آلزایمر (۲)

1395/09/15

…قسمت قبل

اپیزود دوم – بحران واقعیت

کدام شخصیتم ؟ عشق سالهای وبا! نگاه مات ، به تقویم آخرین رویا!
کدام شخصیتم ؟ بوسه ایی نمک به حرام! / وداع قابل حدس دو لب ، پس از دو سلام
تو کیستی که محال از تو شکل می بندد/سوال پشت سوال از تو شکل می بندد
تو کیستی که هوا را گرفته ایی از من/خودم که هیچ ، خدا را گرفته ایی از من
من و تو تلخ ترین جای داستان همیم/موازیان به ناچاری جهان همیم
فرود آمده از باغ های هذیانیم/من و تو حاصل گل بازی خدایانیم…

داستان در مورد مردی سی و چند ساله ، به نام شاهرخ مهرآیین است که در یکی از معمولی ترین روزهای زندگی خود با عجیبترین ماجرای عمرش مواجه شده و در برابر باجه خودپرداز بانک، با زنی روبرو میشود که بنظر میرسد از بیماری زوال عقل یا آلزایمر رنج میبرد ، این زن که ادعاهای عجیبی در خصوص روابطی عاشقانه با شاهرخ دارد ، ذهن شاهرخ را به شدت دچار چالش کرده است و او برای حل این مشکل دست به دامن دوست قدیمی اش میشود …
و حالا ادامه ماجرا…

-سلام ، چطوری شاهرخ ؟
-سلام ، حمید جان ، خرابم ، خراب به معنای واقعی!
-چی شده عزیز؟ نوشین که خوبه؟ تعریف کن ببینم چه خبره؟
-نه نگران نوشین نباش اون خوبه ، سرگرم کارهای خونه اس ، خودم خرابم ، حمید باید ببینمت !
-بله دیگه ، سرخوشیت برای سایرین هستش و وقتی حالت خرابه میخوای ما رو ببینی!
-یعنی خاک بر سر اون دانشگاهی که به تو دکترای روانشناسی داده ! من میگم حالم خوب نیست ، تو به من تیکه میندازی؟
-شوخی کردم دیوونه ، راست راستی انگار حالت خوب نیستا…
-آره واقعا خوب نیست ، کجایی حمید؟
-دارم میرم مطب.
-خوب منم میام اونجا.
-باشه میبینمت.
-خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و به سمت ماشین راه افتادم ، سرمای بیرون و یخزدگی درون تن من با حرارت بخاری داغ ماشین هماهنگ نبود ، اما اینبار کاملا مطبوع بود و بهش احتیاج داشتم.
سرانگشتهام رو جلوی دریچه بخاری گرفتم و چشمهام رو بستم ، باید به خودم مسلط میشدم ، نباید جلوی کسی که بنظر میرسید دچار بیماری هست احساساتی میشدم.نفسی عمیق کشیدم و هوای بلاتکیلف ماشین رو به ریه هام فرستادم .
هنوز راه نیفتاده بودم که دوباره تلفنم زنگ خورد و اسم “جباری_تصادف پراید” روی صفحه گوشی نقش بست .
حوصله اش رو نداشتم ، اما مجبور بودم جوابش رو بدم ، برای همین با اکراه تماس رو جواب دادم :
-بله؟
-سلام مهندس ، خوبین؟
-ممنونم ، شما خوبی؟ ماشین روبراه شد؟
-بله بهتر از روز اول
-خداروشکر
-مهندس کی بیام دفتر شما؟
-طرفهای ظهر بیا .
-جسارتاً پول آماده است؟
-مشکلی نیست ، تشریف بیار ، درستش میکنیم.
-دست شما درد نکنه ، مزاحم نباشم ، خداحافظ
-خواهش میکنم ، خداحافظ
تماس رو قطع کردم و صدای پخش رو زیاد کردم ، سالار عقیلی با حال خاصی میخوند:
ای خدای بی نصیبان ، طاقتم ده ، قبله گاه ما غریبان، طاقتم ده
ساغرم شکست ای ساقی ، رفته ام ز دست ای ساقی…

وارد ساختمون مجتمع پزشکی که شدم دیدم دونفر که لباس تعمیرکار به تن داشتند ، با اسانسور مشغول بودند و دستگاه کار نمیکرد ، زیر لب غرولندی کردم و تا طبقه چهارم رو سعی کردم با سرعت طی کنم
وارد دفتر حمید که شدم داشتم نفس نفس میزدم، با ورود من ، پانته آ ، منشی مهربون حمید که همیشه برخورد و لباس پوشیدنش رو تحسین میکردم ، جلوی پام بلند شد .
پس از خوش بش کوتاهی که باهاش کردم و لیوان ابی که به دستم داد، به سمت اتاق حمید راهنمایی شدم .
به ساعتم نگاه کردم ، ساعت ده بود و حمید هنوز به مطب نرسیده بود .
تو دلم کمی بهش حسودیم شد ، البته خود من هم از نظر ساعت رفت و آمد به دفتر کارم خیلی تو تنگنا نبودم ، اما خوب ، خیلی هم نمی شد نامنظم رفتار کرد و بالاخره یکی از اصول کارمند بودن نظم و انضباطش بود که تو دفتر حمید فقط بخاطر حضور منشیش این نظم حاکم بود.
پانته آ در عین زیبایی و وقار ، رفتارش کاملا به عنوان یک خانم تو اون دفتر کاری گویای نظم و دقت و کدبانوگری بود که فقط از یک زن میشد انتظار داشت .
برام جالب بود که تونسته پیش حمید این چندسال رو دوام بیاره و با حقوق نه چندان زیادی که بهش پرداخت میشد، با اخلاق دیوونه وار حمید کنار بیاد و مثل یه نفر دوم همه کارهاش رو براش هماهنگ کنه .
متعجب بودم که چرا حمید که خانمش رو تو حادثه هواپیمایی از دست داده بود ، هیچوقت از قصد ازدواج و یا هوس داشتن این خانم زیبا و متین چیزی به من نگفته بود.
روی صندلی انتظار نشستم و منتظر شدم تا آقای دکتر تشریف بیارند.
نگاهی به دورتادور اتاق انداختم ، بیشتر به اتاق ریلکس و مطالعه شباهت داشت تا مطب دکتر .
میز چوبی تیره ای که شیشه روش به شدت برق میزد وصندلی بزرگ مشکی رنگ، پشت میز خودنمایی میکردند .
در کنار اینها، نور ملایمی محیط اتاق رو به طرز دلپذیری روشن میکرد.
هوای اتاق رو که نفس میکشیدی ، عطر خوشبوی گل مریم به مشام میرسید و بهمراه گرمای مطبوعی که در اتاق حاکم بود ، آرامش خاصی رو برای هر مراجعه کننده ای تداعی میکرد.
گوشه اتاق ، کنار پنجره بزرگی که با پرده های کرکره ای پوشیده شده بود ، صندلی چرمی بزرگی بود که خیلی راحت میشد بخاطر حالت آیرودینامیکش روش دراز کشید و پاها رو به سمت شومینه گازی که به سبک کلاسیک تزیین شده بود ، دراز کرد.

یه لحظه از فکرم گذشت که حمید ناقلا ، چه کارهایی که نمیتونه تو این اتاق انجام بده و ناخودآگاه یاد منشی زیباش افتادم و البته چند لحظه بعد بخاطر این فکر پلیدی که تو سرم در مورد اون دو نفر خطور کرد، لبخند تلخی زدم.

چند لحظه بعد حمید بهمراه پانته آ که یکی دوتا پرونده تو دستش بود و داشت توضیحاتی به حمید میداد ، بهمراه هم وارد اتاق شدند و پانته آ ، بلافاصله به سمت شومینه رفت و حرارتش رو کمتر کرد و بعد هم لبخند قشنگی به من زد و پاسخش رو متقابلاً از لبهای من گرفت و از دفتر دکتر خارج شد.
حمید رو سالها بود که میشناختم ، اولین بار تو فرودگاه شهید بهشتی وقتی که بهمون گفتند که پرواز اصفهان -استانبول تأخیر داره ، با غرولند من و خنده تلخ اون که همزمان بود با هم آشنا شدیم.
بعد از سوار شدن به هواپیما ، صندلیهامون کنار هم بود و اینقدر گرم صحبت شدیم که هر دو گذشت زمان رو متوجه نشدیم ، جالب بود که هر دو هتل گلدن هیل که تو منطقه ارومی از شهر بود رو انتخاب کرده بودیم و هر دو همون شب اول اقامت تو هتل ، بخاطر سرو صدای ناشی از تعمیرات مترو به حالت اعتراض به پذیرش هتل رفتیم تا اتاقهامون رو تعویض کنند.
این شباهتهای رفتاری تا حد زیادی در همه علایق ما وجود داشت ، بطوریکه گاهی به شوخی به هم میگفتیم ، مطمئنی تو سر راهی نبودی ؟
حمید که کیفش رو باز کرده بود و داشت شارژر موبایلش رو از کیفش خارج می کرد ، عینک مطالعه اش رو از روی میز برداشت و سرش رو به خوندن پرونده ای گرم کرد.
سرفه کوتاهی کردم تا متوجه حضور من بشه ، نگاهی بهم انداخت و گفت :
-به آقای مهرآیین ، خیلی خوش اومدید.
از لحن صدا و جدی بودنش خنده ام گرفت و گفتم
-ممنونم آقای دکتر ، شما خوبید؟
-منکه خوبم ، خدا رو شکر .بیا بشین ، بیا بشین رو این صندلی تا ببینم باز چی شده که تو رو ریخته بهم.
با تردید، موبایلم رو که قبلاً خاموشش کرده بودم بروی میز شیشه ای که جلوی روم بود گذاشتم و به سمت صندلی چرمی که مخصوص بیمارهاش بود رفتم و روی اون نشستم ، بنظرم یادش رفته بود که در مورد چی باهاش مکالمه کرده بودم ، اما باز به احترامش روی صندلی نشستم و به شعله آبی و قرمز شومینه چشم دوختم.
حمید سرش هنوز گرم مطالعه پرونده ای بود ، با خودم فکر کردم که احتمالاً رساله یکی از شاگردهاشه که اینطور داره با دقت مطالعه اش میکنه.
کمی بعد صندلی چوبی کنار من گذاشت و نفس عمیقی کشید و گفت :

  • شاهرخ جان خوبی؟
    نگاهش کردم و گفتم :
    -حمید تو انگار یه چیزیت میشه ها!
    -چرا ، مگه نگفتی خرابی؟
    -آره ، اما نه اینطور که تو بشینی بالا سرم و افسوس بخوری.
    -پس چی شده؟
    -راستش با یه خانم که آلزایمر داره آشنا شدم.
    -اینکه خوبه که ، خیلی خوبه که دوست دختر آدم آلزایمر داشته باشه ، هی بهش قول بده و هرکاری خواستی باهاش بکنی ، بعدشم اون یادش میره که چه قولهایی بهش دادی.
    -حمید ، دارم جدی حرف میزنم ، اولا دختر نیست و یه خانم مسن هستش و ثانیا باهاش دچار مشکل شدم و کمک میخوام.
    -اوکی تعریف کن ببینم چی شده؟
    و من هم تمام ماجرا رو براش مو به مو تعریف کردم.

حمید دستش رو زیر چونه اش گرفت و خیلی آروم به عقب تکیه داد و گفت:
-شاهرخ قرص هات رو میخوری؟
-بله ، البته نه سروقت ، هروقت حس کنم که درد کمرم بیشتر شده ، میخورم .
-عزیزمن ، اون قرصها که نقل ونبات نیست که تو هروقت هوس کنی بخوای میل کنی ، باید سروقت مصرف بشه.
-این چه ربطی به حرفهای من داره ، من دارم ، در مورد یه کسی حرف میزنم که دچار بیماری زوال مغز شده و تو این مدت ، اصرار داره که منو میشناسه و حالا تو داری درباره کمر درد من حرف میزنی؟
حمید از روی صندلی بلند شد و به سمت میزش رفت ، خم شد و توی پرونده آبی رنگ چیزی رو یادداشت کرد و بعد دوباره سرش رو بالا گرفت و گفت :
-خیلی خوب ، دیگه در موردش حرف نمیزنم جدیدا دکتر جلالی رو دیدی؟
-نه ، یادم نیست ، فکر کنم باهاش قرار داشتم اما نرفتم.
یکهو جدی شد و با صدای بلند گفت:
-خیلی کار بدی میکنی که پیشش نمیری ، اون بخاطر خواهش من حاضر شده بود تو رو ببینه !
بعد که نگاهش به چشمهای ترس زده من مواجه شد ، لحن صداش رو پایین تر آورد و مهربون تر شد و گفت:

  • لطفاً حتما باهاش یه قرار ملاقات بگذار و ببینش .
    کمی سکوت کرد و ادامه داد:
  • اما جدای از این حرفها بگذار یه چیزی رو بهت پیشنهاد کنم ، چند وقتی هست که با همین دکتر جلالی ، درگیر مطالعه موضوع روانشناختی هستیم که هنوز اثبات نشده ،موضوع از این قراره که هرکسی تو دنیای خودش رازهایی رو داره که گاهی نمیخواد اون رازها برای همه برملا بشه ، بعد از اینکه به عمد اون واقعیت ها رو فراموش میکنه ، دیگه اون حقایق رنگ واقعیشون رو براش از دست میدن و تبدیل میشن به یک مشت خاطره بی رنگ و لعاب و گاهی هم کلا تو ذهن بایگانی میشن.
    مثل گنگ ها داشتم نگاهش میکردم ، چیزی از حرفهایی که میزد رو نمی فهمیدم و حمید انگار این موضوع رو متوجه شده بود ، برای همین به سمتم اومد و گفت:
    -شاید توضیحات من برات گیج کننده باشه ،بذار طور دیگه ای برات توضیح بدم ، گروهی هستند که با روشهای سنتی به حالات متافیزیکی دست پیدا میکنند و میتونن خاطرات ندیده ذهن تو رو در گذشته جلوی چشمهات بیارن ، انگار خودت در اون لحظه حضور داری و همه چیز رو مرور میکنی .
    این میتونه برای کسایی که دچارفراموشی شدن خیلی چاره ساز باشه و کمکشون کنه که خاطرات قبلیشون رو راحت تر به یاد بیارن، حتی روی مقاومت سلولهای مغز در برابر فراموشی و از دست رفتن حافظه کمک میکنه .
    خودشون به این روش میگن ، “سنت حلقه” .
    اما راستش من روش حلقه که اونها از طریق تمرین و تمرکز روح و با ایجاد حلقه های انرژی بهش رسیدن رو سخت و خطرناک میدونم .
    سخت بخاطر اینکه باید جایی رو پیدا کنی که انرژی زیادی از کیهان اونجا جمع شده باشه که پیدا کردنش کار هرکسی نیست و نیاز به تمرین زیاد داره و خطرناک از این نظر که ممکنه طرف توگذشته جا بمونه و روحش مسیر سفرش رو بین راههای تو در تویی که وجود داره گم کنه.
    اما روش دیگه ای هم برای اینکار با مشورتها و مطالعات و آزمایشهایی که انجام دادم ، پیدا کردیم .
    تو این روش که به نوعی خواب مصنوعیه فرد در حالیکه مغزش رو از هر فکر و خیالی ازاد میگذاره میتونه به سفرهای دور و دراز گذشته بره و چیزهایی رو که روح تجربه کرده با جزئیات بگه.
    هنوز نتونستم به طور کلی اون رو ثابت بکنیم و شاید سالها آزمایش و تحقیق لازم باشه ، اما کسایی که از این روش استفاده کردن ، چیزهای جالبی رو برای من تعریف میکنند و من هم طی این آزمایش همه گفته هاشون رو ضبط میکنم و در اختیار خودشون میگذارم.
    باور نمیکنی اما، چند نفر بیماری که من تا حالا داشتم و این روش رو تست کردند، وقتی با صدا و یا تصویر ضبط شده خودشون مواجه میشن و حرفهای خودشون رو میشنون چه حال خوبی پیدا میکنند .
    حالا اگه تو هم بخوای میتونیم کمی تو گذشته ات کند و کاو کنیم و ببینیم چرا تو در برابر این زن دچار نوعی فلج رفتاری میشی و عکس العملهات تحت تأثیر اون قرار میگیره ، اصلا ببینیم چه چیزی تو چشمهای این زن هست که تو رو به قول خودت مسخ میکنه.
    شاید بعدا بشه که این آزمایش رو بروی اون زن هم انجام بدیم.
    با حرفهای حمید ، حسابی وسوسه شده بودم ، که این سفر رو تجربه کنم ، اما کمی هم ترسیده بودم ، یعنی تمام فکرم مشغول این بود که چه ماجراهایی رو ممکنه بدون اینکه بخوام به زبون بیارم و چه رازهای مگویی ممکنه ، با این کار برملا بشه ، سوالات زیادی با حرفهاش تو ذهنم نقش بسته بود ، به همین دلیل بهش گفتم :
    -یعنی هر اتفاقی که تو زندگی من افتاده رومن ناخواسته به زبون میارم؟
    -میتونه اینطور باشه ، اما ما دنبال چیز خاصی از زندگی تو هستیم ، ضمن اینکه این موضوع فقط به زندگی فعلی تو محدود نمیشه!
    -حمید تو رو خدا گیجم نکن ، من به حد کافی از این ماجرا کلافه شده ام.
    خنده ای کرد و گفت :
    -راستی اسم این خانم زیبا که حتی با اینکه سنی هم ازش گذشته ، موفق شده هوش و حواس رفیق ما رو ببره چی هست؟
    -اسمش؟ راستش اسمش رو نمیدونم؟ یعنی هیچی ازش نمیدوم ، فقط یه آدرس ازش دارم ، همین!

-عجب ، پس خیلی جدی نگیرش ، بنظرم بهتره بی خیالش بشی ، نهایتش چند روزی ذهنت رو درگیر میکنه و بعد هم مشکلات زندگیت دوباره برت میگردونه به حال هوای قبلیت ، برو به کارهات برس ، بذار منم به مریضای واقعیم برسم ، ضمناً قرصهای کمرت رو فراموش نکن و دکتر جلالی رو هم ببین.
-اعصابم از دستش خرد شده بود ، فکر کردم شاید از متدهای درمانش باشه ، که با کم جلوه دادن اهمیت موضوعی که من باهاش درگیر شدم ، بدنبال برگردوندن آرامش به ذهنم باشه ، اما موضوعی که درباره اش تحقیق میکرد ، به شدت قلقلکم میداد که بخوام حداقل برای یکبار هم که شده امتحانش کنم.
بدون اینکه حرفی بزنم ، از روی صندلی بلند شدم و کتم رو پوشیدم و باهاش دست دادم و خداحافظی کردم ، وارد سالن که شدم اثری از منشیش نبود که باهاش خداحافظی کنم ، اما صدای بهم خوردن ظروف از آبدارخونه اش میومد و حدس زدم که داره برای حمید چایی آماده میکنه و بدون اینکه توقف کنم ، با سرعت از دفتر بیرون رفتم .
با دیدن چراغ چشمک زن آسانسور یاد تعمیرکارها افتادم و نگاهی به راه پله طولانی کردم و ناچار دوباره پیاده به سمت راه پله راه افتادم .
اما تو آخرین پاگرد یادم افتاد که گوشیم رو توی دفترحمید جا گذاشتم ، دوباره بخاطر حواس پرتیم از دست خودم عصبانی شدم و در حالیکه به نفس نفس افتاده بودم ، مسیر رو تا دفترش برگشتم.
وقتی وارد سالن شدم ، بازم اثری از پانته آ نبود ، به آرومی به سمت درب اتاق حمید که روکش چرم ضخیمی داشت و نیمه باز بود رفتم . دست به دستگیره درب که بردم صدای حمید رو شنیدم که با غیض میگفت:
-نوشین مگه نگفتم حواست به قرصهای شاهرخ باشه؟ میخوای دوباره همه چیز رو بهم بریزه؟ تو نمیفهمی که اگه تو خوردن این قرصها تأخیر بیفته ، زندگی این بنده خدا تباه میشه؟ حواست رو جمع کن ، اگه زندگیت رو دوست داری و اگه واقعاً میخوای حال شاهرخ خوب باشه ، حواست به داروهاش باشه ، ضمناً نگذار اینقدر تنها رانندگی کنه ، چرا نمیفهمی که اون مثل سابق نمیتونه به تنهایی کارهاش رو انجام بده؟! و چند لحظه بعد گوشی رو گذاشت وزیر لب گفت مرتیکه ابله ، با اون زن احمقش ، آخرش گند میزنه به زندگی خودشون…
داشتم دیوونه میشدم ، دودل بودم که برم داخل یا نه ، آخه اونا داشتن در مورد زندگی من و خودم حرف میزدن و بنظر میرسید چیزهایی هست که من ازشون بی خبر بودم ، قرصهای من که چیز خاصی نبودن ، دو سه مدل قرص ساده برای درد کمر که تازه یکیشون تقویتی بود دیگه جای نگرانی نداشت ، همشون هم تو یه ظرف مخصوص سه تیکه کوچیک بود که همیشه تو سامسونتم میگذاشتم و نوشین خودش همیشه پرش میکرد!
اما… آه اصلا حواسم نبود که نوشین خودش همیشه قرصهام رو تهیه میکرد و توی جعبه میگذاشت !
بلافاصله یادم افتاد که من خیلی وقته که رانندگی نمیکنم و این دو روزه رو خودم به راننده ام مرخصی دادم ، تو یک آن تصاویری نامفهوم از چیزهایی که به نظر به زندگی من مربوط بود جلوی چشمم ردیف شد.
حالم داشت بد میشد ، همه چیز زندگیم داشت قاطی میشد ، برای چند لحظه هرچی فکر میکردم ، مسیری که باید از دفتر حمید به شرکت خودمون منتهی میشد رو بخاطر نمیاوردم . ترس برم داشته بود و عرق سرد کرده بودم که صدای حمید رو شنیدم که رو به پانته آ گفت :
-راستی خانم محقق کی نوبت دارن؟
-شراره خانم دخترشون از صبح تا حالا چندبار تماس گرفتند و گفتند که از آخرین هیپنوتیزم ،حال مادرشون خوب نیست و چندباری رفتار مادرشون غیر قابل کنترل بوده .
-چیز مهمی نباید باشه ، سفارش میکردی داروهاش رو سر ساعت مصرف کنه.
-اما خواهش داشتن اگه ممکنه بهمراه دکتر جلالی تشریف ببرید منزلشون.

  • باشه ، جلالی که تا ظهر دانشگاه ست ، باهاش برای عصر هماهنگ کن تا بریم سراغ این پیرزن بیچاره ، آزمایشها روی اون خیلی خوب جواب داده ، باید ادامه بدیم ، نتیجه تحقیقات ما ، خیلی به حضورش بستگی داره. کسی دیگه رو نوبت ندادی؟
    -چرا آقای پورمحسن قراره که بیان ، گفتم قبل از ظهر اینجا باشن.
    -پانی اصلاً حوصله اش رو ندارم ، بیشتر به خودت نیاز دارم ، امروز تو باید دکترم باشی ، این پسره احمق شاهرخ هم ذهنم رو بهم ریخت ، باید آرومش کنی، برو به پورمحسن زنگ بزن و قرار رو کنسل کن خودتم زود بیا اینجا!
    تا این حرف رو حمید زد ، دستگیره درب رو ول کردم به سمت درب خروجی راه افتادم ، اما از شانس بدم صدای درب بلند شد و من خودم رو انداختم توی آبدارخونه و پشت دربش قایم شدم.
    خانم پیری که بنظر بیمار دکتر بود وارد شده بود ، با پانته آ چند کلمه ای در خصوص مشکلش حرف زد و با کلی منت که پانته آ بخاطر شلوغ بودن سر دکتر و وقت نداشتنتش رو سر پیرزن گذاشت ، بالاخره موفق شد برای ماه دیگه نوبت بگیره و از دفتر خارج شد.
    از اون طرف پانته آ به پورمحسن زنگ زد و با کلی عذرخواهی قرار رو کنسل کرد و در حالیکه درب مطب رو میبست و تابلوی بسته است رو پشت درب مینداخت مانتوش رو از تنش در اورد .و چراغهای سالن رو خاموش کرد و وارد اتاق حمید شد.
    از فکر اینکه چه اتفاقی بین اون دوتا قرار بود بیفته ، هیجان عجیبی به من دست داده بود ، تازه داشتم به رابطه عاشقانه حمید و پانته آ پی میبردم و دلم نمیخواست تا ابد به این سادگی و حماقت من تو دلشون بخندند.
    اولش جرأت نمیکردم از آبدارخونه بیرون بیام ، اما وسوسه اینکه اونها مشغول چه کاری هستند ، باعث شد وارد سالن بشم و خودم رو دوباره به درب اتاق نزدیک کنم.
    درب چرمی نیمه باز بود و نور اتاق کم رمق تر از قبل ، حمید شومینه رو زیاد کرده بود و خودش پشت به شعله های شومینه و رو به پانته آ که حالا بنظر میومد چیزی تنش نیست و به مبل چرمی حالت دار تکیه داده بود ، ایستاده بود.
    موهای بلند و موج دار پانته ا که از پشت سرش آویزون بودن تو سایه روشنی که با نور شومینه نقش بسته بود و برجستگیهای اندام خوشفرمش و حالت مبلی که بهش تکیه داده بود ، انگار تکه ای از یک مجسمه یونانی و افسانه ای بود.
    حمید با قدمهاش شمرده به سمتش اومد و لبهاش رو به گردن دخترک رسوند ، همزمان با این حرکت ، آه از لبهای دخترک بلند شد .
    دست راستش رو به کمر حمید قلاب کرد و پای راستش ، که کفشهای پاشنه بلند مشکیش، زیبا و تحریک آمیزش میکرد رو به بالا اورد و به دست مردی سپرد که بنظر تشنه لمس و آغوشش بود.
    حمید با دستش ساق پای پانته آ را گرفته بود و با دست دیگه اش تکیه گاهی برای گردن باریک و ظریف دخترک ایجاد کرده بود.
    از هیجان زیاد صدام در نمیومد و نفسم تو سینه حبس شده بود ، پیشونیم خیس عرق بود قلبم از شدت هیجان داشت از سینه ام بیرون میزد.
    پانته ا پشت به حمید کرد و ، باسنش رو بالا داد ، و اینبار بعد از سینه ها و گردنش نوبت لیسیده شدن بهشتش بود ، حس شهوت زیادی تمام وجودم رو گرفته بود ، همیشه از پانته آ خوشم میومد ، اما نه برای اینکه باهاش سکس داشته باشم ! نه،هرگز!
    علاقه مندی من به این زن فقط به دلیل جذبه رفتارش و احترام متقابل بود و اون هم تنها به خاطر استقامت و تحملش در برابر مشکلاتی که بنظرم به تنهایی تو جامعه باهاش مواجه بود
    اما حالا که عشوه های زنانه اش رو در برابر مرد دیگه ای ، در یکی از خصوصیترین لحظات زندگیش میدیدم ، هم بیشتر ازش خوشم میومد و هم ازش نفرت زده میشدم.
    به یک نوعی اون جذبه زنانه اش انگار در برابر چشمهام از بین میرفت و بیشتر حریص میشدم که شاید بخوام منم باهاش چنین لحظاتی رو تجربه کنم.
    با ورود الت حمید به بهشت پانته آ ، صدای ناله های هردوشون آروم اروم به بالا میرفت.
    من که از شدت هیجان ضعف کرده بودم ، احساس تهوع بهم دست داده بود ، حرارت و دمای اتاق زیاد شده بود و بوی شهوت و سکس همه فضا رو گرفته بود ، دستهای حمید که روی سینه ها و سر و گردن پانته آ حرکت میکرد ، و ضرباتی که میزد انگار حال منو خرابتر میکرد ، سرم گیج میرفت و صدای ناله های شهوت انگیز پانته آ و تصویر عقب و جلو رفتنش زیر ضربات سنگین و بی وقفه حمید توی ذهنم و جلوی چشمهام میپیچید و تکرار میشد.
    بی رمق به سمت درب خروجی رفتم و بهش آویزون شدم ، هرچقدر تلاش میکردم ، توان باز کردن درب رو نداشتم ، دیگه نمی تونستم تحمل کنم ، صدای ناله پانته آ شاید ده برابر بیشتر از چیزی که واقعیت داشت ، توی سر من میپیچید ، تو آخرین لحظه در حالیکه خودم رو از درب اصلی ساختمون به راه پله پرتاب میکردم ، تمام محتوای معده ام روی سنگهای راه پله خالی شد و چهار دست و پا تا انتهای پله ها سر خوردم .
    با افتادن من چندتا از ساکنین ساختمون به بیرون اومدن ، اما با تمام دردی که داشتم ، خودم رو بلند کردم و مثل دیوونه ها دویدم و خودم رو به ماشینم رسوندم .
    مثل روانی ها داشتم رانندگی میکردم .
    حالم به شدت بد شده بود ، به دلیل اینکه همسرم و بهترین دوستم ، واقعیت هایی رو ازم پنهان کرده بودند و با کارهاشون بهم نشون داده بودند که حتی براشون پشیزی ارزش نداشتم.
    اونا با اینکه حال نامساعد من رو میدیدند ، کارهای شخصی خودشون رو تو اولویت قرار داده بودند و کوچکترین اهمیتی به حال و روز خراب من نداده بودند.
    در حالیکه صورتم خیس از اشک بی وفایی عزیزترین آدمهای زندگیم بود ، خودم رو تو یکی از فرعی های خیابون استقلال و جلوی خونه اون خانم مسن دیدم.
    شگفت زده از این اتفاق ، وقتی که متوجه شدم ضمیر ناخودآگاهم منو به اینجا کشونده ، دیگه هق هق گریه ام امونم رو برید ، مطمئن بودم این حس دست من نیست و کسی داره منو به این سمت و سو میکشه ، اتفاقات ترسناکی انگار تو راه بود و باید با واقعیت های بیشتری روبرو میشدم.
    تمام تنم درد میکرد و سرم شکسته بود ، لبم با برخورد به لبه سنگهای راه پله مجتمع پاره شده بود و طعم دهنم شور و آلوده به خون بود ، اما با اینحال تمام دردهام در برابر زجری که روحم میکشید به هیچ عنوان قابل مقایسه نبود.

سرم رو بروی فرمون گذاشته بودم و با خودم ناله میکردم که این میون صدای آمبولانس اورژانس شنیده شد .
با شنیدن صدا ، سرم رو بلند کردم و دیدم که درب خونه باز شد و شراره بهمراه همون مرد اخمالو و دو نفر دیگه که بنظر خدمتکار میرسیدند ، مادرش رو که روی ویلچر نشسته بود و در حال ناله و تقلا برای رها شدن از دست اونها بود، به آمبولانس منتقل کردند.
از ماشین پیاده شدم و راه افتادم ، خاک آلود و زخمی و کثیف با دهنی که از تعجب باز مونده بود به سمتشون می رفتم .
شراره به محض دیدن من شروع به فحاشی کرد و فریاد میکشید :
-از مادر من دورشو کثافت ، چی از جون این زن میخوای که هر روز جلوش سبز میشی ، برو گمشو و گورت رو گم کن.
اما چیزی منو به جلو هل میداد وباعث میشد در برابر حرفهای رکیکی که میزد ، حتی نگاهش هم نکنم .
چشمم به دنبال اون خانم مسن بود که تو آخرین لحظه دوباره نگاهمون با هم تلاقی پیدا کرد و تو اون همه صدای فریادی که با صدای شراره تو گوشم پیچیده میشد و مقاومت دستهای تنومند مردهایی که به عقب هلم میدادند، تونستم لبهای ظریف اون خانم رو ببینم که اسم من رو تکرار کرد و در نهایت درب آمبولانسی که بسته شد و حرکت کرد.
برای چند لحظه صورت خدمتکارها فقط جلوی چشمم بود و لبهای مرد اخمو که داشت کلماتی رو زیر سیبیهای بلندش فریاد میکرد ، اما من دیگه هیچ صدایی رو نمیشنیدم و توانی هم برای مقابله با اون سه نفر نداشتم .
وقتی که با زور دستهای خدمتکارها و اون مرد بداخلاق بزور روی زمین نشستم ، دوباره گریه ام شروع شد ، توان حرف زدن نداشتم ، تنها کاری که ازم برمیومد این بود که برای بدبختی خودم زار بزنم ، برای ندونستن های خودم گریه کنم و تمامش رو با ادای کلماتی که خودم هم معنیش رو نمیفهمیدم با تمام زوری که داشتم ضجه کنم و به لب بیارم.
هنوز دقایقی از رفتن اونها نگذشته بودکه متوجه شدم ، نوشین و حمید هر دو زیر بغلهام رو گرفتند و کمکم میکردند تا لاشه بی حال خودم رو روی صندلی عقب جا بدم
از پنجره ماشین رقص شاخه های درخت ها رو میدیدم، مشخص بود که باد شدیدی گرفته و هوا رو به ابری شدن گذاشته بود ، از پشت صندلی راننده صدای پانته آ رو شنیدم که از حمید آدرس بیمارستان رو میپرسید و دستهای نوشین رو حس میکردم که مشغول نوازش گونه های خیس من بود…

ادامه…

نوشته: اساطیر


👍 41
👎 5
11596 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

567521
2016-12-05 20:11:00 +0330 +0330

چه کلاف سر در گمی شده ماجرااا…دوس داشتم ، منتظر ادامش هستم…ممنون از اساطیر عزیز. ?

2 ❤️

567563
2016-12-06 07:17:31 +0330 +0330

الان خوندم
بازم مثل همیشه عالی بودی مرسی

1 ❤️

567575
2016-12-06 09:57:42 +0330 +0330

عاااالي بوداساطير

1 ❤️

567586
2016-12-06 12:04:40 +0330 +0330

بی نظیر بود … اما یه جا نوشتی که اصلا این ازمایش رو روی این خانم انجام بدیم ببینیم چه چیزی توو چشمای این خانم هست که تورو مسخ میکنه و… اینجا شاهرخ اصلا توضیحی به حمید نداده بود از این خانم مسن… حتی گفته بود که اسمش هم نمیدونه… فقط یه مکالمه کوتاه پشت تل داشتن باهم… (؟؟؟؟؟؟؟؟)

1 ❤️

567620
2016-12-06 20:09:07 +0330 +0330

بسیار خب… بنده به اون قسمت دقت نکرده بودم عذر بندرو بپذیر… عالی و بی نقض موفق و پیروز باشید منتظر ادامه داستان پیچیده و زیبای شما هستم…

1 ❤️

567651
2016-12-06 22:33:37 +0330 +0330

همچنان عالی. مشخصه که اهل مطالعه هستی و ضمنا یه نویسنده آماتور نیستی و فقط هم برای دل خودت نمی نویسی. این خوبه که خودت را به اجتماع معرفی می کنی. اما خیلی زود دست شاهرخ را رو کردی. آدم فکر میکنه شیزوفرنی داره. پرداختن به جزئیات درون اتاقت منو یاد امیل زولا میندازه اما اون بلانسبت دیوث! حتی میخ های داخل میز صندلی و در و پنجره ها را هم با ذکر شجره نامه معرفی می کرد! به نظر میاد داستانت را روی اسکلت یه قصه دیگه بنا کردی که البته چیزی از ارزش کارت و انشا و املای فوق العادت کم نمیکنه. پایان قصه ات هرچی که هست امیدوارم شاهرخ سوسک نشه و نره روی سقف راه بره. لطفا اینجوری برامون مسخش نکن. امید دارم که پایانت به تلخی زهر مار ناگ باشه. استعدادش را داری. فقط برای پایان دادن به قصت عجله نکن. بقیه شخصیت ها را هم وارد این معما بکن. مثلا من استاد نویسندگی هستم الان!

1 ❤️

567693
2016-12-07 03:56:57 +0330 +0330

تو کیستی که من اینگونه بی تو بیتابم
شب از هجوم خیالت ،نمیبرد خوابم
=========
ماه زیبای من
مهم نیست دور باشی یا که نزدیک
از روبرویم بیایی یا ز من روی گردانی
ماه را از هر طرف که ببینی ماه است
=========
اساطیر عزیزم
درووودهــــــا
همچنان دلنشین و خواندنی

                 ......ممنونم 
1 ❤️

567735
2016-12-07 14:47:18 +0330 +0330

اساطیر عزیز، بهت تبریک میگم ، این داستان واقعا موضوع سختی داره و پرداختن به چنین موضوعی کار هرکسی نیست.
منتظر ادامه داستانت هستم.
خسته نباشی…

1 ❤️

567820
2016-12-08 03:58:51 +0330 +0330

واقعا عالي دست شما درد نكنه من عاشق همچين داستانهام، بيصبرانه منتظر قسمت بعدي هستم

1 ❤️

568147
2016-12-10 08:00:02 +0330 +0330

و باز هم توهمی دیگر از اساطیر…

مگه‌ ولت نکرده بود ، با خودت چند چندی؟!
سومین دیسلایک با افتخار تقدیم شد…

0 ❤️

568310
2016-12-11 12:00:22 +0330 +0330
NA

وای عالی عالی عالی
بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم لطفا زودتر بنویس

1 ❤️

569987
2016-12-23 23:53:44 +0330 +0330

اساطیر عزیز بعد مدتها برگشتم سایت و خیلی حس خوبی داشت که دیدم هنوز برقراری البته این کاربری رو تازه فعال کردم
عاشق نجابت نوشته هاتم
یکم از الزایمر داستانت به ما هم سرایت کرد :دی
مثل همیشه شاکیم از توضیحات غیر ضروری که البته این ایراد نیست و همیشه هم میگم فقط مناسب اینجا نیست و اینجا دوست دارم همه چی رو اصل داستان زوم بشه
لایک کردنش هم باعث افتخاره

1 ❤️