تغییرناپذیر (۱)

1396/04/28

این داستان، برای حفظ اختصار و جذابیت، در دو قسمت نوشته شده.

دلش موبایلش رو میخواست.
موبایلش!
دیروز به خاطراینکه بی اجازه جواب گوشی آرش رو داده بود. اول یه سیلی خورد، بعد به خاطر سیلی تشکر کرد! بعد هم گوشیش به مدت ۱ هفته توبیخ شد. به خاطر توبیخ هم تشکر کرد!

برگه ی قوانین رو دستش گرفت و برای بار چندم خوندش.
فردا امتحان داشت!
۳۰ تا قانون!
قانون های ارباب، مستر، آرش.
قانون ۱۳ رو نخوند.
چرا دقیقا ۱۳ بود شماره ی اون قانون لعنتی؟!
“۱۳- من تک پر نیستم. با هرکس بخوام تو اتاق ویژه میخوابم. حق اعتراض نداری، مخصوصا که آمادگی رابطه ی خشن رو نداری. پس اعتراض و فضولی موقوف”

و بدتر از اون قانون ۳۰ که میخواست تمام نقشه هاشو برآب کنه…
ناخودآگاه اشکش چکید.
کاش از روز اول ندیده بودش…

**آرش رو توی یه کافی شاپ همیشگیش میدید. پاتوقش بود انگار…
درست وقتی که ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی رو میخوند…
اون مرد هربار یا تنها بود یا با زن های مختلف!
سیما حتی ۱ زن رو دوبار هم ندیده بود!
و این شد آغاز کنجکاویش در مورد این مردِ سرد و مغرور و عجیب.
آغاز رابطه شون روزی بود که اون مرد تنها نشسته بود و کیک و قهوه میخورد.
بی مقدمه نگاهِ کنجکاو سیما رو غافل گیر کرد و آروم بلند شد و به سر میزش اومد!
استرس عجیبی بود. سیما میدونست اون مرد قطعا با زن‌های زیادی بوده و رابطه داشته، چون هربار زن متفاوتی باهاش بود، خیلی راحت!
زن هایی‌که سر و وضع و حرکاتشون داد میزد که چه کاره ان!
خواست قهوه اش رو سربکشه و بره، که با “نخور” قاطعانه و خاص اون مرد، دستش از حرکت ایستاد.
مرد نشست و به بسته ی کوچیک شکر اشاره کرد: “با شکر بخور!”
مسخ این جذبه ی خاص، به طور شگفت انگیزی بسته ی شکر رو باز کرد و قهوه اش رو شیرین خورد!
و تمام مدت خوردنش، مرد با لبخند کمرنگ و مطمئن و مشوّقی تماشاش کرد.
چرا ازش اطاعت کرد؟!
چرا لبخند رضایتمند و حالت خاص اون مرد، یه جوریش میکرد؟!
از اون روز، اگر مرد تنها بود، سرمیز سیما میومد، باهم صحبت میکردن، پول میز سیما رو قاطعانه حساب میکرد، و اگر با زن دیگه ای بود، بی توجه، با همراهش به میز دیگه ای میرفت.
بدون هیچ توجهی!
هیچی…
و این آغاز دیوانگی سیما بود.
از همه ی اون زن های ‌معلوم الحال متنفر بود.
و احمقانه بود که بازهم به اون کافی شاپ میرفت، به امید اینکه اون مرد تنها باشه و هم صحبتیِ خاصش نصیبش بشه!
از خودش تعجب میکرد!
به مردی که گاهی از روی تنهایی کنارش مینشست، که اگر زن دیگه ای همراهش بود، حتی به سیما نگاه هم نمیکرد، روز به روز دلبسته تر میشد!
این مرد کاریزما داشت.
روز به روز جذاب تر…
روز به روز از زن های اطراف مرد بیشتر متنفر میشد.
ماه ها ‌گذشت تا فهمید اون مرد اسمش آرشه، تو یه شرکت کارمنده، که اون زن ها فقط برای پول و سکس ‌باهاش میخوابن! که عاشق روابط بی دی اس ام و ارباب و برده ایه…!!
چیز زیادی از خودش نمیگفت اما سیما از زندگیش زیاد گفته بود…
از ناپدری متعصب و بداخلاقش، تا ازدواج زودهنگام و کودکانه اش، از طلاقش، و از حالا که به خونه ی ناپدریش برگشته بود و دیگه هیچ مردی رو تو زندگیش راه نداده بود.

با حرف زدن با آرش آروم میشد. آرش رک گفته بود که سیما رو دوست داره، به جای سیما، عسل صداش میزد و میگفت شیرین ترین دختریه که تو زندگیش دیده…
شیرین و اصیل، مثل عسل.
و همه ی این ها وقتی که آرش با یه زن داخل می اومد و بدون حتی یک نگاه به سیما سر میز دیگه ای مینشست، پوچ میشد.
تمام کافی شاپ روی سرش آوار میشد.
حالت تهوع میگرفت و بی صدا از کافه بیرون میزد. با قرص خواب میخوابید و گریه میکرد.
و روز بعد بازهم به اونجا میرفت!
خریت؟
خب آرش دو روز پشت سر هم کسی رو نمی آورد، معمولا هفته ای دوبار.
و اون دوبار چقدر سخت بود…
از آرش و روابطش پرسید. آرش هم با حوصله اما سربسته جواب میداد و باور کردنش سخت بود که با حرفای عادی آرش در مورد روابط و قوانین سکس هاش، تحریک میشد!

فیلم های ارباب و برده ای میدید و همراه با ترس، لذت خودبه خود به سراغش می اومد. تصور آرش که همون کارها رو به عنوان یه مستر انجام میده، هم هولناک بود و هم تحریک کننده!
دست های زیادی مسلط و مردونه ی آرش، موقع هم زدن قهوه، گاهی از فیلم ها خاص تر بودن! یا اون نگاه نفوذگر و گرمش…
اوه! اون خدای جاذبه بود!
اما سیما هیچ چیزی به آرش بروز نمیداد. نمیخواست و نمیذاشت بفهمه مجذوبش شده.

چرا آرش بهش پیشنهاد رابطه نمیداد؟!
خوشگل نبود؟! چرا بود. هم خوشگل و هم خوش استیل.
پس چرا؟!
اصلا اگر پیشنهاد میداد، سیما باید چکار میکرد؟
همیشه ترسو بود، همیشه محتاط…
ریسک کردن رو دوست نداشت و آرش، خودِ خطر بود!
وقتی آرش به خونه اش دعوتش کرد، رد کرد.
اما آرش گفته بود برای سکس نمیخوادش، یه دعوت ساده اس!
و وقتی بعد از کلی شک و تردید و تحقیق، به خونه اش رفت. درست مثل یه مهمون باهاش برخورد کرد. محترم و دوستانه‌ و صمیمی.
از سیما خواست بره آشپزخونه و چای دم کنه!
اولش دلخور شد اما ‘چشم گفتن’ به آرش، و پیامد رضایت بخشش روی چهره ی آرش،

لذتبخش تر از هرچیزی بود.
۲ فنجون چای ریخت و کمی دورتر از آرش روی کاناپه نشست.
غریبی میکرد و رفتار زیادی ریلکس آرش، بهش یادآوری میکرد آرش عادت داره به حضور زن های مختلف تو خونه اش!!
آرش سرش رو روی پاهای سیما گذاشت و خواست که سیما با موهاش بازی کنه!
هنوز توی شُک برخورد سر آرش با پاهاش بود!
دست هاش رو با تردید به موهای آرش رسوند.
موهاش پر و بلند نبود. چشم هاش رو بسته بود و منتظر ماساژ موهاش بود!
دست هاش رو حرکت داد و سعی کرد به این راحت و ریلکس بودن آرش فکر نکنه.
لبخند آرش میگفت که همه چیز خوبه…
جسارت کرد و شروع به ماساژ گیجگاه و پیشونی و همه ی موهاش کرد.
آرش: میدونستی زیادی آرامش بخشی عسل؟ خیلی لطیفی، آدم دلش نمیاد اذیتت کنه…
سیما با لبخند گفت: خب اذیتم نکن!
آرش: مگه نمیدونی سادیسم دارم عسلی؟
میدونست… اما سیما عاشق شده بود!**


از اولش هم میدونست زندگی با یه مسترِ دومینانت آسون نیست. اما میل سرکش و علاقه ی مسخ شده اش، قدرت فکر رو ازش گرفت.

ساعت ۵ شده بود و آرش هنوز نیومده بود. بدترین قسمت این زندگی یا همخونه بودن، همین بود که حق نداشت بپرسه آرش کجاست یا با کیه!

کلافه از دیر اومدنش مشغول گردگیری شد.
حتی حق نداشت بپرسه کجاس، با کیه…
بغضش رو پس زد. نباید لوس بازی درمی آورد. آرش از اولش همه ی قوانین رو بهش گفت، سنگاش رو واکند، جایی برای اعتراض نبود…
از اول همه چیز گفته شد.

از همون روزی که سیما ناراحت بود و با ناپدریش بحث داشت. آرش گفته بود به خونه ی من بیا!
نپرسیده بود “میای؟” ، دستور داده بود!
گفته بود: “من هیچوقت همخونه نداشتم، اما تو، تو عسلی، خوشم میاد دور و برم باشی. البته هر رابطه ای قوانین و حدودی داره. اگه میای، در موردشون مفصل حرف میزنیم.”

سیما، پرنده ی آزاد و کوچیک و تنها ، به حصار قفسی پناه برد که اسارت، اولین قانونش بود.

دستمال دست گرفت و همه جا رو گردگیری کرد.
پذیرایی بزرگ، حال نقلی، اتاق امیر، اتاق مشترکشون، آشپزخونه. اما اون اتاق لعنتی رو نه…
اتاقی که فقط یکبار دیده بودش.

وقتی روز سوم، امیر بعد از معاشقه ی طولانی به اتاق ویژه دعوتش کرد و داخل بردش، با دیدن اتاق و وسایل دلهره آورش، ترس رو تو تک تک سلول هاش حس‌ کرده بود.
با فیلم خیلی فرق داشت. مثل دیدن یه خرس بزرگ تو کارتون، یا دیدنش تو واقعیت!
خیلی فرق داشت…
آرش تو اون اتاق زیادی جدی و خشن بود. همه چیز با فیلم ها و حرف هاشون فرق داشت.

سعی کرد خودش رو عادی نشون بده و موفق هم بود. اما وقتی که به دستور ارباب روی تخت اتاق خوابید و ارباب وسیله ی‌ سر گِرد و ویبره دار رو بین پاهاش برد، بعد از لحظات اولیه که از لذت جیغ میکشید و یکبار با شدت زیاد به اوج رسید، با احساس درد روی حساس ترین نقطه ی بدنش، ناخوداگاه دست ارباب رو پس زد، و دقیقا بعدش جهنم شد!
ارباب دستگاه رو پرتاب کرد، کمربندی که توی دستش بود و سیما اصلا ندیده بودش رو، نه چندان آروم به ساق پاش کوبید و وقتی صدای جیغش بلند شد با عصبانیت و فریاد گفت “بیرون!”
سیما هاج و واج به اون چهره ی سرخ و زیادی عصبانی نگاه میکرد که ارباب با همون وضع، دستش رو گرفت و به پذیرایی هلش داد.

شانس آورد که تازه اومده بود، که قبل از سکس، قول رابطه ی خشن نداده بود و فقط قرار بود کمی! با اون اتاق آشنا بشه. وگرنه ارباب بد به حسابش میرسید…

بعد که آرش آروم شده بود، گفته بود که هرگز تو رابطه پسش نزنه. پس زدن براش از همه چیز بدتر بود.
سیما حرف هاش رو به خاطر میسپرد.
آرش گفته بود نمیخواد بهش سخت ‌بگیره، تازه ۳روز بود به اینجا اومده بود. جز یه رابطه ی کمی هارد تو روز دوم، و اون معاشقه ی ناتموم تو اتاق ویژه، اتفاقی بینشون نیوفتاده بود.

آرش شروع به نوشتن قوانین کرد. قوانینی که زمان داشتن!
تا وقتی که سیما احساس آمادگی کامل، برای یه رابطه بی دی اس ام واقعی رو پیدا کنه، این قوانین لازم الاجرا بودن.
ارباب گفته بود که عجله ای نیست فقط سیما باید کاملا آماده بشه.
آماده ی تمام فتیش هایی که قبلا در موردش حرف زده بودن. اسپنک، کمربند، دیلدو، ویبره و از همه ترسناک تر، فیستینگ!
و گفته بود حتی اجباری نیست. اگر سیما هیچوقت هم آماده نمیشد، با همین قوانین عسلش میموند!
اما مگه میشد؟!
تمام وجود سیما از اینکه موقع باز شدن در خونه، یه زن همراه آرش باشه، در عذاب و استرس بود.
قانون ۱۳ مثل چنگک گلوش رو زخم میزد.

برای حفظ کردن قوانین ۳روز بهش وقت داده بود.
فردا هم امتحانش بود!
همه چیز شبیه فیلم و قصه ها بود! اما واقعی و ملموس.
این مَستر، واقعی بود.
همه چیز زیادی واقعی و خشن بود. بی رحمانه…
اگر اماده نمیشد برای رابطه ی bdsm، باید مینشست تا آرش با یکی دیگه بخوابه؟!
طاقت می آورد؟!
تقصیر خودش بود. روزی که به خونه ی یه مستر اومد، باید فکرشو میکرد، همون روزایی که با دیدن چشمای وحشی آرش دلش لرزیده بود. همون موقع که لذت میبرد از چشم گفتن بهش.

موقع اولین رابطشون آرش گفته بود: “وقتی روز اول تو کافی شاپ، بی چون و چرا، شکر توی قهوه ات ریختی، لذتی بردم که شاید تو خشن ترین رابطه هاهم نبردم، مثل چنگ زدن تو نرم ترین و شیرین ترین عسل کوهستانی، وقتی مثل موم تو دست هامی حسی میگیرم که تکرار نمیشه. همیشه نرم باش عسلم!”

حرف های آرش چنان تو گوشش فرو میرفتن، که خودش هم از این اطاعت بی چون و چرا شگفت زده میشد.
و این اون جاذبه ی عجیبِ اطاعت بود، همین واردارش کرد بباد و همخونه اش بشه.

ساعت ۶ شد و کلافه شد. یعنی با کسی بود؟!
مگه شرکت ۴ تعطیل نمیشد؟!
به اتاقشون رفت. اتاقی که هر شب این یک هفته رو، کنار آرش روش خوابیده بود.
به اینه نگاه کرد.
چهره اش زیادی خسته نبود؟!

موهاش رو خرگوشی بست و با کمی ریمل و رژ به صورتش روح داد. یه تاپ و شلوار صورتی هم پوشید‌.

با شنیدن صدای زنگ در، لباس هارو رها کرد و به طرف در دوید. ارباب بدش میومد پشت در بمونه، باید به استقبالش میرفت.
و چه استرسی بود که نکنه تنها نباشه…
در رو باز کرد و دیدن چشم های دقیق آرش، قد بلند و استایل محکمش، لبخند به لبش آورد.
تنها بود.
آرش بدون لبخند پنجه ی یکی از پاهاش رو به زمین کوبید.
یادش نمی اومد قانون پا کوبیدن!
باید چکار میکرد؟!
آرش دوباره پنجه اش رو کوبید.
سیما هول شده گفت: باور کن همه قانونا رو حفظم، این توش نبود آرش!
با این حرفش آرش زد زیر خنده!!!
آرش: همه چی رو که نباید بگم خرگوش گیج و بامزه. کفشام!
سیما آهان گفت و برای باز کردن بند کفش هاش خم شد.
با دقت بازشون کرد.
چرا ازین کار لذت میبره و ته دلش غنج میره؟!
بند هارو باز کرد و ایستاد، آرش سرش رو با دست جلو کشید و بوسه ی محکمی از لب هاش گرفت.

برای آرش چای لیمو برد و کنارش نشست.
آرش با لبخندی که کمتر روی چهره اش بود، گفت: با این موهای خرگوشیت دلبری نکن، عواقبش دردناکه…

سیما خندید و سرش رو به اطراف تکون داد، موهاش هم بامزه به اطراف تکون خوردن.
آرش یکی از خرگوشیاش رو رو گرفت، سیما رو روی کاناپه هل داد و روش خیمه زد: خودت میخاریا خرگوشه‌…
سیما خندید و آرش خرگوشی تو دستش رو کمی کشید، سیما “آخ” گفت، آرش بیشتر کشید!
سیما: آرش!
آرش: دوست داری درد بکشی! مگه نه؟
سیما به معنی نه سرتکون داد اما لب های آرش روی لب هاش اومد و بوسه هایی داغ بهش هدیه داد، در حین بوسه، کشیده شدن خرگوشی موهاش پارازیت عجیبی بود!
دلش میخواست؟!

دقایقی بعد از شدت ضربه های محکم آرش، رحِمش نزدیک فروپاشی بود. جیغ میکشید “آروم تر” اما جرات پس زدنش رو نداشت.
“یواش تر! خواهش میکنم! آرش!”
و وقتی ضربات آروم شدن نفس راحتی کشید.
" مرسی. نزدیک بود بُکشیم. همینجوری داشتی…"
و ادامه ی حرفش خفه شد وقتی دست آرش دهنش رو گرفت!
آرش: سایلنت سکس عسل، انقد جیک جیک نکن.
برش گردوند و درحالیکه دستش روی دهن سیما بود، ضربه هاش دوباره صداش رو درآورد.
قانون شماره ی چند بود که “من اصلا اهل رابطه ی عاشقانه و آروم و رمانتیک نیستم. حتی خارج از اتاق ویژه هم خشونت هست، چون تو ذاتمه…” ؟
الان کاملا این قانون رو حس میکرد!
گلوش میسوخت.
خرگوشی موهاش به هم ریخته بود و رد اشک، صورتش رو خنک میکرد…

بعد از رابطه ای که انرژی زیادی براش صرف شد، با درد خفیف زیر شکمش و درد شدید پشتش، روی تخت دونفره شون به بغل مچاله شده و خوابیده بود. هنوز کمی بغض داشت.
خیلی وقت بود آنال سکس نداشت و دفعاتش هم خیلی کم ‌بود. حتی از ترس درد پشتش، میترسید از جاش تکون بخوره. سوزش و درد توام…
شکایتی از آرش نداشت.
آنال، قانون نهم بود! ‘باید’ عادت میکرد.

آرش از حموم بیرون اومد. سریع زیر چشم هاش دست کشید تا اشک هاش رو نبینه.
خودش رو خشک نکرده به طرف سیما اومد، دست زیرش انداخت و بلندش کرد و به حموم بردش.
توی وان آب گرم خوابوندش.
برخورد پشت زخمش با آب سوخت. ولی کم کم آروم شد.
آرش دست رو گونه و چونه اش کشید و گفت:

  • خیلی تیتیش مامانی ای عسل خانوم. خیلی هم اورجینالی… از آک هم آک تری که! اون مرتیکه یه سال یه قُل دو قُل بازی کرده باهات به جا سکس؟! خواجه نبوده طرف؟ شایدم میکرو پنیس بوده.
    و غش غش خندید.

حوصله ی جواب دادن نداشت. فقط آرامش میخواست و اینکه دردش تموم شه. لبخند زد.
بعد ازینکه آرش توی حموم شستش، بیرون بردش، خشکش کرد و به پشتش پماد زد. پمادی که اسمش رو هم نپرسید اما دردش رو کاملا از بین برد…
اینطوری که آرش ماهر بود، حتی اگر سرش رو هم میبرید، بعدش فراموش میکرد!
آرش دوقطبی بود؟!
نه به اون خشونت، نه به این نرمی…
و این ۲تا کنار هم، معجون مسحور کننده ای بودن.
بازم طاقتش رو داشت؟
چرا رابطه های خشن، تو فیلم انقدر اغواگرانه بودن؟!
سیما لذت رو به درد ترجیح میداد.


از صبح قوانین رو مرور کرده بود.
بعضیاشون زیادی بی رحمانه بودن. کاش فقط بازی بود…
روی مبل نمی تونست صاف بشینه و دمر میشد.
زیاد کار نکرده بود. حتی غذا هم نپخته بود.
دمر روی مبل نشسته بود و کاغذ دستش بود.
با چرخش سریع کلید توی قفل، و ورود بی خبر آرش، از جا پرید و با درد پشتش آخ کوچیکی گفت، خواست بلند شه که آرش با دست علامت ایست داد. لبخند بدجنسی روی لب هاش بود.
آرش: بشین عسلی، لذت تماشای دمر خواب شدنت به پیشواز چربید.

  • خیلی بدجنسی آرش. بی خبر اومدی ناهارم نپختم.

نیم ساعت بعد درحالیکه گوجه های نصف شده کنار دستش بودن، رنده ی چهارضلعی تو دستش بود و برای املت گوجه رنده میکرد.
آرش دوش گرفته بود و با حوله جلوش نشسته بود و تماشا میکرد. کلی هم به راه رفتنش خندیده بود!
آرش واقعا از اینکه اون با درد راه میرفت لذت میبرد! کیف میکرد!

حالا هم به دست هاش که گوجه رنده میکردن خیره بود.
با دست گوجه هارو روی سطح رنده میمالید و حواسش به آرش بود‌.
زیادی تو نخ گوجه ها نرفته بود!؟

  • آرش! گوجه میخوای؟!
    با نگاهی زیادی جدی و دقیق، به صورت سیما، گفت:
  • نه. رنده کن!

حالتش ترسناک نبود؟!
آخرین گوجه رو رنده کرد و با دست اضافه های گوجه رو از دور رنده پاک میکرد، یکدفعه آرش گفت “کافیه!” و جلو اومد!
با وسوسه رنده رو گرفت و گفت: لیس بزن! گوجه هارو از روی رنده لیس بزن!
تنش از ترس لرزید.
آرش دیوانه بود؟!

  • آرش زبونم زخم میشه. دیوونه شدی؟
  • فقط بگو چشم!
    سعی کرد لرزش تنش رو مهار کنه.
    رنده رو بالا آورد و با ترس و احتیاط، با نوک زبون سطحش رو چشید.
    آرش بی صدا و دقیق تماشا میکرد.
    سیما زبونش رو آروم میگذاشت و برمیداشت.
    آرش: یه ذره گوجه هم بین شیاراش نمونه. با لبت مک بزن گوجه هارو.
    چشم هاش رو از ترس به هم فشرد. لب هاش رو فاصله داد و آروم رو سطح رنده گذاشت. تیزی دونه دونه های رنده، لبش رو اذیت میکرد. با احتیاط شروع به مکیدن گوجه ها کرد. گیرنده های درد لب هاش فعال بودن.
    از زبونش هم کمک گرفت و آرش تمام مدت با اخطار و لذت مشغول تماشا بود.
    آخراش بود که تیزی رنده تو نوک زبونش فرو رفت و جیغش بلند شد.
    اشک توی چشم هاش جمع شد.
    آرش رنده و گرفت: آخ! چی شد؟ ببینم!
    اشکش چکید و زبونش رو درآورد.
    آرش روی زبونش انگشت کشید: چیزی نیست. یه زخم کوچیکه. خونم نمیاد ازش.
    و “خون نمیاد” رو کاملا با حسرت گفت!!!
    دور لبش هم کمی میسوخت.
    دلش میخواست دستش رو پس بزنه و دهنش رو بشوره.
    اما وقتی حواسش به بدن تحریک شده آرش و حوله ی کنار رفته اش جمع شد. نگاه آرش رو روی لب هاش دید و ثابت موند.
    آرش دست پشت گردنش انداخت و سرش رو به سمت پایین تنه خودش کشوند!

لب هاش میسوخت ولی سایِش ممتدشون، باعث شده بود بی حس بشن.

ده دقیقه بعد دهنش رو شست و سرش رو روی میز آشپزخونه گذاشت. لب هاش ذق ذق میکرد.
بدجور ترسیده بود. نه از رنده.
از آرش و تمایلات عجیبش!
آرش ماهیتابه ی گوجه هارو روی گاز گذاشت و رو به روش نشست. با کوبیده شون مشتش روی میز، سیما از جا پرید.
بلند گفت: تشکر نکردی! اینطوری قانون حفظ کردی؟!
با بغض گفت: ممنونم ارباب. و اشک هاش جاری شد.
شوری اشک لبش رو سوزوند.
آرش یه پماد آورد و به لبش مالید.
لعنتی! برای هر زخمی پماد داشت؟!
لب های سیما رو آروم بوسید.

  • یه طرفه دوس ندارم عسلی.
    بوی گوجه های در حال سرخ شدن تو آشپزخونه پیچیده بود. آرش بلندش کرد و روی میز خوابوندش.
    شلوارکش و لباس زیرش رو درآورد و سرش رو بین پاهاش برد.
    بوی گوجه پیچیده بود. شبیه بوی ربی که مادربزرگش وقتی بچه بود میپخت.
    موج لذت تو حساس ترین نقطه ی بدنش جمع شده بود، کمرش رو با هر موج بالا میبرد و به میز میکوبید.
    بوی رب ها به گذشته میبردش…
    با نوستالژی عطر گوجه ها، با مهارت خاص و زیاد آرش تو دیوونه کردنش، به اوج رسید و نفس هاش رو با جیغ های کوتاه رها کرد.

ساعت ۵ بود که آرش خیلی رسمی روی کاناپه نشست و برگه قوانین رو گرفت.
بهش گفت یه ست لامبادا بپوشه!
بی سوال پوشید و اومد.
امتحان!
استرس داشت.
آروم جلو اومد تا روی کاناپه بشینه که آرش گفت “روی پارکت، جلوم زانو بزن!”
همینکار رو کرد.
نفسش با استرس بازدم میشد.

تَرکه ی نازک و بلندِ روی میز، برای چی بود؟!

آرش با دنبال کردن خط نگاه ترسیده اش، توضیح داد:

  • قوانین و سوالای مربوط به برگه رو میپرسم. در ازای هر اشتباه دو ضربه به پشتت میزنم. واسه همین لامبادا پوشیدی!
    اگر هم بیشتر از ۳ تا اشتباه کنی، میریم اتاق ویژه و دیگه کاری از دستم برات برنمیاد.

اتاق ویژه؟؟!!
چرا این هارو زودتر نگفته بود؟! خدایا…
بلد بود؟! همه رو یادش بود؟!
بی رحمانه نبود؟!
فکر میکرد یه سوال و جواب کردن عادیه!!!
چرا از قبل نگفت؟!

خواست اعتراض کنه که آرش ادامه داد:

  • هدف این قوانین این بود که رعایت بشن تا وقتی که خودت برای اتاق ویژه آماده بشی، در واقع یه آوانس به لطافتت بود عسلی. یه لطف بود. پس اگر خوب حفظشون نکرده باشی، یعنی این لطف رو نخواستی، پس بیشتر از ۳ تا اشتباه، یعنی با آمادگی یا بدونش، برده ی اتاق ویژه ام میشی…
    اما اگر قبول شی تو این امتحان، تا هروقت که دلت بخواد همینطوری ادامه میدیم، تا وقتی خودت بخوای بیای اتاق ویژه.

تنش یخ کرد.
همین حالاش هم آرش خشن بود، هنوز پشتش و لب هاش میسوختن!!!
اتاق ویژه خود مرگ بود براش!
با لرزش مشهودی گفت: آرش میشه یه بار مرورشون کنم؟ آخه… آخه نگفته بودی اینارو…من معمولی خوندمشون… نمیدونستم… خواهش میکنم… حتی‌…

صدای آرش بالا رفت: نگفته بودی حرفام برات بی ارزشه! این همه نشستم قانون نوشتم که سرسری بخونی؟! آره؟!

اشکش داشت درمی اومد: نه. سرسری نخوندم. فقط استرس گرفتم. اخه یهو گفتی اتاق ویژه…

  • باشه. آره نگفته بودم… بهت آوانس میدم، ۵ دیقه وقت داری بخونی، در عوض به جای هر اشتباه ۳ تا ضربه میخوری. تصویب شد.
    تک خنده ای کرد که سیما بیشتر لرزید.
    ۵ دقیقه هم خوب بود.
    برگه رو بهش داد، روی ‌پارکت گذاشتی و گفت سیما روی شکم بخوابه و بخونه!
    حالتش اهمیت نداشت به ‌محض گرفتن برگه شروع به خوندن دوباره کرد.
    و وقتی دست های آرش به پشتش رسید و مشغول ور رفتن باهاش شد، هدفش از این مدلی خوندن رو فهمید!!!

به جای لذت از ور رفتن های آرش، دلش میخواست گریه کنه!
همه چیز زیادی واقعی بود!
دست های لعنتیِ آرش تمرکزش رو به هم میزدن.
نمیتونست خوب بخونه.
از ترکه و اتاق وحشت داشت.
با صدای لرزون گفت:

  • آرش! خواهش میکنم.

آرش با تک خنده ای گفت: خب زودتر میگفتی! یک دقیقه ات گذشت، بخون!

و دوباره روی کاناپه نشست.
دلش میخواست خفه اش کنه!
سادیسمی!
چرا انقدر دیوونه بود؟!
سعی کرد سریع و با دقت بخونه و نبضش رو نادیده بگیره…
همه ی قانونا آشنا بودن.
با صدای آرش تو سرش اکو میشدن…

مهلت تموم شد و آرش برگه رو برداشت.
سیما با پای لرزون بلند شد و جلوش زانو زد.
آرش جدی و ساکت بود، تَرکه رو برداشت و کنار دستش گذاشت.
سادیسمی که این مرد داشت، بی سابقه و بی مانند بود!
وقتی سیما لب پایینش رو از ترس گزید، لبخند عمیقی زد!

  • اتاق ویژه اونقدرام ترسناک نیست عسل، لازم نیست رنگت بپره و بلرزی. ریلکس باش. اول و آخرش میری…

میشد ریلکس بود؟!
با یادآوری اون اتاق تنش یخ میکرد.
سعی کرد روی قانونا و شماره هاشون تمرکز کنه.
قانون ۱۳ و قانون ۳۰ رو دوست نداشت.
قانون آخر ذهنش رو خط خطی میکرد.
" ۳۰- من همینم. یه مستر تغییر ناپذیر، خشونتم ذاتیه، تغییر نمیکنه، سعی نکن روم تاثیر بذاری و اصلاحم کنی. کلاهمون میره توهم."

سعی کرد بهش فکر نکنه. باید قبول میشد…

آمادگی اون اتاق رو نداشت، باید با دقت جواب میداد.
چشم هاش رو رو هم فشرد و سعی کرد آروم باشه.
آرش پاش رو روی اون یکی پاش انداخت، یه سیگار آتیش زد، پک محکمی زد و دود غلیظش رو بیرون داد، دهانش رو برای پرسیدن اولین سوال باز کرد.

ادامه…

نوشته: Hidden.moon


👍 39
👎 6
32044 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

640783
2017-07-19 21:49:19 +0430 +0430

ماه پنهان عزیز توقع داشتم اسم خیلیا رو اون پایین ببینم.اما دیدن اسم تو واقعا شوکه ام کرد.خشن نوشتن اصلا بهت نمیاد!اما خب هم موضوعش جدید بود هم قلم شما مثل همیشه روون و جذاب.منتظر ادامه اش هستم!

0 ❤️

640787
2017-07-19 22:05:52 +0430 +0430

ببین یادته داستان قبلیت بهت گفتم خیلی عاشقانس اینجوری دوست ندارم؟ میشه الان بگم غلط کردم همون عاشقانه بنویس؟؟!! لطفااا ارباب!! 😢
این داستانت خیلی دور از ذهنه فقط شبیه این فیلم های bdsm و اون شخصیت آرش که انگار جز کردن! کار دیگه ای نداره راستش یاد عمو جانی افتادم! با این تفاوت که این ورژن خشنشه!
خوب نبووووود موضوع
اون وسط داستان هم یه سوتی دادی گفتی امیر، این امیر کی بودو دیگه نفهمیدم
دیگه بیشتر ازین حرف نمیزنم برو قانوناتو حفظ کن تا ارباب نیومده! ?

0 ❤️

640790
2017-07-19 22:16:09 +0430 +0430
NA

با اينكه بهت گفته بودم بي دي اس ام دوست ندارم و حيفه كه با اون قلم لطيفت بخواي از خشونت و مازوخيسم بنويسي اما اينقدر ماهرانه و عالي نوشته بودي كه قطعا جاي هيچ حرفي رو باقي نزاشتي و نشون دادي كه تو هر ژانري بي نظيري … لايك ٤ تقديمت هيدمون عزيز ?

0 ❤️

640793
2017-07-19 22:19:58 +0430 +0430

خیلی بلند بود.
بیشتر میخورد که یه فیلمو انگار داری تعریف میکنی.
راستش من ۵ساله دارم داستان میخونم تو این سایت ولی این اولین داستان بود که وسطش خسته شدم.

0 ❤️

640795
2017-07-19 22:31:24 +0430 +0430

اژدهای سیاه، دوست عزیز، ممنونم.
بله ژانر مورد علاقه من هم برای نوشتن، عاشقانه اس، اما خب قبلا هم گفتم، دوس دارم‌ تو همه ی ژانرها خودم رو محک بزنم…

Xeus نفهمیدم!

آیورت۲۱ ممنونم دوست عزیز. خودم هم انتطار نداشتم از خودم! اما خب پیش اومد!
شوکه خوبه :)

دکتر بیل، دوست عزیز، از نظر و توجهتون ممنون.
بعدی عاشقانه خواهد بود…
البته که مازوخیسم و سادیسم هرچند کم، تو وجود خیلی ها هست. اما خب ادعا ندارم داستانم ۱۰۰% رئاله…
بله، اشتباه تایپ شده متاسفانه، تقصیر متن پیشگوی گوشیمه، و کم دقتیم توی ویرایش، به بزرگی خودتان ببخشایید…
بله. برم بخونم!!

آیلار دوست خوب و عزیز، ممنونم ازتون.
امیدوارم هربار بتونم بهتر بنویسم. :)

0 ❤️

640798
2017-07-19 22:53:48 +0430 +0430

هممم خوب بود
من معمولا داستاناي اين مدلى رو نميخونم ولى خيلى خوب نوشتي بودى. از ارش هم خوش اومد ?
قانون ٣٠ (hypnotized)

0 ❤️

640802
2017-07-19 23:19:58 +0430 +0430

به اون وسیله ی سرگرد ویبره دار میگن ویبراتور خانوم کوچولو ;)

این داستانو دوست داشتم ، از خوندنش لذت بردم و همین لذت باعث شد نکات احتمالی دیگه به چشمم نیاد

فقط خیلی لازم نبود واسه بی دی اس ام این همه قید و بند در نظر بگیری : اتاقو…

خونه ی من کلّش رد رومه ?

شوخی میکنم پری چشمه به دل نگیر

ولی واقعا جالبه واسم وقتی دخترا با ترس و لرز میخوان بیان سمت شعله های آتیش

اون لحظه که دستشون میسوزه عجییییب تماشاییه

قسمت مورد علاقم بخش رنده بود عالی بود اون بخش ! اگه یکم بیشترم جلو میرفتی عالی ترم میشد

و در انتها بخش مورد علاقم توی سکس = فیستینگ = چیزی که بشدت تحریکم میکنه حتی تا مرز ارضا شدن
ولی محاله ممکنه با دختری که تازه کاره و یکی دو ساله سکسو شروع کرده بتونی انجامش بدی
تازه خود فیستینگ هم پله های مختلفی داره از دو انگشتی که بهش میگن فینگر فاک شروع میشه تا الی آخر

دخترای جوون عموما نمیتونن تحمل کنن

تو عالم واقعیت زنهای میانسال راحتتر با بی دی اس ام و هاردکور کنار میان

0 ❤️

640829
2017-07-20 03:22:10 +0430 +0430

هیچوقت از ارباب و برده خوشم نمیومد اما توصیفاتت از حس متضاد دختر جالب بود شخصیت خشن و در عین حال منعطف آرش هم خیلی خاص بود به جرات میتونم بگم اولین داستان از این مدل سبکه که بسیار دلچسبه اون حس استرس و ارامش و ترس و درد و وحشت رو خیلی خوب القا میکنی منتظر ادامش هستم!

1 ❤️

640830
2017-07-20 03:23:25 +0430 +0430

شاید چون از زبان سوم شخص بود تحملش راحت تر بود واسم…هرچند جاهاییشو از بس ابروهامو بالا بردم، فک کنم به موهای سرم پیوستن!..
البته تونستم تا آخر بخونم…شایدم تحملم بالاتر رفته…نمیدونم…:)…
راستی، نرمیِ آرش بعد از خشونتاش خیلی بِجا بود…یادم به “نحوه‌ی ریکاوری و دلجویی” افتاد که مَسترفاکر قبلا بهش اشاره کرده بودن!..خوب بود که نوشتین ازش…یه جورایی داستانو به توازن در میاورد.

لایک۹ به قلمِ تواناتون ماهِ پنهان… ?

0 ❤️

640835
2017-07-20 04:50:30 +0430 +0430

چیزی که توی وحله اول هارمونی خوبی ایجاد میکنه اسم داستانه " تغییر ناپذیر " و این نام مفهومی رو مقتدرانه با شخصیت پردازی خوبت به تحریر کشوندی
نکته دوم داستانت جون دادن ماهرانه ت در شخصیت پردازی آرش و سیماست ! همه زنای خیابونی فقط یه سایه موهوم هستن و این دو تا برجسته هستن ؛
آرش یه ماشین هیتلری سکس و سیما یه مظلوم معصوم که زنجیر بردگی رو بر دست و پاش پذیرفته ! دستکم تا اینجا
جالبه توی داستانت آرش نه خیلی پولداره نه خیلی پست اجتماعی بالا داره اون یه کارمند ساده ست که با تکیه بر اعتماد به نفسش تا اینجا ماتادور خوبی بوده و ردش روی تن خیلیا با خون و درد حک شده !!
اما و اما : آرش سادیسمی چطوری اینهمه شکار میکنه یعنی تنوع بیشمار قربانی هاش ناشی از چیه ؟ همه مات و شیفته شخصیتش میشن یا با دست و دلبازی اونا رو وادار به یه سکس نامعمول میکنه اینهمه تنوع وقت و انرژی و هزینه زیادی میطلبه
سیما از چه گذشته ای داره میاد ؟! آیا زندگی قبلیش اینقدر باعث سوق داده شدنش به سمت یه مرد هوسباز و فتیش شده …
بی صبرانه منتظر بخش دوم داستانت هستم تا اینجاش همه چیزو حساب شده نوشتی حتی مهندسی معماری خونه آرش رو با اون اتاق شکنجه مخوف
ایول هیدن مون
لایک

0 ❤️

640861
2017-07-20 07:13:05 +0430 +0430

چهاردهمین لایک تقدیم فلم آغشته به خونت… خخخخ
از لحاظ داستانی متن قوی ، زیبا و حساب شدس از نظر محتوایی هم هر کسی علایقی داره که باید محترم شمرده بشه اگر چه شاید مثل فتیش مورد علاقه سرکار با روحیات منِ نوعی سازگار نباشه

0 ❤️

640874
2017-07-20 08:06:42 +0430 +0430
NA

کپی کاملا کپی به جز قسمت رنده بقیش کپی از فیلم fifty shade of gray!!
حتما قسمت دومش مث fifty shade of darker امیر عاشق سیما میشه و همه تابلوهاشو میخره (dash)

0 ❤️

640886
2017-07-20 09:22:51 +0430 +0430

هیدن موون عالییی بود، اون ی قُل دو قُل میکرو پنیس و غش غش خندیدن خییییییییلی باحال بود، قانون 13 که تکپرنیستم و قانون 30 که من همینم، ی جورایی مگه مرض داره، می مونه،

ادامه ش بنویس، لایک 15

0 ❤️

640891
2017-07-20 10:07:07 +0430 +0430

Lasvegas13 خوشحالم که تونستم جوری بنویسم که شبیه یه فیلم باشه.
سلیقه ایه دگ…

یزدان عزیز، ممنونم.‌لطف داری ?

Miss ramesh ممنونم دوست عزیز…
بله آرش شخصیت خاص و کاریزماتیکی داره… ?

مستر فاکر، مجددا خوشآمد…
ممنونم ازتون‌. خوشحالم که خوشتون اومد و لذت بردید.

با نظر سامی جان موافقم در مورد بلک روم ?
شوخی میکنم…

راستش جلوتر رفتن با خط قرمزهام نمیخوند، وگرنه اگر بدون خط قرمز مینوشتم، خود ادمین به جرم تشویش اذهان عمومی بیرونم میکرد! ;)

اطلاعاتتون حتما یادم میمونه.‌ :) ?

Sepide58.s ممنونم ازت دوست عزیز.
بله تمام سعی ام رو کردم شخصیت آرش سیاه نباشه و بتونم احساسات مختلف رو القا کنم.
متشکرم ?

0 ❤️

640902
2017-07-20 11:50:42 +0430 +0430

لذت بردم ماه پنهان عزیز
منتظر پارت دوم هستم

0 ❤️

640905
2017-07-20 12:17:13 +0430 +0430

Salt_less دوست عزیز، متشکرم.
خوشحالم که تا آخر خوندید. :)
بله، اون کامنت مستر رو خوندم، اما خب طرح این داستانم رو یک ماهی میشه که داشتم و در واقع از اول قرار بود آرش، سیاه نباشه… البته که مستر در این زمینه استادن.
مرسی ?

تک مرد، دوست محترم و عزیز، خیلی ممنونم.
درسته شخصیت سیما اصلا خیابونی نیست، یه زن مطلقه و جوون و با اصالت و باسواده…
آرش هم، خب زن هایی میاره که اهلش هستن، زن هایی که به خاطر پول رابطه برقرار میکنن. و تنوع طلبیش باعث با یکی نموندنش هست، اما خب سیما و جذابیت های خاصش کمی اسیرش کرده که حاضر به همخونه داشتن شده. بالاخره یک بار جستی ملخک…
تو این داستان زیاد گذشته ی سیما مدنظر نیست، زیادی طولانی میشد…
از تحلیل و صحبت ها و تعاریفتون ممنونم. بسیار نکته سنج و دقیق اید. ?

سامی عزیزم، ممنونم مهربون.
رنده خطرنااکه هااا…
خب این قوانین، برای کوتاه مدتن. و البته هدف آرش فانتزی امتحان هم بوده!
امیر اشتباه تایپیه. نگرانش نباش، نلررررزز ?
چشم ?

Shsk1994 ممنونم دوست عزیز.
خب همه ژانرها و محک زدن خودم رو دوس دارم…
ممنون ?

خوش_غیرت ممنونم دوست عزیز.
درسته کارها تو این سبک کم هستن و گاها خیلی دور…
امیدوارم بتونم خوب از پسش بربیام.
ممنونم ?

0 ❤️

640906
2017-07-20 12:38:50 +0430 +0430

ممنونم شهراد عزیز.
آغشته به خون ?
متشکرم. بله درسته. سلایق متفاوتن.
البته کار بعدیم خشن نیست ?

آدرس جیمیل عزیز!
اولین باره اسم این فیلم رو میشنوم‌. اهل فیلم اینا نیستم زیاد. بیشتر میخونم…

فقط سوالم اینه چرا هربار شبیه یکی میشم؟!
یه بار هیچکاک، چخوف، اصغر فرهادی، سیمین دانشور!
من فقط ژانرهای مختلف رو امتحان میکنم. قلمم روهم دوستان میشناسن. خیلی ها در جریان تایپم هم هستن. هیچ تقلیدی نیست. صرفا از ذهنم مینویسم.

سامی جانم خوشحالم که دیدی فیلم رو و خوشحالم که شبیه نبوده :) :-*

Robinhood دوست عزیز، متشکرم.
بله آوردن طنز ملایم و کلامی رو توی داستان هام دوس دارم.
متشکرم ?

هورنی گرل عزیزم. خوشحالم که دوست داشتی.
تو این ژانر خودت عالی هستی‌.
خودم هم استرس رد روم رو دارم… ;)
امیدوارم خوب بشه…
من عاشقانه_هیجانی دوس دارم، جرات این رو از کجا اوردم هم نمیدونم! ? ?

Butterflyir ممنونم دوست عزیز. ?
بله. از نوشته و فانتزی، تا عمل، راه زیادیه…

Nazinaze ممنونم ازتون ?

0 ❤️

640923
2017-07-20 16:00:16 +0430 +0430

عجبا
الکی الکی بعد ۷سال اکانتم غیر فعال شد :(
منم باید به خاطرات امام زاده بیژن و مهندس گل پسر بپیوندم

0 ❤️

640924
2017-07-20 16:03:54 +0430 +0430

ایمانم ماه بانو
عالی بود
با قدرت ادامش رو بذار
لایک ۱۹ تقدیم بهت ?

0 ❤️

640929
2017-07-20 17:10:16 +0430 +0430

من فک میکنم این روابط درست نیس و اینو خوب میدونم برده و ارباب سادیسمو مازوخیسم بیماریه جنسیه درمان پذیره اگ خود بیمار بخواد ب طرز وحشتناکی داره شیوع پیدا میکنه و این چیز خوبی نیست این داستانتو فیلما هم داره ادمارو ترغیب میکنه مخصوصا ایرانیارو…
و اما داستان از نظر تکنیکی ک این جور بیمار های اربابو برده رفتار میکنن درست و دقیق بود انگار ک نویسنده از نزدیک باهاش اشنایی داره یا تحقیق اساسی کرده از نظر نگارشو ویرایش متن توی سطح بالایی قرار داشت مشخصه نویسنده فرد باهوشیه ک خیلیم کتاب میخونه و ادم با تجربه ای هست باب میل من نبود موضوعش اما داستان بی نقص بود

0 ❤️

640952
2017-07-20 20:35:14 +0430 +0430

عالي بود. همين.

0 ❤️

640966
2017-07-20 21:23:31 +0430 +0430

از خودت خوشم نمیاد اصلا.شاید کمی با این داستان تصویر لوست تو تصورم بهتر شد.
الکی هی سانسور نکن داستاناتو.
اما کلا داستان حساب شده و جالب بود.تو این موضوع بینظیر بود.لایک

0 ❤️

640988
2017-07-20 21:58:01 +0430 +0430

ایمان، دوست عزیز، چه بد… حیف…
ممنونم ازتون ?
حتما…

Mis roz ممنونم از نظر و توجهتون دوست عزیز.
بله سلایق متفاوتن‌.
از تعاریف و دید ریزبینانه تون هم ممنونم. ?

Mehdi_missive ممنونم ازتون ?

Moon1234، ممنونم از نظر و توجهتون.
چی بگم!!!
لوس نیستم معمولا…
سانسور که نه. اما خب خط قرمزای خاصی داره نوشته هام که نمیخوام ردشون کنم…
از تعاریفتون ممنونم… ?

0 ❤️

641079
2017-07-21 16:02:51 +0430 +0430

با وجود اينكه اصلا از اين مدل خوشم نمياد ولي شما اينقدر روان و جذاب نوشتيد كه يكسره تا آخر خوندمش
نرمي آرش بعد از خشونت هاش بسيار بجا بود
لايك ٢٦

0 ❤️

641099
2017-07-21 19:13:40 +0430 +0430

هایدن جان
با اینکه خیلی نوشته هاتو دوست دارم ولی این یکیو اصلا نپسندیدم,ولی به خاطر روی ماهت و نوشته قبلیت لایک 28 تقدیم به تو ?

0 ❤️

641148
2017-07-22 01:12:42 +0430 +0430

تا جایی خوندم که آرش یهویی شد امیر

0 ❤️

641372
2017-07-23 15:31:16 +0430 +0430

اينجور داستانا مورد علاقم نيست اما شما خوب از پس اين ژانر هم بر اومدي خسته نباشيد

0 ❤️

641510
2017-07-24 04:46:37 +0430 +0430

Mahya321 دوست عزیزم، ممنونم. لطف داری ?

Ali-darklife خیلی ممنونم دوست عزیز ?

Sh1376r متشکرم دوست عزیز.
نوشته ی بعدی عاشقانه اس. ?

شیوا عزیز دلم، ممنونم.
بله خودمم هیجان دارم ;)
البته خشونتش هم جذابه ?
بوس ?

سفید.دوست خیلی ممنونم دوست عزیز‌.
لطف دارید ?

Yase3fid2 متشکرم. ممنون‌.

0 ❤️

641811
2017-07-25 21:29:52 +0430 +0430
0 ❤️

914626
2023-02-11 07:43:07 +0330 +0330

👏 😎

0 ❤️