اتاق آیینه ای (۱)

1397/02/15

(ادامه تجاوز صاحبکارم)
یه آدم فلج رو وقتی ازش می‌پرسی خوبی!؟ نمی‌گه نه! فلجم! چون خب فلج یه چیزیه که هست همه‌م می‌دونن! وقتی‌ هم می‌گه خوبم ینی به غیر از فلج بودنش خوبه! شمام متقابلاً بهش نمی‌گی عه!؟ اگه خوبی پس چرا راه نمی‌ری!؟
منم از نظر روحی فلجم!

ولم کنين خواهش ميکنم بزارين برم مگه من چيکارتون کردم، ننننننن بازم باصداي جيغ ميپرم از خواب الان چن وقته زندگيم شده کابوس اون سه نفر روح منو ازم گرفتن و حالا دارن باهاش بازي ميکنن دارن بامن بازي میکنن بيچاره مامانم الان دوماهه ک اونم پا به پام داره درد ميکشه من از تجاوزي که بهم شد ولی اون اینکه فک میکنه دخترش ديونه شده و قراره یه عمر بيخ ريشش بمونه…دوماهه دارم به اين فک میکنم اگه اون روز نميرفتم چي ميشد اصن چرا رفتم مقصر من بودم منکه ميدونستم ک بهم نظر دارن نبايد ميرفتم جالب اينجاس ک اونجا لال شده بودم انگار اونا داشتن قانعم ميکردن ولي هي روز به روز دارم ميفهمم چي بسرم اومده ديدين عين خانواده اي ک عزيزترين کسشو از دستت ميده چن روز اول فقد به این فک ميکنه ک دیگه عزيزش نيس و رفته ولي بعدش ک دورش خالي ميشه همه ميرن تازه ميفهمه ک چه کسيو ازدست داده حالام من روز اول نفهمیدم چی شد ولي هي کم کم دارم ميفهمم…فقد تنها خوبي يعني تنها نقطه قوتش اينه ک کسي خبرنداره وگرنه باید زحمت اينکه یه روزي از ذهن بقيه هم این مسئله رو پاک کنم ميکشيدم…خيلي وقته اينستا نرفته بودم خواستم برم یه پست چسناله آپ کنم بلکه يکم زير پستام کس ليسي کنن منم الکي به خودم تلقين کنم ک انگار دارن همدردي ميکنن و خبردارن رفتم توي مخاطبام یه لحظه ديدم وحشت کردم سرم گيج رفت خودش بود پسر بزرگش با یه زن عکسش رو پروفايلش بود یه لحظه همه چيو مرور کردم گوشيو انداختم از دستم و دوباره فکرو فکرو فکر اخرشب دوباره رفتم و ديدم با خودم گفتم چرا برا من اومده اکانتش بعد يادم اومد ک شمارشو سيو کرده بودم بلاکش کردم نميخواستم چشمم بخوره بهش یه چن روزي به همين منوال گذشت باخودم گفتم کاش بايکي ک ن منو ميشناسه ن خانوادمو دردودل کنم رفتم تويه گروه و سلام کردمو اينا خلاصله یه پسره ديدم ازاين تيزو زرنگاس از طرف حرف زدنش مشخص بود منم دلم ميخواست بايه ادم زرنگ حرف بزنم ن یه آدم خنگ ک دوساعت بشينم توضيح بدم اخرش بگه چيشد? رفتم پی ويش بهش گفتم ميتوني چن ديقه پاي حرفام بشيني اونم گفت چراکه ن و منم دلو زدم به دريا و تمامشو گفتم خلاصه اون هيچي نگفت حتي یه کلمه خيلي ترسيدم گفتم خدا کنه نره نگه به بقيه کلن هرفکري کردم تااينکه بعد چن ديقه گفت متاسفم براي دختراي کشورم ک بخاطر ابروشون به یه عده شغال صفت باج ميدن منم پوکر گريه فرستادم و دیگه حرفي نزديم پشيمون شدم از چیزایی ک گفتم بهش.دوروز بعدش گفت حالت چطوره منم گفتم جسمم عاليه روحم داغون گفت بهش فکر نکن بهتره یا فراموش کني واس هميشه ياهم انتقام بگيري و بعدش فراموش کني واسه هميشه بهش گفتم چه انتقامي الان دوماه گذشته فک ميکني اونا يادشون مونده چيکار کردن گفت مهم اينه ک تويادت مونده ک چيکارت کردن بهش گفتم خب چجوري گفت بسپار به من منکه جدي نگرفتم و هم ميترسيدم بدتر شه قضيه ازاونا ميترسيدم بهم گفت تواماده اي منم گفتم بيخيال خدا خودش ميدونه چيکارشون کنه اونم گفت خداهيچي نميدونه وگنه همچين اتفاقي نبايد ميوفتاد بهش گفتم ک ميترسم بدتر شه و دردسر بشه اونم مطمعنم کرد خلاصه اون شب کلي باهام حرف زد و آمار گرفت ازشون و من حتي قضيه دوماد شدن پسر بزرگشم گفتم و یه نقشه توپ کشيد ک مو لا درزش نميرفت از دوستش ک بسيجي بود کمک گرفته بود. بهم گفت بايد ذهن اونارو به یه طرف ديگه بکشيم يعني تو فقد ميدوني انتقام گرفتي اونا فک ميکنن از يه جاي ديگه خوردن خلاصه گفت باید جوري وانمود کنيم ک انگار از طرف عروسشون هستیم يعني دوس پسر سابغ عروسشون ک ميفهمه عشقش ازدواج کرده و حالا ميخواد انتقام بگيره غيراين باشه ميفهمن از طرف توبوده ميان باقي مانده کاراشونم سرت درميارن منم واقعا به هوش و زکاوتش ایمان اوردم.ولي داشتم پشيمون ميشدم آخه دلم نميخواست یه مهره ديگه وارد بازي کنم ن اخه عروسشون ک با من کاري نکرده بود همجنس خودم بود نبايد اينکارو بکنم. به سعيد گفتم ک بیا از خيرش بگذريم ولي يهو از حرفايي ک زد هنگ کردم نوشت تو خودت،جنده اي رفتي دادي اومدي چرتو پرت تحويل من ميدي اعصابش حسابي خورد بود بلاکم کرد نزاشت چيزي بگم منم پشيمون شدم بعد یه روز انبلاک شدم سريع رفتم بهش گفتم ک باشه عمليش کن و خلاصه اونا وارد کار شدن قرار شد من تکون نخورم از خونه فقد اون بياد شرح حال بده بعد یه هفته نسخشونو پيچيده بود با دوستش ک بسيجي بود کون پسر بزرگه و کوچيکه گذاشته بودن دلم اروم شده فيلمشو برام فرستاد ولي نگاه نکردم حالم بدميشد خلاصه سعي کردم همه چيو فراموش کنم دلم ميخواست برم اموزشگاه ارايشگر شم سالن بزنم از اول دوست داشتم ولي مامانم ميگف بايد درس بخوني خلاصه بلاخره رفتم دنبال ارزوم و بعد از گذشت يک سالو نيم باکمک پدرم سالن زدم و خیلی خوشحال بودم چون دیگه خودم رئيس خودم بودم و محيطشم خوب بود…ولي چه بسا ک سکس و شهوت محيط وشرايط نميشناسه و همه جا کمين کرده
اگه دوست داشتين بقيش رو مينويسم شايد با بقيش حال کنين چون تا الان ک فقد چس ناله بود بقيش وارد فضاي بهتري ک باب طبع شماست ميشيم…

ادامه دارد…

نوشته: binam


👍 1
👎 7
1131 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

685944
2018-05-06 06:05:44 +0430 +0430

همون موقع هم بهت گفتم از ما بکش بیرون
نمیدونم چرا فک میکنی ما باید این کسشعرا رو باور کنیم؟؟
چقد نظر بد بود رو داستان قبلی که همه گفتن ننویس بازم نوشتی
بیا برو بمیر بابا ج ن د ه
خودشم میدونه داره چسناله میکنه و هربار کسشعر بیشتری بهش اضافه میکنه ولی بازم از رو نمیره

0 ❤️

685946
2018-05-06 06:21:42 +0430 +0430

حالا شعرای این داستان :
همینجوری رفتی تو یه گروهی و ی پسری رو پیدا کردی که دقیقا از همون شهره
بعد پسره اونقد سسخل بوده که داستان شخمی تورو باور کرده (آخه داستان قبلی رو اینجا که کسی باور نکرد)پس زرنگ نبوده کودن بوده
بعد اصن چی میشه ک ی دختر ک عذاب روحی داره میره داستان تجاوزشو به این راحتی و خیال خوش میذاره کف دست ی پسر؟؟
شعر اصلی داستان : پسره میره با دوست بسیجیش(نمیدونم دلیل استفاده ازین کلمه و تو ازکجا فهمیدی اون بسیجیه) و البته محض رضای خدا (با وضو و نیت خالص) میرن و به چه شکلی کون اون دوتا میذارن و فیلم هم میگیرن!!!
املای بچه دوم ابتدایی اینقد غلط نداشت که میشه کسشر از داستان تو پیدا کرد!!!
قضیه ی اون خیاطه و زن ج ن د س ک خیاطه بهش میگه من ساده میدوزم تو به هرکی رسیدی بگو من ج ن د م!!
تو بقیشو ننویس ما هرکی رو دیدیم میگیم تو ج ن د ه ای!!

0 ❤️

686174
2018-05-07 18:25:12 +0430 +0430

خو الان چیشد؟؟ سعید باهاشون چیکا کرد؟؟ چرا مث آدم نمیگی خو آدمو تو کف میزاری؟؟ اگه میخوای بقیه داستاناتم مث این باشه ننویسی بیتره…

0 ❤️

686177
2018-05-07 18:27:52 +0430 +0430

راستی ک ی ر م دهن هرچی بسیجیه خخخخخخ

0 ❤️

686407
2018-05-08 20:47:22 +0430 +0430

هم این و هم اون داستان قبلیت حاصل تلاش مغز خرابته،ننویس دیگه ✋

0 ❤️