از تهران با عشق

1391/07/15

آشفته بود.هنوز باورش نمی شد.هنوز طعم شیرین اولین بوسه شان از ذهنش نمی رفت.یاد اولین شب با هم بودن.تازه سه ماه از ازدواجشان گذشته بود.اما آن تصادف لعنتی…
فرهاد،دکتر جراحی زیبایی،28 ساله بود با قد 180 و وزن 82.
حدود چهار ماه پیش بود که دختری 25 ساله ای به نام مهسا برای جراحی دماغش به مطبش آمد.و در اولین نگاه،عاشق شد…
یک هفته بعد به همراه پدر و مادرش به خواستگاری مهسا رفت.و آن دو ازدواج کردند.
با هم شاد بودند و از زندگی در کنار هم لذت می بردند.شبی پاییزی مهسا و فرهاد به سمت شمال حرکت کردند.یک هفته بعد عروسی دخترخاله مهسا بود.در میانه راه فرهاد برای کشیدن سیگار در گوشه ای توقف کرد،به مهسا نگاه کرد،خواب بود،پتویی رویش کشید و از ماشین پیاده شد.
در گوشه ای ایستاده بود،داشت سیگار می کشید و فکر می کرد که ناگهان صدایی او را به خود آورد.راننده ای مست با تریلی به شدت با ماشینش تصادف کرده بود.ناگهان چیزی یادش آمد،مهسا…
در حالی که فریاد می زد به سمت ماشینش دوید که…
ماشین منفجر شد و مهسا در آتش سوخت.و فرهاد غرق در اندوه شد.
بعد از چهلم مهسا،فرهاد دوباره به مطبش بازگشت.
یک هفته بعد بیماری به مطبش آمد که سرنوشتش را برای همیشه تغییر داد.دختر 22 ساله ای بود به نام عسل.فرهاد ابتدا زیاد توجهی به او نداشت ولی اندکی که گذشت چهره مهسا را در عسل دید.
_ چقدر شبیه مهساست،با همون نگاه،با همون لبخند ها
و گویی دوباره عاشق شده بود.
چند روزی از عمل عسل گذشت.فرهاد اضطراب داشت.می خواست به عسل زنگ بزند و بگوید که عاشقش شده.ولی افکارش نمیگذاشتند که تصمیم بگیرد…
_فامیلا چی میگن؟نمیگن مرتیکه بی غیرت هنوز کفن زنش خشک نشده رفته زن گرفته؟پدرم نمیزنه تو گوشم که پسر نفهم حداقل صبر میکردی تا سال زنت تموم بشه بعد میرفتی زن میگرفتی؟مادرم لعنتم نمیکنه؟
اما سرانجام عشق بر عقل غلبه کرد.گوشی را برداشت.شماره عسل را گرفت…
عسل:الو…
فرهاد:دکتر هستم.
_ببخشید نشناختمتون.حالا واسه چی زنگ زدین؟
_چیزه…یعنی…فقط زنگ زده بودم ببینم بینی شما خوب شده؟درد که ندارین؟از عمل راضی هستین؟
_خیلی ممنون من خوبم.خب دیگه اگه کاری ندارین…
_چرا…یعنی…واسه یه کار دیگه زنگ زده بودم.
_خب بگین.
_اینجوری نمیشه…باید ببینمتون…می تونین بیاین مطب؟
_آره…کی بیام؟
_فردا ظهر خوبه؟
_خوبه…پس تا فردا خداحافظ
_خداحافظ
فرهاد آرام شد.از اتاقش بیرون آمد و به منشی خود گفت قرار های فردا را کنسل کند و خودش هم نمی خواهد فردا بیاید.
فرهاد آن شب استرس زیادی داشت.
_خب حالا واسه فردا چی بگم بهش؟بهش بگم خانوم من عاشق شمام؟…نه بهتره بگم با من ازدواج می کنین؟…
و آن شب را با همین افکار به خواب رفت.
فردا فرا رسید.صبح زود از خواب بیدار شد،به حمام رفت،یکی از بهترین لباس هایش را پوشید،به خود عطر زد و به مطب رفت.
ثانیه ها به کندی می گذشت.استرس شدیدی داشت.بالاخره عسل آمد.
عسل:سلام آقای دکتر…مطب چقدر خلوته…خانوم منشی هم که نیستن.
فرهاد:امروز مطب رو تعطیل کردم.
ناگهان ترسی وجود عسل را فرا گرفت:«یعنی با من میخواد چیکار بکنه…نکنه تجاوز کنه…»
فرهاد:چرا وایستادین…بفرمایین بشینید.
عسل در حالی که ترس وجودش را فرا گرفته بود روی یکی از مبل ها نشست.
فرهاد:چیزی میل دارین براتون بیارم؟
عسل:نه…ممنون،فقط اگه میشه زودتر کارتون رو بگین من عجله دارم.
فرهاد کنار عسل نشست.عسل خود را عقب کشید.فرهاد دست عسل را گرفت.
فرهاد:میدونی…از همون لحظه اول که دیدمت عاشقت شدم.اگه بدونی چقدر سخت بود تا بهت بگم.
فرهاد چشم هایش را بست و لب هایش را بر روی لب های عسل گذاشت.عسل که انتظار این حرکت را نداشت ابتدا شوکه شد ولی سپس او هم چشم هایش را بست و هر دو مشغول بوسیدن یکدیگر شدند.
پس از چند لحظه ناگهان فرهاد لب هایش را از روی لب های عسل برداشت و با آشفتگی از روی مبل بلند شد و ایستاد.
عسل:چی شد؟
فرهاد:هیچی…فقط یک لحظه احساس عذاب وجدان کردم…منو ببخش به خاطر کاری که باهات کردم…یه لحظه به تنها چیزی که فکر نکردم تو بودی…یه لحظه شهوت چنان تمام وجود منو گرفت که نفهمیدم دارم چیکار میکنم.
عسل بلند شد و به سمت فرهاد رفت:ناراحت نباش…تو که کاری نکردی…منم دوست داشتم…خیلی هم داشت یه من خوش میگذشت…میدونی منم بار اولی که دیدمت عاشقت شدم فقط مونده بودم که چجوری بهت بگم که خودت پیش قدم شدی.
عسل با دو دستش صورت فرهاد را گرفت و چشم های خود را بست و لب هایش را بر روی لب های فرهاد گذاشت.
هر دو مشغول عشق بازی شدند.بعد از چند لحظه فرهاد لب های خود را از روی لب های عسل برداشت و در حالی که به او نگاه می کرد گفت:دوست داری برات بخورمش…میخوام چنان لذتی بهت بدم که به عمرت تجربه نکردی…میخوام مزه ات رو بچشم…میخوام وقتی زبونم تو وجودت هست ارضا بشی…من اینکارو خیلی دوست دارم…همیشه برای زنم هم لیس میزدم.
و عسل در حالی که شهوت در نگاهش موج می زد به فرهاد پاسخ مثبت داد.
آن دو سوار ماشین فرهاد شدند و به خانه فرهاد رفتند.
عسل:چه خونه بزرگی داری…آدم دوست داره تو خونت فوتبال بازی کنه
فرهاد:چیه…تا حالا بالاشهر نیومده بودی؟
_نه
_مگه خونتون کجاست؟
_یه جایی پایین شهر
_لابد فقیر هستی؟
_به نظرت اگه فقیر بودم این همه پول عمل میدادم به تو؟
_نه…راست میگی
_ما یه خونواده متوسط هستیم…بابام کارمند بانکه…وضع مالیمون هم بد نیست…خودم هم دانشجوی مکانیک هستم
_به به…پس از اون بچه زرنگ ها هم هستی،نه
در همین حین فرهاد به سوی عسل رفت و شروع کرد به لب گرفتن.
عسل:هوی چته!بذار شالم رو وردارم…عین این قحطی زده ها حمله میکنه
فرهاد:ببخشید…خوب وردار
و دوباره شروع کردند به لب گرفتن از هم.در همین حین فرهاد آرام آرام دکمه های مانتوی عسل را باز کرد و از تنش در آورد.فقط یک لباس تنش بود و سوتین هم زیرش نپوشیده بود.لباس را هم در آورد.
سینه های کوچکی داشت.شروع کرد به خوردن گردن و سپس آرام آرام به خوردن سینه ها مشغول شد.عسل هم دکمه های لباس فرهاد را باز کرد و از تنش در آورد.
عسل:فکر نمی کنی وقتشه بری سر اصل مطلب؟
فرهاد ابتدا شلوار عسل را در آورد.سپس شورتش را پایین کشید.کس تمیز و بی مویی بود.سپس شلوار خود را در آورد،بعد شورتش را.آلتش راست راست شده بود.آلت متوسطی داشت.عسل شروع کرد به خندیدن.
فرهاد:چیه تا حالا کیر ندیدی؟
عسل:چرا منتها تو فیلما نه تو واقعیت.
فرهاد شروع کرد به لیس زدن کس عسل.عسل نیز برای فرهاد ساک میزد.فرهاد کیر خود را به کس عسل میمالید.
عسل:یه وقت نکنی توش پردم پاره بشه،بیچاره بشم.
فرهاد:نترس خودم میام خواستگاریت میگیرمت.
ودر آن لحظه آلت خود را وارد کس عسل کرد.عسل جیغ کوچکی کشید.پرده عسل پاره شد و آلت فرهاد خونی.
تا صبح فردا فرهاد و عسل با هم بودند و مشغول سکس.
دو روز بعد فرهاد به خواستگاری عسل رفت و آن دو با هم ازدواج کردند.
قرار شد آن دو ماه عسل به شمال و ویلای فرهاد بروند.فرهاد نگران بود.می ترسید دوباره اتفاقی بیافتد و زنش را ازش بگیرد.
آن دو راه افتادند و به سلامت به شمال رسیدند.
روزهای خوشی را در کنار هم سپری می کردند.
تا اینکه شبی از حیاط صدایی آمد.فرهاد به حیاط رفت.ناگهان درد شدیدی را احساس کرد.مردی با چوب به سرش زده بود.
فرهاد بیهوش بود تا اینکه صدایی او را به خودش آورد.صدای عسل بود.چشم هایش را به سختی باز کرد.در اتاق بود.دست ها و پاهایش بسته شده بود.دو مرد را دید.دقت کرد.یکی از آنها داشت به زور لباس های عسل را در می آورد.آمد فریاد بزند که دید دهانش نیز بسته است.
عسل گریه می کرد.یکی از دو مرد برای فرهاد آشنا آمد.دقت کرد.حمید بود.باغبان 46 ساله شان.فرهاد متوجه شده بود که در این چند روز حمید به عسل توجه عجیبی می کرد.اما چرا…
در همین فکرها بود که با صدای جیغ عسل به خودش آمد.مرد دیگر که هیکل نخراشیده ای هم داشت و حمید او را جمشید خطاب می کرد محکم در گوش عسل می زد.عسل پاهایش را به هم فشار می داد و تلاش می کرد تا به او تجاوز نکنند.حمید محکم به باسن و ران عسل می کوبید.عاقبت عسل تسلیم شد و حمید و جمشید در جلوی چشمان فرهاد به عسل تجاوز می کردند.
حمید:آآآآآآآآه…جوووووووووووووون…چه کسی…دکی جون چه زن جنده ی خوبی داری…آآآآآآآآآه
عسل گریه می کرد و با چشمانش التماس می کرد که دست از سرش بردارند.ولی دو مرد شهوتران که آتش شهوت آنها را کر و کور کرده بود به کار خود ادامه می دادند.هنگامی که کارشان تمام شد جمشید با چوب ضربه ای به سر فرهاد زد و وقتی بیهوش شد دستانش را باز کردند و از آنجا فرار کردند.
وقتی فرهاد به هوش آمد ابتدا دهان و دست های عسل را باز کرد و سپس به پلیس و اورژانس زنگ زد.
عسل سه ماه در تیمارستان بستری بود.یکی از روز ها خودش را از پشت بام به پایین انداخت و مرد.
فرهاد وقتی خبر خودکشی عسل را شنید در حالی که امیدی به زندگی خود نداشت تیغی را بر روی رگش گذاشت و با بریدن رگش به زندگی خود خاتمه داد.
حمید و جمشید نیز که متواری بودند بعد از دو ماه در مرز دستگیر شده و در ملاعام اعدام شدند.

نوشته: M-Saeed


👍 0
👎 0
29190 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

337612
2012-10-06 08:57:25 +0330 +0330
NA

بد نبود,طرز تعریف داستان جالب بود
ولی شومبول و قمبل داستان خیلی زود و راحت به هم رسیدند
اینش تخمی بود

0 ❤️

337613
2012-10-06 10:39:40 +0330 +0330
NA

وای خدا روانی شدم این چی بود نوشتی دوست عزیز.

زندگی به اندازه کافی گند زده بهمون خواهش می کنم دیگه شما انقد داستان اعصاب خورد کن ننویسید.

0 ❤️

337614
2012-10-06 15:23:55 +0330 +0330
NA

عجيبا غريبااااااااااا
دكتر جنده … عسل هم ازون جنده تر
چه زود از هم كام گرفتن و مراسم پرده برداري انجام شد
از اول ميگفتي عسل از پشت بوم ميافته پايين و ميميره … ديگه اون چرت و پرتارو نمينوشتي
عسل دكتر عسل دكتر…چقدر تكرارش كردي خسته شدم
يه لطفي كن يا بهتر بنويس … يا اصلا ننويس .
با سپاس روابط عمومي

0 ❤️

337615
2012-10-06 15:49:53 +0330 +0330

هر چی از تخمی بودنش بگم کم گفتم.
کسشعر!
دامبولی!
شک نکن که کسشعر سال رو خودت نوشتی
حالم بدشد، داستان به این چرتی تو عمرم نخونده بودم…

0 ❤️

337616
2012-10-06 17:11:01 +0330 +0330

اول که داستانت رو شروع کردم به خوندن پیش خودم گفتم افرین این کیه که داره سوم شخص مینویسه؟! ولی هرچی جلوتر رفتم دیدم یه پاستیل خوری بیش نیستی که خواستی پا توی کفش نویسنده ها بکنی. شخصیت داستانت یک دکتر جراح زیبایی هستش که قاعدتا باید خیلی کار درست تر ازین حرفها باشه ولی رفتار و شخصیتش در حد یه ادم بیسواد و اسمون جله که عین خروس نمیتونه بی جفت بمونه. دوتا دختر رو توی این داستان طوری کرد و به کشتن داد که اگه من بودم یه سریال ده قسمتی ازش در میاوردم. آخرش هم اینقدر تند و سریع تموم شد که انگار دستت به شومبولت بود و داشتی ارضا میشدی.
راستی اسم داستانت هم منو یاد تئاتر از ماهواره با عشق مینداخت که البته هیچ سنخیتی با این داستانی که تعریف کردی نداشت. درکل به نظر میرسه حاصل ازدواج یه کله پز با یه جنده باشی که اینطور کسمغز به عمل اومدی…

0 ❤️

337617
2012-10-06 17:48:33 +0330 +0330
NA

داستانت تخمی تخیلی بود ولی نگارشت خوب بود.
منم مثل Silver_Fuck اولش که خوندم خوشم اومد ولی بعد دیدم که انگاری فلفل
تو کونت گذاشتن! مردک چیزایی که تعریف کردی ممکنه اتفاق بیافته ولی به صورت جداگانه
برای دو شخص مختلف! مثلا" موضوع تصادف برای یک خانواده و موضوع تجاوز هم برای یک خانواده دیگه
بصورت کاملا" جداگانه.
اگه ترشی نخوری شاید یه چیزی بشی ، اگر خواستی ادامه بدی بیشتر به موضوع انتخابیت دفت کن و
سعی کن حتی المقدور داستانت به واقعیت نزدیک باشه. غلط املایی نداشتی و همونطور که گفتم نگارشت هم
نسبتا" خوب بود.

0 ❤️

337618
2012-10-06 18:10:06 +0330 +0330

:: اخبار ::
شش نفر در داستانى كه شب گذشته رخ داد جان خودت را از دست دادند كه علت مرگ دو تن مشكوك و درحال بررسى است .
:: پيام بازرگانى ::
اگر از درازى دماغ خود رنج ميبريد!
اگر كچل شده ايد!
-ديگر نگران نباشيد-
ما به شما دكتر فرهاد را پيشنهاد ميكنم.
براى كسب اطلاعاب بيشتر:
فاتحمدالصلوات
:: تحليل خبرى ::
دكتر فرهاد دچار مرگ انزالى(مرگ زودرس) شد
در اينجا موضوعى كه مطرح مى شود:
همه كشته شدن پس كى داستانو نوشت؟

<ستاد پيشنهاد به رئيس صدا و سيما: لطفا دهنتو ببند>

0 ❤️

337619
2012-10-06 18:54:33 +0330 +0330
NA

اولش خوب شروع کردی ولی از نیمه داستان دیگه گند زدی
بیشتر دقت کن در ضمن نگارشت خیلی افتضاح بود و کلا طرز بیانت خوب نبود
لزومی نداشت اینقدر کلی گویی کنی و سوژه ای که حداقل میشد چند قسمت باشه تو یه قسمت مثل گزارش بنویسی
دفعه دیگه اینجوری ننویس

0 ❤️

337620
2012-10-07 17:34:24 +0330 +0330

تخمی تخیلی جالبی بود !!!

0 ❤️

337621
2012-10-08 06:02:08 +0330 +0330
NA

دقيقا يه گزارش تو ستون حوادث روزنامه بود. تند تند يه سري خبر و اطلاع دادي و رفتي.دريغ از يه ذره احساس…
دوست نداشتم. با اينكه كلي مصيبت رو توضيح دادي ولي اصلا تاثير گزار نبود…

0 ❤️

337622
2012-10-09 01:52:20 +0330 +0330

آره دیگه…آق دکتر توی سلام علیک کردن مونده بود اما یهو میره پهلوش میشینه و د برو که رفتیم واسه لب گرفتن…جالب اینه اون دختری که بخاطر خلوت بودن مطب به وحشت افتاده بود با دکتر همراهی میکنه و جیک تو جیک یا همون لب تو لب میشه…مکالمه ی پای تلفنشون هم خیلی مسخره بود.
هیچ بیماری با دکترش اینجوری حرف نمیزنه در عوض کلی دکتر رو تحویل میگیره و بابت تماسش تشکر میکنه.
ولی این عسل خانوم شما به جمله ی دوم نکشیده به دکتر میگه:
خب دیگه کاری ندارین؟
هیچ منطقی توی داستانت ندیدم
و یه نکته ی خیلی جالبتر…وقتی به عسل گفتی برای زنم هم لیس میزدم عسل خانوم اصلا نگفت زنت کیه و چیکاره است و الان کجاست.
و و و و هزارتا چیز غیر منطقیه دیگه.
درسته داستان از قوه ی تخیل آدم نشات میگیره اما خیال پردازی کردن توش نقش چندانی نداره.
داستان باید قابل هضم باشه.

0 ❤️

337623
2012-10-09 12:07:08 +0330 +0330

خر!دیگه ننویس
مرده شور تورو با داستانت ببره

0 ❤️