آشنایی ناتمام

1393/12/10

(با عرض پوزش این داستان واقعی نیست)
صبح.
من بیدارم مامان. دستمو دور و برم می چرخوندم تا گوشیمو پیدا کنم، بعد پیدا کردن گوشی ساعتشو نگا کردم 6:37 بود، که چشم خورد به علامت اینیستا، بازش کردم دیدم یه بنده خدایی منو فالو کرده چنتا از عکسامم لایک کرده، از عکس پروفایلش فهمیدم دختره ولی قیافش معلوم نبود، خلاصه منم چنتا از عکساشو لایک کردم که یه عکس از کتاب “مرشد و مارگارتا” گذاشته منم همون موقعا این کتابو داشتم می خوندم، از سره خایه مالی رفتم زیر عکسش نوشتم: این کتاب عالیه. پاشدم رفتم مدرسه. ظهر دور و بره ساعت 3 برگشتم خونه، تو کوچه که بودم WiFi گوشیمو روشن کرده بودم. بعد از لباس عوض کردنو اینا رفتم سراغ گوشیم از دیدن علامت اینیستا کلی خوشحال شدم، دیدم طرف نوشته: آره من که تا الآن خیلی ازش لذت بردم، ولی هنوز تمومش نکردم. من معمولا این کارو نمی کنم ولی این بار دوباره براش نوشتم: منم هنوز تمومش نکردم . بعد یه مدت دیدم تو دایرکت عکس کتابرو برام فرستاده زیرش نوشته کجای داستانی؟ تو جواب براش نوشتم: مهمونی ولند. نوشت: پس وستاشی. پرسیدم: شما کجاشی؟ گفت: دنبال ولند و دارو دستش می گردن. خواستم یه چی بگم ولی چیزی به ذهنم نرسید. اون روز گذشت، فردا دیدم دوباره نوشته: شما کتاب زیاد می خونید؟ نوشتم باسش: سعی می کنم. با یه فاصله ی 2 ساعت نوشت که: به نظرتون کتاب بعدی چی بخونم؟ گفتم: (کوری، 1984، بیشعوری) اینا کتابایه خوبیه. گفت: :))) بیشعوری رو خوندم. 1984 تعریفشو شنیدم. یه کم بعد نوشت: شما از کجا کتاب میگیرید؟ گفتم: خب اکثر موقعا از انقلاب. چیزی نگفت دیگه. فرداش تحمل نکردم براش نوشتم: ببخشید ولی کتابای این شکلی خیلی سانسور شدست، pdf بگیرید بهتره، اگرم خواستید می تونم براتون ایمیل کنم. تا چند ساعتی که خبری نبود. بعد یه مدت نوشت: راستش من راحت ترم کتابشو بخرم. خیلی حالم گرفته شد، خواستم چیزی ننویسم ولی طاقت نیوردم: پس چاپ قدیم این کتابا کمتر سانسور شدس اونا بهتر از این جدیدان. شب دیدم نوشته: من فردا میرم انقلاب شما می تونید با من بیاید، من تجربم کمه. اینو که دیدم خواستم از خوشحالی برم با صورت تو دیوار. برا اینکه طولانی نشه خلاصه می کنم قرار گذاشتیم فردا دمه ایستگاه brt. (البته شمارمو نداشت). فردا ظهر 5شنبه من سر قرار منتظر بودم که دیدم یه دختر با قد معمولیه روبه پایین، قیافه ساده، شال سبز با موهای قهوه ای که یکم از شالش ازده بود بیرون و مانتو مشکی از ایستگاه امد بیرون، سرشو چرخوند دور و برشو نگا می کرد یه لحظه چشش به من افتاد ولی سروشو برگردوند اما دوباره نگام کرد، شناخت اومد جلو پرسید hesam mrd؟ (حسام مرادی). با لبخند گفتم خودمم. (من اسمشو نمی دونستم، از اسم پروفایلش هم نتونستم حدس بزنم.) خلاصه کتابو خریدیم. گفتم ناهار که نخوردی؟ گفت چرا. گفتم خب حداقل یه پیراشکی بیا بخرم بازم قبول نکرد. پرسیدم وقت داری؟ گفت چطور؟ گفتم بریم پارک لاله چایی بزنیم، خیلی حال میده. با یه ناراحتی قبول کرد. رفتیم بازارچه لاله چایی گرفتیم، بعدشم تو اونجا قدم میزدیم، رسیدیم یه جا که کسی رد نمیشه از اونجا معمولا. گفتم بشینیم؟ گفت اوکی. نشستیم اونجا تو سرما دی ماه چایی می خوردیم که به من لم داد گفت خستم، از خوشحالی داشتم میترکیدم. یه کم باهم صحبت کردیم، دستمو گذاشتم رو پهلوش عکس العملی نشون نداد. دستمو گذاشتم رو شونش و شونشو مالوندم اونم صورتشو چسبوند به صورتم منم نامردی نکردم صورتمو چرخوندم طرفش طوری که لباموم به هم بخوره، بعد چند ثانیه اونم صورتشو چرخوند یه کم که گذشت صورتشو برگردوند ولی من کم نیوردم یه دستم رو سینه هاش بود با لبمم گردنشو می بوسیدم که دوباره لبشو چسبوند رو لبم منم سینه هاشو میمالوندم که یه دستشو اورد چنتا از دکمه های مانتوشو باز کرد منم دوباره به مالوندن سینه هاش مشغول شدم که دیدم دستشو گذاشت رو کیرم و شروع کرد به مالوندن، اول خجالت کشیدم ولی سریع بعدش حس خوبی داشت. بعد سریع پاشود رفت نشست روبروم دکمه و زیپه شلوارمو باز کرد، داشتم از خجالت میمردم، کیرمو گرفت دستش بعدش شروع کرد به ساک زدن، نمی دونم چقد طول کشید ولی زیاد نشود که خودشو کشید عقب، پاشود واستاد دکمه هاشو بست یه نگا به ساعتش انداخت و گفت خیلی دیره، فکر کنم نزدیک 5 بود که منم خودمو جمع کردم باهم برگشتیم انقلاب که از هم جدا شدیم. فقط سریع خودمو رسوندم خونه، تو راه بودم که یادم افتاد اسمشم من هنوز نمی دونم. رسیدم خونه اولین کاری که کردم رفتم اینیستا ولی عکسه تو دایرکت نبود رفتم فالورامو چک کردم نبود فالواینگامم نبود، اون عکسایی که لایک کرده بودم نبود. خیلی فکر کردم ولی اسم پروفایلشم یادم نیومد. احتمالا بلاکم کرده بود.

نوشته: hessssssam


👍 0
👎 0
12636 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

454780
2015-03-01 16:19:43 +0330 +0330
NA

همون خط اول كه گفتى واقعى نيست ديگه ادامشو نخوندم :|
داستان حتما نبايد واقعى باشه ولى وقتى اينجورى ميگى واقعى نيست! ميخوره تو ذوق خواننده .
مطمئنم نود درصد هم مث من تا همون خط اول خوندن :| بقرااااان

2 ❤️

454781
2015-03-01 16:51:10 +0330 +0330

جالبه تو داستانی که واقعی نیست طرف رو تو سرما بردی پارک لاله و تو فضای باز در حال خوردن چای برات ساک نیمه کاره زده و رفته و بعدش بلاکت کرده ؟!؟!
کلا ریدی تو منطق و پلات و چهارچوب و استراکچر هر چی داستان دنیای ادبیات
توله سگ روان جقی این ذهن سانسورزده و داغونت رو گاییدم که حتی تو تخیلاتت هم به خودت کیر میزنی mail1
ای کیر

0 ❤️

454782
2015-03-02 08:05:30 +0330 +0330
NA

شما کلاس چندمی عزیزم ؟ بیشتر کتاب بخون … فقط از ژول ورن نخون دایی جوناز کتاب آلیس در سرزمین عجایب هم حذر کن …آخه اینجا نمونش را زیاد داریم … … فهمیدی یا نه ؟؟؟؟ اگه نفهمیدی مجبور میشم با فحش نوازشت کنم

0 ❤️

454783
2015-03-02 08:33:30 +0330 +0330
NA

ميگم که رامين خان ورژن جديده .با عکس جديدت خيلي حال ميکنم.

0 ❤️

454784
2015-03-02 08:41:20 +0330 +0330
NA

راستي عزيزم منم يه چنتا کتاب بهت معرفي کنم.
چگونه ذهن خود را از مجلوقيت در آوريم.
عاقبت بچه هايي که به شهواني مي آيند.
کسشعر يعني چه…
به نظرم برو اين سه تا کتابو بخون بعد بيا شهواني.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها