آرزوهای بر باد رفته ترنم (1)

1393/03/29

سلام اسمم ترنم 21 سالمه خیلی دوست داشتم یه جا همه چیو بگم چیزایی که مونده تودلم چیزایی که به قول یارو گفتنی اگه بگی خالی میشی 4 سالم بود که مادرم رفت پدرم بعداون 3 باردیگه ازدواج کرد ومن حتی به چشمه کسی نمیومدم انگار نیستم بگذریم رسیدم به دوران بلوغ دورانی که اوج حساسیته دختره اما دختری که مادر نداره و یه بابای عیاش داره کی بش توجه میکنه من از سکس هیچی نمیدونستم توشهری بزرگ شدم که دختر نقشه خدمتکاروکلفتو داشت اگه درخونمونو میزدن من درو باز میکردم بابامنو میکشت همسایه ها نمیدونستن که یه دختر اینجا زندگی میکنه کم کم داشتم بزرگ میشدمو بی توجهی پدرم بیشتر میشد اولین خاستگاری که اومد بله گفتمو نابود کردم خودمو ایندمو تو16سالگی تن به ازدواجی دادم که اشتباه بوداما چاره ای نبود شب اول ازدواج خیلی ترسیده بودم اخه من واقعآ تاحالا هیچ مردیو لخت ندیده بودم شاید باورتون نشه اما هیچی بلد نبو از من میپرسید منم که از اون بدتر اون شب خوابیدیم شوهرم سرد بود خیلی سرد منم که تاحالا تجربه سکس نداشتم پس مثله دوتا پسر کنار هم بودیم تا اینکه خانوادش گیر دادن که این دختر نیستو به هر بدبختی که بود پردمو زد من جنوبیم تو شهر ما دخترو پسر حتی باهم حرفم نمیزنن واسه همین بلد نبود خلاصه اون شب با کلی راهنمایی از اینو اون کلی فیلم سوپرو این حرفا شدم زن تازه اوله بدبختیم بود من تا قبل اون حس سکسی نداشتم اصلآ نمیدونستم چیه اون شبه مصخره هم که فقط درد کشیدم بعده اون دوبار دیگه سکس داشتیمو این شد تنها رابطه ی منو شوهرم تو 5 ماه به دلایلی دیگه نمیتونستم تحملش کنم فهمیدم معتاده دلیل اصلیمم این بود که دوسش نداشتم بعد ازدواج حتی ازش متنفر بودم از سکس میترسیدم اما اون حیوون بدون توجه به من دوبا به زور باوجوده اونهمه درد بام سکس کرد دیگه نمیتونستم ادامه بدم درخواست طلاق دادم بابام به شدت مخالف بود اما گوش نکردم گفت اگه جداشم باید از زندگیش برم واسه همیشه من نمیتونستم به اون ازدواج سوریه مضخرف ادامه بدم پس جدا شدم پدرم رو حرفش وایستاد وبم گفت برم واسه همیشه برم بیرونم کرد مهریرو بخشیده بودم پولی نداشتم کجا باید میرفتم اونم تواین شهر کوچیکو گرگنما جایی که به پسر رحم نمیکنن رفتم پیشه دوستم معتاد شده بود با یه پسره بود به جاش جنس میگرفت حالم از ناله های نصف شبش به هم میخورد چندبار پیشنهاد داد جوفتی به دوست پسرش بدیم قبول نکردم حس کردم ادمه کثیفیم که اینجام اما مجبور بودم ولی تن به هر خفتی نمیدادم چند وقتی گذشت دوست پسرامی بم پیشنهاد داد صیغش بشم ازم مواظبت میکنه اما خیانت به رفیق تو مرامم نبود باش را نیومدم اونم به امی گفت بندازش بیرون موندم بی سرپناه اواره از شب میترسیدم به بابام التماس کردم اما گوش نمیداد باید کجا میرفتم یاده رویا افتادم رفتم در خونشون رام داد اما من بخت برگشته روحمم خبر نداشت که صاحبای این خونه چیکارنو قراره چه بلایی سرم بیاد چندروزی اونجا بودم یه روز با اسراره رویا رفتیم بیرون کاش پام میشکستو نمیرفتم یکی از مشتریاش منو دیده بود تحدید کرده بود اگه نیاریش عکساوفیلمایه تومادرتو پخش میکنم نمیگم خیلی دافم یا رودستم نی اما نسبت به هم سنو سالام بهترم نمیخوام مشخصات بدم اخه اینقد اینجا دروغ میشنویم که همه تو یه قدو هیکلن یعنی تو ایران دختر قد کوتاه بد هیکل نداریم با این چیزایی که تواین داستاناس بگذریم فردای اون روز بم اسرارکردن بریم بیرون دلم مثله سیرو سرکه میجوشید گفتم نمیام اینقد اسرار کردن که رفتم سوار یه پراید شدیم دلم میلرزید میترسیدم من معصوم بودم گناهم فقط این بو که مادر نداشتم پسره پیچید تو خاکی قلبم تند میزد میترسیدم دست رویارو گرفته بودمو فشار میدادم ماشینو نگه داشت پیاده شد گفت ماشین گیر کرده اما دوروغ میگفت ترسم بیشتر شد حتی نمیتونستم فرار کنم همش بیابون بود راهی نبود موندم چند دقیقه گذشت که 15نفر از پشته تپه ها اومدن بیرون با قمه چاقو ساتور اصلحه اینقدر ترسیده بودم که به زور جلویه چشمامو میدیدم رویا و مادرشو از دیده من دور کردن طوری که هیچ اثری ازشون نبود3 تاشون اومدن طرفم فقط دعا میکردم گریه میکردم التماس میکردم شاید خدا نجاتم بده یکیشون اومد سمتمو گفت یه حاله کوچیک به ما بده بزاریم بری وگرنه هم کارمونو میکنیم هم میکشیمت توشهرمن ادم کشتن مثه نون خوردنه گفتم نه
نمیذارم نمیدونستن زنم مثله حیوونا لای پام گذاشتو شرو به عقب جلو کرد یکیشون گفت من اینجوری نمیتونم میذارم کسش جیغ زدم التماس کردم اون یکی گفت نه فقط لای پاش اینقدحقیر بودن که به خاطره لاپایی یه همچین بلایی سر یه ادم اوردن تو اون لحظه فقط مرگ میخواستم کارشون تموم شد از بقیه خبری نبود اومی که سردستشون بود گفت لباساتو بپوش پوشیدم گریه امونمو بریده بودیکیشون گفت نه تو کتم نمیره من باید کسو کونه این دختررو یکی کنم نچسبید بم اومد طرفم شروع به دویدن کردم اونام دنبالم رسیدم به ماشین نشستم پشته فرمون اما رانندگی بلد نبودم فقط دنده عقب پامو گذاشتم رو گازو تا میتونستم فشار دادم ماشین از روی تپه ها میپرید تازه دنده عقبم بود اونام دنبال ماشین میدویدنو فحش میدادن رسیدم لب جاده ماشینو خاموش کردم خودمو پرت کردم جلویه یه ماشین وایستاد پسر جوونی بود کمکم کرد منو رسوند تو شهر با اون سرو وضع همه بد نگام میکردن دلو زدم به دریا زنگ زدم به امی اونم گفت برگرد اومد دنبالم اما خونه نرفت گفت میریم خونه دوست پسرش گفتم باشه رسیدیم در خونه رفتیم بالا دیدم 6تا پسر ردیف نشستن شستم خبر دار شد که اینجا یه خبری هست گفتم خوابم میاد امی کجا بخوابم یه اتاق بم نشون داد رفتم داخل دنبال کلید میگشتم اما نبود روی تخت نشستم توتاریکی چشمم به در بود تا اینکه دستگیره تکون خوردو یکی اومد داخل…
ادامه داره اگه شد فردا بقیشو مینویسم حالم بد شد یاد او روزای گوه افتادم اه من نویسنده نیستم اینم داستان نیس حرفایه تلنبار شده ی یه دختره که از ترس ابروش نمیتونه به کسی بگه اینجا کسی منو نمیبینه خیلی خوبه

نوشته:‌ترنم


👍 0
👎 0
14877 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

423224
2014-06-19 08:39:21 +0430 +0430
NA

اول…حالا برم داستانو بخونم

0 ❤️

423225
2014-06-19 08:44:36 +0430 +0430

بقول خودتون اونقدر داستانهای راست و دروغ میزارند که ادم نمیتونه مطمئن بشه ولی در کل حالم بد شد … لعنت به این جور ادمهای کثیف … باهاتون همدردی میکنم … امیدوارم این اتفاق کثیف از ذهنتون بیرون بره و اتفاقات خوب براتون رقم بخوره

0 ❤️

423226
2014-06-19 13:30:05 +0430 +0430
NA

وا نشد که.منتظر بودم بااون پسره ناجیت دوس شی بعد درکت کنه بگه مهم.خودتی هیچی مهم نیس بعد ازدواج کنین.چن سال بگذره و صاحب ی نی نیه خوشگل بشین.شوهرتم خیلی این لاو باشه بات!!.
گند بزنن شانستووووو

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها