از امین تا زهرا (1)

1392/05/18
  • یگانه
  • اردلان
  • یگانه
  • اردلان
    آخرین گلبرگ باقی مونده رو از گل جدا کردم و با تبسمی که تا چشمام بالا زده بود با لحنی محکم گفتم :
    -یگانه
    انتظار داشتم مریم بغ کنه و مثل یه فرشته کوچولو ولو بشه توی بغلم ولی برعکس با لبخندی که شیطنت توش موج میزد شاخه ی گل رو از دستم برون کشید و تک برگی رو از شاخه جدا کرد و محکم تر از من جواب داد :
    -اردلان
    -ا…برگ نداریم…فقط گلبرگ حسابه!
    -نخیرم…کی گفته؟ !!
  • خب همه میگن
    عاشق این قیافه ی عصبانی بودم که پشت لبخند های مریم قایم میشد…
    یه سقلمه محکم به شونه ی راستم زد و در حالی که میخندید توی آغوشم ولو شد.
    ثانیه ها . دقیقه ها . شایدم ساعت ها در کنار مریم برام بی مفهوم بودن. نفهمیدم کی شال آبی رنگو از روی سرش کنار زدم .انگشتامو مثل کشتی که با موج های دریا دستو پنجه نرم میکنه بین موهای لختش فرو کردم.
    -منو تو دیوونه ایم!!!
  • نچ… فقط من دیونه توام…تو که دیوونه من نیستی.
  • اتفاقا… دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید!
    نوک بینیمو گرفت و یه تکون کوچولو داد و گفت:
  • دیوونه… اگه پسر بود میذارم اردلان…اگرم دختر بود میذاریم یگانه… دعوا نداره که.
  • ا… ضعف نکنی خانوم…بابایی دختر کوچولو میخواد … اگه قراره پسر بیلری …
  • مثلا پسر بیارم چی میشه؟
  • خب دو قلو بیار نصف نصف کنیم!
  • نخیرم… سه قلو …دوتا پسر واسه مامانی یه دختر کوچولو هم …
    مکثی کرد و ادامه داد
  • واسه بابایی
    هزار تا فکر تو سرم بود که با مریم شروع میشد ولی بدون مریم هیچ پایانی نداشت.
    سکوت بینمون رخت کشیده بود…مرغ عشقی شده بودم که جفتشو توی آغوشش گرفته و نگاهو به صداش ترجیح میده
  • امین
  • جان امین ؟
  • دخترت بستنی میخواد… هوس کرده خب…
    شیطون…صبر کن بیام خواستگاری…اصلا حاج آقا دختر بهم بده…یه نی نی تو دلت بکارم بعد از این هوسا بکن…
  • ا… خواستگاری که میای… حاج آقا چرا بهت دختر نده؟… چی کم داری؟…هان؟…خانواده دار…تحصیل کرده…راستی امین تو سربازی رفتی؟
  • نه بذار پاشم برم…
  • کجا؟
  • شوت…سربازی
  • پاشو برو…
  • میرما
  • د برو دیگه…ما به پسری که سربازی نرفته دختر نمیدیم.
    به اجبار بلند شدم و به سمت دامنه ی کوه راهی شدم
  • کجا؟
  • پادگان…
  • ا…امین من شوخی کردم.من دق میکنم تا تو برگردی…
  • منم شوخی کردم…میرم بستنی بگیرم…
    با هر قدمی که از مریم دورتر میشدم فکرم بیشتر بهش نزدیک تر میشد. انگار مغزمو فیلتر کرده بودن…فیلتری که هیچ فیلتر شکنی جز مریم نمیتونست ازش رد بشه…دلم میخواست خاطراتشو توی ذهنم مرور کنم…اولین روز دیدنش…
    روز آشنایی…
    روز آشنایی…

    یه خلا بین منو مریم از آشنایی تا امروز وجود داشت…خلایی که آشنامون کرد…خلایی که سرنوشت مارو به هم گره زد…وابسته کرد…زهرا
    چند روزی میشد که برنامم به هم ریخته بود.شب تا صبح با زهرا پیام بازی میکردمو صبح تا ظهر رو میخوابیدم…تازه کنکور داده بودم…زهرا اولین دختری نبود که باهاش آشنا میشدم ولی محکم ترین جوانه ای بود که عشقش ریشه به قلبم انداخته بود…
    پف خواب هنوز توی چشمام بود و امید خوندن پیامای زهرا توی سرم…گوشیمو از توی رخت خوابم پیدا کردم و آخرین حرفایی که بین دکمه های گوشی هامون گذشته بود مرور کردم.
  • فردا ببینمت؟
  • نه.ما که با هم کاری نداریم.
  • اختیار دارید…خانم شما سرور مایی…خانومی خودمی تو…
  • امین کتک میخوای…برو سراغ یکی دیگه
  • نچ…یا زهرا یا هیچ کس
  • دیگه جواب پیاماتو نمیدم
    واقعا مسخره بود…یکی بیاد سرتا پاتو دگرگون کنه…دلتو از بیخ بکنه ببره بعد بگه : ما که با هم کاری نداریم
  • باشه…باشه.میرم سراغ یکی دیگه ولی شرط داره ها…اون یکی دیگه رو توباید برام پیدا کنی…تو باید برام آستین بالا بزنی
    خیلی وقت بود که پیامای زهرا رنگ و آب عشق رو از دست داده بود…خیلی وقت بود کلمه ی جدایی بیشتر از هر کلمه ای روی گوشیش تایپ میشد. و این آخرین تیر من بود…آخرین تیری که می انداختم تا شاید دل زهرا رو شکار کنم.
    با لرزش گوشیم دل منم لرزید…انگار چند قرن منتظر این لحظه بودم:
    You have one new message
  • امروز ساعت 12:30 پارک کوهستان-جای همیشگی
    دلم نمیخواست فرصت دوباره دیدن زهرا رو از دست بدم.دیدنی که یک ماه اصرارشو داشتو زهرا امتناع میکرد.
    حساب کردم میرسم یه دوش بگیرم و یه سری به مغازه ی مرتضی بزنم
    تیپ زدم.دلم میخواست دختر کش باشم . دلم میخواست جوری زهرا رو بکشم که دیگه چشماش جز من کسی رو نبینه.
    ولی این تیپ زدن ایراد داشت…
    تا مغازه ی مرتضی هزار تا چشم و نگاه روی تنم سنگینی میکرد…هزار تا چشم که هیچ کدوم نگاه زهرا نبود.

مرتضی دوست دوران دبیرستانم بود. اگه من و تقلب های سر امتحان نبودیم شاید هیچ وقت دیپلمش رو هم نمی گرفت. بعد از دیپلم مرتضی که دل خوشی از درس نداشت به کمک باباش یه مغازه لوازم آرایشی باز کرد که شد پاتوق من و بد بختی هام… هر وقت عطر یا چیز دیگه ای میخواستم تلپ بودم اونجا…مرتضی هم که خودشو مدیون من میدید از هیچ جا برام کم نمیذاشت.
اون روز سرتا پارمو با فارنهایت(کریستین دیور) یکی کرد و یه عطر کادویی آزارو دیو هم به قول خودش واسه زن داداشش یعنی زهرا کادو پیچ کرد و مثل همیشه تو لحظه ی آخر گفت :
امین آقا… واسه داداشت هم یه فکری بکن
از مرتضی که بگذریم چند دقیقه زود تر رفتم سر قرار تا بهونه ای دست زهرا نداده باشم…ولی موقع رسیدن جا خوردم.
یه خانم چادری روز نیمکت همیشگی من و زهرا نششسته بود.
اعتنایی نکردم و روی جدول کنار نیمکت نشستم… دخترک خم به ابرو آورد و وانمود کرد که وجود من آزارش میده…گذر ثانیه ها برام سخت بود … فقط خدا خدا میکردم که زهرا زود تر برسه
تقریبا پونزده دقیقه ای از موعد قرار گذشته بود… کم کم داشتم نگران میشدم.
دست به گوشی شدم ولی زهرا یا جواب نمی داد یا رد میکرد.
فکر رفتن توی سرم بود که زهرا با لبخند شیرینش هوش و حواس رو دوباره از سرم برد.اومد جلو…بلند شدم…دلم میخواست به آغوش بگیرمش و با تمام قدرت فشارش بدم ولی دخترک روی نیمکت هم بلند شد.
زهرا با لبخندی که الان میفهمم چه غروری پشتش لونه کرده بود جلو میومد و برای خودش رجز میخوند.

  • حتما باید یکی آشناتون کنه؟… مریم جون… امین …همونی که تعریفشو کرده بودم.
    دختری که به نظر میرسید دوست زهراست و اسمشم مریمه با تندی جواب داد:
  • اما زهرا…منظور من این نبود…
  • هیسس!.. امین خان…ایشون هم مریم خانومه…
    حرفای زهرا برام مفهومی نداشت…اصلا صداشو نمیشنیدم…فقط تکون خوردن لب هاش به چشم هام میومد…
    از خودمو حرفای دیشبم متنفر شده بودم.
    تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که جعبه ی کادوی توی دستمو فشار بدم تا کسی صدای خورد شدنمو نشنوه…خورد شدنی که نه کسی ندید و نه کسی شنید ولی خودم از عمق وجودم احساسش کردم… اونروز بی خداحافظی و بدون هیچ کنترلی از صحنه فرار کردم.
    تا چند روز جونی برای زندگی نداشتم…به زور لب به غذا میزدم…ولی بلاخره به خودم اومدم…
    دلم میخواست دنبال آخرین تیری که انداخته بودم بگردم…تیری که فکر میکردم به هدف خورده…
    گوشیمو زدم توی شارژ و چند کلمه بیشتر تایپ نکردم…
  • شماره ی مریم؟…
    ادامه دارد …

از کلیه دوستان بابت چند وقتی که نبودم و داستان هایی (شادی به خنده نیست 2 و فریا 1) رو نا تموم گذاشتم عذر خواهی میکنم.
ممنونم که چشمای قشنگتونا پای داستان من گذاشتید.

نوشته: holy cock


👍 0
👎 1
82404 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

394959
2013-08-09 09:08:59 +0430 +0430
NA

خوشمل و احساسی بود مرسی :p

0 ❤️

394960
2013-08-09 10:35:41 +0430 +0430
NA

من که خوشم اومد ؛ اگر هم ایرادات خیلی کوچکی داشت در این وانفسا جزء کارهای خیلی خوب محسوب می شد . این از اون دست آثاری بود که بنده همیشه گفتم به احتمال حاصل یه جوشش ادبیه تا صنعتگری داستان سرایی (کوشش) البته این نظر شخصی منه و شاید بنده تونستم انقدر خوب با این داستان ارتباط حسی برقرار کنم. به هر صورت به نظر شخصی بنده ایراد خاصی نداشت. تنها ایرادی که تونستم پیدا کنم استفاده ار کلمه ی “جا” به جای کلمه ی “چیز” در این تعبیر عامیانه بود که در ذیل نقل کردم و لاغیر. که تازه این هم ایراد محسوب نمی شه . ممکنه هر دو واژه در این عبارت کاربردی باشند.
…مرتضی هم که خودشو مدیون من میدید از هیچ جا (چیز) برام کم نمیذاشت.

0 ❤️

394961
2013-08-09 11:00:00 +0430 +0430

خوب بود، بنویس. . . . . . . . . . . .
البته چه راحت اولی رو ول کردی و رفتی سراغ دومی!

0 ❤️

394962
2013-08-09 15:46:21 +0430 +0430
NA

خوب بود ادامه بده. . . .
#:S

0 ❤️

394963
2013-08-09 16:24:03 +0430 +0430

دم شما گل بارون داش گل اندام
فقط کجاش سکسی بود؟

0 ❤️

394964
2013-08-10 00:49:20 +0430 +0430
NA

بد نبود .خوشم اومد . به نظرم طولانی تر باشه بهتره. مرسی holy cock.موفق باشی .

0 ❤️

394965
2013-08-10 01:34:28 +0430 +0430

bright.night چه فاز پیر خرابات ورداشتی. اهدنا صراط المستقیم …

0 ❤️

394966
2013-08-10 05:23:19 +0430 +0430
NA

خيلي خوب بود ولي تو داستاناي دنباله دار بايد اخر داستان به نه جايي ختم بشه ولي به نظر من بد جايي تمومش کردي

0 ❤️

394967
2013-08-10 07:12:24 +0430 +0430
NA

یه داستان جالب و ادامه دار که میتونه قشنگ باشه توی اینسایت پیدا شد

0 ❤️

394968
2013-08-10 11:35:56 +0430 +0430

نویسنده عزیز؛
خوشحالم که بازم شروع به نوشتن کردی. داستانت بسیار زیبا بود و برخلاف دوستمون من فکر میکنم بهترین جا تمومش کردی. بیصبرانه منتظرم ببینم چکارش میکنی.
یکی از فن های داستان نویسی تعلیقه. یعنی اینکه خواننده رو کنجکاو به خوندن ادامه داستانت کنی که بسیار خوب از این فن استفاده کردی.
تنها چیزی که توی ذوق میزنه اینه که چطور با این همه عشقی که به زهرا داشتی مریم اومد تو زندگیت و تونست کاری کنه که عشق زهرا رو فراموش کنی و عاشق اون بشی. خب نمیگم اینکار غیر ممکنه ولی تصویر خوبی از قهرمان داستان بجا نمیذاره. امیدوارم این مشکل در قسمت های بعد تاثیر بدی بجا نذاره.
مؤید بمانی!

0 ❤️

394969
2013-08-10 11:39:35 +0430 +0430
NA

منم محض خنده با هیوا موافقم :D

0 ❤️

394970
2013-08-10 19:35:35 +0430 +0430
NA

خوب بود دوس داشتم
منم با امیر موافقم =))

0 ❤️

394971
2013-08-17 20:39:37 +0430 +0430
NA

داستانت خوب بود.ارزش وقت گذاشتن رو داشت.
موفق باشید

0 ❤️

394973
2013-08-21 14:36:57 +0430 +0430
NA

هنوز نخوندم

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها