آغوش ممنوعه (۱)

1397/07/04

بین خودش و دیوار خفتم کرد و زیر گوشم غرید:
_تو مال منی لعنتی، مال من!
با ترس به در کلاس نگاه کردم و گفتم:
_آقای زارع الان یکی میاد مارو میبینه بدبخت میشم.
مشتشو محکم بغل سرم کوبید و با صدای بلندی گفت:
_باز که گفتی آقای زارع! من معلم تو نیستم میفهمی؟ من باید معشوقه تو باشم.
با بغض و چشمای اشکی گفتم:
_آخه آقا…
نذاشت جمله مو ادامه بدم و محکم لباشو روی لبام گذاشت.
شوکه شدم.
قلبم ضربان گرفت و تنم داغ شد.
لبای خیس و نرمش لبامو می مکید و دستای من مشت شده بود.
اولین بار بود داشتم توسط کسی بوسیده میشدم.
اولین بار بود یکی اینجوری عمیق لبامو می مکید.
اولین بارم بود و منه بچه دبیرستانی بی تجربه اون لحظه داشتم پس می افتادم.
رسما داشت لبامو میخورد و من با تمام توان مقاومت می کردم لبای خیسش و نبوسم.
یکی از دستاش دور کمرم حلقه شد و اون یکی دستشو پشت گردنم گذاشت.
لبمو توی دهنش کشید و وقتی دید همراهیش نمیکنم گاز نسبتا محکمی از گوشه‌ی لبم گرفت.
با گازش یهو به خودم اومدم و از درد آخ بلندی گفتم که تو لباش خفه شد.
زبونشو برای بار آخر روی لبام کشید و بی میل ازم جدا شد.
_حالا فهمیدی من معلمت نیستم.
با نفس نفس دست روی سینش گذاشتم و سعی کردم هولش بدم عقب.
نگاه خمارشو به چشمام دوخت و لب زد:
_تقلا نکن نفس! یه بوسه که چیزی نیست، به زودی زیر خوابمم میشی.
از شوک حرفش هینی کشیدم و با چشمای گرد شده خیره شدم تو چشمای وحشیش و لبمو گزیدم.
یکم حیا نداشت این بشر!
لپای گل انداختمو که دید محکم تر بغلم کرد و سرشو توی گردنم برد.
مقنعمو بالا داد و گردنمو بوسید.
_آخ با همین شرم و حیات دیوونم کردی دختر.
با صدای پا و ضربه ای که به در کلاس خورد، ترسیده هولش دادم عقب و مقنعم و درست کردم.
اونم دستی به لبای خیسش کشید و سعی کرد آرامششو حفظ کنه.
از تو کیفم کتاب فیزیکم و برداشت و بازش کرد و گفت:
_بفرمایید!
خانم موحدی ناظم مدرسه داخل اومد و با دیدن ما دو تا با هم، چشم غره ای رفت و رو به من گفت:
_نیکزاد تو نمیخوای بری خونه؟
حس می کردم تمام صحنه‌ی بوسه‌ مون رو دیده که اینجوری مثل قاتلا بهم نگاه میکنه.
با ترس و تته پته گفتم:
_چ چ چرا خانوم، الان میریم.
مشکوک نگاهشو بین ما چرخوند و عصبی گفت:
_مشکلی که نیست؟
آقای زارع سینه صاف کرد و کتاب فیزیک و داد بهم.
_نه، چه مشکلی؟ نیکزاد مبحث امروز رو نفهمیده بود، دوباره براش توضیح دادم.
ناظم سری تکون داد و با اخم گفت:
_نیکزاد منتظر چی هستی برو دیگه!
چشمی گفتم و زود کیفمو روی کولم انداختم و از کلاس اومدم بیرون.
لبام از شدت بوسه ی داغش درد میکرد!
مطمئن بودم جاش کبود میشه…
مردک وحشی!
نفسمو کلافه بیرون دادم و دستی روی لبام کشیدم.
نمیدونستم با این معلم فیزیک باید چیکار کنم!
روی تختم دراز کشیده بودم و مثلا داشتم درس می خوندم.
اما ذهنم همه ش قفل بود رو اون بوسه.
حتی فکر بهشم باعث میشد تنم گر بگیره و داغ بشم.
بلند شدم و جلوی آینه ایستادم.
چشمای عسلیم با فکر به اون بوسه خمار شده بود و لپام گل انداخته بود.
دستمو روی لبم کشیدم و نفسمو لرزون بیرون دادم.
درسته زوری و ناخواسته بود…
اما نمیشه منکر شیرین بودنش شد.
هنوز باورم نمیشه معلم خوشتیپ فیزیک منو بوسیده.
وای خدا حالا فردا چطوری باهاش چشم تو چشم بشم.
ضربه ای به در اتاقم خورد باعث شد از رویا بیرون بیام و پشت بندش مامانم وارد شد.
_نفس بیا شام.
روی تختم نشستم و کتابامو جمع کردم.
_میل ندارم مامان.
سری تکون داد و بیرون رفت.
لب پایینم و توی دهنم بردم و مکیدم.
حس میکردم هنوز طعم لباشو داره.
راستی اسمش چی بود؟
یاشار!
یاشار زارع
صدای موبایلم از فکر درم اورد.
برش داشتم و با دیدن “Mr Khoshtip” قلبم ضربان گرفت.
با دستای لرزون پیامشو باز کردم.
“بیداری؟”
بی اراده تایپ کردم:
“بیدارم”
به ثانیه نکشید که جواب داد:
“چرا؟”
داشتم دنبال جواب میگشتم که دوباره فرستاد:
“توام مثل من هنوز مست اون بوسه ای؟”
آب دهنم توی گلوم پرید و به سرفه افتادم.
این مرد چقدر تیز بود.
از کجا فهمید آخه؟!
نمیدونستم چی باید بنویسم در جوابش.
چند دقیقه گذشت و من هنوز داشتم به جواب فکر میکردم که صفحه گوشی دوباره بالا رفت:
“لبات خیلی شیرینه، اونقدری که با عسلم عوضشون نمیکنم.
خوب بخوابی نفسِ من.”
نفسِ من!
چه خودشو مالک من میدونست!
چرا من از حرفا و کاراش خوشم میومد؟
این چه حسی بود دیگه؟!
آخ خدا دارم دیوونه میشم.
نفهمیدم چجوری سرمو روی بالش گذاشتم و دوباره به عالم شیرین خواب رفتم.
_نفس! مامانی پاشو مدرست دیر شد.
غلتی زدم و بین خواب و بیداری گفتم:
_امروز حالم خوب نیست، نمیرم.
_چرا خوب نیستی؟ پاشو ببینمت.
پتو رو روی سرم کشیدم و با غر غر گفتم:
_بذار بخوابم مامان، لطفا.
نوچی کرد و صدای در اتاق که بلند شد نشون میداد رفته.
پتو رو از روی سرم کنار کشیدم و بالش رو بغل کردم و دوباره خوابیدم.
داشت خوابم عمیق میشد که با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم.
کلافه نفسمو بیرون دادم و موبایل و از روی عسلی کنار تخت چنگ زدم.
با دیدن اسم زارع که روی گوشی خاموش روشن میشد، شیش متر پریدم بالا.
دستمو روی قلبم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
نمیدونستم جواب بدم یا نه.
بین دو راهی قرمز و سبز گیر کرده بودم که تماس قطع شد.
گوشی رو انداختم روی تخت و خودمم ولو شدم.
انگار از تونل وحشت برگشته بودم.
هنوز ضربان قلبم آروم نگرفته بود که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد.
گوشی رو برداشتم و پیامشو باز کردم.
“نفس جواب بده، نگرانتم”
لبخندی روی لبم نشست و ته دلم انگار قند آب شد.
بعد از مرگ بابام از هیچ مردی محبت ندیده بودم و همین بی جنبه‌ام کرده بود.
گوشی که دوباره توی دستم لرزید لبامو روی هم فشردم و تماس و وصل کردم.
_نفس!
آب دهنمو قورت دادم و لرزون گفتم:
_سلام.
صدای نفس عمیقشو شنیدم و بعد صدای خودش:
_چرا هنوز نیومدی مدرسه؟ تو که هفت حاضری میزدی اینجا!
_خب…
_خوبی؟
خواستم بگم خوبم اما یه حسی می گفت خودتو لوس کن براش.
_نه، حالم خوب نیست.
صداش نگران شد:
_چرا عزیزم؟ چی شدی آخه؟
صدامو بی حال تر کردم و لوس گفتم:
_خوب نیستم.
_جون دلم. عصر میام دنبالت، می‌خوام ببینمت.
نفسم تو سینه حبس شد.
بی اراده گفتم:
_باشه.
تماس که قطع شد و صدای بوق تو گوشم پیچید تازه به خودم اومدم.
وای خدا من چیکار کردم؟!
گفتم بیاد دنبالم.
اما من که حالم خوبه.
ببینتم میفهمه دروغ گفتم.
بالشتو برداشتم و محکم زدم تو سرم.
_خاک بر سرت نفس گند زدی!!

با استرس طول هال و متر می کردم و ناخن هامو می جویدم.
زارع دم در بود و من نمیدونستم چیکار کنم که لو نرم.
یهو فکری تو سرم جرقه زد.
زردچوبه!
خوشحال از پیدا کردن راه حل، وارد آشپزخونه شدم و ظرف مخصوص زردچوبه رو از کنار گاز برداشتم.
دستکش دستم کردم و با زردچوبه رفتم جلوی آینه.
باید خیلی ملایم میزدم به صورتم که ضایع هم نشه.
زردچوبه ها رو آروم آروم به صورتم مالیدم و اضافه هاشو پاک کردم.
از دور که نگاه می کردی انگار واقعا حالم بد بود و رنگم زرد!
ظرف زردچوبه و دستکش رو همونجا گذاشتم.
با شیطنت برای خودم چشمکی زدم و به طرف اتاقم رفتم.
سریع یه مانتو روی تاپم پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
ماشینش رو به روی خونه پارک شده بود.
به سمتش رفتم و درو باز کردم و نشستم.
سرشو از روی فرمون برداشت و نگران نگام کرد.
_شیرین عسل من چی شده؟
چشمامو خمار کردم و بی حال گفتم:
_نمیدونم آقای زارع، حالم اصلا خوب نیست.
اخمی کرد و هشدارگونه گفت:
_یاشار!
زرشک…
ببین من رو به موتم، آقا به چی گیر داده!
الکی بغض کردم که صورت خشن و جدیش ملایم شد و لبخند زد.
_خانوم کوچولوی من!
قند تو دلم آب کردن کیلو کیلو.
چرا من انقدر بی جنبه شده بودم؟
خودشو به سمتم کشید و گفت:
_تب که نداری؟ چرا انقدر رنگت زرده!
صورتشو جلوتر آورد و خواست چیزی بگه که یهو استپ کرد.
چشم ریز کرد و تیز به صورتم نگاه کرد.
چند بار عمیق بو کشید و مشکوک گفت:
_یه بویی نمیاد؟ مثل بوی ادویه!
با ترس عقب رفتم و گفتم:
_نه نه!
ادویه کجا بود آخه؟!
اما انگار قصد نداشت بی خیال این ادویه‌ی لعنتی بشه.
هرچی من عقب می‌رفتم اون جلوتر میومد.
انقدر عقب رفتم و جلو اومد که بین در ماشین و اون گیر افتادم.
فاصله صورتش با صورتم کلا یه بند انگشت میشد.
نمیدونستم از هرم نفساش خمار بشم یا از نگاه مشکوکش بترسم…!
همینطوری خیره به هم بودیم که یهو زبونشو به گوشه‌ی لبم کشید و به ثانیه نکشید اخماش رفت تو هم.
با عصبانیت غرید:
_زردچوبه!
وای گاوم زایید، اونم دوقلو!
دلم میخواست اول یکی محکم بکوبم فرق سرم و بعد از جلوی چشمای عصبانیش غیب بشم.
آب دهنمو با صدا قورت دادم و گفتم:
_چیزه…میدونی…یعنی…من اومدم چیز کنم، چیز شد.
خودمم نفهمیدم چی گفتم.
ابرویی بالا انداخت و قشنگ معلوم بود به زور جلوی خنده اشو گرفته.
_که اومدی چیز کنی، چیز شد!
با حالت مسخره ای نیشمو باز کردم و تند تند پلک زدم.
خیره نگاهم کرد و یهو سرشو تو گردنم فرو برد و گاز محکمی گرفت.
_آخ وحشی!
_تا همینجا چیزمو نشونت ندادم بگو چرا امروز مدرسه نیومدی؟
اما من تمام حواسم به داغی لباش که روی گردنم تکون میخورد بود و اصلا نمی فهمیدم چی میگه.
وقتی دید جواب نمیدم زبونشو روی رد دندوناش رو گردنم کشید و عمیق مکید.
ناخواسته آهی از گلوم خارج شد که انگار وحشی ترش کرد.
دستشو دور کمرم حلقه زد و این بار گاز محکم تری از لاله‌ی گوشم گرفت.
_بگو دختر تا کار دستت ندادم.
به زحمت با صدای لرزونی گفتم:
_خب…خجالت می‌کشیدم.
سرشو از گودی گردنم بیرون آوردم و متعجب نگام کرد.
_خجالت میکشیدی! از چی؟!
حرصی نگاش کردم
انگار یادش رفته بود دیروز چیکار کرد.
با دیدن چشمام انگار منظورمو گرفت
بلند زیر خنده زد و محکم بغلم کرد.
_تو آخرش منو دیوونه میکنی دختر.
نمیدونم چرا، اما دلم می خواست دل به دلش بدم و باهاش این تب داغ و تجربه کنم.
موهای پشت گردنشو چنگ زدم و با ناز گفتم:
_مگه دیوونه نیستی؟
خندش قطع شد و نگاش روی لبام چرخید
سرشو جلو کشید و مماس لبم لب زد:
_هستم، دیوونه‌ی اون عسلیه چشماتم!
و تنها چیزی که حس کردم داغی لباش روی لبام بود.
این دومین بار بود که لبامو به تصرف لباش درمیاورد.
اما این بار من روی خودم هیچ اراده ای نداشتم.
میخواستمش!
دستامو پشت گردنش حلقه کردم و به بوسه هاش جواب دادم.
انگار انتظارشو نداشت که دستاش دورم شُل شد و لباش ثابت موند.
ولی من کوتاه نمیومدم.
موهای پشت گردنشو چنگ زدم و لب بالاییش رو بین لبام گرفتم و مکیدم.
به خودش اومد و وحشیانه تر به جون لبام افتاد.
میک های عمیقی که به لب پایینم میزد دیوونه کننده بود.
با هر چرخش سرامون ضربان قلبم بالا تر می رفت و تنم بیشتر گر می‌گرفت.
دستش روی رونم نشست که حس کردم داریم زیاده روی می کنیم.
دستمو روی سینه ش گذاشتم و به عقب هولش دادم.
به اجبار لبامو ول کرد و سوالی و با اخمای درهم نگام کرد.
میدونستم ضد حال زدم ولی نمیخواستم در این حد پیش بریم.
_کافیه.
حریص و پرنیاز گفت:
_نیست، تشنه‌ تم سیرآبم کن.
لعنتی خودمم دلم نمیخواست اون بوسه تموم بشه، اما کار داشت به جاهای باریک می کشید و من اینو نمیخواستم.
شالم و که روی شونم افتاده بود درست کردم و گفتم:
_مامانم رفته تا داروخونه و بیاد، الاناس که پیداش بشه…لطفا!
نفسشو عصبی بیرون داد و عقب کشید.
_خیلی خب برو.
فهمیدم ناراحتش کردم.
دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم:
_من…
نذاشت ادامه بدم و غرید:
_اگه تا پنج دقیقه دیگه نرفتی پایین، قول نمیدم بهت رحم کنم.
لبمو گزیدم و با هول از ماشین پیاده شدم.
خواستم برم تو خونه که صدام کرد.
سوالی نگاش کردم که با اخم گفت:
_درضمن تو همه چیزت مال منه، دیگه نبینم از من خجالت بکشی.
لبخندی گوشه‌ی لبم نشست و با دو به سمت خونه رفتم.
کلافه کتاب شیمی رو تند تند میخوندم.
خانم رحمانی معلم شیمی هنوز نیومده بود و من وقت واسه خوندن داشتم.
به فصل سوم رسیدم که با صدای بر پا گفتن بچه ها کتاب و بستم و بلند شدم.
کم مونده بود بشینم زار بزنم، این همه خونده بودم و هیچی بلد نبودم.
ای خدا لعنتت کنه یاشار که به این روز انداختیم.
یه خط میخوندم، یاد بوسه‌های داغمون می‌افتادم و هرچی خونده بودم می‌پرید.
با صدای مردونه‌ای از فکر در اومدم.
سرمو بلند کردم که با دیدن یاشار هنگ کردم.
اون الان اینجا چیکار میکنه؟
امروز که فیزیک نداشتیم!
کتش رو درآورد و پشت صندلی گذاشت.
آستیناش رو تا زد و با همون پرستیژ همیشگیش پشت میز نشست.
_خب بچه ها امروز خانم رحمانی نمیاد، و من به جاش باهاتون فصلای گذشته رو مرور میکنم.
لبخندی رو لبم نشست و چشمام برق زد.
میتونست پارتی بازی کنه برام.
بالاخره اون همه لبامو کبود کرد الکی که نمیشه.
با این فکر زدم قهقهه ای زدم که همه متعجب به سمتم برگشتن.
_نیکزاد چیزی واسه خنده هست بگو ما هم بخندیم.
چشماش شیطون بود اما لحنش جدی.
همین جدیت باعث شد خندم زهرم بشه و بغ کنم.
کتاب و باز کرد و شروع به توضیح و مثال برای فصلای قبل کرد.
با هر مثالی که میزد یکی از بچه ها رو صدا می کرد تا روی تخته حلش کنه.
با شنیدن اسمم از جا پریدم و آب دهنمو با صدا قورت دادم.
خدایا خودت بهم رحم کن.
بلند شدم و با ترس گفتم:
_بـ…بله آقا
موزیانه گفت:
_بیا پای تخته، با کتاب.
وای فاتحه م خونده س.
با قلبی که تو حلقم میزد رفتم پای تخته.
نگاهی به کتاب انداخت و گفت:
_نمونه‌ی صفحه ۷۴ رو بیار، روی تخته رسم و حلش کن.
اونی که گفته بود رو آوردم و همونجا دلم میخواست محو بشم.
دقیقا فصل ۳ رو گفته بود که نرسیده بودم بخونم.
تو دلم یه فحش آبدار نثارش کردم و نمونه رو روی تخته نوشتم.
دوتا فرمول اولیش رو نوشتم و به سومی که رسیدم موندم.
لعنتی از اون نمونه های چند مرحله‌ای بود.
داشتم فکر میکردم چطوری سر همش کنم که حضور یاشار و کنارم حس کردم.
گچ و برداشت و گفت:
_با هم پیش میریم.
دلم می‌خواست از خوشحالی جیغ بکشم.
جیغ که هیچی، اصلا بپرم بغلش کلی ماچش کنم.
اما فقط از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم و آروم جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
_ایشالا جبران کنم آقا!
نیشخندی زد و بدون اینکه بهم نگاه کنه مشغول نوشتن فرمول سوم شد.
_ایشااالااا.
خندم گرفت از ایشالای غلیظی که گفت.
کم کم به کمک یاشار نمونه رو حل کردم و برگشتم سرجام.
باقیه کلاس و تو فکر اون جبران بودم.
خودمم دلم جبران کردن می‌خواست انگار!

زنگ آخر بود و ورزش داشتیم.
صدای سوت خانم صفایی صورت همه مونو آویزون کرد.
همیشه بعد از تمرینا باید دور حیاط میدویدیم.
همه خسته و داغون شروع به دویدن کردیم.
حیاط و که دور زدیم، خسته نشستیم رو زمین.
تازه نشسته بودم و نفس تازه میکردم که یکی از بچه ها با دو به سمتمون اومد.
_نفس آقای زارع تو آزمایشگاه کارت داره، انگار تو نمونه ای که حل کردی یه چیزی کم بوده.
از جام بلند شدم و با اجازه‌ی خانم به سمت آزمایشگاه رفتم.
اون نمونه که همه ش فرمول بود!
وارد آزمایشگاه شدم و یاشار و نشسته روی صندلی دیدم.
در و بستم و جلو رفتم و خیلی حرص درار گفتم:
_با من کاری داشتید آقای زارع؟
فهمید واسه اذیت کردنش گفتم آقای زارع که اخماش تو هم رفت.
_بیا جلو.
جلوتر رفتم و دو قدمیش ایستادم که یهو دستمو کشید و باعث شد بیافتم تو بغلش.
از کار یهوییش جیغی کشیدم و محکم پیرهنش و چنگ زدم.
وقتی خیالم راحت شد جام امنه صاف نشستم و پیرهنش و ول کردم.
دستشو پشت کمرم برد و دورم حلقه کرد.
نگاهش از چشمام روی لبام سر خورد و پایین تر رفت.
تازه یادم اومد واسه ورزش شال پوشیده بودم و الان گردن کبودم به راحتی تو دیدشه.
لباش کش اومد و دستشو روی کبودی ها کشید.
_چه شاهکار قشنگی!
حرصی نگاهش کردم که بی طاقت گفت:
_اون چشمای سگ داره تو واسه من باز نکن.
و با یه حرکت لباشو محکم قفل لبام کرد.
با اینکه بار اول نبود اما من هنوز ناوارد بودم و لباش تمام حواسم و از کار مینداخت.
گاز ریزی که به لب پایینم گرفت به خودم آوردم.
دستامو پشت گردنش حلقه کردم و منم بوسیدمش.
لبای این معلم فیزیک خیلی خوشمزه بود.
هرچی میخوردمش بیشتر حریص میشدم.
موهاشو چنگ زدم و لبشو عمیق مکیدم.
زبونشو توی دهنم فرو کرد و بوسه‌امون خیس تر و هوسناک تر شد.
حسابی غرق خوردن لبای هم دیگه بودیم و هیچ کدوم حاضر نبودیم این داغی رو خاتمه بدیم.
زیپ گرمکنم و باز کرد و بالاخره از لبام دل کند.
با چشمای خمار خیره شد به لختی سینه هام که از زیر تاپم به خوبی پیدا بود.
با شرم لب گزیدم و خواستم زیپو بالا بکشم که کامل بازش کرد و خیلی ناگهانی سینه‌ی چپمو تو مشتش گرفت.
جیغ خفه ای کشیدم و چشمام بی اراده بسته شد.
شوکه شدم.
اولین بار بود دست مردی رو قسمت‌های ممنوعه‌ی تنم مینشست.
سرشو توی گودی گردنم برد و همونطور که گردنمو می مکید سینه‌مم فشار میداد.
نتونستم خودمو کنترل کنم و نفسای عمیقم به آه تبدیل شد.
با صدای لرزونی گفتم:
_یاشار کافیه،‌یهو یکی میاد.
میک محکمی به گردنم زد و سرشو بالا آورد.
خمار و پرنیاز به سینه‌م که توی مشتش بود نگاه کرد و فشارش داد.
_نمیدونی وقتی طناب میزدی این لامصبا چطوری با روح و روان من بازی میکردن.
سرشو پایین آورد و زبونشو بین خط سینه‌هام کشید.
_دلم می‌خواست بیام جلوی همه لباستو توی تنت جر بدم و یه دل سیر بخورمشون.
با شرم و خواستن گفتم:
_یاشار…
نذاشت ادامه بدم و با یه حرکت تاپمو تا بالای سینه هام کشید.
_مگه نگفتی جبران میکنی؟ خب الان وقتشه.
سوتینمو هم کنار زد و خیسی لباش که روی نوک سینه‌م نشست چشمام خود به خود بسته شد و نفسمو آه مانند بیرون دادم.
با حس زبونش بی اختیار دستمو پشت سرش گذاشتم و سرشو بیشتر به سینه‌م فشار دادم.
حس می‌کردم بین پاهام خیس شده و تنم آتیش گرفته.
با گازی که از سینه‌ام گرفت ناله ای کردم و موهاشو چنگ زدم.
با ولع به خوردنش ادامه داد و نفسای کشدارش که رو پوستم پخش میشد دیوونه کننده بود.
سینه‌مو ول کرد و با شهوت خواست بره سراغ اون یکی که صدای پایی باعث شد با هول از روی پاش بلند شم و لباسمو مرتب کنم.
دستی به موهای به هم ریختش کشید و چندتا نفس عمیق کشید تا حالش سرجاش بیاد.
معلوم بود ناجور خرابه.
با حرص نگام کرد و گفت:
_لعنتی یه روز بی سرخر به حسابت میرسم.

با استرس اتاقمو متر می‌کردم.
قرار بود امروز برای تدریس خصوصی یاشار بیاد خونه‌مون.
خودش به مدیر سپرده بود به مامانم بگن فیزیکم ضعیفه و کلاس خصوصی لازم دارم.
من که میدونستم تنها تو اتاق یه بلایی سرم میاره.
فقط خدا خدا می کردم مامان نذاره در و ببنده.
صدای زنگ در که بلند شد، با هول جلوی آینه رفتم و دستی به موهام کشیدم.

صدای مردونه شو که شنیدم قلبم ضربان گرفت.
آب دهنمو با استرس قورت دادم و از اتاق بیرون رفتم.
وسط هال مشغول خوش و بش با مامانم بود.
جلو رفتم که چشمش به من افتاد.
لبخندی زد و به حرفش با مامان ادامه داد.
ولی من فقط محو لباش بودم.
دلم میخواست همین الان جلو مامان بپرم تو بغلشو لباشو گاز بگیرم.
برگه ای از توی کیفش دراورد و به دست مامانم داد.
_راستی خانم نیکزاد ما هفته‌ی آینده اردوی مشهد داریم، خانم کاظمی معاون مدرسه گفتن به خود نفس برگه‌ی رضایتو میدن، ولی خب من گفتم دارم میام و میارم براتون.
مامان دو دل به برگه نگاه کرد و گفت:
_نمیدونم والا. حالا بذارید ببینم چی میشه.
_نگران هیچی نباشید، من خودم همراهشون هستم و حواسم به همه چیز هست.
مامان انگار خیالش راحت شد که سری تکون داد و خودکارو از کنار دفترچه تلفن برداشت.
امضایی پای برگه زد و به یاشار دادش.
یاشار با رضایت برگه رو توی کیفش گذاشت و گفت:
_اگه امری نیست بریم سر تدریس.
مامان لبخندی زد و “بفرماییدی” زمزمه کرد.
یاشار با احترام سر تکون داد و به سمت من چرخید.
انقدر تیز بود که استرستمو بفهمه.
لبخندش عمیق تر شد و وارد اتاقم شد که منم به اجبار پشت سرش رفتم.
کیفشو روی میز گذاشت و اتاقمو از نظر گذروند.
_هوم اتاق قشنگی داری، بنفش و دخترونه.
روی صندلی نشستم و با صدایی که میلرزید گفتم:
_نمیخوای شروع کنی؟
چشماش برق زد و رو صندلی کناریم نشست.
_چیو خوشگل من؟ درس و یا…
شیطنت صداش و چشمای خمارش که دائم روی سینه هام تاب میخورد منظورشو رسوند.
_اومدی باهام درس کار کنی. غیر از اینه؟
دستشو روی رونم گذاشت و لب زد:
_شاید…

خودمو جمع کردم و گفتم:
_یاشار لطفا.
با حرص پاهامو از هم باز کرد و دستشو دقیقا بین پاهام گذاشت.
_تمام تنت مال منه، برای چیزی که مال خودمه اجازه نمیگیرم.
از گرمای دستش بین پاهام تنم لرزید و لبمو گزیدم.
_چیکار داری میکنی؟
دستشو حرکت داد و خمار گفت:
_لمست میکنم.
چشمامو محکم رو هم فشردم و میز و بین مشتام گرفتم.
دستشو از روی بهشتم برداشت و بی طاقت گفت:
_بیا بشین رو پام.
بی اراده بلند شدم و پاهامو دو طرف بدنش گذاشتم و روی پاش نشستم.
برجستگی متورمش دقیقا روی بهشتم بود.
بین پام حسابی خیس شده بود و اونم فهمیده بود.
تو گلویی خندید و دکمه های پیرهنمو باز کرد.
با شـهوت سینه هامو توی مشت گرفت و لب زد:
_جوووونم مثل انار کوچولو و خوردنی ان.
لبمو گاز گرفتم که با هوس سوتینمو کنار داد و سینه‌ی لختم و مشت کرد.
_خودم بزرگشون میکنم.
لبای خیس و نرمش که روی نوک سینه‌م نشست آهی از گلوم خارج شد و موهاشو چنگ زدم.
چشمام روی هم رفت و تمام حواسم متمرکز شد روی میک‌های عمیقی که به سینه‌م میزد.
خدایا چرا من در مقابل این مرد هیچ اراده ای ندارم؟
باورم نمیشد به همین راحتی خودمو در اختیارش بذارم.
گازی از سینه‌م گرفت که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و جیغ خفه ای کشیدم.
یهو به خودم اومدم و با ترس دستمو جلوی دهنم گذاشتم.

اخماش تو هم رفت و سریع لباسمو مرتب کرد و گفت بشینم سر جام.
روی صندلی خودم نشستم و هول زده دکمه هامو بستم که همون لحظه صدای در بلند شد.
با صدایی که سعی می کرد نلرزه گفت:
_بفرمایید.
مامان وارد شد و نگران گفت:
_خوبی؟ چرا جیغ زدی مامان جان؟
لبمو گاز گرفتم و خدا خدا می کردم از لپای سرخم چیزی نفهمه.
_صندلی یهو لق زد، نزدیک بود بیافتم.
_چیزیت که نشد؟
_نه، خوبم مامان.
نفس راحتی کشید و با خیال آسوده از اتاق بیرون رفت.
چشم غره ای به یاشار رفتم و حرصی گفتم:
_الان لو رفته بودیم. آخه اینجا جای این کاراس؟
شیطون خم شد سمتم و چونه‌مو گرفت.
_پس کجا جای این کاراس خانوم کوچولو؟ نکنه خونه خالی و…
با اخم و تند گفتم:
_نخیرم، من اصلا اینو نگفتم. خب…چیزه…
بلند خندید و زمزمه کرد:
_تو چرا انقدر باقلوایی؟
نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم.
فشاری به چونه‌م آورد و صورتمو جلو کشید.
به چشمام نگاه کرد و ملایم لباشو روی لبام گذاشت.
نفس عمیقی کشیدم و دستام دور گردنش حلقه شد.
کمرمو مشت کرد و زبونشو روی لب پایینم کشید.
زبونشو بین لبام گرفتم و مکیدم که فشار دستش روی کمرم بیشتر شد.
آهی کشیدم که این بار اون زبونمو توی دهنش کشید و مکید.
دستش که روی سینه‌م سر خورد خودمو عقب کشیدم.
مطمئن بودم این بار دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم.
_نمیخوای درسو شروع کنی؟
چشماشو محکم بست و نفس عمیقی کشید.
میدونستم آروم شدنش سخته و این از کیر متورمش که از زیر شلوار دیده میشد معلوم بود.
دفترمو باز کرد و مسئله ای نوشت.
تا آخر کلاس جفتمون سعی کردیم شیطونی نکنیم و فقط روی درس تمرکز کنیم.
بالاخره بعد از ۲ ساعت خسته کننده دفتر و کتاب رو جمع کرد و اجازه داد بلند شم.
کش و قوسی به بدنم دادم که نگاه خیره‌اشو روی اندامم حس کردم.
سریع صاف ایستادم و با خجالت لب گزیدم.
خندید و بلند شد.
به سمت در رفت و منم پشت سرش رفتم.
خواست در و باز کنه که انگار منصرف شد.
به سمتم برگشت و کیفشو روی زمین انداخت.
متعجب نگاش کردم که با یه حرکت هولم داد تو دیوار.

شوکه هینی کشیدم و شونه هاشو مشت کردم.
سرشو تو گردنم فرو برد و بدون مکث محکم مکید.
دقیقا روی کبودی قبلی رو داشت می مکید و همین باعث میشد درد لذت بخشی توی گردنم پخش بشه.
آهی کشیدم و ناخنامو توی بازوهای پهنش فرو کردم.
_نکن یاشار به زور کبودیای قبلی رو از مامان قایم کردم.
گازی از گردنم گرفت و زیر گوشم گفت:
_داشتن کمرنگ میشدن، حیفه.
و با ولع بیشتری مشغول خوردن گردنم شد.
دستمو روی سینه‌ی مردونه‌ش کشیدم و پیرهنشو چنگ زدم.
_اجازه میدی؟
اجازه‌ی چیو ازم میخواست؟
سوالمو به زبون آوردم که لاله‌ی گوشم به دندون گرفت و خمار گفت:
_بدون هیچ مانعی لمست کنم.
هنوز معنی حرفشو نفهمیده بودم که دستشو از روی کمرم برداشت و خیلی سریع داخل شلوارم فرو برد.
با چشمای گرد شده نگاش کردم که با شهوت خندید و انگشتشو از روی شورت بین پام کشید.
ناخواسته آهی کشیدم که با کلافگی نوچی کرد و بی طاقت دستشو داخل شورتم برد.
تنم لرزید و به پیرهنش چنگ زدم که نیافتم.
انگشتشو بین شکاف کُسم کشید و آه مردونه‌اش گوشمو سوزوند.
حرکت دستشو بین پام تند تر کرد و نفسای کشدارم به آه و ناله تبدیل شد.
جووووونی گفت و انگشتشو دورانی دور سوراخم کشید.
با ترس خودمو سفت کردم و گفتم:
_نکن یاشار، به اونجا کاری نداشته باش. من دخترم!
با حرص کُسمو چنگ کرد و غرید:
_اول آخرش زیر خودم جر میخوری!
انگشتشو که روی نقطه‌ی حساسم گذاشت و لرزوند، هم خیالم راحت شد و هم رعشه به تنم افتاد.
لعنتی خوب بلد بود روانیم کنه.
انگشتشو روی نقطه‌ی حساسم فشار میداد و تند می لرزوندش.
موهاشو چنگ زدم و سرشو جلو کشیدم.
اگه لباش نبود بی شک کم کم جیغ میزدم.
لبامو محکم قفل لباش کردم و پاهامو بهم فشردم که دستشو بیشتر بین پاهام حس کنم.
مکثی کرد و با زبون دنبال زبونم گشت.
زبونمو توی دهنش هول دادم و خیس تر بوسیدمش.
همزمان با مکیدن زبونم نقطه‌ی حساسمم تند تر لرزوند.
بی اراده جیغی کشیدم که بین لباش خفه شد.
ناخنامو توی گردنش فرو کرد و با لرز شدیدی که تنم و در بر گرفت دیگه نفهمیدم چی شد.
انگار از بالای قله‌ی بلندترین کوه دنیا سقوط آزاد کردم.
تنم سست شد و بی حال تو بغلش رها شدم.
مطمئنا اگه کمرمو نگرفته بود پخش زمین میشدم.
دستشو از توی شرتم بیرون آورد و انگشت وسطش که دقیقا روی نقطه‌ی حساسم بود رو توی دهن برد.
با لذت مکیدش و مزه ش کرد.
_اووووممم خیلی خوشمزه‌ای باقلوای من.
بی جون و لبخندی زدم و سرمو تو گردنش فرو کردم.

مامان و بغل کردم و گفتم:
_من نیستم مواظب خودت باشیا.
با گریه بوسیدم و گفت:
_اونجا خیلی حواست به خودت باشه مامانی.
ازش جدا شدم و کیفمو برداشتم.
_گریه نکن دیگه. زودی برمیگردم پیشت.
اشکاش شدت گرفت و همون موقع یاشار اومد پیشمون.
_نیکزاد کم کم قطار حرکت میکنه. بریم؟
برای بار آخر مامان و بغل کردم و بوسیدم.
پشت سر یاشار به سمت قطار رفتم.
از پشت سر چه قد و هیکلی داره بی شرف.
برگشت و نگاه خیرمو که دید خندید.
خم شد مثلا کیفمو از دستم بگیره.
_به یه جای دیگه باید خیره بشی عزیزم.
منظورشو نفهمیده بودم که با ابرو به پایین تنش اشاره کرد.
با خجالت لبمو گاز گرفتم و تند از پله ها رفتم بالا.
بی حیا!
توی کوپه‌ای که دوستام نشسته بودن رفتم و رو یکی از صندلی ها نشستم.
مطمئن بودم تو این سفر یاشار حسابی دلی از عزا در میاره.
از فکر اینکه با اون قد و هیکل روم خوابیده و من زیرش آه و ناله میکنم بین پاهام نبض گرفت.
با صدای پریا به خودم اومدم:
_به چی فکر میکنی ناقلا که چشمات خمار شده؟
با هول گفتم:
_هـ…هیچی!
با هیجان گفت:
_وایسا ببینم. به دوست پسرت دادی؟
با خجالت گفتم:
_نه!
همه شون با هم گفتن:
_باید ببینیم.
هنگ کردم.
چیو میخواستن ببینن؟!
_یعنی چی؟
سپیده و تینا به زور بلندم کردن و نگهم داشتن.
_چیکار دارید میکنید بچه ها؟!
نازگل در کوپه رو بست و تینا پشتم زانو زد.
_ولم کنین!
یهو با کاری که تینا کرد شوکه شدم و جیغ خفه ای کشیدم.
شلوارمو با یه حرکت کشید پایین که صدای جیغم بلند شد.
خم شدم شلوارمو گرفتم و دست تینا که روی رونم کشیده میشد کنار زدم.
خواست به بچه ها بگه به زور نگه م دارن اما با چشمام التماسش کردم.
یکم نگام کرد و بلند شد.
_ولش کنید بچه ها! اذیت میشه.
قلبم تو حلقم میزد.
نفسمو با خیال راحت بیرون دادم و شلوارمو بالا کشیدم.
تینا مثلا خواست کمکم کنه اما خیلی نامحسوس باسنمو فشار داد.
با تعجب بهش نگاه کردم که چشمای خمارش متعجبم کرد.
چش شده بود؟!
شونه ای بالا انداختم و سر و وضعمو مرتب کردم.
روی صندلیم نشستم و با حرص گفتم:
_خیلی بی شعورید.
همه شون زدن زیر خنده اما تینا یه جور خاص نگام می کرد.
نمیفهمیدم چرا این مدلی نگام میکنه.
نگاه سوالیمو که دید چشماش برق زد و زبونشو روی لب پایینش کشید.
یهو بلند شد و بی طاقت گفت:
_نفس بریم دستشویی؟
_خب برو خودت!
_نه آخه بلد نیستم کجاس.
متعجب گفتم:
_از کوپه برو بیرون، راهرو رو رد کن، آخر سمت چپ دیگه.
اخماش تو هم رفت و عصبانی گفت:
_پاشو با هم بریم دیگه.
بچه ها مشکوک نگاهش کردن که الکی خندید و با حرص گفت:
_ریخت نفس، پاشو.
اجبارا بلند شدم و با هم از کوپه بیرون رفتیم.
درو که پشت سرش بست، دستمو گرفت و با سرعت کشیدم سمت دستشویی.
_چیکار میکنی تینا؟ یواش دستم کنده شد!
هولم داد تو دستشویی و درو پشت سرش بست.
با ترس نگاش کردم.
دست انداخت زیر موهامو گردنمو محکم گرفت.
_چیکار میک…
لباش که با شدت روی لبام نشست حرفم نصفه موند.
شوکه شدم.
لباش با ولع لبامو می مکید و من مات مونده بودم.
زبونشو که تو دهنم فرستاد و دستاش سینه هامو لمس کرد، به خودم اومدم.
با تمام زورم هولش دادم عقب و اشکم چکید.
باورم نمیشه خدایا.
لبای یه دختر الان رو لبام بود.
با پشت دست محکم روی لبام کشیدم که دستشو روی شونه م حس کردم.
_ببخشید، زیاده روی کردم.
دستشو کنار زدم و خواستم از دستشویی برم بیرون که دوباره هولم داد تو دیوار و سینه به سینه م ایستاد.
هیکلش بزرگ تر از من بود و راحت میتونست خفتم کنه.
_فقط میخوام ببینم اون پسر چه بلایی سرت آورده.
بین گریه خندم گرفت.
_تو واقعا باور کردی من به دوست پسرم دادم؟ اصلا من دوست پسر دارم؟
_دوست پسرو که داری خوشگله، هنوز کبودیای گردنت خوب نشده ها. دادنتم که میخوام ببینم و مطمئن بشم.
نه انگار واقعا جدی بود.
_تینا چی میگی؟ چیو ببینی؟
برگردونم و دستشو پشت کمرم گذاشت.
کمرمو گرفت و به عقب کشید.
دستامو روی دیوار گذاشتم که نیافتم.
حالتم جوری بود که انگار برای دادن به دوست پسرم قمبل کردم.
دستشو که روی شلوارم حس کردم با صدای لرزونی گفتم:
_تینا بخدا من تا حالا با کسی نبودم، لازم نیست ببینی.
باسنمو بیشتر عقب کشید و قوس کمرم بیشتر شد.
_هیش.
شلوار و شورتمو با هم پایین کشید و من از ترس سرمو بین دستام قایم کردم.
پشتم روی پاهاش نشست و دستاشو روی باسنم که حس کردم ضربان قلبم بیشتر شد.
دستاش از روی باسنم پایین تر رفت و نزدیک کُسمو نوازش کرد.
آب دهنمو با صدا قورت دادم.
جرئت بیشتری به خرج داد و انگشتشو آروم روی کُسم گذاشت.
با حس لمس دستش تنم لرزید.
_تینا!
_هیش.
آروم لبه‌های کسم و باز کرد و با دقت نگاه کرد.
_نه مثل اینکه هنوز رنگ کیر به خودش ندیده این هلو.
نفسمو بیرون دادم و گفتم:
_خب پس من برم دیگه.
_نوچ نوچ نوچ هنوز عقبتو چک نکردم عشقم.
با بیچارگی نالیدم:
_تـیـنا.
لپای باسنمو محکم فشار داد و گفت:
_جووووونه تینا. اینا رو با دستت بگیر ببینم.
به اجبار با دستم باسنمو براش باز نگه داشتم.
انگشتشو خیس کرد و روی سوراخم کشید.
تنم به لرزه افتاده بود و پین پاهام خیس شده بود.
با حس فرو رفتن انگشتش توی سوراخم نفسم حبس شد.
انگشتشو تا آخر توی سوراخم فرو کرد و مشغول عقب جلو کردنش شد.
نفسم و با آه بیرون دادم و تنم داشت سست میشد.
_آه نکن تینا.
یهو خیسی و نرمی زبونشو روی کُسم حس کردم و چشمای خمارم تا آخرین حد باز شد.
_تینـا!!!
مک محکمی به کُسم زد و گفت:
_اوووومممم خیلی خوشمزه ای.
بی طاقت لباشو به کسم چسبوند و زبونشو داخلم فرو کرد.
دیوار و چنگ زدم و جیغ خفه ای کشیدم.
_آه تیناااا دیوونم کردی.
خندید و با ولع بیشتری مشغول خوردن بین پام شد.
با شدت خودمو تکون میدادم و آه و ناله می کردم.
هم می‌خواستم پسش بزنم و هم نمی‌خواستم لباش از بین پاهام کنده بشه.
حس دیوونه کننده‌ای بود.
همه چیز یادم رفته بود.
دیگه اینکه یه دختر که از قضا دوستمم هست داره بین پاهامو میخوره مهم نبود.
تنها چیزی که مهم بود حرکت لب و زبونش روی کُسم بود.
قوس کمرمو بیشتر کردم و اونم که استقبال منو دید با شدت بیشتری به خوردنش ادامه داد.
لباشو که دور نقطه‌ی حساسم حلقه کرد و محکم مکید، نفهمیدم چی شد.
جیغ بلندی کشیدم و بی حال شدم.
انگار جونم از بین پاهام خارج شده بود.
بلند شد و از پشت بغلم کرد.
_چطور بود هلوی من؟
به سمتش چرخیدم و بی جون گفتم:
_عالی!
لبخند زد که بی اراده صورتشو بین دستام گرفتم و لبامو روی لباش گذاشتم.
مهم نبود که لبای خیسش مزه‌ی کُسمو میده.
مهم حسم بود که انگار بهش عوض شده بود.

با هم وارد کوپه شدیم که بچه ها مشکوک نگامون کردن.
هدیه پفکی توی دهنش گذاشت و با شک گفت:
_دوتایی رفتید دستشویی؟
هول شدم و با تته پته گفتم:
_خب تینا رفت، من ایستادم بیرون. بعد من رفتم، تینا ایستاد منتظرم دیگه.
انگار شکشون برطرف شد که مشغول ادامه‌ی خوردنشون شدن.
آب دهنمو با صدا قورت دادم و نفس راحتی کشیدم.
روی صندلیم نشستم و ترجیح دادم به جای نگاه به چشمای شیطونه تینا به بیرون نگاه کردم.
هنوز از فکر حرکت لب و زبونش روی کسم یا عقب و جلو شدن انگشتش توی سوراخم، بین پاهام نبض می گرفت.
ناخودآگاه نگام رفت سمتش.
خیره بهم نگاه می کرد.
لبخندی زدم و لبمو گاز گرفتم.
چشماش خمار شد و زبونشو روی لب پایینش کشید.
ریز خندیدم که بوسی برام فرستاد و اشاره کرد برم پیشش.
رفتم کنارش نشستم و بچه ها بازم با تعجب نگامون کردن.
تینا عصبانی گفت:
_چتونه؟ انگار دختر پسر با هم گرفتن. دو تا دوستیم میخوایم حرف بزنیم.
نازگل با پررویی گفت:
_خب مام دوستتونیم. به مام بگید.
تینا برو بابایی بهش گفت و برگشت طرف من.
_خب بگو؟
_چی بگم؟
_اونی که گردنتو کبود کرده کیه؟
دو دل بودم بهش بگم یا نه، اما با فکر به اینکه تا خصوصی ترین جاهامم دیده باعث شد دلمو بزنم به دریا.
_آقا معلم.
ناباور نگام کرد و گفت:
_آقا معلم؟ همین آقا معلم خودمون دیگه؟ فیزیک؟ یاشار زارع؟
اصلا مهلت جواب دادن به من نمیداد و یه بند می گفت.
_اره. آقا معلم فیزیک. یاشار زارع!
آب دهنش تو گلوش پرید و به سرفه افتاد.
زدم پشت کمرشو با خنده گفتم:
_حالا انقدرم تعجب نداره که.
با چشمای ریز شده نگام کرد.
_من هی میگفتم این آقا معلم چرا زاغ سیاه تو رو چوب میزنه! نگو خاطرخواه شده بدبخت.
ریز خندیدم و گفتم:
_خیلی ام پرروعه. امکان نداره منو تنها گیر بیاره و نزنه تو کار لب و لوب.
جوووون آرومی گفت و با هیجان پرسید:
_بیشتر از لب و لوبم داشتید؟ دادی بهش؟
_ندادم، اما مالش و اینا…
خندید و فیگور گرفت.
_پس من از آقا معلم جلوترم، من خوردمش، اون هنوز طعمشو نچشیده.
با این حرفش حس کردم تنم آتیش گرفت و بین پاهام خیس شد.
عوضی خوب بلد بود بحثو به جایی که دوست داره برسونه.
منم که بی شرم تر از اون بودم مثل اینکه.
متوجه حال بدم شد و سرشو آورد جلو و زیرگوشم گفت:
_مزه ت هنوز زیر زبونمه، اگه اینا نبودن تا خود مشهد میخوردمت.
تنم لرزید و سعی کردم هولش بدم کنار و بحث و عوض کنم.
_شیلا مطمئنم یاشار تو هتل بی کار نمیشینه.
دستشو نامحسوس بین پاهام برد و کُسمو چنگ زد.
_بده بهش بخوره، یه بار مزه تو بچشه مطمئنم دیگه ولت نمیکنه.
با ناز و شوخی گفتم:
_اگه به خوردن راضی نشد؟
_بذار هم بخوره، هم بماله، هم بکنه. همه آرزوشونه یاشار زارع بهشون نگاه کنه فقط.
ته دلم قند آب می کردن.
از فکر اینکه زیر یاشار باشم بین پاهام نبض گرفت.
لعنتی خیلی جذاب بود.
وای فکر کن بخواد مثل تینا دیوونم کنه.
لباش روی کُسم بشینه و…
با فشاری که تینا به کُسم داد به خودم اومدم.
آب دهنمو قورت دادم و چشمامو محکم بستم.
یعنی کیرش چقدر میتونه کلفت باشه؟
اه لعنتی نمیتونم ذهنمو ازش منحرف کنم.
کاش زودتر برسیم.
دلم واسه بغلش و لباش تنگ شده.

با خستگی وسایلمون و گذاشتیم گوشه اتاق و روی تخت نشستیم.
یه سوئیت واسه ما دانش آموزا بود، یکی واسه معلما.
البته یاشار اتاقش کاملا از خانوما جدا بود.
مانتوم و در آوردم و مثل جنازه روی تخت افتادم.
هم حسابی خسته بودم، هم حموم واجب.
به سمت تینا برگشتم و مظلوم گفتم:
_منو ببر حموم. حسش نیست.
خندید و رو کاغذ چیزی نوشت.
وقتی مطمئن شد حواس هیشکی نیست، آوردش بالا.
“ببرمت حموم قول نمیدم فقط بشورمت”
با صدای بلند زدم زیر خنده و همه حواسشون به ما جمع شد.
تینا سریع کاغذ و مچاله کرد و بهم چشم غره رفت.
بی خیال بالشت و زیر سرم درست کردم و چشمامو بستم.
بعد از کلی تو راه بودن الان یه خواب دبش می چسبید.
چشمام داشت گرم میشد که حس کردم یخ زدم.
چشمامو که باز کردم با تینای لیوان به دست مواجه شدم.
لبخند گشادی زد و شیطون گفت:
_فعلا سر و صورتتو شستم، تنت واسه بعد از حرم. پاشو ببینم. میخوایم بریم حرم.
با حرص از جام پا شدم و کش و قوسی به بدنم دادم.
حالا اگه یاشار بود زوم می کرد رو سینه هام.
خب حقم داشت، سینه هام نسبت به سنم بزرگ بودن.
بی خیال یاشار شدم و به سمت حموم رفتم.
از پشت تینا که رد شدم، باسنشو محکم فشار دادم و گازی از لاله گوشش گرفتم.
جیغی زد که فورا داخل حموم پریدم و زدم زیر خنده.
فقط خدا خدا می کردم نخواد بیاد تو حموم.
لباسامو کندم و سریع یه دوش مختصر گرفتم.
اگه تینا تو قطار اون کارو نمی کرد الان مجبور نبودم واسه حرم رفتن برم حموم.
پوفی کردم و تند تند لباسامو پوشیدم.
از رختکن حموم که بیرون اومدم، بچه ها با دیدنم شروع کردن به خوندن:
_گل در اومد از حموم، سنبل در اومد از حموم…
با خنده حوله مو سمت سپیده که شروع کرده بود انداختم.
_مرض و گل در اومد. هرکی میخواد دوش بگیره، بگیره که سریع بریم.
به سمت سامسونتم رفتم و مانتو و شوار تمیزی برداشتم.
تن کردم و رفتم کنار تینا.
سرش تو گوشیش بود.
خم شدم سمتش که دیدم داره با عصبانیت چیزی تایپ میکنه.
_چی شده تی تی؟
_عوضی هفته پیش منو کشیده خونش، کونم گذاشته اونم با داداشش دو نفری، حالا میگه تینا تو که میدونی من عاشقتم! تف تو این عشق.
کم مونده بود بزنه زیر گریه.
بغلش کردم و موهاشو نوازش کردم.
اگه یاشارم عشقش به من اینطوری باشه چی؟
نه! امکان نداره.
اون منو دوست داره، منم خب…دارم بهش یه حسایی پیدا میکنم.

همه مثل لشکر شکست خورده ها خسته و داغون از حرم برگشتیم.
هتل از حرم دور بود و حدودا ۴۰ دقیقه راه رفتم.
پاهام بی حس شده بود دیگه.
همین که رسیدیم به لابی هتل همه ولو شدیم.
آخه یکی نیست بگه کی از راه نرسیده میره حرم؟!
تینا با بد اخلاقی گفت:
_پاشید بریم بالا.
همه بلند شدیم و رفتیم طبقه بالا.
هنوز به اتاقمون نرسیده بودیم که یاشار و با یکی از معلما دیدم.
نوشین قاسمی معلم ریاضیمون بود!
نکنه رابطه ای داشته باشن با هم؟
وای خدا.
انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که برگشت سمتم.
وقتی نگاه مشکوکم و دید نامحسوس چشمکی زد و بوسی برام فرستاد.
لبخندی زدم و دویدم تو اتاق.
حواسم سمت تینا رفت که حسابی بی اعصاب بود.
لباساشو همونجا کند و با شرت و سوتین رفت تو حموم.
رو به بچه ها گفتم:
_میرم ببینم چشه.
بچه ها شروع کردن هو کشیدن که گفتم:
_خوبه خوبه، پسر نیستم که. شمام اگه میخواید بیاید. فقط با این اخلاق سگش میکنتتون.
همه زدن زیر خنده.
بی توجه بهشون وارد رختکن شدم و لباسامو در آوردم.
انگار خودمم دلم میخواست با دوستم رابطه داشته باشم!
سوتینمم درآوردم، اما دست به شورتم نزدم.
وارد حموم شدم که با ترس برگشت سمتم.
با دیدنم نگاهشو یه دور روی بدن لختم چرخوند.
روی شورتم مکث کرد.
پوزخندی زد و روشو برگردوند.
منم با شیطنت تمام پشت بهش خم شدم و شورتمو آروم و با ناز پایین کشیدم.
یهو حس کردم تن لخت و خیسش بهم چسبید.
کمرمو صاف کردم که دستاش سینه هامو چنگ زد و محکم به خودش فشردم.
آهی کشیدم و سرمو به شونه ش تکیه دادم.
_چی شده تی تیِ من؟
همونطور که از پشت بغلم کرده بود با بغض گفت:
_عوضی ازم فیلم گرفته.
تن گر گرفتم یخ کرد و شهوتم خوابید.
با تعجب برگشتم سمتش.
_چی میگی؟
_گفت داداشش برای همیشه رفته آلمان.اگه زنش نشم فیلمو تو فضای مجازی پخش میکنه.
منم بغضم گرفت اما سعی کردم گریه نکنم.
_چرا نمیخوای زنش بشی؟ داداشش که نیست.
بغضش شکست و با گریه گفت:
_نفس اون مریضه. عاشق گروپ سکسه.

نمیخواستم اشکاشو ببینم.
باسنشو چنگ زدم و زیر گوشش گفتم:
_مگه بده؟ همزمان دوتا سوراخات پر میشه. لذتشم چند برابره. از شوهر بی غیرتتم ترس نداری.
لحنم شوخ بود اما نتونست جلوی اشکاشو بگیره.
ضربه ای به کمرم زد و گریه ش اوج گرفت.
_گمشو! من نمیخوام انقدر لاشی و هرزه بشم که جلوی شوهرم زیر یکی دیگه بخوابم.
درکش می کردم.
خیلی سخت بود.
_چرا به پلیس نمیگی؟
_پای خودمم وسطه. به زور ندزدیدنم بهم تجاوز کنن که، خودم با میل خودم رفتم خونه خالیش.
با بی چارگی دست دور شونه ش انداختم و محکم بغلش کردم.
دلم براش خیلی می سوخت.
اون تازه ۱۶ سالش بود.
_هیش آروم باش. درست میشه…

_خب شام چی بزنیم تو رگ؟
پریا گفت:
_پیتزا
چپ چپ نگاش کردم.
_شاسکول اینجا پیتزا ندارن.
_گمشو هرچی آوردن کوفت می کنیم.
بلند شدم و مانتومو روی تاپم پوشیدم.
_نظر همه همینه؟
همه شون موافقت کردن.
شالمم سرم کردم و از اتاق خارج شدم.
راهرو رو طی کردم و رو به روی در اتاق معلما که رسیدم ایستادم.
صحنه‌ی حرف زدن و خندیدن یاشار با اون زنیکه نوشین اومد جلو چشمم.
با حرص لگد آرومی به در اتاقش زدم و گفتم:
_یه بار دیگه دور و بر یاشار ببینمت از هفت جهت جغرافیا می کنمت زنیکه‌ ی جنده.
عصبانی به سمت آسانسور رفتم که نمیدونم یهو چیشد دستم کشیده شد و محکم داخل یکی از اتاقا پرت شدم.
جیغی کشیدم و با چشمای گرد شده سعی کردم تو تاریکی چهره‌ی شخصی که منو گرفته بود و ببینم.
یهو چراغ روشن شد و چشمای شیطون و صورت خندون یاشار و دیدم.
نفس حبس شدمو محکم بیرون دادم و چشمامو بستم.
_آخ خدا لعنتت کنه سکته کردم.
بلند خندید و بین خودش و دیوار نگهم داشت.
_چند روزه خانوم کوچولومو لمس نکردم…
گردنمو عمیق بوسید.
_نبوسیدم…
زبونشو دقیقا جای بوسه ش کشید.
_نچشیدم…
لاله‌ی گوشم و بین لباش گرفت و مکید.
_دلم خیلی برات تنگ شده.
با ناز خندیدم که بی طاقت لباشو روی لبام گذاشت.
دلم برای طعم لباش تنگ شده بود.
دستامو دور گردنش حلقه کردم و بوسیدمش.
صدای ملچ و مولوچ لب گرفتنمون کل اتاق و برداشته بود.
دستش زیر لباسم رفت و کمرمو نوازش کرد.
قبل از اینکه دستش بالاتر بیاد و به قفل سوتینم برسه هولش داد عقب.
لباش چند سانت دنبال لبام کشیده شد، انگار نمیخواست لبامو ول کنه.
همین که عقب رفت، اخمای درهمش بهم فهموند عصبانی شده از نصفه موندن کارش.
_این چه کاری بود دختر؟
دستاشو از دورم باز کردم و دست به کمر رو به روش ایستاد.
_بگو ببینم دیروز عصر چی می گفتید با قاسمی؟
ابروهاش از تعجب بالا پرید و یهو زد زیر خنده.
_وای دختر بگم خدا چیکارت کنه.
با عصبانیت ضربه ای به کتفش زدم و گفتم:
_یالا جوابمو بده. زود.
سعی کرد با چندتا سرفه جلوی خنده شو بگیره.
_یعنی…یعنی تو الان حسودی کردی؟
موندم چی بگم.
خیلی راحت دستم داشت رو میشد.
بهتر بود بزنم به دیوار حاشا.
_حسودی چیه دیگه؟ اصلا اینطور نیست. من همینطوری، یعنی همینطوری الکی پرسیدم.
یکی از ابروهاشو بالا انداخت و موذیانه گفت:
_که اینطور! پس نمیخوام جواب بدم.
دستاشو دوباره دورم حلقه کرد و خیره به لبام گفت:
_بریم ادامه‌ی کارمون؟

دندونامو با حرص روی هم ساییدم و گفتم:
_جوابمو باید بدی، با اون جنده چی می گفتی؟
محکم تر بغلم کرد و سرشو تو گردنم فرو کرد.
_پس برای همین می‌خواستی از هفت جهت جغرافیایی بکنیش!
هینی کشیدم و سرمو از خجالت پایین انداختم.
فکرشم نمی کردم شنیده باشه حرفامو.
_تو…تو آخه…
دستشو از کمرم پایین تر برد و باسنمو چنگ زد.
_بگو حسودی کردی دختر. یالا!
تخس و سرتق گفتم:
_اصلا هم اینطور نیست.
دستشو آروم وارد شلوارم کرد و لبه‌ی شورتمو کنار زد.
با حس انگشتش روی سوراخ پشتم و خیسی زبونش روی گردنم نفسم حبس شد.
تمام تمرکزم واسه حرف زدن پرید.
نفس عمیقی کشیدم که شروع کرد سوراخمو مالیدن.
آهی کشیدم که پا فراتر گذاشت و انگشتش و روی سوراخم فشار داد.
سوراخم دل دل میزد و جلوی ورود انگشتشو می گرفت.
شونه شو چنگ زدم که خیلی غافلگیرانه یه بند انگشتشو داخلم فرو کرد.
جیغ خفه ای کشیدم که زیر گوشم گفت:
_نوشین قبلا دوست دخترم بوده، قبلا نه الان! پس جدیش نگیر.
تمام حس و حالم از بین رفت.
گفت دوست دخترش!
باورم نمیشه.
وای!
نکنه با اونم کارایی که با من میکنه، کرده باشه؟!
نکنه سینه هاشو خورده باشه؟
نکنه اینطوری انگشتش کرده باشه؟
اصلا…
اصلا نکنه باهاش خوابیده باشه؟!!!
بغض توی گلوم نشست و دستشو با شدت از تو شورت و شلوارم در آوردم.
متعجب گفت:
_چی شد نفس؟!
اشکی روی گونم چکید.
_دیگه اسم منو نیار.
عقب گرد کردم و دستمو روی دستگیره گذاشتم که از پشت بغلم کرد.
_چرا اینطوری میکنی نفسِ من؟
با تمام زورم هولش داد عقب و گفتم:
_برو همون نوشین رو ببوس، برو همون نوشین رو انگشت کن، اصلا برو همون جنده رو بکن.
و با گریه از اتاقش بیرون اومدم.
عوضی خیلی راحت میگه دوست دختر سابقمه.
بفرما برو بکنش بعد بگو یک ساعت پیش کردمش، الان اهمیت نده.
اه این چه فکرای مزخرفی بود که تو سرم می چرخید.
اصلا دوست دخترش بود که بود.
خودش و دوست دخترش با هم برن به درک.
نامرده عوضی!

معلما تصمیم گرفته بودن ببرنمون گردش.
با رای اکثریت کوه سنگی تصویب شد.
با بچه ها مثل خانمای با کلاس رو صندلی‌های اول اتوبوس نشسته بودیم.
ولی ناجور کرم تو جون همه مون پیچ و تاب میخورد.
نازگل با آرنج زد تو پهلوم و غرغر کرد:
_چرا مثل پیرزنای ۶۰ ساله اینجا نشستیم آخه؟
انگار حرف دل همه مونو زد که دست جمعی بلند شدیم.
آستینای تنگ مانتومونو بالا دادیم و مثل گنده لاتای یه محله رفتیم آخر اتوبوس.
هرکی رو صندلی های آخر نشسته بود رو با تیپا و اردنگی بلندش کردیم.
همه جیغ و دادشون دراومده بود و معلما هی اخطار میدادن.
ولی خب رو ما که تاثیر نداشت.
میدونستن ما اگه کرممون تخلیه نشه، خودشونو تخلیه می کنیم.
با این فکر خندیدم و وسط بچه ها نشستم.
_داریه تنبکی، قابلمه ای، بشکه ای، چیزی نیست صدا بده، بزنیم بخونیم.
سپیده از کیفش ظرف استیل غذاشو درآورد و داد بهم.
_این بدک نیست، حداقل صدا رو میده.
خندیدم و دستمو چند بار روش کشیدم.
_بریم؟
_علی یارت.
روی سطل ریتم گرفتم و پریا و تینا هم با بشکن همراهی کردن.
_اقدس خانوم یک سبد انگور رو سرش داشت
همسایه اومد جست زد و یک خوشه شو برداشت
اقدس تلفن کرد به عباس
عباس توی دعواس
تینا بلند شد و بی توجه به حضور یاشار و راننده شروع کرد رقصیدن.
_عباس سوار کادیلاک پدرش شد
همسایه سوار یدونه نره خرش شد
من میزدم و میخوندم و تینا و سپیده می رقصیدن و بقیه هم با بشکن و دست گرمش می کردن.
انقدر زدیم و خوندیم و رقصیدیم تا بالاخره به کوه سنگی رسیدیم.
ماشین جای مخصوصش ایستاد و بچه ها به صف پیاده شدن و ما هم پشت سرشون.
نفر آخر من از پله ها پریدم پایین که یاشار نامحسوس نیشگونی از پهلوم گرفت.
جیغی کشیدم و با اخم نگاش کردم.
نکبت داشت هر هر میخندید.
در نهایت کم محلی از کنارش رد شدم و پیش بچه ها رفتم.

تینا ضربه ای بهم زد و با ابرو به قهوه خونه اشاره کرد.
_اونجا چطوره به نظرت سکسیِ من؟
چپ چپ نگاش کردم آروم گفتم:
_سکسیِ من و مرض.
و رو به بچه ها بلندتر گفتم:
_بچه ها با یه قلیون مشت و چای نبات کنارش چطورید؟
همه شروع کردن هووو کشیدن و خانم صفوی لبشو گاز گرفت.
_خاک بر سرم با این دانش آموزام. همینم مونده جلوم بشینن قلیون بکشن.
یاشار با خنده گفت:
_ناراحت نباشید خانم صفوی، من میکشم، بچه ها هم با همون چای نبات کنارش صفا میکنن.
لبامو عصبی روی هم فشار دادم و اومدم چیزی بگم که تینا نذاشت:
_هیش فعلا هیچی نگو، دارم براش.
با اینکه منظورشو نفهمیدم ولی ساکت شدم.
میدونستم تینا الکی چیزی نمیگه.

وارد قهوه خونه شدیم.
ما پنج تا تا به همراه خانم صفوی و یاشار روی یه تخت نشستیم و بقیه بچه ها هم روی تختای دیگه.
گارسون اومد سفارش گرفت و من بی خیال فضای شدیدا ناب دور و برمو نگاه می کردم.
محشر بود.
گارسون با سینی قلیون و چای برگشت و جلوی ما گذاشت.
نازگل خیز برداشت برای نی قلیون که یاشار زودتر قاپیدش.
_نوچ نوچ نوچ واسه بچه ها خوب نیس.
نازگل اخماش تو هم رفت و یاشار با خنده مشغول چاق کردن قلیون شد.
خانم صفوی با اخم بلند شد و گفت:
_من نفسم اذیت میکنه. میرم پیش خانومای دیگه.
یاشار به احترامش بلند شد و تینا پشت سرش اداشو در آورد.
خندیدم که زیر گوشم گفت:
_نظرت چیه چای بریزیم رو خشتک آقا معلم؟
هینی کشیدم و با چشمای گرد شده گفتم:
_از مردونگی میندازیش بی خیال شو بابا.
بلند خندید که یاشار به سمتمون چرخید.
_چیز خنده داری هست بگید ما هم بخندیم خانوما.
خندمو خوردم و خیلی سرد گفتم:
_شما به قلیونتون برسید.
خواست جوابمو بده که زودتر جنبیدم و گفتم:
_خب می گفتی تینا.
دهن یاشار بسته شد.
تینا سرشو دوباره نزدیکم کرد و زیرگوشم گفت:
_خیلی ام مرده ها.
با استفهام گفتم:
_یعنی چی خیلی مرده؟
با ابرو به یاشار اشاره کرد و شیطون گفت:
_رو چی قرار بود چای بریزیم؟ زوم کن روش.
بی اختیار نگام کشیده شد سمت کیرش.
_میبینی چه کلفته؟ خوابیده‌ش به زور تو شلوار جا شده.
لبمو گاز گرفتم و حس کردم تنم گر گرفت.
راست می گفت، بی شرف خیلی کلفت بود.
خواستم حواسمو پرت کنم تا پی به حالم نبره.
با خنده گفتم:
_کلفته که کلفته، چشاتو درویش کن، همه ش مال خودمـ…
با دیدن نوشینه عجوزه که مثل اجل معلق کنار یاشار نشست حرف تو دهنم ماسید…

با صدای پر ناز و عشوه‌ای گفت:
_آقای زارع چرا پیش بچه ها نشستید؟
یاشار اخمی کرد و پک محکمی به قلیون زد.
_با بچه‌ها بیشتر بهم خوش میگذره.
نوشین با پررویی دست یاشار و گرفت و سرشو نزدیک گوشش برد.
بچه ها هنگ کرده نگاشون می کردن.
اما من که از رابطه قدیمیشون خبر داشتم و مهم تر از اون یاشار و فقط برای خودم میخواستم داشتم آتیش می گرفتم.
با ضربه‌ای که تینا به پهلوم زد نگاه خیره‌مو از دستاشون گرفتم.
_چته؟
_اون پسر خوشگله رو.
به جایی که تینا اشاره کرده بود نگاه کردم که با دیدن پسر خوشتیپ و خوش هیکلی که با لبخند زوم کرده بود روم، چشمام برق زد.
عجب جیگری بود!
نگام دوباره سمت دستای قفل شده‌ی یاشار و نوشین برگشت.
بشین و نگاه کن آقا یاشار.
یکم شالمو بازتر کردم و گردنمو کامل تو دید پسره گذاشتم.
لبمو دلبرانه زیر دندونم کشیدم و چشمکی بهش زدم.
پسره زبونشو با هوس روی لباش کشید و بلند شد.
از کنار ما رد شد و خیلی نامحسوس چیزی دره گوشم گفت:
_بیا پشت باغ پیشیِ خوردنی.

بعد از رفتن پسره تینا اخماش رفت تو هم.
_تو که نمیخوای بری؟
با بدجنسی خندیدم.
_چرا نرم؟
_دختر بری همونجا یه ضرب کردتت!
چشمم به یاشار افتاد که با چشمای قرمز با عصبانیت نگاهم میکرد!
یعنی متوجه پسره شده بود؟
پوز خندی بهش زدم و رومو برگردوندم.
نفسم حبس شد و با صدای آرومی رو به تینا گفتم:
_خفه شو! چرا همه‌ش تو فکر کردنی؟! میخوام برم یکم حال این یاشار و بگیرم. پسره هم غلط اضافی کرد صافش می کنم، نگران نباش.
بلند شدم و مشغول پا کردن کفشام شدم.
تینا نامحسوس دستشو روی باسن گردم کشید و گفت:
_بپا یه وقت پسره تو رو صافت نکنه.
خندیدم و خواستم برم که صدای یاشار متوقفم کرد:
_کجا نیکزاد؟
اه تف تو این صدا کردنش.
خب مثلا می گفت نفس میمرد؟
نفسمو کلافه بیرون دادم و حرصی گفتم:
_سر قبرم آقای زارع.
چشم غره‌ی وحشتناکی بهم رفت.
_منم میام باهات.

متعجب گفتم:
_کجا؟ سر قبرم؟
بلند شد و کفشاشو پا زد.
_ببند دهنتو فقط.
تینا دستشو جلوی دهنش گرفت و ریز خندید.
نگام سمت نوشین افتاد که از حرص سرخ شده بود و داشت منفجر میشد.
دلم خنک شد، بسوز!
یاشار مقابلم ایستاد و گفت:
_بریم؟
وای خاک بر سرم.
حالا بهش چی می گفتم.
با یاشار می رفتم پیش اون پسره؟
اونوقت من و اونو با هم میکرد که!
با ترس و تته پته گفتم:
_آقا…چیزه…خودم…میـ…
_حرف نباشه. راه بیافت.
با بیچارگی دنبالش راه افتادم و دنبال یه جواب بودم براش.
از فضای قهوه خونه که فاصله گرفتیم، چرخید سمتم و با یه حرکت دستمو کشید و چسبوندم به درخت بزرگی که اونجا بود.
شوکه و ترسیده با چشمای گرد شده نگاش کردم.
_چیکار میکنی؟
دستشو بیخ گلوم گذاشت و فشار داد.
_فکر کردی نفهمیدم کاری کردی اون پسره واسه ت راست کنه؟
فشار دستشو بیشتر کرد و غرید:
_میگامت نفس، جوری میگامت که دیگه فکر عشوه اومدن واسه کسی جز من به سرت نزنه.
حس خفگی بهم دست داده بود و با تمام زورم سعی داشتم دستشو از روی گردنم کنار بزنم.
با التماس نگاش کردم و قطره اشکی از چشمم چکید.
خیره نگام کرد و یهو با خشونت لباشو روی لبام گذاشت و دستشو از روی گردنم برداشت.
از نفساش نفس عمیقی کشیدم و زدم زیر گریه.
واقعا داشت خفه م می کرد.
بی توجه به گریه م و نفسای مقطعم بی وقفه و وحشیانه از لبام کام می گرفت.
دستامو روی سینه ش گذاشتم و سعی کرد به عقب هولش بدم.
اما محکم تر کمرمو چسبید و با شدت بیشتری مشغول خوردن لبام شد.
مطمئن بودم با این مک های عمیقی که به لبام میزنه، بی شک کبود میشن.
باید آرومش می کردم.
می ترسیدم یکی بیاد و ما رو تو این وضعیت ببینه.
لبامو از هم باز کردم و اجازه دادم زبونشو وارد دهنم کنه.
منم می بوسیدمش و زبونشو می مکیدم.
دستمو پشت گردنش بردم و آروم موهاشو نوازش کردم.
شدت بوسه هاش که کم شد، فکر کردم آروم شده اما یهو موهامو چنگ زد و سرمو با خشم عقب کشید.
خیره تو چشمام با لحن ترسناکی گفت:
_خودتو واسه جر خوردن زیرم آماده کن پیشیِ خوردنی!
وای!
لعنت بهت پسره ی احمق.
یاشار تونسته بود لفظ پیشی خوردنی رو لبخونی کنه.
مطمئن بودم فاتحه م خونده س.
لب باز کردم چیزی بگم که گردنمو بیشتر به عقب خم کرد و گاز محکمی از گردنم گرفت.
_هیش، هیچی نگو. فقط خودتو آماده کن که امشب تا صبح زیرم بتونی دووم بیاری.

گوشیمو از زیر متکام برداشتم و ساعتشو نگاه کردم.
حدود ۲ نصف شب بود.
نگامو توی تاریکی بین بچه ها چرخوندم.
به نظر میومد خواب باشن.
هنوز صدای تهدیدوار یاشار تو گوشم بود:
“هروقت از خوابیدن دوستات مطمئن شدی میای اتاقم.”
لحنش کاملا دستوری بود و چشماش ترسناک تر از همیشه.
انقدر ترسناک که حتی نتونستم حرفی بزنم و مجبور شدم قبول کنم.
البته مطمئنم اگه قبول نمی کردم صد پله بدتر تلافی می کرد.
آروم از جام بلند شدم و شالمو روی سرم انداختم و روی نوک انگشت به سمت در رفتم.
در و خیلی آروم باز کردم و نگاه آخر و به بچه ها انداختم که مطمئن بشم بیدار نشدن.
در و به همون آرومی بستم و سمت اتاق یاشار رفتم.
نفسام از ترس و استرس تند شده بود و قلبم ضربانش تو تمام تنم حس میشد.
ضربه‌ی آرومی به در اتاق یاشار زدم و منتظر موندم.
طولی نکشید که در و باز کرد و با چشمای نافذش ازم استقبال کرد.
سرمو پایین انداختم و لبمو به دندون گرفتم.
باورم نمیشد نصف شب برای رابطه به اتاق مردی بیام، حتی از روی اجبار!
از کنارش رد شدم و داخل اتاق رفتم.
صدای بسته شدن در و قدماشو پشت سرم شنیدم.
راهرو رو طی کردم و همین که به اتاق رسیدم حس کردم شالم با شدت از روی سرم کشیده شد.
ترسیده هینی کشیدم و با چشمای گرد شده به طرف یاشار برگشتم.
_چیکار میکنی؟
اخماش حسابی تو هم بود و همین بیشتر می ترسوندم.
_زود باش بکَن.
انگار واقعا قصد داشت حرف ظهرشو عملی کنه.
_یاشار بذار با هم حرف بزنیم.
نیشخندی زد و خودش با یه حرکت پایین لباسمو گرفت و از سرم بیرون کشیدش.
_می‌خواستی روانیم کنی، خب کردی! حالا یاشار روانی رو ببین.
و بی توجه به ترس چشمام و لرزش بدنم شلوارمم از تنم خارج کرد.
دستمو ضربدری روی سینه هام گذاشتم و سعی داشتم بدن لختمو بپوشونم.
عصبی خندید و هولم داد روی تخت.
خیلی سریع پیرهنش و از تنش درآورد و دستش که به سمت شلوارش رفت چشمامو محکم بستم.
تنم مثل بید میلرزید.
از استرس نفسام کوتاه شده بود و قلبم رو هزار میزد.
سنگینی تنشو که روی تنم حس کردم مثل برق گرفته ها چشمامو باز کردم.
با یه شورت روم خیمه زده بود و نگاه پرشهوتشو به سینه هام دوخته بود.
سینه م از استرس به سرعت بالا و پایین می رفت و همین باعث لرزش ژله مانندشون شده بود و یاشارو حسابی مست کرده بود.
سرشو تو گردنم فرو برد و مک عمیقی به گودی بین گردن و شونه م زد.
_امشب نکن و نمیتونم و نمیخوام نداریم، می‌خوام فقط زیرم آه و ناله تو بشنوم…

از ترس بغض کرده بودم.
با چونه‌ی لرزون گفتم:
_یاشار جونِ منـ…
لباش با شدت روی لبام نشست و صدام رو توی گلوم خفه کرد.
لبامو بین لباش گرفته بود و با شدت می مکید.
می‌دونستم اگه همراهیش نکنم عصبی تر میشه، اما ترس نمیذاشت هیچ کاری بکنم.
وقتی دید من نمی بوسمش، اخماش تو هم رفت و گازی از لب پایینم گرفت.
جیغم بین لباش خفه شد و طعم خون توی دهنم پیچید.
مشتی به شونه ش زدم و به زور لبمو از بین لباش بیرون کشیدم.
_وحشی!
سرشو تو گردنم فرو برد و زبونشو نرم روی لاله‌ی گوشم کشید.
_یک بار دیگه، تاکید میکنم یک بار دیگه بخوای جون خودتو قسم بدی من میدونم و تو.
صدای بم و تهدیدوارش ترسمو بیشتر می کرد.
چنگی به شونه‌اش زدم و نفس عمیقی کشیدم.
_باشه، غلط کردم، فقط بذار با هم حرف بزنیم. باشه؟
عصبی خندید و یهو از روم بلند شد.
خوشحال از اینکه بهم فرصت حرف زدن داده، خواستم بلند شم که با کاری که کرد مات موندم.
تو یه حرکت جوری روی شکم خوابوندم که حتی فکر نکنم به ثانیه کشیده باشه!
شوکه آب دهنمو با صدا قورت دادم.
دستمو اهرم کردم و اومدم بلند بشم که دستش دقیقا بین کتفام نشست و خودشم روی رون‌های لختم.
_خوابیده هم میتونی حرف بزنی.
سعی کردم لجبازی نکنم که عصبی تر نشه.
_یاشار بخدا من با اون پسر…
انگشتش که شورتمو کنار زد و دقیقا روی سوراخ پشتم نشست نفسم رفت.
_ادامه بده.
لعنتی!
آخه من با حرکت انگشتش روی سـوراخم چطوری حرف بزنم؟
_زود.
صدای خشنش وادارم کرد لب باز کنم:
_قا…قاسمی که اونطوری کرد منم…منم خب…خواستم تلافی کنم و حرصتو در بیارم.
با حس سوختن پشتم جیغی کشیدم و ملافه رو چنگ زدم.

یاشار خم شد روم و زیر گوشم با لحن ترسناکی گفت:
_خیلی خب، حرصمو درآوردی، حالام باید تاوانشو پس بدی.
انگشتشو داخلم عقب جلو کرد و ترسناک خندید.
_این تازه اولشه، کلفت تر از اینو باید تو این سوراخ آک و تنگت جا بدی.
به عقب جلو کردن انگشتش داخلم ادامه داد و من نمیدونستم از درد ناله کنم یا از لذت آه بکشم.
_آیییی یاشار لطفا!
_لطفا چی؟ یه انگشت دیگه؟ چشم!
تا خواستم بگم نه، انگشت دومشو با فشار واردم کرد.
جیغم این بار بلندتر بود و بدنم منقبض شد.
حرکت انگشتاش توی سوراخم انگار لذت و توی تمام تنم پخش می‌کرد.
_آه یاشار التماست میکنم.
بدجنس خندید و بازم حرفمو به نفع خودش برگردوند.
_التماس واسه چی خوشگلم؟ الان سومی هم میکنم داخلت.
_نه نه، یاشااااااار!
صدا زدن اسمش برابر شد با فرو رفتن انگشت سومش داخل سوراخم.
به معنای واقعی کلمه جر خوردم.
حرکت انگشتای کشیده و مردونه‌اش توی سوراخم یه حس جدید و دیوونه کننده بود.
حس می‌کردم سوراخم داره کش میاد و درد و لذت با هم توی تنم پیچیده بود و صدام کل اتاق و برداشته بود.
_آه واااای یاشااااار جر خوردم، آاااخ یاشار…
نفس نفس میزدم و یاشار با شدت بیشتری انگشتاشو داخلم عقب جلو می کرد.
_که می‌خواستی با پسره بری پشت درختا! خب؟ بعدش؟
همینطور که حرف میزد فشار و سرعت انگشتاشم داخلم بیشتر میشد.
_حتما میخواستی بذاری ببوستت و بعدشم…
از فشار انگشت چهارمش توی سوراخم جیغی کشیدم و زدم زیر گریه.
باورم نمیشد ۴ تا انگشت کلفت و مردونه الان توی سوراخ پشتمه!
تحملش خارج از توانم بود.
تمام حس خوب و لذت بخشم پرید.
همون لذت کم رنگم جاشو به درد محض داد.
_غلط کردم، گوه خوردم، اشتباه کردم یاشار، تو رو خدا رحم کن و انگشتاتو ازم بکش بیرون.
مکثی کرد و دستش داخلم بی حرکت موند.
سوراخم نبض میزد و تنم می لرزید.
انگشتاشو که ازم بیرون کشید فکر کردم فهمیده زیاده روی کرده، اما با حس گرمایی دقیقا روی سوراخم فهمیدم کارم ساختس.
وای، یعنی میخواست منو بکنه!!!
من حتی کیرشو ندیده بودم و تخمین زدن اندازش برام غیرممکن بود و همین ترسمو هزار برابر می کرد.
_یاشار…یاشارم تو رو خدا. اشتباه کردم، تو ببخش. یاشار خواهش میکنم.
خم شد رومو سینه هامو محکم توی مشتش فشرد.
_هــیــس. گفتم امشب هیچی جز صدای آه و ناله ت نمیشنوم.
لعنتی عوضی!
می‌خواست اون هیولا رو توی سوراخ تنگم فرو کنه و ازم توقع آه و ناله ام داشت.
از روی کمرم بلند شد و نشست روی رونام.
اینطوری تسلط بیشتری روم داشت انگار.
سر کیرشو چند بار روی سوراخم کشید و تنم مور مور شد.
آهی زیر لب گفتم که شنید و جری تر شد.
سیلی محکمی به باسنم زد و با فشار سر کیرشو داخلم فرو کرد.
یه لحظه حس کردم کونم از وسط جر خورد و جوری جیغ کشیدم که گوش خودمم درد گرفت.
اما اون انگار کر شده بود.
_می‌خواستی روانیم کنی دیگه، حالا بخور، نوش جونت.
و بی رحمانه با یه حرکت کل کیرشو داخل سوراخ تنگم فرو کرد.
ناله هام کل اتاق و پر کرده بود و فقط نفس نفس میزدم.
با هر ناله ی من ضربه هاش محکم تر میشد و جیغای منم بیشتر.
یه آن تنم بی حس شد و چشمام سیاهی رفت و دیگه نفهمیدم چی شد.

با ضربه‌های محکمی که بهم وارد میشد، هوشیار شدم.
یه چیز داغ و خیلی کلفت و توی کونم حس می‌کردم که عقب و جلو می شد.
آخی از درد گفتم که یاشار فهمید هوشیار شدم.
_پس بالاخره به هوش اومدی عشقِ نازک نارنجی من.
نازک نارنجی؟
عوضی کل کیرشو یه جا فرو کرده داخلم، بعد میگه نازک نارنجی!
با هر بار عقب و جلو شدنش داخلم درد تا زیر شکمم می پیچید.
رو تختی رو چنگ زدم و نالیدم:
_آییی بی رحم جرم دادی بسه دیگه.
اما اون بی توجه به حال داغونم سرعت کمر زدنشو بیشتر کرد.
جیغی کشیدم و به هق هق افتادم.
نمیدونم چقدر داخلم کمر زد تا بالاخره به اوج رسید.
خم شد روم و گازی از کمرم گرفت و صدای نعره‌ش زیر گوشم پیچید.
حس مایع داغی که با دل دل زدن کیرش داخلم خالی میشد، بین اون همه درد واقعا لذت بخش بود.
آروم و بی جون داخلم کمر میزد و نفسای تند و داغش گوشمو می سوزوند.
حالش که جا اومد، ازم بیرون کشید و کنارم روی تخت افتاد.
چشمای خمارش برق میزد و لبخند کجی روی لباش نشسته بود.
_خیلی تنگی لامصب، جوری کیرمو چلوندی که هیچی تو کمرم نموند.
بی حیایی رو به حدش رسونده بود و خیلی راحت راجع به بدنم حرف میزد.
سرمو بین دستام پوشوندم و از شدت درد بلندتر زیر گریه زدم.
_پاشو برو حموم آبمو از داخلت خالی کن.
چنگی به کونم لختم زد و ادامه داد:
_به اندازه‌ی کافی برجسته هست، نمی‌خوام بیشتر از این گنده بشه که چشم مردا رو دنبال خودش بکشونه.
با اینکه درد داشتم و ازش ناراحت بودم اما با این حرفش قند تو دلم آب کردن.
واسه من غیرت خرج می کرد!
بی حرف خواستم بلند شدم که یهو دستمو کشید و از پشت بغلم کرد.
کونم تیر کشید و جیغم فضای اتاق و پر کرد.
دستمو روش گذاشتم و با بغض گفتم:
_وحشی!
دستاشو محکم دورم حلقه کرد.
_شیطونی کردن عواقب داره!
گردنمو بوسید و زبونشو آروم روش کشید.
_حالام استراحت کن، شاید قبل از بیدار شدن اون مزاحما بازم خواستمت.
شوکه شدم!
_خواستیم؟ یعنی چی؟!
مردونه خندید و گفت:
_یعنی یه بار دیگه زیرم آه و ناله کنی.
تنم از فکر دردش لرزید.
_البته نترس، این بار ملایمم و قول میدم بی هوش نشی.
دندونامو روی هم ساییدم و با حرص گفتم:
_امیدوارم اون کیرت قطع بشه.
بلند زیر خنده زد.
_اگه من از مردونگی بیافتم کی تو رو جرت بده خوشگلم؟
حرصی دندونامو روی بازوش گذاشتم و گاز محکمی گرفتم.
_آخ آخ بر پدرت، ول کن دختر.
دندونامو از روی دستش برداشتم و با پیروزی ابرو بالا انداختم.
اما با حرفی که زد لرز به تنم افتاد.
_تلافیشو سر اون سوراخای تنگت درمیارم جوجه!

بوسه‌هایی که روی گردنم می نشست بیدارم کرد.
چشمامو به زور باز کردم و خمیازه ای کشیدم.
یهو با یادآوری اینکه تو اتاق یاشارم مثل برق گرفته ها از جا پریدم.
_چی شد کوچولو؟
با هول سمت یاشار چرخیدم و گفتم:
_ساعت چنده؟…الان بیدار شدن حتما. وای!
خندید و دستمو کشید و دوباره تو بغلش قفلم کرد.
_ساعت تازه ۵ صبحه دختر.
سرشو تو گردنم فرو برد و چنگی به کونم زد:
_اندازه یه هم آغوشی دم صبحی وقت داریم.
تازه یادم اومد بدون هیچ پوششی تو بغلشم.
لبمو با خجالت گاز گرفتم که وحشیانه لبامو بوسید.
مکی به لب پایینم زد و ولم کرد.
انگار میدونست میخوام چیزی بگم که ابرو بالا انداخت و منتظر نگام کرد.
_بگو.
بغض کردم و با چونه‌ی لرزون گفتم:
_ازت ناراحتم. باهاتم قهرم.
لحن پرنازم چشماشو خمارتر کرد.
با یه حرکت مثل پَر بلندم کرد و روی شکمش نشوندم.
دستاشو کنار سرش گذاشت و گفت:
_من تسلیم، هرکاری میخوای باهام بکن تا تلافی کنی و بعدشم آشتی.
لبخند مرموزی زدم و از روی شکمش پایین رفتم.
بین پاهاش نشستم و دستمو آروم روی کیرش گذاشتم.
متعجب گفت:
_چیکار میکنی دختر؟
_هیس حرف نزن.
فکش منقبض شد و منتظر نگام کرد ببینه چیکار میکنم.
اونم مثل من کاملا لخت بود و همین کارمو راحت تر می کرد.
کیره کلفتشو توی دستم گرفتم و با دقت نگاش کردم.
_میدونی داری معذبم میکنی؟
خندیدم و آروم دستمو روش عقب جلو کردم.
_تا حالا غیر از فیلما ندیدم که، کنجکاوم خب.
از حرکت دستم آهی کشید و زمزمه کرد:
_با خودم همه چیز و تجربه میکنی خانوم کوچولو.
دو دل بودم برای چشیدن طمع کیرش.
هم دلم میخواست مزه ش کنم و هم بدم میومد.
دلمو به دریا زدم و آروم لبامو روی سرش گذاشتم و بوسیدمش.
یاشار نفس عمیقی کشید.
مک محکمی به سرش زدم و به نظر بد نمیومد.
لبامو بازتر کردم و یک سومشو داخل دهنم بردم و سرمو روش عقب جلو کردم.
_آاااههه جووون بخورش دختر.
لذت بردنش تنمو داغ می کرد.
تقریبا تا ته حلقم کیرشو بردم اما نصفش بیشتر نشد.
حق داشتم دیشب زیر این بی هوش بشم.
موهامو چنگ زد و با نفس نفس سرمو به کیرش فشار داد.
_همینطوری ادامه بدی آبم میادا!
نیشخندی زدمو با شدت بیشتری خوردن و ادامه دادم.
آب دهنم کاملا کیرشو خیس کرده بود و خیلی راحت تو دهنم عقب جلوش میکردم.
_اووووف نفس داره آبم میاد.
با این حرفش مکثی کردم و یهو از دهنم درش آوردم و لبای خیسمو پاک کردم.
روی تخت کنارش خوابیدم و به زور جلوی خودمو گرفته بودم نخندم.
مبهوت نگام کرد و شهوت تو چشماش بیداد می کرد.
_تو…تو…
انگار باورش نمیشد تو اوج لذت زدم رهاش کردم و زدم تو پرش.
قهقه ای زدم و با بدجنسی گفتم:
_من خستم.

اینو گفتم و بی خیال فک منقبض شدش پشتمو بهش کردم و مثلا خوابیدم.
با حس دستاش دورم خواستم لبخند بزنم که با فرو رفتن سر کیرش داخلم جیغم تو اتاق پیچید.
_یاشار درد دارم.
_جوووونم الان خوب میشه.
دستشو بین پام برد و همونطور که کُسمو میمالید کیرشو خیلی آروم تا ته داخلم کرد.
درد و لذت با هم تو تنم پیچیده بود و این دیوونه کننده بود.
حرکت دستش روی کُسم باعث شده بود راحت تر کیرشو تو کونم قبول کنم.
نفسشو با آه عمیقی زیر گوشم بیرون داد و شروع کرد آروم و عمیق خودشو داخلم حرکت دادن.
با هر حرکت آرومش حس می کردم یه چیز لذت بخشی از زیر سینه هام به سمت کُسم میره.
آه و ناله م اتاق و پر کرده و بود و اون با همون ریتم آروم اما عمیق داخلم کمر میزد.
دستش که به سمت سوراخ کسم رفت و یه بند انگشتشو واردم کرد طاقتم تموم شد و با جیغ بلندی تنم لرزید.
_آه یاشار خدا لعنتت کنه مردم.
سینه مو توی مشتش فشرد و با چندتا ضربه‌ی محکم و ناله‌ای که بی شباهت به فریاد نبود خودشو داخلم خالی کرد.
نفس نفس زنون ازم بیرون کشید و محکم تر بغلم کرد.
_رُسمو کشیدی فسقلی.
خندیدم و دستمو روی دستش که روی سینه م بود گذاشتم.
زیر گوشمو بوسید و گفت:
_آشتی؟
با ناز گفتم:
_اگه قول بدی دیگه اونجوری باهام رفتار نکنی آشتی!
مردونه خندید و گفت:
_پاشو لباساتو بپوش برو اتاقتون، بیدار شن نباشی بد میشه.
_اما من دلم میخواد تا شب تو بغلت بخوابم.
نیمخیز شد و سیلی ارومی به کونم زد.
_دیوونه م نکن دختر، کمر برام نموند.
بلند شدم و همین که از تخت اومدم پایین دردی تو کونم پیچید و چهره م تو هم رفت.
_چی شدی؟ خوبی؟
چشم غره ای بهش رفتم و همونطور که لباسامو میپوشیدم گفتم:
_شاهکار جنابعالیه دیگه.
خندید و شالمم روی سرم انداختم و خواستم به طرف در برم که گفت:
_بوس بده بعد برو.
روش خم شدم و محکم لباشو بوسیدم.
_خوب شد؟
_اوهوم. برو تا شب بخواب.
سری تکون دادم و از اتاقش بیرون اومدم.
وارد اتاق خودمون که شدم با دیدن بچه ها که خواب بودن خیالم راحت شد.
لنگان لنگان به سمت تختم رفتم و مانتو شالمو درآوردم.
آبش هنوز داخلم بود و باید دوش می گرفتم، اما اصلا حسش نبود.
حموم و به بعد موکول کردم و خوابیدم.

ادامه دارد…
نوشته: نَفَس


👍 14
👎 12
27538 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

719928
2018-09-26 21:02:46 +0330 +0330

اینهمه تایپ کردی تنهایی خسته نشدی میخوایی بعدیشم بنویسی؟

0 ❤️

719955
2018-09-26 21:32:59 +0330 +0330

تبریک میگم تو صاحبه یه مقعد بسیار تنگ هستی
ولی اگه این داستانو ادامه بدی مطمئناً باز خواهی شد

3 ❤️

719957
2018-09-26 21:33:20 +0330 +0330

ادامه هم داره؟ کیرت تو حریم سلطان نفس.

3 ❤️

720004
2018-09-27 01:22:30 +0330 +0330

منکه نفهمیدم
کدوم دبیرستانه دخترانه معلم فیزیکش اقاست؟
یاد اون فیلم رضا عطاران افتادم
چون دقیقا دروغایی که سر هم کردی همونقدر خنده دار بود

0 ❤️

720005
2018-09-27 01:25:52 +0330 +0330

داستانت خیلی قشنگ بود فقط نمیدونم چرا یدفعه از تو اتاق پرت شدی توی ایستگاه قطار بعدشم چندبار اسامی یادت رفت و اسمها رو جابه‌حا گفتی اما در کل داستان جذابی بود .

0 ❤️

720011
2018-09-27 03:40:17 +0330 +0330

واى چه فكى دارى

1 ❤️

720021
2018-09-27 06:00:55 +0330 +0330

جالب بود ولی نگارش هموار نبود .

0 ❤️

720036
2018-09-27 06:57:35 +0330 +0330

من شسصتم خسته شد از بس ک انگشتمو ب سمت بالا بردم…
تا ب قسمت نظرات برسم…
تو دگ کی هستی…
هرکی هسی خیلی الافی ک این همه تایپ کردی…
مغزتوووووو…
درکل یکمشو خوندم خوب بود.
بقیشم تا ی هفته طول میکشه تا بخونمو تموم بشه…
تموم شد نظر نهایی ابلاغ میشود.هخخخخخ

0 ❤️

720047
2018-09-27 08:08:03 +0330 +0330

یه بچه مدرسه ای ۱۶ ساله رو چه به این غلطا؟
توی آزمایشگاه مدرسه با اون همه جمعیت!! توی خونشون در حضور مامانش!! توی هتلی که اون همه ادم یه جان و اصلا هم تو راهرو هاش دوربین نیس.

از کی تا حالا مدرسه راضی میشه شاگردارو ببره قهوه خونه راستی؟
معلما هم جلو شاگردا بلولن تو هم!

خیالبافی های اغراق امیز یه دختر بچه.

1 ❤️

720051
2018-09-27 08:39:32 +0330 +0330

عالی بود این داستان، واقعا قشنگ بود. ممنون

0 ❤️

720068
2018-09-27 09:56:21 +0330 +0330

خیلی خیلی طولانی بود … کمی خوندم خوب بود ولی حوصله سر بره

0 ❤️

720074
2018-09-27 10:52:00 +0330 +0330

ماشین تو محله راحت بوسیدن
آزمایشگاه مدرسه
اینا همش حاصل تراوشات یک ذهن جق پذیر است که از کیر دور مونده…

0 ❤️

720080
2018-09-27 11:10:46 +0330 +0330

الان دقیقا کدوم آغوش ممنوعه ست !؟! شما که یه سره تو بغل هم بودین ?
داستان خیلی طولانی و کسل کننده شد چون بیشتر روی کاکل عشقبازی معلم و شاگرد میچرخید بدون کش و قوس خاصی
یه گاف دیگه اینکه لحظات همآغوشی توی مدرسه با اونهمه آدم و معلم یاخونه با حضور مامانت بود مگه میشه اینهمه سکس رو کسی متوجه نشه مثلا توی هتل و چند بار آنال دردناک !!
بعنوان داستان خوب بود و وقت گذاشتی بیشتر روی دیالوگ کار کن …
لایک

2 ❤️

720106
2018-09-27 14:27:37 +0330 +0330

مزخرف طولانی

0 ❤️

720148
2018-09-27 20:15:55 +0330 +0330

خوب بود به هم برسید❤

0 ❤️

726701
2018-10-28 17:50:54 +0330 +0330

قصه از نظر نگارش و توالی داستان و صحیح بودن کلمات و جذابیت خوبه.مخوصا اگه واقعا نویسنده اش یه دختر شونزده ساله باشه. بجزیه جا که اسم اشتباه شد که تو همچین داستان طولانی ای اگه نویسنده باز خوانی نداشته باشه طبیعیه.فقط یه چیزی که برای من جالبه که تو اکثرقصه های شهوانی هم رعایت نمیشه اینه که چقدر همه خانوما بدون تمیز کردن کونشون آمادگی کون دادن دارن.اولا که کار بهداشتی ای نیست.ثانیا مگه مقدمات نداره که توتمام داستانا طرف فرتی اول انگشتشو بعدم کیرشو فرو میکنه و کثیفم نمیشه.اون صحنه هایی که تو فیلمای پورن مییبینین فیلمه. بعدم کلی تمهیدات برای اینکار انجام میدن. وضمنا پشت سر هم که کاراشونو انجام نمیدن وسطش کات میدن

2 ❤️

730952
2018-11-18 00:32:23 +0330 +0330

خواننده های محترم این از داستان های چرت تلگرام هستش میتونی اسمش بنویسی و داستان کامل بخونی از این رمان های مزخرف بچه گانه ای که شر و ورن یعنی یک علامه کس چر و کر لق

0 ❤️

730953
2018-11-18 00:35:18 +0330 +0330

خواننده های محترم این از داستان های چرت تلگرام هستش میتونی اسمش بنویسی تو تلگرام و داستان کامل بخونی از این رمان های مزخرف بچه گانه ای که شر و ورن یعنی یک عالمه کس چر و کیر لق

0 ❤️