آرامش در رویا

1396/06/22

تو بغلم مثل یه بچه خوابیده بود. نمیدونستم چند ساعته دارم بهش نگاه میکنم. تو هر حالتی دوست داشتنی به نظر میرسید. آروم چشماشو باز کرد…
با باز شدن چشماش خورشید زندگیمم همزمان طلوع ‌کرد. چشمای خمارش بهم خیره شد و لبخند بعدش این تابلوی هنری رو تکمیل کرد. سرمو بردم نزدیک لباش و اولین صید امروزمو از دریای وجودش کردم. دست کشید رو صورتم و پاسخ بوسه ام رو داد.
ملافه رو پیچید دور خودش و پاشد تا پنجره هارو باز کنه. بوی نم بارون با بوی عشقبازی دیشبمون ترکیب زیبایی ساخت…
نمیخواستم از جام بلند شم، صداش کردم و دوباره بغل هم دراز کشیدیم.

  • "امروز چقد قشنگ تر به نظر میرسی
    جمله ای که خودم با تمام وجود قبولش داشتم و چشم های درشت و قهوه ایش با ابروهای کشیده و لب های کوچیکش هم اونو تایید میکردن. محکم تر تو بغلم گرفتمش و با هر فشار صدای خنده هاشم بلند تر میشد. موهای بلندشو تو دستام گرفتم و شروع کردم به نوازششون…
  • “اولین باری که همو لمس کردیمم از موهام شروع کردی، حس لذت بخشی بود”
  • “اولین بوسه مونم تو به گونم زدی. اون زمان فکر میکردم هنوز زوده و بهتره صبر کنم تا اینکه رو نوک پات وایسادی و…”
    مثل همون روز با انگشتای پاش به پام فشار اورد و با قفل کردن دستاش به شونم خودشو بالا کشید و یه بوسه روی گونم نشوند.
    هر دو خندمون گرفت…
    یاد لباسای خیسش افتادم و وقتی گفتم یه بار دیگه آروم با مشت زد به بازوم.
  • “تو این هوا باید چند ساعت صبر کنم تا خشک شن. همون یه دست لباسو داشتم حالا با چی برم خونه؟”
    اخم کردنش موقع حرف زدن خیلی جذابش میکرد ولی خندیدنش یه چیز دیگه بود.
    دوباره یاد لباساش افتادم،شب موقع حموم خواستم یکم اذیتش کنم،صداش زدم و اومد رو لبه وان نشست.
  • “همین لباسارو فقط آوردی؟”
  • “آره خب،قرار نبود که عروسی برم”
  • “پس حیف شد…”
  • “چی؟؟؟”
    قبل اینکه منظورمو بفهمه کشوندمش تو وان و حسابی خیس شد. چند تا مشت به سینم زد و بعد آروم شدن شروع کرد به خندیدن و همزمان زیر لب از خیس شدن شکایت میکرد.
    رو شکم دراز کشیدم و اونم پای چپشو گذاشت رو کمرم و صورتشو آورد نزدیک و چند تا بوسه ریز زد به گردنم.
  • “یادته اولین روز آشنایی مونو؟”
  • “مگه میشه یادم بره”
  • “من منتظر تینا بودم که تو اومدی رو میز من نشستی”
  • “یه مانتوی سفید پوشیده بودی با شلوار سفید،داشتی قهوه میخوردی و سرت تو گوشی بود”
  • “به تینا تکست میدادم…سرم پایین بود و تا قبل اینکه بشینی متوجه نشدم. اولش تعجب کردم فکر کردم مزاحمی ولی یه حسی بهم میگفت بذارم ببینم کارت چیه”
  • “چند ثانیه طول کشید تا بتونم حرف بزنم. نمیدونستم از کجا شروع کنم ولی وقتی گفتم سلام و تو هم آروم جوابمو دادی اعتماد به نفسم رفت بالا و راحت تر حرف زدم”
  • “اونم چه حرفایی…”
    لبشو چسبوند به گردنم و با دست چپش موهامو گرفته بود.
  • “گفتم که خیلی وقته میشناسمت،خیلی چیزا دربارت میدونم،تو این مدتی که حواسم به تو بود فکر میکنم یه حسی نسبت بهت پیدا کردم و…گفتم که اگه تو حسی نسبت بهم نداری ایراد نداره و درک میکنم ولی اگه بخوای میتونیم یه مدت بیشتر با هم اشنا شیم”
  • “اون لحظه از این رفتارت خوشم اومد. یه پسر پر استرس که اولین بارشه به یکی پیشنهاد میده، اون موقع کنجکاو شدم و یجورایی واسم جالب بود. به تینا پی ام دادم که کاری واسم پیش اومده و رفتیم تو یه پارک نشستیم و کلی با هم حرف زدیم”
  • “راستش من فکر میکردم همون لحظه مختو زدم که قبول کردی باهام حرف بزنی”
    بلند خندید و منم خندم گرفت.
  • “منم قبلا چند بار دیده بودمت ولی همش فکر میکردم اتفاقیه و اصلا درباره حست چیزی نمیدونستم. یه هفته طول کشید راجبت فکر کنم”
    بعد یه هفته باهام یه قرار گذاشت و کلی حرف زدیم. بعدِ نزدیک یک ماه بهش پیشنهاد دادم و اونم قبول کردم و بهترین اتفاق زندگیم اتفاق افتاد.
    کلی روزای خوب باهم داشتیم، بهترین حس ها رو بین خودمون رد و بدل کردم و در بهترین و بدترین شرایط باهم بودیم…

