آرمین و هانا (۳)

1401/01/27

...قسمت قبل

دوستان شرمنده اگ قسمتی قبلی کوتاه بود
خداوکیلی یکم سخته نوشتنو اپلودش
ولی امیدوارم خوشتون اومده باشه تاحالاش
فک کنم این سری سوم یکم بلندتر شده باشه

دستام و گرفت و بالای سرم قفل کرد.
نفسم قطع شد.
بعد از چهار سال دوباره… همون حس… همون گرما…
سرم و تکون دادم که لبش و از روی لبم برداشت. نفس زنون گفتم
_تو رو خدا این کار و نکن آرمین.
با پشت دست گونه مو نوازش کرد و گفت
_من که کاری نکردم عزیزم… بعد از چهار سال فقط میخوام طعم زن هر جاییمو بچشم.
بوسه ی کوتاهی به لبم زد و گفت
_لبات بد طعمه…
دستش و روی گردنم گذاشت و دستش سر خورد پایین…
تمام تنم و با دستش لمس کرد و گفت
_اونم همینجوری لمست کرد که توله براش پس انداختی؟یا وحشی بود؟
لبم و گاز گرفت و با خشونت ادامه داد
_چه جوری بود؟تعریف کن… می‌خوام بدونم!
سرش و جلو آورد و پچ زد
_تو بغل اونم لش کردی ديوونت بشه؟تو تخت خواب واسه ی اونم ادای تنگا رو در آوردی یا براش تعریف کردی من گشادت کردم؟
چشمام سیاهی رفت و گفتم
_بس کن!
سرش و توی گردنم فرو برد و پوست گردنم و بین دندوناش گرفت. اول مکید اما در نهایت دندوناشو چنان توی پوست گردنم فشار داد که دادم در اومد
_آخخخخخخخخ…
نفس عمیقی کشید
_جونم؟میخوای ناله کنی؟
دیگه رسما روح از بدنم رفت. با این حال آشنا بودم اما آرمین نمی‌دونست که توی این مدت این مشکل برام پیش اومده.
بی رمق دست و پام شل شد و دیگه نه صدایی شنیدم نه چیزی دیدم.
🍁🍁🍁🍁
#لیلی
ذوق زده حلقش و نشون مامان و بابا داد اما نیم نگاهی هم سمت من ننداخت.هنوز ازم دلخور بود. دلخور که چه عرض کنم متنفر بود.
با کل جمع روبوسی کرد و من وقتی بهش تبریک گفتم فقط سر تکون داد و
کنار فربد نشست رفتارش باهام اون قدر اذیتم کرد که نتونستم توی خونه دووم بیارم و الان اینجام.
آواره ی پارک…!
وقتی نمی‌تونستم توی خوشحالی خواهرم شریک باشم به چه دردی می‌خوردم؟
روحت شاد امیر که اومدی گند زدی به کل زندگیم و رفتی…
گوشیم برای هفتمین بار زنگ زد.
کلافه خواستم خاموشش کنم که با دیدن اسم آرش پشیمون شدم. چی شده بود که این وقت شب به من زنگ می‌زد؟
جواب دادم که صدای نگرانش توی گوشم پیچید
_این موقع شب کجا گذاشتی رفتی لیلی؟مامانت سراغت و از من گرفت.
لبخند تلخی زدم و گفتم
_خوب بهش می‌گفتی درگیر زندگیمم.به من چه لیلی کدوم قبرستونیه؟
انگار داشت می‌دوید چون گفت
_مزخرف نگو کجا نشستی کل پارک و دنبالت گشتم.
ابرو بالا انداختم و گفتم
_از کجا می‌دونی من اونجام؟
صداش از پشت سرم اومد
_دیگه بعد این همه سال مثل کف دستم می‌شناسمت.
لبخندی زدم. کنارم نشست و نفس راحتی کشید و گفت
_یه خبری به مامانت بده نگرانه!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_من که دیگه بچه نیستم.دلم میخواد بعضی وقتا تنها باشم.
دستش و زیر چونم زد و سرمو و به سمت خودش برگردوند و گفت
_اما اگه بخوای بی خبر تنها باشی بقیه دق می‌کنن از نگرانی… اگه اینجا پیدات نمی‌کردم،دیوونه می‌شدم!
قلبم تند کوبید.دستش پایین افتاد و گفت
_حالا بگو دلت از چی گرفته که نصف شبی اومدی اینجا…
شونه بالا انداختم و گفتم
_همین طوری… برمیگردم تا یه ساعت دیگه تو برو خونت. آراد گناه داره تنها باشه.
_پیش مامانشه.
حس بدی از حسادت به دلم چنگ زد. به سختی لبخند زدم و گفتم
_خوبه این روزا مامانش زیادی رفت و آمد داره…انگار قراره دوباره با هم باشید. این طوری آرادم خیلی خوشحال می‌شه.
خودش و به سمتم کشید و گفت
_اما بابای آراد کنار یکی دیگه خوشحاله.
خیره نگاهش کردم که آروم گفت
_اگه بغلت کنم،ناراحت میشی؟
خندم گرفت و گفتم
_رابطه ی کاری رو حفظ کن جناب سرگرد.
بی قرار نگاهم کرد و گفت
_گور بابای رابطه ی کاری…
سرش جلو اومد و خواست لبم و ببوسه که تند بلند شدم و گفتم
_نمیشه.
بلند شد و با شیطنت گفت
_من بخوام میشه.
جیغی کشیدم و شروع کردم به دویدن. پشت سرم اومد و داد زد
_بابا همکارا هم گاهی شیطونی می‌کنن وایسا فقط میخوام نشونت بدم چه طوری.
خندیدم و تند تر دویدم اما بهم رسید. بازوم و کشید و برم گردوند. دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و بدون مهلت لب هامو حبس کرد.
🍁🍁🍁🍁
#هانا
لای پلکامو باز کردم و نگاهم و دور اتاق چرخوندم.
چشمم به قامت آرمین افتاد که پشت به من روبه روی پنجره ایستاده بود.
جه قدر هیکلش ورزیده تر شده بود.انگار هیچ شباهتی به آرمین گذشته نداشت…
سوزن سرم و از دستم کشیدم و بی توجه به خونی که از دستم اومد بلند شدم.
به سمتم برگشت و با دیدنم اخم کرد
_بتمرگ سر جات تا سرمت تموم بشه.
با مخالفت گفتم
_باید برم…تو رو خدا…
بازوهام و گرفت
_بشین تا سرمت تموم بشه.
نالیدم
_بابا من باید برم دخترم تا حالا دور از من نبوده.بذار برم ببینمش!
با اخم نگاهم کرد و گوشیش و از جیبش در آورد و به سمتم گرفت. گفت
_زنگ بزن به داداشت بیارتش اینجا…
خوشحال گوشی و ازش گرفتم که ماتم برد. روی بک گراند گوشیش عکس من بود.
فکر کنم حواسش به این موضوع نبود… چون با اخم برگشت پشت پنجره.
با دستای لرزون شماره ی مهرداد و گرفتم.
به بوق دوم نرسیده جواب داد. تند گفتم
_الو مهرداد…
با شنیدن صدام نفس راحتی کشید و گفت
_هانا تویی؟خوبی؟اون عوضی کجا بردت؟
حواسم به آرمین بود که تکیه زد به دیوار و نگاهم کرد. لرزون گفتم
_خوبم… آیلا چی؟خوبه؟
_ترانه به زور خوابوندش…
نگران گفتم
_می تونی بیاریش پیش من؟
_بفرست آدرس و… فقط هانا… یه زنگی هم به میلاد بزن. از نگرانی مرد بیچاره. بهش گفتم حالت بد شده به پرواز نرسیدی. صدات و که نشنید کم بود بلیط بگیره و بیاد ایران.
زیر چشمی نگاهی به آرمین انداختم و گفتم
_من نمیتونم بهش زنگ بزنم اما تو یه جوری قانعش کن که حالم خوبه. نیاد اینجا…
_باشه… آدرس تو واسم بفرست آیلا رو بیارم.
باشه ی آرومی گفتم و قطع کردم. موبایل و به سمت آرمین گرفتم و گفتم
_آدرس اینجا رو میفرستی براش؟
گوشی و از دستم گرفت و توی جیبش گذاشت. به سمتم اومد و با اخم گفت
_بخواب رو تخت.
بی حرف دراز کشیدم و نگاهش کردم. خودش سرمم رو بهم تزریق کرد و گفت
_تکون نده دستتو.
چیزی نگفتم…
صندلی کنارم و کشید و نشست. گوشیش و در آورد و انگار که آدرس و پیامک کرد…
یه کم طول کشید برای همین چشمام و بستم…
کم کم پلکام داشت سنگین میشد که دستش روی گونه م نشست.
نفسم بالا نمیومد…چشمامو باز کردم و نگاهش کردم.
اخم داشت…کل صورتش در هم رفته بود… از این فاصله می تونستم حس کنم چه قدر شکسته شده… اون قدری که موهای اطراف شقیقش سفید شدن.
با صدای آرومی گفتم
_نکن!
صدام و نشنید و به نوازشش ادامه داد.
سرم و عقب کشیدم و گفتم
_نکن آرمین…
با دستش دو طرف صورتم و گرفت و گفت
_چرا؟زنم نیستی مگه؟
با حرص گفتم
_نیستم… هانا مرد. تو کشتیش!
موهای رنگ شدم و تو دستش گرفت و گفت
_می موندی حلش می‌کردیم.
_این همه موندم مگه حل شد؟حتی الان هم داری واسم نقشه می‌کشی که چه جوری عذابم بدی!
صورتش و جلو آورد و گفت
_نقشه ای در کار نیست هانا مجد…فقط می‌خوام نشونت شوهر کردن اونم وقتی متاهلی عاقبتش چیه…!میخوام تاوان دروغ گفتن و نشونت بدم…کیه اون یارو؟
_چرا؟می‌خوای بزنیش؟
با جدیت جواب داد:
_می‌خوام بکشمش…
مات نگاهش کردم…موهام و نوازش کرد و گفت
_بعدشم می‌رم سراغ اون توله ای که ازش پس انداختی…
ناباور سرم و تکون دادم و گفتم
_تو کاری با اون نداری…
لم داد روی صندلی و گفت
_فعلا نه.
مات به سقف زل زدم که در اتاق باز شد و یه مرد در حالی که آیلا بغلش بود اومد داخل.
تند نشستم. آیلا با دیدنم زد زیر گریه…
مرد آیلا رو روی تخت گذاشت و رفت بیرون.
محکم بغلش کردم و گفتم
_اینجام مامان جون نترس…
با چشمای اشکی گفت
_مامان چی شدی؟چرا بهت آمپول زدن؟
بازوم کشیده شد و تازه متوجه ی نگاه به خون نشسته ی آرمین شدم…
محکم آیلا رو به خودم فشار دادم که گفت
_مامان من می ترسم این آقاهه چرا داره اینجوری نگاه می‌کنه؟
آرمین از جاش بلند شد. نفس عمیقی کشید و دوباره به آیلا زل زد.
خودمم فهمیدم دروغم در اومد.
این بچه با این زبون درازش کاملا معلوم بود که دو سال نیست و بدتر از اون شباهت عجیب غریب و لعنتیش به آرمین همه چیو لو میداد. معلوم بود میخواست یکی از اون عربده های خو‌شکلش و هوار کنه سرم اما مراعات آیلا رو کرد. نفس عمیقی کشید و با خشم از اتاق بیرون رفت.


شالم و مرتب کردم و آستین مانتوم و کشیدم پایین.
آیلا رو که خوابش برده بود بلند کردم و به سمت در رفتم.
همون لحظه در باز شد و آرمین اومد داخل.
با دیدنم اخمی کرد و جلو اومد.خواست آیلا رو از دستم بگیره که ترسیده یه قدم عقب رفتم.
نگاه سرد و یخ زده شو به صورتم انداخت و گفت
_چهار سال بچه مو ازم مخفی کردی بست نبود؟
با حرص گفتم
_آیلا دختر تو نیست.
نگاه تندی بهم انداخت و آیلا رو از بغلم گرفت.
با اینکه میدونستم نمیخواد الان آیلا رو ازم جدا کنه اما باز ترسیدم. با اخم به صورت غرق در خواب آیلا نگاه کرد و گفت
_توله سگ شبیه منه اون وقت ننش زر اضافی میاد.
با چشم غره گفتم
_اون موقعی که باید گردن می‌گرفتی بچته نگرفتی. حالا دیگه ادعایی براش نداشته باش.
پوزخندی زد و گفت
_اوکی عسلم هر چی تو بگی.
آیلا رو روی یک دستش گرفت و با اون یکی دستش هم مچ منه بدبختو اسیر کرد و دنبال خودش کشوند.
از اونجایی که هر قدمش بلند بود تقریبا دنبالش می دویدم.
قفل ماشینش و باز کرد که کتش رو گرفتم.
با اخم نگاهم کرد. مچم و از دستش کشیدم و گفتم
_من می‌خوام برم آرمین…من دور از اینجا،دور از تو یه زندگی تشکیل دادم تو هم بعد این همه سال مطمئنا زندگی خودت و داری… بیا همو اذیت نکنیم چی میشه؟
مثل یخ نگاهم کرد و در نهایت صندلی جلو ماشین و باز کرد و گفت
_بشین!
درمونده نگاهش کردم اما مثل سنگ شده بود لعنتی.
ناچارا سوار شدم. آیلا رو روی پام گذاشت. ماشین و دور زد و سوار شد.
سرم و به شیشه چسبوندم. ماشین و راه انداخت. برام جالب بود که انقدر کم حرف شده بود. مدام اخم داشت… مدام صورتش گرفته بود… همیشه تصور می‌کردم اگه یه روز منو ببینه خوشحال میشه اما آرمین هیچ وقت عوض نمی شد
🍁🍁🍁

#لیلی
اعصابم رسما داغون بود.این چهارمین بچه ای بود که دزدیده میشد با همون نشونه های تکراری…
پرونده رو ورق زدم و کوچکترین نشونه ها رو نوشتم.

با لرزیدن گوشیم دست از نوشتن کشیدم و موبایلم و برداشتم.
از یه شماره ی ناشناس پیامک داشتم.بازش کردم:
_بین و تو و جناب سرگرد رابطه ای پیش نمیاد ملکه ی من…دوباره نه!
گوشی از دستم افتاد و با وحشت بلند شدم.
دست و پام می‌لرزید. گفت ملکه ی من…
وحشت زده زمزمه کردم
_ا… امکان نداره… اون مرد… مطمئنم که مرد…یکی داره باهات شوخی میکنه لیلی…
در اتاق باز شد و آرش اومد داخل. با دیدنم نگران به سمتم اومد و گفت
_چت شده؟
جوابی ندادم. موبایلم و برداشت و با خوندن پیامکش مثل برج زهر مار شد و گفت
_کی همچین مزخرفی و برات فرستاده؟
ترسیده گفتم
_امیر…فقط اون بود که این طوری حرف می‌زد… لحنش،همه چیش…
به سمتم اومد
_امیر مرده بفهم اینو… هر بار تا یه اتفاقی میوفته میگی کار امیره! ریدم تو قبرش که این طوری تو رو ترسونده!
رسما میلرزیدم. کسی جز امیر نمی‌گفت ملکه ی من… کسی با این لحن حرف نمیزد. کسی مثل اون از همه چی خبر نداشت. لابد الانم فهمیده دیشب آرش منو بوسیده که چنین چیزی فرستاده.
آرش بی پروا در آغوشم کشید و کنار گوشم زمزمه کرد
_یکی میخواد اذیتت کنه. امیر مرده…هر کسیو که به خودش جرعت داده تو رو این طوری بترسونه پیداش میکنم و حسابش و میرسم… تو فقط نلرز…این طوری نلرز…
حرفاش، عطر تنش آرومم کرد. دستام و محکم دورش حلقه کردم… یه بار دیگه نمیخواستم ازش جدا بشم خدایا… نمیشد.
دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و گفت
_هر کی هست دیشب ما رو دیده!
بغض دار سر تکون دادم که گفت
_پس کاش الانم باشه ببینه.
لب‌هاش محکم روی لب هام نشست. این بار رسما ضعف کردم که به کمرم چنگ انداخت و نگهم داشت.
با قدرت بوسید… سرم و عقب کشیدم و گفتم
_یکی میاد آرش برو تا گندش در نیومده.
بوسه ی کوتاهی به لبم زد و گفت
_این بار کل دنیا هم بسیج بشن نمی تونن تو رو ازم بگیرن.
چشمام و بستم و با لذت از این حرفش لبخند زدم
🍁🍁🍁🍁🍁

#هانا
روی آیلا رو پوشوندم و از اتاق بیرون رفتم.
با دلتنگی به همه جای خونمون نگاه کردم. یعنی بعد من آرمین اینجا زندگی نکرده بود که این خونه رو انقدر غبار گرفته بود؟
از پله ها پایین رفتم و دیدمش…لم داده روی مبل با دکمه های باز پیراهنش در حالی که سیگار لای انگشتاش بود لیوان مشروبش و داد بالا…
نگرانش شدم. این حجم از سیگار کشیدن و مشروب خوردن از پا درش می‌آورد.
کاش مثل اون موقع می تونستم سیگار و از دستش بکشم هر چند بعدش خودم و اسیر می‌کرد پس الان چنین اختیاری ندارم.
به سمتش رفتم و با فاصله ازش نشستم.
نیم نگاهی بهم انداخت که گفتم
_از من چی میخوای؟
خیره نگاهم کرد و جوابم و نداد.
نفسم و فوت کردم و گفتم
_انتقام گرفتن از من می ارزه به این که زندگی تو خراب کنی؟حداقل به خاطر اونی که الان تو زندگی ته،اجازه بده من برم!
سر تکون داد و اشاره ای به در کرد
_برو…
با مکث ادامه داد
_اما دخترم پیش من میمونه…
مثل برق از جام پریدم و گفتم
_اون دختر تو نیست…
سیگارش و خاموش کرد و بلند شد. روبه روم ایستاد و گفت
_لک لکا واست آوردن؟
با حرص نگاهش کردم
_نه خیر اما تو لیاقت پدری اون بچه رو نداری.
انگشتش و روی لبم گذاشت و گفت
_تو هم لیاقت مادری اون بچه رو نداری.
عصبی صدام و بردم بالا
_من این همه سال بزرگش کردم. ازش مراقبت کردم.
پوزخند زد
_اما اونو از باباش محروم کردی.
_هه بابا؟میخوای یادت بیارم باباش وقتی از وجودش با خبر شد چه حرفایی زد؟
فکش قفل کرد و گفت
_میموندی واست توضیح میدادم.
دلخور گفتم
_چیو؟هیچ دلیلی تو این دنیا وجود نداشت که تو به من شک کنی… به من…زنت بودم من…
جلو اومد و زمزمه کرد
_مگه الان زنم نیستی؟
با تحکم گفتم
_نیستم.من هیچیت نیستم حتی دیگه هانا نیستم. قبول کن هانا مرده آرمین تو کشتیش!
نگام کرد و گفت
_آرمین و کی کشت؟
نفسم از لحنش بند اومد. اما جواب دادم
_خودخواهی هاش…حتی الان هم نمیخوای دست از خودخواهیات برداری. زندگی همه رو نابود میکنی آرمین.بذار ما بریم!
چشماش انقدر قرمز شده بود که جرئت اینو نداشتم تا صاف صاف توی چشماش نگاه کنم.
بی اعتنا به حرفم گفت
_شال چرا سرته؟
جواب ندادم… شالم و از سرم کشید و گیره مو باز کرد. نگاهی به موهام انداخت که تازه رنگ شون کرده بودم…
با اخم دستی به موهام کشید و گفت
_بهت گفته بودم از موی رنگ شده خوشم نمیاد.گفته بودم موی بلند دوست ندارم.
با اخم گفتم
_اینا دیگه ربطی به تو نداره.
_به کی ربط داره؟
خواستم عقب برم که کمرم و محکم گرفت و چسبوند به خودش. طوری به کمرم فشار آورد که آخم در اومد.
با فک قفل شده ای غرید
_دل و جرئت پیدا کردی هانا مجد…
از درد نمی تونستم جواب بدم.
با اون یکی دستش بازوم و محکم فشار داد و غرید
_میدونی چرا همینجا نمیکشمت؟چون میخوام نشونت بدم مردن یعنی چی!
به سختی گفتم
_ولم کن دردم گرفت.
مانتوی توی تنم و جر داد از تنم در آورد‌ و هلم داد که پرت شدم روی مبل…
با وحشت نگاهش کردم و خواستم فرار کنم که پاشو روی قفسه ی سینم گذاشت.
نگاه سرد و خشنش و بهم انداخت. دستش که به سمت کمربندش رفت رنگ از رخم پرید
_چی کار می‌خوای بکنی؟ولم من آرمین.
نگاه سردش و به چشمام دوخت و گفت
_می‌خوام نشونت بدم مخفی کردن بچم از من چه عواقبی داره!
تند سرم و به طرفین تکون دادم
_وحشی اون بچه ی تو نیست مال منه… منم مال تو نیستم ازدواج کردم. یه ساله ازدواج کردم.بازم از دستت فرار میکنم آرمین چون تو آدم نمی‌شی.
پاشو از روی قفسه ی سینم برداشت. بلند شدم که دستش و لای موهام برد و محکم کشید. سرم و بالا درست روبه روی صورتش گرفت و داد زد
_کیه اون یارو؟هوم؟
جوابش و ندادم… موهام و ول کرد و دستش و بالا برد که چشمام و بستم…
منتظر بودم بزنه اما نزد. به جاش
انگشتش و با تهدید جلوم تکون داد و گفت
_زندگی تو جهنم می‌کنم هانا…آرزو می‌کنی کاش همون چهار قبل می‌مردی…
نگاهش کردم و گفتم
_زندگی من خیلی وقته جهنمه…از همون موقعی که پول دادی و منو از بابام خریدی اگه یادت رفته یادت بندازم که چه بلاهایی سرم آوردی.من حق داشتم برم. بهت گفتم حاملم تو نخواستی… تو ازم خواستی گورم و از زندگیت گم کنم. حالا حق نداری بازخواستم کنی جناب تهرانی حق نداری وقتی من این چهار سال و با بدبختی زندگی کردم و بچم و بزرگ کردم بیای و ادعایی داشته باشی. آیلا دختر منه نه تو…
اصلا نفهمیدم کی اشکم در اومد. با حرص اشکم و پس زدم و خواستم از کنارش رد بشم که بازوم و گرفت…
خیره نگاهم کرد و بازوم و سمت خودش کشید و تا به خودم اومدم دیدم حبس شدم توی آغوشش و دستاش مثل سابق پر قدرت دورم حلقه شده.
نفسم قطع شد…چشمام و بستم و اشکم پیراهنش و خیس کرد. حلقه ی دستاش تنگ تر شد. هیچ حرفی نمی‌زد فقط از بالا پایین شدن قفسه ی سینش می‌فهمیدم داره عمیق نفس می‌کشه.
دستام بالا رفت تا دور شونه هاش حلقه بشه اما به خودم اومدم.
دستام و روی سینش گذاشتم و گرفته گفتم
_ولم کن. زنت چه گناهی کرده که تو آتیش انتقامت بالا گرفته و میخوای بازم همون بلا رو سرم بیاری.
با چشمای قرمز و ملتهب نگام کرد
_زنم تو بغلمه…
عوضی انکار می‌کرد. با اخم گفتم
_من زن تو نیستم.شناسنامم باطل شد… خودمم مردم دفن شدم زیر خاک! تو هم دیگه…
وسط حرفم پرید
_لازمه باز اون لبای بد طعمت بهم دوخته بشه.
چشمام گرد شد و تا خواستم اعتراض کنم لب هاش با قدرت روی لب هام نشست.هم میگه بد طعم هم با حرص و ولع میبوسه…
محکم به سینش فشار آوردم. اما اون وقتی که نفس کم آورد صورتش و عقب کشید.
قلبم تند می‌زد.یه لحظه هم دیگه روبه روش نموندم و با قدمای بلند به سمت پله ها دویدم…

با صدای آیلا چشم باز کردم. خواب آلود چشماش و بهم مالید و گفت
_مامان… چرا نمیریم خونمون؟
بغلش کردم و گفتم
_میریم مامان جون تو چرا انقدر زود بیدار شدی؟
_خواب اون آقاهه رو دیدم که دایی رو زد تو رو هم با خودش برد…
ابرو بالا انداختم و گفتم
_ترسیدی؟
با بغض سر تکون داد
_اوهوم خیلی ترسیدم…دیگه هم خوابم نمی‌بره میخوام بریم خونمون.
نفسم و فوت کردم و چشمم به تخت افتاد و عصبی گفتم
_مگه بهت نگفتم دستشویی داری بیدارم کن.
مظلوم گفت
_خوب ترسیدم مامان تو خودم جیش کردم… تو بترسی جیش نمیکنی؟
خندم گرفت. تو این یه مورد حق داشت. منم هر موقع آرمین و میدیدم دستشویی لازم می‌شدم اینکه بچه بود.
با حالت گریه گفتم
_لباس هم نداری من چی تنت کنم؟
بلند شدم و داشتم توی کمدا دنبال یه چیز به درد بخور می‌گشتم که در باز شد و آرمین اومد داخل.
با اومدنش صدای جیغ آیلا بلند شد و زد زیر گریه.
آرمین با اخم نگاهش کرد و گفت
_چته بچه؟ ساکت باش!
اخمش کار ساز بود و آیلا ترسیده ساکت شد.
چشم آرمین به شلوار خیس آیلا افتاد. معلوم بود برای دومین بار هم بچه خودش و خیس کرد.
آرمین به من نگاه کرد و گفت
_این بچه رو با دستشویی آشنا نکردی؟
آیلا با پرویی گفت
_چرا آشنا کرد منتهی تو رو دیدم خودم و خراب کردم مثل غول بدجنس تو غصه هایی… بدجنس مامانمو دزدیدی… دایی مو هم زدی…برو گمشو!
به سمتش رفتم و گفتم
_آیلا مواظب حرف زدنت باش!
آرمین با پوزخند گفت
_لابد فکر کردی مامانتم پرنسس خوب قصه هاست هان؟
چشم غره ای به آرمین رفتم که گفت
_زنگ میزنم چند تا لباس براتون بیارن.
آیلا پاش و به زمین کوبید و گفت
_نه خیر ما می‌ریم خونمون من دلم واسه بابام تنگ شده.

(((((((((((((((((به قول نزار قبانی کاش یکی بود
چشمامونو میفهمید وقتی ناراحت میشدیم به سینه‌اش اشاره میکرد و میگفت:
اینجا وطن توست))))))))))))))

نوشته: hans


👍 12
👎 0
14001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

869039
2022-04-16 01:33:52 +0430 +0430

تموم شد؟ یا ادامه داره؟

1 ❤️

869040
2022-04-16 01:36:30 +0430 +0430

تا اینجا که خوب بود
منتظر ادامشم

1 ❤️

869091
2022-04-16 05:22:42 +0430 +0430

داستانت این سری خیلی اشتباه تایپی داشت، قبل از ارسال یه دور بخونی بد نیست، دوم اینکه چرا تکلیف ارمین رو مشخص نمیکنی که زن داره یا نه،( که مطمئنن نداره) چرا به هانا نمیگه؟ ولی در کل داستانت کشش خوبی داره، منتظر قسمت بعدم، لایک تقدیم شما…

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها