از جنس رویا و بوی زن (۱)

1397/04/06

_حالا این حامد که میگی چجوریه؟
_چیش چجوریه؟ وضعشون خیلی خوبه دیگه، میگم باباش کارخونه داره، خودتو بهش بند کنی حسابی نونت تو روغنه.
_یعنی میگم یه وقت اهل وحشی‌بازیو اینا نباشه، مثل اون آشغالی که دفعه قبل بهم گفتی خیلی پولداره.
مریم برای چند لحظه آروم شد و بعد با یه حالت تهدیدآمیز حرفشو ادامه داد: “خوب گوش بده ببین چی میگم علی، من برام مهم نیست چقدر طرف پولدار باشه، اگه بخواد حیوون‌بازی در بیاره میزنم جدشو میارم جلوی چشمش، بهت گفته باشم.”
علی خندید: “حالا یکم آروم بگیر بابا، انقدر استاندارداتو بالا نبر، برای ویکتوریا سیکرت که کار نمیکنی.”
حالم از هر دوتاشون بهم میخورد، با این‌که سعی میکردند دوستانه باهام رفتار کنند ولی میشد حقیقتو از عمق چشماشون دید. دو تا عوضی پول‌پرست که حاضر بودند برای یکم پول بیشتر هر کاری بکنند. زندگیم محدود شده بود تو قرنطینه‌ی آدمای پول‌پرست، شهوت‌ پرست و خودخواه. شب‌هامو توی حوض اشکام به صبح می‌رسوندم و شکستگی وجودم که توی چهرم خودنمایی می‌کرد رو با آرایش شدید می‌پوشوندم. شده بودم یه اسباب‌بازی، یه عروسک‌ نمایشی زنده برای سرگرمی آدم‌های پولدار، نه راه برگشتی داشتم و نه آینده‌ای. یه فاحشه بودم، فاحشه‌ها شاید گذشته داشته باشن، آینده؟
ساعت نزدیک 8 بود، مثل هر جمعه شب علی اومده بود دنبال من و مریم تا ببرتمون بین یه مشت شهوت‌پرست وحشی که ما رو چیزی جز چند تیکه گوشت خوش‌فرم نمیدیدن. همین چند دقیقه پیش بود که دست‌های مریمو روی شونم حس کردم، هندزفری‌هامو از توی گوشم در آوردم و صداشو شنیدم: “پاشو بریم، علی پایین دره.” خودمو توی نقاب آرایش فرو کردم، در قفس کوچیک آرزوهامو گذاشتم و راه افتادم و از در آپارتمان داغون پایین شهریمون بیرون رفتم و با هر پله، شخصیت خودمو خورد و خورد تر کردم تا بتونم به اون کالایی تبدیل بشم که به مرد لذت میده. حالا توی راه بودم و داشتم به غرغرهای مریم گوش میدادم. دلش خوش بود، فکر میکرد اگه بتونه حسابی به یکی از مردهای پولدار جمع حال بده، شاید ازش خوششون میومد و یکیشون میگرفتش، نه این‌که باهاش ازدواج کنه، تو گوشش زمزمه کنه:" تو عشق منی، برای همیشه." نه، خودش میدونست که همچین چیزی کاملا غیرممکنه، اما امید داشت که شاید به عنوان فاحشه شخصی انتخابش کنن، تو گوشش زمزمه کنند:" تو جنده منی، برای همیشه." اون‌طوری حداقل فقط یک نفر هر روز باهات بازی می‌کرد. فقط جلوی یک نفر خورد میشدی، نه ده‌ بیست تا آدم که آدم بودنشونو کاملا فراموش کرده بودن. من اما امیدی نداشتم. من نمی‌دونستم چی داشتم، چرا زنده‌ام. چرا تا حالا نمردم. چرا خودمو از بالکن نم‌گرفته‌ی آپارتمان داغونمون پرت نکردم پایین.
شاید به خاطر این بود که بعضی روزا توی همون بالکن، می‌تونستم غروب خورشیدو ببینم، می‌تونستم از همون غروب اون‌جا بشینم، انقدر گریه کنم تا طلوع رو هم ببینم، می‌تونستم سیگاری روشن کنم و موزیک گوش بدم و با خودم فکر کنم که آره، زندگی هنوز قشنگه، هنوز ستاره‌ها توی آسمون می‌درخشند، هزارتا دست هم اگه فقط برای شهوت به پوستم کشیده بشه، نسیم هنوز با محبت لمسم میکنه، درختا هنوز قضاوتم نمیکنن. بابام شاید مرده باشه، اما هنوز که می‌تونم باهاش حرف بزنم، هنوز که می‌تونم تظاهر کنم صدامو میشنوه، که مثل قدیما، میاد لیلای کوچولوشو بغل میکنه، شبا برام داستان‌ میخونه، توی خونه موزیک‌های پاپ قدیمی غربی رو پخش میکنه و هر چند روز یک‌بار، جلوی تابلوی مشکی‌ای که یه تصویر آبی رنگ با نوشته‌های انگلیسی سفید توش جا گرفته نگهم میداره و برام از روش میخونه: “نفس بکش، هوا را نفس بکش، نترس از اهمیت دادن، این‌جا را ترک، اما من را ترک نکن، به اطراف نگاه کن و جای خودت را پیدا کن، انتخاب کن برای عمر دراز و پرواز بلندی که داری، هر لبخند که به لب می‌آوری و اشک‌هایی که می‌ریزی و هرآن‌چه که می‌بینی و هر چه را که لمس می‌کنی، تمام زندگی‌ات خواهد بود.” شاید زندگی نمی‌کردم، اما هنوز زنده بودم.
مریم باز داشت غر غر می‌کرد: “سییی نفر! احمق چه خبرته؟ بزن کنار ببینم، مگه گاو گیر آوردی.”
“وااای بابا توهم حالا گیر دادیا، گفتم که به بچه ها گفتم اونام چند تا کیس جور کنن، کلا فکر کنم هفت‌ هشت‌ تایی دختر دیگه‌هم بیان، خوبه دیگه.”
آه مریم، دوست دوران دبیرستان من، دوست عوضی، کثافت بزرگ زندگی من، چقدر خوب بود اگه همون دفعه اولی که گفتی بیا بریم بیرون، بهت میگفتم نه و راهمو میکشیدمو میرفتم خونه. چقدر خوب بود اگه بار اولی که گفتی بیا بریم مهمونی بهت چشم‌غره می‌رفتم و میگفتم من اهلش نیستم. چقدر خوب بود اگه بار اولی که مستم کردی و دوتاییمونو ول کردی زیر یه پسر هجده‌ساله‌ی بالاشهری، حواسم به خودم بود و با چند تا کشیده جواب هر دوتونو میدادم. اما من احمق بودم، هیچ‌وقت بهت نه نگفتم، هر کاری کردی دنبالت اومدم و هر بار نگاه‌های نگران بابامو نادیده گرفتم. بابای عزیز من، بابایی که هیچ کس و هیچ چیز جز من نداشت، که هر کاری کرد تا من بتونم احساس آزادی کنم، بابای هنرمند من که نقاشی‌هاش رو به زور می‌خریدن، چون‌که توی این دنیا رقص رنگ‌ها روی تابلو خریداری نداشت، این‌جا شهوت و پول جلوی چشم مردمشو گرفته بود. کسی جادوی تو رو روی تابلو نمی‌دید، نگاه مردا به سینه‌ها و باسن‌ها بود و نگاه زن‌ها به قطر بازو. از اون طرف دیوار یه عده‌ دیگه آویزون بودند، مردایی که تسبیح تو دست می‌چرخوندند و تمام توانشونو جمع می‌کردند برای زن بیچارشون، و زن‌هایی که توی چادر مخفی می‌شدن و فکر می‌کردن که شب جمعه هر چی بهتر روی آلت حاج‌آقا بالا پایین بپرند جای بهتری توی بهشت گیرشون میاد.
بابا، چقدر ازت خواهش کردم فقط یک شب بیا به خوابم و بهم بگو به‌خاطر احمق بازی‌های من نبود که دق کردی و مردی، بگو به خاطر مرگ‌ مامان دلخوربودی، برای این‌که خانوادت طردت کرده بود، که هیچ کسو نداشتی، بگو، به خاطر هر چیزی بود بگو، اما این‌بار بازم با مهربونی بهم نگاه کن، بازم برام اون شعر توی قابو بخون، بازم دستامو رنگی کن و روی بوم‌های سفیدت بکش، بازم ببرم بین باغچه‌ی کوچیک حیاط و برام از مامان بگو، بگو که چقدر دوستم داشتی، که چقدر دوستش داشتی، که وقتی سرطان اومد سراغش انگار دنیاتو به آتیش کشیده بودند، که وقتی مرد، فقط بخاطر من زنده موندی، این مردم هیچ‌کدوم مثل تو نیستند بابا، از نگاهاشون خوشم نمیاد، از بوی بدنشون متنفرم، از دستای بزرگشون می‌ترسم، دلم می‌خواد برگردم توی آغوشت و انقدر اونجا بمونم که دنیا تموم شه.
بابا، تو که نمیدونی وقتی اون روز توی خونه افتاده بودی بین قوطی‌های رنگ، وقتی هرچی صدات زدم تکون نخوردی، وقتی بهم گفتند که دیگه هیچ‌وقت نمی‌بینمت انقدر گریه کردم که چشم‌هام می‌خواست از جا در بیاد. تو که نمیدونی وقتی یاد آخرین نگاهات میفتم، نگاهای پر از التماست، نگاهایی که غم ازشون می‌بارید، که ازم خواهش می‌کرد به دنیای گرم و جادویی تو برگردم انقدر خودمو به درو دیوار میکوبم که از حال برم، راستی، میدونستی به زور قرص اعصاب زنده‌ام؟ که هنوز بعضی روزا برمیگردم توی کوچمون و دستامو میکشم به دیوار خونه‌مون، میدونستی خونمون رو خراب کردند مثل استخون‌های من که هر هفته زیر فشار کلی غریبه خورد میشه؟ دلم برات تنگ شده بابا، دلم خیلی برات تنگ شده.
من چی رو انتخاب کردم به جای تو، مریمو، مریمی که هم منو فاحشه کرد هم خودشو، من تو را با کارام کشتم، از دار دنیا فقط منو داشتی و منم ترکت کردم، اما منو ببخش بابا، الان ازون موقع که برای همیشه خوابیدی چهار سال گذشته، الان من بیست و سه سالمه. ببین به چه کاری رو آوردم که زنده بمونم، ببین که منم چیزی برای از دست دادن ندارم، برام کافی نیست؟ تقاص کارهای بدمو پس ندادم؟ تقاص عوضی بودنمو؟ بزار بیام پیشت، بزار بخوابم و دیگه هیچ‌وقت پا نشم، مثل خودت غرق بشم توی اون دنیای رنگ و وارنگی که توی ذهنت بود، بزار رها بشم…
مریم سرشو برگردوند و بهم نگاه کرد، سیل اشک‌ها داشت تموم آرایشمو خراب میکرد، نمی‌تونستم جلوی خودمو بگیرم. مریم با صدای کش‌دارش سرزنشم کرد: “وااای لیلا، تو که دوباره اینطوری کردی، اه از دست تو.”
تموم زور و جرعت توی دلمو جمع کردم و با همون صدای لرزونم به علی گفتم: “بزن کنار.”
“دیر میشه.”
جیغ زدم: “میگم بزن کنار.”
“ای باباااا، تو هم که هر دفه گه میزنی به کار ما.”
پیاده شدم. مریم اومد پیشم: “لیلا بسه دیگه تو هم شورشو در آوردی، هر دفعه هر دفعه باید جمعو جورت کنم، دفعه قبلم که گند زدی زیر دستوپای اینا، اگه بخوای هی جلوشون آب غوره بگیری که نمیشه.”
به چشمای مریم زل زدم، سعی کردم برای چند دقیقه هم که شده مثل دوران هجده سالگیم بهش نگاه کنیم، یه دختر جذاب و مهربون، هر چی باشه، هیچ کس به جز اون برام نمونده بود. با گریه ناله کردم: “نمی‌خوام مریم، دیگه نمی‌تونم.”
وقتی نگاهامون به هم گره خورد دلسوزی جای خشمشو پر کرد، بغلم کرد و با صدای آرومی گفت: “عزیزم، ناراحت نباش، گریه نکن، تموم میشه، بهت قول میدم، بالاخره انقدر پول جمع می‌کنیم که تموم بشه، بعد با هم میریم یه شهر دیگه که هیچکس نشناستمون، میتونیم اصلا پناهنده بشیم، از کشور بریم، بهت قول میدم، گریه نکن عزیزم، ما فقط هم‌دیگرو داریم، باید قوی باشیم.”
تموم این قول‌های احمقانرو قبلا هم شنیده بودم. نمیدونم چرا وایساده بودم تا یک‌بار دیگه هم بشنومشون، با تموم مسخرگیشون، می‌تونستند برای چند دقیقه هم که شده بهم آرامش بدند، همه‌ی انرژیمو جمع کردم تا گریه قطع بشه، رفتیم و سوار ماشین شدیم. آینه جیبیمو درآوردم و سعی کردم آرایش بهم ریختمو درست کنم. فکر وحشی‌هایی که تا کم‌تر از یک ساعت دیگه باید زیر هیکل‌هاشون تحقیر می‌شدم تنهام نمیزاشت، کثافت‌های عوضی پول‌دار. ماشین‌های میلیاردیشونو سوار می‌شدن و توی باغ‌های مجللشون هر کاری که می‌خواستن می‌کردن، اکثرشون کم‌تر از سی سال داشتند، عوضی‌هایی که بدون هیچ تلاشی پول‌های باباشون توی جیبشون بود و ما پایین‌شهری‌ها، انگار که آفریده شده بودیم برای بردگی اون‌ها. هر کدوم، یک طور براشون بردگی می‌کردیم، فقط من و مریم نبودیم، هر روز می‌شد سیل کارگرهایی رو دید که به سمت کارخونه می‌رفتند، تمیزکار‌هایی که بساطشونو کول می‌کردند تا گند و گه‌های یک سری دیگرو براشون تمیز کنند و هزاران هزار برده دیگه، که باید از صبح تا شب جون می‌کندند تا بلکه بتونند یک هزارم پول توی جیب این آقازاده‌ها رو در بیارند. و این مفت‌خورهای از خودراضی عوضی فکر می‌کردند با دسته پول توی جیبشون و قطر بادکنکی بازوهاشون می‌تونستند تموم دنیارو فتح کنند، فکر می‌کردند دخترایی مثل من با له شدن زیر هیکلای عرقوشون غرق لذت میشن و خوب، در مورد خیلی ها، اشتباهم فکر نمی‌کردند، مگه نه؟
ما حق اعتراض نداشتیم، ما حق اعتراض و زندگی نداریم، تا زمانی که برده باشیم، تو سری می‌خوریم، ما توی کلونی‌ بوگندو و پوسیده‌ی شهری گرفتار بودیم که به دسته‌ی ارباب و برده‌ها تقسیم شده بود، ارباب دستور میده، برده اطاعت می‌کنه، انسان توی این دو دسته جایی نداره، انسان اون کسیه که انتخاب می‌کنه.
و من انتخابمو کرده بودم، شکستمو قبول کرده بودم و حق اعتراضی هم نداشتم، یک فاحشه بودم، فاحشه ها حق اعتراض دارند؟
به ورودی باغ رسیدیم، جای جدیدی بود، قبلا ندیده بودم، علی ماشینو نگه داشت و برگشت بهم نگاه کرد، با یک لحن حق‌به‌جانبی گفت: “ناموسا این دفعه دیگه گند نزنیا.”
بهش اعتنایی نکردم، در ماشینو باز کردم و پیاده شدم، گذاشتم مریم جلو تر از من بره. دو نفری جلوی در ورودی باغ مجلل وایسادیم که از توش صدای موزیک‌های مفت پارتی میومد. علی ماشینو پارک کرد و اومد پیش ما، زنگ زد به یک نفر تا درو براش باز کنه، بعد از چند دقیقه، یک پسر هم‌سن خودش، با موهای ژل زده و قد نسبتا بلند، درو باز کرد و با یک لحن خیلی خوشحال به سه نفرمون سلام کرد. وراجی‌های علی و پسر رو به یاد نمیارم، چیز خاصی هم نمیتونن گفته باشند، ولی خوب به یاد میارم اون حس ترس و نفرتی که به محض ورود به اون باغ لعنتی به وجودم رخنه کرد، یک ویلای بزرگ با درای بزرگ شیشه‌ای وسط‌های باغ بود، یک استخر مجلل روبروش و حدود چهل نفر آدم که توی محوطه کنار استخر و داخل ویلا پخش بودند، پسر و دختر، پیر و جوون، که با گیلاس‌های شراب توی هم دیگه لول می‌خوردند، می‌رقصیدند و می‌خندیدند. همه‌ چیز به نظر عادی می‌رسید، ولی زن‌ها، چه فاحشه باشند چه نه، می‌تونند گاهی اوقات یک سری چیز هارو حس کنند که حس مخالف ازش بی بهرس، و من این حس زنانه رو داشتم، یک چیزی درست نبود، یک اتفاقی می‌خواست بیفته.
ماه خیلی کم‌رنگ بود و به سختی دیده می‌شد، هوا نیمه ابری بود و نسیم سردی لرزش خفیفی به بدنم، که حالا دیگه با گرمای مانتو پوشیده نبود مینداخت. مریم دستمو گرفت، هر دومون سعی کردیم با عشوه‌گری و طنازی، به جمع بقیه ملحق بشیم. نگاه‌ها کم کم بهمون جلب می‌شد، پسری با سینی شراب ها اومد و بعد از خوش‌آمد گویی، بهمون تعارف کرد، لبخندی مصنوعی بهش زدم و گیلاسی برداشتم…
ادامه دارد…

نوشته: t_h_v


👍 5
👎 1
8591 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

697720
2018-06-27 22:41:09 +0430 +0430

میشه گفت بهتر از داستان های دیگه بود منتظر بقیه ش هستم

0 ❤️

697781
2018-06-28 09:51:49 +0430 +0430

عالی بود ادامشو حتما بنویس .

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها