تو بغلم مثل یه بچه خوابیده بود. نمیدونستم چند ساعته دارم بهش نگاه میکنم. تو هر حالتی دوست داشتنی به نظر میرسید. آروم چشماشو باز کرد…
با باز شدن چشماش خورشید زندگیمم همزمان طلوع کرد. چشمای خمارش بهم خیره شد و لبخند بعدش این تابلوی هنری رو تکمیل کرد. سرمو بردم نزدیک لباش و اولین صید امروزمو از دریای وجودش کردم. دست کشید رو صورتم و پاسخ بوسه ام رو داد.
ملافه رو پیچید دور خودش و پاشد تا پنجره هارو باز کنه. بوی نم بارون با بوی عشقبازی دیشبمون ترکیب زیبایی ساخت…
نمیخواستم از جام بلند شم، صداش کردم و دوباره بغل هم دراز کشیدیم.
اوایل پاییز بود. یه سوییشرت بلند مشکی با یه شلوار لی مشکی پوشیدم، یه عطر خوب به خودم زدم و بعد چند دقیقه از آینه جدا شدم تا برم. خیابون با کمی از برگ های زرد درخت ها تزئین شده بود. تو راه حرف هایی که میخواستم بزنم رو با خودم مرور میکردم، میدونستم ممکنه شانس بهتر از این گیرم نیاد پس نباید از دستش میدادم.
به همون کافه ای که پوریا آدرسشو بهم داده بود رسیدم. از پشت شیشه دیدمش که یه مانتو سفید با یه شلوار سفید پوشیده بود، یه فنجون جلوش بود و داشت با گوشیش ور میرفت…
موج عظیمی از افکار به سرم اومد، درباره اتفاقاتی که ممکن بود تو اون کافه رخ بده.
شاید قبول کنه شایدم قبول نکنه. همه احتمالات تو ذهنم مرور میشد ولی بیشترشون منفی بودن. تصمیم گرفتم چند دقیقه صبر کنم تا آروم شم اما همچین اتفاقی نیوفتاد…
پشیمون شدم، یا اگه بخوام خودمو گول نزنم ترسیدم. منِ احمق ترسیدم که حسمو به یکی بگم،همچین آدمی لیاقت عاشق شدن نداره. باید حسمو خفه میکردم یا ترسمو کنار میذاشتم، ولی من ترسو تر از این حرفا بودم. تموم اون آرامشی که همیشه تجسم میکردم فقط میتونست یه آرامش در رویا باشه نه بیشتر.
از کافه فاصله گرفتم و مسیر نامشخصی رو در پیش گرفتم…
دوستان این اولین داستانی هست که مینویسم لطفا با نظراتتون راهنماییم کنید.
نوشته: Morshen
به به مورشن نازنین!
حسش خوب بود عزیز, ادامه بده!
مثل این فیلما که بعد از کلی کشمکش ، آخر فیلم یارو از خواب میپره و بیننده میفهمه همه چی خواب بوده.
چه پایان غافلگیر کننده ای براوو
نسبت به کار اولت خیلی خوب بود من دوستش داشتم
لایک
موفق باشی بازم بنویس
امشب هرچی میخونم نمیفهمم
اما لابد خوبه که دوستان لایک کردند،
یه لایکم از من
من ك خوشم اومد ، ولي براي بهتر يا عالي بودن جا داره ، لايك
تو رویامم ارامش ندارم همش بکن بکن ^-^
اینجور کیونه ملت میزاریم ما :)))))
کمی پازل وار نوشتی انگار تکه های چند تا خاطره یا فانتزی رو بهم چسب کرده باشی و مونتاژ کنی …
داستانت سوژه نابی داشت
بعضی جاها تابلوهای زیبایی خلق کردی مثل تشبیه باز کردن چشمهاش به طلوع خورشید یا اولین صید روزانه ت از دریای لباش… والبته جاهایی هم گنگ بود : " بوی نم بارون با بوی عشقبازی دیشبمون !" که میتونست بهتر باشه
شروع و پایان داستانت خوب بود هرچند دستمایه شما و خیلی از دوستان لوکیشنی بهتر از دریا و شمال نیست و این پس زمینه داستانها رو یکنواخت و تکراری میکنه
واسه نخستین کار خوب نوشتی و جای آفرین داری و بازم پایان ! پایان دلچسبی داشتی
لایک
الهییی ^___^ خیلی خیلی دوست داشتم (inlove)
حسی که منتقل میکرد مثلِ آرامش در رویا بود واقعا… ? بازم بنویسین 🍺 ?
لایک ۱۲
با گوگولی موافقم :)
در کل خوب بود.
لایک ۱۷… باز هم بنویس.
و البته در نظر داشته باش ادمین قانون گذاشته داستان غیرسکسی رو بدون نوبت منتشر نمیکنه :(
دوست دارم باز هم ازت بخونم…
حس خوبی به من یکی داد لایک اولو دادم