آینه (1)

1391/08/25

امروز تولدمه…میرم جلوی آینه و به صورتم زل میزنم…عکس توی آینه بهم پوزخند میزنه و میگه نسیم…پیر شدیا…ترشیدی…دیدی گفتم تو این زمونه فقط باید دروغ گفت…من بهش لبخند زدمو گفتم تو هر چی میخوای بگو…اما من همینم که هستم…دستمو میکشم روی صورتم…چین وچروک کمی روش افتاده…بغض میکنم…35 سالم شده…هر کی منو میدید فکر میکرد 50 سال رو دارم…چون هیچ وقت مثل زنهای دیگه لباس نپوشیدم…آرایش نکردم…لوندی نکردم…چون مادرم همیشه آینه عبرتم بود…تا همین الان که گوشه خونه افتاده و فقط میتونه کارهای شخصی خودشو بکنه …مثل یه فیلم همه گذشته اش جلوی چشمامه…دلم براش میسوزه…اونم قربانی شد…دو تا خواهرامم قربانی بودن…مثل من…چرا خدا؟؟…چی میشد ما هم مثل بنده های دیگه ات بودیم؟؟…این انصافته که هیچ دلخوشی واسمون نذاری؟؟…اصلا واسه چی ما رو خلق کردی که اینقدر زجرمون بدی…مگه تو خدا نیستی…مگه نمیگن مهربونی…بخشنده ای…به حرف بنده هات گوش میدی…خدا با توام…35 ساله دارم باهات حرف میزنم…حتما الانم باز گوشهاتو گرفتی نه؟؟…از وقتی به دنیا اومدم همه جا تاریک و پر از نکبت بود…هر بار صدات کردم جواب ندادی…خدا…دیگه دارم خسته میشما…خدا دارم تسلیم عکس توی آینه میشما…اگه اونجوری بشم تقصیره خودته…بغضم ترکید…اشکهام از گوشه چشمم لغزید…عکس توی آینه هم بغضش ترکیده بود…شاید واسه اینکه اونم دلش واسم سوخت…اما بازم دل خدا واسم نسوخت…

  • نسییییم…باز جلوی آینه وایسادی با خودت حرف میزنی…بیا اینجا…مثلا تولدته دخترم…بیا بشین پیش من ببینم چی تو دل کوچیکته که با یه اشاره بغضت میترکه…
  • ولم کن مامان…کاش روز مرگم امروز باشه…تولد میخوام چیکار …خدا فقط منو زودتر ببره که هم شما راحت شی هم خودم…
    اینو گفتم و صدای گریه ام پیچید تو اتاق کوچیک خونه…رفتم تو اتاق خودمو درم قفل کردم…نشستم یه گوشه و واسه خودم گریه کردم…لابه لای پرده اشکهام اتاق رو نگاه میکردم…یاد نگار و هدیه افتادم…دو تا خواهرای کوچولوم…عزیزام…این اتاق ، کاش اتاق ما سه تا بود نه من تنها…حالا فقط من توش بودم…نگار فقط 19 سالش بود که از خونه رفت و دیگه برنگشت…سوگلی شیطون و مهربونم رفت…به خاطر کارهای مامان…به خاطر وضعیت خونه…به خاطر کمبودهاش…دلم واسش تنگ شده بود…اما نشونی ازش نداشتم…بی معرفت دیگه ما رو آدم حساب نمیکرد…ما رو نمی شناخت…نمی خواست…هدیه 15 سالش بود که مامان شوهرش داد به یه مرد 60 ساله که جای بابا بزرگش بود…خیلی پولدار بود…مامان فکر میکرد زرنگی کرده و نذاشته کار هدیه هم به کار نگار بکشه…اما چه فایده…هدیه هم به همراه شوهرش رفت دبی…هیچ وقت نفهمیدیم کی رفت…چرا رفت…چرا دیگه هیچ خبری ازش نشد…
    مادر من یه فاحشه بود…یه فاحشه که تو خوشگلی و خوش هیکلی رو دست نداشت…واقعا رو دست نداشت…به عکس جوونیهای مامان که روی دیواره نگاه میکنم…چشماش پر از حرفه…این عکس مال زمانیه که مامان تو اوج شهرت بود!!!..آره…اوج شهرت فاحشگی…بابا و مامانم با یه عشق آتشین ازدواج کردن…بابام عاشق مامانم شده بود…خودش میگفت مامانت اونقدر خاطرخواه داشت که وقتی به من بله گفت از خوشحالی تا سه روز گیج بودم…مامانمم عاشق مرام بابام شده بود…میگفت بابات اونقدر بامرام و مرد بود که هیچ وقت به من از گل نازکتر نگفت…اما مامانم چه خوب دستمزدش رو داد…!!! وقتی با هم ازدواج کردن…یکسال بعد من به دنیا اومدم…بابا تو یه کارخونه پادو بود…درآمدش جالب نبود ولی اونقدری بود که یه زندگی بچرخه…تا اینجا همه چی خوب بود…اما وقتی نگار و هدیه هم اومدن کار سخت شد…بابا به تشویق دوستهاش از کارش اومد بیرون و زد به بندر…جنس می آورد و میفروخت…مامان دیگه خسته شده بود از بس با سه تا بچه قد و نیم قد تنها مونده بود…پول کافی نداشت…نه خانواده درست و حسابی داشتن که کمکشون کنه…نه خودشون هنری داشتن…من کوچیک بودم…خیلی چیزها رو نمی فهمیدم…اما متوجه نگاههای حریص بعضیها روی صورت و بدن مامان میشدم…من مدرسه میرفتم…نگارو هدیه هم خیلی کوچیک بودن…یواش یواش وضع طوری شد که بابا هر وقت میومد خونه با مامان دعوا میکرد…من حالیم نمیشد چرا…ولی بابا همش سر مامان داد میزد که آبروشو نبره…مامانم گریه میکرد و میگفت مردم دروغ میگن…
    چند بار وقتی زودتر از مدرسه اومده بودم خونه دیده بودم یه مرد غریبه از خونمون اومد بیرون…از مامان که سوال میکردم اون کی بود میگفت عموت بود…اومده بود سر بزنه بهمون…یه کمی پول بهمون داد…به بابات نگیا وگرنه عصبانی میشه و با عمو دعوا میکنه…بعدم یه شکلات بهم میداد…منم ذوق میکردمو میگفتم باشه…با همون بچگیم میدیدم که بابا هر روز میشکنه…هر بار که میدیدمش احساس میکردم پیرتر شده…هفته ای یکی دو بار بهمون سر میزد…منو بغل میکرد و می بوسید…با هدیه و نگار بازی میکرد…اما با مامان حرف نمیزد…بهش میگفتم بابا…با مامان قهری؟؟…چرا باهاش حرف نمیزنی…مامان دعوام میکرد و میگفت فضولی نکن تو کار بزرگترها…بابا با بغض به مامان نگاه میکرد…مامان خیلی عوض شده بود…مزه پولهای زیاد رفته بود زیر دندونش…دیگه پولهاشو از مرام و معرفت بابا بیشتر دوست داشت…اینو وقتی فهمیدم که همه دوستها و هم کلاسیای اون شهر کوچیک بهم گفتن بابات خودشو کشته…با همشون دعوا میکردمو میگفتم بابای خودتون خودشو کشته…از مدرسه فرار کردمو اومدم خونه…تو بغل مامان اینقدر گریه کردم که از هوش رفتم…مامان ترسیده بود…اینقدر نازم کردو بوسم کرد تا حالم جا اومد…بهش گفتم همه میگن بابات خودشو کشته…میگن از دست مامانت خودشو کشته…مگه تو بابا رو اذیت کردی؟؟…اصلا بابا کجاست…چرا دیگه نمیاد پیش ما؟؟…مامان محکم بغلم کرد و گریه کرد…گفت بابا رفته مسافرت…
    بابام مرد…به همین سادگی…میگفتن دق کرده…همسایه ها با مامانم دعوا میکردن و فحشهای بد بهش میدادن…مامان گاهی گریه میکرد…گاهی دعوا میکرد…بعدم میومد ما سه تا رو بغل میکرد و زار میزد…
    یه هفته بعد ما از اون شهر رفتیم…یعنی بیرونمون کردن…هیچ کس اجازه نداد ما تو خاکسپاری بابا بریم…میگفتن این دخترا هم لنگه مامانشون هستن…دیگه هیچ وقت حرف بابا رو نزدیم…چون مامان گریه میکرد…رفتیم تو یه شهری که هیچ کس رو نداشتیم…مامان میخواست هیچ کس ما رو نشناسه…من انگار با فوت بابا یهو بزرگ شدم…اونقدر بزرگ که تغییرات مامان رو حس کنم…مامان از همون زمان توبه کرد…دیر بود…اما توبه کرد…مامان توبه کرد اما خدا بازم جوابمو نمیداد…هیچ کس نبود کمکمون کنه…من صبح تا ظهر مدرسه میرفتم…عصرها هم مواظب خواهرام بودم تا مامان بره کار پیدا کنه…اون موقع ها نمیدونستم مامان فاحشه بود و بابا واسه همین خودشو میکشه…اینقدر که با مامانم حرف میزنه نصیحتش میکنه…اینقدر که بهش میگه من همه دار و ندارمو واست میفروشم…اینقدر که بهش میگه هر چی بخوای بهت میدم ولی دست از این کارت بردار…اینقدر اینا رو به مامانم میگه تا خسته میشه…وقتی عشقش خودشو در اختیار همه میذاره…وقتی ارضا شدن جسمیش و پولی که میاد تو جیبش واسش میشه یه عادت…دیگه حیایی نداره از اینکه پولهاشو خیلی راحت جلوی همه بشماره…سر نرخش چونه بزنه…همه نجابتش خاموش میشه…اینجاست که بابام میشکنه و خورد میشه…
    یکسال از اون اتفاقات گذشته بود…من فقط میدونستم مامان دیگه کار خلاف نمیکنه و تو خونه این و اون کار میکنه…اما خبرها به اون شهر کوچیک هم رسید…خیلی ها بودن که مامان رو میشناختن…خیلی ها بودن که مزه تن مامان هنوز مستشون میکرد …گهگاهی میشد که مامان هراسون میومد خونه و محکم درو پشت سرش میبست…وقتی مامان میرفت سرکار من میشدم مامان خونه…مواظب نگارو هدیه بودم…بعضی وقتها ادای بابا رو واسشون در می آوردم…بغلشون میکردمو میگفتم خوشگلهای بابا چطورن؟؟…اون دو تا هم از خنده غش و ضعف میرفتن…اما همیشه آخرش با گریه من تموم میشد…شونه های بابا رو کم داشتم…دستهاشو کم داشتم…وجودشو کم داشتم…مامان اگه جواهرم میشد باز من بابا رو کم داشتم…مامان پرستار یه پیر زن پولدار شده بود…صبح تا شب اونجا بود…چون کسی نبود مواظب نگار و هدیه باشه من دیگه مدرسه نرفتم…موندم خونه پیش اونها…
    خودمونو گول میزدیم که وضعمون بهتر میشه…اما ته دلمون میدونستم که دروغه…هدیه ضعیف بود و همش مریض میشد…نگار بلند پرواز بود و انواع اقسام چیزهای قشنگ رو که میدید میخواست…من هزار تا آرزوی مرده داشتم که حتی دلم نمیومد تو دلم دفنشون کنم…مامان خسته و عصبی میومد خونه…یه لقمه غذا میخورد و میرفت میخوابید…کسی باورش نمیشد مامان توبه کرده…از مزاحمهایی که تو خیابون بهم میگفتن به مامان خوشگلت سلام برسون بیزار بودم…از نگاههایی که خیره میشدن بهمو با ترحم بهم نگاه میکردن بدم میومد…اینا همه رو از چشم مامان میدیدم…با خودخواهیش…با غرورش…با عقده هاش…یا هر چیزهای دیگه ای که داشت ما رو بدبخت کرد…همین چیزها باعث شد از مامان متنفر شم…اخلاق من روی نگار و هدیه هم تاثیر گذاشت…اونها هم از مامان متنفر شدن…یه اتاق اجاره کرده بودیم…صاحبخونه یه پیرمرد بود که هر وقت منو میدید به یه طریقی میخواست خودشو بمالونه به من…تا میومدم حرف بزنم میگفت اگه صدات دربیاد میندازمتون بیرون…منم میترسیدم از اینی که هست بدبختر شیم…صدام درنمیومد…با سکوت من جرات اون بیشتر شد…مامان که نمیدونست این پیری چقدر کثیفه…به من میگفت هر وقت غذا درست میکنی یه کمی هم واسه آقا تیمور ببر…بعضی وقتها که میرفتم بهش غذا بدم الکی میگفت بیا بذارش تو آشپزخونه…منم ازش میترسیدم…تا ظرف غذا رو میذاشتم تو آشپزخونه اونم پریده بود اون تو و خودشو میمالید بهم…بغلم میکرد و میگفت چه دختر مهربونی…یه بوس بهم بده ببینم…حالم ازش بهم میخورد…فقط بغض میکردمو بدو بدو فرار میکردمو میومدم پایین…
    یک سال دیگه هم گذشت…واسه ما انگار یک قرن بود…دیگه مامانم فهمیده بود این کارها فایده نداره و زندگی ما با این کارها نمی چرخه…چهار تا آدم که با یه نون بخور و نمیر سیر نمیشن…خرج ما دخترها زیاد شده بود…بچه ها لباس میخواستن…اسباب بازی میخواستن…باید مدرسه میرفتن…هزار جور دنگ و فنگ داشتیم…نق میزدیم و بهش میگفتیم تو نمیتونی ما رو اداره کنی…تو پول نداری…اگه بابا بود وضعمون اینطوری نبود…دیگه مامان سراغ کار قبلیش نرفت گفت یکی از دوستام یه کار جدید پیدا کرده اون بهتره…برام مهم نبود چه کاری پیدا کرده…تو دلم میگفتم به جهنم…فقط باید ما رو تامین کنی…چند وقتی گذشت…مامان صبح میرفت و شب با یه تیپ قشنگی میومد خونه…بوی عطر و سیگارش با هم قاطی شده بود…ته دلم میلرزید…مامان توبه اشو شکست…مثل روز برام روشن بود…ازش چندشم میشد…اما از پولهایی که خرجمون میکرد راضی بودم…فکر میکردم گناهش پای اونه…ما چه گناهی کردیم سه تا دختر بچه…با اون پولها غذای خوب واسه نگار و هدیه درست میکردم…تیمور بو برده بود وضعمون بهتر شده میگفت باید پول بیشتری بدین…مامان قبول کرد چون نمیخواست دوباره ویلون بشیم…
    چند سال گذشت…تیمور مرد ما هم از وراثش خونه اش رو خریدیم…البته یه خونه کلنگی خیلی کوچیک بود…یه اتاق پایین داشت یه اتاق بالا…شاید کل خونه 30 متر میشد…اما ما تو اون وضع احساس میکردیم یه قصر خریدیم…ما دخترها دیگه بزرگ شده بودیم…نگار و هدیه تا ابتدایی درس خوندنو دیگه ادامه ندادن…علاقه ای هم نداشتن…مامان به همه گفته بود تو آرایشگاه کار میکنه…برای اینکه قیافه تابلوش کسی رو به شک نندازه این حرفو زده بود…وقتی میومد خونه یه راست میرفت حموم دوش میگرفتو بعدم ما رو صدا میزد غذا رو بیاریم…مثل یه غریبه بهش نگاه میکردیم…شاید اگه پولی نمی آورد اصلا خونه راهش نمیدادیم…اون عامل همه بدبختیامون بود…مامان خونه این و اون میرفت و کارشو میکرد…چون ما سه تا بزرگ بودیم نمیتونست کسی رو بیاره خونه…نگار وضعیتش داشت شبیه مامان میشد…چون مامان بیشتر نیاز پولیشو تامین میکرد احساس خوبی به مامان داشت…فکر میکرد حالا مامان خوبی داره …سعی میکرد مثل مامان خوش تیپ و جذاب بگرده…وقتی پولهای تو جیب مامان رو میدید چشماش برق میزد و میگفت منم میخوام مثل مامان شم…اونها نمی فهمیدن…اما من شغل مامان رو میدونستم…وقتی واسه اولین بار این حرفو زد یه سیلی زدم تو گوششو گفتم تو باید مثل بابا باشی…بغض کرد …میدونستم اون از بابا هیچی یادش نمیاد…از عشق بابا…از خوبیهاش…از مردیهاش…دوباره بغلش میکردمو میگفتم عزیزم…تو باید از مامان خیلی بهتر بشی…مامان خیلی کوچیکه…تو نباید مثل اون باشی…اما نگار که قشنگیش مثل مامانم بود خیلی زود گول خورد…گول حرفهای قشنگی رو خورد که نابودش کرد…چند سال بعد با یه پسر دوست شد و گفت میخوایم با هم ازدواج کنیم…من مخالفت کردم…مامان خوشحال شدو گفت چه بهتر…زودتر سرو سامون بگیری بهتره…خب طبیعی بود نگار تو اون شرایط به حرف مامانم گوش کرد که به نفعش بود…روز و شبش با اون پسره بود…نمیدونم چی تو گوش نگارم میگفت که مستش کرده بود…شاید کمبودهای عاطفیش رو جبران میکرد…یه روز با گریه اومد و گفت از پسره هیچ خبری نیست…دوستاش میگن از ایران رفته…دلداریش دادمو گفتم اشکالی نداره…اما غم توی چشماش میگفت مشکلش خیلی بیشتر از این چیزهاست…یه شب یه نامه گذاشت و رفت…صبح که بیدار شدم نامه رو خوندم تا شب که مامان بیاد با هدیه گریه میکردیم…
    " نسیم خوبم…من از این خونه رفتم…از همه چیز این خونه بدم میاد…فقط تو و هدیه رو دوست دارم…منم مثل مامان کوچیکم…من باختم…روم نشد تو چشمای مهربونت نگاه کنمو بگم من حامله ام…میخوام برم بهنامو پیدا کنم…من مطمئنم اگه بدونه من حامله ام برمیگرده…اون منو دوست داره…وقتی با هم ازدواج کردیم میام پیشتون می بینمتون…خیلی دوستت دارم…"
    فقط خدا میدونست چی کشیدم اونروز…احساس کردم پیر شدم…احساس کردم بابا از دستم ناراحته…آخه من چیکار میکردم…ما کسی بالا سرمون نبود…نگار قشنگم پرپر شد…یه روز زنگ زد و گفت داره میره تهران…دیگه برنمیگرده…چقدر صداش غریبه بود…چقدر عوض شده بود…رفت و من به خاطر نگار و بابا از مامان بیشتر و بیشتر متنفر شدم…نامه نگارو پرت کردم تو صورتشو گفتم اینم لنگه تو شد…فرشته قشنگمو مثل خودت کردی…زشت و کثیف…مامان فقط گریه کرد…مثل من…مثل هدیه…مثل عکس توی آینه…

ادامه …

نوشته: فاحشه


👍 0
👎 0
36966 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

343532
2012-11-15 10:46:57 +0330 +0330

شبیه داستانهای دکتر کامران و پریچهر بود. تا اینجاش که خوب بود…

0 ❤️

343533
2012-11-15 11:07:37 +0330 +0330
NA

ااای روزگار…

0 ❤️

343534
2012-11-15 11:19:59 +0330 +0330
NA

این داستان جواب سوال اون دوستانی هستش که می گن زن از گشنگی بمیره خود فروشی نکنه.

بچه هاشو چیکار کنه؟

مرسی دوست عزیز . بسیار زیبا نوشتی .موفق باشی.

0 ❤️

343535
2012-11-15 11:45:59 +0330 +0330
NA

قشنگ بود منتظر قسمتهای بعدی هستم

0 ❤️

343536
2012-11-15 11:55:39 +0330 +0330
NA

عجب رسمیه رسم زمونه
قصه ی درد و خدا میدونه
تا همینجاشو یادمه اگه اشتب بود ببخشید
داستانت فوقلاده بود نگارشت عالی بود، منتظر ادامش هستم گلم.زت زیاد

0 ❤️

343537
2012-11-15 11:55:45 +0330 +0330

چقدر تلخ…دلم گرفت…
خيلي قشنگ بود

0 ❤️

343538
2012-11-15 12:40:02 +0330 +0330
NA

چه عجب بین این همه داستان مزخرف و صد من یک غاز ، یک داستان خوب و جالب دیدیم .
داستانت خوب بود البته یک مقدار جای کار داره اما خوب بود . نگارشت هم قشنگ بود .
منتظر قسمت های دیگه داستانت می مونم . ادامه بده .

0 ❤️

343540
2012-11-15 13:40:21 +0330 +0330
NA

من بهت نمره 100میدم.
کاش میتونستم باهات همدردی کنم.
کاش میشد شیپورمو وردارمو به همه بگم چی داره سر این مملکت و جووناش میاد.
خیلی خوب نوشتی. نگارش و فضا سازیتم خیلی خوب بود.
امیدوارم بعضی از این ملجوقین هم داستانت رو بخونن تا اینقدر از اینکه مال و سرمایشونو به رخ ملت میکشن یه چیزی دستشون بیاد.
بازم میگم . خیلی دلم گرفت.
آره مامانت مقصره. چون با نداری و مشکلات بابات کنار نیومد.
دلم بخاطر تو و آبجی هات خیلی درد داره.
بخاطر جوونایی مثل تو.
بخاطر افرادی که میان ادعا میکنن که ما بیکاری و فقر نداریم.
به خاطر اون کسایی که شبو با کباب و توی تخت های راحتشون میخوابن و به فکر اینن که چطور فرداش مردمو مجل کنن ، تا بازم ازشون سواری بگیرن.
آه. دیگه من شیپورچی هم کم آوردم از اینهمه درد.

0 ❤️

343541
2012-11-15 14:59:38 +0330 +0330
NA

یاد داستانهای پریچهر افتادم داستانت دلگیره ولی دوست داشتم ادامشو زودتر بزار منتظرم خسته نباشید دوست عزیزم

0 ❤️

343542
2012-11-15 15:30:01 +0330 +0330
NA

بعد مدتها یه داستان جالب وبدون نقص خوندم امیدوارم قسمتهای بعدی هم به این خوبی باشه

0 ❤️

343543
2012-11-15 15:55:17 +0330 +0330

آفرین دوست گلم

خیلی خیلی زیبا نوشتی

ادامه بده رفیق که دست خیلیها رو با این داستانت بستی

مرسی واقعا مرسی
نویسنده به تو میگن دست مریضاد

0 ❤️

343544
2012-11-15 16:23:44 +0330 +0330
NA

یه حسی بهم میگه نویسنده رو میشناسم…
سبک نوشتنش منو یاد داستان ، عمو شکلاتی انداخت…
اگه همون باشه که خودم شخصا خفش میکنم که چرا باخبرم نکرده داستان جدید نوشته!!!
ها؟ها؟ها؟

0 ❤️

343545
2012-11-15 17:30:56 +0330 +0330

داستانت خیلی غمگینه … من دوس دارمش … . ممنونم

0 ❤️

343546
2012-11-15 18:26:18 +0330 +0330
NA

واقعا" محشر بود
از این نوع داستانهای واقع گرا خیلی دوست دارم

0 ❤️

343547
2012-11-15 18:48:00 +0330 +0330

فوق العاده نوشتی نوع نگارشت بسیار روان و خوانده رو دقیقا همراه شخصیت داستانت به جلو سوق میدادی درسته ژانر داستانت درام هست ولی نه یک دارم عشقی به نظرمن داستانت یک درام اجتماعی عاطفیه که تم سکسی داره وشما با هنرمندی تمام یک رآل اجتماعی رو تبدیل به درام کردید که بسیار جذاب و گیرا بود قلمت رو میستایم وبرایت بهترینها رو آرزو دارم

0 ❤️

343548
2012-11-15 19:01:57 +0330 +0330
NA

Ghashange dastanet.afarin

0 ❤️

343549
2012-11-15 19:03:46 +0330 +0330
NA

برای اولین بار توی داستانا اشکمو در اوردی
عالی بود مرسی
(سامی شهوتی)

0 ❤️

343550
2012-11-15 19:11:58 +0330 +0330
NA

Ghamgin tarin dastane ke khondam
mer30

0 ❤️

343551
2012-11-15 21:19:03 +0330 +0330
NA

عالی بود ادامه بده.
منتظریم

0 ❤️

343552
2012-11-16 00:53:10 +0330 +0330
NA

کاش کسی بود تا به داد این قشراز جامعه میرسید کاش کسی تو این مملکت ÷ای درد دل اینا میشست و دوباره باز کاش …!

0 ❤️

343553
2012-11-16 01:05:31 +0330 +0330
NA

شروع طوفانی داشت. :)

0 ❤️

343554
2012-11-16 02:54:01 +0330 +0330
NA

مرسي دوست عزيز. قلمت خيلي روونه. منم فكر كردم دكتر كامران نويسنده است.
همينطوري ادامه بده…
:)

0 ❤️

343555
2012-11-16 03:03:06 +0330 +0330
NA

بابا من نمیدونم چه خبره ک همه به به و چه چه میزنن. داستان عالی بود ولی یه چیز یادتون رفت, سردر این سایت نوشته شهوانی. ملت میان اینجا داستان و عکس سکسی … بخونن و ببینن. نه اینکه بیان داستان جندگی یه نفرو بخونن. نه اینکه داغ خودشونو تازه کنن. بخدا ما خودمون 1000 نوع بدبختی داریم. یه دفه سردر سایتو عوض کنین شهوانیو حذف کنید. لطفا دوستان یکم رعایت کنید

0 ❤️

343556
2012-11-16 03:54:15 +0330 +0330
NA

Fogholade bud faghat hamino mitunam begam

0 ❤️

343557
2012-11-16 04:35:05 +0330 +0330

جناب فرشاد خان حضور افرادی مثل تو برای این جمع باعث ننگه. اگه خیلی دلت پره و میخوای یه جایی خالی کنی بهتره بری اون داستانایی که سردرشون نوشته با کف دست بیاین تو کامنت بذاری نه اینجایی که همه از خوندن داستان لذت بردن و توهم با این لحنت حالشون رو بهم میزنی…

0 ❤️

343558
2012-11-16 04:36:34 +0330 +0330
NA

جدیدا یاد گرفتن کتابهای رمان قدیمی رو از سایتهای درپیت بگیرن بعد با کمی ویرایش به چاپ شهوانی به اسم خودشون در بیارن اگه فقط10دقیقه بریم یه سرچ تو دنیای رمان بزنیم تمام این حرفا رو که اینجا شنیدیم تو اون رمان ها پیدا میکنیم بعد دیگه کسی این کسشعرا رو نمیخونه

0 ❤️

343559
2012-11-16 05:02:17 +0330 +0330
NA

سال هاست

در کشتار تهران

خروس ها را سر می برند

و مردم

مرغ های سرکنده به خانه می برند.

ای روزگار …

0 ❤️

343560
2012-11-16 05:31:59 +0330 +0330
NA

دمت گرم سیلور جان ریدی به این بچه جلقی. اقافرشاد همون داستانای کف دستی براتو خوبه دیگه نبینم زیر این داستانای خوب کامنت بزاری کچل عتیقه.من موندم چرا بعضی ها فقط کیر به دست میان تو این سایت؟

0 ❤️

343561
2012-11-16 06:06:45 +0330 +0330
NA

khiiiliii naraht shooodam hamechiizo lams kardam engar pisheton boooodam mesle modabpor neveshtiii .ey kash beshe ketabesh konii khiiliii por forosh mishe akhe to zatan nevisandh hastiii kari be vagheyat ya doroghesh nadaram to nevisandh hastiii tabrik az ein estedad estefadh kon

0 ❤️

343562
2012-11-16 06:21:46 +0330 +0330

من خوشم اومد. ادامه بده.

0 ❤️

343563
2012-11-16 07:13:30 +0330 +0330
NA

من اهل دروغ نیستم ونخواهم بود… (خود همین جمله یه دروغ بزرگ بود)
داستانت رو تا خط 8 خوندم ،نگارش قوی داشت؛ولی از کامنت های دوستان هم میشه فهمید داستانت خوبه،هم از لحاظ موضوع وهم لحاظ گیرایی ،شاهده مثالش هم این که ،خیلی از دوستان ،خواهان ادامه داستان هست…دمت گرم که امثال شما باعث شه که تعداد این داستان های محارم وگی و…به حداقل برسه. این درمورده داستان…

جناب فرشاد خان: اینکه توی دنیا بیرون 1000 بدبختی هست قبول…اینکه این سایت سکسی هست درست!!..اما چه ربطی به این موضوع داره…اگه میخوای داغ دلت تازه نشه ،برو توی بایگانی بیش از 700تا داستان هست!..فکر کنم با این همه داستان بتونی از این دغ دغه ها بیای بیرون.این همه فیلم ،عکس…پس باعث نشو یکی که داستان نویس قوی هست ،اونم انگیزه ای واسش نمونه…

بعدش دوتا کسکش میاد داستان سکس با محارم وگی مینویسه…

سیلورجان:این جوابی هم که دادی مثل کامنتای قبلی پخته وحساب شده بود…
tanha 24: عزیز من این بنده خدا یه نظری داد ،شاید به مذاقم مون خوش نیومد،اما اینکه بهش میگی که کامنت نذار،کار درستی نیست.

چون هرکسی میتونه هرجایی ،هر مکانی نظر خودش رو بده…پس سعی کن آستانه تحملت رو ببری بالا عزیز…
موفق باشید

0 ❤️

343564
2012-11-16 13:56:09 +0330 +0330

بدنبود…بقول بعضی دوستان از گی ولز و زنا با محارم بهتر بود…شبیه فیلمهای سانسور شده هندی…یا فیلمهای دهه پنجاه خودمان…یا حتی سریال تکه پاره شده اوشین بعد از انقلاب…یه روایت از درد فقر ونداری جامعه که زیادی نخ نما شده…بدون تکنیک های نویسندگی…ادامه بده تا ببینیم بعدا چی میشه…البته داستانو نمیگم چون اول اخر این داستانها خیلی شبیه به همه،بلکه هنر روایت داستانت بهتر میشه؟فعلا از ترشی خوری پرهیز کن…

0 ❤️

343565
2012-11-16 15:14:20 +0330 +0330
NA

silver_fuck nega inja harki azade… vali y chiz, id imo nega mibini chand vaghte ozv shahvani shodam. man nagoftam dastan bade, y chiz dg, man hame eftekharam ine k y baram to omram kaf dasi naraftam, ino bi edea migam, inke migam chera to site sexy chera dastane in modeli up mishe bad migam? na dash man. harki umade inja b har dalili umade. be mano shoma marbut nis. shomam age deghat koni mibini k pay har dastani comment nemizaram. bi ehterami nashe vali harf man kamtar az haghighat nabood. tanha 24 khedmate shoma ham arz konam k avalan pache khari mamno. har gohi hasi b sare khodet bezan. mes k az kachala khatere badi dari. khodamo dar hadi nemibinam bekham bat dahan b dahan besham. behrooz1368 dash man adamaiee mese shoma hamishe vase man ghabele ehteraman. man nemidunam chera bazia fek mikonan site motealegh b ounas. azize man nagoftam dastan bade. man migam chera hamchin dastani chera to shahvani dare up mishe? dastani k hata 1% az sex ham dakhelesh nabood. man serfan faghat jahat tajrobe miam inja, na vase kaf dasi ya gf. sharmande dustan. felan

0 ❤️

343566
2012-11-16 19:01:19 +0330 +0330
NA

من امتیاز کامل دادم ولی باید تا قسمتهای بعدی صبر کنیم برای قضاوت کمی زوده (البته این اصل طلائی مکتب لائوتسه را نباید از یاد برد: قضاوت نکن!!!) هههههههههههههههه . تناقض فلسفی را حال کردین؟
به هر صورت برای اظهار نظر در مورد داستانهای اینجا خیلی چیزها را باید در نظر داشت از جمله ویژگی اصلی سایت را یعنی سکسی بودن. درسته؟؟؟

0 ❤️

343567
2012-11-17 01:42:51 +0330 +0330
NA

داستانت خیلی قشنگه و خواننده رو می بری تو دل داستان باید بهت یک خسته نباشید اساسی گفت که یک واقعیت تلخ اجتماعی رو در قالب داستان مطرح نمودی ولی یک انتقاد کوچک که کمتر دوستان بهش اشاره کردن سعی کن بخاطر اینکه داستانت جذابیت بیشتری داشته باشه قسمت های سکسی آن رو زیاد کن چونکه ناسلامتی این یک سایت سکسی و خواننده انتظار داره که سکس هم در داستان باشه … این رو خواهشا در قسمت های بعدی لحاظ کن … بیصبرانه منتظر ادامه داستانت خواهم ماند … با تقدیم احترام

0 ❤️

343568
2012-11-17 02:53:14 +0330 +0330
NA

از نظری ک دادی ممنون ندا جان من غیر از حقیقت چیز دیگه ای نگفتم. ولی دیگه دوس ندارم موضوع رو ادامه بدم.

0 ❤️

343569
2012-11-17 05:57:25 +0330 +0330
NA

Vaghean motasefam.
Aslan nemidunam chi begam.
Shayad…shayad behtar bud…
bikhial!
Montazere edame dastanetam.
Negareshet ali bud.

0 ❤️

343570
2012-11-17 05:59:27 +0330 +0330
NA

Vaghean motasefam.
Aslan nemidunam chi begam.
Shayad…shayad behtar bud…
bikhial!
Montazere edame dastanetam.
Negareshet ali bud.

0 ❤️

343572
2012-11-26 01:04:14 +0330 +0330
NA

اول صبحی دپرس شدم رفت ،
اما تبریک میگم بابت نگارش خوبت و نحوه ی برقراری ارتباط با مخاطب ;;) ;;) ;;) ;;)

0 ❤️

343573
2012-11-26 02:43:13 +0330 +0330
NA

silver_fuck & tanha 24. اینجا یه سایت آزاده. شما هم حق ندارین به نظر کسی توهین کنین
منم با نظر فرشاد موافقم. داستان از همه نظر خوب وعالی بود.فقط یه چیز کم داشت که فرشاد گفت. اینجا سایت شهوانیه

0 ❤️

343577
2012-11-27 04:45:26 +0330 +0330
NA

يعني واقعا تو خيلي خاك بر سري كه داستان هاي قديمي سايت اويزون و اومدي اينجا گذاشتي…

اين داستان 5 سال پيش نوشته شده و من همين الان فايل جار رو روي سيستمم دارم…

ديگه ننويس كه گند زدي…

ادامشم ميگم كه فكر نكني الكي ميگم…اين دختره ميره دنبال كار و عاشق رئيسش ميشه و اونم ازش سو استفاده ميكنه…
يعني ريدييي

0 ❤️

343578
2012-12-02 05:25:51 +0330 +0330
NA

تحویل بگیر شاهین خان…

0 ❤️

343579
2012-12-03 09:28:15 +0330 +0330
NA

قاصدک درست میگه من عینا وبدون هیچ کم و کاستی این داستانو پنج سال پیش تو سایت اویزون خونده بودم . البته اگه نویسنده خودش باشه که اشکالی نداره بلکه خوب هم هست چون در همون زمان هم جزو بهترین داستانها بود . ولی اگه نویسنده کس دیگه ای باشه و فقط کپی کرده باشه با عرض معذرت میگم که کار درستی نکردی که حداقل به نویسنده اصلی داستان اشاره نکرده باشی زیرا در اینصورت این کار دزدی اثر دیگران محسوب میشه . در هر حال خود نویسنده بهتره که توضیح بده

0 ❤️

343580
2012-12-11 22:08:02 +0330 +0330

عجب…قسمت دو چی شد پس

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها