از خواب تا بیداری

1392/11/22

خواب می بینم اما از آن خوابهای پریشان بی سر و ته نیست بلکه خواب بلندیست که تمام اتفاقاتش بیادم خواهد ماند و من آنرا با جزئیاتش تعریف خواهم کرد.

به یک میهمانی میروم. یادم نیست که چرا دعوت شده ام حتی مقصدم را دقیقا نمی شناسم. آیا گم شده ام؟ گمان نمی کنم. شاید باید این کوچه ها را بشناسم و قبلا بارها از آنها عبور کرده باشم و شاید بزودی به منزل میزبانم خواهم رسید…

همه این سایه روشن ها و ابهام هایی که وجود دارند نشانه آن هستند که خواب می بینم وگرنه در زندگی روزانه من آدم قرص و محکمی هستم. کمتر جایی هست که نشناسم و اگر هم بدانم که جایی را نمی شناسم تا آدرس دقیق و کامل نگیرم محال است که بروم. اما این میهمانی را بیاد نمی آورم کی و چگونه دعوت شده ام و حتی میزبانم کیست؟

به شما گفتم٬ اطمینان دارم که این یک خواب است و در یک خواب طولانی هم این جزئیات واقعا چندان مهم نیستند وگرنه در بیداری مگر امکان دارد که بدون دعوت و بدون آنکه میزبانم را بشناسم به جایی بروم.

بالاخره به آنجا میرسم. خانه کوچکی است با دری آهنی. در خانه نیمه باز است و من بدون آنکه در بزنم وارد حیاط کوچکی می شوم و به داخل منزل می روم.

سالن نسبتا بزرگی است پر از آدم و بسیار شلوغ . همه روی زمین نشسته اند و من هم کفشهایم را در می آورم و وارد می شوم. در گوشه ای از سالن ارکستر کوچکی سر پا ایستاده و عرق ریزان و با شور بسیار در حال نواختن هستند. وسط سالن هم پسر جوانی بالاوپایین می پرد و لزگی میرقصد. جمعیت هم چشم به او دوخته اند و با هلهله و سرو صدا کف می زنند.

هیچ کس متوجه ورود من نمی شود و من احساس می کنم آنجا زیادی هستم و نباید می آمدم. از اینکه می بینم کسی متوجه حضورم نشده است کمی احساس آرامش می کنم.

شاید کمی دیر آمده ام. مجبور هم نیستم که تا آخر مجلس بمانم. حداکثر نیم ساعت در گوشه ای خواهم نشست و سپس بی آنکه کسی متوجه حضورم شده باشد آنجا را برای همیشه ترک خواهم کرد.

بطرف گوشه خلوتی می روم تا بنشینم اما ناگهان موسیقی خاموش می شود و پسر جوان وسط جمعیت سر جایش خشک می شود. کف زدنها به یکباره قطع میشوند و همه سرها بطرف من برمی گردند و در سکوتی که در یک لحظه همه جا را فرا گرفته است بمن خیره می شوند.

کمی دستپاچه شده ام اما به روی خودم نمی آورم و بطرف گوشه ای که می خواهم آنجا بنشینم می روم.

مرد نسبتا کوتاه قامتی از میان جمعیت بطرف من می آید.حدودا پنجاه ساله است. موهای بور رنگ پریده پیشانی کوتاه بینی ظریف و چانه پهنی دارد. پوسثش زبر و افتاب سوخته است و چشمان کوچکش با بدخواهی بمن خیره شده اند. وقتی به مقابل من می رسد چشمانش را تنگ تر میکند تا مرا بهتر ببیند. انگار می خواهد از حضور من در آنجا مطمئن شود.

آیا من او را می شناسم؟ نمی دانم…شاید یک وقتی او را دیده باشم ولی حالا فراموشش کرده ام. اگر کمی به حافظه ام فشار بیاورم شاید چیزهایی را بیاد بیاورم. اما به شما گفتم٬ این فقط یک خواب خواهد بود تا من هر وقت احساس کردم که مشکلی پیش آمده است بیدار شوم و به همه چیز خاتمه بدهم.

مرد که حالا میدانم صاحبخانه است٬ بی مقدمه و بجای خوشامد گویی می پرسد:

  • برای چی آمده ای؟

من کمی ترسیده ام. شاید بهتر باشد که همین حالا بیدار شوم تا همه چیز تمام شود اما ترجیح میدهم که فعلا ادامه بدهم. به همین خاطر سیگاری روشن میکنم و در سکوت به صاحبخانه خیره می شوم.

زنی به او نزدیک میشود و کنارش می ایستد. او هم موهای بوری دارد اما براق تر از موهای شوهرش هستند و آنها را پشت سرش جمع کرده است… آه پس اینها زن و شوهر هستند…

او هم به اندازه شوهرش از دیدن من تعجب کرده است اما به اندازه او ناراحت نیست. چیزی به شوهرش می گوید و او را هم کمی آرام تر می کند.

زن کمی چاق است و صورت گرد و خونسردی دارد و می توان فهمید که اکثرا لبخند میزند.

مرد همچنان جلوی من ایستاده و به چشمانم خیره شده است. انگار می خواهد از درون چشمانم دلیل آمدنم را بخواند.

دخترشان با قدمهای سریع به ما نزدیک می شود و چیزی در گوش پدرش زمزمه می کند و سپس بطرف من می آید. پدر و مادرش بر می گردند و دور میشوند ولی دختر به من نزدیکتر میشود و از فاصله دو وجبی به صورت من خیره می شود و با لحنی که نمی توان فهمید شوخی می کند یا جدی است میگوید:

  • انتظار آمدنت را داشتم. کی آمدی؟

سعی می کنم خودم را بی ثفاوت نشان بدهم. شانه هایم را بالا می اندازم و میگویم:

  • همین چند دقیقه پیش…

با نگاهش چهره ام را می کاود و سرش را به آرامی تکان می دهد. سپس موهایش را از صورتش کنار می زند و می گوید:

  • خودت نه ولی قیافه ات کلی عوض شده.

در حالیکه نگاهم را روی موهایش که خیلی کوتاهتر از قبل هستند و بزحمت تا شانه هایش میرسند دوخته ام جواب می دهم:

  • آمدم فقط یه چیزی بهت بگم.

همان چهره خندان همیشگی را باز می یابد و می گوید:

  • حالا بیا بشین…

و سپس دست مرا می گیرد و با خود به داخل جمعیت می برد. از پشت سر به لباس سفید ساده و آستین کوتاهش که تا زانوهایش می رسد نگاه میکنم و بدنبال او وارد حلقه میهمانان میشوم.

ارکستر دوباره شروع به نواختن می کند و جمعیت هم با سر و صدای بلند تری کف می زنند. آن پسر هم وسط حلقه تند تر از قبل بالا و پایین می پرد. چند نفری جابجا می شوند و بین خودشان جایی برای نشستن من باز می کنند و من می نشینم.

پسری که آن وسط لنگهایش را بی وقفه بالا و پایین می اندازد در همان حال با لبخند ابلهانه ای بمن زل زده است طوری که مجبور میشوم من هم مثل بقیه کف بزنم و هورا بکشم.

در خواب بسیار پیش می آید که احساس می کنم که آن خواب را قبلا هم دیده ام درست مثل حالا که ناگهان بیاد می آورم که این خواب هم برای دومین بار تکرار میشود.

درست همین خانه و کمابیش همین جمعیت بودند و این پسر در حالیکه بهمین شکل بالا و پایین می پرید به من خیره شده بود. تنها تفاوتش اینجاست که من روی صندلی کنار آن دختر٬ دست به سینه نشسته بودم و سگرمه هایم در هم بود که دختربا لبخندی ازم خواست تا من هم کف بزنم.

سعی می کنم تا او را میان جمعیت پیدا کنم. در آنسوی جمع تقریبا روبروی من روی یک صندلی نشسته است و در کنارش مردی روی ویلچر قرار دارد. دختر یک دست او را در میان دستهایش گرفته است.

از جایم بلند می شوم و می خواهم بطرف دختر بروم اما میهمانها به گمان اینکه میخواهم برقصم بلند تر هورا می کشند و چند نفر زن و مرد هم با من به وسط می پرند و در حالیکه دستهای مرا هم گرفته اند شروع به رقصیدن می کنند.

چند دقیقه بعد خسته و عرقریزان از میان جمع خارج می شوم و بطرف اتاقی می روم که درش باز است و چند نفری آنجا نشسته اند. گوشه اتاق تشت پر از آبی قرار دارد که تکه های یخ در آن شناورند و چند شیشه مشروب را خنک می کنند. پشت تشت هم یکنفر نشسته است و استکان ها را پر می کند.

با ورود من آنهایی که توی اتاق هستند صدای گفتگویشان را پایین می آورند و محتاط تر می نشینند. من بدون توجه به آنها بطرف ردیف استکانهای پر شده میروم و یکی را سر می کشم سپس دومی را می خورم وسومی را برمیدارم. مردی که پشت تشت نشسته دستم را می گیرد و می گوید:

  • چه خبرته ؟ می خواهی شر بپا کنی…

به تندی دستش را پس می زنم و آنرا هم می خورم. میخواهم استکان بعدی را بردارم اما مردک آنها را جمع کرده است. با صدای بلند می گویم :

  • یکی دیگه…

آنهایی که توی اتاق هستند مرا می پاییند. مردی که پشت تشت نشسته با لحن آشتی جویانه ای مرا عزیزم خطاب می کند و میگوید:

  • عزیزم آقایی کردی که آمدی و حتی رقصیدی. مشروبت را هم باندازه کافی خورده ای. حالاهم کم کم وقتشه که بری …

درست است که همه اینها خوابی بیش نیست اما حتی در خواب هم همه چیز باید درست و مرتب باشد. من از سمبل کاری و ماست مالی اصلا خوشم نمی اید. همه چیز را شفاف و روشن خواهم کرد اول از همه هم از خود این مردک شروع خواهم کرد. باید معلوم شود چکاره است و مرا ازکجا می شناسد.

با صدای خفه ای می گویم:

  • یک استکان دیگر بریز تا همه چیز را معلوم کنم.

مرد که آشکارا جا خورده است با تردید و نارضایتی استکانم را نیمه پر می کند. نگاه تندی به او می اندازم تا آنرا کاملا پر می کند. به یک جرعه سر می کشم و استکان را روی زمین میگذارم. مرد با تردید نگاهم می کند و منتظر است تا چیزی بگویم…

صورتم را نزدیک صورتش می برم و با انگشت به سینه اش می زنم و می پرسم:

  • اول از همه بگو ببینم خود تو کی هستی و مرا از کجا می شناسی؟

مرد آشکارا یکه می خورد. انتظارهر سخنی را داشت الا این سئوال. اما سعی می کند که خودش را کنترل کند و به آرامی می گوید:

  • من که گفتم زیاد نخور. هنوز هیچی نشده عقلت پریده

یقه اش را می گیرم و می گویم:

  • جفنگ نگو مرتیکه. من عقلم سر جاشه … زود بگو ببینم تو کی هستی؟

در حالیکه سعی می کند بآرامی یقه اش را از دست من خارج کند پاسخ می دهد:

  • مراد…من مرادم

متوجه هستم که بقیه هم به اندازه همین مراد تعجب کرده اند و به من نگاه می کنند. اما به شما گفتم همه چیز باید روشن و معلوم شود حتی اگر همه اینها خوابی بیش نباشد. می گویم:

  • ها پس اسمت مراده… خوب مراد باشه… اسم بدی هم نیست ولی تو اینجا چه غلطی میکنی؟ با اینها چه نسبتی داری؟

مراد از جایش می پرد و سعی می کند فرار کند اما من دوباره یقه اش را می چسبم و سر جایش می نشانم و منتظر جوابش می مانم. بقیه از اتاق در می روند.

مراد رنگش پریده و با لکنت می گوید:

  • باجناق تو… یعنی باجناق سا بق تو… مثل اینکه حالت اصلا خوش نیست … بهتره همینجا کمی دراز بکشی و بخوابی…

یقه اش را ول می کنم و پیشانیم را به دیوار تکیه می دهم و چند لحظه ای به همان حال می مانم.

به شما گفته بودم که همه چیز روشن خواهد شد. دوباره بطرف مراد می چرخم و با هق هقی که در گلویم گیر کرده و لابد بخاطر مشروبی است که خورده ام می پرسم:

  • مراد پس زن من کو؟

مراد سعی میکند آرامم کند. مثل احمقها سرم را نوازش می کند و می خواهد که مرا بخواباند. من دوباره یقه اش را می چسبم و تند ترمی پر سم:

  • مردک جوابمو بده. زن من کجاست؟

مراد می خواهد آرامم کند و می گوید:

  • آخه کدوم زن … اون که طلاق گرفته… حالا هم عروسی شه. میخواد ازدواج کنه…

من با تمام قدرتم داد میزنم:

  • با یک افلیج؟!

مراد بتندی جلو دهانم را می گیرد و با تشر می گوید:

  • به تو چه؟… اصلا تو اینجا چه غلطی می کنی؟… کی گفته بود که بیایی…

در همین لحظه صا حبخانه دم در اتاق ظاهر می شود و بتندی خطاب بمن می گوید :

  • پاشو بیا بیرون…

می خواهد مرا از خانه اش بیرون بیاندازد. خودم را کنترل می کنم و سعی می کنم که آرام باشم اما او همچنان با تندی اصرار میکند. بناچار بلند می شوم و بطرفش می روم و در حالیکه سعی می کنم که آرام باشم با دست دخترش را نشان می دهم و می گویم:

  • فقط می خواهم چند کلمه با او صحبت کنم بعدش هم خواهم رفت. تا اون موقع هم نه حرفی می زنم و نه لب به چیزی می زنم… قول می دهم…

سرم کمی گیج است و چشمانم سایه روشنهای این خواب را نمی توانند دقیق تشخیص بدهند. بطرف دستشویی می روم و آب خنک را بصورتم می زنم. درحالیکه آب بر صورتم جاریست چشمانم را می بندم تا شاید از خواب بیدار شوم…

اگر بتوانم که از خواب بیدار شوم میدانم که خودم را در حالی خواهم یافت که در بسترم دراز کشیده ام و این دختر در کنارم خوابیده است و صدای نفسهای آهسته و مرتبش را می شنوم. هنوز نیمه شب است و باید دوباره بخوابم و برای اینکار شروع به شمردن نفسهای او می کنم که گوسفندهای من هستند برای رسیدنم به دنیای خواب…

سرم را از زیر شیر آب بیرون می کشم وچشمانم را می گشایم تا با کابوسم رودر رو شوم.

دختر روبرویم ایستاده است وحو له ای بدست دارد. با حوله صورت مرا خشک می کند و در همان حال می گوید:

  • دوباره دادو بیداد راه انداختی؟… با مراد چرا دعوا کردی؟ اون که همیشه با تو خوب بود…

من فقط نگاهش می کنم… حلقه کوچکی به انگشت دارد. بدور گردنش جای یک گردن بند خالیست و لایه ای از گوشت بر صورتش نشسته که چال زیر گونه اش را وقتی که لبخند می زند عمیق تر نشان می دهد… .و روی ابروی راستش خط اریبی که مویی در ان نمی روید همچنان باقیست… یک روز که مثل حالا خواب بودم ماهی تابه را توی صورتش کوبیدم. دسته ماهی تابه شکست وخون از ابروی راستش فواره زد

دختر بطرف صندلی چرخدار میرود. خم میشود و در گوش او چیزی زمزمه می کند.سپس دسته های صندلی را می گیرد و با هم بطرف اتاق دیگری می روند.

