آواي عشق

1394/10/23

از ١٧-١٨ سالگي رابطه ي چنداني با دوست دختر و اين چيزا نداشتم… سرم تو درس و مشقم بود و يا داشتم درس ميخوندم و يا ورزش ميكردم… با اينكه دختر هاي زيادي دور و برم بودن و چندين بار هم موقعيت براي دوست شدن با چند تاشون مهيا بود، واقعاً علاقه اي به دختر بازي نشون نمي دادم و نه اين كه بخوام ژست بگيرم، واقعاً روابط سطحي و اينا بهم لذت نميداد… دنبال عشق بودم و ميدونستم كه موقعش كه برسه و اوني كه ميخوامو پيدا كنم، قطعاً وارد رابطه ميشم باهاش ولي اين بي اعتنايي نسبت به غريزه ي جنسي و صميميت بي غل و غشم با دختر ها كه بهشون فقط به چشم دوست نگاه ميكردم، باعث شده بود بعضي از همين دخترا ازم بپرسن كه آيا گي هستم يا نه! درحالي هرگز به پسرا علاقه اي نداشتم و ندارم…
قصد كرده بودم شده تا دم ازدواج جق بزنم، با كسي كه بهش احساس جدي ندارم سكس نكنم… خيلي سخت بود ولي به هر صورت گذشت اين روزا…
٢٤ سالم بود كه اوني كه ميخواستمو پيدا كردم… آواي من كه از بچگيش ميشناختمش ولي هرگز باهم خيلي نزديك نبوديم، حالا خانمي شده بود… دوستاي معمولي بوديم از اول… من ميدونستم كه دوست پسر داشته دوتا و اونم گرايشاي منو تا حدودي ميدونست… فكر نميكردم كه يه روزي عاشق آوا بشم… اين دختر ٢٢ ساله ي ريز اندام، از لحاظ شخصيتي خيلي فرق كرده بود و من ميديدم كه دنبال يه رابطه ي جدي فراتر از سرگرميه… دلم براش پر كشيد… خيلي سريع همه چيز پيش رفت!
مثل قديميا براش نامه نوشتم و احساسمو بهش گفتم و به خودم اومدم و ديدم وارد رابطه شدم باهاش…
خيلي خوب بوديم باهم و ٥-٦ ماهي از رابطمون گذشته بود… سعي ميكردم حس كنه كه به خاطر سكس نميخوامش… بغل هاي سفت و طولانيمونو با يه بوسه روي پيشونيش تموم ميكردم و سرشو به سينم ميفشردم… توي گوشش زمزمه ميكردم و قربونش ميرفتم و سعي ميكردم بهش پناه بدم، امنيت خاطر بدم، پشتيباني بدم…
شايد همينم باعث شد اولين سكسم اينطوري كليد بخوره!
يه شب سرد زمستوني بود. ماشين نداشتم و با آوا توي سرماي سوزناك تند تند قدم ميزديم تا به تاكسي هاي خطي برسيم… سوار كه شديم، گوشي آوا زنگ خورد و پدر و مادرش گفتن كه ميخوان برن خونه ي خالش و گفتن خودشو برسونه ولي ترافيك خيابونا باعث شد بهشون زنگ بزنه و بگه خودشون برن و اون نمياد… همه چي خيلي عادي بود تا اين كه وقتي تاكسي اونجايي رسيد كه بايد آوا پياده ميشد و من يه مقدار ديگه ميشستم، آوا گفت كه تا خونه همراهيش كنم. منم خوشحال شدم و دو نفرو حساب كردمو و پياده شديم. خونمون حوالي همديگه بود و پدر مادرامون آشنا بودن، ايرادي نداشت اگر توي اين هواي سرد دو نفره، با
هم تا دم خونشون قدم ميزديم…
توي بغلم به خودم ميفشردمش كه گرم شه و باهم پا به پا ميرفتيم… دم در خونشون كه رسيديم، تعارف كرد بيام بالا و منم گفتم نه ميرم خونه… يهو خيلي جدي و يه طوري كه معلوم بود انتظار داره قبول كنم گفت:

  • بيا بالا ديگه! سرده بيرون يخ ميزني خره! يه چيز داغ بيا بخور و برو!
  • يه چيز داغ چيه؟ ( با لبخند )
  • ديوونه چايي نميخواي؟
    اين عشقم بود، پاره ي تنم بود… معلومه دوست داشتم باهاش يكم وقت بگذرونم! پدر و مادرشم از رابطمون تقريباً مطلع بودن و منم به خودم مطمئن بودم كه اتفاقي نميافته و نميزارم كار به سكس و اينا برسه… به هر حال ٥-٦ ماه بود باهم بوديم و مونده بود تا بفهميم واقعاً به درد هم ميخوريم يا نه…
    رفتم بالا و پالتومو در آوردم و نشستم… چقدر ناز شده بود خانم ظريف من! چايي آورد و يكم گپ زديم. واقعاً سردم شده بود و خيلي چسبيد اون چايي!
    وقتي گرم شديم، اومد روي مبل توي بغلم، نشست روي پام و سرشو گذاشت رو شونم و زل زد تو چشام.
  • چيه آوا؟
  • هيچي عزيزم ميخوام ببينمت
  • قربون چشمات برم عزيز من
    دلم ريخت… ميخواستم يه بار ديگه بهش بگم.
  • آوا من دو…
  • هيسسس بزار از تو چشات بخونم
    به چشمام خيره شد و گرمي نگاش ميخكوبم كرد. يهو چشماشو بست…
  • با چشم بسته ميخواي از چشمام بخوني خنگول؟
    خيلي ناگهاني اومد نزديكتر و من توي كسري از ثانيه نفس گرمشو روي صورتم حس كردم و يه ثانيه بعد لباش رو لبام بود… قبلاً هم بوس هاي كوچولو از لبش ميكردم ولي حواسم بود حالت شهواني نداشته باشه… نميخواستم دل زدش كنم. ولي اين بار داشت با ولع لبامو ميخورد…. زبونشو توي دهنم حس كردم. آروم بهش ملحق شدم و زمان پرواز كرد.
    منو هل داد عقب و خوابيد روم و شروع كرد بوسيدنم و منم همراهيش ميكردم تا زماني كه لباي كوچولوش خسته شد و سرشو گذاشت روي سينم، درست رو قلبم و من احساس كردم خوشبخت ترين مرد دنيام… چونشو گذاشت رو سينم و چشم تو چشم شد باهام:
  • عزيزم
  • جانم؟
  • ميخوام باهات تا تهش برم
  • منظورت چيه؟
  • منظورمو ميدوني
    بلند شدم نشستم.
  • آوا نه! قبلاً هم باهم صحبت كرديم! نميخوام بهت دست بزنم اگر قراره شوهرت نباشم! نبايد…
    صداشو بلند كرد:
  • بسه آريا! بسه! ميدونم صحبت كرديم، ولي تا كي آخه؟ منو ميشناسي از خيلي وقت پيش حتي وقتي فكر نمي كردم دوسم داشته باشي. ميدوني كه با دو نفر قبلي كه بودم، هيچ وقت تا اينجا پيش نرفتم پس اميدوارم بفهمي اين پيشنهاد من چه مفهومي داره! آريا ميخوام بات بمونم! خره من ميخوامت! حتماً بايد احساسمو بكشي! آريا من…
    ايستاده بود. نزاشتم حرفش تموم شه. از جام يهو پاشدم و لبامو گذاشتم رو لباش و بازو هامو دورش حلقه كردم. آروم كه شد، دم گوشش گفتم:
  • آروم باش خانم كوچولو… تا تهش باهاتم، تا آخر خط، تا پاي مرگ.
    تصميممو گرفتم و همه چي تو ذهنم استوار شد. دستمو گذاشتم رو شينشو و اولين سكسم شروع شد.
    تاپشو در آوردم، شروع به خوردن گردن و لاله گوشش كردم. نالش بهم انرژي ميداد. بردمش تو اتاقش. روي تخت خوابوندمش و شروع كردم به ليسيدن بالاي سينش. همزمان سعي ميكردم شلوارشم در بيارم. به پشت خوابوندمش و روي ستون فقراتشو يه ليس كوچولو زدم. يه جيغ ريز كشيد و نخودي خنديد.
    واقعاً حس شهوت نداشتم، حس مجنونيو داشتم كه از عشق بازي با ليليش لذت ميبره.
    شرتشو با دندون در آوردم و بين روناشو آروم ليسيدم. كس كوچولوش جلوم بود و با اولين زبوني كه روش زدم، يه آه عميق كشيد و پاهاشو بهم يكم نزديك كرد و سرمو به كسش فشار داد. به جلو برش گردوندم شروع كردم به پهناي زبون ليسيدن تمام كسش و ترشحاتشو توي دهنم حس ميكردم.
    صداش بلند تر و نالش داغ تر شده بود و كمرشو از روي تخت بلند ميكرد و سرمو با دست به كسش فشار ميداد.
    كم كم با نوك زبون ليس هاي عمقي تر ميزدم و قدري داخل كسش ميبردم زبونمو. يهو رفتم سراغ چوچولش و ناله ي بلندي كه سر داد، خبر از يه لذت وصف ناشدني ميداد.
    حواسم بود كه نوك چوچولو كه حساسه با ليس هاي بيش از حد اذيت نكنم.
    سينشو توي دستم ميفشردم و كسشو ميليسيدم. صداش كم كم بلند ميشد و بدون توجه به همسايه ها اسممو صدا ميزد. يهو صداش زير شد و شكم و زير كمرش لرزيد و روناشو هي بهم نزديك و دور ميكرد. يه آه عميق از ته دل كشيد و توي بغلم ارضا شد.
    سستي و رخوتي كه بدنشو گرفته بود، چشماشو خمار كرده بود:
  • عشقم نوبت تو ـه!
    علاقه اي به سكس از كون نداشتمو و ندارم. آروم شلوارمو پايين آوردم و كيرمو خارج كردم. همونطور كه توي بغلم روي تخت خوابيده بود، روش نيمه چنبر زدم و كيرمو شروع كردم به كسش ماليدن و همزمان، سرمو فرو بردم بين سينه هاش، سينه هايي كه مثل خودش ظريف و كوچولو بودن.
    كيرمو ميماليدم به كسش ولي اون چيزي كه ارضام ميكرد، حضور عشقم بود، شنيدن صداش بود، حس كردن لذتش بود…
  • آريا دوسِت دارم
    زمزمه كرد.
  • همه عمرمي عشقم
    توي گوشش نجوا كردم. ديگه كم كم مجالي براي حرف زدن نموند. اون ناله ميكرد و با بالا پايين كردم كيرم روي كسش، كم كم انقباضاي ناشي از لذتمو كه آقايون باهاش آشنان حس ميكردم. صداش شديد تر ميشد و منم تشنه تر ميشدم. حرارت بدنش بالا رفته بود و منم داغ بودم.
    به اوج رسيد و ارضا شد و همزمان باهاش، منم ارضا شدم. سستيِ بعد ارگاسم به حدي بود كه توي بغلش ولو شدم. بعد از اينكه به حال عادي برگشتم، شروع كردم بوساي ريز ريز از لبش و رفتم دستمال آوردم و پاكش كردم. توي گوشش گفتم:
  • هميشه مال مني، تا ابد!
    و همينم شد. بعد از ٢ سال نامزدي، توي سن ٢٦ سالگي ازدواج كردم و الان ٣ سال و نيمه با هميم. يه دختر كوچولو توي راه داريم و عشقمون بهم پايداره.

خيلي طولاني نوشتم، خيلي هم سكسي نبود و بيشتر شرح و احساساتم بود، ولي دوست داشتم بنويسمش و جايي جز اينجا به ذهنم نرسيد. اميدوارم هممون يه روزي سكس رو با كسي تجربه كنيم كه دوستش داريم، اونطوريه كه تقدس سكس رو حس ميكنيم…

نوشته: آريا


👍 4
👎 0
7913 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

528389
2016-01-14 05:56:54 +0330 +0330

کلا خوب بود ولی سعی کن بعدا چند بار هم از کون بکنش تا خارش کونش کم بشه عشقتان پایدار باشد (clap) (inlove)

0 ❤️

528461
2016-01-15 02:02:33 +0330 +0330

زیبا بود خدا نصیب همه دخترا بکنه – داستانت خالی از خالی بندی و دروغ بود نه بدنسازی میرفتی و نه سایزت 22 بود و نه قدت 190 و خوشکل (dash) (wanking)

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها