آغاز بلوغ

1399/12/11

به پدر مادرم اعتراض زیادی میکردم ک رختخواب منو کنار خواهرم نندازند،اون موقع‌ها بدلیل شرایط بد اقتصادی خانواده ها و نبود گاز کشی در منازل خانواده هائی مثل ما همه در زمستان در یک اتاق می‌خوابیدم با رختخوابهایی کنار هم ،14سالم بود زیاد از این حالت خوشم نمی آمد،با وجودی که قلبن دوسش داشتم پیش خودم میگفتم چه معنی میده خواهر برادر پیش هم بخوابن، خواهرم 18سالش بود وسال اخر دبیرستان بود یک برادر بزرگتر هم داشتم ک دو سال از خواهرم کوچکتر بود یه برادر کوچک 6 ساله هم داشتم ک وسط پدرو مادرم میخوابید،ب سن بلوغ رسیده بودم و همیشه با همکلاسهام می‌رفتیم سمت مدرسه های دخترانه شرایط ان زمان خیلی سخت بود و ما تنها کاری ک می‌توانستیم انجام بدیم انگشت کردن دخترا بود ک اونم واقعا با ترس و لرز بود، اگه گیر یکی از این برادرهای کمیته می افتادیم بیچاره می‌شدیم ولی کلا لذت بخش بود، وقتی شب میشد بازم از اینکه جای منو کنار خواهرم انداختن شاکی میشدم از برادر بزرگم که اونور من می‌خوابید میخواستم جاشو با من عوض کنه که اونم اصلا قبول نمی‌کرد مادرم که از غر زدنهام خسته شده بود میگفت چاره ای نیست تو کوچیکتری و باید این وسط بخوابی دیگه زیاد حساس نشدم چون خواهرم تا دیر وقت درس میخواند و زمانی می اومد ک من دیگه خواب بودم و زیاد خوابیدن کنارش آزارم نمیداد، در یکی از اعیاد مذهبی ک فرداش تعطیل بود خواهرم تا دیر وقت پای تلویزیون بود و داشت برنامه های مناسبتی رو تا دیر وقت نگاه میکرد منم خواب بودم که یکدفعه با ارنج برادرم که خورد تو صورتم از خواب بیدار شدم بدجور دردم گرفت منم با لگد خوابوندم زیر شکمش ک اونم از خواب پرید و بجون هم افتادیم پدر و مادر با وحشت بیدار شدن بدونن چ خبره بعد از شکایت‌های ما و تهدید پدر که جفتمونو میندازه توی حیاط تا از سرما قندیل بزنیم اروم گرفتیم خواهره هم بیخیال واسه خودش پای تلویزیون بود صدای خرخر پدر بلند شد و برادر بزرگه هم خوابید ولی هر کاری کردم من خوابم نبرد چون خیلی بدخواب بودم توی دلم داشتم به این عوضی همه ش فحش میدادم جای خالی خواهرم رو دیدم اعصابم بدتر خراب شد چون اونم سروکله ش پیدا میشد و من اصلا دوست نداشتم کنارش بخوابم، دیدم تلویزیون رو خاموش کرد ی لیوان اب خورد و اومد توی جاش ک بخوابه گفتم دقیقا کنار من و پشت مادرم بود جاش

منم سعی کردم بخوابم رومو سمت برادرم کردم تا خواهرم راحت بخوابه ولی از قیافه اش حالم بهم میخورد کاملا سرش 10الی20سانت با من فاصله داشت اگه سمت خواهرم می‌خوابیدم چهره ناز و مهربونشو می‌دیدم ولی چون به سن بلوغ رسیده بودم دلم نمی‌خواست سمتش بخوابم ترجیح دادم قیافه برادره رو تحمل کنم خوابم نمیبرد یاد انگشت کردن دخترا افتادم حس خوبی داشتم راست کرده بودم شاید باورتون نشه ولی زیاد اهل جق زدن نبودم چون بچه درس خونی بودم حس میکردم روی درس خواندنم تاثیر میزاره البته یه چندباری انجام داده بودم توی حموم ، برگشتم سمت خواهرم ی لحظه چشمانمو باز کردم دیدم پتو از روی خواهرم افتاده و کونش سمت من بود زیاد از این منظره خوشم نیومد چون خواهرم بود اونم بزرگتر رومو برگرداندم و با کیر شقم ور میرفتم ی لحظه دوباره یاد کون گرد و خوش فرم خواهرم افتادم از رو کنجکاوی دوباره برگشتم فاصله اش با من فقط یک وجب بود کم کم حسی غریبی سراغم اومد منی ک تا اون موقع از خوابیدن کنار خواهرم حال خوبی نداشتم حس کردم دارم عوض میشم خواهری ک تموم پسرای فامیل ارزوی داشتنشو داشتن زیبایی خاصی داشت بی اندازه نجیب بود و همه زندگی پدرم بود ب هیچ پسری محل نمیزاشت گویا از دنیای دیگری اومده بود همیشه بوی خوشی میداد شاید براتون عجیب باشه ولی اون موقع ها هیچ دانش آموزی حق نداشت عطربزنه چون اسلام به خطر می افتاد ولی خواهرم همیشه از صابون و شامپوهای خوش بویی استفاده میکرد ک انگار مخصوص خودش بود

نمی‌دونستم چیکار کنم باورتون نمیشه اون لحظه چ حسی داشتم ی لحظه خواستم کونشو لمس کنم تا خواستم دستمو بزارم روش صدای سوت شبگرد محله مون در اومد دیگه شک نداشتم این یک اخطاره اروم پتو رو روش گذاشتم و خوابیدم صبح بیدار شدم چون تعطیلی بود دیر بلند شدم همه رختخوابها جمع شده بود الا مال من، منم از جام پا شدم خواهرمو دیدم که داشت به برادر کوچیکه دیکته میگفت برادر بزرگه هم ک از لگد دیشب من توی خایه هاش با پاهای باز راه می‌رفت با دست اشاره کرد ک حسابمو میرسه اصلا بهش محل نداشتم به خواهرم نگاه کردم خوشحال شدم ب چشم خواهر بازم میبینمش اتفاقات اون روز تعطیل تموم شد و باز شب اومد موقع خواب نمی‌دونم چرا دیگه از خوابیدن کنار خواهرم ناراحت نبودم همون صحنه شب گذشته تکرار شد بد جور شهوتی شده بودم اروم دستمو بردم سمت کونش دیگه از سوت شبگرد محله هم خبری نبود حس استرس و شهوت با هم قاطی شده بود اروم دستم خورد روی کونش زیباترین حس دنیا رو داشتم واقعا لذت بخش بود حتی رنگ پیراهن بلندش یادمه ابی قشنگی بود از خودم بدم می اومد ولی اون لذت بر وجدانم غلبه کرد اروم اروم شروع ب لمس کونش کردم دستم رفت توی چاک کونش نفسم بند اومده بود پیرهنش خیلی بلند بود نمیتونستم اونو بالا بزنم همینجوری هم رو عرش بودم ک یکدفعه بیدار شد حتی یک درصد هم احتمال نمی‌داد ک دست برادر کوچکش عمدا روی کونش باشه منم اصلا هیچ عکس‌العملی نشون ندادم ،اروم دستمو جمع کرد سمت خودم و پتو رو روش کشید اما اینبار روبروم دراز کشید

گذاشتم مدتی بگذره تا مطمئنم بشم خوابه وقتی مطمئنم شدم دوباره دستمو بردم سمتش اینبار رو کوسش قلبم داشت از کار می افتاد یکباره دیدم لرزشی کرد راستش ترسیدم رومو برگرداندم و خوابیدم صبح برخورد غریبی با من داشت روش نمیشد حتی نگام کنه شک نداشتم وقتی دستم رو کوسش بوده بیداره بوده و اون حریم خواهر برادری برداشته شده برخلاف همیشه جواب سلاممو نداد دست برادرمو گرفت و سوار ماشین بابام شدن که برن مدرسه ، پدرم هر صبح خواهر و برادر بزرگمو میرسوند مدرسه چون مسیر اداره ش بود برادر کوچیکه با اینکه مدرسه اش نزدیک بود ولی دوست داشت با اونا بره کلاس اولی بود دیگه ،‌ موقع برگشتن مادرم می‌رفت دنبالش خواهرو برادر بزرگه هم خودشون برمیگشتن منم مدرسه ام دو خیابون پائینتر بود ، ظهر که برگشتم مادر و برادرم تازه برگشته بودن یه نیم ساعتی طول می‌کشید بقیه هم برگردن پدر هم که تا ساعت 3و4 برنمیگشت خیلی ناراحت بودم که به خواهرم دست درازی کرده بودم چون خیلی دوسش داشتم اصلا دلم نمی‌خواست ناراحتش کنم همه میدونستن من چقدر دوسش دارم ، صدای باز شدن در حیاط اومد از جام پریدم بدو رفتم در هال تا دیدمش سلام کردم با اون چهره زیبا و دوست داشتنیش لپمو گرفت و گفت فکر نمیکنی دیگه بزرگ شدی نی نی کوچولو که نیستی مثل گذشته بغلت کنم ، واقعا راست می‌گفت دیگه بزرگ و بالغ شده بودم با اینکه بچه درس خون بودم ولی تو مدرسه خیلی شیطون بودم و بارها پدرو مادرمو خواسته بودن ،خواستم خودشیرینی کنم که مثلاً دیشب اگه اتفاقی افتاده من خواب بودم و عمدی نبوده

لپمو ول کرد و به شوخی یه پس گردنی کوچولو بهم زد و گفت ای شیطون بعدش رفت آشپزخونه به مادرم سلام کرد و بوسید منم دنبالش راه افتادم با تعجب نگاهم کرد و گفت تو امروز چته افتادی دنبال من ، با خونسردی گفتم میخوام یکم تو ریاضی کمکم کنی گفت باشه فعلا بزار بعد ناهار, دیگه خیالم راحت شد مطمئن بودم دیشب یا خواب بوده یا اگرم نبوده کار منو عمدی ندونسته اونروز بعد از ناهار یه کم ریاضی باهام کار کرد چیز عجیبی که دیدم پیرهن تابستونیه کوتاه با یقه باز که پوشیده بود از توی یقه پیرهنش کاملا ممه های سفیدشو می‌دیم که با زنجیر طلای ریزش که آویزون شده بود داشت دیوونه م میکرد، منو باش که میخواستم واسه اتفاق دیشب توبه کنم اینبار واقعا کیرم راست شده واسه خواهرم ، خواستم این قضیه سریع تموم بشه بهش گفتم چندتا مسئله بده تا برم حلش کنم اونم همین کارو کرد و بعدش رفت پیش مادرم صدای مادرمو می‌شنیدم که می‌گفت دختر یه موقع سرما نخوری یه چیزی بپوش اونم گفت همینجوری راحتترم باورم نمیشد خواهرم از دیشب تا حالا خیلی تعقیر کرده بود …شب موقع خواب اینبار برخلاف شب‌های گذشته ندیدم که تا دیر وقت درس بخونه زود اومد توی جاش منم از وقتی ظهر سینه هاشو دیده بودم یه حس عجیبی داشتم پشتشو بهم کرده بود پتوشم از روش برداشته بود گردی کونش که فقط کمی با من فاصله داشت کم کم تحریکم کرد کیرم راست شده بود میخواستم بچسبم بهش اما جرأتشو نداشتم لبام بدجور می‌لرزید نمی‌خواستم هیچ کاری بکنم که دیدم کونشو یه کم سمتم هل داد دیگه تحمل نکردم اروم دستمو روی کونش گذاشتم دستام می‌لرزید دستمو گذاشتم چاک کونش برگشت سمتم حس کردم دوست داره با کوسش ور برم پیرهن بلندم نپوشیده بود تا راحت تر دستم روی شلوارش بره اول بازم کمی با کوسش از رو شلوار بازی کردم چهره اش از شهوت تعقیر کرده بود دهانش نیمه باز بود با دست دیگه م سینه هاشو لمس کردم کیرم داشت منفجر میشد ، اروم دستمو از چاک کوسش برداشتم کردم توی شلوارش و کوس لختتشو حس کردم داشتم دیوونه میشدم ک یک دفعه با سیلی سنگین خواهرم برق از سرم پرید باورم نمیشد از ترس خودمو بخواب زدم ی کثافت گفت و پتو رو محکم دور خودش پیچید از ترس داشت زهره م می‌رفت،اگه به پدر و مادر میگفت چه جوابی داشتم بدم البته با اعتراض هایی که قبلاً بخاطر نخوابیدن کنار خواهرم داشتم مطمئن بودم اونا برداشت بدی نمیکنن ولی واقعا استرس بدی داشتم، صبح با ترس و لرز بیدار شدم همه چی عادی بود پدر بخاطر اینکه ماشینش روشن نمیشد به مادر سفارش کرده بود برادر کوچیکه با خواهرم خودشون برن مدرسه منم ک مدرسه م نزدیک بود همیشه تنها میرفتم ولی غر غر برادر بزرگه شروع شد چون مدرسه ش خیلی دور بود پول ی هفته کرایه تاکسی رو از مادرم میخواست منم چون دیدم اوضاع شلوغ شده اعتراض کردم گفتم اگه ب اون پول بدی منم میخوام مادرم گفت تو ک مدرسه ت نزدیکه لازم نیست ،برادرم گفت باز دلت کتک میخواد با تعجب نگاش کردم گفتم واااای ترسیدم دیدم خواهرم خندید انگار دنیا رو بهم دادن مطمئنم بودم دیگه چیزی نمیگه

از مدرسه ک برگشتم ماشین بابا رو دیدم هول کردم ولی یادم اومد بابا بدون ماشین سرکار رفته ولی بازم استرس داشتم مادر رفته بود دنبال برادر کوچیکه دیدم در حیاط باز شد خواهرم اومد پنجشنبه ها همیشه زودتر کلاسشون تعطیل میشد… واقعا خواهرم زیبا و دوست داشتنی بود رفتم جلو و سلام کردم با اخم قشنگی نگام کرد و گفت سلام و درد راستش خودم خنده م گرفت وقتی لباسهاشو عوض کرد و پیرهن بلندشو پوشید دیگه مطمئن شدم نمی‌خواد شبها با هم حال کنیم منم منتظر شدم مادر بیاد ناهارمو بده بعد برم سر مسئله های ریاضیم،…شب هنوز امیدوار بودم با خواهرم حال کنم چون دهه شصت واقعا فضای خفه قانی بود احتیاج ب تفریح داشتیم ک اصلا نبود نیاز جنسی دیگه جای خودشو داره شب ک شد خواهرم همون لباس بلند تنش بود حتی هنگام خواب یک متکای کوچیک بین خودشو من گذاشت ، دیگه افسرده شدم زیاده خواهیم همه لذتهای شبانه ام رو ازم گرفت قشنگترین ارزوم این بود یکبار بهش بچسبم وکیرمو بزارم لایه کونش هر چند قبلاً جرات اینکارو نداشتم …زمستون تموم شد عید اومد هوا گرم شد و ما هرکدام توی اتاقهای خودمون می‌خوابیدم پدر و مادر با برادر کوچیکه اتاق خودشون خواهرم اتاق خودش منو برادر بزرگم یکی تو هال یکیم پزیرائی ، امتحانات شروع شد خواهرم دیپلم گرفت دانشگاه قبول شد منم ی کلاس بالا تر رفتم از اینکه دیر ب دیر میدیمش دلم می‌گرفت طوری ک دیگه یادم رفته بود چه زمستان گرمی باهاش داشتم فقط حس اینکه خواهرمه دوریش واقعا کشنده بود واسمون بخصوص پدرم چون دانشگاهش نزدیک شهر خودمون بود هر پنجشنبه جمعه برمیگشت و حسابی خوشحالمون میکرد واسه برادر کوچیکه هر هفته کادو می‌خرید منم پنجشنبه همیشه می‌رفتیم فوتبال و از ذوق برگشتن خواهرم همیشه چهار پنج تا گل میزدم اصلا یادم نمیاد روزای پنجشنبه تیم ما مسابقه رو باخته باشه

هر وقت برمیگشتم خونه کفشهاشو می‌دیدم از خوشحالی میبوسیدمش میرفتم بیرون و از دکه های مطبوعاتی مجله خانواده ک عاشقش بود براش می‌خریدم اونم با اون چهره قشنگش سری تکون میداد . دیگه اصلا نمی‌خواستم به اتفاقات گذشته فکر کنم فقط همون خواهر دوست داشتنی بود که قبل از بلوغم دوسش داشتم…صبحهای شنبه پدرم همیشه خودش اونو برمیگردون شهرستان بخاطر همین 5 صبح بیدار میشدن و میرفتن وقتی بیدار میشدم می‌دیدم رفته حسابی کفری میشدم و اون سال به همین منوال گذشت تا تابستون شد مدارس و دانشگاه‌ها تعطیل شد توی خونه ما هم تعقیراتی شد برادر بزرگم اتاق خواهرمو اشغال کرد منم شاکی شدم ک اتاق میخوام پدر و مادرم اتاقشونو ب من دادن و خودشون پزیرایی میخوابیدن تنها اشکالش این بود ک برادر کوچکم هم باید توی اتاق من می‌خوابید فهمیدم منظورشون از این کار چی بود ولی در کل معامله خوبی بود… جنگ هم تموم شده بود و دیگه خطر جانی از حملات هوائی صدام حرومزاده نداشتیم خواهرم بیشتر از یک ماهی بود بخاطر امتحانش بر نگشته بود امروز اخرین امتحانش بود پدرم صبح زود رفته بود تا بعد از امتحانش مستقیم بیاردش خونه دلش براش ی ذره شده بود همه مون همین حس رو داشتیم شب قبل از اینکه بره ماشینشو شسته بودم برق میزد اون دوره داشتن ماشین پیکان ارزوی خیلی از خانواده ها بود و من دوست داشتم خواهرم جلوی هم دانشگاهی اش پز بده دقیقا یادمه ساعت 12ظهر بود ک اومدن از خوشحالی برادرمو بغل کردم و به استقبالشون رفتم، اول مادرمو بغل کرد بعد سراغ برادرم رفت بغلش کرد با همون اخم قشنگش همراه با لبخند ی نگاهی ب من کرد ولی من طاقت نیاوردم همونجا دم در بغلش کردم ک خندید اصلا برام مهم نبود همسایه ها ببینن یا نبینن پدرم بهم گفت بزار بیایم تو چ خبرته اونم میدونست ک من خیلی خواهرمو دوست دارم ولی از وقتی این کوچیکه دنیا اومد بیشتر ب اون محبت میکرد ک طبیعیه اما برادر بزرگه انگار احساس نداشت فقط ی چطوری گفتو از خونه رفت بیرون پدرم مقداری سفارش بهش داد موقع برگشتن بخره پول هم بهش داد ک پریدم وسط گفتم بده خودم میخرم این بره تا شب بر نمیگرده پدرم هم دید حرف من منطقه قبول کرد برادره هم زیر لب ی فحش بهم دادو رفت میدونستم هر وقت می‌ره خرید فاکتور بیشتر میزنه تا درصدی گیر خودش بیاد ، وقتی برگشتم دیدم خواهرم با مادر حرف میزنن من دیگه ناهار نخوردم چون ی ساعت دیگه با بچه محل ها می‌رفتیم فوتبال خواهرم ب مادرم گفت اونم ناهار نمیخوره ی دوش میگیره می‌خوابه …غروب ک برگشتم فضای خونه خیلی شاد بود ی نوار کاست گذاشته بود ک مرجان میخوند خودشو ندیدم رفتم به مادرم گفتم ی کم پودر بده لباسهامو بشورم گفت تو حمومه تا اب گرمه خودتم ی حموم برو گفتم باشه لباسهارو ک شستم خودمم ی دوش گرفتم مادرو صدا زدم ک لباسهمو بیاره چند لحظه بعد در حمومو زدن پشت در وایسادم دستمو بردم بیرون ک لباسهارو بگیرم دیدم صدای خواهرم میاد ک با خنده میگفت بیا یک عدد تیشرت حالا یک عدد شلوار مشکی و بعد خیلی اروم گفت اینم ی شورت چندش اور وبلند خندید طوری ک مادرم با تعجب گفت به چی میخندیدی که یه چیزی به مادرم گفت و دوتاشون شروع کردن ب خندیدن از حموم ک بیرون اومدم تازه خواهرمو دیدم داشت برای خودش قدم میزد مادر توی آشپزخونه بود و برادر کوچیکه با اسباب بازیهایش سرگرم بود منم رفتم اتاقم چند تا نوار کاست ور داشتم چون پاره شده بودن خواستم خودمو مشغول کنم و درستشون کنم

روبروی در اتاق وایساده بودم ک خواهرم داشت تابلوهای دیوار هال را نگاه میکرد تازه متوجه شدم چ تیپ نازی زده ی شلوار دامنی دخترونه زرد رنگ ک اوندوره تازه مد شده بود و ی پیراهن بلند قرمز رنگ ، همینجوری داشت با آهنگ مرجان خودشو قر میداد و زیر چشمی یه من نگاه میکرد و می‌خندید وقتی پشتش بهم میشد عمدا کونشو تکون میداد فکر کنم از همکلاسی‌های دانشگاش یاد گرفته بود کم کم داشت حس دو سال پیش برام زنده میشد نمی‌دونم از یک سال نیم گذشته چرا اینجوری شده بود اول خودش تحریکم میکرد بعدش اخم و تخماش شروع میشد فکر کردم شاید میخواد منو امتحان کنه به هر حال من واقعا دوسش داشتم حالا هر جور که اون دوست می‌داشت ولی حرکاتش مثل دادن یک علامت بود همینجور که وانمود می‌کرد می‌رقصه نیم نگاهیم به آشپز خونه داشت که مادر نبینه آخرشم به ستون هال تکیه داد بدون اینکه به من نگاه کنه ستونو بغل کردو خودشو بهش میمالید ی زیر چشمی منو نگاه کردو خندید ، دیگه تاب نیاوردم برادر کوچیکه رو صدا زدم گفتم زود دفترتو بردار بیار واست دیکته بگم با تعجب گفت الان گفتم اره خواهرم انگار از این حرکت من جا خورده باشه با تعجب نگاهم کرد و رفت سمت آشپز خونه، وقتی دفترشو اورد گفتم بنویس (جیرجیرک به خاله سوسکه گفت خواهش میکنم امشب تشریف بیار اتاق ما قول میدم همون‌طور که دوست داری باشم) اونم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت ما همچین دیکته ای توی کتاب نداریم گفتم مگه قراره همش از کتاب باشه حرف نزن بنویس اونم گفت ی بار دیگه بگو تا بنویسم دوباره به شکل دیکته براش تکرار کردم اونم نوشت وقتی تموم شد گفتم بده به آبجی تا تصحیح کنه گفت همین ی خط گفتم حالا بده ببینه تا ببینم، وقتی اونو داد خواهرم صدای خنده بلندش از آسپزخونه اومد مادرم گفت امروز چته اینقدر خوشحالی اونم گفت از دست این وروجک هابی ک بزرگ کردی مادرم خندید، وقتی برادرم دفترشو اورد خواهرم یه 20بهش داده بود…

دل توی دلم نبود ارزوم بود زودتر شب بشه ببینم خواهرم چیکار می‌کنه شام خوردیم بعد شام تلویزیون یه برنامه ای داشت به نام سینمای کمدی که آقای جمشید گرگین اجراش میکرد که خیلی هم طرفدار داشت بعد از دیدن برنامه و کمی دور هم حرف زدن موقع خواب شد که دیدم خواهرم به مادرم گفت ک جاشو اتاق ما بندازه داشتم از خوشحالی پر در میاوردم ، رختخوابشو وقتی مادر پهن کرد منم رفتم مال خودمو اوردم جای خودمو بالای اتاق به اون دادم ک کنار برادر کوچیکه بود جای خودمم پائین اتاق انداختم به صورت عرضی یعنی درست زیر رختخواب خواهرم…ذوق زده شده بودم میدونستم خودش راضیه فقط باید خط قرمزشو رعایت کنم … گذاشتم ساعت از یک رد بشه اروم رفتم سراغش مشخص بود خودشو بخواب زده اروم دستمو روی پاش گذاشتم پیرهنشو بالا زدم دیگه خیالم راحت بود کسی دیگه ای توی اتاق نبود بجز برادر کوچیکه ک اونم غرق خواب بود یادم اومد بیشتر دوست داشت کوسشو بمالم پیرهنشو کامل بالا زدم شلوار راحتی ک پاس بود واقعا نازک بود نمی‌دونستم شورت پاشه یا نه دلم نمی‌خواست ریسک کنم میدونستم بدش میاد دست تو شلوارش کنم ی حسی بهم میگفتی باید کوسشو ببوسم اروم پاهشو باز کردم لیمو گذاشتم رو کوسش میبوسیدم با زبونم شروع کردم به لیس زدنش شهوت دیوونم کرده بود از حرکات پاش معلوم بود خیلی لذت میبره شلوار راحتیش خیس خیس شده بود البته اون موقع ها چون بچه بودیم نمیدونستیم دخترا هم ایشون میاد تند شدن نفسهاشو حس میکردم مثل روز برام روشن بود بیداره فقط چشهاشو بسته بود تا حریمو حفظ کنه وقتی کوسشو میلیسیدم کمرشو اروم بلند میکرد ک زبونم بیشتر فرو بره اروم دستمو بردم زیر کونش چیزی ک عاشقش بودم ولی همزمان به لیسیدنم ادامه دادم اه طولانی اما خفیفی کشید پاهاش شروع به لرزیدن کرد اون موقع دلیلشو نمی‌دونستم ک دخترا موقع ارضا اینجوری میشن اصلان فکر نمی‌کردم دختر هم ارضا میشه وقتی پاهاشو بست فهمیدم دیگه نباید ادامه بدم دلم نمی آمد ازم دلخور شه به ناچار سرمو از رو کوسش بلند کردم ولی ارزوی چسبیدن به کونش دیوونم کرده بود به ناچار سرمو کنار سرش گذاشتم و اروم با التماس گفتم جون بابا مامان جون خودت برگرد بچسبم ب کونت تو تاریکی لبخندشو دیدم ک گویا از حرفم خنده ش گرفته بود نزدیک 5 دقیقه بالای سرش وایسادم ک دیدم به پهلو خوابید و کونشو قمبل کرد وای از ذوق سرمو گذاشتم رو صورتشو بوسیدمش به پشتش رفتم دستمو انداختم دور سینه اش دلم نیومد کیرمو در بیارم یعنی دوست نداشتم ابم بریزه روش همینطوری از رو شلوارم کیرشق شده ام رو روی چاک کونش گذاشتم زیباترین حس دنیا رو داشتم نفسم بالا نمی اومد کونش به رونهام چسبیده بود و کیرم توی چاک کونش اصلا دلم نیومد دور سوراخ کونش برم همون چاک کونش واسم زیباترین لذت بود موهای بلندشو همزمان نوازش میکردم میدونستم از مالیدن کوسش خیلی لذت میبرم همینطوری که بهش چسبیده بودم دست راستمو زیر شکمش حلقه کردم دستمو بردم سمت کوسش وآروم حسابی مالوندنم واسش بازم دهنش نیمه باز شد و نفس نفس میزد بدنم شل شد و اب کیرم ریخت تو شلوارم چون دیر کیرمو از چاک کونش در اوردم کمی شلوار راحتیش خیس شد ولی دستم هنوز رو کوسش بود از حرکاتش مشخص بود واقعا داره لذت میبره کم کم نفسهاش اروم شد و رو به پائین خوابید فهمیدم دیگه باید ادامه ندم اروم دستشو گرفتم بوسیدم گونه هاشم بوسیدم خیلی اروم پیرهنشو که جمع کرده بودم روی پاهاش کشیدم همه چیز مثل اول شد بازم بوسیدمش رفتم توی جام خوابیدم ولی اب کیرم ک ریخته بود توی شورتو شلوارم حسابی اذیتم میکرد رفتم دستشویی همونجا شورتمو در اوردم شستم روی کیرمو اب ریختم حسابی تمیز شد رفتم حیاط شورتمو زیر لباس ورزشیام که شسته بودم گذاشتم تا ی موقع مادرم نبینه تو همون حالت حس کردم کیرم بازم شق شده رفتم توی اتاق از بس ناز دراز کشیده بود ک اصلا دلم نیومد بهش دست بزنم…

صبح خیلی دیر بیدار شدم ترسیدم مادرم لباسهامو از رو بند جمع کرده باشه و شورتمو ببینه سریع رفتم حیاط خوشبختانه هنوز جمع نکرده بود لباسهامو جمع کردم گذاشتم ساکم شورتمم پوشیدم رفتم آشپزخونه مادرو خواهرم داشتن حرف میزدن سلام کردم خواهرم با لحن جالب گفت سلام آقااااا خنده م گرفت صبحونه خوردم از خونه زدم بیرون وقتی برگشتم دیدم خواهرم داره واسه برادرم دیکته میگه اونم تا منو دید گفت آبجی میگه اینو واسم تصحیح کنی منم دفترشو دیدم نوشته( خاله سوسکه به جیرجیرک گفت شب خیلی خوبی بود خوشحالم خیلی به من خوش گذاشت ولی دیگر نمی‌خواهم وقتی خوابم توی گوشم جیر جیر کنی اگه ساکت باشی خودم می‌دونم چیکار کنم.)…، منظورش از اون التماسی بود که ازش کرده بودم ک برگرده تا بکونش بچسبم اون دوست داشت حریممون حفظ بشه علاقه خواهر برادریمون از بین نره منم یه 20 گنده بهش دادم از خوشحالی برادرمو بغل کردم رفتم آشپزخونه مادرمو دیدم سلام کردم پیش خواهرم اومدم دستی رو سر کشیدم گفتم تو خوبی خواهری گفت خوبم کارنامه تو کی میدن گفتم چند روز دیگه مطمئنم باش قبولی جای خودش معدلم از پارسالم بهتره گفت ببینیمو تعریف کنیم…

حالا بیشتراز 30 سال از اون شب میگذره خونه مون تبدیل شده به یه آپارتمان چهار طبقه که من طبقه سومش می‌شینم خودمم شدم یک مهندس 46 ساله یه دختر 20ساله هم دارم ، پریشب که داشتم طرحهامو تکمیل میکردم یه pm از یک ناشناس واسم اومد که فقط یه عکس قایق رو پروفایلش بود که داستان دختری رو برام فرستاده بود که عاشق خانواده اش بود و تصمیم داشت غریزه جنسی جوانیشو برادر کوچکترش روش انجام بده بدون هیچ حرفو سخنی و با حفظ حریمها … وقتی خواستم بخوابم رفتم یه بار دیگه پیامو بخونم دیدم دیلیت اکانت زده… صدای سوت شبگرد محله مون رو شنیدم یاد اون خاطرات واسم زنده شد نمیدانم ادم پستی هستم یا نه…

پایان

نوشته: پ_ر


👍 63
👎 5
139801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

794443
2021-03-01 08:52:50 +0330 +0330

خوار عقاید مذهبیو گاییده بودی و کنار آبجیت نمیخوابیدی اونوقت میرفتی در مدرسه دخترونه دخترارو انگشت میکردی؟یا دستت تو شورتت بوده و نمیدونستی چی بنویسی یا اینکه کصمغزی
فقط نمیدونم بابات که شرایط بد اقتصادیو میدید دیگه چرا هی زرت و زرت میریخت توش و بچه میکاشت

کاندوم بزارید…یا حداقل خانومتونو راضی کنین بچه هاتونو بخورن

3 ❤️

794445
2021-03-01 09:14:49 +0330 +0330

تکراری بود

0 ❤️

794494
2021-03-01 14:40:55 +0330 +0330

ک این طور

0 ❤️

794535
2021-03-01 18:55:57 +0330 +0330

قشنگ بود . منو کاملا برد تو اون دوران. اصلا یادم رفته بود داستان سکسیه . دلم پر میزنه واسه اون روزا .حتی اگه سکسی هم نبود حس خوبی داد مرسی پ-ر جان.

3 ❤️

794536
2021-03-01 19:32:53 +0330 +0330

قشنگ بود✌🏻✌🏻

2 ❤️

794560
2021-03-02 00:18:55 +0330 +0330

واقعا کوس شعر بود معلومه آدم پستی هستی خواهرتو زنتو بیار بچه های شهوانی ازشون پذیرایی کنند بهت میگن میگن کارت خوب بود یا بد
منم بخاطر غلط املایی وطولانی شدن داستان یک نمره منفی بهت میدم تا غلط کنی کوس شعر ننویسی

1 ❤️

794870
2021-03-03 07:41:26 +0330 +0330

باورم نمیشه این داستان زیبا رو پسرهای شاسکول عضو سایت نوشته باشند…خیلی زیبا بود پ.ر👏👏👏👏

2 ❤️

795234
2021-03-05 00:58:37 +0330 +0330

جالب بود 👍

0 ❤️

795579
2021-03-06 22:38:59 +0330 +0330

میخواست درسش لطمه نخوره با جق زدن ولی میرفت دختره رو انگشت می‌کرد 😐 ما دیدیم میرن دید میزنن ندیدیم انگولک کنن😬 ولی خوب بود اگه راست بوده باشه،

0 ❤️

796406
2021-03-10 18:30:48 +0330 +0330

به نظرم اینکه آدم با خواهرش سکس کنه ی چیز طبیعیه واقعا من دیدم اکثر مردم این حس تو وجودشونه

0 ❤️

796832
2021-03-13 00:00:21 +0330 +0330

قشنگ بود

0 ❤️

797487
2021-03-16 04:38:10 +0330 +0330

کاملا مشخصه داستانت الکیه ولی نمیدونم چرا خوشم اومد استعدادشو داری ادامه بده

0 ❤️

806759
2021-04-28 22:23:24 +0430 +0430

عالی بود پ.ر عزیز ، داستان قشنگی بود من که لذت بردم مرسی

0 ❤️

821494
2021-07-21 08:30:01 +0430 +0430

زیبا نوشتی به نظر خودت الآن! 😐

0 ❤️

826007
2021-08-14 00:25:03 +0430 +0430

🌹

0 ❤️

827966
2021-08-24 05:45:21 +0430 +0430

عالی

0 ❤️

829551
2021-09-02 00:09:19 +0430 +0430

چرا فکر می‌کنی آدم پستی هستی .داستانت خیلی جالب و دلپذیر بود.تو تازه به بلوغ رسیده بودی و حس شهوت داشتی و از علاقه و عشق زیادی که به خواهرت داشتی باهم یه رابطه خیلی ضعیف بر قرار کردین و هر دو تون رضایت داشتین و حریم خودتون رو حفظ کردین

0 ❤️

835275
2021-10-01 18:11:34 +0330 +0330

صرف نظر از اینکه راست بوده یا نه
خیلی داستان زیبایی بود
👌عالی مثل یک رمان درش اوردی

0 ❤️

892975
2022-08-31 06:46:32 +0430 +0430

این حس که اول کار خیلی سفت و محکم بودی که حتی جفت هم نخوابید وای بازهم…
کامل درک میکنم.این تناقض رفتاری.همه ما داریم.احسنت جالب بود.

0 ❤️