خودم را قاطی جمعیت می کنم تا به چشم نیایم اما در زاویه ای می نشینم که در اتاقی را که دختر صندلی چرخدار را آنجا برد کاملا زیر نظر داشته باشم. بزن و بکوب به منتهای درجه خود رسیده است و بجز من و چند نفر دیگر بقیه می رقصند. من هم به آنها می پیوندم . حوله ای را که او با آن صورتم را خشک کرده بود و روی شانه ام انداخته بودم بدست می گیرم و دور سرم می چرخانم وپاهایم را درهم می پیچانم اما نگاهم همچنان به در اتاق است.

سرم را کمی می گردانم و مراد را می بینم که در کنار من به کمرش پیچ و تاب می دهد. با مشت به پهلویش می زنم. یکه می خورد وخیره بمن بی حرکت می ایستد. بازویش را می گیرم و به گوشه ای می کشا نمش. خیال کرده که مشروب میخواهم . بدون آنکه چیزی پرسیده باشم می گوید:

  • مشروب تما م شده … دیگه چیزی نمانده…

حرفش را قطع می کنم و در اتاق را نشان میدهم و می پرسم:

  • آنها آنجا چکار میکنند؟

مراد سگر مه هایش را در هم میکشد و میگوید :

  • بما چه مربوطه …زن وشوهرند…

  • دری وری نگو… برو ببین چکار میکنند. می خواهم با خودش حرف بزنم. برو بگو که کارش دارم.

مراد نگران می شود و می پرسد: چکا رش داری؟

  • بتو مربوط نیست .یک حرفهایی هست که باید به خودش بگویم. اصلا یک ساعته آن تو چکار میکنند؟

مراد با بی حوصلگی و بطور خلا صه توضیح می دهد:

  • شوهرش نمی تواند بتنهایی به دستشویی برود. یک نفر با ید کمکش کند.

سپس از من دور میشود. من بطرف اتا ق می روم . گوشم را به در می چسبا نم وصدایش را که با تناوب شنیده می شود باز می شنا سم:

… وقتی خم میشوم و اینجوری ازپشت بغلت میکنم…راستشو بگو صدای قلب منو میشنوی؟…پس بگو ببینم حالا چه جوری میزنه…چقدر تند تر؟…ها ها ها …کاملا درسته…با همه وجودم میخندم …هنوز نتونستم کشف کنم…شاید با نصف وجودت…قول میدم خیلی زود بفهمم…نه لازم نیست چیزی بگی…سکوتت خودش حرف میزنه…دیروز دوستت داشتم…امروزهم به همون اندازه…اما یه چیزی این وسط هر روز فرق میکنه…تازه میشه…هر روز…دیروز یه جور دیگه…وای ی ی…خیلی جالبه…اگه همیشه همینطوری باشه…چقدر خوشبختم… نوازشم میکنی…

بیشتر میهمانها در حال رفتن هستند. دختر کنار صندلی چرخدار ایستاده است وبا آنها خداحافظی میکند اما من هنوز دست دست میکنم. صاحبخانه جلویم را می گیرد و می پرسد:

  • نمی خواهی بروی؟ نکنه میخواهی شب هم بمونی…

بدون انکه جوابش را بدهم بطرف دخترش می روم و میگویم:

  • یه چند دقیقه با من بیا بیرون… میخواهم چیزی بهت بگم… خیلی مهمه…

پدرش می پرد وسط حرفم…

  • هر حرفی داری همینجا جلو همه بگو. نمی تواند با تو بیرون بیا ید…

امروزهر چقدر با این عمو جانم مدارا میکنم پر روتر میشود وزبا نش را تندتر می چرخاند اما باید تحمل کنم بنا براین حرفش را نشنیده میگیرم و منتظر پاسخ دخترش می مانم. پدرش دوباره سرم داد می کشد و می خواهد مرا بزور از خانه بیرون کند. برمی گردم و خطاب به او میگویم:

  • احترام خودتو نگه دار. میخواهم با دخترعمویم دو کلمه حرف بزنم. پنج دقیقه هم طول نمی کشد.

دختر که مانتو وروسری پوشیده تا با من بیرون بیآید٬ می گوید:

  • خیلی خوب دعوا نکنید… حرفت را بگو٬ گوش می کنم…

به آرامی در کنار هم قدم می زنیم وهر دو ساکت هستیم… بالاخره با طعنه می گویم:

  • معذرت می خواهم که گل نیاوردم ها! آخه دم آخر فهمیدم که امروز عروسی می کنی برای همین فرصت نکردم!

و ادامه می دهم:

  • دو دل بودم که بیایم یا نه ولی فکر کردم از هر چیزی هم که بگذریم عمو زاده که هستم .مردم چی می گفتند پشت سرت اگر می دیدند که پسر عمویت در مراسم حاضر نیست…

بسرعت برمی گردد تا دور شود. در همان حال می پرسد:

  • حرفها یت را زدی؟

دستش را می گیرم و سراسیمه می گویم:

  • شوخی می کردم عزیزم… می خواستم یه جوری سر صحبت را باز کنم. آتیشت با شوهرت هم اینقدر تنده ؟

  • راستی چرا از جواهراتی که برایت خریده بودم امروز استفاده نکرده بودی؟ من که هیچکدام را پس نگرفتم تا یک چنین روزی از آنها استفاده کنی. راستش امروز جای آن گردنبند الماسی که برایت خریده ام دور گردنت خیلی خالی بود.

کمی مکث می کند وسپس با کمی تردید می گوید:

  • همه اونها را همون روزها که جدا شدیم برگردوندم به زن عمو…

ناگهان چشمان من گر می گیرند و گلویم خشک می شود. پایم را بر زمین می کوبم و داد می زنم:

  • پس چرا زنیکه تا حالا چیزی به من نگفته؟

  • من خودم تاکید کرده بودم که چیزی به تو نگوید. بخاطر این اخلاقت…

سعی می کنم که بر خودم مسلط شوم. صدایم را پایین می آورم ومی گویم:

  • مهم نیست. ولش کن…

  • اگه حرفایت تمام شدند من برگردم. خیلی کار دارم.

  • من که هنوز حرفی نزده ام… می خواستم بدونم چرا با این یارو ازدواج کردی؟ آخه این چی داره که من نداشتم؟

  • او را دوست دارم.

  • یعنی منو هیچوقت دوست نداشتی؟ اوایل ازدواجمون که غیر از این می گفتی

  • اوایل چرا…ولی در کنار تو همیشه نوعی دلهره داشتم که عشق را اندک اندک خفه می کند و غیر قابل تحمل می شود …همون موقع هم به خودت بارها گفته بودم. یک نوع دلهره در فضای اطراف خودت پخش می کنی… با این رفتارت…

  • یعنی فقط من این دلهره را پخش می کنم؟ فقط کنار من این احساس را داری؟ پس این مرتیکه چی چی پخش می کنه؟

  • درست صحبت کن. کنار او یک نوع آرامش خیلی خیلی عمیق احساس می کنم که فوق العاده شادی بخشه… هر روز هم بیشتر میشه…

  • خیال کردی! اون این اداها را از خودش در می آره چون به یک نفر احتیاج داره که همیشه ترو خشکش کنه. به یک کلفت احتیاج داره …ترا خر گیر آورده…

  • بزرگترین ایراد تو اینه که هیچوت حرف دهنت را نمی فهمی. تو هم به یک کیسه بوکس احتیاج داری که هر روز زیر مشت و لگدش بگیری… پسره مالیخولیایی دیوانه…

مثل اکثر وقتها چیزی گفته بودم که نباید می گفتم. با التماس می گویم:

  • قبول دارم که رفتارم با تو اکثر وقتها اشتباه بوده. پیش همه این را اعتراف کرده ام. اما من هم می توانم خودم را عوض کنم. باور کن که در این مدت هم خیلی تلاش کرده ام.

  • من که چیزی نمی بینم. همان آدم سابق هستی.

  • قبول دارم که همان آدم سابق هستم چون همچنان خیلی خیلی بتو احتیاج دارم. بعد از یکسال هنوز هم به جدایی تو عادت نکرده ام. باور کن شبها اصلا خوابم نمی برد چون صدای نفسهایت را در کنار خودم نمی شنوم … اصلا خواب وبیداری را گم کرده ام. نمی فهمم کی خوابم کی بیدار…

به آرامی روسریش را مرتب کرد و با تانی وبرای اقنای من می گوید:

  • همه اینها را خوب درک می کنم اما هیچ کس بجز خودت نمی تواند بتو کمک کند…

با دستپاچگی حرفش را قطع کردم و گفتم:

  • چرا تو… فقط تو می توانی کمکم کنی… بیا از همینجا با هم فرار کنیم. اصلا لازم نیست که به خانه برگردی. به خانه من هم نمی رویم. فرار می کنیم به یک شهر دیگر… به تهران… خوبه… امروز آمدم فقط همین را از تو بخواهم…

بدون آنکه به پیشنهادم فکر بکند گفت:

  • پاک زده به سرت… اصلا می فهمی که چی می گی… زن عمو ترا باید در تیمارستان بخواباند…

من نا امیدانه گفتم:

  • پس حرف آخرت همینه…می خواهی برگردی کهنه های شوهر افلیجت را عوض کنی… ها؟

بدون آنکه کلامی بگوید برمی گردد و با شتاب دور می شود. بسرعت خودم را به او رساندم ودر حالیکه اشک تمام صورتم را پوشانده بود با تضرع گفتم:

  • غلط کردم …غلط کردم. معذرت می خواهم. یک دقیقه دیگر بمان … فقط یک دقیقه…

محکم سر جایش می ایستد وبدون انکه بمن نگاه کند به تندی می پرسد:

  • دیگه چی می خواهی بگی؟

اشکهایم را یا پشت دستم پاک می کنم ونفسم را تازه می کنم و با تلخی می گویم:

  • مطمئن باش که بعد از این دیگر مرا نخواهی دید. همه چیزم را می فروشم واز این شهر خراب شده شاید هم اصلا از این مملکت لعنتی می روم. قول می دهم این آخرین باری است که مرا می بینی. اگر حرف بدی در باره شوهرت زدم فراموش کن. صاف وساده از روی حسادت بود. باور کن درک می کنم که چرا دوستش داری و چرا با او ازدواج کرده ای و می دانم که هیچوقت نمی توانم مثل او بشوم. اما خواهش می کنم که هر وقت بیاد من افتادی مرا با خاطرات خوبم بیاد بیاور وبیاد داشته باش که تمام دنیا را با این ابروی شکسته ات عوض نمی کنم.

وبا تردید اضافه می کنم:

  • قبوله؟…

مثل همیشه خیلی زود آرام می شود ومی گوید:

  • هیچوقت در باره اینکه چقدر عاشقم بودی شک نداشتم وقول می دهم که همیشه به خوبیهای تو فکر کنم.

سپس قبل از آنکه برگردد ودور شود برای آخرین بار نگاهم می کند ولبخند می زند تا من چال گونه اش را بر سینه ام حک کنم.

راستی اسمش را به شما گفتم؟…نگفتم!..همه چیز را به شما گفته ام اسمش را برای خودم نگه می دارم.

حالا دیگر بیداریست.

نوشته: mahan 919


👍 0
👎 0
59301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

412508
2014-02-11 08:28:54 +0330 +0330
NA

امپراطور دریا شبکه تماشا
خداییش ارزشه دوباره دیدنو داره!
و همچنینمسافران
داستانو یکی بخونه …

0 ❤️

412509
2014-02-11 08:34:38 +0330 +0330
NA

آفرین ولی حیف گنگ بک میمیره

0 ❤️

412511
2014-02-11 08:55:52 +0330 +0330
NA

سبک نوشتنت خوب بود. آفرین

0 ❤️

412513
2014-02-11 10:49:21 +0330 +0330
NA

همچین ی نمه به دلم نشست. =D>

0 ❤️

412514
2014-02-11 10:57:46 +0330 +0330
NA

قلم خوبي داري. سوژه هم تازه جالب بود. مرسي

0 ❤️

412515
2014-02-11 10:58:57 +0330 +0330
NA

چرا هميشه قدر خوبهارو بعد از دست دادنشون می فهميم چرا؟؟؟ مرتيكه جفنگ ادم باش هر چند كه برای امثال شما محال به نظر مياد

0 ❤️

412516
2014-02-11 11:29:55 +0330 +0330

باينكه خوب نوشتى ولى بنظرم داستان و هدف نويسنده نبايد منتهى به ايجاد حس تلخى در خواننده بشه سعى كن پايان مناسب ترى براى نوشته هات انتخاب كنى…

0 ❤️

412517
2014-02-11 11:35:25 +0330 +0330

سبک خاصی داشت. میتونم بگم خوشم اومد. مؤلفه های یه داستان کامل رو نداشت ولی خوب بود. همیشه نقد های ماهان عزیز رو میبینم و میتونم بگم نقد های خیلی خوبی داره…

0 ❤️

412518
2014-02-11 11:41:31 +0330 +0330
NA

آريزونا لطفا جواب پيام خصوصيمو بده

0 ❤️

412524
2014-02-11 13:17:03 +0330 +0330
NA

koso sher bod dege nanevis

0 ❤️

412519
2014-02-11 16:53:19 +0330 +0330
NA

دم عالی بسیارگرم و هات.

0 ❤️

412520
2014-02-11 17:10:31 +0330 +0330
NA

از گنگی داستان و سر راست نبودنش خوشم اومد. اما از نوسان لحن بین محاوره و کتابی نه…
همچنین بکار بردن کلمات عامیانه لابلای جملات ادبی…
اقنا یا اقناع؟
در کل به نظرم خوب بود. درود بر شما…

0 ❤️

412525
2014-02-12 01:52:53 +0330 +0330
NA

الان اين داستان يعني چي؟توهم بود يا زنت واقعا رفت ازدواج کرد؟سبک خاصي نداشت محاوره و حالت کتابي يه جا خوب از آب در نمياد تازه خيلي گنگ نوشته بودي فک کنم خودتم هنگ کردي

0 ❤️

412521
2014-02-12 03:46:42 +0330 +0330
NA

koskesh in romman bod kir to neveshtehat nanevis

0 ❤️

412522
2014-02-12 06:16:52 +0330 +0330
NA

قشنگ بود. تجربه همچین خواب های رو داشتم. احساس از دست دادن عزیزان توی خواب خیلی سخته ،شاید سخت تر از بیداری.
دمت گرم قشنگ نوشته بودی .

0 ❤️

412523
2014-02-12 09:43:51 +0330 +0330
NA

دلم یه خواب عمیق میخواد. برای هر دل و دلستانی قشنگ و دلنشین بود.

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها