ارکیده (1)

1392/05/22

توضیح : ( این خاطره توی همین پایتخت خودمون تهران اتفاق افتاده و آمیخته ای از احساسات و شهوته …)

روی تختم دراز کشیده بودم وخیره شده بودم به ساعت ، عقربه ها ساعت 8 رو نشون میدادن و هوا دیگه داشت
رو به تاریکی می رفت . پاشدم رفتم سمت پنجره ی قدی اتاقم ، منظره ی شهر و چراغ های ساختمون ها و ماشینا از
طبقه نهم وصف ناپذیر بود و میتونست آدمو ساعت ها به تماشا بکشونه ، با خودم فکر میکردم که این همه چراغ این همه
آدم ، این همه ماشینای جورواجور که هر کدوم به یه سمتی میرن و واسه خودشون داستانی دارن …
همین طور توی این افکار غرق شده بودم که با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم ، بعد این که چندبار زنگ خورد
رفتم سمتش و جواب دادم : الو جاوید پس کجایی تو؟ چرا مسیجامو جواب نمیدی ؟ بازم سرت شلوغه ها؟
(آرمان بود و طبق معمول زنگ زده بود آمار منو بگیره وببینه کجام . یکی صمیمی ترین دوستام بود که پس از بازگشتم
به ایران بیشتر اوقاتم رو با اون میگذروندم ، پسر خوبی بود و خیلی هم شیطون و شوخ بود و البته خیلی هم با دخترا می
پرید و هیچ وقت نبود که با کسی نباشه، باباشم تو کار وساخت وساز ساختمون بود و وضعشون بد نبود )
آرمان زنگ زده بود تا مهمونی فردا رو یادآوری کنه ، آخه پنج شنبه تولد دوست دخترش رها بود و از من هم دعوت
کرده بود تا بیام ، من اولش قبول نکردم چون زیاد تو جمع های غریبه راحت نیستم ولی از بس آرمان اصرار کرد و
گفت منو جلو رها خراب نکن و بیا که راضی شدم تو جمعشون باشم …
پنج شنبه فرا رسید . قرار شد آرمان بیاد دنبالم ، ساعت نزدیکای 6:30 بود که زنگ زد و گفت بیا پایین مهندس!
سوار ماشین آرمان شدیم و رفتیم سمت خونه رها ، توی راه گفتم آرمان حالا اینا چه تیپ آدمایین ؟ نریم اونجا
معذب شیم ؟ گفت نه عزیز من مگه من میذارم به تو بد بگذره ، جایی بدی که نمیبرمت فوقش خوشت نیومد خداحافظی
میکنیم میزنیم بیرون. خندیدم گفتم آره حتـما !
نیم ساعت بعد جلودر خونه رها بودیم ، زنگ در رو که به صدا در آوردیم بدون اینکه صدای کسی از آیفون بیاد در
باز شد .
داخل حیاط شدیم ، یه خونه ی ویلایی نوساز و طراحی و نور پردازی تحسین برانگیز ، آروم به آرمان گفتم خب تا
اینجاش که بدک نیست ، معلومه خوب چیزی انتخاب کردیا! گفت چی فکر کردی راجب من ؟ تازه این اولشه
گفتم خب دیگه بسه زیاد رودار نشو و دوتایی زدیم زیر خنده !
قبل از اینکه به در ساختمون برسیم رها خودش اومد بیرون و داد زد پس کجایی آرمان نکنه میخوای تا شب تو
حیاط وایسی؟ رفتیم جلو رها با آرمان دست داد گفت معرفی میکنم جاوید هستن ایشون آدمی که هنوز در حال کشف
کردنش هستم . لبخندی زدم و سلام کردم و دست دادیم و رها گفت آره آرمان یه چیزایی راجبتون گفته ، البته نمیشه به
حرفاش اطمینان کرد چون از ده تا جملش یکیش جدیه . خندیدم گفتم آره خب این از مزایاشه ! گفت خدا به دادت
برسه شما دوتا رفیق چطور با هم میسازین ، گفتم من که عادت کردم شما باید باهاش کنار بیای و سه تایی زدیم زیر
خنده و رفتیم داخل خونه …
شخصیت رها برای اولین دیدار برام جالب بود ، از همون اول خیلی گرم وصمیمی شد و نذاشت که مثلا احساس
غریبی کنم (فکر کنم آرمان بهش یه سفارشایی کرده بود)
وقتی وارد سالن خونشون شدم دیدم که به به چه تدارکاتی دیده و تعداد مهمونایی که دعوت کرده بود از حد تصورم بیشتر
بود ، شاید حدود 50 نفری میشدن ، هرکسی یه طرف مشغول صحبت با دیگری بود و همه متوجه ورود
ما نشدن . رها چند نفرو از دوستاشو به ما معرفی کرد و بعدش از آرمان پرسید که چرا جاوید جان تنها اومدن ؟
آرمان هم که مثه همیشه با تیکه انداختن حرف میزد گفت اووووه ، قصش درازه ، ایشون که به همه کس پا نمیدن که!
به شوخی گفتم آخه آرمان تو کی میخوای آدم بشی ها ؟ همیشه جلو چهار نفر غریبه به من تیکه بندازا . گفت باااو رها که
غریبه نیست ، از خودمونه ، گفتم آره خب . تازه آشنا ترم میشیم . رها خندش گرفته بود و گفت آره چرا که نه!
سعید برگش گفت خب دیگه بسه زیاد با خانوم من گرم نگیر که غیرتی میشما… بعد از یکم صحبت کردن و شوخی کردن
آرمان و رها رفتن طبقه بالا پیش چندتا از دوستای رها . منم رفتم از روی میزی که روش نوشیدنی و میوه و خوراکی اینا
یه آب پرتغال برداشتم و رفتم روی یکی از مبل ها نشستم و به بقیه نگا میکردم و تو فکر بودم …
همینطور که قیافه ها رو برانداز میکردم چشم به یه دختر یا بهتر بگم به فرشته افتاد ، یه دختر نسبتا قد بلند چشم ابرو
مشکی با موهای بلند براق و صاف که فرق وسط باز کرده بود و با آرایشی ملایم توی یه لباس بلند مشکی خودنمایی
میکرد من تو طول روز و یا تو جمع های دیگه شاید به دخترای زیبا و خوشتیپ زیادی بر بخورم ولی خب این یه چیز
دیگه بود و شاید یه 2 دقیقه ای بهش خیره شده بودم ، داشت با چنتا دختر دیگه حرف میزد صداشون رو نمیشنیدم فقط
گاهی وقتا میزدن زیر خنده که بیشتر توجه ام بهشون جلب میشد ، حواسشون به من نبود ولی چند لحظه بعد همون دختره
چشمش افتاد به من و یه اخم کوچیک کرد و روشو برگردوند اونور و به صحبت با دوستاش ادامه داد . یه جورایی بهم
بر خورد ولی خب زیاد جدی نگرفتم و گفتم شاید حس کرده که زیاد بهش خیره شدم و خوشش نیومده ، بی خیال شدم و
از جام بلند شدم رفتم تا یکم مشروب برای خودم بریزم …
یواش یواش که همه مهمنونا اومدن و هوا هم دیگه تقریبا تاریک شده بود ، صدای موزیک بالاتر رفت و ریتم آهنگ هم
تندتر شد و یه جورایی جو مهمونی تغییر کرد معلوم بود ضربان همه بالا رفته و بد نیست که یه تکونی به خودشون بدن
منم بعد از چهار پنج تا پیک یکم گرم شده بودم که با صدای ناز یه دختر به خودم اومدم آقا جاوید ، آقا جاوید سلام من ریما
هستم خواهر رها .(17 18 سال بیشتر بهش نمیخورد ولی زیبا بود یه ته چهره ای هم از رها داشت باهاش دست دادم و
گفتم خوشبختم خوشتیپ خانوم خندید و گفت رها سفارشتونو کرد و گفت که نذارم تنها باشین چرا نشستین حالا ؟
گفتم خب چیکار کنم ؟! با تعجب گفت خب مگه بقیه چیکار میکنین ؟ پاشین یکیم برقصیم نکنه منو قابل نمیدونین؟
گفتم نه بابا این چه حرفیه عزیزم فقط یه چیزی آرمان و رها کجان ؟ گفت نمیدونم ! ولشون کن اونا هم حتما یه جایی
مشغولن دیگه مثلا اومدی اینجا که خوش باشی ، قبول کردم و دستشو گرفتم تا بریم یکم با هم برقصیم صدای موسیقی
با افکت های رقص نور ادغام شده بود و همه چیز دست به دست هم میداد تا از خود بی خود بکنتت . یکم گیج بودم
واصلا حواسم به دور ور و حرکاتم نبود فقط به ریما نگاه میکردم و واسم جالب بود که دختر به سن و سال اون این همه
سر و زبون داره و زود با من ارتباط برقرار کرده و از خونگرمی اش خوشم اومده بود ، بعد یه مدتی که گذشت ازش
تشکر کردم بابت پیشنهاد رقص و آروم از جمع خارج شدم و رفتم تو حیاط که یه هوایی بخورم ، حیاطی بود با درخت ها
و گل کاری های زیبا که معلوم بود حسابی بهش میرسن . روی یکی از صندلی هاشون که زیر درخت تعبیه شده بود
نشستم و پاکت سیگارم رو درآوردم و یه نخ روشن کردم و درحالی که پک های آرومی به سیگارم میزدم همش چهره
اون دختر زیبا جلو چشمم بود و یه جورایی دلم مونده بود پیشش (من برخلاف آرمان تو دوستی با دخترا زیاد بی بند و بار
نبودم و همیشه سعی میکردم کسی رو که مکمل خودم باشه انتخاب کنم و یه تیپ دخترای خاص همیشه تو نظرم بودن که
از نظر آرمان طرز فکر مسخره ای بود ولی حداقل واسه خودم محترم میشمردمش و برام مثل یه قانون بود !)
با خودم فکر میکردم که شاید اگه امشب و همینجا باهاش صحبت نکنم و بهش پینهاد ندم ممکنه از دستم بره
و هیچ وقت دیگه چهره گیرا و جذابش رو نبینم ولی بعد از اینکه یکم با خودم کلنجار می رفتم به این نتیجه میرسیدم که
شاید خرابکاری کنم و آبروریزی شه و منصرف میشدم .
سیگارم که تموم شد متوجه صدای خنده از اون ور حیاط شدم یکم دقت کردم ولی چیزی معلوم نبود چون اون قسمت از
حیاط نور کمتری داشت و تو دید من نبود پاشدم یکم که رفتم جلوتر آرمان بلند گفت بیا نترس همون جمع خودمونیه
خودمونه ! خندیدم و گفتم پس شما دوتا اینجا چیکار میکنین ؟ رها خانوم مثلا تولدته ها ؟ مهموناتو گذاشتی به امون خدا؟
تبسمی کرد و گفت نه یه 10 دقیقه ای میشه که اومدیم بیرون . واقعا اون تو گرم شده بود گفتم آره منم اومدم که هوایی
بخورم ، گفت آره از سیگارت معلوم بود که چه هوایی میخوری گفتم پس منو هم دید میزدین آره ؟ گفت هههه آره
راستی ریما اومد پیشت ؟ گفتم آره دستش درد نکنه دختر جالبیه گفت چطور ؟ گفتم باحاله دیگه مهمون نوازی کرد!
یکم که گذشت گفتم خب دیگه بهتره بریم تو قبول کردن و پاشدیم رفتیم پیش بقیه . معلوم بود دیگه همه خسته شده بودن و
دیگه کم کم کنار کشیده بودن ، یه نیم ساعتی گذشت و کیک تولد رو خوردیم و رها کادو هاشو گرفتو من به آرمان اشاره
کردم که زودتر بریم و رفتیم که با رها و ریما خداحافظی کنیم دیدم وایسادن کنار همون دختر زیبا و همینطور که بهشون
نزدیک میشدیم ضربان قلب منم بیشتر میشد . از اونا خداحافظی کردیم و برای یه لحظه گذری نگاه کردم تو چشای دختره
و با آرمان رفتیم سمت در و در نهایت از خونه خارج شدیم . توی راه گفتم آرمان اون دختررو دیدی کنار رها اینا وایساده
بود گفت کدوم ؟ گفتم بابا همون که سرتاپاش مشکی بود دیگه گفت آها آره انگار اومده بود مجلس عزا تا تولد !
گفتم خیلی جیگر بود مگه نه ؟ گفت بد نبود ولی یکمی مغرور به نظر میرسد . حالا مگه چی گفت بهت ؟
نکنه مخشو زدی ؟ ها ؟ بگو ببینم چی کردی امشب مهندس ؟!!
گفتم شلوغش نکن بابا ، فقط از دور یکم نگاش کردم و بعدشم که فهمید یه اخمی کرد و روشو کرد اونور .
جوری آرمان خندید که ترسیدم و گفت همـــین ؟؟ برو بابا من فکر کردم حالا چکار کردی تو .
خیلی جدی بهش گفتم آرمان ولی واقعا منو جذب خودش کرد خیلی خاص بود . گفت بروبابا از تو با این همه ادعا بعیده
که اینجوری بخوای تو کف یه دختر بری . چیزی نگفتم . کمی بعد جلو در خونه ی من بودیم موقع خداحافظی آرمان
برگشت گفت خب مهندس حالا اگه خیلی خوشت اومده شاید یه کمک هایی بشه بهت بکنما . بلند گفتم جان جاوید میتونی ؟
گفت خب حالا زیاد هم امیدوار نشو ولی خب شاید بتونم از رها آمارش رو واست بگیرم ، بذار ببینم چی میشه .
گفتم اگه بشه که خوب میشه . گفت آره توام بعد یه مدتی سروسامونی میگیری خندیدم گفتم آره !
خداخافظی کردیم و آرمان قرار شد که باهام تماس بگیره ، منم رفتم خونه . یه استراحتی بعد از اون شب پر جنب و جوش
واسم لازم بود ، تا وارد اتاقم شدم از فرط خستگی نفهمیدم که کی خوابم برد
وقتی بیدار شدم ظهر شده بود ، یکم بی حس بودم و حال نداشتم . واسه ناهار یه چیز مختصر خوردم تا شب تو خونه
موندم و خودمو آماده کردم که فردا برم سرپروژه ، اون روزا من داشتم روی طراحی داخلی و دکوراسیون چند تا واحد
مسکونی کار میکردم و ایده های خوبی هم داده بودم که داشتم عملی شون میکردم و تو طول هفته سرم یکم شلوغ بود
یا تو خونه درحال طراحی بودم و یا سر پروژه و فقط آخر هفته یکم آزاد بودم که اون هم در جمع دوستان میگذشت .
چند روزی گذشت و آخر شب تنها داشتم تو خونه فیلم میدیدم که صدای موبایلم منو به خودم آورد .
آرمان بود ، مسیج داده بود که جاوید خان مژده بده ، خبرای خوش دارم واست نیشخندی زدم و نوشتم قضیه چیه ؟
نوشت اینجوری که نمیشه ! فردا ما رو شام دعوت میکنی یه جای شیک مثه خودمون تا واست بگم ؟
نوشتم شما ؟ مگه چند نفری ؟ نوشت من و رها دیگه اسکول خان!
فهمیدم که یه خبرایی از اون دختره داره و دیگه جوابشو ندادم تا فردا که مسیج دادم ساعت 9 باهاش قرار گذاشتم .
ساعت 8:30 که شد یه دستی به سر و روم کشیدم ، ریشامو زدم و آماده شدم و سوار ماشینم شدم و راه افتادم .
20 دقیقه بعد من و آرمان و رها سر یه میز نشسته بودیم و زل زده بودیم به هم دیگه ! گفتم خب ؟ گفتن خب که چی ؟
گفتم : باووو! شما منو کشوندین اینجا خبر خوشتون چیه ؟ رها گفت جاوید خان شنیدم چشمت دوست مارو گرفته ؟
گفتم بله خب چشم من چیزای زیبارو همیشه دنبال میکنه . گفت ولی خب این ارکیده خانوم ما از اون دخترایی نیست که
بخواد هرروز با یه نفر باشه و گفته باشم با هر پسری هم حتی همکلام نمیشه چه برسه به دوستی. خیلی جدی گفتم اولا
خب من هر پسری نیستم و دوما طرز فکرم راجع به دوستی با دخترا خاصه و همیشه دنبال یه تیپ خاص از دخترا هستم
که حس میکنم ارکیده خانومتون هم این خاصیت رو داره!
رها گفت میدونم . نه . منظورم این نیست که خدای ناکرده شما مشکلی داشته باشین من منظورم این بود که خیلی دختر
حساس و وسواسی هست در این مورد و یکم ارتباط برقرار کردن باهاش سخته . من خودم اولین بار توی کلاس دنس
باهاش آشنا شدم و بعد از یکم معاشرت با هم صمیمی شدیم ولی خب نمیتونم مستقیم بهش بگم که شما ازش خوشتون اومده
گفتم چرا خب ؟ گفت آخه مطمئنم این طوری قبول نیمکنه ، بهترین کار اینه که خودت وارد عمل بشی ولی خب منم
موقعیت رو واست فراهم میکنم . ببین ارکیده یه دختر نازپرورده و با ناز و ادای خاص خودشه ، 8 سال ایتالیا زندگی
میکرده و تحصیلاتشم اونجا به پایان رسونده و الان هم با کسی نیست و فکر نمیکنم هم دنبال کسی بگرده!
گفتم تو یه فرصت واسم ایجاد کن اونوقت متوجه توانایی های من میشی … و خلاصه بعد از کلی صحبت قرار شد
تا یه روز ارکیده رو دعوت کنه تو جمعمون تا من بتونم بهش کانکت بشم …

ادامه دارد …

نوشته: راوی


👍 1
👎 0
29590 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

395446
2013-08-13 10:58:40 +0430 +0430

رگه هایی از داستان های ارا توش وجود داشت که یه کم لوثش میکرد ولی درکل بد نبود. مطمئنا میتونی داستان رو جذاب تر کنی. بعضی جاها توضیحات اضافه میدی که خواننده رو اذیت میکنه. برای قسمت های بعد سعی کن خودت باشی و حس آمیزی بیشتری توش بکار ببر. داستان پردازیت یه مقدار مشکل داشت. مثلا اینکه هنوز چیز زیادی از خودت-یعنی قهرمان داستان- بدست نیاوردیم. قهرمان پروریت زیاد جالب نبود. ولی ادامه بده ببینیم چه میکنی.
مؤید باشی

0 ❤️

395447
2013-08-13 11:01:38 +0430 +0430

براى شروع نميشه نظر خاصى داد تا ببينيم در آينده چطور ميشه

0 ❤️

395448
2013-08-13 13:28:16 +0430 +0430
NA

بد نبود ولی چیز خاصی برای نظر دادن نداشت . شما ادامه بده فکر کنم باید ادامه جذابی داشته باشه.
موفق باشی.

0 ❤️

395449
2013-08-13 16:00:48 +0430 +0430

قسمت اول داستان کمی طولانی بنظر میاد/ اما من پشت فرمون تا آخرش رو با اشتیاق خوندم/
البته این رو هم بگم که اگه این همه دست انداز توی جاده نبود فکر میکردم توی اروپا دارم رانندگی میکنم ;-)
وصف صحنه ها و زاویه ی دید شخصیت داستان رو پسندیدم/ کلآ ارزش خوندن رو داشت و به راوی خسته نباشید میگم

0 ❤️

395450
2013-08-13 16:18:20 +0430 +0430
NA

“““قبل از اینکه به در ساختمون برسیم رها خودش اومد بیرون و داد زد پس کجایی آرمان نکنه میخوای تا شب تو
حیاط وایسی؟ “””” غلط . تا اونجا که من یادمه شب بود زمانی که این ماجرا شروع شد و باید می گفتی تمام شب تو حیاط وایسی؟
“““سعید برگش گفت خب دیگه بسه زیاد با خانوم من گرم نگیر که غیرتی میشما.”””” این آقای سعید کی باشند؟؟؟؟
تو کلاس “دنس” ؟؟؟؟؟؟ اوق. حالا دیگه می رن کلاس بابا کرم و عربی ولی بهش می گن دنس!!! خفه شین که به قول مرحوم استاد، نه شترین که بار ببرین و نه مرغین که تخم بذارین شما نسل جدید.بهش " کانکت " شیی؟‌ریدم تو اون فرهنگ ملغمه ای کثافتت. زبون مادریتو می رینی توش موقع حرف زدن اونوقت انگلیش می پرونی ؟؟؟؟؟؟

0 ❤️

395451
2013-08-13 20:24:35 +0430 +0430

طولانیه، نخوندم . . . . . . . . . . . . .
دیگه حوصله خوندن داستان طولانی و چند قسمتی رو ندارم. کاشکی یکی خلاصه داستان رو می‌نوشت. امیدوارم که دوستان لذتش رو ببرن.

0 ❤️

395452
2013-08-13 21:09:09 +0430 +0430
NA

hiwwa عزیز
لوث؟؟؟؟؟؟ منظورت لوس بود؟‌یا لوث ؟‌ چون این دو ، دو معنی کاملا متفاوت از هم دارن. و لوث در کامنت شما معنی نمی ده داداش.

0 ❤️

395453
2013-08-14 06:42:26 +0430 +0430

مستر معلم عزیز؛
یادش بخیر چقد از دوستان غلط میگرفتیم. یادمه یه بار از یکی از داستانهای یه دوست بسیار عزیزم حدودا ۱۲ تا غلط املائی گرفتم. حالا دیگه چاه کنو میندازین تو چاه؟؟؟
البته دوستان در جریان هستن که بنده هیچوقت در صدد ثابت کردن چیزی بر نمیام ولی فکر میکنم با توجه به جمله بنده لوث درست تر بود. یعنی لوث به معنی تکراری و بیمزه نه به معنی لوس و ننر.
بهرحال دوستانی مثل ۷سون عزیز و قلب مسین بیشتر در جریانند.
در ضمن خیلی خوشحالم که بالاخره یکی به این وسعت درک رسید که هیوا اسم پسرونه ست نه دخترونه و به اشتباه دخترونه استفاده شده.
شما هم مث نویسنده عزیز مؤید بمانید.

0 ❤️

395454
2013-08-14 07:00:14 +0430 +0430
NA

داستانت بد نبود.با هیوا موافقم یاد آور داستان های آرا بود که البته واسه دوستداران آرا خوشایند بود.
توضیحاتی که تو پرانتز نوشتی خیلی طولانی بودن به نظرم نیازی هم به پرانتز نداشتن.
موفق باشی دوست عزیز

0 ❤️

395455
2013-08-15 11:42:53 +0430 +0430

سعی کن یه جمله رو 2 بار نگی.وقتی داری با خودت حرف میزنی(روتاب) که دنبال یه تیپ خاص از دخترایی ما میشناسیمت.پس وقتی به رها دوباره همینو میگی بنظرم بی معنی میشه. پس سعی کن نخوای خودتو 2 بار به خواننده بشناسونی… مجهول باش ک از لا به لای حرفات بفهمیمت ؛ خوش باشی

0 ❤️

395456
2015-10-04 19:53:03 +0330 +0330

خانم معلم عزیز امشب خوب گرم بودن.خوبه …ولی دوست عزیز نویسنده،بیش از حد از علامت تعجب و چند علامت دیگه استفاده کردی که خسته ام کرد،میتونی خوب بنویسی،ادامه شو بزاری میخونم…اما داستان…داستان خوب بود،میشه که بهترم بشه…مرسی

0 ❤️