دبيرستان ميرفتم. همسايه ما يك دختر داشتن خوشكل و با حال با يه كون قشنگ كه هروقت ميديدمش حال به حالي ميشدم ولي حيف كه دستم نميرسد بكنمش نمي شد هم برم تو نخش. يك روز مادرم گفت عاليه خانوم زن همسايه پرسيده كه تو ميتوني تو درس فيزيك كمك دخترشون كني من از خدا خواسته اولش ناز امدم كه درس دارم و وقت ندارم اينا ولي بعد قبول كردم اخه درس من خيلي خوب بود همه هم ميدونستن. رفتم خونشون وأي كه چقدر استرس داشتم. مادرش كلي تشكر كرد من هم خيلي رسمي درس رو شروع كردم ولي تو حالشون نشستيم و مادرش هم ما رو زير نظر داشت. بعد از چند جلسه يواش يواش شروع كردم دستمو ميزدم به دستشو به عناوين مختلف خودمو بهش ميماليدم. واي كه چه حالي ميداد اسمش مهتاب بود. براش نامه گذاشتم لاي كتاب اونم بدش نيومد با هم جور شديم ولي كاري نميشد كرد. يك روز كه مادرش رفت چاي بياره سريع ماچش كردم اونم خجالت كشيد ولي چيزي نگفت. تا اينكه يك روز برام نوشت كه فردا عصر تو خونه تنهام بيا اي خدا از خوشهالي پر دراوردم. اون شب تا صبح تو رويا بودم دو بار جلق زدم. فرداش رفتم يواشكي در خونشون زدم به در در كه باز شد سريع رفتم تو واي چي ديدم لباس كوتاهي پوشيده بود ارايش كرده بود با ديدن پاها و ممهاش كه از بالا پيدا بودن حشري شدم بار اول بود كه با دختر تنها ميشدم. دستام ميلرزيد. نشستيم رو كاناپه اولش نميزاشت بهش دست بزنم ولي يواش يواش رام شد. لب تو لب شديم. ممهاشو ماليدم. چشماش خمار شده بود. ولي نميزاشت دست به كسش بزنم خوابوندمش رو كاناپه كونوشو شروع كردم مالوندن. سوراخش دل ميزد. با تف ترش كردم به سر كيرم هم زدم گفت چكار ميكني گفتم نترس كاري به كست ندارم ميخوام بمالمش در كونت گفت نه گفتم خواهش ميكنم مگه تو نميخاي زن من بشي قول ميدم اذيت نشي. رازي شد. سر كيرم رو ماليدم در سوراخش چه حالي ميداد ديگه داشت ابم ميومد حشري شدم فشار دام تو كونش يه نعره كشيد كه ترسيدم ولي همزمان ابم اومد كشيدم بيرون با گريه بلند شد محكم زِد تو سرم وگفت اي وحشي دروغ گو برو گمشو ابم از تو كونش سرازير شده بود. فوري لباس پوشيدم زدم به چاك. مهتاب ديگه محلم نذاشت.
نوشته: یاور
ای وحشی دروغگوی بی سوات biggrin
اخمخ…رازی شد؟؟؟یا راضی؟؟؟تو که درست خوب بود و مردی از خوشهالی نمیدونی خوشحالی درسته؟؟؟
بیشعور گوسفند اخمخ…
بعد مدتها اومدم هی نمیخوام فحش بدم دِ آخه کیر یواخیم لو تو حلقت مجبوری دروغ بگی؟؟
ای وحشی دروغگوی بی سوات biggrin
اخمخ…رازی شد؟؟؟یا راضی؟؟؟تو که درست خوب بود و مردی از خوشهالی نمیدونی خوشحالی درسته؟؟؟
بیشعور گوسفند اخمخ…
بعد مدتها اومدم هی نمیخوام فحش بدم دِ آخه کیر یواخیم لو تو حلقت مجبوری دروغ بگی؟؟
الاغ سواد هنوز خوندن نوشتن نداری بعد فیزیک درس میدادی؟ حد اقل میگفتی چون خوب بیل میزدم خواهش کردن بیا باغچه رو بیل بزن یا حمالی داریم بیا بار ببر اینجوری بازم قابل باور نبود اما یکمی منطقی بود
بیا به جان دوتایی من معلم ادبیاتم یکم سوات ببخشید سواد درت بمالم نترس درد نداره اوف نمیشی عمویی به دختر همسایتونم بگو بیادش
یعنی قانون جهانی گرانش نیوتن تو کونت با داستانت مرتیکه عوضی…تو فیزیکم بلدی؟؟؟بی سواد کون لق…بش گفتی مگه نمیخوای زنم بشی راضی شد کونش بزاری؟؟؟حتما اگه بش میگفتی فردا عروسی میکنیم میذاشت کسشم جر بدی؟
خوارکسده عمه کیونی ریدی با این داستانت حقشه نیوتن تو خواب کونت بزاره دیوس
فازت چی بود که این کس و شر رو نوشتی؟!!!
دیوث حداقل میذاشتی کیرت بفهمه کجا رفته بعد بگو آبم اومد مرتیکه ی جقی
بعد از چند ماه اومدم سایت پشیمونم کردی با این داستانت کونی خان
اگه این رو به مسابقه داستان نویسی میفرستادی اول میشد ، مخصوصا تو رشته داستان نویسی کوتاه lol biggrin ROFL
پروردگارا
به این جوانان ما یک عقل درست و حسابی عطا بفرما .!!
Ha-Burn
اول !!!