آلزایمر (۳ و پایانی)

1395/09/26

…قسمت قبل

اپیزود سوم – آن سوی نورها…
من کجا؟ با که قراری ابدی داشته‌ام؟ درِ تابوتِ تو را پنجره انگاشته‌ام؟
من کجا دست به یالِ تو زدم سنگ شدم؟ کی قلم دستِ تو افتاد که من رنگ شدم؟
آمدی نعشِ غزل‌باخته را جان بدهی؟ جنگلِ سوخته را وعده‌ی باران بدهی؟
هر کجا راه زدم صورتِ او را دیدم! در خودم چاه زدم صورتِ او را دیدم…

داستان در مورد مردی سی و چند ساله به نام شاهرخ مهرآیین است که پس از برخورد و ملاقاتی عجیب با خانم مسنی که دارای بیماری زوال عقل است ، متوجه واقعیت های زندگی خود میشود و به فکر جستجوی حقایقی می افتد که در این زندگی به دلایل روزمرگی ، از آنها غافل شده است ، او سرچشمه این حقایق را در ملاقات با آن زن میداند…

و حالا ادامه داستان…

بارون آروم آروم روی پالتوی تیره ام که حسابی خاک الود شده بود و دیگه نمیشد بهش تیره رنگ گفت ، می بارید ، نوشین کنارم ایستاده بود و سکوت کرده بود و گاهی هق هق ضعیفی میزد ، بادی که میوزید لباسم رو به رقص وامی داشت ، نگاهم به سنگ سیاهی بود که روش نوشته غم انگیزی درباره مادر حجاری شده بود و در فکر و خیال خودم بودم.
تلفن نوشین زنگ خورد و با قدمهای آرومی که میزد از من دورتر شد ، اما صدای مکالمه اش رو که ضعیف و ضعیف تر میشد هنوز می شنیدم:
-آره ، اومدیم مزار ، بله با شاهرخ ، از صبح یه بند اصرار میکرد که بیارمش اینجا ، نه! خودم رانندگی کردم ، حواسم هست ، آره! داروهاش همراهمه ، بهش گفتم ، فقط نگاهم میکنه ، مات و مبهوت ، نمیدونی چه دیوونه بازی اینجا در آورد ، اینقدر التماسش کردم تا آروم شد،حمید باورت نمیشه ، قبلا هم بهت گفتم، ازوقتی مرخص شده، فقط گاهی چند کلمه ای حرف زده، اما امروز، از وقتی که از خواب بیدار شد ، بعد از مدتها شروع کرد به صدا کردن اسمم ، اونم به صورت مداوم، امروز خیلی بیشتر حرف زده و همه اش اصرار به اومدن به اینجا رو داشت، مجبور شدم بیارمش ، آخ حمید اگه بدونی چقدرخسته ام ، نمیتونی بفهمی ، فکر کن ، وسط زمستون هوس بستنی میکنه ، اونم بستنی میوه ای ، پشت سرش اسپرسوی داغ میخواد و بعد میشینه سیر گریه میکنه ، دارم دیوونه میشم حمید ، کاش براش یه کاری میکردین …
و در حالیکه قدم میزد صداش ضعیف تر و مبهم تر میشد ، برام مهم نبود چی دارن درباره من میگن ، حال من خرابتر از چیزی بود که بتونن درباره اش صحبت کنن و یا توصیفش کنند.
روز قبل وقتی خواسته بودم دوش بگیرم ، آب رو که باز کردم و زیر دوش آب رفتم ، فقط فریاد کشیده بودم و نالیده بودم .
نوشین با ترس درب حمام رو باز کرده بود و دیده بود که زیر دوش آب داغ درحالیکه حمام بخار کرده بود در حال سوختن بودم .
اینکه چرا درب حمام باز بود و من دوش آب رو نمیبستم برای خودم هم عجیب بود.
از چهره نوشین کلافگی و سردرگمی می بارید و هزار بار لاغرتر شده بود ، دیگه اون زن سرحال و دوست داشتنی من نبود ، بعد از ماجرای خیابون استقلال ، کمتر از چند کلمه تو یک روز با هم حرف زده بودیم ، و بعد از اینکه اون خبر غم انگیز رو تو شبی که کنار شومینه تو ویلای دهکده تفریحی برام آروم گفت ، دیگه لال مونی گرفتم.
جواب هیچکس رو نمیدادم ، حتی نگذاشتم حمید و جلالی هم به ملاقاتم بیان ، یه جورایی تو خودم مرده بودم ، سکوت محض از مصیبت بزرگی که به سرم اومده بود.
اما دیشب که دوباره به خوابم اومد ، باعث شد امروز با اصرار نوشین رو مجبور کنم که منو با خودش بیاره اینجا ، سر مزار ، سر خاک زنی که به من آشناتر از هر آدم دیگه ای بود…
وقتی رسیدم ، اول رفتم بالای سرش نشستم، بعد رفتم پایین پاش نشستم ، دور تا دور گورش رو طواف کردم ، بعد هر تکه از سنگش رو بوسیدم ، سانتی متر به سانتی متر ، با لبهام لمسش کردم ، اما نمی شد ، اصلا نمیشد ، طعم و حس سرد سنگ و مزه خاک با طعم لبهای داغ و لطیف و خوش عطر اون فاصله ای داشت از زمین تا دورترین کهکشانها…
خودم رو روی سنگ مزارش ول کرده بودم ، به خیال اینکه روحش بیاد و در آغوشم بگیره ، اینقدر گریه کردم و خودم رو به سنگ مالیدم که دیگه نایی برام باقی نمونده بود .
نوشین با گریه اول فقط به حال مردی نگاه میکرد که در ضعف مطلق در حال زاری بود … مطمئن بودم که هیچوقت دیگه تکیه گاهش نیستم ، چون لیاقت تکیه بودن رو نداشتم.
وقتی با التماسهای نوشین از روی سنگ بلند شدم ، آروم گرفته بودم ، تصمیمم رو هم گرفته بودم ، باید میدیدمش ، باید میفهمیدم این راز سربسته ای که با رفتن خودش برای من گذاشته بود از کجای زندگیم نشأت میگرفت.
روی صندلی ماشین که نشستم تک بیتی از یک شعر روی لبهام تکرار میشد:
دیوانه روحِ دربه‌درش را…در کوچه جا گذاشت،نگردید
من رفته‌ام که بازنگردم…دنبالِ یادداشت نگردید
با اینکه قدرت حافظه ام روز به روز بنظر میرسید که ضعیف و ضعیفتر شده ، اما شعر و ترانه و موسیقی هنوز مثل یه نوار و مثل یه رود جاری همراهم بود.
هفته بعد روی صندلی چرمی تو اتاق حمید نشسته بودم ، هیجان عجیبی داشتم ، همه چیز بنظر میرسید مهیای سفری شده که من باید مسافرش میشدم .
-دکتر جان ، همه چیز آماده است.
پانته آ با گفتن این کلمات از وصل کردن سنسورهای مختلف به سر و بدن من دست کشید و کنار رفت ، اندام وسوسه انگیزش با عطر شیرینی که زده بود وترکیبی که با صدای هوس آلودش داشت ، هر مردی رو میتونست به فکر همخوابگی پرهیجان با این موجود ظریف بندازه .
با اینکه مخالف اتصال این وسایل بودم ، اما به خاطر خواهش حمید و تذکرهای مدام جلالی و مسئولیتی که در قبال سلامتی من به خودش تحمیل میکرد و اصرار عجیبی که داشت ، مجبور شدم قبول کنم.
مانیتوری کنارم بود که خطوط سینوسی و تک بوقهای کوتاهش وضعیت جسمی منو نشون میداد ، از تموم نوشته هایی که روی صفحه اش بود ، فقط تعداد ضربان قلبم رو می فهمیدم که به 75 یا 76 تغییر پیدا میکرد.
دکتر جلالی از پشت میز دیگه ای که نور لپ تاپش به صورت چروک خورده اش میتابید ، نگاهی به من کرد و از چشمهای خسته من تأیید آماده بودنم رو گرفت. مرد چهل و چندساله ای که به گفته خودش همیشه تصویر بیمارهایی رو که از دست میداده، در ذهنش حک میکرده تا وقتی که خودش هم مرد ، بتونه یکی یکی همه اشون رو پیدا بکنه و از اینکه نتونسته نجاتشون بده ازشون معذرت بخواد.
مرد افسرده ای بنظر میرسید که تمام سرگرمیش ، این کشف علمی بود که امروز من هم قسمتی از ماجراش میشدم.
نوشین نگران و خسته روی صندلی راحتی گوشه اتاق، کنار شومینه نشسته بود و فنجون قهوه اش رو بین دو تا دستهاش گرفته بود ، انگار سرمای رفتار وحرکات بیمارگونه من ، درون این زن رو هم به یخزدگی کشونده بود که اینطور کنار شومینه و از رقص وهم آلود بخار فنجونش ، حرارت و گرما رو طلب میکرد.
از نوشین دلگیر نبودم ، چیزی توی چشمهاش بود که باعث میشد ، همیشه ببخشمش و ازش چیزی رو به دل نگیرم. حتی با اینکه حقایقی‌رو از من پنهون کرده بود.
بنظرم با تمام دردی که بهش داده بودم ، هنوز زیبا بود ، هنوز هم میتونستم عاشقش باشم ، اما نه عشقی که وقتی بار اول دیدمش ، تمام من رو تسلیمش کرد ، عشقی از نوع وفاداری به زنی که حریم خصوصیش رو با هیچکس دیگه ای غیر از من تقسیم نکرده بود.
اما من… ! باید بگذرم؟ باید از این زندگی و اتفاقات جاریش عبور کنم ؟ من جایی خودم رو از دست دادم ، دچار فراموشی شدم ، کارم ، دوستانم ، تمام چیزهایی که بهشون علاقه داشتم ، اسامی دخترکهایی که برای دختر نیامده ام انتخاب کرده بودم و تمام اسامی اساطیری که برای پسر آینده ام میپسندیدم ، هیچکدومشون رو بخاطر نمی آوردم.
تنها حادثه ای که هنوز ذهنم رو درگیر خودش میکرد ، برخورد اولم ، با اون خانم مسن بود، بانویی که انگار از دنیای دیگه ای اومده بود تا پرده های پنهان کاری رو از جلوی چشمهام بکشه ، اومده بود تا نور حقیقت رو به من برگردونه و به من بفهمونه که دچار شدم!
تو ذهنم از خودم میپرسیدم ، من دچار چی هستم؟ عشق ، نفرت ؟ دنیازدگی ؟ فرار از واقعیت یا جستجوی حقیقت؟ تمام تلاشی که برای بدست آوردن ثروت و آسایش کرده بودم ، منو به کجا رسونده بود؟ باور داشتم با تمام ثروتی که داشتم هرگز یکبار نتونسته بودم لبخند بزنم ، بی دغدغه و بدون نگرانی روزم رو شروع کنم.
این واقعیت زندگی من بود ، زندگی که از کودکی یاد گرفته بودم بهش فکر کنم ، براش برنامه داشته باشم ، هدف تعیین کنم و برای رسیدن به هدفم بجنگم …
اما حالا ، وسط یه بیماری که نه کسی دلیلش رو میدونست و نه کسی راه چاره ای براش داشت ، تو سی و چندسالگی داشتم زمین میخوردم.
واکاوی گذشته هیچ چیزی رو برای من روشن نمیکرد ، این رو مطمئن بودم ، من اون زن عجیب رو هیچ جای این زندگیم ندیده بودم ، صورتش همیشه تو خوابها و رویاهام ، نورانی بود و صداش ، آه صداش ، صدای گرفته و پر بغضش ، شبیه هیچ صدای زمینی نبود.
فقط رنگ چشمها و موهاش تنها تصور زمینی من از اون وجود ماورایی بود ، اما حالا که به شکل اون خانم مسن توی پاییز سرد برای من ظاهر شده بود ، دیگه باید ایمان میاوردم که واقعیتی از زندگیم رو باید این بار کشف کنم و برای همین تو اون لحظه اونجا بودم .
آماده سفر به دنیایی که شاید هر اتفاقی رو برای آینده من رقم میزد.
حمید کنارم نشست ، لبهاش رو با زبونش خیس کرد و با صدایی که سعی میکرد آرامش ساختگی خودش رو به من هم منتقل کنه ، شروع به حرف زدن کرد.
-شاهرخ ، ازت میخوام که در تمام مدت این تحقیق ، تمام هوش و حواست به صدای من باشه ، اینجا هیچکس حق نداره بجز من با تو صحبت بکنه و تو هم حق نداری به صدایی غیر از صدای من گوش بدی ، تو کل مدتی که سفرت رو شروع میکنی ، ممکنه چیزهایی رو به چشم ببینی که درموردشون قبلا خوندی و یا حتی دیدی ، اما ممکنه چیزهای عجیبی رو هم تجربه بکنی ، بنابراین ، میخوام بدونی که ما کنارت هستیم و جای هیچ نگرانی برای تو وجود نداره ، تو قرار نیست هیچ آسیب فیزیکی ببینی و تمام بدنت کنار ما در آرامش مطلق هستش ، برای اطمینان از اینکه وجود ما رو کنار جسمت حس میکنی من دستهای تو رو تو دستم میگیرم و بعد کارمون رو با گفتن کلمات و درخواستهایی که ازت میکنم شروع میکنیم.
پانته آ دوباره کنارم اومد و با سرنگ ، دارویی که حدس میزدم ارامبخش بود رو به دستم تزریق کرد .
همیشه زمان تزریقات ، بیشتر از درد تزریق ، از لحظه برخورد نوک سوزن با پوست تنم ترس داشتم و طاقت دیدنش رو نداشتم.
سعی کردم با نگاه کردن به اطراف حواسم رو پرت کنم تا از دیدن منظره ای که وحشت داشتم پرهیز کرده باشم.
اما نگاهم ناخودآگاه به سمت ناخن شست و انگشت سبابه پانته آ که دست من رو محکم گرفته بود میخکوب شده بود ، طرحی زرین روی سطحی تیره رنگ .
چیزی مثل پاشیدن گرد طلا بروی سطح شب سورمه گون دلتنگی .
در حالیکه داشتم به این منظره نگاه میکردم متوجه شدم که سوزن به پوستم نزدیک شد و کمی بعد با سوزش همیشگی، وارد بدنم شد .
اما اون سوزش با سوزش های همیشه خیلی فرق داشت ، و شاید فقط یه حس گذرا بود و نه دردی که منو رنجونده باشه ، انگار با نگاه کردن به تصویری که مورد علاقه یا پسندم بود ، درد و رنجی که در کسری از ثانیه متحمل شدم، نیست و نابود شد.
حمید دوباره شروع به حرف زدن کرد:
-شاهرخ آماده ای؟
-با حرکت سر بهش جواب دادم.
-ببین شاهرخ جان چند راه برای فرستادن تو به خواب مصنوعی وجود داره ، اما من همیشه روش گفتاری رو ترجیح دادم ، فقط باید به من خوب گوش کنی و هرچیزی که رو میگم، بهش با کمال میل عمل کنی.
جوابی ندادم ، قصدی غیر از انجام چیزهایی که میگفت رو نداشتم ، بنظر لازمه رفتن به این سفر عجیب و بازگشتم به ضمیر ناخودآگاه عمل به حرفهای حمید بود.
چند لحظه بعد با صدای گرم و صمیمی و آشنای حمید ، پلکهام رو بروی هم گذاشتم ، حس میکردم پلکهام به شدت سنگین شده و توانایی حرکت اندامم رو نداشتم ، مثل زمانیکه بختک روی وجودت افتاده باشه و تو کاملا عاجز از هر حرکتی هستی ، اما اینبار با صدای حمید که آرامش رو تداعی میکرد ، بیشتر مشتاق بودم که تو این حالت بمونم.
کمی بعد انگار وسط فضا و زمان خیلی سبکبال ، جابجا میشدم ، مثل این بود که درون یک لوله یا قیف بزرگ کشیده شده بودم جاییکه تمام اطرافش رو با تصاویر مختلف پوشونده بودند ، یه راهروی استوانه شکل که از هرطرف نگاهش میکردی گنبد وار بود وبه نظر بی انتها میومد .
تصاویری با دنیایی از رنگها ، اما ناگهان تصاویر شروع به حرکت کردند و من هم بدون اینکه پاهام رو بروی سطح این دالان حس کنم با اونها میچرخیدم .
شاید بشه گفت ، حسی مثل بالا و پایین کردن سریع تصاویر توی گوشی موبایل جلوی چشمهام نقش میبست ، اما این بار به حالت چرخش بود و هر ردیف تصویر معکوس ردیف دیگه ای میچرخید ، چیزی رو نمیتونستم ببینم و یا تشخیص بدم و گاهی سرعتش اینقدر زیاد بود که رنگها و تصاویر مات و یکی میشدند و اما در یک لحظه و شاید کمتر فقط یک چهره اشنا میدیدم و تا میخواستم خاطره ای از اون تصویر رو به یاد بیارم ، تصاویر بعدی توجهم رو جلب میکردند .
احساس عجزی که تو اون شرایط داشتم ، بنظر میخواست درسی رو بهم بده و اینکه در برابر اتفاقات روبروم چقدر حقیر و بازیچه هستم.
به هیچ عنوان قدرت نگه داشتن اون حرکت دوار رو نداشتم ، نیرویی مرموز داشت منو به سمت مشخص و از پیش تعیین شده ای هدایت میکرد ، اونقدرها آدم مذهبی نبودم ، اما یک لحظه از دیدار با خدا ترسیدم !
میدونستم رنگهایی که جلوی چشمم بود ، تداعی کننده زندگی من بود ، انگار که داشتم وسط زمان سفر میکردم ، به گذشته میرفتم و از جاهایی که قبلا بودم ، رد میشدم ، اما کم کم تصاویر بخاطر تابش نور شدیدی که ایجاد میشد، کمرنگ تر شدند ، انگار یکی یکی رنگ میباختند ، صدای حمید رو نمی شنیدم ، اما دستهام گرمی دستهاش رو حس میکرد.
بدون صدای حمید احساس تنهایی میکردم و فکر ملاقات باکسی که خالقم بود ، حتی برای یک درصد هم اگه امکان داشت ، ترسی عجیب رو به دلم ریخت .
فکر اینکه اگه نتونم به زندگی فعلی خودم برگردم ، اگه تا ابد تو این استوانه روشن باقی بمونم ، اگه واقعا جسمم رو جا بگذارم و به چیزی که فکر میکردم نمیرسیدم.ا گر انتهای این سفر چیزی نبود که من میخواستم.
صدای حمید رو دوباره شنیدم ، دستهام هنوز گرم بود ، فکر حمید و نوشین دوباره به سراغم اومده بود ، انرژی از سمت اونها انگار منو قوی تر میکرد ، یاد خدای خودم افتادم واینکه چقدر عاشقش هستم ، اینکه چقدر تنها بودنش رو دوست داشتم و به محبت و امیدش دل بسته بودم .
اما مگه همین خدای مهربون من باعث نشده بود که گرفتار این بیماری بشم ، مگه اون نخواسته بود که تمام علایقم رو از دست بدم؟
خدای مهربون من در عین عاشق بودن ، سنگدل هم بود ، بی رحم هم بود ، وگرنه وسط این همه مخلوقش چرا باید من رو انتخاب میکرد؟
برای اینکه دچار آشفتگی بشم؟ برای اینکه همه زندگیم رو از دست بدم ، برای اینکه عمری که به پای تلاش و کار کردن گذاشته بودم رو تو اون لحظه هدر شده ببینم؟
اطرافم رو نور شدیدی گرفته بود ، هوای ابرآلودی که بیشتر به مه و دود های سفید رنگ شبیه بود ، احساس سبکی میکردم ، سبک و بی دغدغه ، و ناگهان متوقف شدم ، نیرویی منو متوقف کرده بود ، جایی میان زمان و مکان ،درحالت بی وزنی، حسی بین آشنایی و غریبگی .
صدای حمید رو دوباره میشنیدم ، ازم درخواست میکرد شروع به حرف زدن کنم و باهاش ارتباط داشته باشم ، ناخودآگاه شروع کردم به تعریف کردن چیزهایی که میدیدم ، بهش گفتم که از کجاها گذشتم و از احساسم گفتم ، از نو امیدی مطلقی که درونم مثل تار عنکبوت تنیده شده بود و از نورهایی گفتم که احاطه ام کرده بودند ، بهش گفتم که از دریای نور گذشتم .
انگار کسی به سمتم میومد ، انرژی مثبتی که ازش دریافت میکردم ، باعث میشد احساس خوشحالی کنم. شاید خودش بود ، اون همیشه تو بدترین شرایط پیداش میشد ، وقتی که از همه چیز و همه کس نا امید بودم ، مثل معجزه پیداش میشد. اما واقعا اون وظیفه اش امید دادن به من بود ، واقعاً فقط برای ارضای روح من ساخته شده بود ، یا من هم همین حس رو براش تداعی میکردم ، شاید این من ، این منی که به شدت دچار آشفتگی ذهن و روح بود ، برای اون روح زنانه مظهر آرامش و خوبی بودم.
چهره اش شبیه نوشین بود ، اما نه ، شبیه به خودش بود ، قدرت تشخیص نداشتم ، مدام چهره اش مشابه هر دوی اونها میشد ، نورهای زیادی که اطرافم بود ، باعث میشد ، رنگ چشمهاش رو نتونم تشخیص بدم ، فقط میدونستم که خودشه ، اون روح تسکین دهنده ایه که من باهاش به آرامش مطلق میرسیدم .
صداش کردم …
-نوشین؟
خندید ، خنده ای که جذابترین خنده در تمام عمرم بود.لبهای قشنگش باز شد و گفت:

  • زنت رو صدا میکنی؟
    باز هم کلمه زن رو بکاربرده بود ! و اون حس همیشگی برام تکرار شد.
    -دوباره با تو ملاقات کردم؟
    -مگه به دنبال همین نیومده بودی؟
    -نه! به دنبال حقیقت اومده بودم.
    -حقیقت منم! حقیقت زندگی تو منم ، تو همیشه بدنبال همین لحظه بودی ، آرامش مطلق و ادامه دادن بدون دغدغه ، تو میخوای غرق در محبت و آرامش باشی ، اما برای رسیدن بهش عجله داری.
    -من چرا باید با تو ملاقات میکردم؟ چه چیزهایی رو باید به من میگفتی که هیچوقت فرصتش رو بدست نیاوردیم؟ دخترت شراره ، اون مرد اخمو ، با تو چیکار کرده بودند که نیاز به کمک من داشتی؟
  • آه شاهرخ عزیزم ، شاهرخ مهربونم ، فکر نمیکردم تا اینجا به دنبال این سوالها اومده باشی ، این دغدغه مال دنیای زمینی ماست ، ما اینجا غرق نور و آرامشیم.
    -پس چرا هرازگاهی این ارامش و نور رو ترک میکنی و به سراغ من میایی؟ مگه اینجا برای تو اون نهایت مطلوب نیست؟
    -شاهرخم ؛ عشق ابدی من ، سعی کن متوجه باشی که چطور من و تو با هم متصلیم ، من و تو هرچقدر هم که در آرامش دنیاهای متفاوت خودمون باشیم ، با بودنمون در کنار همدیگه تکمیل هستیم ، وجودی که عشق رو در من و قلب تو روشن نگه میداره .
    تو همونقدر به این آرامش حضور من نیاز داری که من به تو و وجودت نیاز دارم.
    همه ما اومدن ها و برگشتهایی رو تجربه میکنیم ، تا وقتی که زمانش برسه ، هزاران بار باید روحمون رو با پاکی و گناه روبرو کنیم تا به اون ذات ابدی نزدیک بشیم و وقتی اون تکامل رخ داد ، کنار همدیگه خواهیم بود .
    من و تو زمانهای زیادی رو با هم بودیم ، مرگهای زیادی رو با هم تجربه کردیم ، گاهی توخواهر من بودی و گاهی من فرزند تو ، گاهی تو برادر من بودی و گاهی من دوست صمیمی تو ، گاهی فقط یه رهگذر بودیم که از همدیگه ساعت رو پرسیدیم و گاهی عاشقانه ترین لحظه ها رو در هم آغوشی هم گذروندیم.
    آه شاهرخم ، شاهرخ عزیزو بیچاره من ، هیچوقت فکر نمیکردم ، بین این همه دیدار ، در نقطه عطف زندگی هایی که قراره تجربه کنیم ، در اولین نقطه و در لحظه سرآغاز دوباره با تو باشم.
    ناخواسته بهش نزدیک شدم ، هرچقدر که نزدیکتر میشدم ، چهره اش قابل تجسم تر بود ، صورت و دستها و بازوها و پاها و تمام اندام برهنه اش برام قابل تجسم بود ، و زیبا …
    زیبایی مطلق، تنها تعریفی بود که میتونستم از این موجود ماورایی داشته باشم ، سینه های قشنگش رو میدیدم ، پاهای کشیده و ظریفش و دستهای بلورینش ، لبهای خوشرنگ و نیمه باز و چشمهایی که خمار صد شبه بودند…
    به آغوشش کشیدم و لبهام رو به لبهای اون سپردم ، سینه های داغ و نرمش رو به خودم فشار دادم و پایین تنه اش رو با حلقه کردن پای چپم به دور بدنش به خودم نزدیک کردم ،داشتم با تمام وجود میبوسیدمش و لبهاش رو میمکیدم که حس کردم گوشه لب پایینم رو گزید.
    با حس سوزش لبم انگار دوباره در فضا و مکان جابجا شده بودم ، اما همچنان در آغوشم داشتمش و از هیچ چیزی ترس نداشتم. نمیدونستم که فرود اومده بودیم یا به بالا کشیده شده بودیم ، فقط میدونستم که این لحظه یکی شدن روح ما دوتا میتونه باشه.
    صورتم رو از صورتش جدا کردم ، خودم رو کمی عقب کشیدم ، صدای دریایی که پشت سرم موج میزد رو میشنیدم ، انگار که روح ما به طبیعت تعلق داشت که هربارکه در جلوه انسانی ملاقاتش میکردم باید منو به بکرترین منظره های طبیعت میبرد ، باغهای زیتون و سیب و دشتهای گندم و دریاهای آبی…
    به سمتم اومد ، دستهام رو از هم باز کردم و دوباره با هم گره خوردیم ، لذت انسان بودن به تن هر دوی ما برگشته بود ، یکدیگر رو میبوسیدیم ، هاله ای از نور دور مار رو گرفته بود ، تو چرخش و رقصی که قدمهامون با همدیگه داشتند ، پرتو نوری که از بالا میتابید رو حس میکردم، صدای نی لبکی از دور شنیده میشد ، چیزی شبیه اواز پریها ، که با صدای آرمش بخش موجهای دریا بهم آمیخته بود.
    روی چمنهای زیر درخت سیب دراز کشید ، و من اروم روی بدنش خیمه زدم ، دستی به موهای بلند و قشنگش کشیدم و امتداد گونه اش رو تا گردنش نوازش کردم ، سرم رو کج کرده بودم تا بتونم تو عمق چشمهاش نفوذ کنم ، بالای سینه های قشنگش رو لمس میکردم و سرم رو به صورتش نزدیک کردم ، میبوسیدم و پایین میومدم ، سانتی متر به سانتی متر ، همه جای اندامش رو با لبهام میبوسیدم و لمس میکردم ، میخواستم حرارت و داغی این اندام تا ابد بروی لبهای من باقی بمونه ، بالای صورتش رو بوسیدم ، سینه سمت راستش رو با لبهام لمس کردم و سینه سمت چپش رو مکیدم و دستم رو بروی قلبش گذاشتم .
    ضربان قلب هر دوی ما یکسان میزد ، هر دو منتظر لحظه ای بودیم که باید رخ میداد و رخ داد …
    پاهای قشنگ و ظریفش بدور بدن من حلقه شده بود و من خودم رو روی اون تن اساطیری بالا و پایین میبردم ، نفسهامون به آه و لذتمون به ناله تبدیل میشد ، ناله هایی از روی نیاز ، از روی خواستن ، از روی لذت یکی شدن ، بازوهای منو گرفته بود و با من هماهنگ بالا و پایین میشد ، نگاهم با نگاهش دوباره تلاقی پیدا کرد ، طاقت دیدن اون همه لذت رو در مردمک چشمهاش نداشتم ، تصویر خودم رو گرفتار در رگه های تیره چشمهاش میدیدم که غرق در لذت و آرامش بود… با صدای بلند آه کشیدم…
    طاق باز روی زمین دراز کشیده بودم و سرم بروی پای اون بود.
    با دست ظریفش داشت موهای سر من رو نوازش میکرد و من به پرتوی خوشرنگی که از لابلای درختهای سیب به بدنمون میتابید نگاه میکردم ، صدای دریا و نی لبک جادویی روحم رو نوازش میکرد.
    -شاهرخ ، آرومی؟
    -در آرامش مطلق.
    -میدونی دلیل ناآرومی من روی زمین چی بود؟
    -دلم میخواد که بدونم.
    -دخترم ، اسیر پول پرستی مردیه که به ظاهر خودش رو مطیع نشون میده ، اما تمام هدفش فقط بدست آوردن تمام باقی مانده زندگی منه ، تو تمام عمری که باهاشون زندگی کردم ، میخواستم این موضوع رو به دخترم بگم ، اما بعد از مریضی من ، دیگه هیچکدوم از حرفهام نتونست روی اون اثری بگذاره ، و همیشه متهم به روان پریشی شدم .
    در آخرین باری که حمید و دکتر جلالی منو به خواب مصنوعی فرستادند ، تو رو دیدم و فهمیدم که چقدر به من نزدیک هستی و از همون لحظه که بیدار شدم ، دچار آشوب روحی شدم.
    شب قبل از اولین دیدارمون ، خوابت رو دیدم ، مثل یه سفر کوتاه به آینده بود و چقدر لذت بخش بود ، شاید بعد از سالها آرومترین خوابی بود که تجربه میکردم.
    تو اون خواب مسیر بانک رو مثل کف دستم یاد گرفتم و پرستار از همه جا بی خبرم رو خیلی راحت قال گذاشتم و جلوی باجه منتظرت شدم ، اول از نیومدنت و بعد هم از بی اعتناییت داشت گریه ام میگرفت .
    میترسیدم بیماریم نگذاره بخاطر بیارم برای چی اونجا هستم و هر لحظه همه چیز رو کاملا فراموش کنم ، اما وقتی تو صدام کردی ، دوباره امید به من برگشت و وقتی فهمیدم که منو نشناختی ، خودم رو باختم .
    مثل این بود که حمله عصبی بهم دست داده باشه . کنترل خودمو از دست دادم ، حرفهایی رو بهت زدم ، اما نتونستم خودم رو به یاد تو بیارم…
    وقتی منو به خونه برگردوندی ، حس آشفتگی خودم رو به تو منتقل کرده بودم و تنها راهش همین بود که خدا به کمک ما بیاد.
    بعد از دیدنت فقط میخواستم با تو باشم ، حیف که بازهم بخت با من یار نبود…
    شاهرخ ، وقتی به خوابت اومدم رو یادته؟
    -آره یادمه ، با اون لباس نقره ای بلند و اون صورت معصوم و غمزده ، بهم از سبد میوه ای که داشتی یه سیب دادی ، وسط دشت گندمزار سبز و طلایی ، جاییکه بودیم مثل هوای ظهر بهاری جنوب بود ، آسمون آبی و پرنده هایی که تو سینه کش آسمون پرواز میکردند…
    -اگه بگم الان من ازت سیب میخوام چیکار میکنی؟
    صدای حمید رو میشنیدم :
    -شاهرخ با من باش ،ضربان قلبت بی اندازه بالا رفته ، تو باید آرامشت رو حفظ کنی ، سعی کن همه چیزهایی که میبینی رو برای من تعریف کنی و یا اگه برات سخته برگرد پیش ما ، گرمی دستهای ما رو حس کن ، برای ما بگو چی داری میبینی ، ما همه اینجا منتظر تو هستیم ، شاهرخ! نوشین اینجا منتظرته ، همه ما دستهای تو رو گرفتیم ، تو باید خوب بشی و برگردی ، تو همه چیز رو به خاطر آوردی و این عالیه ، تو میتونی زوال مغز رو بخاطر نوشین و خودت شکست بدی ، شاهرخ بخاطر ما برگرد ، از هرجایی که هستی دیگه کافیه ، باید برگردی پیش ما ، بیشتر از این موندن، تو این حالت به صلاح نیست ، ازت میخوام که با سه شماره پیش ما برگردی.
    وچندبار از یک تا سه شمارش کرد…
    نگاهم به شاخه بلند سیب قرمز رنگی بود که گهگداری جلوی پرتوی نور رو میگرفت ، سیب قرمز آبداری بنظر میرسید و از همه سیبهای اون درخت بنظر درشت تر میومد ، به چشمک زدنی ، سیب توی دستهام بود و داشتم به قرمزیش نگاه میکردم.
    صدای جر و بحث شدید جلالی و حمید و گریه ها و التماس نوشین رو میشنیدم ، جلالی داشت نعره میزد :
    -این خواست خودشه حمید ، من با این دستگاه ها نمیتونم ضمیر ناخودآگاهش رو کنترل کنم .
    -دکتر تو باید با شوک اون رو برگردونی ، اون مثل برادر منه ، من نمیخوام باعث مرگش بشم ، من نمیخوام باعث از بین رفتنش باشم ، نوشین تو به دکتر حالی کن ، شاهرخ برای من چقدر ارزش داره…
    -دکتر تو رو خدا ازت خواهش میکنم ، ازت خواهش میکنم برای یه بار هم شده بهش شوک بده ، اون شوهر منه ، اون عشق منه ، نمیخوام اینطوری از دستش بدم.
    -حمید اینو بفهم شوک هیچ کمکی نمیکنه ، اون باید خودش تصمیم بگیره ، صدبار بهت گفتم وقتی ضمیر ناخودآگاه نخواد ارتباطی با مغز داشته باشه ، من اگه شوکی با قدرت صاعقه هم بهش بدم ، فقط باعث میشم اون زودتر ارتباطش رو قطع کنه…
    نگاهم بهش افتاد ، هنوز روی زمین نشسته بود و به من نگاه میکرد ، نزدیکش شدم ، روی زانو نشستم ، سیب رو سمتش گرفتم ، سیب خوش عطر و قرمز رنگ …
    از دستم سیب رو گرفت و گفت :
    ممنونم عشق ابدی من…
    وبعد بوسه ای به سیب زد و گفت :
    -میخوای اینجا بمونی؟
    -اگه تو باشی اره!
    -و اگه نباشم؟
    -من بودن با تو رو به همه چیز ترجیح میدم.
    لبخندی زد و تکه ای از سیب رو گاز زد ، تو چشمهاش اشک شادی با غمی غریب موج میزد ، سیب رو به سمت خودم گرفت و گفت :
    -تو هم بخور .
    بدون اراده سیب رو از دستش گرفتم مثل بچگی هام گاز زدم.
    صدای سوت یکسره دستگاه، توی گوشم طنین مینداخت و صدای حمید و گریه های نوشین کمرنگ‌تر می شد.
    بنظر می رسید شوکهای دکتر جلالی شروع شده بود و با هر شوکی که می داد ، روی خاطره ای مکث کوتاهی می کردم و چیزی رو بخاطر میاوردم ، اما ، به محض اینکه شیرینی سیب رو حس کردم ، دوباره در فضا و مکان چرخیدیم ، اینبار هم با هم ، سفری از آن سوی نورها ، از همون دالان پر از خاطره ، در حین عبور از خاطراتم ،با آخرین تلاش دکتر جلالی و مکثی که در خاطراتم باعث شد، دو زن و دو مرد رو دیدم که بالای جنازه ای که توی مطب دکتر روی صندلی چرمی با لبخند به خواب رفته بود پریشون و نالان بودند و بعد دوباره انفجاری از نور ، همه چیز رو از خاطرم برد…
    وقتی به خودم اومدم ، روی تخت بیمارستان بودم ، اطرافم پر از گل و شیرینی بود و زنهایی که به زنی که منو تو آغوش گرفته بود تبریک میگفتند.
    من در آرامش کامل سینه سمت چپ زنی که با لبخند نگاهم میکرد رو با تمام وجود میمکیدم و نگاهم رو خیره به نگاهش دوخته بودم ، خیره به چشمهایی با رگه های تیره و جادویی و صدایی ارام بخش که برای من لالایی میخوند از جنس آواز پریها…
    پایان

پ ن :
من زن خلق شدم، نه برای در حسرت یک بوسه ماندن ، برای بوسه ای از جنس آرامش.
من زن نشدم که همخواب آدمهای بیخواب شوم، زن شدم که برای خواب کسی رویا شوم.
زن نشدم که در تنهایی ام حسرت آغوشی عاشقانه را داشته باشم، زن شدم تا آغوشی در تنهایی عشقم باشم.
برای خوشنامی صد سال کم است اما برای بد نامی یک لحظه کافیست…

نوشته: اساطیر


👍 47
👎 4
12530 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

568919
2016-12-16 21:20:32 +0330 +0330

ممنون از اساطیر عزیز،موضوع خواب مصنوعی به خودیه خود پیچیده و گیج کنندس،نوشتن داستانی در این راستا خیلی مشکله ، ولی من واقعا لذت بردم از نوع نوشتت،وپایان داستانو خیلی دوس داشتم.
منتهی من یه چیزیو نفهمیدم اونم این هستش که شاهرخ قبل از دیدن اون خانوم مشکل روانی داش ؟ چرا قرص مصرف میکرد؟!! شاید اشاره ای کرده باشی ولی من متوجه نشدم.
خیلی لذت بردم .لایک اساطیر عزیز. ?

3 ❤️

568928
2016-12-16 21:51:23 +0330 +0330

زیبابود ولی نمیدونم چرا ناخودآگاه یادinception افتادم

2 ❤️

568949
2016-12-16 22:55:51 +0330 +0330

و در این زندگی جدید، او مادرت شد و تو را به دنیا آورد. اونهم با نطفه ای که خودت در برزخ کاشتی. اونجا هم مثل لحظه تولدت از پستان چپش می مکیدی. دهنت سرویس پسر، دست از پاورقی نوشتن بردار. بلند بنویس. قلم قهاری داری. از فیلم کفشهایم کو یه تکه برداشتی. فیلم های زیادی به سبک نوشتاری تو تماشا کردم. مثل تو زیادن. ازشون بهره بگیر. ولی دست حمید را رها نکن تو…از زندگی غافل نشی.

3 ❤️

568951
2016-12-16 22:57:59 +0330 +0330

و در این زندگی جدید، او مادرت شد و تو را به دنیا آورد. اونهم با نطفه ای که خودت در برزخ کاشتی. اونجا هم مثل لحظه تولدت از پستان چپش می مکیدی. دهنت سرویس پسر، دست از پاورقی نوشتن بردار. بلند بنویس. قلم قهاری داری. از فیلم کفشهایم کو یه تکه برداشتی. فیلم های زیادی به سبک نوشتاری تو تماشا کردم. مثل تو زیادن. ازشون بهره بگیر. ولی دست حمید را رها نکن تو…از زندگی غافل نشی. و اساطیر هم جمع اسطوره هستش. معنی خاصی نمی ده!

1 ❤️

568986
2016-12-17 07:40:32 +0330 +0330
NA

خیلی چیزایی که توش بود گنگ بود سوالایی که تو قسمتایه قبل پیش اومد ولی بی جواب بود جالب نبود ولی خسته نباشی

0 ❤️

569044
2016-12-17 16:33:29 +0330 +0330

زیر کمتر داستانی نظر میدم
زورم اومد که نظر ندم.
ایول به تو مرد…دست مریزاد.
جای حرفی باقی نزاشتی…عالی بود.
شما و مسیحا (As.o.Pas)دارید فرمانروایی میکنید تو این سایت.
به مسیحا جان لقب شاهنشاه احساس رو دادم.و به شما به قول دوستمون کوه احساس…
خسته نباشی
منتظر داستانهای بعدیت هستم.
موفق و پیروز باشی.

2 ❤️

569052
2016-12-17 20:06:35 +0330 +0330

سلام وقت بخیر.
داستان جالبی بود،قلمتان هم شیوا بود.موضوع داستان آنقدر جذاب بود که (با عرض پوزش) از قسمت هایی که رابطه زن و مرد را توصیف میکردید به سرعت رد میشدم تا ادامه داستان را بخوانم.
پاورقی آخر داستان هم زیبا بود.با سپاس و آرزوی بهترین ها برای شما

1 ❤️

569056
2016-12-17 20:36:49 +0330 +0330

قلم خوبی داری . اما برخلاف اثار قبلیت باید بگم که : دیسلایک.
بنظرم تو به عنوان یه نویسنده خوب و محبوب ، اعتقاداتت رو در قالب داستان به طرفدارات تحمیل کردی! مثل بی رحم بودن خدا و عدم وجود دنیایی غیر از اینجا( بهشت و جهنم ) یجورایی حس میکنم از موقعیتت سو استفاده کردی ،البته شاید هم اینطور که من فکر میکنم نباشه و همه اینا زاده تخیلاتت باشه ، و امیدوارم که همینطور باشه .
با ارزوی موفقیت .

0 ❤️

569058
2016-12-17 21:32:09 +0330 +0330
NA

سلام
به شخصه به جاى الزايمر كه همه ميدونيم
چى هست
تناسخ راكه دربوديسم وشين توئيزم رواج
كه چه عرض كنم ،امريست بديهى راپيشنهاد
ميدم
باجهانبينى مسلمانان تناسخ ردشده ومردود
است وتقريباً باشرك دريك طبقه اند
زحمت كشيدى وقلم رنجه كردى به طبع هنر
وممنونيم ازشمااساطير محترم

3 ❤️

569066
2016-12-17 22:41:55 +0330 +0330

اساطیر عزیز، در قسمتی از فیلم کفشهایم کو شخصیت آلزایمری داستان زیر دوش آب داغ می مونه و بدنش می سوزه. به همین دلیل فکر کردم شاید از روی اون برداشته باشی. خود فیلم هم از روی فیلم هنوز آلیس ساخته شده.( حداقل موضوعش). من سالی و ماهی یکبار به این سایت سر میزدم که شما و مسیحای عزیز میخکوبم کردید. هنوز ضربدری های شیوانا رو نخوندم ولی میدونم ایشون هم قلم قدری داره. سه هفته است که یکی از خاطراتم رو تایپ کردم ولی واقعا روی ارسالش رو ندارم. چه از نظر املا و چه از نظر موضوع. اساطیر کلمه قشنگیه منم در گذشته داستان های اساطیر را میخوندم…اگه روزی کتاب نوشتی اولین مشتریت خودمم.

1 ❤️

569126
2016-12-18 07:48:22 +0330 +0330

اساطیر عزیز درود
هر سه قسمت رو با هم خوندم
کلمات از بیان درست احساسات قاصرند
قلمت شیواست ، گیراست
افسوس و صد افسوس که جز 3 تا لایک ناقابل از دستمون بر نمیاد
برقرار باشی و سبز رفیق

2 ❤️

569177
2016-12-18 21:26:21 +0330 +0330

اساطیرعزیزم ،داستان زیبایی ساختی و من بهمراه تک‌تک کارکترهای قصه ات زندگی کردم ، بهت تبریک میگم، اینقدر این قصه خوب و پر معنی بود که مجبورم کرد ، دوباره وارد سایت بشم و ازت بابت خلق این قصه تشکر کنم.
ممنون که ادامه میدی و قلمت رو زمین نگذاشتی عزیز.

1 ❤️

569247
2016-12-19 08:03:03 +0330 +0330

سلام اساطیر جان ، عالی بود ، هر سه قسمت رو دوبار خوندم ، سنگین ، سخت و عالی سه واژه ای هست که دلم میخواد در مورد موضوع ، پردازش و نگارش قصه ات بکار ببرم.
این سبک داستان ها کار ساده ای نیستند و بنظرم ریسک بزرگی کردی که واردش شدی ، البته شرط میبندم که میدونستی از پسش بر میایی ?
منتظر نوشته های بعدیت هستیم.موفق باشی.

1 ❤️

569248
2016-12-19 08:06:34 +0330 +0330

راستی کسی نمی خواد به ادمین بگه به پیامهای این شیوای ۲۳ ساله رسیدگی کنه!!! (dash)

1 ❤️

570084
2016-12-24 20:14:32 +0330 +0330

اساطیر عزیز اگه بخوام با توجه به اسمت و پیشینه و قلمی که ازت سراغ دارم نظر بدم باید مثل اکتر نظر ها بگم خیلی عالی بود و اینا اما فکر میکنم این که نظر واقعیمو ندم خودش خیانته
توصیف های اول این قسمت در عین زیبایی وحشتناک زیاد و خارج از موضوع بود و جون میدونستم قسمت اخره چند بار فکر کردم سره کاریه و اخرش که به موضوع داستان برگشت نسبت به اول این فسمت خیلی کم محتوا بود نون خامه ای در عین خوش مزه گی اگه زیادی باشه حتما دل ادمو میزنه
در مورد موضوع داستان که برداشت من اشاره به تناسخ بود باید بگم با توجه به دو قسمت قبل خیلی غافلگیر کننده بود و انتظار دیگه ای داشتم اما در نوع خودش جالب بود و قلمت مثل همیشه عالی موفق باشی

1 ❤️

574571
2017-01-17 18:36:10 +0330 +0330

Behtarin payano be dastanet dadi, daghighan tasavor kardam hamechizo, boro un bala balaha

1 ❤️

587746
2017-04-05 15:59:06 +0430 +0430
NA

بزن باران بهاری کن هوا رابزن باران و تر کن قصه هارا بزن باران که از عهد اساطیرکسی خواب زمین را کرده تعبیر بشارت داده این آغاز راه استنباریدن دلیل یک گناه است بزن باران به سقف دل که خون استکمی آنسوتر از مرز جنون است ‌
بزن باران که گویی در کویرمبه زنجیر سکوت خود اسیرم بزن باران سکوتم را بهم زنو فردا را به کام ما رقم زن… اساطیر عزیز موفق باشی!!!

1 ❤️