اپیزود دوم – بحران واقعیت
کدام شخصیتم ؟ عشق سالهای وبا! نگاه مات ، به تقویم آخرین رویا!
کدام شخصیتم ؟ بوسه ایی نمک به حرام! / وداع قابل حدس دو لب ، پس از دو سلام
تو کیستی که محال از تو شکل می بندد/سوال پشت سوال از تو شکل می بندد
تو کیستی که هوا را گرفته ایی از من/خودم که هیچ ، خدا را گرفته ایی از من
من و تو تلخ ترین جای داستان همیم/موازیان به ناچاری جهان همیم
فرود آمده از باغ های هذیانیم/من و تو حاصل گل بازی خدایانیم…
داستان در مورد مردی سی و چند ساله ، به نام شاهرخ مهرآیین است که در یکی از معمولی ترین روزهای زندگی خود با عجیبترین ماجرای عمرش مواجه شده و در برابر باجه خودپرداز بانک، با زنی روبرو میشود که بنظر میرسد از بیماری زوال عقل یا آلزایمر رنج میبرد ، این زن که ادعاهای عجیبی در خصوص روابطی عاشقانه با شاهرخ دارد ، ذهن شاهرخ را به شدت دچار چالش کرده است و او برای حل این مشکل دست به دامن دوست قدیمی اش میشود …
و حالا ادامه ماجرا…
-سلام ، چطوری شاهرخ ؟
-سلام ، حمید جان ، خرابم ، خراب به معنای واقعی!
-چی شده عزیز؟ نوشین که خوبه؟ تعریف کن ببینم چه خبره؟
-نه نگران نوشین نباش اون خوبه ، سرگرم کارهای خونه اس ، خودم خرابم ، حمید باید ببینمت !
-بله دیگه ، سرخوشیت برای سایرین هستش و وقتی حالت خرابه میخوای ما رو ببینی!
-یعنی خاک بر سر اون دانشگاهی که به تو دکترای روانشناسی داده ! من میگم حالم خوب نیست ، تو به من تیکه میندازی؟
-شوخی کردم دیوونه ، راست راستی انگار حالت خوب نیستا…
-آره واقعا خوب نیست ، کجایی حمید؟
-دارم میرم مطب.
-خوب منم میام اونجا.
-باشه میبینمت.
-خداحافظ
تلفن رو قطع کردم و به سمت ماشین راه افتادم ، سرمای بیرون و یخزدگی درون تن من با حرارت بخاری داغ ماشین هماهنگ نبود ، اما اینبار کاملا مطبوع بود و بهش احتیاج داشتم.
سرانگشتهام رو جلوی دریچه بخاری گرفتم و چشمهام رو بستم ، باید به خودم مسلط میشدم ، نباید جلوی کسی که بنظر میرسید دچار بیماری هست احساساتی میشدم.نفسی عمیق کشیدم و هوای بلاتکیلف ماشین رو به ریه هام فرستادم .
هنوز راه نیفتاده بودم که دوباره تلفنم زنگ خورد و اسم “جباری_تصادف پراید” روی صفحه گوشی نقش بست .
حوصله اش رو نداشتم ، اما مجبور بودم جوابش رو بدم ، برای همین با اکراه تماس رو جواب دادم :
-بله؟
-سلام مهندس ، خوبین؟
-ممنونم ، شما خوبی؟ ماشین روبراه شد؟
-بله بهتر از روز اول
-خداروشکر
-مهندس کی بیام دفتر شما؟
-طرفهای ظهر بیا .
-جسارتاً پول آماده است؟
-مشکلی نیست ، تشریف بیار ، درستش میکنیم.
-دست شما درد نکنه ، مزاحم نباشم ، خداحافظ
-خواهش میکنم ، خداحافظ
تماس رو قطع کردم و صدای پخش رو زیاد کردم ، سالار عقیلی با حال خاصی میخوند:
ای خدای بی نصیبان ، طاقتم ده ، قبله گاه ما غریبان، طاقتم ده
ساغرم شکست ای ساقی ، رفته ام ز دست ای ساقی…
وارد ساختمون مجتمع پزشکی که شدم دیدم دونفر که لباس تعمیرکار به تن داشتند ، با اسانسور مشغول بودند و دستگاه کار نمیکرد ، زیر لب غرولندی کردم و تا طبقه چهارم رو سعی کردم با سرعت طی کنم
وارد دفتر حمید که شدم داشتم نفس نفس میزدم، با ورود من ، پانته آ ، منشی مهربون حمید که همیشه برخورد و لباس پوشیدنش رو تحسین میکردم ، جلوی پام بلند شد .
پس از خوش بش کوتاهی که باهاش کردم و لیوان ابی که به دستم داد، به سمت اتاق حمید راهنمایی شدم .
به ساعتم نگاه کردم ، ساعت ده بود و حمید هنوز به مطب نرسیده بود .
تو دلم کمی بهش حسودیم شد ، البته خود من هم از نظر ساعت رفت و آمد به دفتر کارم خیلی تو تنگنا نبودم ، اما خوب ، خیلی هم نمی شد نامنظم رفتار کرد و بالاخره یکی از اصول کارمند بودن نظم و انضباطش بود که تو دفتر حمید فقط بخاطر حضور منشیش این نظم حاکم بود.
پانته آ در عین زیبایی و وقار ، رفتارش کاملا به عنوان یک خانم تو اون دفتر کاری گویای نظم و دقت و کدبانوگری بود که فقط از یک زن میشد انتظار داشت .
برام جالب بود که تونسته پیش حمید این چندسال رو دوام بیاره و با حقوق نه چندان زیادی که بهش پرداخت میشد، با اخلاق دیوونه وار حمید کنار بیاد و مثل یه نفر دوم همه کارهاش رو براش هماهنگ کنه .
متعجب بودم که چرا حمید که خانمش رو تو حادثه هواپیمایی از دست داده بود ، هیچوقت از قصد ازدواج و یا هوس داشتن این خانم زیبا و متین چیزی به من نگفته بود.
روی صندلی انتظار نشستم و منتظر شدم تا آقای دکتر تشریف بیارند.
نگاهی به دورتادور اتاق انداختم ، بیشتر به اتاق ریلکس و مطالعه شباهت داشت تا مطب دکتر .
میز چوبی تیره ای که شیشه روش به شدت برق میزد وصندلی بزرگ مشکی رنگ، پشت میز خودنمایی میکردند .
در کنار اینها، نور ملایمی محیط اتاق رو به طرز دلپذیری روشن میکرد.
هوای اتاق رو که نفس میکشیدی ، عطر خوشبوی گل مریم به مشام میرسید و بهمراه گرمای مطبوعی که در اتاق حاکم بود ، آرامش خاصی رو برای هر مراجعه کننده ای تداعی میکرد.
گوشه اتاق ، کنار پنجره بزرگی که با پرده های کرکره ای پوشیده شده بود ، صندلی چرمی بزرگی بود که خیلی راحت میشد بخاطر حالت آیرودینامیکش روش دراز کشید و پاها رو به سمت شومینه گازی که به سبک کلاسیک تزیین شده بود ، دراز کرد.
یه لحظه از فکرم گذشت که حمید ناقلا ، چه کارهایی که نمیتونه تو این اتاق انجام بده و ناخودآگاه یاد منشی زیباش افتادم و البته چند لحظه بعد بخاطر این فکر پلیدی که تو سرم در مورد اون دو نفر خطور کرد، لبخند تلخی زدم.
چند لحظه بعد حمید بهمراه پانته آ که یکی دوتا پرونده تو دستش بود و داشت توضیحاتی به حمید میداد ، بهمراه هم وارد اتاق شدند و پانته آ ، بلافاصله به سمت شومینه رفت و حرارتش رو کمتر کرد و بعد هم لبخند قشنگی به من زد و پاسخش رو متقابلاً از لبهای من گرفت و از دفتر دکتر خارج شد.
حمید رو سالها بود که میشناختم ، اولین بار تو فرودگاه شهید بهشتی وقتی که بهمون گفتند که پرواز اصفهان -استانبول تأخیر داره ، با غرولند من و خنده تلخ اون که همزمان بود با هم آشنا شدیم.
بعد از سوار شدن به هواپیما ، صندلیهامون کنار هم بود و اینقدر گرم صحبت شدیم که هر دو گذشت زمان رو متوجه نشدیم ، جالب بود که هر دو هتل گلدن هیل که تو منطقه ارومی از شهر بود رو انتخاب کرده بودیم و هر دو همون شب اول اقامت تو هتل ، بخاطر سرو صدای ناشی از تعمیرات مترو به حالت اعتراض به پذیرش هتل رفتیم تا اتاقهامون رو تعویض کنند.
این شباهتهای رفتاری تا حد زیادی در همه علایق ما وجود داشت ، بطوریکه گاهی به شوخی به هم میگفتیم ، مطمئنی تو سر راهی نبودی ؟
حمید که کیفش رو باز کرده بود و داشت شارژر موبایلش رو از کیفش خارج می کرد ، عینک مطالعه اش رو از روی میز برداشت و سرش رو به خوندن پرونده ای گرم کرد.
سرفه کوتاهی کردم تا متوجه حضور من بشه ، نگاهی بهم انداخت و گفت :
-به آقای مهرآیین ، خیلی خوش اومدید.
از لحن صدا و جدی بودنش خنده ام گرفت و گفتم
-ممنونم آقای دکتر ، شما خوبید؟
-منکه خوبم ، خدا رو شکر .بیا بشین ، بیا بشین رو این صندلی تا ببینم باز چی شده که تو رو ریخته بهم.
با تردید، موبایلم رو که قبلاً خاموشش کرده بودم بروی میز شیشه ای که جلوی روم بود گذاشتم و به سمت صندلی چرمی که مخصوص بیمارهاش بود رفتم و روی اون نشستم ، بنظرم یادش رفته بود که در مورد چی باهاش مکالمه کرده بودم ، اما باز به احترامش روی صندلی نشستم و به شعله آبی و قرمز شومینه چشم دوختم.
حمید سرش هنوز گرم مطالعه پرونده ای بود ، با خودم فکر کردم که احتمالاً رساله یکی از شاگردهاشه که اینطور داره با دقت مطالعه اش میکنه.
کمی بعد صندلی چوبی کنار من گذاشت و نفس عمیقی کشید و گفت :
حمید دستش رو زیر چونه اش گرفت و خیلی آروم به عقب تکیه داد و گفت:
-شاهرخ قرص هات رو میخوری؟
-بله ، البته نه سروقت ، هروقت حس کنم که درد کمرم بیشتر شده ، میخورم .
-عزیزمن ، اون قرصها که نقل ونبات نیست که تو هروقت هوس کنی بخوای میل کنی ، باید سروقت مصرف بشه.
-این چه ربطی به حرفهای من داره ، من دارم ، در مورد یه کسی حرف میزنم که دچار بیماری زوال مغز شده و تو این مدت ، اصرار داره که منو میشناسه و حالا تو داری درباره کمر درد من حرف میزنی؟
حمید از روی صندلی بلند شد و به سمت میزش رفت ، خم شد و توی پرونده آبی رنگ چیزی رو یادداشت کرد و بعد دوباره سرش رو بالا گرفت و گفت :
-خیلی خوب ، دیگه در موردش حرف نمیزنم جدیدا دکتر جلالی رو دیدی؟
-نه ، یادم نیست ، فکر کنم باهاش قرار داشتم اما نرفتم.
یکهو جدی شد و با صدای بلند گفت:
-خیلی کار بدی میکنی که پیشش نمیری ، اون بخاطر خواهش من حاضر شده بود تو رو ببینه !
بعد که نگاهش به چشمهای ترس زده من مواجه شد ، لحن صداش رو پایین تر آورد و مهربون تر شد و گفت:
-عجب ، پس خیلی جدی نگیرش ، بنظرم بهتره بی خیالش بشی ، نهایتش چند روزی ذهنت رو درگیر میکنه و بعد هم مشکلات زندگیت دوباره برت میگردونه به حال هوای قبلیت ، برو به کارهات برس ، بذار منم به مریضای واقعیم برسم ، ضمناً قرصهای کمرت رو فراموش نکن و دکتر جلالی رو هم ببین.
-اعصابم از دستش خرد شده بود ، فکر کردم شاید از متدهای درمانش باشه ، که با کم جلوه دادن اهمیت موضوعی که من باهاش درگیر شدم ، بدنبال برگردوندن آرامش به ذهنم باشه ، اما موضوعی که درباره اش تحقیق میکرد ، به شدت قلقلکم میداد که بخوام حداقل برای یکبار هم که شده امتحانش کنم.
بدون اینکه حرفی بزنم ، از روی صندلی بلند شدم و کتم رو پوشیدم و باهاش دست دادم و خداحافظی کردم ، وارد سالن که شدم اثری از منشیش نبود که باهاش خداحافظی کنم ، اما صدای بهم خوردن ظروف از آبدارخونه اش میومد و حدس زدم که داره برای حمید چایی آماده میکنه و بدون اینکه توقف کنم ، با سرعت از دفتر بیرون رفتم .
با دیدن چراغ چشمک زن آسانسور یاد تعمیرکارها افتادم و نگاهی به راه پله طولانی کردم و ناچار دوباره پیاده به سمت راه پله راه افتادم .
اما تو آخرین پاگرد یادم افتاد که گوشیم رو توی دفترحمید جا گذاشتم ، دوباره بخاطر حواس پرتیم از دست خودم عصبانی شدم و در حالیکه به نفس نفس افتاده بودم ، مسیر رو تا دفترش برگشتم.
وقتی وارد سالن شدم ، بازم اثری از پانته آ نبود ، به آرومی به سمت درب اتاق حمید که روکش چرم ضخیمی داشت و نیمه باز بود رفتم . دست به دستگیره درب که بردم صدای حمید رو شنیدم که با غیض میگفت:
-نوشین مگه نگفتم حواست به قرصهای شاهرخ باشه؟ میخوای دوباره همه چیز رو بهم بریزه؟ تو نمیفهمی که اگه تو خوردن این قرصها تأخیر بیفته ، زندگی این بنده خدا تباه میشه؟ حواست رو جمع کن ، اگه زندگیت رو دوست داری و اگه واقعاً میخوای حال شاهرخ خوب باشه ، حواست به داروهاش باشه ، ضمناً نگذار اینقدر تنها رانندگی کنه ، چرا نمیفهمی که اون مثل سابق نمیتونه به تنهایی کارهاش رو انجام بده؟! و چند لحظه بعد گوشی رو گذاشت وزیر لب گفت مرتیکه ابله ، با اون زن احمقش ، آخرش گند میزنه به زندگی خودشون…
داشتم دیوونه میشدم ، دودل بودم که برم داخل یا نه ، آخه اونا داشتن در مورد زندگی من و خودم حرف میزدن و بنظر میرسید چیزهایی هست که من ازشون بی خبر بودم ، قرصهای من که چیز خاصی نبودن ، دو سه مدل قرص ساده برای درد کمر که تازه یکیشون تقویتی بود دیگه جای نگرانی نداشت ، همشون هم تو یه ظرف مخصوص سه تیکه کوچیک بود که همیشه تو سامسونتم میگذاشتم و نوشین خودش همیشه پرش میکرد!
اما… آه اصلا حواسم نبود که نوشین خودش همیشه قرصهام رو تهیه میکرد و توی جعبه میگذاشت !
بلافاصله یادم افتاد که من خیلی وقته که رانندگی نمیکنم و این دو روزه رو خودم به راننده ام مرخصی دادم ، تو یک آن تصاویری نامفهوم از چیزهایی که به نظر به زندگی من مربوط بود جلوی چشمم ردیف شد.
حالم داشت بد میشد ، همه چیز زندگیم داشت قاطی میشد ، برای چند لحظه هرچی فکر میکردم ، مسیری که باید از دفتر حمید به شرکت خودمون منتهی میشد رو بخاطر نمیاوردم . ترس برم داشته بود و عرق سرد کرده بودم که صدای حمید رو شنیدم که رو به پانته آ گفت :
-راستی خانم محقق کی نوبت دارن؟
-شراره خانم دخترشون از صبح تا حالا چندبار تماس گرفتند و گفتند که از آخرین هیپنوتیزم ،حال مادرشون خوب نیست و چندباری رفتار مادرشون غیر قابل کنترل بوده .
-چیز مهمی نباید باشه ، سفارش میکردی داروهاش رو سر ساعت مصرف کنه.
-اما خواهش داشتن اگه ممکنه بهمراه دکتر جلالی تشریف ببرید منزلشون.
سرم رو بروی فرمون گذاشته بودم و با خودم ناله میکردم که این میون صدای آمبولانس اورژانس شنیده شد .
با شنیدن صدا ، سرم رو بلند کردم و دیدم که درب خونه باز شد و شراره بهمراه همون مرد اخمالو و دو نفر دیگه که بنظر خدمتکار میرسیدند ، مادرش رو که روی ویلچر نشسته بود و در حال ناله و تقلا برای رها شدن از دست اونها بود، به آمبولانس منتقل کردند.
از ماشین پیاده شدم و راه افتادم ، خاک آلود و زخمی و کثیف با دهنی که از تعجب باز مونده بود به سمتشون می رفتم .
شراره به محض دیدن من شروع به فحاشی کرد و فریاد میکشید :
-از مادر من دورشو کثافت ، چی از جون این زن میخوای که هر روز جلوش سبز میشی ، برو گمشو و گورت رو گم کن.
اما چیزی منو به جلو هل میداد وباعث میشد در برابر حرفهای رکیکی که میزد ، حتی نگاهش هم نکنم .
چشمم به دنبال اون خانم مسن بود که تو آخرین لحظه دوباره نگاهمون با هم تلاقی پیدا کرد و تو اون همه صدای فریادی که با صدای شراره تو گوشم پیچیده میشد و مقاومت دستهای تنومند مردهایی که به عقب هلم میدادند، تونستم لبهای ظریف اون خانم رو ببینم که اسم من رو تکرار کرد و در نهایت درب آمبولانسی که بسته شد و حرکت کرد.
برای چند لحظه صورت خدمتکارها فقط جلوی چشمم بود و لبهای مرد اخمو که داشت کلماتی رو زیر سیبیهای بلندش فریاد میکرد ، اما من دیگه هیچ صدایی رو نمیشنیدم و توانی هم برای مقابله با اون سه نفر نداشتم .
وقتی که با زور دستهای خدمتکارها و اون مرد بداخلاق بزور روی زمین نشستم ، دوباره گریه ام شروع شد ، توان حرف زدن نداشتم ، تنها کاری که ازم برمیومد این بود که برای بدبختی خودم زار بزنم ، برای ندونستن های خودم گریه کنم و تمامش رو با ادای کلماتی که خودم هم معنیش رو نمیفهمیدم با تمام زوری که داشتم ضجه کنم و به لب بیارم.
هنوز دقایقی از رفتن اونها نگذشته بودکه متوجه شدم ، نوشین و حمید هر دو زیر بغلهام رو گرفتند و کمکم میکردند تا لاشه بی حال خودم رو روی صندلی عقب جا بدم
از پنجره ماشین رقص شاخه های درخت ها رو میدیدم، مشخص بود که باد شدیدی گرفته و هوا رو به ابری شدن گذاشته بود ، از پشت صندلی راننده صدای پانته آ رو شنیدم که از حمید آدرس بیمارستان رو میپرسید و دستهای نوشین رو حس میکردم که مشغول نوازش گونه های خیس من بود…
نوشته: اساطیر
بی نظیر بود … اما یه جا نوشتی که اصلا این ازمایش رو روی این خانم انجام بدیم ببینیم چه چیزی توو چشمای این خانم هست که تورو مسخ میکنه و… اینجا شاهرخ اصلا توضیحی به حمید نداده بود از این خانم مسن… حتی گفته بود که اسمش هم نمیدونه… فقط یه مکالمه کوتاه پشت تل داشتن باهم… (؟؟؟؟؟؟؟؟)
بسیار خب… بنده به اون قسمت دقت نکرده بودم عذر بندرو بپذیر… عالی و بی نقض موفق و پیروز باشید منتظر ادامه داستان پیچیده و زیبای شما هستم…
همچنان عالی. مشخصه که اهل مطالعه هستی و ضمنا یه نویسنده آماتور نیستی و فقط هم برای دل خودت نمی نویسی. این خوبه که خودت را به اجتماع معرفی می کنی. اما خیلی زود دست شاهرخ را رو کردی. آدم فکر میکنه شیزوفرنی داره. پرداختن به جزئیات درون اتاقت منو یاد امیل زولا میندازه اما اون بلانسبت دیوث! حتی میخ های داخل میز صندلی و در و پنجره ها را هم با ذکر شجره نامه معرفی می کرد! به نظر میاد داستانت را روی اسکلت یه قصه دیگه بنا کردی که البته چیزی از ارزش کارت و انشا و املای فوق العادت کم نمیکنه. پایان قصه ات هرچی که هست امیدوارم شاهرخ سوسک نشه و نره روی سقف راه بره. لطفا اینجوری برامون مسخش نکن. امید دارم که پایانت به تلخی زهر مار ناگ باشه. استعدادش را داری. فقط برای پایان دادن به قصت عجله نکن. بقیه شخصیت ها را هم وارد این معما بکن. مثلا من استاد نویسندگی هستم الان!
تو کیستی که من اینگونه بی تو بیتابم
شب از هجوم خیالت ،نمیبرد خوابم
=========
ماه زیبای من
مهم نیست دور باشی یا که نزدیک
از روبرویم بیایی یا ز من روی گردانی
ماه را از هر طرف که ببینی ماه است
=========
اساطیر عزیزم
درووودهــــــا
همچنان دلنشین و خواندنی
......ممنونم
اساطیر عزیز، بهت تبریک میگم ، این داستان واقعا موضوع سختی داره و پرداختن به چنین موضوعی کار هرکسی نیست.
منتظر ادامه داستانت هستم.
خسته نباشی…
واقعا عالي دست شما درد نكنه من عاشق همچين داستانهام، بيصبرانه منتظر قسمت بعدي هستم
و باز هم توهمی دیگر از اساطیر…
مگه ولت نکرده بود ، با خودت چند چندی؟!
سومین دیسلایک با افتخار تقدیم شد…
وای عالی عالی عالی
بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستم لطفا زودتر بنویس
اساطیر عزیز بعد مدتها برگشتم سایت و خیلی حس خوبی داشت که دیدم هنوز برقراری البته این کاربری رو تازه فعال کردم
عاشق نجابت نوشته هاتم
یکم از الزایمر داستانت به ما هم سرایت کرد :دی
مثل همیشه شاکیم از توضیحات غیر ضروری که البته این ایراد نیست و همیشه هم میگم فقط مناسب اینجا نیست و اینجا دوست دارم همه چی رو اصل داستان زوم بشه
لایک کردنش هم باعث افتخاره
چه کلاف سر در گمی شده ماجرااا…دوس داشتم ، منتظر ادامش هستم…ممنون از اساطیر عزیز. ?