از تلخی تا روزهای خوش (1)

1393/06/21

سلام
غلط املایی رو به بزرگی خودتون گذشت کنید .
هوای سرد پاییزی سیلی محکمی بصورتم زد ، از سوزش سیلی پاییز و سردی هوا به خودم اومدم ، کمی دور و برم و نگاه کردم خدایا توی این سرما پاییزی من توی این پارک کارم چیه و چرا اینجام ؟ یعنی واقعا مستحق چنین روزی بودم ؟ چه بدی انجام دادم که سزاوار چنین عقوبتی شدم ؟ سئوالات زیادی از ذهنم میگذشت و همه بی جواب . کمی خودمو جمع و جور کردم و از روی صندلی پارک بلند شدم ، نگاهی به ساعتم انداختم 11:45 شب بود هرچه فشار به مغزم آوردم تا بتونم مروری بر اتفاقات افتاده امروز بکنم فایده ای نداشت . به آرومی قدم زدم و از پارک بیرون اومدم خیلی داغون بودم نمیدونستم کجا برم و چه بکنم با روزگاری که در پیش داشتم ، غوطه در افکارم بودم که صدایی با آرامش خاص خودش بهم گفت خانوم میتونم کمکتون کنم واسه چند ثانیه مکث کردم ، دوباره به راهم ادامه دادم ولی همون صدا و اینبار با خواهش بیشتر بهم گفت خواهش میکنم اگه مشکلی هست بتونم کمک کنم خوشحال میشم . به خودم گفتم دلی داری پر ز درد ، گوشی میخواهد شنوا . خوب کی از این بهتر ، تازه از جنس خودمم که هست . در ماشین رو باز کردم و نشستم و سلام کردم . اما اشک امونم نداد . هق هق گریه اجازه نداد تا کلمه ای بزبون بیارم . سرمو به سمت خودش کشوند . روی سینش گذاشت . آرامش عجیبی بهم دست داد . دلم نمیخواست سرمو از روی سینش بردارم . بوی مادرمو میداد ، بوی مهربونی میداد . سرمو از روی سینش برداشت و با آرامش صورتمو که خیس اشک بود پاک کرد و بوسید . گفت اسمت چیه عزیزم . گفتم شراره خانوم جان . گفت صدام کن آرزو عزیزم ، فقط آرزو متوجه شدی ؟ گفتم بله آرزو خانوم . با چهره زیبای زنانش نگاهم کرد و گفت مگه نگفتم آرزوی خالی ؟ گفتم چشم آرزو جان . آهان حالا شد یه چیزی . شراره جون کجا بودی و به کجا میخوای بری ؟ گفتم از جایی میام که سه سال عشق و علاقمو گذاشتم و اومدم بیرون و الان هم به جایی میرم که هیچ خبر و اطلاعی ازش ندارم . سر در گم در خیابونها و نداشتن روی برگشت به سمت خانوادم . ماشینو حرکت داد و راه افتاد بعد از گذشت چند خیابون با کنترل درب منزلی رو باز کرد و ماشینشو به داخل اون خونه برد . پیاده شدم و همراهش رفتم توی خونه ، خونه قشنگی داشت در و دیوارشو نگاه کردم و محو هنرهای زیبایی شدم که توی تابلوهای خونش بکار رفته بود .تا بخودم اومد بهم تعارف کرد بشین عزیزم تا یه نوشیدنی برات بیارم . با دوتا نوشیدنی اومد نشست کنارم با دستش مقنعه رو از روی سرم در آورد و موهامو از هم باز کرد و نوشیدنی رو بهم داد خوردم . کمی گرم شدم واقعا نسکافه خوشمزه ای بود حسابی گرمم کرد . آرومتر شده بودم و افکارم راحتتر و بازتر شده بود شروع کرد به پرسیدن منم آشناییم و جدا شدنمو از سیاوش و نامردی که در حقم بعد از سه سال کرد رو گفتم . راستش توی صحبتهام گریه امونم نمیداد آرزو سرمو به سمت پاهاش برد و سرمو روی پاهاش گذاشت و با موهای سرم به آرومی بازی کرد . بهم گفت خوب چرا سمت خانوادت نمیری اونا که زنده هستن درسته . گفتم آره ولی روی بازگشت ندارم . چون هر دوشون مخالف این وصلت بودن . بابام هم اگه رضایت داد بخاطر این بود که به عشقم احترام گذاشت . حالا برم بگم سیاوش این کرد و اون کرد و منم پسش زدم و با نامردیهاش نساختم و جدا شدم . آرزو گفت شراره جان خسته ای بریم استراحت کن تا فردا هم خدا بزرگه . منو به اتاق خواب راهنمایی کرد . ساعت حدود 3 صبح با جیغ از خواب پریدم آرزو سریع خودشو بهم رسوند و مند به آغوش کشید و آرومم کرد . گفتم تو رو خدا تنهام نذار پیشم بخواب . صبح که بیدار شدم توی بغل همدیگه بودیم خیلی آروم شده بودم در کنارش . تکون نخوردم تا یه وقت بیدار نشه ولی بیشتر خودمو جا کردم توی بغلش ، همین باعث شد بیدار شه . از کارم پشیمون شدم که چرا بیدارش کردم والا حالا حالاها توی بغلش بودم . گفت شراره جونم کی بیدار شدی گفتم تازه بیدار شدم ببخشید اگه بیدارتون کردم . رفتیم صبحانه خوردیم . سر صبحانه ازش پرسیدم آرزو جون چرا تنها زندگی میکنی ؟ گفت عزیزم من تنها نیستم 10 سال پیش همسرم فوت کرد و منو پسرمو تنها گذاشت . پسرم یه شرکت خصوصی مشغول بکاره و الان هم واسه کارهای بازرگانی رفته آلمان . فردا انشالله برمیگرده ایران و اونو میبینیش . کمی از خودش برام تعریف کرد و از سختیهایی که کشیده تا خوشی های الانش . ساعت 10 صبح گفت میرم بازار کمی خرید دارم و برمیگردم ، با سلیقه خودت هرچی دوست داشتی واسه نهار تدارک ببین تا من برگردم . عاشق خورشت بامیه بودم ، توی یخچال و فریزرشون همه چی مهیا بود منم دست بکار شدم و تموم هنر آشپزی که از مادرم یاد گرفته بودم بکار بستم و با ادویه های معطرش غذا رو خوشمزه خوشمزه کردم . ساعت 12بود که آرزو از بازار برگشت یکه خوردم کلی خرت و پرت با خودش آورده بود . چقدر لباس از مانتو شلوار و لباس مجلسی و لباس خونه گرفته تا لباس زیر .

گفت تک تک برو لباسها رو تنت کن تا ببینم ایرادی نداشته باشه منم مثل مدلهای مانکن لباس پشت لباس عوض میکردم و اون هم به به و چه چه میکرد و هورا میکشید آخر سر هم واسه لباس زیر گفتم باشه بعدا میپوشم که گفت خیر بپوش میخوام ببینم . گفتم آخه … گفت آخه نداره تو هم مثل دختر خودمی تازه از یه جنس هستیم منم که هم جنس باز نیستم و خندید . ست بنفش رنگشو برداشتم و پوشیدم . محو تماشام شده بود و به آرومی اشک ریخت . کنارش نشستم و گفتم چی شده چرا ناراحت شدی ؟ نکنه من کاری کردم ؟ گفت نه عزیزم اگه دخترم زنده بود الان هم سن و سال تو بود و به زیبایی و درخشندگی ماه صورت تو بود . خندید و گفت بلند شو دختر ببینمت چه قرص ماهی شدی و خودشم بلند شد و دستی به تن و بدنم کشید و خدا رو تحسین کرد واسه خلق مخلوقاتش بقول خودش اینچنین زیبا . خلاصه نشستیم و نهار و واسش سرو کردم و شروع به خوردن کردیم آرزو خانوم گفت نه بابا دست پختت هم که خوبه واسه خودت کدبانو شدی . شراره جون نهار اومدن پسرمو میخوام با میل خودت درست کنی و سنگ تموم بذاری واسش . منم گفتم چشم مادر جون ، حرفم که تموم شد آرزو گفت یه بار دیگه جملتو تکرار کن . منم گفتم چشم مادر جون . گفت میشه همیشه با همین کلمه صدام کنی . گفتم از خدامه میترسیدم ناراحت بشی . خلاصه فردا شد و تدارک نهار و چیدم پلو باغله و زرشک پلو با ماهی و مرغ شکم پر از ساعت 6 صبح بلند شدم به طبخشون تا ظهر آماده شد . حدود ساعت 2 بعد از ظهر شد وارد خونه شدن وقتی آرزو خانوم وارد شد منو به پسرش معرفی کرد و تازه فهمیدم پسرش اسمش کامرانه ، جذاب ، موقر و با کلاس و با ادب بود . به سمت دستشو دراز کرد . مات و مبهوتش شده بودم . به خودم اومدم و باهاش دست دادم . دستمو بلند کرد و به سمت صورتش برد و بوسید ، گفت خوشحالم از حضورتون کنار مادرم . شادی رو به خونه ما آوردین . مادرم خیلی ازتون تعریف کرد و گفت یه فرشته به خونه آوردم . گفتم شما خسته هستید بفرمایید تا کمی خشتکی در کنید یه نوشیدنی براتون بیارم نهار هم آمادست هروقت میلتون کشید بفرمایید تا میز غذا رو آماده کنم . اونها رفتن واسه استراحت منم نوشیدنی رو بردم واسشون و اومدم میز نهار رو چیدم . بعد از کمی استراحت و جمع و جور کردن وسایلشون اومدن سر میز نهار و مشغول صرف نهار شدیم . خیلی نگاهش سنگین بود احساس کردم بجای غذا داره منو میخوره . هنوز از این حس بیرون نزده بودم که صدام کرد فرشته جان ! گفتم من اسمم شراره است کامران خان . گفت میدونم ولی فرشته بهتر بهتون میاد اجازه بدین من با اسم فرشته صداتون کنم . گفتم هرجور راحتین . کامران گفت راستش از زمانی که نشستیم به خوردن نهار دارم شما رو نگاه میکنم غم بزرگی توی چهرتون میبینم ، تو رو خدا اینجا رو خونه خودتون بدونین و غمهای گذشته رو فراموش کنید . میخوام موقع خوردن غذا مثل گذشته های دور قبل از اندوه شاد و سرحال باشید . منم گفتم چشم کامران خان سعی میکنم ولی زمان میخواد ازم دلگیر نشید . روزها و هفته ها پشت سر هم سپری میشد و وابستگی منو آرزو به چنان عمیق شده بود که آرزو خانوم اجازه نمیداد واسه یه لحظه ازش جدا بشم . شبها هم روی یک تخت کنار هم میخوابیدیم و تا صبح دستشو از زیر سرم رد نمیکرد مثل یه دختر کوچولو منو لوس کرده بود حس میکردم مادر واقعیمه و از شکم این زن بیرون زدم. کاملا خانوادمو فراموش کرده بودم . توی یکی از همین ایام بود که کامران اومد خونه و به مادرش گفت واسه دو هفته یه ویلا توی خزر شهر در اختیارش گذاشتن ، آماده رفتن بشه تا با هم برن این دو هفته رو حسابی تفریح کنن . کمی ناراحت شدم چون اسمی ازم به میان نیومد . حق هم داشت چون عضوی از خانواده نبودم . مهمانی بیش نیستم ولو عزیزترین باشم . توی افکارم غرق بودم و کمی گرفته که هر دوشون اومدن توی اتاقم و گفتن فرشته خانوم یه خبر خوش برات داریم . گفتم شاید برام چیزی خریدن و یا کاری واسم انجام دادن که یهو هر دوشون با هم گفتن برای دو هفته سه نفری میریم شمال توی یه ویلای خزر شهر . اشک شوقم سرازیر شد که آرزو خانوم اومد منو به آغوش کشید و گفت اشک شوقه یا … نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم آره مادر جون خوشحال شدم از اینکه منو جزیی از خودتون دونستین ولی مادر و پسر با هم تنها برن بهتر نیست ؟ آرزو خانوم با عصبانیت گفت هزار مرتبه بهت گفتم بدون من نه جایی میری و نه من بدون تو جایی میرم دیگه از این فکرها به سرت راه ندی . آخرین بارت باشه . با خندم گفتم مامان فقط خواستم خودمو لوس کنم و همه با هم زدیم زیر خنده . آروم آروم وسایل سفر رو مهیا کردیم و روز سفر راهی جاده شدیم از شهرمون تا شمال 12 ساعت راه بود . صبح ساعت 6 صبح که راهی شدیم با استراحتهای زیاد بین راه حدود ساعت 8 شب رسیدیم ویلا .

شام از بیرون گرفته بودیم منو کامران وسایل رو توی اتاقها جاگیر کردیم و کمی هم اتاقها رو تمیزکاری و مرتب کردیم و مامان هم میز شام رو مهیا میکرد . شام رویایی رو درست کرده بود . روی میز رو با چند تا شمع روشن کرده بود و روشنایی خونه رو خاموش کرده بود وقتی میز رو دیدیم از خوشحالی منو کامران همدیگه رو بغل کردیم و کلی ذوق کردیم وقتی بخودم اومدم که توی بغل کامرانم ، نگاهمون به هم گره خورد سکوت عجیبی کل فضای خونه رو فرا گرفت . کامران صورتشو نزدیک صورتم کرد ، ترسیدم از ترس تموم بدنم به لرزه افتاد . درون وجودم یه حسی داشت مثل نبض میزد . به خودم گفتم خدایا نکنه همه چیز خراب بشه که لبهای کامران رو رو پیشونیم حس کردم و موهای سرمو به آرومی نوازش کرد و منو از خودش جدا کرد و گفت فرشته خانوم این لحظات خوب رو من و مادرم مدیون حضور تو هستیم . تو باعث شدی مادرم از گوشه نشینی و انزوایی که برای خودش درست کرده بود بکنه و مثل سابق شاد بشه . ممنونم فرشته . با خجالت خودمو از کامران دور کردم و گفتم من لایق اینهمه تحسین و تعریف و تمجید نیستم . این من هستم که تا عمر دارم مدیون مادر و شما هستم اگه شماها نبودید معلوم نبود آینده من چی میشد و الالن از کجا سر در می آوردم . مادر بین حرفمون پرید و گفت تمومش کنید بچه های من بیاین شامتونو بخورین تا صبح وقت دارین با هم گپ بزنین منه پیرزن رو که خوابوندید بشینین تا صبح با هم گپ بزنین و واسه هم از خاطراتتون بگید . مشغول خوردن شام بودیم جای بوسیدنش روی پیشونیم مثل کوره میسوخت احساس کردم لباش هنوز روی پیشونیمه . بیشتر از اونیکه غذا بخورم با غذا لاس میزدم کامران هم متوجه شده بود چون با پاهاش آروم زد به پاهام وقتی نگاش کردم با اشاره طوری که مامان نبینه بهم فهموند شامم رو بخورم . شامو که خوردیم کمی گپ زدیم . مامان خسته بود گرفت خوابید به منم گفت موقع خوابم که آغوشش برای من بازه فراموشم نشه . منم گفتم مامان جون نیازی نیست بگی اون جزو نیازهای منه و من این موقعیت رو از دست نمیدم . مامان رفت توی اتاق ، من موندم و کامران توی پذیرایی نشستیم و از هر دری سخن گفتیم و خندیدیم . منم با چای و نسکافه و میوه ازش پذیرایی میکرد تا اینکه چشمم به ساعت افتاد ساعت 3 صبح بود . ازش عذرخواهی کردم و اجازه خواستم برم بخوابم . رفتم به سمت پله ها که کامران گفت فرشته میشه یه لجظه صبر کنی . برگشتم گفتم اگه کاری هست بگید انجام بدم بعد میرم میخوابم . اومد به سمتم و دستامو گرفت توی دستش و بهم گفت فرشته خیلی دوست دارم چون مادرم دوست داره . دوستت دارم چون دوست داشتنی هستی . دوستت دارم چون پاک و سالمی . گفتم کامران خان اینها همه از لطف شماست . سما خوبید که منم خوبم . اگه اجازه بدین برم سراغ مامان چون مثل بچه بهونشو میکنم . بدجوری به بوی تنش عادت کردم . کامران دستامو رها کرد و کناره های صورتمو بین دو دستش گرفت و صورتشو مثل دفعه قبل آورد جلو ولی اینبار روی گونمو بوسید . از خجالت سرخ شدم گفتم مرسی و بدو دویدم از پله ها بالا رفتم و خودمو توی دل مامان جا دادم و بعد از کلی فکر و خیالای جور وا جور به آرومی بخواب رفتم . ساعت 10 صبح مامان صدام زد پاشو دختر مگه گشنت نمیشه لنگه ظهره با عجله بلند شدم وای خدای من ساعت 10 صبح بود صبح بخیر و عذر خواهی بابت دیر بیدار شدنم از مامان کردم و رفتم آبی به سر و صورتم زدم . از دستشویی که بیرون اومدم دیدم آقا کامران هم تازه بیدار شده صبح بخیر گفتم و رفتم سراغ میز صبحانه و به مامان کمک کردم . مامان رفتارش فرق کرده بود . مهربون بود ولی مهربونتر شده بود . همش نگام میکرد و قربون صدقم میرفت . گفتم واه مامان چیزی شده چرا مثل هر روز نیستی ؟ گفت دختر گلم اینجا اومدیم تفریح و فکر و ذکرمون هم از اون شهر شلوغ بدوره خوب بیشتر بهت توجه میکنم میبینم بیشتر از اونیکه فکرشو میکردم خوبی . حالا هم خودتو لوس نکن بدو میز رو آماده کن پسرم حسابی گشنشه آخه پسرا وقتی قلبشون تکون میخوره همچین کنترل غذا خوردنشون بهم میریزه یا کم غذا میشن یا شکمو . از شانس منم این آقا پسر ما شکمو شده . سر میز شام نگاههای سنگین کامران رو بخوبی احساس میکردم و هرزگاهی هم مامانو متوجهش میشدم که لبخند به لب داره . به هر جون کندنی بود صبحونمو خوردم به درخواست کامران آماده شدم واسه بیرون رفتن . مامان قرار شد نهارو آماده کنه تا برگشتیم بریم تو دل کوه و کمر . با کامران حرکت کردیم سمت نمک آبرود و سوار تله کابین شدیم و کشیدیم بالای کوه . چقدر زیبا بود منظره شهر و دریا و خونه های روستایی حاشیه کوه . پیاده که شدیم . دو تا ظرف آش گرفت و رفتیم تو دل جنگل و یه جای دنج و خلوت نشستیم و مشغول خوردن و صحبت شدیم . بعد از خوردن کامران بلندم کرد و گفت بریم کمی قدم بزنیم . توی حین راه رفتن دستمو گرفته بود و همش با انگشتام بازی میکرد شعله درونم رو روشن میکرد با اینکاراش . بدنم داشت به لرزه می افتاد . کامران فکر کرد سردمه خواست برگردیم گفتم نه سرد نیست کم کم عادت میکنم . بهم گفت فرشته خانوم !!! گفتم جانم . گفت یه سئوال بپرسم راستشو بهم میگی . خوب آره میگم دلیل دروغ گفتنم چیه ؟ گفت آخه خیلی خصوصیه . گفتم من تموم زندگیمو به مامان گفتم و از مسایل خصوصی من کاملا خبر داره . هیچی نگفته نذاشتم . مگه بهتون نگفته . دوطرف صورتمو بین دستهای مردونش گرفت و ذل زد به چشمام . شرم و حیا نمیذاشت درست توی صورتش نگاه کنم . گفت فرشته من خیلی دوستت دارم . راستش من فکر میکنم یه جورایی یه حس عجیب نسبت بهت دارم که فراتر دوستی و اینجور حرفهاست میدونم اولین بارمه که همچین حالتی برام پیش اومده . دوستام میگن آدما وقتی عاشق میشن اینجوری میشن . من تا حالا همش درگیر مادرم و کارم بودم و اولین باره که با یه فرشته مواجه شدم . اگه کم و زیادی گفتم منو ببخش . و همچنان کامران توی چشام ذل زده بود و منم مسخ حرفاشو نگاهش شده بودم . تا اومدم حرفی بزنم لبهاشو روی لبهام احساس کردم . داغ و پر از هوس بود . لبای قلوه ای و گوشتی و خوشمزه ای داشت . بی حرکت بودم و اون بود که لبامو میخورد و میک میزد و لیسشون میزد. خودمو از دستاش خلاص کردم و عقب عقب رفتم و خوردم زمین . به سمتم اومد که بلندم کنه نذاشتمش و خودم بلند شدم به سمت تله کابین برگشتم که سوار شم بیام پایین . خودشو بهم رسوند و سوار شدیم اومدیم پایین . توی طول مسیر سرمو بین دستام گرفتم و هیچی نمیگفتم . چند بار صدام کرد و معذرت خواست ولی جوابش ندادم . سوار ماشین شدیم و برگشتیم منزل خیلی سعی کردم عادی رفتار کنم تا مادر چیزی نفهمه و خوشی و شادیشو بهم نزنم . قبل از پیاده شدن به کامران گفتم از اتفاق افتاده هیچی به مامان نگو نمیخوام شادیشو خراب کنم . شما هم کمی خودتو ازم دور نگه دار چون خیلی بهم ریختم . گفت فرشته جان من عذر خواهی کردم . لطفا تمومش کن تا یه فرصت مناسب با هم حرف بزنیم . گفتم فعلا ادامه ندین لطفا .

وارد منزل که شدیم خیلی تلاش کردم مامان متوجه نشه ولی فهمید با این حال به روی خودش نیاورد . اسباب و وسیله نهار و جمع و جور کردیم و رفتیم سمت جنگلهای عباس آباد و یه جای خوب پیدا کردیم و بساطمون پهن کردیم . بعد از خوردن نهار مامان گفت حوصله قدم زدن داری گفتم حوصله هم نداشته باشم واسه مامان گلم حوصله خودش میاد . بلند شدم باهاش راه افتادم بهم گفت دل و دماغ حرف زدن داری گفتم مامان این حرفا چیه من هستیمو مدیونتم . تمام و کمال اختیار دار منی . حرفت برام مثل وحی منزله . اگه بگی الان شبه بخدا ازت میپذیرم . مامان گفت باشه عزیزم ممنونتم که اینقدر احترام منو داری . راستش درمورد کامران میخواستم باهات صحبت کنم . وقتی که اومد من خیلی درمورد شما توی مسیر باهاش صحبت کردم ولی از شکستی که توی زندگی خوردی و جزئیاتش بهش نگفتم . توی این چند روزه علاقشو بهت احساس کردم و هیچ عکس العمل نامعقولی ازت ندیدم . بسیار پخته و سنجیده رفتار کردی . کامران من جوان و خام تشریف داره شاید سریعا بهت ابراز علاقه کنه و باعث ایجاد یه عشق زود هنگام درون تو بشه و همون بلایی که با سیاوش داشتی با کامران هم تجربش کنی که عواقبش به مراتب بدتر از عشق اولته . خیلی مراقب باش چون امروز هم میدونم کاری کرده که ازش رنجیدی و نمیخوام پیگیرش باشم چون بخوبی جمع و جورش کردی ولی بیشتر مراقب باش . دخترم تا حالا هیجکس رو باندازه تو دوست نداشتم . بقدری بهت وابسته شدم که رنجش تو رو رنجش خودم میدونم . اگه مرد بودم تمام داراییمو میدادم تا تو رو تسخیر کنم . از این حرفش خندم گرفت . مادر گفت چرا میخندی ؟ گفتم آخه نیازی نه به مرد بودنتونه نه دادن تمام داراییتونه . چون با مهربونی و کمالاتت منو تسخیر کردی . هر دو خندیدیم و اون منو به آغوشش کشید و غرق بوسه کرد صورتمو . توی چشام نگاه کرد و گفت بخدا تنها دفعه ای که تو عمرم آرزو کردم مرد باشم الان بود . چون عاشقت شدم . و دیوانه وار دوستت دارم . حرفشو تموم کرد و لبامو به دهن گرفت و شروع به خوردن لبام کرد . برعکس قبل از ظهر که با کامران همین اتفاق افتاد و خودمو خلاص کردم . اینبار خودمو بهش سپردمو همراهیش کردم منم شروع به بوسیدن لباش کردم . لباش مثل کامران گوشتی و خوشمزه بود بیش از ده دقیقه همدیگه رو بوسیدیم و از هم لب گرفتیم ، با مهارت زبونشو توی دهنم میچرخوند و زبونمو میک میزد تموم لب پایینیمو مکیده بود لیس میزد. یهو خودشو کنار کشید توی چشاش شهوت بیداد میکرد مثل خون شده بودن چشاش . کمی خودشو جمع و جور کرد خنده تلخی کرد و از کنارم رد شد و رفت . ترسیده بودم ، نکنه امتحانم کرده بود و از اینکه سد بین دختر و مادر شکسته شده بود ناراحت شده . فکر کنم تا رسیدیم باید خونه رو ترک کنم و برم دنبال زندگیم . این افکار مثل خوره به جونم افتاده بود . برگشتم به سمت محل اطراقمون دیدم داره بساط چای رو آماده میکنه . چای رو خوردیم و کمی هم استراحت کردیم . هوا رو به سردی میرفت که کامران گفت خانوما اجازه میدن جمع کنیم برگردیم ویلا ؟ ما هم گفتیم آماده ایم . تا ویلا هیچکس حرف نمیزد مگه سئوالی میشد و جوابی داده میشد . توی ویلا بعد از شام و کمی تلویزیون نگاه کردن مامان رفت بخوابه و کامران هم به اتاقش رفت من موندم و یه عالمه فکر و خیال و چه کنم چه کنم هایی که ذهنمو پر کرده بود . روی رفتن به اتاق و خوابیدن کنار مامان رو هم نداشتم . به سختی خودمو راضی کردم و بلند شدم رفتم سمت اتاق مامان ولی مامان توی اتاقش نبود . کمی دقت کردم صدای شرشر آب از حموم داخل اتاق خواب میومد . خوشحال شدم مامان رفته حموم . پس تا توی تخت نیست من برم توی تخت و بخوابم . چشام تازه داشت گرم چرت زدن میشد که گرمای دستی رو روی صورتم و بعد نوازش کردن موهام حس کردم . میترسیدم چشمامو باز کنم . دستاشو بهلابلای موهام میکشید . صورتشو نزدیک صورتم آورد چون گرمای نفسهاشو حس میکردم لبامو به لبش گرفت و با دستش سینمو نوازش داد . از دستهای کوچیک و ظریفش فهمیدم مامانه خیالم راحت شد که کامران نیست . آروم توی گوشم نجوا کرد دختر گلم ، دختر خوشگلم ، دختر دلبرم ، دختر سکسی مامان نمیخوای چشاتو باز کنی . گفتم مامان خجالت میکشم راستش روم نیست توی روتون نگاه کنم . میترم فکرای بد درموردم بکنی و فکر کنی من هرزه ام . حرفم تموم نشد دستشوی گذاشت جلوی دهنم و گفت هیس این حرفا چیه میزنی چشاتو باز کن تا چشای خوشگلو عسلیتو ببینم . چشامو باز کردم و نگاهمون بهم گره خورد 42 سالش بیشتر نبود کمی شکسته شده بود ولی هنوز طراوت و شادابی و جوانی خودشو بصورت ذاتی حفظ کرده بود . لبهامون توی هم رفت خیلی ماهرانه لب میگرفت حدود 10 دقیقه لبای همدگه رو میخوردیم و با سینه های همدیگه ور میرفتیم . بلند شد تاپ و شلوارمو درآورد خودش هم لخت شد . خدای من بدنش از من بهتر بود بخدا اگه کلشو عوض میکردی با یه خانوم 30 ساله جا افتاده اشتباه میگرفتیش . از روی سوتین با نوک سینه هام که از فشار شهوت سفت شده بود بازی میکرد و هرزگاهی دندون میگرفت . سوتینمو از تنم در آورد و محو تماشای سینه هام شد . مثل انار محکم و ایستاده . نوکشون سر به هوا و مایل به چپ و راست . کاملا دخترونه بودند . نوکشونو مثل نوزادی که شیر میخوره به میون لباش کشوند و شروع به مکیدن سینه ام کرد تموم شورتم خیس شده بود با دستم از زیر شورت با کسش بازی کردم . کوس گوشتی و بقول امروزیها باقلوایی داشت لبه هاش روی هم بود . بلند شد سوتین و شورت خودش رو هم در آورد و شورت منم از پام کشید پایین و لبشو گذاشت روی خیسی کوسم و یه لیس آبدار کشید . از شدت شهوت ملحفه رو به دندون گرفتم و مثل مار توی خودم وول خوردم و زوزه خفیف شهوتناکی رو سر دادم . تموم بدنمو لمس میکرد و از هر نقطه ای که میتونست بدنمو لیس میزد . میگفت کوفتت بشه سیاوش قدرشو ندونستی . دیگه مال خودمی انتخابم درست بود از همون لحظه که دیدمت میدونستم بلاخره توی عمرم یه حال اساسی خواهم کرد . قربون کوس نقلی و خوشگلت برم . بخورم اون سینه های اناریتو . همیجور با خودش و خطاب به من داشت تن و بدنمو میخورد . دیگه نمیتونستم تحمل کنم . بین پاهام بود و با انگشت و زبونش داشت کوسمو حال میداد . با فشاری که از شهوت بهم میومد گفتم آرزوجون کاش یکی بود هردومونو میکرد نه ؟ هنوز حرفمو تموم نکرده بودم که وجود یه چیزی شبیه موز یا خیار ولی به نرمی یه کیر کلفت و بلند رو در ورودی کوسم و روی چوچولم احساس کردم چشمام از شهوت سفید شده بود . نفسهام تند تند میزد نبضم بشدت بالا میزد و به آرومی اونو فرو کرد توی کوسم یه لحظه افتاد به یاد سکسم با سیاوش تقریبا هم سایز کیر سیاوش بود . سرمو بلند کردم برف سه فاز از کونم پرید . چی میدیدم ؟ یه کیر مصنوعی خوش تراش و کلفت . آره یه دیلدو . پس اینهمه سال خودشو با اون ارضاء میکرد حرکتهای تلمبه زدنشو یواش یواش تندتر کرد داشتم به اوج میرسیدم . تموم تنم شروع به لرزیدن کرد . احساس کردم تموم آب حیات توی تنم راه افتاد و از کوسم سرازیر شد داد زدم اومدم که ضرباتشو تند تر کرد و منم با چند تا لرزش بیحال و بی رمق روی تخت ولو شدم و نفس آرومی کشیدم .

ولی اون رهام نکرد و شروع کرد به ماساژ دادن بدنم و سینه هامو لیس میزد و هرزگاهی صفای کمی به کوسم میداد . وقتی بعد از چند دقیقه حالم جا اومد لباشو بوسیدمو ازش تشکر کردم بهش گفتم خیلی بهش نیاز داشتم و سکسش بموقع بود . بهم گفت خودم یه زنم و میدونم چقدر تحت فشار هستی اینکارو کردم تا یه وقت هوس شهوت کور و کرت نکنه و فریب کامران رو نخوری و عاقلانه تصمیم بگیری . حالا هم نوبت شماست تا از خجالتم در بیایی . منم گفتم ای به چشم . رفتم تو کار لباش و لب پایینشو لیس زدم و مکیدم همزمان با یه دستم کوسش و با دست دیگه نوک سینشو میمالوندم . آب کوسش راه افتاده بود دستم لزج لزج شده بود دیلدو رو برداشتم و با سرش کوسشو نوازش کردم خدای من چقدر حشری بود این زن با این سن و سال نوک سینه هاشو خودش لیس میزد و منم صفای کوسشو میدادم دیلدو رو با آب کوسش روون کردم و آروم با سوراخ کونش بازی کردم و سر دیلدو رو یواش یواش توی سوراخ کونش فرو میکردم و در می آوردم و دوباره تکرار میکردم تا جایی که التماس میکرد فرو کن توی کونم پارم کن . آره درست فهمیدم که به کونش حساسیت بیشتری داره چون از سوراخ کونش معلوم بود جای دیلدو رو داره . به آرومی فرو کردم توی سوراخ کونش و عقب و جلو کردم . از کونش در می آوردم میذاشتم توی کوسش و بالعکس اینقدر تکرارش کردم و همزمان سینه هاشو براش لیس زدم تا جیغ زد و بعد از لرزشهای شدید بدنش ارضاء شد و از حال رفت . ترسیدم چون اصلا تکون نمیخورد صداش کردم فایده ای نداشت جواب نمیداد . گفتم دختر دیدی زنه رو به کشتن دادی . گریم گرفت بلند شدم آب آوردم زدم صورتش یهو پرید و گفت چکار میکنی توی حال خودم بودم . بهش گفتم آخه بیهوش شده بودی ترسیدم . گفت من بعد از ارضاء شدن واسه چند دقیقه بیحال میشم و نه میشنوم نه میتونم حرف بزنم . راستش عشق میکنم با این حالت که برام پیش میاد . بلند شد کلی قربون صدقم رفت و تا صبح توی بغلش لخت خوابیدم . هر روز ما به همین منوال میگذشت . از شمال برگشتیم بعد از کلی حال و حول و تفریح و بعد از اون عشق علاقمون به هم به حدی زیاد شده بود که بعضی مواقع دوبار در روز با هم سکس میکردیم و سیرمونی هم نداشتیم . تا حدی پیش رفتیم که کامران داشت بهمون شک میکرد . کامران هم بعد از اون ماجرا که با من داشت جانب احتیاط رو بیشتر داشت و خودشو لاک پشتی بهم نزدیک میکرد . از لحاظ عاطفی بیشتر بهش عادت داشتم ولی از لحاظ سکسی کم . جون هر روز حالمو میکردم . داشت کم کم ازش خوشم میومد چون حد خودش رو میدونست . منم که تجربه تلخ سیاوش رو داشتم بیشتر احتیاط میکردم گندکاری که با سیاوش کرده بودم رو سرلوحه کارم قرار دادم تا برای خودم زندگی بهتری رو بسازم . و زمینه سوء استفاده دیگران رو فراهم نسازم . یه روز به مامان گفتم راستش دارم عاشق کامران میشم ولی خاطرات تلخی که با سیاوش داشتم مانع از اعتمادم به کامران میشه . از این میترسم که سرنوشتم بشه همون سرنوشت کنار سیاوش . مامان گفت خوشحالم از اینکه کم کم داری کامران رو قبولش میکنی . از حساسیتی هم که داری خبر دارم و حق بهت میدم . ولی سرنوشت اولت برات درس خوبی بوده تا بتونی زندگیتو بر پایه یک عشق ماندگار و جاودان بنا بذاری . حالا هم زیاد سخت نگیر آروم آروم با کامران رابطتو بهتر کن و تا حد لاس زدن پیش برو و اگه ازت سکس خواست بگو بذار واسه شب عروسی . راستی قضیه سیاوش رو وقتی بهش بگو که مطمئن شدی همه چی جوره جوره . بگو واسه رسیدن ما به هم یه موضوعی هست باید بدونی اگه تونستی باهاش کنار بیای مال همیم وگرنه تو به خیر و ما هم بسلامت . من گفتم آخه مامان اگه بفهمه مطمئنم پس میزنه و همه چیمو از دست میدم . گفت دخترم به من گوش کن نتیجه میده من میخوام شما به هم برسین که همیشه کنارم باشی . شبا مال کامران باشی و روزها مال من . خنده بلندی کردیم و رفتیم واسه تدارک شام تا کامران بیادش و دور هم باشیم و بتونم نقشمو عملی کنم . البته با کمک مامان جونم . شامو که خوردیم مامان زوتر رفت بخوابه ولی با اشاره بهم فهموند که زود برم پیشش طاقت نداره دور ازم بخوابه . کوسش حسابی پف کرده بود آخه توی آشپزخونه دستش زدم . وقتی مامان رفت منم رفتم آشپزخونه تا ظرفا رو بشورم . مشغول شستن ظرفا بودم که حس کردم یکی پشت سرمه . گرمای وجودشو حس میکردم . برگشتم دیدم کامرانه و تکیه داده به میز و محو تماشای من شده اصلا متوجه نشد دارم نگاش میکنم . صداش زدم چیزی شده ؟ چیزی احتیاج داری بیارم براتون . اصلا انگار نه انگار توی این دنیاس . با دستم تکونش دادم یهو از جاش پرید . گفتم ببخشید ترسیدم اتفاقی افتاده باشه براتون . که به منو من کردن گفت راستش میخواستم موضوعی رو بهت بگم داشتم بهش فکر میکردم که چطوری عنوانش کنم . اگه میشه ظرفا رو ول کن بیا توی پذیرایی تا باهات کمی حرف بزنم . وقتی نشستم روی مبل راحتی سه نفره اومد کمی اونطرف تر نشست و گفت ببین فرشتهمدتهاست میخواستم راجع به اون اتفاقی که بینمون افتاد باهات حرف بزنم و بهت بگم که اصلا از قصد نبوده بلکه یک احساس درونی بود که منو به اون کار وادار کرد . بعد از انجامش خودمم آج و واج شدم که چرا اینکارو کردم ولی هرچه خواستم خودمو ملامت کنم نتونستم چون میدونستم کار اشتباهی نکردم و جواب دلمو دادم و ارضاش کردم . پریدم وسط حرفش و با طنازی و لوندی گفتم راستش آقا کامران منم از ته دل ناراحت نشدم . ولی از این میترسیدم که اولا کار به جاهای باریک بکشه و دوما بعد از اون کار مامان بهم بد بین نشه و فکر نکنه با قصد و غرض وارد زندگیتون شدم . بخدا منم باندازه تموم دنیا دوستون دارم ولی نمیتونم به این دوست داشتن بگم عشق و بخوام بسادگی بهش چراغ سبز نشون بدم .

کامران خیلی دوست دارم و خیلی هم از این دوست داشتن میترسم . تا حدی که ترس از دست دادن تو و مامان شب و روز مثل خوره به جونم افتاده و خواب و قرارمو گرفته و اشکم سرازیر شد . بهم نزدیک شد و منو به آغوشش گرفت و سرمو نوازش کرد و اشکای روی گونه هامو پاک کرد . با دو دستش صورتمو گرفت و سرمو بالا آورد و گفت عزیز دلم تنها مرگ میتونه منو ازت دور کنه تو تموم هستی عشقمی . حرفش تموم نشده بود که لبهاشو به دهن گرفتم و مثل بچه ای که سینه مادرشو میمکه شروع به مکیدن لباش کردم و گریه هام امونم نداد . بلندم کرد و به آغوشم کشید و به سمت اتاق خوابش برد . بدنم داشت منجمد میشد . قدرت انجام هیچ کاری رو نداشتم . نمیتونستم باهاش مخالفت کنم . منو روی تختش گذاشت و کنارم دراز کشید و لبهاشو روی لبهام گذاشت و غرق بوسیدن هم شدیم گرمای دستشو روی سینم احساس کردم . نوک سینه هام مثل سنگ سفت شده بود . دلم میخواست زیرش بخوابم و به تشنگیهای عاطفی و سکسی خودم پایان بدم که حرفهای مامان یادم اومد . کمی خودمو جمع و جور کردم و جوری که کامران ناراحت نشه بعد از کمی بوسیدن و لب گرفت بهش گفتم عزیزم فرصت زیاد هست کمی بهم زمان بده تا خودمو پیدا کنم . خواهش میکنم … دستشو آروم از روی سینم برداشت و لبمو بوسید و گفت هر وقت آمادگیشو داشتی بگو تا رسما از مامانم خواستگاریت کنم . . کمی خودمو مرتب کردم و بوسیدمشو از اتاقش به اتاق مامان رفتم . بدجوری تحریک شده بودم تموم شورتم خیس شده بود . وارد اتاق که شدم مامان بلند شد و گفت چی شد ؟ فرصت بهش ندادم حرف و سئوالشو ادامه بده پریدم روی تخت و لباشو به لب گرفتم . مثل قحطی زده ها لباشو میخورد و شروع به لخت کردنش کردم و تموم بدنشو لیس میزدم . چنان با حرص و ولع خوردم که اونم شورتشو خیس کرد . با دیلدو به جون کوس و کونش افتادم وقتی اونو توی کوسش و کونش فشار میدادم مثل این بود که همزمان دو نفر دارن دو تا سوراخامو میکنن . با این حس بدنم لرزید و ارضاء شدم و بیحال افتادم روی تخت . مامان خودشو رها نکرد و با کیری که توی کوسش بود اونقدر خودشو مالوند تا اونم بی حال شد . بعد از چند دقیقه که به خودش اومد بلند شد تا خواست چیزی بگه انگشتمو روی لباش گذاشتم و گفتم مامان بهترین شب زندگیمه بیا توی بغلم تا صبح آروم بخوابم صبح همه چی رو برات میگم . اونم وقتی دید من اینقدر خوشحالم اومد توی بغلم و تا صبح تو بغلم خوابید . ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم چقدر سرحال بودم . خودم باورم نمیشد اینقد شاداب و ریلکس باشم . تدارک میز صبحانه را مهیا کردم و رفتم اتاق کامران . نشستم لبه تختش آروم پتو رو کنار زدم وای خدای من مثل من و مامان اونم لخت میخوابه موهای مردونه و سیاه سینه اش رو کمی نوازش کردم و نوک سینه هاشو بوسیدم و لبشو به لب گرفتم از خواب پرید . مثل برق گرفته ها یهو از جا کنده شد وقتی منو دید آروم بهش گفتم صبح بخیر مرد خونه نمیخوای پاشی صبحانه آمادست . بخور و بر سرکارت . چرا از جا کنده شدی مگه من لولو هستم . گفت آخه انتظارشو نداشتم که بیای توی اتاقمو با بوسیدن منو از خواب بیدار کنی . گفتم دیگه از امروز باید اینو تحمل کنی و بهش عادت کنی ولی پررو نشی و حد خودتو رعایت کنی . جلو اومد و لبمو بوسید گفت تا هست از این بیدار باشها باشه . چشم خانومی هرچی شما بگی . بهش گفتم راستی جلوی مامان هم کمی مثل سابق ولی مهربونتر باش و آروم آروم طی چند روز به مامان بگو ولی بهش بگو که منم شرط و شروط دارم و اگه آقا با شرایطم کنار اومد جوابم بله است . خندید و گفت چشم امر دیگه ای اگه نیست برید بیرون تا من لباس بپوشم . از اتاقش اومدم بیرون . رفتم سراغ مامان . اونقدر بوسیدمش و نوازشش کردم تا ازخواب بیدار شد . دختر اول صبحی تو خواب نداری ساعت 7 صبح اومدی بالای سرم و بیدارم میکنی . گفتم مگه نمیخواستی بدونی چه اتفاقی افتاده ؟ یا اینکه برات مهم نیست ؟ راستی آره قرار بود صبح برام تعریف کنی بیا دختر بیا اینجا ببینم چی شد دیشب . گفتم کامران بیداره میخواد صبحانه بخوره من صبحونشو بدم و روونش کنم میام پیشتون . گفت چشمم روشن حالا قبل از من کامرانو بیدار کردی و دیگه مامان کامرانو بیخیال شدی ؟ گفتم مامان تو نور چشم منی ولی بذار چند وقتی هم کامران خوش بحالش باشه . آخه هرچی باشه شاگرد خودتونم دیگه . خندید و گفت خوبه خوبه دیگه اینقدر مزه نریز برو زودتر راش بنداز بیا که دلم مثل سیر و سرکه میجوشه . صبحونه کامرانو که دادم تا دم در بدرقش کردم . منو بغل گرفت و لبمو بوسید . بهم گفت امروز بهترین روز زندگیمه . ممنونم ازت . منم بوسیدمش و خداحافظی کرد و رفت . منم به اتاق مامان برگشتم و تموم وقایع دیشب رو براش تعریف کردم . مامان گفت یه کم زیاده روی کردی ولی بازم خوبه بیشتر احتیاط کن تو یه زن کاملا حشری هستی و اگه حشرت بالا زد کنترلش برات سخت میشه . جانب احتاط رو داشته باش و برای خودت حد و مرزی قائل شو . هر روز رابطه منو کامران تنگتر و مستحکمتر میشد . بیشتر ساعات روز تا پاسی از شب رو با هم میگذروندیم . البته با هماهنگی مامان که یه وقت مامان ازم نرنجه . هر چه داشتم از برکت وجود این زن بود . تموم ناراحتیهامو بدست فراموشی داده بودم . یکی از شبهایی که توی بغل مامان آرزو بودم و داشتم باهاش صحبت میکردم دلم هوای مامان خودمو کرد و اشکام سرازیز شد . بهم گفت چت شد یهو چرا گریه میکنی . گفتم راستش یه مرتبه دلم گرفت و هوای مادر به سرم زد خیلی وقته نه من از اونا خبری دارم و نه اونا از من . آرزو خانوم گفت دیدارتون نزدیکه بذار انشاالله واسه عروسیتون میبینیشون اینجوری هم اونا از خوشبخت بودنت خوشحال میشن . اگر هم دوست داری با هم میریم از دور ببینشون تا خیالت راحت شه . گفتم باشه هروقت شما صلاح دیدی میریم .

حدود دو ماهی از عشق و علاقمون نسبت به هم گذشته بود که یه شب کامران گفت مامان راجع به اون موضوعی که باهاتون صحبت کردم امشب با فرشته کار دارم . شاید صحبتمون به درازا بکشه . اگه ممکنه منو فرشته میریم بیرون تا دیر وقت هم بیرونیم . شما تنها شام بخور اگر هم مایلید شامو بیرون افتخار بدین با ما بخورین بعد از شام شما رو میرسونیم خونه ما هم میریم تا کمی گپ بزنیم . مامان گفت نه عزیزم من خونه میمونم . شما هم برین در پناه حق . فقط مراقب دختر گلم باش . یه مو از سرش کم بشه نیای خونه . کامران گفت مامان مگه بچم آخه سنی ازم گذشته بلدم چکار کنم . کامران گفت میبرمت به یه رستوران شیک بالا شهر منم گفتم امشب مال تو هر چی تو گفتی نه نمیارم . وقتی توی اون خیابون رسیدیم همه گذشتم برای یک ثانیه از جلو چشم گذشت . آره منو به رستورانی آورد که چند بار با سیاوش اینجا اومده بودم و آخرین بار که زدیم به تریپ هم توی همین رستوران بود . پاهام سنگین شده بود نمیتونستم از ماشین پیاده بشم . هرچه گفت عزیزم پیاده شو برام درو باز کرد خواست کمکم کنه تا پیاده بشم ولی نمیتونستم پامو توی اون رستوران بذارم . حالم بد شد سرم گیج میرفت کامران منو بغل زد و از ماشین در آورد و داخل رستوران برد و کمی آب خواست تا به صورتم بزنه . وقتی با آب صورتمو شست کمی حالم جا اومد تا اومدم به خودم بیام و ازش بخوام که از اونجا بریم سیاوش رو کنارش دیدم کمی سرمو تکون دادم گفتم شاید زاییده خیالمه ولی واقعیت داشت . اشکام سرازیز شد . جیغ زدم کثافت ازم چی میخوای . مگه جوونیمو ، آبرومو ، دختریمو ازم نگرفتی چرا دست از سرم بر نمیداری ؟ کامران گفت فرشته جان عزیزم با کی هستی ؟ چرا هذیون میگی ؟ از کنار کامران باصدای آروم گفن حالا اینو گیر آوردی بیچارش کنی . با عشقت بسوزونیش کثافت و به آرومی از اونجا دور شد . نگاه کامران کردم با چشمانی از حدقه دراومده داشت منو سیاوش رو نگا میکرد . مونده بود چی بگه و چکار کنه ؟ کمی حالم بهتر شده بود بلند شدم و به سمت بیرون رستوران حرکت کردم و به آرومی و سردرگمی به سمت بالای خیابون براه افتادم . نمیدونستم چکار کنم مثل روزی که ازش جدا شده بودم نمیدونستم چکار کنم که یکی از پشت بازومو گرفت . گفت کجا داری میری بیا سوار شو بدون اینکه از خودم اراده ای داشته باشم سوار شدم و تا منزل چیزی جز ریختن اشک واسه گفتن نداشتم . بسرعت به سمت اتاقم دویدم و درو بستم . 10 دقیقه بعد در باز شد و مامان اومد داخل با دستای مهربونش سرمو نوازش کرد . گفت خودش بود ؟ گفتم آره مامان خود کثافتش بود . مطمئنم ما رو تا اینجا هم تعقیب کرده چون فهمید با کامران هستم و قصد بعدیش اذیت و آزار منه . مامان گفت دختر نفوس بد نزن ، آرامش خودتو حفظ کن . بلاخره کامران باید میفهمید حالا کمی زودتر از موعد متوجه شد . البته هنوز اونطوری که باید چیزی از ارتباطش با تو نمیدونه و این خودتی که باید براش باز کنی و از سیر تا پیازشو واسش بگی . میدونم چند روی رو با خودش کلنجار میره و بعدش تو رو میخواد تا براش توضیح بدی که قضیتون از چه قراره ؟ . پاشو بریم یه چیزی واسه شام آماده کنیم که منم شام نخوردم . شونه هامو بالا انداختم به علامت نمیخوام . اونم چیزی نگفت درو بست و رفت توی پذیرایی . صدای صحبت کردنش با کامران میومد و هرزگاهی کامران صداش بالا میرفت ولی چون در بسته بود درست متوجه حرفاشون نمیشدم . در نهایت کامران در خونه رو محکم بست و رفت بیرون . نگران شدم از اتاق بیرون رفتم گفتم مامان کجا رفت ؟ جلوشو میگرفتی و نمیذاشتی بره ؟ گفت دختر چه کردی با کامران ؟ گفتم مامان نترسونم چی شده مگه چیزی گفته ؟ گفت از حرفاش همینقدر متوجه شدم که شدی خدای قلبش و مثل بت می پرستت . و این ضربه بزرگی بود که بر پیکرش وارد شده . چیزی نیست کمی با خودش کلنجار میره و برمیگرده . حالا موقشه که آرومش کنی . وقتی برگشت هم با حرفات و هم با عشق و علاقت اونو باید آرومش کنی . تا خود صبح بیدار موندم نیومد . تلفنش هم خاموش بود . بند بند استخونام درد میکرد از فشار استرس و نگرانی . نزدیکای صبح خواب رفتم . همونجا توی پذیرایی روی مبل سه نفره مثل مار توی خودم جمع شده بودم . حدود ساعت دو بعد از ظهر مامان بیدارم کرد و گفت یه آب به دست و روت بزن برو اتاقش کارت داره . آروم باش و واو ننداز همه چیو بهش بگو . بعد از شستن صورتم از شدت سردرد یه قرص خوردم و رفتم اتاقش در زدم چیزی نگفت ، درو باز کردم رفتم کنارش روی تخت نشستم . سلام کردم در جوابم گفت چه سر و سری بین تو و اون مرد هست ؟ بهش گفتم اگه میخوای با داد و بیداد باهام حرف بزنی چیزی برای گفتن ندارم . ولی اگه آروم هستی و واقعا میخوای بدونی فقط گوش کن تا همه چیزو واست بگم . گفت بسم الله شروع کن . از کنارش بلند شدم و به سمت پنجره اتاقش رفتم کمی لای پنجره رو باز کردم و رو به کامران به دیوار کنار پنجره تکیه دادم و گفتم یادت هست که بهت گفتم چیزی توی زندگیم هست که قبل از شروع زندگیم با شما بایستی اونو بهت بگم و اگه تونستی باهاش کنار بیای زندگیمونو شروع میکنیم و اگر هم نتونستی دوباره بدبختی های من شروع میشه ؟ گفت خوب یادمه آره . گفتم پس خوب گوش نکن . دبیرستان درس میخوندم . با پدر و مادر مهربونم که از خدا هم منو بیشتر دوست داشتن با خوبی و خوشی مثل یک بچه آهو زندگی شیرین و خوبی رو میگذروندیم . روزی که دیدمش فقط 16 سال داشتم . اما سیاوش 27 سالش بود . ظاهرا مردی تنومند و با وقار بود مثل همون بود که همیشه توی خیالم واسه خودم توی رویاهام ساخته بودم . از تاکسی پیاده شدم که باهاش برخورد کردم . با متانت خاصی بهم گفت فرشته خانوم معذرت میخوام . اما من محو نگاهش شدم و مثل یه مجسمه خشکم زده بود . به خودم اومدم و گفتم اشکالی نداره آقا من حواسم نبود شما ببخشید .

نوشته: dadi


👍 1
👎 1
27728 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

435864
2014-09-12 17:24:34 +0430 +0430

به احترام وقتی که گذاشتی میخونم نظرمو فردا میگم اگه تموم بشه البته give_rose

0 ❤️

435865
2014-09-12 17:28:17 +0430 +0430
NA

فردوسی برا شاهنامه اینقدر زحمت نکشیده بود و تلاش نکرده

0 ❤️

435866
2014-09-12 17:37:05 +0430 +0430
NA

نخونده کت و شلوار قهوه ای تو هیکلت…

0 ❤️

435867
2014-09-12 17:49:39 +0430 +0430

من جسته و گریخته داشتم میخوندم تا به جایی رسیدم که نا امیدم کردی
پیشنهاد میکنم دوستان این یه تیکه از داستان رو بخونن:
(از کونش در می آوردم میذاشتم توی کوسش و بالعکس اینقدر تکرارش کردم و همزمان سینه هاشو براش لیس زدم تا جیغ زد و بعد از لرزشهای شدید بدنش ارضاء شد و از حال رفت . ترسیدم چون اصلا تکون نمیخورد صداش کردم فایده ای نداشت جواب نمیداد . گفتم دختر دیدی زنه رو به کشتن دادی)
حالا واقعا چی بگم م به تو؟
از یه جهت میبینم این همه تایپ کردی خار انگشتاتو گاییدی دلم نمیاد فحش بدم
فحش نمیدم ولی کاش ادامشو نزاری که اگه قسمت باشه من باشم وبخونمش اون موقع س که پاسخ زحماتتو تقدیم کنم
بدرود.

0 ❤️

435868
2014-09-12 18:41:51 +0430 +0430
NA

گاييدي مارو…تارنصفه خوندم… رمان بود مگه… وليツ

0 ❤️

435869
2014-09-12 18:45:57 +0430 +0430
NA

کمتر از خیار استفاده کن

0 ❤️

435871
2014-09-13 01:10:30 +0430 +0430
NA

واقعا عالی نوشتی

0 ❤️

435872
2014-09-13 02:09:11 +0430 +0430

چرا گی بده تو این سایت ولی لز خوبه؟

0 ❤️

435873
2014-09-13 04:41:10 +0430 +0430
NA

چون جق زدن با گی حال نمیده ولی بالز چرا…
خخخخخخ

0 ❤️

435874
2014-09-13 07:22:53 +0430 +0430

عجب کس شری بود

0 ❤️

435875
2014-09-13 12:12:31 +0430 +0430
NA

داستانو نخوندم راستش

0 ❤️

435876
2014-09-13 14:09:07 +0430 +0430

داداش دیگه داستان نداری؟

0 ❤️

435877
2014-09-13 15:44:50 +0430 +0430
NA

هااااا

0 ❤️

435878
2014-09-13 15:49:14 +0430 +0430
NA

نمودی مارو نخوندم تا نصف بزور

0 ❤️

435879
2014-09-13 19:12:55 +0430 +0430
NA

معرکه بود بيست

0 ❤️

435880
2014-09-13 20:09:26 +0430 +0430
NA

اخه کوس کیری مگه فیلم هندیه بی ناموس

0 ❤️

435881
2014-09-14 00:21:56 +0430 +0430
NA

در طول عمر داستان خونیم تا حالا به همچین زمانی برخورد نکرده بودم. کلا نخوندم عاموووو. چی حوصله ای داشتی . یکی خلاصه اشو بگه حداقل ما نظر بدیم. dash1

0 ❤️

435882
2014-09-14 03:45:14 +0430 +0430
NA

20 20
عالي بود عالي
منتظر ادامه اش هستم
فدايي داري فدايي عزيزم

0 ❤️

435883
2014-09-14 04:12:37 +0430 +0430
NA

رمان قشنگی بودبه بچه هامیگم سریالشوبسازن

0 ❤️

435884
2014-09-15 10:23:17 +0430 +0430
NA

درود .
داستان زیبایی بود . یه مقدار غیر قابل باور بود .
منظورم اصلا این نیست که باید واقعیت رو بنویسی داستان سکسی باید زاده تخیل باشه ولی قابل باور و پذیرش ( البته نظر شخصی منه ) . با لز هم مشکلی ندارم به هر حال داستانه توئه و باید جوری باشه که در درجه اول خودت لذت ببری . نگارشتم خوب بود و روان .
خسته نباشی

0 ❤️

435885
2014-09-15 13:49:37 +0430 +0430

عالی بود حال کردم ولی کاش تا آخر میرفتی بقیشم زود بنویس

0 ❤️