از جشن تکلیف تا آرژانتین (۱)

1399/10/28

این داستان واقعی و خاطره ای هست که چند ماه قبل به پایان رسید. هدفم این هست تا کمی شما حواستون را جمع کنید.
طبق معمول همیشه از محل کار خارج شدم و تو میدان آرژانتین منتظر تاکسی شدم تا به سمت خانه بروم. تابستان 98 بود و گرمی هوا کلافه ام کرده بود. صدای بوق ماشین سیاهرنگی مرا به خودم آورد. شیشه که پایین اومد صدای مردی حدود 50 ساله با چهره ای آشنا لبخند را به لبم آورد.
-شهرزاد جان سلام. اینجا چکار میکنی؟ فوری شناختمش. چند سالی بود بهزاد را ندیده بودم. هیچ فرقی نکرده بود و همان چهره جذاب و زبان بازی قدیمی را داشت.سوار ماشینش که شدم گذشت زمان را حس نکردم و تا به خودم اومدم وارد پارکینگ خانه اش شدیم.
دیدنش مرا به یازده سالگیم برد و بیست و هشت سال به عقب برگشتم.
از کلاس سوم دبستان که جشن تکلیف برایمان گرفتند و معلم بی پدر و مادرمون از اینکه میتونیم دیگه نماز بخونیم و حتی ازدواج کنیم گفت دیگه دختر سابق نبودم. مدام دلم میخواست از سر و کول مردهای سن و سال دار آشنا بالا برم و کسی هم مخالفتی نمیکرد. وقتی روی پاشون مینشستم حس خوبی بهم میداد و امان از روزی که دستشون بدنم را لمس میکرد.
یکی از همین مردها بهزاد بود که تو اون سالها سرباز بود و آخرای خدمتش بود. محل خدمتش شیراز بود و بخاطر فامیلی دوری که داشتیم اکثر اوقات خونه ما بود. مادرم مدیرمدرسه بود و پدرم کارمند دانشگاه .برای همین اکثر اوقات تو خونه تنها بودم. خواهر بزرگم سال اول دبیرستان بود و پیش پدر بزرگ و مادربزرگم تو تهران زندگی میکرد.
یادمه اولین بار تو امتحان آخر سال کلاس پنجم بود که ساعت ده اومدم خونه و مانتو را درآوردم زنگ در خورد. بهزاد که تو حیاط اومد حس خوبی بهم دست داد. همیشه روی پاش مینشستم و وقتی دور از چشم بقیه دستش را روی باسنم میکشید تمام بدنم گر میگرفت.لای پاهام سوزش خوبی را حس میکردم و دلم میخواست بیشتر منو فشار بده.
داخل خانه که شد لباسهاشو عوض کرد و شلوار گرمکن و تیشرت سفیدی پوشید که من همیشه این تیپش را دوست داشتم. خیلی جذاب و خوش هیکل بود. خواهرم شیرین عاشقش بود و میدونستم با هم نامه نگاری هم میکنند. روی کاناپه که نشست با من خوش و بشی کرد و منم مثل همیشه رفتم و روی پاش نشستم.
چند دقیقه ای نگذشته بود که باز همون سوزش خوب را لای پام حس کردم. نوک سینه هام که تازه داشت رشد میکرد درد خفیفی داشت و از این حس لذت میبردم. وقتی پرسید ناهار میخوام برم بگیرم چی دوست داری؟ سرم را روی شونه هاش گذاشتم و گفتم الان زوده. بی اختیار بوسه ای به گردنش زدم و حتی نگاهش هم نکردم.
دستش را که روی باسنم گذاشت کمی بلند شدم تا بیشتر ببره زیر و اون هم معطل نکرد. چند دقیقه ای دستهای بزرگش باسنم را مالش داد که بلند شدم و رو در روی خودش کامل نشستم روی رانهای پاش جوری که کامل تو بغلش بودم.
بارها این حرکت را شبها از پدر و مادرم دیده بودم که دور از چشم من انجام میدادند. سفتی آلتش را وقتی مرا جلوتر کشید روی ناناز خودم حس کردم. در گوشم گفت: میدونی شهرزاد اگه کسی تو این حالت ما را با هم ببینه چقدر بد میشه؟ سر تکون دادم و در گوشش گفتم : من به کسی چیزی نمیگم.
بارها از تینا و فاطمه دوتا از همکلاسیهام چنین تجربه هایی را شنیده بودم. دلم میخواست امتحان کنم. بهزاد هم که اون سال بیست و یکی دو ساله بود خوب بلد بود چطور آرام آرام پیش بره. نرمه گوشم را که با لبهاش مکید خون تو دست و پام یخ زد. گردنم را که لیس زد نفسم بند اومده بود و ضربان قلبم شدید شد. هیچی نفهمیدم و تنها حس کردم تو همون حالت بلند شد و من را که مثل جوجه ای تو بغلش بودم برد تو اتاق خواب خودم و روی تخت خوابیدیم.
نفهمیدم چطور لخت شدیم و اینقدر اضطراب داشتم و ذوق دیدن لخت بهزاد را داشتم حرف نمیزدم. یادم نمیره اولین زبون را که به نانازم کشید حس کردم میخوام ادرار کنم. فقط نگاه کردم که نکنه این اتفاق افتاده باشه اما زبونهای بعدیش که با ولع مرا میلیسید چشمهام را بست و خودم را به دستش سپردم.
نفهمیدم چقدر گذشت اما تنها یادمه از فرق سرم تا نوک انگشتهای پام را اون روز لیسید و بوسید. پاهام را که دور گردنش گذاشت و باسنم را لیسید و باز نانازم را خورد خون تو مغزم یخ بست و حس کردم تمام بدنم را برق گرفته و بیحس شدم.
دلم میخواست گریه کنم اما لذت کاری که باهام کرده بود این اجازه را بهم نمیداد.سریع بلند شدم و رفتم تو دستشویی و به اندازه سه برابر همیشه ادرار کردم.وقتی برگشتم تو اتاق بهزاد داشت با آلتش بازی میکرد. کنارش دراز کشیدم و گفت:

  • حالا باید تو همین کارها را بکنی. سرم را فشار داد پایین و ازم خواست تا براش لیس بزنم. آلتش خیلی بزرگ بود و کاملا اندازه بازوی من بود. تو دستم که گرفتم از حرارت و سفتیش خوشم اومد و شروع به لیسیدنش کردم. خیلی راحت منو بلند کرد و چرخوند و دوباره شروع به لیسیدن نانازم کرد. دوباره همون حس به سراغم اومد و خودش هم بهم یاد داد که چطور براش ساک بزنم.

درب پارکینگ که بسته شد لحظه ای پشیمون شدم که چرا قبول کردم رابطه ای را که پنج سال قبل تموم کرده بودیم را شروع کنیم. از پله های حیاط که بالا رفتیم یاد سکس باهاش افتادم و دلم خواست تو چهل سالگی باز هم با بهزاد تجربه اش کنم. همیشه بهترین و کاملترین سکس را انجام میداد جوری که همیشه دو ساعتی بعد سکس خوابم میبرد.
قهوه ای درست کرد و کنارم نشست. هیچ فرقی نکرده بود. نه موی سفیدی تو سرش پیدا میکردی و نه چروکی تو صورتش. همان بهزاد چهل سالگیش بود و البته جذاب تر و خواستنی تر. بهزاد آدمی بود که از هیچ زنی نمیگذشت و همه میگفتند انگار مهره مار داره!
نزدیک به سی سال با هم رابطه داشتیم و گرچه عاشق خواهر بزرگتر من بود اما بقول خودش بعد از تابستون همان سال که با من اولین رابطه را برقرار کرد و مساِِئلی که تو اون تابستون پیش اومد دیگه شیرین را فراموش کرد . رفتن شیرین از ایران هم بعد از گرفتن دیپلم دیگه باعث شد بهزاد فراموشش کنه.


تابستون همون سال دیگه رابطه من و بهزاد بیشتر شده بود و هر فرصتی گیر میاوردیم کارمون را تکرار میکردیم. اواخر تابستون پدرم برای سمیناری به تهران رفت و دیگه اواخر خدمت بهزاد بود. مادرم اکثرا خونه بود و فقط دوشنبه ها میرفت مدرسه و منم کلاس زبان اسم نوشته بودم و از 9 صبح تا 12 کلاس بودم.
تا اون روز نحس پیش اومد و کلاس بخاطر نیومدن معلم تعطیل شد. کلید را که انداختم و در باز شد میدونستم مادرم تا ظهر نمیاد و با خودم گفتم زنگ بزنم پادگان و به بهزاد بگم بیاد خونه. کیفم را روی میز گذاشتم و مانتو را که در آوردم صدای ناله مادرم را شنیدم. خیلی نگران شدم و تا خواستم صداش کنم صدای بهزاد هم تو گوشم پیچید.
اتاق خواب پدر و مادرم درست بالای پله ها و کنار اتاقم بود.از پله ها که بالا رفتم دید کاملی به اتاق خواب که درش باز بود داشتم. مادرم روی تخت دولا شده بود و بهزاد پشت سرش مشغول کردنش بود. از لای پاهاشون سینه های مادرم را میدیدم که بهزاد هر چند لحظه با سیلی بهشون میزد و حرفهایی بهم میزدن که حالم را خراب میکرد.
هم میخواستم برم بالا و هم دلم نمیخواست بهزاد منو ببینه که مبادا از دست بدمش. تو همون راه پله کمی کنار کشیدم و مشغول تماشا کردن شدم. همون حس سوزش به لاپام افتاده بود و دیگه اهمیت نمیدادم که مادرم با بهزاد چکار میکنند. نیم ساعتی همونجا ایستادم و نفسم حبس شده بود.
کنار هم دراز کشیده بودند و صدای صحبتشون را میشنیدم. تازه فهمیدم تو اون دوسالی که بهزاد شیراز بوده اینها با هم ارتباط داشتن و بحثشون بر سر شیرین بود. بهزاد میگفت نمیتونه به ازدواج با شیرین فکر کنه و مادرم میگفت اگه به خاطر منه که فکرشو نکن دیگه به این رابطه ادامه نمیدیم.
چشمام داشت سیاهی میرفت و آروم از پله ها پایین اومده و مانتو را پوشیده و از خونه بیرون زدم. سر کوچه صبر کردم تا بهزاد از خونه بیرون بیاد و فحشش بدم. هرچی فحش بلد بودم را با خودم تکرار مبکردم که یکساعتی گذشت و بهزاد به سمت من میومد . من هم به طرفش رفتم و تا رسیدم بهم گفت: سلام عروسک خوشگله من! زبونم بند اومد و همه چی یادم رفت. یادمه فقط گفتم: داری میری؟ خندید و صورتم را ناز کرد و گفت : امروز ناهار با منه .باقالی پلو با ماهیچه میخوری یا گردن؟
از اون روز تا حالا دیگه لب به باقالی پلو نزدم چون حس میکردم عشقم دزدیده شده و نابود شدم.
این قسمت اول داستان زندگی من بود.اگر دوست داشتید بقیه اش را هم مینویسم . رابطه ای که نزدیک به سی سال ادامه داشته و الان تو چهل سالگیم برام هنوز همون حس خوب یازده سالگیم را داره.

ادامه...

نوشته: شهرزاد 59


👍 18
👎 6
14901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

786792
2021-01-17 01:04:49 +0330 +0330

بپرس ببین باباتو نکرده؟ 😁

6 ❤️

786868
2021-01-17 10:06:26 +0330 +0330

منتظر ادامه داستان هستم

0 ❤️

786873
2021-01-17 11:22:30 +0330 +0330

منظورت بهزاد فراهانی که نیست؟؟

0 ❤️

786907
2021-01-17 15:35:00 +0330 +0330

به همچین آدم کثیفی هرچی می‌خوای اسم بذاری مشکلی نداره، اما عشق نذار 😏

0 ❤️

786921
2021-01-17 17:14:23 +0330 +0330

نميدونم، شاید اشتباه باشه کار من.این حرفو میزنم.
اما داستانی که خوندم با داستانی که از یک نفر شنیدم و چشم بسته اونو قبول دارم هیچ فرقی نداره. اما اون گفته بود این اتفاقات در شهر جنوبی کشور رخ داده.
صد در صد باور دارم این داستان رو.

0 ❤️

786922
2021-01-17 17:33:52 +0330 +0330

بد نبود، بازم بنویس

0 ❤️

787320
2021-01-19 22:31:36 +0330 +0330

خوب بود تا اینجاش

0 ❤️

787469
2021-01-20 17:26:55 +0330 +0330

زیبا نوشتی. روان و شیوا. و اینکه ما رو قابل دونستید تا خاطراتتون رو با ما در میون بذارید، ممنونم.

0 ❤️