالاخره به اون چیزی که میخواستم رسیدم… دختری ک همش در فکر و ذهن من بود حالا ب نام من شده و من گویا خوشبخت ترین آدم این هستی بودم… درست در روزهایی ک داشتم بدجوری ب بودن کنار الهه عادت میکردم بلاجبار باید به سربازی میرفتم… سربازی رو همون حوالی شهرمون افتادم… هفت ماه و خورده ای… هرروز خروج بودم… روز اولی که لباس سربازی تنم کردم پیش الهه بودم… الهه میگفت چقد بهت میاد لباس سربازی…اما ناراحت بود و میگفت: کاش خدمتت زود تموم شه بریم سر خونه زندگیمون… میگفت: دلم میخواد همش پیشت باشم… اینکه الهه هم اندازه من منو دوست داشت خیلی خوشحالم میکرد… عشقی که دوطرفه بود و من و الهه و همو خیلی دوست داشتیم… یک ماه به پایان خدمتم بیشتر نمونده بود… ماشین دوستمو گرفتم و با الهه رفتیم شهر یک دوری زدیم… الهه چادر پوشیده بود… البته اون زمان هروقت بیرون میرفتیم چادر میپوشید. خودش اینجوری راحت تر بود… با هم رفتیم حسابی بازار چرخیدیم یکمی خرید کردیم واسه خودمون…بستنی خوردیم و بعدش هم رفتیم یک رستوران کوچیکی تا غذا بخوریم… حین خوردن غذا باهم حرف میزدیم. راجب همه چیز بخصوص مراسم عروسی و زندگی مشترک آینده… الهه وقتی حرف میزد مثل همون روز های اول که باهم صحبت میکردیم شیفته صورت ناز و حرف های قشنگش میشدم… برای خوشگلیش سراسر نگاه و برای حرفهاش سراسر گوش بودم… منم حسابی باهاش حرف میزدم و الهه قشنگ گوش میداد به حرفام… دستشو گرفتم و گفتم: الهه همیشه و تو هر شرایطی پشت من باش. اگه تو زندگی جایی ب مشکل خوردیم با حرفات و کارهات بهم آرامش بده و کمکم کن. به معنای واقعی شریک زندگی باش… الهه لبخندی زد و گفت: بهروز جان نگران چیزی نباش… من همیشه پیشتم. یه چشمکی زد و گفت: سرور من برای خوشبختیمون رو من حساب کن… حرفهای اون روز الهه همیشه در ذهنم میومد و میرفت و من بخاطر انتخاب خوب شریک زندگیم خیلی خوشحال بودم. از نظر من الهه همه چی تموم بود. اخلاقش مثل صورت و ظاهرش زیبا بود…دوست داشتم الهه رو محکم توی آغوشم بگیرم و ببوسمش… تودوره نامزدیمون هیچوقت در آغوش نگرفتمش نمیدونم چرا؟ شاید همینکه الهه پیشم هست و دستاشو میگرفتم و لمس میکردم برام بس بود و ب همین راضی بودم… بالاخره سربازیم با سختی هایی که برام داشت تموم شد… شبش مراسم کوچیکی گرفتیم و مامان و بابای الهه رو شام دعوت کردم خونه بابام… شب خیلی خوبی بود… الهه بیشتر از همه خوشحال بود که از این ب بعد بیشتر میتونم کنارش باشم… منم خوشحال بودم… از فرداش رفتم دنبال کار… باتوجه به معدل خیلی خوبی که داشتم بعد از قبولی در امتحان و مصاحبه در یک اداره دولتی در شهرمون با حقوق نسبتا کمی استخدام شدم… پدر و مادرم خیلی خوشحال شدن ک من کار پیدا کردم… الهه هم همینطور…با اینکه حقوق کارم کم بود اما کارم رو دوست داشتم و با جدیت کارمو انجام میدادم… با مقدار پولی که از قبل پس انداز کرده بودم خونه ای رو اجاره کردم… طبقه سوم یک آپارتمان سه طبقه ای بودیم ک هر طبقه دو واحد داشت… کوچیک بود و تک خواب. اما نوساز بود و اکثر واحدهاش خالی بود… برای انتخابش با الهه رفته بودیم یه مشاور املاک که این خونه رو معرفی کرد و الهه هم پسند کرد… همه چیز برای یک زندگی گرم و عاشقانه زیر یک سقف آماده شده بود… در این یک سالی ک من و الهه با هم بودیم راجب مواردی مثل سکس و این چیزا باهم اصلا حرفی نزدیم. یجورایی بخاطر شخصیت و حیایی ک الهه داشت هیچوقت راجبش حرف نمیزد و من هم بخاطر الهه هیچ حرفی نزدم و حتی نمیدونستم که الهه درباره این چیزا چقد اطلاعات و آگاهی داره. اما پیش خودم گفتم که چند روز مونده ب ازدواج باید درباره شب زفاف و کارهای شب عروسی باهاش حرف بزنم تا در جریان باشه… قرار بود مراسم عروسی به شکل ساده و در روستا برگزار بشه… همه کارهای عروسی رو من و دوستم رضا انجام دادیم از گل زدن ماشین تا ارکست و پیدا کردن آشپز و…( رضا صمیمی ترین دوستم بود توی دوران مدرسه باهم همکلاس بودیم اما اون تا دیپلم بیشتر ادامه نداد و رفت سراغ شغل پدرش دامداری که بهش علاقه داشت ) برای انتخاب کارت عروسی هم خود الهه هم باهامون بود… برای لباس عروس هم الهه و مامانم با بهاره ( خواهرم ) رفته بودند چون من خودم سرکار بودم و مرخصی نداشتم… سه روز مونده بود ب حنابندان من و الهه… من و الهه تو اطاقش نشسته بودیم… پیش خودم گفتم الان فرصت خوبیه که راجب شب عروسی باهاش حرف بزنم… یکم خجالت میکشیدم ولی گفتم باید بگم تا الهه رو در جریان بذارم… گفتم الهه بیا بشین میخوام یچیزی بهت بگم… الهه لباسی که تو دستش بود رو تا کرد و گذاشت تو کشو و اومد و روبروم نشست… گفت : جانم، بگو… گفتم الهه میدونی شب عروسی چکار میکنن؟؟ یکم مکث کرد وگفت خب معلومه میرقصن و شادی میکنن بعدشم شام میخورن… گفتم نه منظورم بعد از این هاست… گفت: همه میرن خونشون و عروس و داماد هم سوار ماشین عروس میشن و یه دوری میزنن و با بوق بوق میرن خونه جدیدشون… منم گفتم: خب بعد عروس و داماد چیکار میکنن؟؟ الهه دوزاریش افتاد و باصدای نازی گفت: آهاااان… یچیزایی میدونم… گفتم: مثلا چی؟؟ گفت بهروز بیخیال خجالت میکشم…نمیشه بگم… گفتم: وا …من شوهرتم…محرمتم.بگو… الهه یکم مکث کرد و گفت: بهروز بخدا نمیتونم… بیخیال… با لحن جدی ای گفتم: الهه من منتظرم، بگو میشنوم… الهه من من کنان گفت: خب عروس و داماد ک اومدن خونه لخت میشن و بعد داماد اونشو درمیاره میذاره اونجای عروس و فشار میده تا پرده عروس پاره بشه و خون بیاد.( الهه یه نفس عمیقی کشید). من ک از نوع حرف زدن الهه خندم گرفت و گفتم: یعنی چی اونشو بذاره اونجای عروس؟؟ چی هست اینا؟ گفت: بهروز بیخیال دیگه. بسه…گفتم: باشه، راستی تو اینارو از کجا میدونی؟؟ گفت: از دوستای مدرسم شنیدم… اون شب تموم شد و من رفتم خونه…

ادامه دارد…

نوشته:‌ بهروز


👍 0
👎 0
26443 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

457321
2015-03-31 17:50:51 +0430 +0430

از اونجاش كه سكسي شد يه ميس بنداز بخونيم

1 ❤️

457322
2015-03-31 18:04:45 +0430 +0430
NA

نوشتت به حقیقت نزدیکه . ولی حسم میگه این زندگی آخرش خوش نیست. امیدوارم ادامش بیاد تو سایت…

2 ❤️

457323
2015-03-31 19:19:13 +0430 +0430
NA

ادامه بده عالی بود
wink
blush

1 ❤️

457325
2015-04-01 00:21:25 +0430 +0430

اسمه سایتو بذارن اخلاق در خانواده بهتره…اینجوره پیش بره قرائتی هم میاد اینجا داستان میگه و کامنت میذاره…

1 ❤️

457326
2015-04-01 01:04:42 +0430 +0430
NA

10 khob bod edame bede

1 ❤️

457327
2015-04-01 02:27:56 +0430 +0430

لوس بازیات که اصلن به روستاییا و بچه کشاورزا نمیخوره! داستان کسشعر و چرت بود و حرفی واسه گفتن نداشت، اونوقت تو میخوای داستان تخمی زندگی بی خاصیتتو به همین شیوه تو ۱۴ قسمت بذاری؟! واقعآ؟!

0 ❤️

457328
2015-04-01 02:53:31 +0430 +0430
NA

تا اينجاش كه بد نبود .سبك نوشتنت جوري بود كه مشتاق خوندنش شدم .دمت گرم.ادامه بده…

3 ❤️

457331
2015-04-01 10:34:34 +0430 +0430
NA

عالی بود

زود ادامشو بذار که تو قسمت اولش شیفته خاطره ات شدم

منتظر ادامش هستیم

0 ❤️

457332
2015-04-01 13:18:43 +0430 +0430
NA

14‏ قسمت! حریم سلطان را انداختی دیوس

0 ❤️

457333
2015-04-01 14:35:52 +0430 +0430
NA

بعضی ها مثل من فکر می کنند که هر کی اینجاست، آدم چیپ و بیسوادی ه، ولی بعضی کامنت ها آنقدر دقیق و با فکر ه که باید حرف رو پس گرفت.

0 ❤️

457334
2015-04-01 17:05:03 +0430 +0430
NA

به نظر من تا اینجاش راست بوده . . . ایشالله اخر شاهنامت خوش باشه . . .

0 ❤️

457335
2015-04-01 19:00:01 +0430 +0430
NA

خوب بود ادامه بده… i-m_so_happy

0 ❤️

457336
2015-04-02 03:35:29 +0430 +0430
NA

mfm هست؟من 190قدو82وزن دارم ساکن تهران اگه بود خبرم کنید

0 ❤️

457337
2015-04-02 10:25:11 +0430 +0430
NA

چهارده قسمت! چه اعتماد به نفسی!

0 ❤️

457338
2015-04-03 11:28:47 +0430 +0430
NA

خوب نوشتی ادامشو زودتر بزار تا ببینیم چی میشه هرچند که به نظر اخرش تلخه.

1 ❤️