آیدا و پسر جنتلمن

1391/08/08

با بوسه ی کوچیکی که رو گونم زده شد چشمامو باز کردم.مامان کنارم نشسته بود و با نگرانی نگام میکرد.ولی همون لبخند مصنوعی ماسک صورتش بود.شاید فکر میکرد اینجوری نمیفهمم نگرانه.
-عزیزم بیا صبحونتو بخور
ساعت 8 بود
یه بوس دیگه رو پیشونیم… چشمامو بستم. صدای در اتاقو شنیدم فهمیدم که رفته بیرون.
زدم زیر گریه.عکسای پرهام طبق معمول زیر بالشم بود.نگاشون کردم. 8ماه از جدایی 4 سال دوستی میگذشت.حالا اون داشت با یه زن مطلقه ازدواج میکرد و من یه دختر 23ساله تنها با فکر اون و گذشتمون زندگیمو سر میکردم
دوباره این فکرا دیونم کرد از اتاق زدم بیرون
مامان پایین منتظرم بود
صبحونه خوردم و به بهانه ی خونه ی الهام اومدم بیرون.نمیدونستم کجا برم.بی هوا تو خیابونا میچرخیدم که خودمو وسط پارک دیدم.از خلوت بودنش ترس ورم داشت.به اول نیمکت که رسیدم نشستم و به گذشته فک میکردم.به اینکه چطوری فراموشش کنم.تو این فکرا بودم حس کردم یکی کنارم نشسته.برگشتم یه پسر خوش قیافه بود.چشماش عسلی بود و به سبز میزد لباشم پهن و جذاب… نگام روش ثابت موند.چند لحظه همو نگا کردیم که اون سکوت بینمون رو شکست
-مزاحمتون شدم؟
-نه و رومو برگردوندم
-اسمم فرزاده.یه ساعت میشه تو چمنا نشستم و نگاتون میکنم انگار اینجا نبودید
با سکوت من روبرو شد
-حواستون هست؟
به خودمم اومدم هیچ یک از حرفاشو نفهمیده بودم
با خنده ی دلنشینی حرفاشو باز تکرار کرد برام
تو حرفاش یه آرامشی بود که دلم رو لرزوند.بهش اعتماد داشتم
خودمو معرفی کردم و زندگیم رو براش تعریف کردم
از نصیحت کردن متنفرم ولی نصیحتای فرزاد دل گرمم میکرد
وسط حرفاش گوشیم زنگ خورد.مثل همیشه مامان
ساعتمو نگا کردم 12.30 بود باید برمیگشتم خونه
شمارم رو بهش دادم و برگشتم
ساعت 1شب بهم اس داد.تو دلم آشوب بود و باز آرومم کرد…
کم کم رابطمون صمیمی تر میشد و من وابسته تر
یه روز وسطای زمستان بود اس داد میام دنبالت بیای خونه ی جدیدمو ببینی
فرزاد بخاطر کارش اومده بود شهر ما و اونجا تنها زندگی میکرد
این اولین باری بود که ازم خواسته بود برم خونشون
قبول کردم
یه دوش گرفتم و منتظر شدم که بیاد
سر خیابون سوار ماشینش شدم.بوی ادکلنش مستم کرده بود.فکرم خیلی مشغول بود
-رسیدیم عشقم،بفرما
دستام یخ کرده بودن و لرزش خفیفی داشتن
وارد خونه شدیم.یه خونه ی نقلی و شیک
واسه اول بار از پشت سر بغلم کرد.خواستم برگردم گفت خواهش میکنم چند دقیقه تکون نخور.دستاش دور شونه هام بود و لباش نزدیک گوشم
چند بار پشت سر هم گفت دوست دارم
برگشتم نگاش کردم.چشمای درشتش قرمز شده بود
آروم گفت برو اتاقمو ببین تا برات شربت بیارم
رفتم تو اتاقش.سلیقش قشنگ بود
عکسش با مادرش رو میز بود
مانتومو دراوردم.عکسو ورداشتم و رو تخت دراز کشیدم.عکسو نگا میکردم که وارد اتاق شد.خواستم بشینم گفت راحت باش.عکسو ازم گرفت و از مادرش برام گفت که تو 12 سالگی از دستش داده.بی اختیار بغلش کردم و بوسیدمش.انتظارشو نداشت یکم نگام کرد و لباشو آروم گذاشت رو لبام.اصلا باورم نمیشد دارم با فرزاد لب بازی میکنم
لب پایینمو بین لباش گرفته بود و میک میزد.گر گرفته بودم با شدت لباشو میخوردم
با صدایی که تغیر کرده بود و بم تر شده بود گفت میخوامت
و همزمان لباسم رو دراورد
دستاش داغ بود و چشماش قرمز
از اون حالتش میترسیدم
باز لبامو بوسید و گاز گرفت.بند سوتینمو باز کرد
سینه هامو چنگ میزد.هم لذت داشت هم درد
صدام درومده بود.گردنشو لیس میزدم و ناله میکردم اونم سینمو بیشتر فشار میداد
بهش گفتم فرزاد بخور
سینم زیاد بزرگ نبود به قول خودش همش تو دهنش جا میشد.با فشار میک میزد و گاز میگرفت.جوری که نوک سینم میسوخت
سرشو بلند کردم لباشو با دندون گرفتم و شلوارشو دراوردم.خودشم پیرهنش رو دراورد.محو بدن مردونش شده بودم دستی به سینه هاش کشیدم و با دندون شورتشو کشیدم پایین
کیرش زیاد بزرگ نبود ولی خوش فرم بود
کیرشو کشید رو صورتم اولش یه جوری شدم اما با هر بدبختی بود خودمو راضی کردم بخورمش
خیلی داغ بود.زبونم که بهش میخورد میسوخت
چندتا میک بیشتر نتونستم بزنم
خوابوندم رو تخت و شلوارم با شورتم رو یکجا کشید پایین
بلافاصله شروع کرد به خوردن کسم
بی نهایت لذت بخش بود با انگشتش سوراخ کونمو باز میکرد
داشتم ارضا میشدم که دیگه خوردن رو ادامه نداد
واقعا تشنه ی سکس بودم
برمگردوند اینبار کونم رو چنگ مینداخت و میخورد.کیرشو رو سوراخم میکشید و فشار میداد توش
درد لذت بخشی بود
با تف سر کیرشو خیس کرد و به کونم فشارش داد داشتم جر میخوردم اما بالاخره رفت تو
آروم عقب جلو میکرد با یه دستش سینمو چنگ میزد با دست دیگش چوچولمو میمالید
یواش یواش سرعتشو بیشتر کرد. نفس میزد ناله میکرد.صدای نفساشو دوس داشتم.محکم میکوبید تو کونم.یه آن حس کردم کیرش سفت تر شد و آبش با فشار تو کونم خالی شد همون موقع منم ارضا شدم…

نوشته: آیدا


👍 0
👎 0
21915 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

340743
2012-10-30 00:29:03 +0330 +0330

از عجایبه!یکساعت با یه آقایی حرف زدی بهش اعتماد پیدا کردی با دومین دیدارم رفتی خونه اش!!؟

0 ❤️

340744
2012-10-30 01:13:27 +0330 +0330

كسي كه شكست مي خوره نمي تونه به اين زودي به ديگري اعتماد كنه ولي تا حدودي با احساس بود

0 ❤️

340745
2012-10-30 01:36:23 +0330 +0330
NA

اخه روی چه حسابی
من که اگه جای تو بودم
به مردی اعتماد نمیکردم
اونم مردی که توی پارک ول میگشته بعدشم به این راحتی بات سر حرف رو باز میکنه
توهم سیر تا پیازو گردو درازو براش گفتی
خوب والا

0 ❤️

340746
2012-10-30 02:04:27 +0330 +0330

ببخشید دو حالت بیشتر نداره یا تو کسخلی یا احمق که به یه نفر تو پارک سریع اعتماد کردی و همه زندگیتو ریختی وسط .یه حالت سومی هم هست که خیلی احترامت واجب بود نچسبوندم بهت حالا شاید بچه های دیگه بیان بهت بگن که همون جن…

0 ❤️

340747
2012-10-30 02:54:21 +0330 +0330
NA

داستانتو خوب نوشته بودی،ولی قسمت آخرش یعنی ازاونجا که زنگ زد بری خونش،سعی کردی ی جوری تعریف کنی که به نظربیاد سکسی که پیش اومد خیلی اتفاقی بود برای همین با اینکه داستان خیلی بیانش رون بود ولی آدم احساس میکرد راوی داره بهش دروغ میگه

0 ❤️

340748
2012-10-30 06:03:53 +0330 +0330

خوشم اومد حامد عشقی!
. . .
داستان نسبتا خوب بود
ولی همونطور که دوستان گفتن بعضی قسمتهاش زیادی تخیلی بود!
آخه یه دختر زخم خورده چطور میتونه در کوتاهترین مدت به یه نفر اعتماد کنه تا جایی که کار به سکس بکشه؟؟؟
اسم داستان هم خوب نبود

0 ❤️

340749
2012-10-30 06:09:45 +0330 +0330
NA

عشق هم دیگه خز شده
« شرکت دلشکسته ی کافره عشق »

0 ❤️

340750
2012-10-30 06:28:36 +0330 +0330

هشت ماه تا چهار سال پیشترش به یکی عاشقانه از کون میدادم.دید کوسخولم،ولم کرد…هشت ماه گذشت بازم عاقل نشدم.رفتم پارک پسره بهم خندید،منم رفتم سریع زیرش خوابیدم…به نظر شما من هنوزم کوسخولم؟…آميز عبدالکسخل کجائی بیا…

0 ❤️

340751
2012-10-30 07:05:11 +0330 +0330

بد نبود … کوتاه بود به جزییات نپرداختی

0 ❤️

340752
2012-10-30 09:16:21 +0330 +0330

الان اگه 1پسر جا نویسنده بود همه دهنشو می…دن.فحش بدید دیگه.دختره جنده هست ولی همه میگن داستانت خوب بود.

0 ❤️

340753
2012-10-30 10:29:43 +0330 +0330

اینقدر زود اعتماد کردی!!!شک برانگیزه و به دروغ میزنه دختر خانم…عشق همیشگی است شاید کمرنگ بشه اما فراموش نه…

0 ❤️

340755
2012-10-30 17:57:51 +0330 +0330
NA

چشمهای عسلی که به سبز میزنه…؟
جلل خالق

0 ❤️