اوایل پاییز بود. یه سوییشرت بلند مشکی با یه شلوار لی مشکی پوشیدم، یه عطر خوب به خودم زدم و بعد چند دقیقه از آینه جدا شدم تا برم. خیابون با کمی از برگ های زرد درخت ها تزئین شده بود. تو راه حرف هایی که میخواستم بزنم رو با خودم مرور میکردم، میدونستم ممکنه شانس بهتر از این گیرم نیاد پس نباید از دستش میدادم.
به همون کافه ای که پوریا آدرسشو بهم داده بود رسیدم. از پشت شیشه دیدمش که یه مانتو سفید با یه شلوار سفید پوشیده بود، یه فنجون جلوش بود و داشت با گوشیش ور میرفت…
موج عظیمی از افکار به سرم اومد، درباره اتفاقاتی که ممکن بود تو اون کافه رخ بده.
شاید قبول کنه شایدم قبول نکنه. همه احتمالات تو ذهنم مرور میشد ولی بیشترشون منفی بودن. تصمیم گرفتم چند دقیقه صبر کنم تا آروم شم اما همچین اتفاقی نیوفتاد…
پشیمون شدم، یا اگه بخوام خودمو گول نزنم ترسیدم‌‌. منِ احمق ترسیدم که حسمو به یکی بگم،همچین آدمی لیاقت عاشق شدن نداره‌. باید حسمو خفه میکردم یا ترسمو کنار میذاشتم، ولی من ترسو تر از این حرفا بودم. تموم اون آرامشی که همیشه تجسم میکردم فقط میتونست یه آرامش در رویا باشه نه بیشتر.
از کافه فاصله گرفتم و مسیر نامشخصی رو در پیش گرفتم…

دوستان این اولین داستانی هست که مینویسم لطفا با نظراتتون راهنماییم کنید.

نوشته: Morshen


👍 27
👎 2
2855 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

651855
2017-09-13 20:36:42 +0430 +0430

حس خوبی به من یکی داد لایک اولو دادم

1 ❤️

651867
2017-09-13 20:50:03 +0430 +0430

به به مورشن نازنین!
حسش خوب بود عزیز, ادامه بده!

0 ❤️

651893
2017-09-13 21:04:53 +0430 +0430

مثل این فیلما که بعد از کلی کشمکش ، آخر فیلم یارو از خواب میپره و بیننده میفهمه همه چی خواب بوده.

1 ❤️

651921
2017-09-13 21:37:59 +0430 +0430

چه پایان غافلگیر کننده ای براوو
نسبت به کار اولت خیلی خوب بود من دوستش داشتم
لایک
موفق باشی بازم بنویس

1 ❤️

651935
2017-09-13 21:57:37 +0430 +0430

امشب هرچی میخونم نمیفهمم
اما لابد خوبه که دوستان لایک کردند،
یه لایکم از من

1 ❤️

651936
2017-09-13 21:58:00 +0430 +0430

من ك خوشم اومد ، ولي براي بهتر يا عالي بودن جا داره ، لايك

1 ❤️

651942
2017-09-13 22:09:49 +0430 +0430
NA

تو رویامم ارامش ندارم همش بکن بکن ^-^
اینجور کیونه ملت میزاریم ما :)))))

2 ❤️

651944
2017-09-13 22:12:46 +0430 +0430

شادو 🙄 🙄 🙄

2 ❤️

651980
2017-09-14 00:54:23 +0430 +0430

بنده نیز دوست میداشتم!میلایکم!^-^

1 ❤️

651986
2017-09-14 04:10:57 +0430 +0430

کمی پازل وار نوشتی انگار تکه های چند تا خاطره یا فانتزی رو بهم چسب کرده باشی و مونتاژ کنی …
داستانت سوژه نابی داشت
بعضی جاها تابلوهای زیبایی خلق کردی مثل تشبیه باز کردن چشمهاش به طلوع خورشید یا اولین صید روزانه ت از دریای لباش… والبته جاهایی هم گنگ بود : " بوی نم بارون با بوی عشقبازی دیشبمون !" که میتونست بهتر باشه
شروع و پایان داستانت خوب بود هرچند دستمایه شما و خیلی از دوستان لوکیشنی بهتر از دریا و شمال نیست و این پس زمینه داستانها رو یکنواخت و تکراری میکنه
واسه نخستین کار خوب نوشتی و جای آفرین داری و بازم پایان ! پایان دلچسبی داشتی
لایک

1 ❤️

651991
2017-09-14 04:39:58 +0430 +0430

الهییی ^___^ خیلی خیلی دوست داشتم (inlove)
حسی که منتقل میکرد مثلِ آرامش در رویا بود واقعا… ? بازم بنویسین 🍺 ?
لایک ۱۲

1 ❤️

652040
2017-09-14 12:57:09 +0430 +0430

با گوگولی موافقم :)
در کل خوب بود.

لایک ۱۷… باز هم بنویس.
و البته در نظر داشته باش ادمین قانون گذاشته داستان غیرسکسی رو بدون نوبت منتشر نمیکنه :(
دوست دارم باز هم ازت بخونم…

2 ❤️