یاشار
توی جام چرخیدم و چشمامو باز کردم.
اتاق به نظرم غریبه بود!
دستی به چشمای خمار از خوابم کشیدم.
تازه یادم اومد از دیشب خونهی نفس اینام.
نگاهی به بغلم انداختم؛ اما با دیدن جای خالی نگین تعجب کردم.
بلند شدم و شورتمو که پایین تخت بود پوشیدم.
کش و قوسی به بدنم دادم و خمیازه ای کشیدم.
وارد دستشویی اتاق شدم و بعد از زدن آب به سر و صورتم بیرون اومدم.
همین که خواستم از اتاق خارج بشم نگام افتاد به میز آرایش نگین.
با دیدن عکس روش دلم هری ریخت.
نفس با تاپ و شلوارک روی تاب نشسته بود و قهقه می زد.
عکس و برداشتم و خیره نگاش کردم.
دستمو روی لبای خندونش کشیدم و زمزمه کردم:
_دلم بدجور هواتو کرده فسقلی.
عکس و سر جاش گذاشتم و طرف در رفتم.
تا دستم به دستهی در رسید، یه چیزی رفت زیر پام.
یه برگه بود!
برش داشتم و بازش کردم
“منو پیدا کن عشقم”
نگین اول صبحی بازیش گرفته بود؟!
شونه بالا انداختم و بیرون رفتم.
روی نرده ها یه برگهی تا شدهی دیگه بود.
برش داشتم و بازش کردم
“بیا پایین”
پله ها رو پایین رفتم.
انگار بدم نیومده بود از این قایم موشک بازی.
با چشم دنبال به برگهی دیگه گشتم که روی میز پیداش کردم.
برش داشتم.
“بیا تو آشپزخونه عزیزم”
وارد آشپزخونه شدم.
برگهی بعدی رو کنار کاپ کیک شکلاتیای پیدا کردم.
“این کاپ کیک برای توعه، بخورش تا جون بگیری”
خندم گرفت.
کاپ کیک رو برداشتم و با لیوان شیر کنارش خوردم.
تموم که شد، روی میز گذاشتمشون و برگشتم که چشمم به کاغذ روی اپن افتاد.
بازش کردم.
“برگرد طبقه ی بالا”
یکی از ابروهام بالا پرید و پوکر فیس به برگه نگاه کردم.
شونه بالا انداختم و پله ها رو بالا رفتم.
دم اتاق نفس برگهی بعدی افتاده بود.
“کنار این اتاق، دقیقا پشت تابلوی نقاشی یه راه پله هست، بیا بالا”
متعجب یه بار دیگه خوندمش.
راه پله؟!
نگام به تابلوی نقاشی کنار اتاق افتاد.
تابلو رو کنار کشیدم و نگام به راه پلهی سفید رنگی افتاد که مارپیچ می رفت بالا.
آروم بالا رفتم که روی پلهی آخر پام روی برگه رفت.
خم شدم برش داشتم.
“چند متر جلوتر، کنار گلای کاکتوس یه در ریلی هست، بیا داخل”
چشمام گرد شد و به فضای خالی رو به روم نگاه کردم.
هرکی تا اینجا میومد فکر میکرد آخرشه و چیزی جلوتر نیست.
اینجا چقدر عجیب بود!
جلوتر رفتم که همون در ریلی رو که گفته بود دیدم.
بازش کردم و با احتیاط داخل رفتم.
با چیزی که دیدم شوکه شدم.
یه بهارخواب فوق رویایی!
گلای پیچک از دیوارا بالا رفته بود…
گلای رز و صد برگ و محمدی و یاس و نرگس و کلی گل دیگه که اسمشونم بلد نبودم زمین و رنگارنگ کرده بودن.
مبهوت جلوتر رفتم که نگام به تخت بزرگی وسط اون همه زیبایی افتاد.
دورش پردهی نازکی افتاده بود، اما میتونستم نگین رو وسطش تشخیص بدم.
نگام چرخید و روی مینی استخر کنار تخت موند.
اینجا قطعا بهشت بود!
حتی از بهارخواب پنت هوس خودمم شیک تر بود.
تو یه کلام معرکه بود!
کنار تخت ایستادم و آروم پردهی رو به رومو کنار زدم.
تا لب باز کردم چیزی بگم، حرف تو دهنم ماسید.
نگام مات موند و نفسم حبس شد.
چیزی که میدیدم فوق العاده بود!#part_130
نگین روی تخت دمر خوابیده بود و کمرشو قوس داده بود و باسـ.ـنشو کمی بالا داده بود.
توی گودی کمرش گل نرگس پرپر ریخته بود.
نگام از کمرش پایین کشیده شد و روی باسـ.ـنش موند.
توی سـ.ـوراخش گل رز فرو رفته.
این مثل گلای کمرش پرپر نشده بود و معلوم بود شاخشو توی سـ.ـوراخش فرو کرده.
منظرهی فوق العاده ای درست کرده بود.
نفسام تند شده بود و جریان سریع خون و توی مردونـ.ـگیم به خوبی حس می کردم.
_پس بالاخره پیدام کردی.
صدای پرنازشم نتونست نگامو از گل توی سـ.ـوراخش بکنه.
_بیا عزیزم، واسه تو آماده شدم.
آب دهنمو فرو دادم و بی اراده روی تخت رفتم.
پاهاشو بازتر کرد و قوس کمرشم بیشتر کرد.
بهشـ.ـت و سـ.ـوراخ باسـ.ـنش متسقیم توی دیدم بود.
دستمو جلو بردم و آروم رونشو نوازش کردم.
_زود باش عزیزم، لمسم کن.
دستم از روی رونش به سمت بهشـ.ـتش پیشروی کرد.
انگشتمو آروم از روی چوچـ.ـولش تا سـ.ـوراخش کشیدم و واردش کردم.
_آه
انگشتمو بیرون کشیدم و روی پرای گل کشیدم.
زیرشو گرفتم و آروم بالا کشیدمش.
حدودا ۲۰ سانت ساقه داشت و تا ته داخل سـ.ـوراخ پشت اک نگین بود.
درش آوردم و کنار گذاشتمش.
سـ.ـوراخش اندازه قطر ساقه باز مونده بود.
معلوم بود مدت زیادی داخلش مونده.
نگین مثل اینکه ارتجاعی نبود سـ.ـوراخش برعکسه نفس که هربار میکردمش انگار بار اوله.
انگشتمو نوازش وار روش کشیدم.
یکم دورانی مالشش دادم و بعد انگشتمو خیلی نرم داخلش کردم.
_آااااهههه
انگشتمو چند بار عقب جلو کردم و گفتم:
_چطوره؟
_حس لمس انگشتت توی سـ.ـوراخ پشتم خیلی لذت بخشه.
انگشت دومم اضافه کرد که جیغ خفهای کشید.
_حالا چی؟
_یکم میسوزه، ولی هنوزم عالیه.
لبخندی زدم و بعد از اینکه سـ.ـوراخش به دو تا انگشتام عادت کرد، سومی هم اضافه کردم.
_اووووییییی
_جوووون دردت گرفت؟
_یه کوچولو.
کمرشو با اون یکی دستم نوازش کردم و انگشتامو خیلی آروم داخلش عقب و جلو کردم.
میخواستم اولین تجربش پر از لذت باشه، چون بعدها برای شکنجه دادنش باسـ.ـنش و این سـ.ـوراخ تنگش خیلی به دردم می خورد.
بعد از چند دقیقه انگار همون درد خفیفی هم که داشت خوابید
باسـ.ـنشو تکون میداد که انگشتامو بیشتر داخـ.ـلش حس کنه.
خوب که جا باز کرد، انگشتامو بیرون کشیدم و زبونم و روی سـ.ـوراخ نیمه بازش کشیدم.
_وای یاشار دیگه طاقت ندارم، اون لعنتیتو بکن توم.
خندیدم و پاهاشو بازتر کردم و بین پاهاش نشستم.
مردونـ.ـگیمو روی سـ.ـوراخش کشیدم که نفسش تندتر شد.
_آماده ای؟
_تو رو خدا آروم.
_نترس و فقط به لذتش فکر کن.
و با فشار کمی سر مردونـ.ـگیمو توی سـ.ـوراخش هول دادم.
نفسش حبس شد و ملافه رو چنگ زد.
چون بازش کرده بودم درد طاقت فرسایی حس نمی کرد.
همونطور که کمرشو آروم نوازش می کردم میلی میلی مردونـ.ـگیمو داخـ.ـلش کردم.
وقتی تا ته رفت توی سـ.ـوراخش خم شدم روش و گفتم:
_تموم شد عزیزم، مردونـ.ـگیم تا ته داخـ.ـلته.
چهرشو نمیدیدم اما صدای ناباورش نشون میداد فکرشو نمی کرده انقدر راحت سـ.ـوراخ آکشو باز کنم.
_واقعا اون هیولا تا ته داخل سـ.ـوراخ پشتمه؟
به لفظ هیولایی که به مردونـ.ـگیم نسبت داده بود خندیدم و گفتم:
_منو دست کم گرفتیا، من فـ.ـاکر قهاری ام!
باسـ.ـنشو زیرم تکون داد و گفت:
_از این به بعد به دختری نگاه کنی، اون هیولایی که الان داره گشادم میکنه رو از بیخ میبرم
پوزخندی زدم و تو دلم گفتم:
“تو برام هیچی نیستی زن، دخترته که شده فکر و ذکرم و نمیذاره به هیشکی نگاه کنم”
اما به جاش گفتم:
_تا تو هستی مگه میتونم به دختر دیگه ای نگاه کنم؟
با ناز خندید و گفت:
_شروع کن دیگه، جا باز کرد.
بی طاقت شده بود.
خندیدم و از روش بلند شدم.
با دست قوس کمرشو بیشتر کردم و…
این داستان طولانیه خوشتون اومد بگید کاملش کنم
نوشته: ناشناس
سگ برینه توی اون مردونگیت
سگ و خر هم آلت دارن
مردونگی به شرف و زن و مرد نداره که
ولله زنها هزار برابر از مردا مردترن
زنی رو دیدم راننده اتوبوس لباسهای ژنده و دست و صورت آفتاب سوخته…
فاصله بین کلمات س ک سی رو بردار تا این همه تابلو نباشه که از ت ل گرام کپی کردی!
کپی بردار کو ن گشاد!
بابا تو دیگه کی هستی مردونگی.خویه حالا مردونگی داری وگرنع چیکار میکردی مردونگی ایول مردونگی
کس کش دزد، عمو کاندومی با همه کاندوماش تو کونت
خیلی ضدحاله بعد یکسال برگردی شهوانی و اولین چیزی که به چشمت میخوره داستان یک مجلوق بی استعداد باشه :-|
از اون پارت 130 که جا انداختی و یادت رفت پاکش کنی تابلوئه داستان سرقتیه. دزدی ادبی ممنوع!!!